. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #71
پارت69


مستقیم ازش حمایت کرد و غیرمستقیم پینار را محکوم. حس بدی به رفتار واعمال عروسی داشت که ازدست شوهرش با لباس مجلسی فرار می‌کند. هرچقدر هم شاهرخ را بده‌ی ماجرا فرض می‌کرد آخر درفکرش پینار مقصرجلوه داده میشد چون عقیده‌ی سحر دقیقاً نقطه‌ی مقابل پینار بود. اگر دخترو پسر قلبی هم را بخواهند چیزی پنهان نمی‌کنند، حتی خیانت! شاید سوءتفاهم باشد، احتمال این‌که طرف نقش بازی کرده یا دستش با کس دیگری در یک کاسه بوده هست. تمام ابعاد مختلفی که باید به عقل زن عقدی شاهرخ میرسید سحر مرورکرد.
غذا درسکوت خورده شد وشاهرخ قوطی خالی نوشابه‌ی مشکی را که کنار بشقابش گذاشت با اخمی محو، بالاخره حرفی که ازصبح زیر زبانش چرخ میزد روی زبان آورد
_ اگه میخوای جبران کنی مخالفتی ندارم! یک شماره‌ای می‌خوام که فقط تو می‌تونی برام جورکنی! اونم پنهونی. اگه کسی بفهمه نمی‌بخشمت.
***
_ به ثانیه نکشید دیدم دختره اومد دم پیشخوان وبا شاهرخ گرم گرفت، بهش شک کردم. از وقتی پاییز شده به منوی بستنی فروشی قهوه و هات چاکلت هم اضافه کرده وسالن گاهی شلوغ میشه، نمیگم همهمه باعث شد صداشون‌رو نشنوم، اونا آروم حرف می‌زدن. بعدش‌هم که از درمغازه خواستن برن بیرون عکسش‌رو دزدکی گرفتم برات فرستادم. می‌شناسی کیه؟
روی تخت بدنم را جابجا کردم و به پهلو چرخیدم، درهمان حالت جواب دادم
_ آره، خواهر دوستمه. باخودمم دوست هست اما نه مثل خواهرش. ممکنه سحر ببینه شاهرخ تنهاست دورش موس موس کنه، یک ذره لوندی توی اخلاقش هست ولی بعید می‌دونم این مرتیکه به اون چشم داشته باشه. گرچه شک دارم چشماش تاحالا تنوع طلب نشده باشه، شایدم بوده موقع نامزدی یا قبلش خربودم نفهمیدم. ببین سعی کن به کارآگاه بازیت ادامه بدی، فقط هرروز نرو مشکوک بشه، موقعی که خودم بهت میگم. مهریه روبگیرم تلافی می‌کنم.
_ دیوونه این چه حرفیه؟ الان به درد هم نخوریم پس کی بخوریم؟
_ یادم نمیره ازاون تالار زهرماری فراریم دادی، چند روز وبال گردنت بودم، میری بستنی فروشی کشیک میدی برام خبربیاری. همه روجمع بزنی می‌بینی چقدر بهم نزدیکی و به گردنم حق داری.
تعارف وقربان صدقه‌ام را علی الحساب تمام کردم تا به وقتش از زیردین خوبیش بیرون بیایم. در روزهایی که اعتماد برایم سخت وشناخت آدم ها پیچیده شده بود دوست خوبی مثل بهاره نعمت بود. شرایط نرمالی را نمی‌گذراندم، حال روحیم افتضاح که نه، خیلی عالی هم نبود. نگرانی برای آینده عین مته در مخم می‌کوبید وشب ها خواب به چشمم نمی آمد مگر اوقاتی که ماکان زنگ بزند و ناخودآگاه نفهمم کی پلکم سنگین شده. عاشق گشت وگذار، دورزدن با لکسوس مشکیش و آخرش سر درآوردن در رستوران یا کافه‌ای ازشهر. ارتباط دوستانه‌ای که بهترین اسم برایش همین بود، دوستانه. درچهارچوب خاصی که مثلاً برای شکستنش با مفرد خطاب شدنم پا را ازحد فراتر می‌گذاشت و اوج دوستی آن لحظه بود. دیشب هم با صدایش خوابم گرفت وعقلم کارنکرد، موقع شب بخیر دادن اسمش را بدون پیشوند آقا گفتم ولی به رویم نیاورد. خداروشکر ماکان و بهاره زمان خوبی به زندگیم اضافه شدند.
به روی سویل نمیاورم، فقط میان حرف هایم تکه‌ام را می‌پرانم و می‌گویم جفت خواهری با رقیبم خوش می‌گذرانید. جاسوسم از دوربین دید درشب بهتر عمل می‌کرد، از تمام لحظاتی که سویل و سحر در بستنی فروشی پرسه زدند عکس وفیلم گرفته اما به دردم نمی‌خورد. دختری که ازش فیلم دارم و شاهرخ بهش دسته گل داده با این‌ها فرق داشت، رابطه‌ی سویل وسحر با این مرتیکه ازروی علاقه و عاطفه نیست، دنبال روزی می‌گردم که بهاره عکس بفرستد و همان دختر را ببینم و بگذارم بغل ویدیو و فایل صوتی. یا گرم گرفتنش با کلکسیونی از دختران غریبه مدرک بدی برای رذل بودنش نبود.
چشمم را به سقف دوخته و افکارمشوش درسرم می‌پلکید که موبایل روی شکمم پیام خورد. به دست گرفتم وپیام را خواندم"تقدیم به شما، برو تحویل بگیر"
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #72
پارت70


متن را درذهن هجی نکرده زنگ خانه زده شد و ازاتاق رفتم بیرون که جلوتر ازمن، مامان پذیرایی را ترک کرده وبه سمت آیفون رفته بود. پرسید کیه؟ قلبم گرومپ گرومپ به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید، نکند خودش پشت درباشد؟ وای آبرویم رفت، چیزی ازت خواستم که فرستادی آدم عاقل؟ آن هم دم خانه؟؟ تا مهین به روی پاشنه چرخید وبه پشت سرش که من ایستاده بودم نگاه کرد دلم هری ریخت و گفت:<<با توکار دارن.>>
همین که گوشی آیفون را ازش می‌گرفتم بزاق دهانم هم قورت دادم و زبان روی لب پایین کشیدم. گلوصاف کردم و گفتم:<<بله بفرمایید.>>
صدای مردی را که برای گوشم ناشناس بود شنیدم:<<یه بسته براتون آوردم، لطفا بیاین تحویل بگیرین.>>
شال ومانتو ازکمد اتاقم برداشتم و با پله خود را به پایین رساندم. خب دقیقه‌ ی نودی نگو، از قبل اطلاع بده که آمادگی داشته باشم. اصلاً دم خانه چرا؟ ضایع ست، کاش هماهنگ می‌کرد می‌گفتم کجا بفرست. حالاکه محبت می‌کنی به شیوه‌ی درست عمل کن. چقدرغر می‌زنی پینار. درآپارتمان را گشودم و پسرجوانی سوارموتور با جعبه‌ی مشکی دردستش مقابلم ظاهرشد. اسم و فامیلم را که به لطف ماکان شهره‌ی شهرشده بود به زبان آورد وبا سرتایید کردم. جعبه را بهم داد وبا سرعتی که موقع دورشدن از محوطه‌ی ساختمان به موتورش داد دود بدی ایجاد کرد وسرفه‌ام درآمد. در را که بستم بهش تکیه زدم وچشمم روی جعبه‌ی میان دستانم نشست. ببرم بالا بگویم کی بهم داده؟ قایمش هم نمی‌توانم بکنم. دوستم فرستاده، غیر ازاین که نیست. با لبخندی درش را بازکردم و بوی گل های رزسفید و قرمز به هوا پرتاب شد. متن کارت تقدیمی را که روی گل بود خواندم
_ بی مناسبت وبه موقع.
***
_ جفتمون می‌دونیم رفیق دختری نداری که عاشق چشم و ابروت باشه و بخواد گل بده. پس واسه من با این سن وسال چاخان نکن. نکنه گستاخی رو همونی یادت داده که گل وبلبل فرستاده؟!
_ حرف حق تلخه بابایی؟ ازقبل آماده بودی بهم بتوپی، فقط بهونه‌اش جور نشده بود که با این جعبه گل جورشد.
تک نفره مقابل مامان وبابا نشسته وجواب پس می‌دادم. صدرحمت به قاضی دادگاه، حکم را بعد از بررسی صادر می‌کرد، این‌ها هیچی نشده محکومم کردند. وقت بابا تموم شد ونوبت به مامان رسید
_ ما باید بدونیم تو زندگی یک دونه دخترمون چی می‌گذره، حقمونه. نکنه صاحب این جعبه همون کسی باشه که زیرپات نشسته تا شاهرخ روبذاری کنار؟ وای که داره تن وبدنم می‌لرزه. شاید همه‌ی بدبختیا زیر سر اون باشه!
با انگشت سبابه به جعبه‌ای که روی میز پذیرایی گذاشته بود اشاره زد و صدای بلند بابا بالاتر رفت:<<دِ اگه مدرکی هست چرا بهمون نشون نمیدی؟ خب نیست که ببینیم. همش دروغه، ما رو انداختی به جون خونواده‌ی شاهرخ و داری لذتش‌رو با این طرف می‌بری.>>
چندبارپشت هم با مشت به سینه‌اش کوبید وفریاد زد
_ دخترخودم به شوهرش خیانت کرد، نه اون. من ببو و ساده ام که حرفت‌رو باور می‌کنم و درمیوفتم با سیامک، بی‌خبر ازاین‌که هرچی آتیشه از زیرسر دخترم داره بلندمیشه وقراره حیثیتم‌رو به باد بده. می‌دونی به گوش بقیه برسه چی میگن؟ اصلاً این آدم تو زندگیت چه غلطی می‌کنه؟؟ می‌خوای برچسب بی ناموسی وبی غیرتی بهم بچسبونن؟بگن دخترش از اولی جدا نشده رفته سراغ دومی؟ کجای تربیتت اشتباه وکوتاهی کردم که شدی این؟
مهین چنگی به گونه‌اش زد وبا داد پرسید:<<نکنه با همین پسری که برات گل داده بعدعقد فرارکرده باشی و اون چند روزی که نبودی پیش این مونده باشی؟ بیچاره، امثال اینا ازمهریه‌ات سوءاستفاده می‌کنن، عاشقت نیستن.>>
خودزنی را ول نکرد، دودستی برفرق سرش زد وبابا عین فنر ازروی مبل برخاست وفریاد کشید:<<به سه شماره نرسیده هرچی فیلم وعکس از شاهرخ داری میدی وگرنه ازاین خونه برو بیرون.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #73
پارت 71


دونفری روی مبل مقابلم نشسته و بدترین توهین و افترا را بهم زدند و فرصت دوکلمه حرف ندادند، آخرش هم بابا تهدیدم می‌کند. درخانه‌ای که ذره‌ای ارج وقرب نداشته باشم چرا بمانم؟ گل فرستادن فقط برای من ممنوع بود؟ قبول، آن‌قدری زبل و زرنگ بودند که بفهمند دختری دوروبرم نیست گل بدهد و کارپسربوده وعصبانیت بابا و تعصب وغیرتش به جای خود، ولی چرا سناریوهایی می‌چینند آدم به خودش هم شک کند؟ مامان علناً خراب وفاسدم کرد وانداخت آن‌ور، بابا خام حرف‌های مهین شده وبدون گوش دادن به هیچ حرفی، ازم فیلم می‌خواهد تا باورکند پشت تمام قضایا پسری که بهم گل داد پنهان نشده باشد. به نقطه‌ی جوش رسیده بودم، بغض به گلویم چنگ زد و هرآن امکان داشت کنترلم را ازدست بدهم وفایل صوتی وفیلم را پخش کنم ولی برای منفعتم خودداری کردم وجای اتاق پیمان، پاتند کردم سمت اتاق خودم تا لباس عوض کنم وبروم. مامان اسمم را تکرار می‌کرد و مخصوصاً دررا قفل کردم که به اتاقم نیاید، همین درزدن های پیاپی و پینارپینار کردنش روی مخم راه می‌رفت. بااشک چشم فقط چنگ به لباس های آویزان درکمد زدم. بافت یقه اسکی سفید، شلوار لی مشکی وبارانی همرنگش، شال سفید، دستکش چرم مشکی و بوت همرنگش را پوشیدم وهول هولکی دو دست لباس خواب هم درکیفم چپاندم. بدون آرایش، با صورت گریان قرمز دراتاق را بازکردم وبی توجه به مامان آمدم ازکنارش عبورکنم که بند کیف را سفت چسبید وگفت:<<هیچ می‌فهمی داری چه غلطی می‌کنی؟وضع‌رو خراب تر ازاینی که هست نکن.>>
ده دقیقه نشده لیچار بارم کرده وکنار آشغال های خیابانی گذاشت، خب این دختربه چه دردت می‌خورد؟ جای زبان، قطره‌ی اشکم جوابش را داد وبه زوربند کیفم را خلاص کردم تا هرچه سریع تر بروم و خواروخفیف تر از اینی که هستم درخانه‌ی پدرم نشوم. قدم هایم به طرف دررفت و دستگیره را پایین کشیدم احمدرضا پشت سرم فریاد زد:<<بری دیگه راه برگشت نداری، دخترم نیستی، اسمت‌رو از شناسنامه‌ام خط می‌زنم!>>
فریادش به گوش کل اهالی ساختمان رسید. میان گریه، خنده‌ی تلخی کردم و بدون اینکه برگردم نگاهش کنم گفتم
_ از اولش شک داشتم شماها مامان بابای من باشین. برید به پسرتون برسید.
طعنه را زدم ودل شکسته‌ام ازخانه‌اش خارج شد. همان چندپله‌ی تا در آپارتمان را دوتا یکی پایین رفتم که با همسایه‌ای روبرو نشوم. می‌گویند بابا هوای دخترش را خیلی دارد، احمد ازبچگی به پیمان بیشتر می‌رسید، اولویت دومش من بودم، توپ و تشرش برای پیناربدبخت وقربان صدقه‌اش به پیمان می‌رسید. دست آخرهم درشرایط بدی بیرونم کرد و مطمئنم جایم با داداش عوض میشد با کوچک ترین بهانه ودروغی بابت جعبه ی گل کوتاه میامد و تحقیرش نمی‌کرد. مامان هم که عشق پسر، پیمان برایش بُت، جعبه برای او می‌آمد یعنی دوست و آشنا داده وهیچ ارتباطی به دخترندارد و بچه‌اش و پاک ونجیب زاده ست. دختربودن یعنی خواری.
چه اهمیتی داشت ساعت چند بود، مهم نیست شام نخوردم، فرقی نمی‌کند باران شدید می‌بارد و ده متر ازآپارتمان دورنشده شال ومویم خیس شده. به سوگولی خانه زنگ زدم و الو را نگفته عربده‌ای کشیدم که بغضم منفجر شد
_ خیلی مردی آقا پیمان، روی هرچی نامرده سفید کردی. باکو خوش می‌گذره؟ جات گرم ونرمه؟ بی غیرت می‌دونی آبجیت داره توخیابون قدم می‌زنه؟ مامی و ددی جناب‌عالی مفسد فی الارضم کردن، خوردم کردن وگفتن یا فیلم وعکس خیانت شاهرخ‌رو میدی یا گمشوبیرون. مگه سه ماه پیش، پیشبینی همچین شبی رونکرده بودم؟ گفتی پشتمی، هوام‌روداری، دلم قرص باشه، پس کدوم گوری هستی؟
سوال آخرم ازته حنجره آمد وصدای آرام وکلمات شمرده شمرده‌ی پیمان جوابم بود:<<الان با بابا صحبت می‌کنم و میگم فیلم وعکس‌رو فرستادی واسه من برات نگه دارم چون نمی‌خواستی جلوی چشمت باشه ومنم به کسی اجازه نمیدم ببیندش. امشب‌رو بروخونه‌ی سویل، فردا برگرد. منم چند روز دیگه میام.>>
ازلحن ریلکس وخونسردش قلبم گرفت. لرزان و منقطع گفتم:<<پام‌رو اون خونه نمی‌ذارم....>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #74
پارت 72


کسی پشت خط آمد، شماره را که روی صفحه دیدم از کوره دررفتم. به تماسم با پیمان پایان دادم و حرفم نیمه کاره ماند چون این یکی واجب تر بود! درسی بهش بدهم یادش نرود. بی سلام ومقدمه هرچه دردلم بود ریختم بیرون
_ چه وقت گل دادن بود آقای محترم؟ کی ازت گل خواست؟ صدسال نمی‌خوام محبت کنی. شما مردا جزعذاب هیچی برام ندارین. شر بهم نرسونین، خیر پیشکش. صدای ماشینای خیابون‌رو می‌شنوی؟ بلاییه که توسرم آوردی آقای شمس. اون شاخه‌ها رو می‌کاشتی باغچه‌ی خونه‌ات ثوابش بیشتر بود تا این‌که باهاشون کبابم کنی.
به هول و ولا افتاد و با صدای بالارفته و نگران گفت:<<برو زیرطاق یک مغازه یا جایی خودم‌رو سریع بهت برسونم. کدوم خیابونی؟>>
_ لازم نک...
خشمگین وجدی پرید وسط حرفم:<<لازم کرده و نکرده به من مربوطه. پینار میگی کجایی یا برم سراغ پدرت وعذرخواهی کنم و با هم‌دیگه بیایم دنبالت؟؟ >>
ازش هیچی بعید نبود، می‌گفت می‌کنم یعنی می‌رفت دم خانه وخودش را به بابا نشان می‌داد و قشقرق میشد. ماکان جلوی احمد چیزی برای از دست دادن نداشت و سود و زیان رفتنش دم خانه‌ی ما فقط به چشم خودم می‌رفت و اعتبار بابا به فنا. احمد ومهین، ماکان را ندیده خون به پا کردند، وای به حال موقعی که ببینند. عجب گیری کردیم. از خانه دوخیابان بالاتر رفته بودم و حدودی گفتم کجایم. پنج دقیقه نشد ماشینش مقابل پایم ترمز زد اما با وجود شرشر باران ثانیه به ثانیه ارزش داشت و هیکل خیسم را سوار لکسوس کردم. بدون نگاه، با اخم صندلی جلونشستم وعقلش می‌رسید مراعاتم را کند وچیزی نگوید، بگذارد عین دانه‌های باران که روی شیشه سر می‌خورد وبه پایین می‌رفت، اشکم را بریزم ودرسکوت خالی شوم. فقط بخاری را روشن کرد تا گرمم کند.
نصف راه پلکم بسته و شانه‌ام می‌لرزید، نیم دیگرش درهپروت ودل مشغولی به سر می‌بردم. سرم چسبیده به شیشه و محوقطرات باران بودم که چشمم به درپارکینگ خورد وصدای فشردن دکمه‌ی ریموت گوشم را پرکرد. به قدری ازدستش کفری بودم برای حرف عادی هم لحنم تندبود
_ حیوون حمل نمی‌کنی که هرجایی دلت می‌خواد ببری!
با غیظ واخم غلیظ نیم نگاهی بهم کرد وقفل لبش بازنشد. این هم دُم درآورده، عوض عذرخواهی اخم می‌کند. بی کس وکارباشی هرکس و ناکسی به خودش جرئت می‌دهد مثل آواره ها باتو برخورد کند. انتهای پارکینگ میان دواتومبیل لوکس، جای خالی برای پارک بود که ماشین را آن‌جا گذاشت وخاموش کرد. به طرفم چرخید وتیله‌های قهوه‌ایش بین چشمانم ردوبدل شد. لبانش تکان خورد وسکوت شکست
_ همیشه اونی که حالت‌رو بدمی‌کنه همونم می‌تونه آرومت کنه. تازه فهمیدم بی مناسبت و موقع بوده اما غلط نبوده! اشتباه ازمن بود، عامل وضع الانت منم، ولی حتما بلدم درستش کنم که اومدم دنبالت. خوب شد بهت زنگ زدم وگرنه با شناختی که ازت دارم تماس نمی‌گرفتی و بگی چه اتفاقی افتاده. بی کس و آواره نمیشدی، قبلاً گفته بودی دوستایی داری که چندوقت یه بار میری پیششون، لابد امشب هم می‌خواستی بری خونه یکی ازاونا ولی اون‌جوری من اذیت میشم وخوابم نمی‌بره. پیاده شو.
میلی متری جابجا نشدم، زل زدم بهش و گفتم:<<چیه؟ نکنه این‌جا خونه‌اته و توقع داری بیام پیشت زندگی کنم؟ ببینم تو من‌روچی فرض کردی؟>>
سری به دوطرف تکان داد و زمزمه کرد:<<زود قضاوت نکن.>>
به همین جمله‌ی کوتاه اکتفا کرد وپیاده شد. نقشه‌ی پلیدی درکله‌اش باشد پوستش را می‌کنم. دیوانه چطور ازپسش برمیای؟چهارشانه، قدبلند، هیکل ورزشکاری، درسته قورتت می‌دهد. با این همه یال و کوپال مغز خرنخورده که برای خودش دردسر بسازد. تازه آدرس رستورانش را هم دارم، دست از پا خطا کند شرفش را می‌برم. شبیه دختر بچه‌ای که همراه پدرش می‌رود پشت سرش مقابل آسانسور ایستادم و درش را بازکرد، کناررفت تا اول من ورود کنم. دکمه‌ی طبقه ششم را زد و سربه زیر، دوقدمی ازم فاصله گرفت تا معذب نشوم. دست ازپا خطا نکند؟ بهش نمی‌آید چنین مردی باشد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #75
پارت 73


از آسانسورخارج شدیم وکلید را درقفل واحدش چرخاند، در بازشد و ازگوشه‌ی چشم خیره شدم به نگاهش که دوخته به سنگ مرمر زیرپایمان بود و صرف نظر ازاول وارد شدنم گفتم:<<این بار شما برو داخل.>>
با لبخندی که بعد حرفم روی لبش نشست وارد خانه شد ومن هم زیرلب دعاگویان راهی شدم. بزرگ ودلباز! سمت راست به فاصله‌ی سی قدم تاجایی که ایستاده بودم راهروی باریک و طویل که انتهایش دراتاقی به چشمم خورد ازنظرگذراندم، با فاصله‌ی زیاد طرف چپ آشپزخانه‌ی دنجی توجهم را جلب کرد که روی کانترش گلدان کریستالی پرآب باشاخه گل رزقرمز بود. به مستقیم رفتنم ادامه دادم، پانزده مترجلوتر سالن پذیرایی با مبل های زرشکی ومیزعسلی گردی وسط و عکس شاسی شده‌اش هم به دیوارچسبانده بود، همین که به جلوحرکت کردم درامتداد سالن پذیرایی تک پله‌ای درنظرم آمد که ازش پایین رفتم وبه اتاق نشیمن رسیدم، بین پذیرایی ونشیمن تنها تک پله دیده میشد و دیواری نبود، این‌جا کاناپه‌های خاکستری و جای عکس تلویزیون به دیوارنصب شده بود، ضلع روبرو هم پنجره‌های قدی‌ای که با پرده‌های طلایی از جنس توری پوشانده ودر شیشه‌ای تراس خودنمایی می‌کرد. دم پله ایستاده وبه روی پاشنه که چرخیدم با ماکان روبرو شدم، به مبل تک نفره تکیه زده ومرا دید میزد. دست درجیب بارانی‌ام کردم وبا تای ابروی بالا رفته گفتم
_ تو پارکینگ مگه تذکر ندادم خونه‌ات نمیام؟ چرا ورداشتی من‌رو آوردی؟
_ منم یادآوری کردم قضاوت ممنوع. قرارنیست باهم باشیم، همون‌جوری که دوستات تو رو راه میدن مواقع ضروری کسایی رودارم به بنده هم سرپناه میدن. هرچند روز می‌تونی بمونی، فقط تنها نه!
با حوصله وقدم های کوتاه بهم نزدیک شد و ازتک پله گذشت، مقابلم دست به سینه ایستاد و گفت:<< تنهایی فکر وخیال می‌کنی، آرامشی که باید داشته باشی‌رو این‌جا هم نداری. جای اینکه تو بری، زنگ بزن رفیقات بیان پیشت.>>
سربار سویل وبهاره ونسرین بشوم بهتر از مردیست که دوماه ازآشناییمان نمی‌گذرد و خدا می‌داند تا کی منت وچماقش را به سرم بکوبد. منت چرا؟ وظیفه‌اش بود گندی که زده را لاپوشانی کند اما این شکلی نه. بچه ها را خبرکنم بگویم چند من؟ به سادگی دختری با شناخت کم آورده وخانه را در اختیارش گذاشته! یعنی اعتمادش خیلی زیاد بود؟هه، پوزخندی به رویش پاشیدم و پرسیدم:<<حس می‌کنم باراولت نیست خونه رومیدی به دختر! من چندمی‌ام؟ با یک گل من ‌رو ازنظر خونوادم کردی خراب جامعه و حالام عین قهرمان‌ها خونه رو در اختیارم می‌ذاری که چی؟ بگی خیلی مردی؟ خودت ‌رو بهم نزدیک تر کنی؟>>
پلکش روی هم رفت و هوارش خانه را برداشت
_ پینارتمومش کـــــن! وقتی به خودت اجازه میدی قضاوتم کنی پس توقع نداشته باش بابات یک جعبه گل ببینه دستت و فکربد نکنه. اگه نگاه تو رو داشته باشم میگم خب پیناری که پاش به خونه‌ی من بازشده دفعه‌ی اولش نیست، خونه‌ی پسرای دیگه هم رفته! ولی مثل تونیستم، میگم یک دختر خونواده دار، با خونواده‌اش دعوا کرده سر هدیه‌ام، ازخونه زده بیرون، وظیفمه پناه بدم، حالا که اومده و اعتماد کرده بهم، پس کاری می‌کنم پشیمون نشه.
پشت به من کرد ودست لای خرمن موی مشکیش برد. صدای نفسی را که به بیرون فوت کرد شنیدم و دنباله‌اش گفت:<<خطا ازمن بوده، گردن می‌گیرم، پس دلیلی نداره دوستات به زحمت بیوفتن. این‌جا خونه‌ی خودته، به عنوان غرامت یا خسارت به رابطه‌ات با مامان وبابات فرض کن یا دورشدن از اتاقت. ممکنه خونه‌ی دوستات راحت باشی ولی نمی‌خوام جور کارم‌رو بقیه بکشن. جای منم راحته، نگران نباش. کم وکسری بود، کافیه تلفن کنی تا فراهم کنم. >>
با قدم های منظم و آرامی از نشیمن دورشد، دسته کلیدی روی میزپذیرایی گذاشت وبا اشاره به سشواری که تازه چشمم بهش افتادو روی میز بود گفت:<<موقعی که خونه رونگاه می‌کردی سشوار رو از اتاق خواب آوردم برات، موهات‌رو خشک کن یه وقت خدایی نکرده سرما نخوری.>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #76
پارت74


مات ومبهوت به قد بلند وپشت سرش خیره بودم و زبانم قفل کرد، انگار قانعم کرده بود که تهیه‌ی سرپناه به گردن خودش است، نه بهاره وسویل بیچاره. به جلوی درواحد که رسید به طرفم برگشت و ازهمان فاصله‌ی دور، سوالش را بلند پرسید تا بشنوم
_ خیال می‌کردم این جعبه‌ی گل مثل دسته گلی که شب اول اومدی رستوران موقع رفتن بهت دادم مشکل ساز نمیشه، وگرنه قصد اذیت نداشتم. راستی چرا سر اون گیرندادن؟
_ چون اون‌رو چپوندم تو کیفم کسی ندید.
_ واسه این یکی راه حلی نداشتی؟
دست به کمرجواب دادم:<<نخیر، واسه این‌که چپوندنی نبود، تپوندنی بود! >>
چشمم از همین‌جا لبخند روی لبش را شکارکرد. والا، جز خوردن گل وجعبه چاره‌ی دیگری به ذهنم نمی‌رسید. قبل رفتن پیشنهاد داد تنها نمانم و حتماً نسرین وبقیه را دعوت کنم کنارم باشند. ازبین دوستانم فقط نسرین را می‌شناخت، قبلاً دربین حرف هایم گفته بودم رازدارم همین یک رفیق است و از ارتباط ما خبردارد.
***
بعد رفتنش به دقیقه نکشید پیام داد:<<لبای خشکت معلومه شام نخوردی، از طرف رستوران داره برات شام میاد.>>
همش باخودم مرور می‌کنم در زندگیم چیکار می‌کنی وبه هیچ جواب منطقی‌ای نمی‌رسم. با وجود ناراحتی درقلبم، ازاین نکته سنجی ودقتش لبم کش آمد ولی جوابی ندادم. نه تشکر، نه تعارف. شال و بارانی و دستکشم تقریباً خشک شده بود و فعلاً روی دسته‌ی یکی ازمبل ها انداختم تا بعد. دو شاخه‌ی برق سشوار را به پریز نشیمن زدم برای مغز سرو مویم. خانه به این بزرگی، سوت وکور، حتماً خودش تنهایی حس کلافگی می‌کند که به من هم توصیه کرده بچه ها را خبرکنم. حق دارد، این‌جا خوراک سروصدا و مهمانی و عشق وحال بود. نسرین بو بکشد خانه‌ی ماکان آمده‌ام جلدی می‌آید و بقیه را هم دنبال خود می‌کشاند. حرارت سشوارش به گردن و تنم چسبید و گرمم کرد.
زنگ واحد سکوت فضا را شکست و پشت بندش بلند شدم، چنگی به شال روی مبل زدم وسرم کردم. ازچشمی مردی با کیسه‌ی غذا دربرد نگاهم قرار گرفت، لای دررا بازکردم و فامیلیم روی زبانش چرخید. کل پیک موتوری ها، راننده ها، گارسون ها از وقتی با ماکان آشنا شدم برای خدمت رسانی بهم به خط شدند.
یکی ازصندلی‌های پشت کانتر آشپزخانه را انتخاب کردم، با مقدار اشتهایی که برایم مانده بود مشغول شدم و درفکرم دعوت رفقا چشمک میزد. خب خودش اصرار داشت، به من چه؟ عوض یک بار، دو دفعه تکرارکرد. در دیزی بازشده، حیای گربه کجا رفته؟ نمی‌گویم بمانند، امشب گذشت، فردا بیایند سری بزنندو به ماکان هم طوری وانمود می‌کنم که مثلاً نگرانم شدند و زورکی آدرس گرفتند وگرنه نمی‌دادم. نسرین لارج بود، سویل و سحر عشق ارشاد بازی داشتند. ازکجا معلوم این‌جا مال پسر بود؟ عکس های ماکان را بردارم شک نمی‌کنند. با دهان پر ودست کثیف موبایل را ازکنار ظرف غذا برداشتم و به نسرین پیغام دادم.
***
_ جای مزخرفات به حرفم گوش کن. آدمایی که خواستم‌رو پیدا کردی؟
_ آره ولی قیمتش از اونی که فکرش‌رو کرده بودم بیشتره.
سوییچ ماشینش را زد وحین سوارشدن به مکالمه‌اش ادامه داد:<<مسئله‌ای بابت پولش نیست، کاری که میخوام‌رو انجام بدن.>>
قباد عطسه‌ی مهیبی پشت خط کرد وگفت:<<اوه داداش صبراومد. دست نگه داریم، خدایی نکرده لو بریم بدبختیم. توکارنامه‌ات کنارهوسبازی، دزدی هم ثبت میشه.>>
شاهرخ نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و سوال قباد با قهقهه‌ی او یکی شد:<<چیه؟ کبک جناب‌عالی خروس می‌خونه. از این‌ور نقشه‌ی شوم می‌کشی واسه پینار، از اون‌ورم یه مدتیه زیادی دم پر سیبیل می‌پلکی، خیال نکن حواسم نیست.>>
جای لبخند، اخم روی صورتش نشست. حتی به نزدیک ترین دوستش هم اجازه‌ی صحبت درمورد سویل را نداد وبا جدیت گفت:<<کوپن امشبت‌رو خرج کردی قباد خان. گوش به زنگم باش هروقت اوکی دادم قراربذاریم باهاشون.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #77
پارت 75


چراغ سبزشد و پا روی پدال گاز گذاشت، سرعتش را بالا برد زودتر برسد و دوش بگیرد. ساعت نزدیک نه بود و درذهنش مرور کرد حتماً سویل دارد شام می‌خورد و آخرشب تماس بگیرد. همین دل مشغولی حواس برایش نگذاشت و بین دو لاین درحرکت بود، از آینه‌ی بغل نیم نگاهی به موتوری
انداخت وبه داخل لاین رفت تا راه بازشود. چقدر کار امروز خسته‌اش کرده بود. درمسیرش به خیابان خلوتی رسید و هوس سرعت دادن به سرش زد ولی دو موتوری با شتاب از دوطرف ماشین عبورکردند و چندمترجلوتر وسط خیابان ترمز زدند. از موتورپایین آمدند و یورش بردند سمت بی ام و سفید. همه چیزناگهانی شد، شاهرخ تا به خودش بجنبد در سمت راننده و کمک راننده بازشد و چهارنفربا نقاب مشکی که از زیرچشم تا روی چانه را می‌پوشاند ریختند سرش. مشت یکی به فکش خورد، پنجه بکس یکی در شکمش رفت، از مویش کشیدند و پیشانی را به فرمان کوبیدند، چند سیلی پشت سرهم خورد، مرد قوی هیکلی از یقه‌اش گرفت و بدن نیمه جان شاهرخ را پرت کرد بیرون روی زمین انداخت. زیرلگد چهار نفرشان ناله میزد و آخ و اوخش بلندشد، زنجیر قطوروضخیم دردست یکی از آن‌ها برق زد، چندباری روی هوا چرخاند و ناگهانی خواباند روی دماغ شاهرخ ونفسش را بند آورد. کاری با ماشین، سوییچ، کیف پولش نداشتند، فقط تشنه‌ی لت و پارکردن خود شاهرخ بودند. مردی با سرتیغ زده و کچل که دم شقیقه‌اش خالکوبی اسکلت زده بود خم شد، ازفک شاهرخ گرفت و کله‌اش را بلند کرد. از لای پلک کبود و نیمه بازش چشم طوسی آن غول تشن را تشخیص داد وگوش به صدای زمخت وغرش مانندش سپرد
_ حیف آقا گفته درحد گوشمالی، وگرنه بازی با احساساتِ ناموس مردم عواقب بدتری داره!
عین صاعقه پیشانی را روی بینی شاهرخ فرود آورد و آخش خیابان باریک وخلوتی راکه منتهی به خیابان خلوت دیگر میشد وصرفاً برای میانبر زدن کاربرد داشت پرکرد. نگاه معنادار و هراس انگیز سه نفر به یکی زوم شد و سری به بالاوپایین تکان دادند، انگار فرمانی بهش صادرکردند. از شلوارشیش جیب خاکی رنگش کارد تیزو برنده‌ای بیرون آورد. شاهرخ روی زمین پهن و دستانش بینی خون آلودش را گرفته بود، دریغ ازحدس حرکت بعدی شارلاتان ها! نوک چاقو درسینه‌اش فرورفت، همین که دست وپا زد سه تای دیگر کنترلش کردند و همان مرد چشم طوسی دستمال کثیفی درحلق شاهرخ کرد تا صدایش را ببرد وگفت
_ هیششش. خفه خون بگیر. این یادگاری‌رو ازما قبول کن. هروقت دیدی یاد امشب بیوفت و از دختر جماعت دوربمون.
چاقو ازقفسه‌ی سینه تا نزدیک ناف را پاره کرد و زخم عمیقی به جا گذاشت. رنگ لباسش خونین و مالی، مزه‌ی دهانش پراز شوری مایع قرمز وبدن بی جانش کنارماشین افتاده بود. همگی زدند به چاک وطوری سرعت گرفتند که انگار ازاول نبودند. جزتنفس توان کاردیگری نداشت، با هرنفسش سوزش زخم وشدت خونریزی زیاد میشد. درد سلول به سلول تنش را گرفته وچینی به تیغه‌ی بینی ورم کرده‌اش افتاده بود. دست دراز کرد، چنگی به درماشین زد و با تقلای فراوان بالاتنه‌اش را بلند کرد که با آه ودرد شکمش روبرو شد. با زحمت ونفس‌های به شماره افتاده روی صندلی افتاد ودرمانده برای بستن درهای دوطرف، گوش به زنگ موبایلش که جلوی دنده اتومات بود داد. نگاهش که به اسم سویل خورد بی قدرت و زور هرطورشده برداشت و آب دهانش را با فشارقورت داد. صدای عادی، بی درد و رنج ومتظاهر به خوب بودن را به گوش سویل رساند
_ احوال خانم هنرمند؟ اتفاقاً خواستم برم خونه بهت زنگ بزنم.
_ سلام. پشت فرمونی؟ بدموقع تماس گرفتم؟
تک سرفه‌اش به سرفه های متعدد و گوش‌خراش تبدیل شد و دل و روده‌اش درهم پیچید، دست آزادش روی شکم نشست و آه ناخودآگاه و بدموقعی از دهانش بیرون آمد. با درد جواب داد:<<هیچ‌وقت بد موقع زنگ نزدی.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #78
پارت76


مکث وتعلل کوتاهی برای حرف کرد و با ولوم آرام تر پرسید
_ حالت خوبه؟ کجایی؟
ع×ر×ق ازپیشانیش راه گرفت و ازکنار ابرویش پایین آمد. سویل نفس‌های بریده وعمیق شاهرخ را که شنید فرصت جواب به سوال نداد، با لحن مضطرب گفت:<<می‌دونی ازدروغ بدم میاد، بفهمم دلخور میشم. رک وپوست کنده بگو اتفاقی برات افتاده؟>>
حتماً پیش کسی بود که پچ پچ وار و یواش حرف میزد. توان کنجکاوی و کنکاش نداشت، حقیقت را به زبان آورد وهمزمان ماشین پشتی بوق زد. تا شاهرخ به خودش بیاید، گوشی را قطع کند وبی ام و را به کنارخیابان ببرد دوباره صدای اعصاب خردکن بوق شنید وهمراهش فریاد راننده
_ نشئه‌ای؟ وا کن دیگه راه‌رو بند آوردی.
***
شال و مانتویش را از رخت آویز پشت دراتاق خواب برداشت و تندوتیز به تن زدو بی‌خیال کیف شد، فقط موبایل را برد وبه سالن پذیرایی رفت. سحر و پینار و نسرین که روی مبل هرکدام به شکل خاصی لم داده بودند با دیدن چهره ی هول شده و لباس بیرون سویل تعجب کردند و قبل از این‌که کسی چیزی بپرسد گفت:<<بچه ها من میرم یه جایی زود بر می‌گردم. >>
منتظر جمله‌ای ازکسی نشد وجواب سوال سحر را که پرسید کجا، نداد. خدا خدا می‌کرد حادثه‌ی ناگواری برای شاهرخ نیوفتاده باشد، آسیب داخلی بهش نزده باشند، با چه صحنه‌ای می‌خواست روبرو شود که شاهرخ قبل قطع تماس آدرس را گفته بود ولی اصرار می‌کرد نیا و قباد برای کمک هست! حتماً حالش وخیم بوده که به قباد احتیاج داشته. ساعت مناسبی برای تاکسی گرفتن نیست، از مپ موبایل آژانسی درخیابان بالایی پیدا کرد و بدو بدو بهش رسید. پول درجیب شلوارش گذاشته بود. سوار ماشین شد و از استرس لبانش را به هم سایید، با انگشتانش بازی کرد و تلخندی روی لبش جای گرفت. زیرلب زمزمه کرد
_ زن عقدیش خدا می‌دونه خونه‌ی کدوم آدمی لنگر انداخته و هرهرکرکر می‌کنه، خبر نداره افتادن به جون شوهرش و تا می‌خورده زدنش. اگرم بدونه ککش نمی‌گزه. بدش نمیاد پسر مردم تلف بشه. دیوونه‌ای سویل. زنش آدم نیست، من که آدمم، دوستشم.
حتی در دل به خودش هم اعتراف نکرد نگرانیش بیش از اندازه ست. به قدری زیاد که یادش رفت به پینارخبر بدهد، یا...اصلاً چرا نگفت؟ عکس العملش را می‌دید و شاید بعد هفته ها دلش برای شاهرخ به رحم می آمد. شاید ذره‌ای مهیب به دل پینار اوضاع را تغییر می‌داد. حتماً بعد ازرسیدگی به شاهرخ، قضیه را به پینار می‌گوید یا...
سرخیابان ماشین توقف کرد وچشم سویل به بی ام و خورد که کج پارک شده بود و درهایش باز، جلدی پیاده شد ودوید طرفش. لکه‌ی خون کف خیابان و شاهرخ پشت فرمان ازحال رفته، سروصورت خون آلودش روی پشتی صندلی افتاده و چشم بسته. شکاف لباس وجراحت بدنش دهان وچشم سویل را گشاد کرد و هین بلندی کشید، دست لرزانش روی دهان را پوشاند وپلک شاهرخ بازشد. با کوچک ترین حرکتی چهره درهم کشید و سویل ازترس، پایش به ویبره افتاده و بغض کرده گفت:<<تکون نخور، داره ازت خون میره.>>
لبخند زورکی و دلگرم کننده‌ای به روی سویل پاشید و پرسید
_ خداروشکر وقتی مُردم یه گریه کن غیر ازخونوادم دارم ولی به کارم نمیاد. چون الان یکی رو می‌خوام کمکم کنه برم صندلی بغل. می‌تونی؟
دست آغشته به خونی که خشک شده بود را دراز کرد و چشم مشکی سویل برای ثانیه‌ای بهش خیره شد. سحر را مشغول کارکرده، به شخصه ذره‌ای بدی ازش ندیده، حقش آش و لاش شدن نیست، به خودش قول داد هرکاری بتواند انجام دهد. دست ظریف و سفیدش دردست شاهرخ نشست وبا احتیاط ازماشین خارجش کرد، خواست درعقب را باز کند وگفت
_ باید دراز بکشی، ممکنه نشستن واسه معده و شکمت ضرر داشته باشه، تا بیمارستان اذیت میشی.
دست چپ شاهرخ دورگردنش حلقه شد و هم‌زمان که نیمی از وزنش را روی سویل می‌انداخت با لب از دوطرف کش آمده گفت
_ نه من میرم عقب، نه تو میری بیمارستان. می‌خوام بشینم جلو ببینم رانندگیت چجوریاست. نکنه غیرمستقیم داری میگی من سوسولم؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #79
پارت77


سویل شانه به شانه‌اش، با قدم های کوتاه، کشان کشان و فشاری که به گردنش وارد شده بود حین دور زدن ماشین، روی خودش سنگینی نگاهی حس کرد و نگاهش که بالا رفت با شاهرخ چشم درچشم شد. طولانی، عمیق و پرازحرف. انگار نه انگارپای شاهرخ زیرلگد ها قلم شده و همان‌طور ایستاده بود، سویل چشم ازش برداشت و با نگاه به زمین تک سرفه زد. با مکث و لحن آرامی جواب داد:<<مگه از خودت بیزاری که لج می‌کنی؟ خدایی نکرده خونریزی داخلی داشته باشی می‌دونی چی میشه؟>>
_ ندارم، بعدشم مسئولیت هر بلایی که سرم اومد با خودم. فقط خواهش می‌کنم یک راست بروخونه.
روی صندلی جلوآرام گرفت و سویل نفس نفس زد، رفت پول آژانس را داد و سواربی ام وشد. شاهرخ اخطارش را بابت بیمارستان نرفتن داد و پشت سرش به پشتی صندلی چسبید، چشم بست و سویل پوفی از کلافگی زیاد کشید. توی راه هر از گاهی گردن به سمتش می‌چرخاند و نیم نگاهی بهش می‌انداخت. تکه‌ای از مویش روی پیشانی ریخته و گوشه‌ی لبش ترکیده، یکی از دستانش سفت شکم را چنگ زده بود. موبایلش زنگ خورد و شماره‌ی پینار افتاد، ازگوشه‌ی چشم شاهرخ را دید و رد تماس زد. درپیام کوتاهی نوشت:<<یک کم دیگه میام.>>
کنارشاهرخ با پینارحرف نمیزد یا برعکس، اهل لاپورت دادن یا گزارش ازاین به آن نبود. صلاحش را در معاینه‌ی دکترو بیمارستان می‌دید ولی با حالی که ازش سراغ داشت بحث یا جدل نکرد، ماشین را در پارکینگ پارک کرد و با آسانسور بردش بالا. شاهرخ باور نمی‌کرد کاری که به آسانی هرشب انجام می‌داد حالا ازمرگ سخت تر شده، ازجیب کاپشنش کلید را با بدبختی درآورد و درقفل چرخاند. به داخل رفت و کلیدبرق را که زد یکی شد با هین کشدار سویل که بعدش با دست به گونه‌اش کوبید وگفت:<<خدا مرگم بده! >>
***
نگاه خشکیده و ماتش به دیوار مقابل و فکرش جای دیگری بود. به پلیس خبرداد؟ وسایل صورت جلسه شد؟ چه برده‌اند؟ قباد راضی‌اش می‌کند به بیمارستان برود؟ نور لامپ به خانه پاشیده شد وکل اثاث را وسط هال دید! مبل دمر شده، کلی سی دی ریخته کف اتاق، درکابینت‌ها باز، دکوری پذیرایی افتاده روی زمین. دزد، دزدی نکرده، شبیخون زده! در یک شب سوءقصد به جانش و سرقت از منزلش اتفاقی نبود، حتماً دشمنی دارد که شاهرخ را به این روز انداخته. با وجود حال بدش و اوضاع خانه، به قباد خبرداد سویل را برساند و تا زمانی که سروکله ی قباد پیدا نشد و سویل را ازمهلکه دور نکرد به پلیس زنگ نزد و اجازه هم نداد کسی تماس بگیرد. از پا درآوردن این پسرچه سودی دارد؟ کی خوشحال میشد؟ با خواهش و تمنای شاهرخ ازآن خانه بیرون آمد و به قباد آدرس مکان موقت پیناررا داد. کل مسیر پکرو دمغ، هیچ حرفی نزد و جمله‌ای که ردو بدل شد ازقباد بود:<<نگران نباش، هم به خونه‌اش می‌رسم هم خودش. ازپس من برنمیاد، کت بسته می‌برمش بیمارستان.>>
دم درساختمان سویل پیاده شد ولی ازشیشه‌ی تا نصفه پایین آمده، سوتی که قباد با دیدن نمای آپارتمان کشید شنید و در ادامه حرفش را
_ با کیا می‌پری سیبیل؟ واسه همینه مارو تحویل نمی‌گیری.
جای شوخی ولبخند سفارش کرد هرچه شد او را بی‌خبر نگذارد. تا سویل خودش را به اتاق خواب رساند حرف شاهرخ بعد ازدیدن صحنه‌ی به هم ریخته‌ی خانه درگوشش پیچید
_ مطمئنم اجیر شده‌ی یه مرد بودن سویل. می‌گفتن آقا دستور داده گوشمالی بدیم، تو با احساسات یه دختربازی کردی!
پینار ازدر اتاق وارد شد وچشم به نگاه اندرسفیهانه‌اش داد. بهش نمی‌خورد آدم اجیر کند برای زدن شاهرخ، سردسته‌ی ع×و×ض×ی ها مرد بوده، شاید این به مردی گفته خلافکار استخدام کند تا بیوفتند به جانش. از آن‌ور ماجرا همش می‌ترسید شاهرخ واقعا هوس‌باز باشد، با احساس دختران بازی کند وحالا نتیجه‌ی اعمالش را می‌بیند. سویل دراتاق را بست، بازوی پیناررا گرفت وبه طرف لبه‌ی تخت بردش وپیش هم نشستند. جملات در ذهنش چیده شد ونفس عمیق کشید. پینار زودتربه حرف آمد:<<چیه آبجی؟ رنگ به رونداری. نگفتی کجا رفتی و بااین حال برگشتی.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #80
پارت78


یکهو زبانش چرخید، کمی دروغ چاشنی راست کرد و پشت سرهم تند گفت
_ قباد یه جا باهام قرار گذاشت می‌خواست حرف مهمی بهم بزنه رفتم پیشش. صداش خیلی گرفته و داغون بود. وقتی دیدمش غم از چهره‌اش می‌بارید، گفت شاهرخ رو توی خیابون چندتا قلچماق گیر آوردن زدنش. به قباد خبر میده و اونم به دادش رسیده، میبره خونه می‌بینه همه جا پخش و پلاست، انگار بمب ترکیده، دزد اومده بوده. هیچ جای بدنش سالم نمونده، چاقو خورده، خونی و شکسته. ولی می‌گفت جای ترسناکش این‌جاست اونایی که به جون شاهرخ افتادن تهدید کردن با احساس دختر دیگه بازی نکن.
پینارشد مجسمه و نگاهش روی سویل ماند. دلش خنک نشد، خوش‌حال نشد و لبخند نزد، گیج و منگ خبر شنیده شده را هضم کرد و پلک زد. لب پایینش را به داخل برد و تصورات وحشتناکی در ذهنش شکل گرفت. شبیه کابوس بود تا تصور. اصلاً...با اخم غلیظی پرسید
_ نکنه قباد اومده بهت گفته و تو بهم مظنون شدی؟ رفیقم بهم شک داره؟ آره، شاهرخ و شماها به من شک دارین! به رفیق جینگ آقا بگو بنده اگه می‌خواستم بلایی سرش بیارم همون شب اولی که فهمیدم کیه با دستای خودم خفش می‌کردم، محتاج دو قرون سکه نیستم. حتماً مخ دختر دیگه‌ای رو زده و اون پشت ماجراست. ممکنه همون دختر لوندی که باهاش به من خیانت کرد رو ول کرده و رفته سراغ مورد بعدی، اینم تلافی کرده. آی خدا، دست انتقام تو همین دنیاست.
جمله‌ی آخرش با لحن نفرت و انتقام نبود، از روی ناراحتی و اختلافات بود. حس درونی سویل می‌گفت پینار مقصر نیست، واکنشش را تحت نظرگرفت و با جاخوردنش مواجه شد. تازه حدس پینارخیلی نزدیک به فرضیه‌ی در ذهن سویل بود و بهش تلنگر زد. شاید شاهرخ حالا نه، قبلاً شیطنت می‌کرده و برای ازدواج مجبورشده دورش را خلوت کند و دل زیادی شکانده. از طرفی گمان می‌کرد رفیق خودش که بعد قهر با مامان وبابا چنین خانه‌ای گیر آورده نمی‌تواند چند نفررا به جان شاهرخ بیندازد یا بسپرد به صاحب این خانه، که مطمئن بود پسرهست و بوی عطر مردانه را استشمام می‌کرد، پدرِ شوهرِ عقدیش را دربیاورد؟
***
نه! نه! امکان ندارد. چرا ندارد؟ مالک آن راننده و رستوران و چنین تجملاتی کاری برایش دارد پول به چندتا کله خراب بدهد تا دق و دلی دعوای آن شب را سرش دربیاورند؟ دماغش که زخمی شد، زورگویی شاهرخ را هم به چشم دیده. گفته الان جای پینار در خانه ام امن است و کارشاهرخ را بسازم خطری تهدیدش نمی‌کند. مگر دراین حد بهم حساس بود که پیغام بدهد با احساساتم بازی نکند یا دستور ضرب و شتم بدهد؟ وای خدا، شاید گناه می‌شویم و بدبخت روحش هم ازاین جریان بی‌خبرست. آدرس مغازه و خانه‌اش را ندارد که بخواهد حتی تعقیبش کند. ولی کار ازمحکم کاری عیب نمی‌کند، باید مطمئن شوم از طرف من کسی بلایی سرشاهرخ نیاورده باشد و الکی اسمم بد درنرود.گرچه، به کتایون و سیامک ماجرا را بگوید اولین وآخرین حدسی که می‌زنند منم.
هرسه تا را شب پیش خودم نگه داشتم و به اتاق خواب که رفتند دست به کارشدم. پیش نیامده پیام بدهم و زیرده دقیقه پاسخ ندهد، خیال می‌کردم همیشه روی گوشی می‌خوابد یا در دستشویی هم همراهش می‌برد. پیغام دادم
_ ممکنه خسته باشی ولی امشب حتما باید ببینمت وگرنه حس خطر نمی‌ذاره خونه‌ات بمونم.
روی کاناپه‌ی سه نفره مقابل تلویزیون خاموش لم داده و با پا روی زمین ضرب گرفته بودم. خیلی طول نکشید زنگ زد اما رد دادم و برایش نوشتم
_ هرچی هست حضوری میگم.
دل از اتاق نشیمن کندم و قدم به سمت راهرو گذاشتم. انتهایش اتاق خوابی که سحرو سویل و نسرین روی تخت و زمین خوابیده بودند و اواسط راهرو طرف چپ اتاق خواب دیگری که پاورچین پاورچین وارد شدم. امروز قبل از آمدن بچه‌ها با ماکان هماهنگ کردم و موافق بود، ولی محض احتیاط عکس های شاسی ماکان، ادکلن وعطر روی کنسول اتاقش را جایی دور از چشم این‌ها گذاشتم، کشو وکمد لباسش خوشبختانه قفل میشد که همه را بستم و کلیدش هم شش سوراخ قایم کردم تا دست نسرین فضول بهش نرسد.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین