. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #3
پارت اول

مقدمه:
چه جنگی! امان از وقتی که قلب و عقل بیوفتن به جون هم و آخرش دل ببره! عشق م×س×ت می‌کنه، لایعقل می‌کنه، ازخود بیخود می‌کنه. تاریخ انقضای عقل با تولد عشق یکیه؛ ولی عقل عقب نمی‌کشه، صبر می‌کنه تا روزی که همون عشق، قلب رو بشکنه و بهش بخنده. اون‌جاست که بازی شروع می‌شه و پای انتقام وسط میاد! عقل پوسیده به بهونه‌ی حمایت از دل انتقام می‌گیره، در صورتی که پشت این نقاب هدف داره. می‌خواد قلب رو سیاه‌تر کنه و ازش انتقام بگیره. دو انتقامی که با هم ادغام شده و بیچاره دل سوخته‌ای که هم از عشق می‌کشه هم از عقل!
عشق شهامت می‌خواد. فرق بین دوست داشتن و عشق همینه. دوستی دل مهربون لازم داره و عشق جرئت! خیلی‌ها فرار می‌کنن و بعضی‌ها باهاش مواجه می‌شن. عشق دردسر داره، دلتنگی داره، ترس داره و دوستی راحت‌تر و کم دردسرتره؛ اما کیه که حاضر باشه از لذت عشق دست بکشه و به خاطرش خطر نکنه؟شجاع‌ترین قلب‌ها رو عاشق‌ها دارن. بعد از عشق دیگه هیچی براشون سخت نیست؛ این قدرت عشقه! عشق!
***
صدای ضجه و ناله هر لحظه بالاتر می‌رفت و قطره‌های اشکی که روی گونه‌ی صاحبان عزا می‌چکید، شدت گرفته بود. غم ازدست دادنش، کمر کوه را خم می‌کرد، چه برسد به پدر و مادری که هیچ درکی از حال خود نداشتند و با تمام توان زار می‌زدند.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #4
پارت دوم

جسد بی‌جان زیبا را دورکفن پیچیده شده از غسل‌خانه خارج کرده، درجایی مناسب روبه قبله قرار دادند و مقابلش به صف ایستادند تا نماز میت بخوانند. نمازی آمیخته با اشک و آه پدر و ضجه‌ی مادر. بعد از نماز، جنازه با ماشین تا نزدیکی قطعه رفته و خانواده‌اش آن را تحویل گرفتند و لااله الا الله گویان بر روی دوش خود به سوی گودال عمیقی که آماده‌ی میزبانی از او بود، بردند. چطور پدرش می‌تواند او را داخل قبربگذارد و برود؟ جگرگوشه‌اش درچشم به همزدنی پر پرشد و حالا فقط برسرخود می‌زند. مسعود که به نظر می‌رسید در همین چند ساعت شکسته شده درون گور خوابید تا از راحتی خانه‌ی ابدی دخترش مطمئن باشد. جای سرد و سفت و ساکت. دلش نمی‌آمد از آن‌جا خارج شود، آرزو می‌کرد همان لحظه تمام کند. عجب جو سنگینی! باد سرد بهاری اواسط فروردین خاک قبرستان را بلند کرد و به سر و صورت همه پاشید. نیره که حنجره‌اش از دیشب آرام و قرار نداشت و از دو طرف گرفته بودنش تا به داخل قبر نرود، جیغ میزد:
- چطوردلت اومد ازمون دست بکشی زیبا؟ جای تو، من باید برم زیرخاک. جیگرم می‌سوزه برات مادر. ناکام رفتی، جوون رفتی، پاک رفتی. خدایا یه معجزه کن و بچه‌ام رو بهم برگردون. نذار تنها بره اون زیر، منم می‌خوام باهاش برم.
جمعیت سیاه پوش دورقبر، نظاره‌گر فریادهای نیره و خم شدنش برای رفتن به درون خاک بودند. حتی غریبه هم ازدیدن چنین لحظاتی جیگرش کباب میشد. مویه و ناله با رفتن زیبای کفن پیچ شده به داخل قبرچند برابر شد و پدر و مادرش به صورت خود چنگ زدند، مشت مشت خاک از زمین برداشته و به سرخود می‌ریختند. سیاهی لباسشان خاکی شده بود و مینا، خواهر زیبا، جای گریه و عزاداری مجبوربود آن‌ها را آرام کند؛ ولی فایده نداشت. چه می‌توانست چنین داغی را به سردی تبدیل کند؟ مسعود باز درون قبررفت تا پارچه را از روی زیبا کناربزند و برای آخرین بار تماشایش کنند که همزمان صدای شیون به هوا رفت و نیره خود زنی کرد. مرد روحانی که بالای گور ایستاده بود از او خواست با دستش جنازه را تکان داده تا دعای مخصوصی بخواند. بعضی آشنایان با چشمان خیس پایان قصه‌ی زیبا را تماشا می‌کردند و برخی با چهره‌ی مغموم. هنوز سنگ لحد روی زیبا چیده نشده بود که پیمان با شاهرخ و پینار، سر رسیدند.
دوان دوان خود را به محل دفن رساند، از لای جمعیتی که قبر را احاطه کرده بودند هر طور شده، عبور کرد و با جسم بی‌جان زیبا روبه رو شد. تا به حال این‌جوری شوکه نشده بود. کنارقبر خشکش زد و شاید اگر یکی نبضش را می‌گرفت باور می‌کرد، پیمان هم درحال مرگ است. نه، نه قابل باور نبود. مگردیشب باهم حرف نزده بودند؟ مگر امروز ساعت دو بعد ازظهر قرار آرایشگاه نداشت؟ مگر امشب عقدش با پیمان نبود؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #5
پارت سوم

پیمان مات و مبهوت داخل قبر و زیبای زیبایش شد اما دیگر او را نمی‌دید. درحالت عادی باید بعد از کلی دویدن نفس نفس بزند؛ اما نفس نمی‌کشید. زانوانی که تحمل وزنش را نداشت به زمین افتاد و روح از بدنش جدا شد. چطور ممکن بود دختر سرحال و شادابی مثل او به این روز افتاده باشد؟ خدا خدا می‌کرد همه‌ی این‌ها کابوس باشد و هرچه زودتر بیدار شود. هنوز صدایش و حرف‌هایی که دیشب به هم زدند در گوشش می‌پیچید و کمر پیمان آرام آرام خمیده میشد. همین که اولین سنگ لحد به دست مرد میانسالی سمت درون قبر رفت پیمان به خودش آمد و یورش برد تا جلویش را بگیرد. سنگ را از مرد گرفت و به طرفی پرت کرد و چنگی به یقه‌اش زد و با چشمان گرد، نعره زد:
- چه غلطی داری می‌کنی؟ می‌خوای زنده به گورش کنی؟ اون شاید خوابش طولانی بشه؛ ولی آخرش بیدار میشه. به احدی اجازه نمیدم رو زیبای من سنگ لحد بذاره. مگر این‌که از رو جنازه‌ی من رد بشه بخواد ناموس منو دفن کنه! جای این کار بزن تو صورتم و بیدارم کن. بزن... یالا بزن!
توجه همه را به خودش جلب کرده و سکوت مرگباری بر قبرستان حاکم شد. حتی صدای اشک از کسی نمی‌آمد. مرد را تکان میداد و با حالت جنون آمیزی فریاد می‌کشید. شاهرخ و چند نفر دیگر او را از مرد به هزار سختی جدا و چند قدمی از قبر دور کردند؛ اما پیمان هنوز عربده و دست و پا میزد. هیچ چیز جلودارش نبود و خودزنی می‌کرد. سیلی‌های مکرر به لپش می‌کوبید تا هوشیارش کند؛ ولی او از همان وقتی که صبح از خواب بیدارشد و پینار هول کرده به اتاقش آمد و با پته پته خبر را گفت به هوش آمده بود. درست از لحظه‌ای که طبق خواسته‌ی پینار صفحه‌ی گوشیش را باز کرد تا به اینستاگرام برود، استوری مینا را بخواند که متن کوتاهی با زمینه‌ی مشکی گذاشته بود"رخت عروس خواهرم شد کفن"، قلب پیمان دیگر نزد. زیر نگاه خسته و بی روح مسعود سنگ لحد چیده شد و نیره‌ای که دیگر تقلایی نمی‌کرد، فقط زل زده بود به تپه‌ای خاک که روی دخترش آرام گرفت و گل‌های پرپرشده‌ی گلایول روی آن میکروفون به بلندگو وصل شد تا بالای سر زیبا، مرثیه بخوانند. مردی با صدای سوزناک از داغ فرزند گفت و اشک همه را درآورد. اواسط مراسم عزاداری بود و دخترجوانی از فامیل کیک و آبمیوه در بین جمعیت پخش می‌کرد که صدای کِل کشیدن ناگهانی نیره، در صدای نوحه تنیده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #6
پارت چهارم


دستش را دم دهانش گرفته و با تمام وجود کِل می‌کشید. از جای برخاست، حین چرخیدن دورخودش کِل کشید، طوری که صدایش در کل بهشت زهرا پیچید و همه بهت زده تماشایش می‌کردند، فقط پدر زیبا بود که پیشانیش را روی خاک گذاشته و هق هق میزد. پینار که در میان جمع ایستاده بود، نیم نگاهی به برادر ماتم زده و آرام گرفته‌اش انداخت و اشک ریخت. صبح چشم باز نکرده طبق عادت همیشگیش، دست به گوشی شد و وارد اینستاگرام، استوری مینا را که دید، ترسید و بادیدن پیام‌های تسلیت زیر پست آخر مینا، قبضه روح شد و به عمق ماجرا پی‌برد. با بدن لرزان و یخ زده مغزش را به کار انداخت و به اتاق پیمان رفت تا هر طورشده ترغیبش کند به استوری مینا سر بزند. خودش توان گفتن حقیقت را نداشت، همین که دید پیمان مثل تیر از جایش برخاسته و سرکمد لباسش میرود به شاهرخ خبرداد که دنبالشان بیاید. متحیر و مبهوت لباس مشکیش را پوشید و با پیام‌های کوتاه از مینا آخرین اطلاعات در مورد ردیف و قطعه را گرفت.
با دستمال اشکش را پاک کرد و همزمان صدای مملو از ناباوری مادرش مهین را از پشت سرش شنید:
- خدای من! یه شبه چی به سر این دختر اومده!
پینار به عقب چرخید و پدرش احمدرضا را کنار مهین دید، هر دو سیاه پوش عروس آینده شدند، مادرش به قیافه‌ی نیره،که آرامش کرده بودند و دوباره کنار خاک نشسته بود، خیره شد و گریه می‌کرد. صبح همین که پینار با پیمان از خانه خارج میشد دریک جمله خبر را داد و رفت. حتی فرصت نداد پدر و مادرش هم همراه او بیایند. فقط گفت هر اتفاقی افتاد درجریان قرارشان می‌دهد و موقعی که قطعه و ردیف زیبا را فهمید به احمدرضا پیام داد که کجا بیایند. این‌ها هم باورشان نمیشد، یک شبه چه به روز جوان مردم آمده.
مثلاً قرار بود امروز عروسشان شود. مهین زیرلب زمزمه کرد:
- پینار! چی به سر زیبا اومده؟ ایست قلبی یا سکته کرده؟
سرش را به دو طرف تکان داد و همین که نگاهش را به گل‌های پر پر شده می‌داد بی‌رمق و درمانده گفت:
- هیچی نمی‌دونم مامان، هیچی ازم نپرس.
ساعت از دو بعد از ظهر رد شده بود و هوا ابری شد. قطرات ریز باران نم نم به روی خاک می‌ریخت و خشکیش را تر می‌کرد، شاید هم قصدش همدردی با خانواده‌ی زیبا بود. خانواده‌ای که پیمان هم می‌توانست امشب جزوش باشد؛ ولی مرگ زیبا نقشه‌ها را به هم زد؛ اقوام و فامیل با عرض تسلیت کم کم قبرستان را ترک کردند و تعداد کمی ماندند. نیره مثل مجسمه به تپه‌ی خاک زل زده مسعود هم بالارسر قبر نشسته بود و بغضی که انتهایی نداشت را می‌ترکاند. مینا که چشمش سرخ و صورتش بی‌روح بود از بازوی نیره گرفت تا بلندش کند؛ اما توانش را نداشت. خودش آواری از غم را به دوش می‌کشید، با صدای گرفته به مسعود گفت:
- بابایی! میای کمک کنیم مامانو ببریم؟ الان خونمون شلوغ میشه، همه میرن اون‌جا؛ ولی کسی نیست، باید بریم.
شاید پنج دقیقه طول کشید تا مغز از کار افتاده‌اش به راه افتاد و نگاهی طولانی به مینا انداخت، دست روی زانو گذاشت و با کلی تعلل بلند شد، مگر مسعود قصد رفتن داشت؟ دل کندن از دختر بزرگش، از جان کندن سخت‌تر بود. طرف دیگر همسرش را گرفت تا از آن‌جا دورش کند که نیره به زحمت لبش را تکان داد:
- کجا منو می‌برین؟ بعد زیبا نوبت منه. این بچه تنهاست، یکی باید پیشش باشه یا نه؟ بچه‌ام از تاریکی می‌‌ترسید، زیاد دوست نداشت سکوت باشه اتاقش. چطوری ولش کنم و برم؟ این چه کاری بود با ما کردی زیبا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #7
پارت پنجم

میان مخالفت‌های نیره، تن بی‌جانش را بلند کردند که در همین حین نگاه نیره از روی خاک به سمت صورت پیمانی رفت که روی زمین نشسته، زانوی غم بغل گرفته و حیرت زده بود، انگار که نیرویی از نفرت به جان نیره تزریق شده باشد، دستش مشت شد و تمام قدرتش را به حنجره منتقل کرد. باصدای خشداری زیر نگاه احمدرضا و مهین جیغ زد:
- قاتل دخترم تویی، بد ذات شوم! می‌خواستی دختر دسته‌ی گلم رو خوشبخت کنی؛ ولی دیدی چی کار کردی؟بردیش زیر خروارها خاک، من ازت نمی‌گذرم رذل اوباش.
دستی که مینا گرفته بود را آزاد کرد و همزمان که به سینه‌اش می‌کوبید ادامه داد:
- واگذارت می‌کنم به خدا، یه روزخوش نبینی پیمان که دخترم رو ازم گرفتی! مسبب تموم ناراحتی و عذاب زیبا تو بودی پیمان، وگرنه اون هیچ دغدغه‌ای نداشت، تا قبل از تو غم به دلش راه نمی‌داد. باید تقاصش رو پس بدی خلافکار بی همه چیز!
نگاه پیمان به لبان نیره خشکیده بود و سر از حرف‌هایش در نمیاورد، اندک تعداد باقی مانده هم فقط تماشاگرربودند و چشمشان بین پیمان و نیره رد و بدل میشد، تا وقتی که مسعود زنش را از آن‌جا دور کند، صحبت‌های نیره به گوش همه می‌رسید. مینا به سراغ پینار و پدر و مادر او رفت، سلام کرد و با لحن شرمنده‌ای گفت:
- ببخشید توروخدا، مامان اصلاً حالش خوب نیست. نمی‌دونه چی داره میگه، والا به خدا همه تو شکیم. نمی‌دونیم چی شد که کارمون به این‌جا رسید.
جمله‌ی آخرش با گریه و لرزش صدا یکی شد و شدت باران بیشتر، احمدرضا اندوهگین و با چشمان کاسه‌ی خون گفت:
- تسلیت میگم بهتون، درک می‌کنم دخترم؛ ولی پیمان سزاوار شنیدن این حرفا نبود. با این حال خانواده‌ی ما رو تو غم خودتون شریک بدونین. چهره‌ی زیبا از جلوی چشمم کنارنمیره. اون عروس ما بود.
احمد که خودش دختر داشت و زیبا را هم مثل او دوست داشت، تحت تاثیر قرار گرفت ومژه‌ی خیسش را با دستمالی که از جیب داخل کت مشکیش درآورد، پاک کرد. مهین، مینا را در آغوش گرفت و برای ثانیه‌هایی برای این غم بزرگ زار زدند. ازهم فاصله گرفتند و پرسید:
- علت فوت چی بوده دخترم؟ زیبا که حالش خوب بود، امشب مراسم داشتیم، چه برنامه‌ها و مهمونایی که تدارک دیده بودیم، من خودم دیروز صبح باهاش تلفنی حرف زدم.
صورت مینا از گریه تغییر حالت داد و نگاهش بین احمدرضا و مهین و پینار چرخید. سر به زیر انداخت و پینار که معذب شدنش را دید به پدر و مادرش اشاره زد به ماشین بروند تا با او صحبت کند، بعد از دور شدن آن دو، دیگر کسی جز پیمان و شاهرخ و پینار و مینا نبود. مینا با بغض، بریده بریده و چشم دوختن به خاک زیبا تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #8
پارت ششم


- دیشب حوالی ساعت دوازده بود... می‌خواستم یه عکسی نشون زیبا... بدم... یک ساعت می‌شد که صدایی از اتاقش نمیومد و... اولش گفتم امروز خیلی کارداره، حتماً زود خوابیده... صبح سرحال باشه.
قطره قطره اشک گونه‌اش را خیس کرد و دیدش تارشد. محکم پلک زد تا درست شمعی که بالای قبرمی‌سوخت را ببیند. گلویی صاف کرد و ادامه داد:
- یواشکی لای درو باز کردم که مطمئن بشم خوابه؛ ولی... ولی... بغضش ترکید و چنددفعه به سرش زد. انگار که تازه به دور از چشمان مسعود و نیره عزاداری را شروع کرده باشد. به صورتش چنگ میزد پینار بغلش کرد و دستش را روی کمر مینا آرام بالا و پایین برد. شاهرخ با اخم غلیظی گوش به حرف‌هایش داد و پیمان با نگاه به خاک شنید. سر مینا روی شانه‌ی پینار نشست، مکثی طولانی کرد و گفت:
- صاف روی کمر خوابیده بود؛ اما سرش دمر شده به راست و کناربدن و دستش روی تخت چند تا قرص پخش وپلا شده بود. یه لیوان نصفه از آب هم روی میزعسلی کنار تختش بود. هرچی صداش زدم، زیبا، زیبا... بیدارنشد. ترسیده بودم و به مامان بابا گفتم. آمبولانس اومد بردش و دکترها مصرف اون همه قرص آرام بخش‌رو تایید کردن. خیلی زود همه کارها انجام شد. انگار که دل کنده بود از این دنیا و هیچ وابستگی‌ای نداشت. دم دمای صبح منتقل شد بهشت زهرا و میون اون همه فوتی فکر نمی‌کردیم امروز بشه خاکسپاری کرد؛ ولی چهار ساعته تحویل‌مون دادن و به همه توی فضای مجازی و با تلفن خبر دادیم چی شده. به غیر از چند نفر که فامیل نزدیک بودن، به خیلی‌ها الکی گفتیم توخواب سکته کرده.
شانه‌اش لرزید، سفت پینار را به خودش چسباند و صدای هق هقش بالارفت. فوت زیبا، تهمت نیره و حالا هم علت فوت، حال پیمان را خراب کرده بود و چهار دست و پا بدن سنگین شده‌اش را با کلی تعلل و مکث و مشقت کنار قبر برد. شاهرخ پیشش ایستاد و زمزمه وار گفت:
- خدا صبرت بده داداش. تو لحظه به لحظه‌ی غمت شریکم و تنهات نمی‌ذارم.
ب×و×س×ه‌ای به سر رفیق چندین ساله‌اش زد و ابراز همدردی کرد. به سراغ پینار رفت و گفت:
- بذارین با زیبا خلوت کنه. خیلی کار داره تا به خودش بیاد. ما خودمون داغون شدیم، چه برسه پیمان.
پینار قبل رفتن به سمت ماشین برادرش را که ماتم زده به خاک نگاه می‌کرد مخاطب قرارداد:
- داداشی تو ماشین منتظرتیم.
فقط پیمان ماند و سردی خاکی که باران نمناکش می‌کرد. چندباری سعی کرد دهان بازکند و جمله‌ای بگوید؛ ولی جان نداشت. اشک ازچشمش نمی‌آمد، فقط حیرت زده خیره به گل‌های پرپرشده بود. دم و بازدم عمیقی کرد تا نفسش بالا بیاید و حرف بزند. بغض ابر با صدای آسمان غرنبه مهیبی ترکید و باران شدیدتر به سر و صورتش چکید؛ اما پیمان آشفته‌تر از این بود که از جایش تکان بخورد و به جای گرم و نرم برود. زیبایش زیر همین خاک دفن شده، چطور رهایش کند؟ لبش به زور حرکت کرد و به سختی توانست از اعماق وجودش صدایی تولیدکند.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #9
پارت هفتم


- زی... زیبا... جان؟ قر... قربون... شکل ماه... ماهت برم... پاشو. امشب قراره بهم.... ب... بله بگی.‌ عر... عروس... عروسیمونه. ما... ماشین...گل می‌زنم. لِ... لباس... دو... دومادیم حاضره. تو... لباس عرو... عروس خریدی. مینا... خواهرت میگه... خودت‌ رو کشتی... واسه چی؟
سرش درحال انفجار بود و مغزش می‌خواست از کله‌اش بزند بیرون. آب دهانش را که قورت داد،گلویش سوخت و سرفه زد. باز نفس‌های عمیق کشید تا بغضش امان صحبت بدهد.
- ازم بدت میومد؟ دوسال نامزدی و بدبختی رو... پشت سرگذاشتیم واسه همچین روزی، اون‌وقت... توخودت‌رو می‌کشی؟ توکه سنی نداری فدات بشم، بیست پنج سالته... اگه ازم متنفر بودی می‌زدی تو صورتم، میومدی خودم‌رو می‌کشتی... مامانت میگه من قاتلم... شایدم راست میگه، اذیتت کردم، حرصت دادم، دوسال پیشم بودی و... سختی کشیدی؛ ولی ازهمه بهتر... می‌دونستی چقدر عاشقت... بودم و هستم. حاضرم صددفعه ازت نه بشنوم؛ ولی تو دنیایی نفس بکشم که هوای... نفس‌های تو باشه. کفن؟ نه، مال تو نیست... مال تویی که واسه امشب لباس عروس انتخاب کرده بودی نیست. پیرهن مشکی واسه منی که کت و شلوار دومادی قراربود تنم باشه نیست! شام امشب واسه ما شام عروسی بود، نه شام غریبان تو. جشنمون‌ رو
چرا عزا کردی زیبا؟ چرا؟ اصلاً دیگه چه فرقی می‌کنه؟ مهم بود و نبود توئه، حتی دلیلش هم نمی‌خوام... من فقط تورو می‌خوام.
صدای گریه‌اش به هوا رفت و چنگی به دل خاک زد. تازه داشت باور می‌کرد چه به سرش آمده. نعره زد:
- زندگیم؟ امشب قرار بود تو خونه‌مون اولین شب‌رو بگذرونیم، نه این‌که شب اول قبرت باشه. بعد تو... بعد تو هر نفسم عین جون کندنه. مگه من چیکارت کردم تنهام گذاشتی؟خوب نگاهم کن زیبا، یعنی من... یعنی من دیگه نمی‌بینمت؟ وای.
پیشانی‌اش را چندین بار به خاک کوبید و توجهی به دردش نکرد. آخرش روی تپه خاک افتاد و سرش را روی آن گذاشت. فین فینی کرد و هوار کشید:
- قول داده بودیم دست هم‌رو تا آخرعمر ول نکنیم. زیبای من زیرقولش نمیزد. این‌قدر این‌جا می‌مونم تا پاشی بهم بگی چرا زندگی جفتمون‌رو به هم زدی. به خدا خودم‌رو می‌کشم اگه بدونم من باعث رفتنتم زیباجان.
باران خیس خالیش کرده بود و لباسش هم خاک خالی. با هر کلمه‌ای که می‌گفت انرژیش تحلیل می‌رفت و جانی برایش نمی‌ماند؛ اما تا جایی که توانست ادامه داد تا روی قبر زیبا از هوش برود.
- نمی‌خوام دنیایی‌رو...که توش نباشی. زندگیم این‌جاست، من... جایی ندارم برم. قول میدم... میام پیشت، پیمانت کنارته... عمرم. توی تقدیرم یه اسم... نوشته... که... اون‌ هم... زیباست.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #10
پارت هشتم


پنج ماه بعد
کت و شلوارخوش دوخت مشکی را به همراه پیراهن دودی رنگ به تن زد و کروات راه راه سفید مشکی تیپش را تکمیل کرد. عطرگرم و تندی هم به لباسش پاشید تا حسابی دلبری کند. با لبخند محوی که بر روی لبش بود ساعت مچی طلایی را به دست چپش بست و نیم نگاهی هم به صورت شش تیغ و موهای خرمایی اصلاح شده‌اش انداخت. چیزی برای استقبال از عروس خانمش کم نداشت. صدای زنگ در که بلند شد موبایل را درجیب داخل کتش جای داد و از خانه بیرون رفت. آژانس خبرکرده بود که او را از آن‌جا تا گل فروشی برساند. هرچه دلش می‌گفت تماس بگیر و ازحالش باخبر بشو؛ ولی عقلش اجازه نمی‌داد و می‌گفت بگذار راحت باشد، به پروپایش نپیچ. شاید هم آمد و همه را غافلگیر کرد. ماشین که مقابل گل فروشی ترمز زد کرایه‌اش را داد و حین پیاده شدن خیره به بی ام و سفیدی که گل زده دم مغازه پارک بود شد. چه خودی نشان می‌داد! داخل گل فروشی رفت و در کنارتسویه حساب، دسته گل تمام نرگس عروس را تحویل گرفت. شاید کسی باورش نمیشد این همه تشکیلات و تجملات فقط برای مراسم عقد بود و عروسی جدای آن بعداً برگزار خواهدشد. قباد هی غر میزد:
- داداش عقدت ده برابر لوکس‌تر از عروسی خیلی‌هاست. به نظرت یه مشورت کن با عروس شاید مخش‌رو زدی با عروسی ادغام کرد مراسم‌ رو. درعوض دیگه پول عروسی نمیدی و همون‌ رو خرج سفرماه عسلتون کن.
پشت چراغ قرمز ترمز زد و همین که به حرف‌های قباد فکر می‌کرد خودش زنگ زد. با لبخندی جواب داد:
- جونم داداش؟ همه چی ردیفه؟
- فیلمبرداری که مخصوص شب عروسیه رو دعوت کردی واسه عقد، حالا هم خیرسرش داره مغزم‌ رو تیرید می‌کنه که داماد کجاست. بیا دیگه:
- خیلی خب. تا اون تیرید رو هضم کنه منم رسیدم.
نگاهی به عقربه‌های ساعت مچیش که پنج و نیم را نشان می‌داد کرد و به محض سبز شدن چراغ راه افتاد. خودش هم دردل راضی به این همه بریز و بپاش برای عقد نبود؛ ولی وقتی خانم آینده پایش را دریک کفش کند، همین می‌شود. حداقل ارزشش را دارد و دختر خوبی نصیبش شده.
به سالن آرایشگاه رسید و فیلمبردار مهیای ثبت صحنه‌ها شد. قراربود از لحظه‌ی نشستن در ماشین عروس دم گل فروشی فیلم بگیرند که مخالفت کرد و گفت آغازش همین‌جا باشد. آخرش با کلی سروکله زدن حرفش را به کرسی نشاند. دسته گل را از صندلی کناری برداشت و پیاده شد، مقابل پله‌های ورودی ایستاد و فیلمبردار لحظه به لحظه را در زوایای مختلف دنبال می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین