. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #61
پارت 59


سویل لبانش را روی هم فشرد وازتاب پایین آمد. دست در جیب مانتویش کرد وبا نگاه به یقه‌ی شاهرخ ومکث کوتاهی گفت
_ پیناربانی آشنایی ما ودوستیمون شد ولی دلیل نداره بخواد دوستی رو خراب کنه.جایگاه هرکسی متفاوته، مودبانه ترین جواب رو بهش میدم.
_ پس...
دستش جلورفت وحین صاف کردن شال سویل ادامه داد:<< خوشحالم که نمی‌ذاری کسی رابطه‌مونو خراب کنه. منم نمی‌ذارم، توهم نذار.>>
***
دوشب پیش زنگ زد وخیلی شیک صحبت کرد:<<حالتون چطوره؟ با زحمت‌های ما؟>>
_ زحمتی که نبود، ما اومدیم ریخت وپاش کردیم، هزینه هم ندادیم.
_ نفرمایین خانم، تماس گرفتم برای عذرخواهی بابت قرار اول.
منی که دم پنجره ایستاده بودم با اخمی ازسرتعجب دراتاق قدم آهسته رفتم وپرسیدم:<< عذرخواهی واسه چی؟>>
_ اولاً زمان قراریهویی شد وحتی نمی‌دونستم آمادگی دارین یا نه، دوماً خودم دنبال شما نیومدم و خودتون اومدین، سوماً محل قراربدون هماهنگی با شما بود، آخرش هم که وظیفه‌ی بنده بود برسونمتون اما سرم شلوغ بود وسپردم راننده ببره. اگه موافق باشین هروقتی که صلاح میدونین یه قرار مجدد داشته باشیم وجاش هم با شما.
از قرارهفته‌ی پیش به هرچیزی فکرکرده بودم جز جنبه‌هایی که ماکان ازش گفت ولی بیراه نبود، اصول قرار متشخصانه رعایت نشد. جوری که این حرف زد دلم نیامد نه بگویم وبدم هم نیامد بروم. منش وشعوربرخورد با خانم را داشت وبلد بود چطور رفتارکند. برای امشب ساعت هفت گفتم بیاید دوتا خیابان بالاتر وخودم راس تایم آنجا بودم. وقت شناس ودقیق آمد محل قرارو سوار که شدم در سلام دادن پیش دستی کرد. بازهم کت وشلوار وکروات، رسمی وجنتلمن. با لبخند محوی گفت:<< ممنون که قبول کردین بیاین. افتخاردادین دوباره ببینمتون. به زبون مسیریاب یا عادی بگین کجا برم؟ >>
یاد صدای مسیریاب افتادم وبالبخند گفتم:<< فعلاً مستقیم بریم تا بگم. >>
جایی که دوشب پیش درنظرگرفتم اسم ومحل خاصی نداشت، نمی‌دانم چرا آن‌جا را انتخاب کردم ولی دلم بدجورهوایش را کرده بود. نگذاشت فضای ماشین ساکت بماند وصدایش به گوشم خورد:<< هروقت گذرم به محله‌ی شما می‌خوره یاد خونه‌ی قبلیمون میوفتم وخاطرات خوب وبدش. بابام شیش سال پیش چندتا کوچه اونورتر ازخونه‌ی شما عمرش‌رو داد به شما. دوسال پیش ازهمین محله مستقل شدم و واسه خودم خونه گرفتم. مامانم هم رفت منطقه‌ی بالاتر.>>
یعنی اینقدربی معرفت؟ ازگوشه‌ی چشم بهش خیره شدم وپرسیدم:<<یعنی مادرتون تنها زندگی می‌کنن؟>>
_ نه، خواهرم پیششه ولی خب اگه روزی ازدواج کنه مامان تنها میشه که...اصرارخودش بود.
نگاهم را ازروی صورتش برنداشتم وبه آهی که بعدش کشید دقت کردم. چشمش برای لحظه‌ای به من افتاد وکنج لبش بالا آمد:<< نمی‌خوام شبتون‌رو تلخ کنم ولی...زندگی منم داستان داره.>>
سکوتش را پای تلخ کردن امشب نگذاشتم وبا نگاه به روبرو گفتم:<< خب اگه اعتماد ندارین نگین.>>
توپ را انداختم زمینش وسریع جواب داد:<< نه نه بحث اعتماد نیست، بحث... خیانته! اگه درکتون می‌کنم، اگه خواستم کمکی کنم چون می‌‌دونم چی کشیدین و می‌کشین. کجا برم؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #62
پارت 60


گوشم را گرم حرفش کرده بودم و آدرس ازذهنم رفته بود. مسیر را درادامه گفتم و باقی صحبتش را از سرگرفت:<< دوسال پیش با دختری آشنا شدم ولی صرفا برای دوستی نبود، هدفم ازدواج و ساختن آینده بود. مادرا با هم حرف زدن و یک سری قرار مدار گذاشته شد، مامان گفت خونه روبگیر که وقت مستقل شدنه، خودم کمکت می‌کنم یک جایی‌رو بگیری. با اصرار خونه گرفتم اما دختره زد زیرش و یک شب بهم زنگ زد... گفت... روزی شروع کردیم و به موقعش تموم می‌کنیم...گفت نمی‌تونه باهام زندگی کنه چون دلش باهام نیست وپیش کس دیگه‌ایه. زمانی که آنید کنارم بوده یکی توی زندگیش پرسه می‌زده و آخرش آنید هوایی شد. خراب شدن رویاهاتو با چشم خودت ببینی خیلی سخته. می‌فهمم چی کشیدین.>>
پس همدردیم. در این کویر برهوتی که کسی درکم نمی‌کند یکی هست حرفم را بفهمد. نعمتی بود. گفتم بپیچد درخیابان فرعی باریک، طرف چپ خیابان کنارجدول پراز درخت بلند قامت و سرسبزی که باید کم کم ازبرگ ها دل می کند. طبق خواسته‌ام ماشین را کنار پارک کرد وپیاده شدیم. قدم به کمره‌ی خیابان فرعی، سمت راست گذاشتیم، جایی که فضای سرسبزو صدای رود عین قبل صدایم میزد.رود عریض وطویلی که حدودا دو متراز سطح زمین پایین تربود مقابل چشمم قرار گرفت. کانال آب تر وتمیز که برای من حکم رود را داشت. لبه‌ی دیواره‌ی سنگی دوطرف رود همان نرده‌های سبزرا دیدم اما انگاربه تازگی رنگ زده شده، دوسمت رود باغچه های کوچکی میزبان درختان سرسبزی بود که قد علم کرده وبیدهایی که تا روی رود خم شده بود، عریضی رود نزدیک هفت متروآب روان جاری. با گام های کوتاه ازکناردرختان عبور کردیم وسی قدم که رفتیم به پله‌ی پلی که روی رود ساخته بودند رسیدیم. ازسه تا پله‌اش گذشتیم و ماکان که محوفضا شده بود دستش روی نرده‌ی فیروزه ای رنگ پل نشست وبه آب روان و زلال زیرپل خیره شد.
دوطرفمان را ساختمان های مسکونی‌ای که چراغ هرطبقه‌اش فضای این‌جا را روشن می‌کرد احاطه کرده وبین ساختمان و رود فاصله‌ای برای پارک ماشین ها وجود داشت که عده‌ای زیردرختان دم باغچه‌ها اتومبیل را پارک کرده بودند. کنارماکان ایستادم، چشم به حرکت وگوش به صدای آب دادم که ماکان پرسید:<< چی شد این کانال آب روانتخاب کردین؟>>
آهی ازسرسوز دل کشیدم وجواب دادم:<< واسه من روده. حتما نباید باریک باشه تا بگم رود. بعدشم برای یه قرار لازم نیست نوشیدنی و خوراکی وسط باشه، یه فضای آروم هم ارضاکننده ست. >>
_ یه جورایی می‌خواین بهم بفهمونین کیفیت توی زرق وبرق نیست و نگاهتون سادگی‌رو می پسنده. اگه با خیانت آنید قبول داشتم خانم‌ها با چشم عاشق میشن وحرف بقیه غلط، حالا میگم نه، گوش خانم‌ها برای درک احساس فعال تره. ترجیح صدای آب به خیلی جاهای این شهر! نمی‌خواین
بگین چندبار اومدین یا...با کیا اومدین؟
تلخندی به لب نشاندم وگفتم:<< فقط یه بار، اونم شب عقد وقتی ازتالار فرار کردم با دوستم اومدیم اینجا تا حسابی خودم‌رو خالی کنم.>>
حواسم به آب بود اما ازگوشه‌ی چشم دیدم سرش به طرفم چرخید وگفت
_ خب من‌رو آوردین این‌جا که تداعی خاطره‌ی بد بشه؟ خودتون اذیت می‌شین.
اتفاقاً با مرد دیگری آمده بودم تا بشوید ببرد، شاید گند شاهرخ را این شکلی تلافی بکنم. منتظرجواب گذاشتمش تا بغضم را قورت بدهم وآرام که شدم گفتم:<<الان اومدم تا اون شب‌رو کمرنگ کنم.>>
_ پس...امیدوارم کمک خوبی بهتون کنم.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #63
پارت 61


نگاه سوالی‌ام به سویش روانه شد وجای جواب بحث را عوض کرد
_ باورم نمیشه قراربا شما دیدگاهم‌رو تغییربده. توی ساده ترین جاها میشه قشنگ ترین لحظه ها رو ساخت. آشنایی با شما...اتفاق خوبیه که خانوما رو بهتربشناسم. موافقین؟
خیلی حرفش به مذاقم خوش نیامد. همان طوری که بهم رو کرده بود من هم روکردم بهش وبا تای ابروی بالارفته پرسیدم:<< شمایی که تا دم ازدواج رفتین وباید شناخت نسبی داشته باشین می‌خواین آشنایی با جنس مخالف‌رو با بنده تمرین کنی؟ فکرنکنم موفق بشی چون سلایق وعلایق متفاوته و منم خیلی شبیه بقیه نیستم.>>
کنج لبش بالا آمدوبا لحن ملایم تری نسبت به من جواب داد:<< همین تفاوت شما باعث شده تا اینجا باشم و باهاتون بخوام هم تمرین کنم، هم...قصد داشته باشم از... اندوخته‌هام استفاده کنم. >>
***
هیچ نگرانی واضطرابی درچهره‌اش نبود، تازه لبخند محو و اعصاب خرد کنی هم روی لبش گذاشته و برخورد مصممی داشت. حرف ماکان بد به نظر نمی‌رسید، حضور وکیل کاربلد کنارم یک برد محسوب میشد. زبانم لال، امروز ماجرا بیخ پیدا کرد و ازحقم دفاع نکردم شماره‌ی وکیل را می‌گیرم. به فاصله‌ی یک صندلی، جلوی قاضی نشستیم وبرای مدت اندکی ورقه‌ای را مطالعه کرد. عینک از روی چشم برداشت وبا نگاه به ما پرسید
_ چندوقته عقد کردین؟
منتظرجواب ازمن بود اما قفل روی لبم را که دید خودش گفت
_ نزدیک دوماهه.
مرد میانسال که درجایگاه قاضی نشسته بود مرا مخاطب قرارداد
_ علت طلب مهریه چیه؟
خب دلیل ندارد، هروقت دوست داشته باشم می‌گیرم. همین را با رعایت ادب عنوان کردم:<< جنگ اول به ازصلح آخره جناب قاضی. بعدازعقد دیدم موقعیت خوبیه مهریه رودریافت کنم چون حقمه وپشتوانمه توی زندگی با شاهرخ که اگه یه روزجدا شدیم دستم خالی نباشه.>>
_ به نوعی بعدازعقد حس کردین ممکنه این زندگی نقطه‌ی پایان داشته باشه وشما ازحالا برای اون موقع تصمیم گیری کردین. ازکسی مشورت گرفتین؟
سرم را به دوطرف تکان دادم وبه پرسشش ادامه داد
_ دلیل دیگه‌ای مبنی براینکه بخواین با اخذ مهریه به شخص خاصی کمک کنین یا به طور ناگهانی اززندگی آقای ابراهیمی برین نیست؟
مسلط وبا تحکم پاسخ دادم:<< خیرجناب قاضی، من تحت فشار موضوعی دادخواست مهریه ندادم و دریافتش هم تاثیری روی روند زندگی ما نداره! چه بگیرم چه نگیرم همین روال را درپیش می‌گیرم.>>
گوشه چشمی به شاهرخ داشتم که درسکوت به سوال و جواب ما نگاه می‌کرد واعتراضی هم به دروغ هایی که لابلای حرفم تحویل قاضی می‌دادم نکرد. حتی نگفت ما رابطه‌ی سردی داریم یا بین صحبتم بپرد ودفاعی کند. ترسناک شده! نوبت او بود که قاضی به حرفش بگیرد:<< جناب آقای ابراهیمی شما مخالف پرداخت مهریه به همسرتون هستید؟>>
نفسی بیرون داد وگفت:<< بله آقای قاضی، قانون چرا باید اجازه بده مهریه به کسی تعلق بگیره که با شوهرش زندگی مشترک نداشته وبله رونگفته فرارکرده؟ به نظرتون حقشه این پول؟>>
_ ببینین آقای ابراهیمی، زمانی که پای عقدنامه امضا میشه ومرد تعهد میده که حق وحقوق زن روپذیرفته ازجمله مهریه‌ی معلوم، پس موظفه که بپردازه. آیا شغل شما کفاف پرداختش ‌رو نمیده یا دلیل عدم پرداختتون درخواست مهریه بلافاصله بعد عقده؟
_ من مغازه دارم جناب قاضی، قیمت سکه مدتیه سنگینه وسخته پرداختش برام ولی مشکل اصلی اینه به چه عنوان باید بدم وقتی زنیت از ایشون ندیدم؟ ما زیر یک سقف هم نرفتیم، بدون هیچ رابطه‌ای.
_ مهرعندالمطالبه ست، زن طلب کنه باید پرداخت. اگرحرف شما درست باشه و زن وشوهر رابطه‌ای نداشته باشن، قانون زن رو ارجاع میده به پزشکی قانونی برای انجام یکسری آزمایش وبا تایید عدم رابطه، مهریه برای مرد نصف میشه. اگر مرد از پرداختش سرپیچی کنه با مصادره اموال و مسائل قانونی مواجه میشه.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #64
پارت 62


بعداز تعدادی سوال وجواب دیگر، قاضی برگه‌ای به دستم داد که مربوط به پزشکی قانونی وآزمایش بود. دادگاه که تمام شد برعکس چیزی که خیال می‌کرد با خنده وخوشی ازپله‌ها پایین آمدم و هیچ غمی بابت ازکف رفتن هزارسکه‌ی دیگرنداشتم چون ازقبل پرس وجو کرده بودم. ماشین بابا را که برای راحتی رفت وآمدم به دادگاه زیرپایم گذاشته بود قبل جلسه زیر درخت بلندقامتی پارک کرده بودم که باران بهش نزند و لکه ننشیند. این هوای ابری از قیافه‌ی شاهرخ گرفته تر بود. دُور، دُور ماست آقای زرنگ.
سوییچ را زدم وسوار که شدم یادم افتاد دیشب ماکان کلی خواهش واصرار کرد حتما بعد دادگاه تماس بگیرم. خیلی نیازی به کمک و همدردیش نداشتم ولی به قول نسرین وجود چنین آدم هایی درمواقع ضروری لازم می‌شود. حداقل دراین چند روزی که باهم درارتباطیم نشان داده با شاهرخ خیلی فرق دارد. به دومین بوق نرسیده جواب داد
_ الو سلام. روزت بخیر.
به سختی شادابی درصدایم را پنهان کردم وجایش ازنگرانی و درماندگی استفاده کردم: << سلام. کدوم روز؟ کدوم خیر؟ قاضی اونقدر سوال پیچم کرد که آخرش دربرابر سوالاش ساکت شدم. دلیل مهریه خواستنم فشار به شاهرخه، ولی نمی‌تونستم بگم. رای بیاد حتما تجدیدنظر می‌زنم.>>
نچ نچ آرامش به گوشم خورد وبا مکث زیاد گفت:<< یک وکیل بهت معرفی می‌کنم میری پیشش، هرچی مدرک، دلیل برای محکوم شدن شاهرخ داری براش رو می‌کنی. پرونده رو بسپر بهش، می‌دونه چیکارکنه.>>
پوزخندی زدم وهمزمان با روشن کردن ماشین، صدایم بانشاط شد
_ وقتی ازکسی شناخت ندارین چرا باهاش همکلام می‌شین آقای شمس؟ تصورتون ازم یه دختر ضعیفه که نمی‌تونه جلوی قاضی ازحقش دفاع کنه؟ بهتره شماره‌ی شاهرخ روبدم تا وکیلتون‌رو به اون معرفی کنین. خیلی محتاجه.
_ یعنی...
_ یعنی این‌طور که پیداست باید آقای ابراهیمی آماده‌ی پرداخت سکه ها بشن.
باقی جمله‌اش را تکمیل کردم وگفت:<< خوشحالم سرحالی. هدفم ازکمک ودرک دقیقاً این بود به نقطه‌ای که الان هستی برسی وگرنه نمی‌خوام مزاحمتی داشته باشم. هرموقع دلت یا حالت گرفت کافیه زنگ بزنی و من‌هم بی فوت وقت جواب بدم.>>
سرعتم را کم کردم و جملاتش که برایم هضم شد ماشین را دوبله کنار خیابان نگه داشتم. یک یک مساوی! تصور من هم ازماکان غلط ازآب درآمد. خیال کردم از آن پسران زبان باز، اهل دوستی وتا مدت ها ماندگارست. چرا باید سرحالی‌ام برایش مایه شادی باشد یا بخواهد دنباله‌ی کارم را بگیرد؟ مگر آدم های مهم تری دورش نبود که هدفش آسایش من باشد؟ مامان اصرار می‌کرد امروز همراهم بیاید تا شاهرخ جرئت نکند بهم آزار برساند، احمد رضا برای راحتی رفت وآمد مسیرسوییچ را داد و وانمود کرد نتیجه‌ی دادگاه فرقی به حالش نمی‌کند. ماکان جور آن‌ها را می‌کشید ودرتکاپوی رسیدنم به ساحل آرامش بود. چندشبی شده که با ضمیر و فعل مفرد خطابم می‌کند ولی نشانه‌ای ازدوستی وصمیمیت بینمان نیست. نه التماس کسی را می‌کنم، نه بودنش مهم است، خب برود. به سلامت.
حداقل مودبانه بگو پینار. تعجبم را کنارزدم وپشت بند صاف کردن گلو، گفتم:<< اختیاردارین این حرفا چیه؟ شما مراحمی. همین که توی بخشی از مشکلاتم ناخواسته سهیم شدین ممنون.>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #65
پارت 63


***
دم اجاق گاز ایستاده وحین ریختن برنج ازقابلمه به دیس گفت
_ نمی‌دونستم همچین قانونی هست. تازه حکمت اون شرطی که برات بسته بود رو می‌فهمم شاهرخ. می‌خواسته با نصفش برگرده و توی زندگی زناشویی رابطه برقراربشه، رابطه شما دوتا معادل هزارسکه بوده که دوست داشته زنده کنه، روزی که ازت خسته شد نصف دیگه رو بگیره وبره.
شاهرخ که روی صندلی پشت میز آشپزخانه جا خوش کرده وبه بشقاب خالی جلویش چشم دوخته بود زمزمه کرد:<< پس خوب رفیقت‌رو بشناس که بعداً انگ و افترا و اتهام ودروغی بهم نسبت داد رد کنی وبهش بگی خودت مرد رندی.>>
سویل پشتش به او و مشغول ته دیگ درآوردن بود که حرکت دستش آرام شد. چندوقتی شده پینار را نمی‌شناسد، گاهی دهانش وا می ماند از دختری که به عنوان رفیق کنارش هست. یعنی این خود واقعیش بود، یا پیناری که قبلاً می‌شناخت؟ طبیعتاً دختر باید پشت رفیقش دربیاید وجای شاهرخ، برای پینار ناهاردرست کند اما کلاه را که قاضی می‌کرد همه جوره پیناررا مقصر می‌دید. هر باربه خانه‌اش می آید نصف زمان گپ و گفت را به اتاق خواب می‌رود وبا فرد مشکوکی پچ پچ می‌کند. آخرش هم هرچه باخنده وشوخی می‌پرسد که بود؟ جواب سربالا می‌دهد ومخفی کاری می‌کند. بوی بدی به مشامش خورده ولی جلوی شاهرخ دم نمی‌زند. چه بگوید؟ اینکه زنت به احتمال زیاد با کسی بگو مگو دارد؟ اوضاع افتضاح هست اما سویل بدترش نمی‌کند.
دیس برنج وخورشت را به مخلفات میز اضافه کرد و صندلی مقابل مهمان ویژه‌اش جای گیرشد. شاهرخ سر م×س×ت از بوی ناهاربود ولی قبل افتادن به جان غذا پرسید:<< منتظر سحر نمونیم؟ مطمئنی بیرون می‌خوره؟>>
سویل درجواب سری به بالا وپایین تکان داد و شاهرخ عوض اینکه بشقاب خودش را پرکند کفگیر مملو از برنج را دربشقاب سویل خالی کردو گفت
_ اول تو شروع کن ببین خوشت میاد. شاید پیشنهاد نکردی ازش بخورم.
دست به کمر وبا تای ابروی بالا رفته جوابش را داد: <<دست پختم حرف نداره، یک نفرنشده بخوره وبگه بده. مگراینکه دستپخت پینارو خورده باشی و بگی بهترازمنه! بعدشم توقبلاً غذاهای من‌روخوردی.>>
همراه با کنایه‌ای که زد، قاشقش را کوپه‌ای ازبرنج وخورشت کرد وبا ولع خورد. شاهرخ با اخمی روی پیشانی برنج ریخت وگفت:<< راجب آشپزی اونی که غذاش‌رو نخوردم نظرنمیدم، ولی می‌تونم الان بگم دستپخت تو درچه وضعیته، بهترشده یا بدتر.>>
سویل شش دانگ حواسش را به قاشقی که دردهان شاهرخ رفت داد وبه چیزی که انتظارش را نداشت نگاه کرد. شاهرخ چینی به تیغه‌ی بینی انداخت و ابروان سویل درهم رفت. بی‌خیال نظرخواهی ازاو، به ناهارش رسید وقول داد که چشم درچشم نشود، حداقل تا پایان ناهار اما کنجکاوی اجازه نمی‌داد، دزدکی دید زد وبا دولپ باد کرده اش روبروشد. گشنه بود یا خوشش آمد؟ حتماً زیردندانش مزه کرده وگرنه آدم گرسنه مجال پایین رفتن به لقمه‌ی بعدی را می‌داد. اشتهای سویل هم بازشد وبا ذوق زیادغذا خورد.
میانه‌ی ناهار ازسکوت آشپزخانه خسته شدوبه حرف آمد:<< حالا...>>
به کلمه‌ی دوم نرسیده، شاهرخ پرید وسط صحبت
_ ازت تمنا دارم هرچی می‌خوای بگو، مربوط به دادگاه و پینار ومهریه وسر تیتر اخباردرباره‌ی من بیچاره نباشه. دوساعت نمیشه ازجلوی قاضی بلند شدم، اومدم پیشت با ناهاری که بهم میدی بدبختی رو هضم کنم. برای این‌که دستپخت خوبت کامل بشه حرفای دیگه بزن.
باچشمان باریک پرسید:<< مثلاً؟ >>
_ مثلاً از گلدونایی که روی هره نگه می‌داری بگو. به گیاه علاقه داری؟
گردن سویل به سمت پنجره‌ی آشپزخانه وهره اش چرخید که درست پشت سرش بود. دوگلدان کوچک حسن یوسف و مرجان را چندماهی میشد که آب می‌داد وخاک عوض می‌کرد. به صندلی تکیه داد، روبه شاهرخ گفت
_ یک روز ازکنارخیابون رد می‌شدم دیدم یه بنده خدایی چند تا گلدون با قیمت خوب بساط کرده، من‌هم اینارو خریدم. حیف جایی ندارم نوربده و رشد کنن. دوست دارمشون.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #66
پارت 64


_ پس الان اگه دوستشون داری بیار تو، وگرنه باد و طوفان خراب می‌کنه.
با اشاره به هوای بیرون توصیه‌اش را کرد وسویل هم گوش داد. شاهرخ موبه موحرکات میزبان را تحت نظر گرفت ولبخند محوی برلب داشت که حین رودررو شدن با نگاه سویل، ازاو قایم می‌کرد. تنها خانه‌ای که می‌توانست بعد دادگاه بهش پناه ببرد و صاحبش با روی باز اورا قبول کند همین جا بود. کمتر دختری را دیده که خیلی از رفیقش طرفداری نکند و میان دار باشد. هرکس دیگری جای اوبود، فردای عقد برسرشاهرخ می‌کوبید که با پینارچه کردی وتهمت خیانت را چشم بسته میزد. ولی سویل گفته های رفیق چندساله‌اش را الکی نپذیرفت، پای حرف طرف مقابل هم نشست و قضاوت نکرد. ازنظرشاهرخ، مثل سویل کم بود، خیلی کم، به حدی که مثلش دنیا نیامده بود. اگر می‌دانست سویل به گل علاقه دارد امروز جای شیرینی، دسته گل یا گلدان می‌خرید.
بین میزو سینک ظرف شویی برای انتقال ظروف کثیف در رفت وبرگشت بود که تلفن خانه زنگ خورد وازآشپزخانه خارج شد. درعوض شاهرخ جورش را کشید. ماست وبطری دوغ درداخل یخچال، باقی برنج درقابلمه وخورشت هم تکلیفش مشخص بود، دولیوان لکه گرفته ازدوغ هم روی ظروف درسینک تلنبار شد. بنده خدا چه گناهی کرده ناهارداده واین همه زحمت کشیده؟ درفکرش گذشت که کمکی کند، اسفنج را کف مالی کرد وبه جان ظرف ها افتاد. ازگوشه‌ی پذیرایی تا سینک فاصله‌ی کمی نبود، بطوراتفاقی صدای ضعیف سویل را شنید
_ می‌دونم چی میگین آقای سماوات ولی شما هم با ما راه بیاین. شاید ده ‌میلیون بتونم به پول رهن اضافه کنم، دیگه چهل میلیون درتوانم نیست...
شاهرخ احتمال قوی داد سویل با صاحبخانه چانه می‌زند اما اختلاف سی میلیون بود. دوسال پیش که پدرومادرش اموال وخانه را پول کردند وبه خارج رفتند کلی دستور، امر، اصرارو خواهش که هردو دخترهمراه آنها بروند ولی گوش هیچ کدام بدهکار نبودو بابایش ناچارا مبلغی به سویل داد تا خانه‌ای رهن کند و الان موعد قرارداد رسیده. گوش تیزکرد وبا ابروان درهم صدای گرفته و ملتمس سویل را شنید
_ خونه که صحیح وسالم، ازهمسایه ها سوال کنین یک شکایت یا بدنامی پشت سرمون نیست. خب آقای سماوات حقش نیست باهامون راه بیاین؟... حداقل پونزده میلیون کمتر...
اسفنج مالیدنش به ظرف متوقف وسینه‌ی ستبرش ازحرص بالا وپایین میشد. قصد بیرون رفتن از آشپزخانه وطرف حساب شدن با سماوات را داشت تا بهش ثابت کند سویل بی کس وکارنیست که موبایل خودش زنگ زدوشماره‌ی سیامک افتاد:<< جونم بابا؟>>
بریده بریده ونفس نفس زنان گفت:<<باباجون...هول نکن... مادرت...حمله رو...ردکرده.میتونی بیای... بیمارستان؟>>
همزمان که آدرس را ازپدرش می پرسید سراسیمه بی خداحافظی وتشکر ازسویل خانه را ترک کرد. زیرلب زمزمه وار گفت:<<اگه حالش خوب بود که جوابم‌رو قرص ومحکم می‌داد. خدایا به دادم برس.>>
***
بیکاری زیاد کلافه‌‌ام کرد، لبه‌ی تخت نشستم وموی پشت سرم را جلو آوردم، به صورت سه تکه‌ی جداگانه دستم گرفتم و سرگرم بافتن شدم. با سویل ونسرین تلفنی حرف زدم وقراری برای دیدن هم نداشتیم، با مامان وبابا کم وبیش همکلام می‌شدم وپیمان که ولش کن، ازهرپنج تماس یکی را جواب می‌دهد ودودقیقه طول نداده قطع می‌کند. بعد فوت زیبا دیگر پیمان سابق نشد. ازخانواده و تمام آدم های پیرامونش دل کند و اکثرمواقع به جاهای دورسفر می‌کند، برای منی که خواهرش باشم وقت نمی‌گذارد، شاید دلم بخواهد با داداشم چندکلمه‌ای دردودل کنم. تا کی به این وضعیت ادامه بدهد خدا داند.
گوشیم کنارپایم روی تخت بود که صفحه‌اش روشن شد وپیام خورد. با وجود پایان رابطه‌ی دوستانه مان، ازظهرتا حالا هنوز اسم شمس را از مخاطبین حذف نکرده بودم. پیام ازطرف اوبود: "هنوز بی حساب نشدیم!"
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #67
پارت 65


چه حسابی؟ ازوقتی سلام علیک داشتیم هردمبیل دنبال برآورد وتسویه می‌گشت. این تاآخرش ازم ضرابخانه نسازد ول کن نیست. نوشتم:<<چه حسابی؟>>
بی وقفه جواب داد:<<زیرپنجره‌ی اتاقت یه وانت گل فرستادم. >>
چشمم ازکاسه زد بیرون وپریدم پشت پنجره، جای وانتی از گل، مردجوان کت وشلواری با کروات درنظرم ظاهرشد و لبخند سمجم را قورت دادم. تابحال نشده که دم خانه بیاید، دوسه باری که قرارگذاشت دور از این‌جا بود. آدرس را چطور گیر آورده؟ خب دیوانه مگرشب اول با دماغ خونی تورا نرساند؟ انگشت شستش روی صفحه‌ی گوشی حرکت کرد وموبایل را که دم گوش خود گذاشت تلفن همراهم زنگ زد. تک سرفه‌ای زدم وجواب دادم:<<سلامی بعداز خداحافظی! بنده به شما مقروضم؟>>
جایمان تغییرکرده بود، شب اولی که به رستورانش رفتم از بالای نرده، مرا که پایین ایستاده بودم نگاه می‌کرد حالا من از این‌جا، ماکان را می‌بینم. چشم به صورتم داد وگفت:<<ظهر عرض کردین توی سختی کنارتون بودم، پس حقمه یک جشن پیروزی احتمالی مهمونم کنین. به نظرتون عدالت برقرار نمیشه؟>>
لعنت بردهانی که بی موقع بازشود، سکه‌ی اول را نگرفته دنبال جشن بود. ماکان تا شام وناهارمفتی ازم نگیرد نمی رود. هربارقرار می‌گذاشت که من پول را حساب کنم با حرکت خاصی، جلوی پرداختم را می‌گرفت.
کاش ازخدا چیزدیگری می‌خواستم، بساط سرگرمی جورشد. بارانی چرم مشکی و شلوارلی سرمه‌ای، شال نقره‌ای وکفش همرنگش را به تن زدم ویک ربع نشده بی آنکه به احدی جواب پس بدهم دم درحاضربودم. هوا تازه تاریک شده ونم نم باران داشت شدت می‌گرفت. چترمشکی رنگی را که شبیه عصا روی زمین گذاشته بود بازکرد و بالای سرهر دویمان گرفت.
خوب بهانه‌ای درآستین داشت وخودش را به اینجا کشانده بود. رعایت عدالت! مگربه پایش افتاده بودم که هم‌درد ومرهم دردم باش یا بیا وسط دعوا کن؟بدهکارم بی‌خودی. چشمان قهوه‌ایش اجزای چهره‌ام را درنظر گرفت وزمزمه کرد:<<با یه تماس باهات آشنا نشدم که حالا با یه تلفن تموم کنم. سلام اول با من بود، خداحافظی رو می‌سپرم به هروقتی که خودت بخوای.>>
***
کنارتخت ایستاده ونیم نگاهی به سرم دردست مادرش، صورت رنگ پریده و لاغرش وپلک بسته‌ی اوانداخت. مشت گره کرده‌اش را داخل جیب کاپشن پنهان کرد ولی فک منقبضش را کجا قایم کند؟ حس نفرت پشت هردم وبازدم شعله ور، چشم به کتی دوخته اما پرده‌ای ازتصاویر انتقام وکینه جویی به اکران درآمده بود. اتفاق بدتری برای کتایون میوفتاد زندگی پیناررا با خاک یکسان می‌کرد. مسبب اصلی بدبختی وحال امروز مادرش. تا زمانی که دست شاهرخ روی دست کتی ننشست وپلک های او ازهم فاصله نگرفت، نفس راحت نکشید. نقطه ضعف و قوتش همین زن بود. چشم به جمال کتایون که داد لبخند کم جانی زد وگفت
_ قربون نگات برم مامان جون. چیکار کردی با خودت؟
سیامک که برای دقایقی رفته بود با دکترصحبت کند وارد اتاق شد وبا تبسم ملایمی روبه پسرش گفت:<< قلبش هیچ مشکلی نداره، جواب آزمایشا خوبه. تا شب می‌مونه بعد میریم خونه.>>
صدای لرزان کتی، نگاه شاهرخ را ازروی سیامک برداشت وبه سمت او برد:<<دادگاه چی شد؟ تونستی قاضی روقانع کنی؟>>
آب دهانش را قورت داد وخم شد،ب×و×س×ه‌ای به دست مادرزد وجواب داد
_ فدای نگرانیت بشم، به هیچی فکرنکن. به قلب ناسورت برس که حالش وخیم نشه. بهم قول بده ازش مراقبت کنی.
انگشتانش پنجه‌ی کتی را رها کرد ولی کتایون زود ازآستین شاهرخ گرفت وبا اشکی که درچشمش جمع شده بود به اوزل زد. بغض مجال صحبت نمی‌داد، نفس عمیقش همراه شد با تیرشدیدی که قلب وکمرش کشید. بامکث طولانی گفت
_ روز اولی که اومدی با هیجان، علاقه‌ات به پینار رو باهام درمیون گذاشتی پرسیدم اهل زندگی و معرفته؟ گفتی هم‌خون پیمانه، شناخت دارم ازش. توی این دوره زمونه عین این گیرنمیاد. با مامانش که آشنا شدم فهمیدم ازاون سرتق هاییه که نمیشه جمعش کرد. هی توگوشت خوندم بهتر ازپینارگیرت میاد، ممکنه عاقبت بخیر نشی باهاش، گوش نکردی. شکست پاره‌ی تنم یعنی باختن من. توی زندگیم فکر نمی‌کردم روزی بیاد زمین خوردن شاهرخم‌رو ببینم. همش میگم نکنه کم کاری ازمن بوده؟ کجای راه‌رو غلط رفتم؟ مبادا پسرم تنها بمونه جلوی اون خانواده؟ بهم حق بده، منم مادرم. تسلیم نشو، حتی اگه قانون مجبورت کرد مهریه بدی عیب نداره، دارو ندارم‌رو میدم بریزی جلوشون، اما پاش به خونه‌ات نرسه. زیرباروکیل که نرفتی، نخواستی توی دادگاه بیایم وکمکت کنیم، حداقل به حرفم گوش بده. نذار بیشتر ازاین زجر بکشم.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #68
پارت 66


قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش راه گرفت و روی بالش زیر سرش چکید. شاهرخ با رگ گردن بادکرده و پلکی که برای ندیدن گریه‌ی کتایون بسته بود گفت
_ نه تسلیم میشم، نه مهرمیدم، نه می‌ذارم بیاد خونه‌ام.
با روحیه‌ی جریحه دار وعصبی ازاتاق خارج شد و پایش به راهروی بیمارستان رسید، موبایل را درآورد و شماره گرفت. باابروان به هم چسبیده به پیشواز ملایمی گوش سپرد و مچ دست چپش را بالا آورد ساعت را ببیند. چهاربعدازظهر. ناامید ازپاسخگویی خواست گوشی راازگوشش فاصله دهد که بله‌ی خواب آلودی شنید. تندوتیز گفت
_ حیفه وقت کشی کنیم، باید دست به کارشیم. حواست‌رو جمع کن ببین چی میگم...
همین که ازبیمارستان خارج وسوارماشین شد برنامه‌اش را درمیان گذاشت وامیدواربه تسلیم کردن حریف. درخیابان پشت چراغ قرمز توقف کرد ونم نم باران به شیشه زد. نمی‌داند چرا ناگهان یاد سویل ولحن ملتمسش برای راضی شدن سماوات افتاد. لب پایینش را به داخل برد وچندلحظه‌ای
در فکر فرورفت. مثل این‌که باید در دستشویی هم گوشی را ببرد چون روزانه صددفعه لازمش می‌شود. دوباره موبایل درچنگش وتماس دیگری برقرارکرد، صدای سلام شاداب سحررا شنید وگفت
_ سلام ازماست بانو. امروز ناهارجات‌رو خالی کردیم با سویل. با رفیقت رفته بودی دنبال کار؟
برعکس سلامی که داد فِسش دررفت وجواب داد:<<اوهوم، یه سری جاها دوره ولی مناسبه. بعضی جاها نزدیکه اما محیط نامناسبه. واقعا دارم کلافه میشم. >>
_ دیگه نمی‌خواد دنبال روزنامه واستخدام و سروکله زدن با مدیرباشی. صبح شنبه آماده باش می‌خوام با محل کارجدید آشنات کنم. مبارکه.
***
خواست زنگ بزند که دربازشد وسحرمقابلش لباس پوشیده ظاهر. سلام نداده پرسید:<<کجا؟ قدمم نیومده شوربود؟>>
_ دارم میرم خونه‌ی دوستم. آخرشب میام. چطور بی‌خبر اومدی؟
با چانه به کیسه‌ی غذای دردستش اشاره زد وجواب داد:<<دیدم اهل شیرینی دادن نیستی، گفتم خودم پیش دستی کنم. قرار صبحمون‌رو یادت نره.>>
سحرهول هولکی سری تکان داد ودررا بازنگه داشت تا شاهرخ برود داخل. مقابل واحد سویل ایستاد و تقه‌ای به درزد، سویل به خیال اینکه دوباره سحر چیزی جاگذاشته دررابازکرد و چشمش که به شاهرخ افتاد گرد شدو متعجب سلام داد. شاهرخ خنده خنده گفت
_ خوبه لباست مناسبه وگرنه درو محکم می‌بستی شئونات حفظ بشه. اجازه هست؟
سویل گوشه چشمی برایش نازک کرد وکناررفت تا وارد شود. شاهرخ مخصوصاً یاالله بلندی گفت و کیسه‌ی غذا را که روی اپن می‌گذاشت ازش شنید:<<این چه کاریه کردی؟ شام اگه می‌خواستی بیای می‌گفتم بهت نخری، داشتیم.>>
_ این شیرینی کارسحره که خودش سهیم نشد. هر وقت اومد غذاش‌رو گرم کن بخوره. با صاحب‌خونه چیکارکردی؟
لبخند سویل نم نم به اخم کمرنگی تبدیل شد و شاهرخ که میزچیدن اورا تماشا می‌کرد روی صندلی نشست ومنتظرماند. سویل نفسی تازه کرد وگفت
_ پس حرفام‌رو شنیدی و رفتی. والا من وسحر به محله وفضای این‌جا عادت داریم، اتاقک کارم هم همین نزدیکه و اگه برم سخته برام ولی...اگه نشه مجبورم.
غم درصدایش دستان شاهرخ را که روی میزبود گره زد، مثل فاصله‌ی میان ابروانش که برداشته شد و سویل پشت به او مشغول درآوردن بشقاب از کابینت صحنه را ندید. برای عوض کردن بحث پرسید:<<قباد کو؟ فکرکرد من قراره شام بدم در رفت؟>>
گلویی صاف کرد وحین تکیه به صندلی جواب داد:<<رفته خونه‌ی مامان بزرگش، دستپخت عزیزش‌رو داره می‌خوره.>>
میزحاضرو سویل مقابل شاهرخ نشست که هم‌زمان زنگ آیفون درفضا پیچید ونگاه هردو به خارج ازآشپزخانه هدایت شد.
_ منتظرکسی بودی؟
سری به دوطرف تکان داد وبا قدم های بلند به سمت آیفون رفت. گوشی را دم گوشش گذاشت و گفت:<<کیه؟>>
_ منم، بازکن.
با ابروان به هوا پریده، چشمان گرد ولب پایینی که گاز گرفت دکمه‌ی آیفون را زدوگوشی را که سرجایش گذاشت بلند اعلام کرد:<<پیناره!>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #69
پارت 67


یا جای این آن‌جا بود، یا جای آن. شاهرخ که دستپاچگی و نگرانی سویل را دید بی‌خیال جنگ و جدال شد وحس کرد وقت روبرویی با پینار نیست. سریع به سویل گوشزد کرد:<<کفشام‌رو جا بده توی جاکفشی، من میرم حموم!>>
جلدی روانه‌ی حمام شد، جورابش را ازپا کند و نشست. نباید فعلاً دلیل دعوای سویل پینار باشد، این‌جا هم را نبینند بهتر بود. همین‌جوری افکارپینارمخدوش وفاجعه ست، وای به...
فاصله‌ی حمام تا آشپزخانه زیاد بود، گوش تیزکرد و صدای پیناررا شنید
_ مهمون داشتی؟ مزاحم نباشم.
سویل با لبخند ساختگی گفت:<<نه، می‌بینی که سحرهم نیست رفته خونه‌ی رفیقش. من تنهام.>>
_ آخه ماشین شاهرخ پارکه پایین، واسه اون گفتم.
امشب باید رفتارش طبیعی جلوه می‌کرد، با تعجب مصنوعی ازپنجره‌ی آشپزخانه نگاه الکی به کوچه کرد وچشمش بی ام و شاهرخ را دید و در دلش خاک برسرم غلیظی نثارخودش کرد. روبه پینارشانه‌ای بالا انداخت و زمزمه وارگفت:<<باورت میشه الان تو داری بهم میگی ماشینش پارکه دم در؟ این‌جا نیومده. حتما این نزدیکی کاری داره. شاید بعداً بیاد.>>
چشم پینار دوبشقاب روی میز را به همراه ظرف غذای بیرون بررسی کرد و سویل جلوتر جواب داد:<<امشب واسه خودم و سحرشام گرفتم اما حال دوستش بد شد رفت، قبل اینکه بیای بالا برات بشقاب گذاشتم دوتایی غذا بخوریم. قسمت تو شد.>>
شاهرخ که شنونده‌ی این مکالمه بود لبخندی به دروغ های سویل زد و پیش خودش گفت کارت حرف ندارد. بعد چند دقیقه سکوت، صدای پینار بلند شد:<<هرچی هم فکر می‌کنم دلیلی نمی‌بینم اصلاً بخواد بیاد اینجا تورو ببینه. ما با هم رفیقیم، شماها که رفاقتی با هم ندارین. ارتباطی دارین سعی کن کمتر کنی سویل باهاش، منم یه زمانی فکر می‌کردم شاهرخ آدم سالمیه ولی...بی‌خیال. نمی‌خوام واست پررو بشه!>>
سویل برای خودش غذا کشید وگفت:<<توهنوزچیزی که دیدی روبه کسی نگفتی تا بفهمیم این شاهرخ ذلیل شده چیکار کرده.>>
_ منم گفتم بعداً نشونت میدم. نکنه بهم اعتماد نداری؟
_ اوکی. هرچی توبگی. غذات‌رو بخور یخ نکنه.
با کت تک درفضای چندمتری حمام نشسته وعرق از رویش می‌چکید. خدا خدا می‌کرد زودترپیناربرود یا روزنه‌ای برای خلاصی ازاین دخمه پیدا کند. ازصدای ظرف وظروف مشخص بود شام تمام شده واحتمالاً سویل دم سینک ایستاده وپینارتلویزیون را روشن کرد. بازوبسته شدن دردستشویی شاهرخ را به تقلا انداخت، خیلی محتاطانه وبامکث درحمام را بازکرد و وقتی مطمئن شد سویل دارد ظرف ها را می‌شوید پاورچین پاورچین خودش را به درواحد رساند. پایین کشیدن دستگیره وبازشدن در، حواس سویل را پرت کرد وتند تند ندا داد برود. همین‌که دررا پشت سر شاهرخ بست پینار از دستشویی بیرون آمد وحرکت قدم های سویل را دنبال کرد که ازطرف در دوباره به آشپزخانه می‌رفت. با نگاه شک برانگیزی خودش را به پنجره رساند وچشم به ماشین شاهرخ دوخت تا حرکت کند وتردیدش به یقین تبدیل شود اما خبری نشد. سویل به پشت کمر او زد وگفت :<<قربون اعتمادت برم آبجی بعد این همه سال! اون‌وقت خودت ازم اعتماد می‌خوای؟>>
پینارگردنش را به عقب چرخاند وبه چهره‌ی ریلکس سویل زل زد. شاهرخ با قدم های تیزبه سرکوچه رفت و ازساندویچی غذا گرفت تا قاروقور شکمش را بخواباند. فعلاً رفتن به صلاح نبود تا رفتن پینار.
ساعت حوالی ده ونیم تاکسی اینترنتی دم خانه‌ی سویل توقف کرد وپینار ازساختمان خارج شد. چشم شاهرخ معطوف پیناری که کنارماشین او ایستاد و لگد محکمی حواله داد وصدای دزدگیربلندشد اما شاهرخ دستش به سوییچ نرفت وگرنه به پینار می‌فهماند همین حوالی است. بی ام و را شناخته اما همین‌که نداند این نزدیکی هاست کافی بود. گذاشت تا تاکسی اینترنتی دورشود وازکوچه که بیرون رفت شاهرخ هم‌زمان با قدم برداشتن به سمت بی ام و وخفه کردن صدای دزدگیربا لبخندی محو زیرلب گفت
_ کاش زودتر می‌شناختمت!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #70
پارت 68


***
_ فضای باز وباحالی داره.
شاهرخ با سرتایید کرد و سحر محومحیط شرکت شد. ازدرهای پارتیشنی گرفته تا پنجره‌ی قدی که روبه خیابان وآلودگی و آسمان خراش‌های مقابل بود. کنارهم روی مبل خاکستری جلوی میزی که فعلاً کسی را پشت خود نمی دید نشسته وبه جای خاصی خیره بودند. شاهرخ به نقطه‌ای گنگ نزدیک تقویم روی میز، سحربه هوای گرفته‌ی بیرون. سحربا خودش گفت خدا کند اتاقی این شکلی نصیبش شود، دکوراسیون خوبی داشت وبرعکس خیلی از شرکت های دیگر که میزو صندلی جلوی پنجره قرار می‌گرفت، درشرکت مِهر طرح بهتری داشت. پنجره سمت راست سحر وشاهرخ، ازطرف دیگرسمت چپ کسی که پشت میز می‌نشست بود که بالاخره در بازشد و خودش هم آمد. مرد جوان توپر وعینکی با دیدن شاهرخ لبخند زد وچاق سلامتی کرد، سلامی هم سحرداد وپشت میز نشست. با نگاه به هردو گفت
_ به خانم رحمتی توضیح دادی کارشون به چه صورت هست؟
شاهرخ با نگاه به سحرجواب داد
_ مقدمات کار رو تعریف کردم براش ولی محبی خودت‌هم بگی بدنیست.
محبی با تکیه به صندلیش سحر را مخاطب قرارداد:<<بنده سعید محبی، مسئول اجرایی واداری شرکت مهر هستم. محوریت اصلی شرکتمون طراحی و ایده پردازیه برای اپلیکیشنای مختلف وحتی برای کارای تبلیغاتی ازکارخونه وشرکت‌های اسم و رسم دار پیشنهاد میشه به ما. شاهرخ گفت شما به کامپیوتر مسلطی و منم کاربا یکی دوتا نرم افزار رو بهتون یاد میدم اما می‌خوام توی مسائل ایده و طراحی هم نقش داشته باشین. اکثریت کارمندای شرکت خانومن و مدیرعامل سعی داره از خلاقیت و ابتکارشون استفاده کنه. اگه مایل به همکاری با ما هستین این فرم روپرکنین و ازفردا مشغول بشین.>>
شاهرخ کاغذ وقلم را ازمحبی گرفت وبه سحرداد تا رزومه‌اش را یادداشت کند. بهش چیزی ازحقوق و مزایا نگفته بود، وقتی محبی میزان پورسانت و حقوق ماهیانه را گفت بال درآورد وبا چشمانی که از خوشحالی برق میزد نگاه قدردانش را تقدیم شاهرخ کرد. حتی نیازی به پولی که پدرش ازخارج می‌فرستاد نبود، خرج خانه تامین میشد ولی سویل خواهری نیست که ازش پول بگیرد یا بارسنگین زندگی را روی دوش آبجی کوچکش بگذارد.
ازبس گپ وگفت با محبی را طول داد تا وقت ناهار برسد وبا رد پیشنهاد سعید برای غذا، سحر را به رستوران روبروی شرکت برد. پشت میزی وسط سالنی پر ازجمعیت جاخوش کردند و گارسون سر وقتشان رفت، با شاهرخ چاق سلامتی کرد و گفت:<<خیلی وقته نمی بینیمتون قربان.>>
_گرفتاری اگه بذاره آب خوش ازگلوم پایین بره حتما میام.
هرچه سحرسفارش داد شاهرخ موافقت کرد وبرای خودش همان را خواست. دستان گره کرده‌اش روی میزجای گرفت و پرسید
_ ازشرکت راضی بودی؟ نیازی به فکر یا مشورت با سویل نیست؟
_ مگه میشه کاری که تومعرفی کنی بد باشه؟ خیلی هم عالی بود. چه مسافت، چه محیطش خوبه، مشکلی باهاش ندارم. تازه یه آشنای تپل وبامزه هم داریم توشرکت. محبی.
سفیدی دندان شاهرخ وخنده ی کوتاه سحرهمزمان نمایان شد. دنباله‌اش با لحنی از تقدیرومهربانی گفت:<<یه دنیا ازت ممنونم، نمی‌دونم چطور تشکر کنم. فقط...فقط می‌تونم بگم اگه روزی دادگاه، قاضی یا هرقانونی برای خوب بودنت شهادت بخواد من یه نفرپایه ام. >>
سرش را به زیرانداخت وحین ور رفتن با لبه‌ی مانتویش حرفش را تکمیل کرد:<<هنوز که هنوزه باورنکردم به پینار نارو بزنی، یعنی اهلش نیستی. توی مدتی که آشنا شدیم جزخوبی چیزی ندیدیم ازت. خدا کنه زودتر راهی نجات جلو پات باز بشه.>>
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین