. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #101
پارت99


نم نم باران به شیشه‌ی پنجره میزد. هنوز الو به گوشش نخورده، از درون پاشید وگفت
_ تو هیچی نگو، قباد کنارته نمی‌خوام متوجه حرفام بشه. سعی کن طبیعی رفتار کنی. ازحالا به بعد مجبوری طبیعی باشی، اما با من نه، برای من باید فاصله بگیری. امروز با زبون بی زبونی بهم فهموندی چی تو دلت میگذره، کاش همون موقع بر می‌گشتم خونه و ترکت می‌کردم. اجازه نمیدم با احساسم بازی کنی...،
نفسش تنگ شد و با ضربان قلب بالا ادامه داد:<<نمی‌ذارم بوسیله‌ی من بیچاره دوستم‌رو بچزونی، یه خط قرمز بین خودمون می‌کشم که نتونی ازش رد بشی و حدخودت‌رو بدونی. چی با خودت فکر کردی؟ این‌که با یه تیر دونشون میزنی، هم آتیش زدن پینار، هم عشق وحال خودت. نخیر، اشتباه گرفتی جناب. روت یه حساب دیگه‌ای بازکرده بودم، هرچی تصور ازت داشتم گند زدی بهش. با حرکات امشبت انگشت نمای خاص و عامم کردی. هدفم از پیام و قرار این نبود بیام وسط زندگی رفیقم. حالام نه خانی اومده، نه خانی رفته. دوری و دوستی.>>
تلفن را قطع کرد و روی سرامیک چمباتمه زد، به بدنه‌ی ماشین لباس شویی تکیه داد وگریه کرد. به خودش دروغ نمی‌گفت، شاهرخ پسرخوبی بود ولی افسوس نقطه‌ی آشنایی جای خوبی نبود، حسرت از این‌که اول با خود او دوست نشده بود، خشمگین از این‌که شاهرخ خیلی چیزها را رعایت نکرد، چرا سویل زودتر عقلش نرسید یا... دلش به رابطه‌ی فرا دوستانه خوش شده بود؟ شاید رنگ محبتش خالص و چشم‌گیر بود، تازگی داشت، خلا و تنهایی و کمبودش را جبران می‌کرد که نباید می‌کرد. شاهرخ از نبایدها بود، حیف.
***
تندو تیز از درمغازه وارد شد و با قدم های بلند به میز پیش‌خوان رسید. سینه‌ اش ازحرص بالاو پایین میشد و نفس های عمیق متوالی هم اکسیژن بهش نمی رساند. چشم شاهرخ که بهش افتاد خطی بین ابروانش جاخوش کرد و سلام سرسری داد ولی سویل آتیشی بود
_ معنی این کارات چیه؟ چی از جونم می‌خوای؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ یه کاری نکن از این شهر بذارم برم به هوای شرفم. دنبال جایگزینی واسه پینار، قبول، روی من حساب وا نکن. برو دنبال همونایی که باهاش به پینار خیانت...
شاهرخ عین فنر از روی صندلی برخاست و باصدای کنترل شده غرید
_ چطور دلت میاد این‌رو بگی بی انصاف؟ تو که باید بهتر ازهرکسی بدونی خطا از من نبوده. اگه رفیق پینار نبودی بازم این‌رو می‌گفتی؟ یعنی دردم اینه که تو باهاش دوستی و اگه سمتت بیام میشم از نظر تو خائن؟ گناهم رفاقت شماست؟
دستانش را از دوطرف بازکردو پرسید:<<مگه زنی دارم که دوستی داشته باشه؟ چی باعث شده فکرکنی زنی دارم که جایگزین واسش آوردم؟ کسی تو زندگیم نیست جز...>>
به زبانش نچرخید که بگوید جز تو. حرفش را خورد و چنگی به مویش زد. نیم نگاهی به مشتریان سالن انداخت که حواس هرکدام پی گپ وگفت بود و جلب توجه نکرد. سر سویل به دوطرف تکان خورد و با لحن تند وعصبی گفت
_ یک نگاه به شناسنامه‌ات بکن ببین زن داری یا مجردی. کاش قبل ازقرار با سماوات چک می‌کردی شاید اسم پینار سلیمی به چشمت میومد! یه درصد فکر نکردی ازم بپرسه این پسره چه نسبتی باهات داره؟ من‌رو توی عمل انجام شده قرار میدی؟ اصلاً کی شماره‌ی صاحبخونه دست تو افتاد؟
شاهرخ وزنش را روی کف دستانی که روی میز گذاشته بود انداخت و کمی بدنش را جلو کشید. لبخند محوی زدو جواب داد
_ اولاً اون اسم قراره دربیاد. ثانیاً باید یه جا ثابت می‌کردم بازیچه یا جانشین نیستی، جایگاه دیگه‌ای تو زندگیم داری. واسه له کردن پینار نمیام با صاحبخونه‌ات توافق کنم بمونی. دلیلش‌رو خودت بهتر می‌دونی.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #102
پارت100


خون سویل از محبت نابجایش به جوش آمد وحین کوبیدن به میز داد زد
_ نمی‌خوام بدونم!
چشم شاهرخ دوری بین میزها و نگاه مردمی که به سمتش آمده بود زد و سویل که تازه یادش افتاد کجاست سرش به عقب چرخید و سالن را از نظر گذراند. همان طوفانی شد که پشت تمام ملایمت‌هایش پنهان کرده بود. صدای آرامی را شنید:<<بهتر نیست بریم بیرون؟ هرچقدر دوست داری سرم هوار بکش.>>
شاهرخ ازپشت پیشخوان بیرون آمد و با اشاره به صدری فهماند مغازه دست خودت. سوییچ را زد و سوار ماشینش که دم مغازه پارک کرده بود شد. وقتی سویل صندلی کنارش نشست بخاری را روشن کرد تا گرم شود. از غروب تا حالا که چهل دقیقه گذشته باران شرشر می‌بارید و شیشه ها بخار کرده بود. وقفه‌ی کوتاه قفل به لب هر دو زد، به این سکوت خیلی نیاز داشتند و موقعی به حرف آمدند که همزمان جمله‌ای گفتند و کلمات نامفهوم شد. سویل سری تکان داد و شاهرخ گفت:<<اول تو بگو.>>
_ از اون خونه میرم، نمی‌دونم کجا، ولی زیر دینت نمی‌مونم. برو پول رو پس بگیر از سماوات، خودم یه بهونه‌ای جور می‌کنم پای قرارداد نمیرم.
از دید شاهرخ حرص وجوش سویل شیرین بود و قیافه‌اش بامزه شده، لبخند سمجی که می‌دانست این دختر متین وخانم را کفری می‌کند به لب نشاند و پرسید
_ خب می‌تونی پولی که برای تمدید دو ساله‌ی رهن دادم رو تبدیل به سکه کنی و هر وقت گفتم بدی پینار. بگو ازطرف شاهرخه ولی من دادم بهت بابت دینی که بهش داشتم!
دنباله‌ی حرفش پخ زد زیرخنده و دستش را جلوی صورت گرفت. سویل لب پایینش را با حرص به دندان گرفت تا دهانش برای فحش باز نشود. شاهرخ خودش را کنترل کرد، کف دستش بالا آمد و گفت:<<عذرخواهی می‌کنم، ببخش. آخه چشمات‌رو گرد می‌کنی جالب میشی. به هرحال تو بدهی‌ای بهم نداری، قدمی برمی‌دارم با جون و دله. رفیقت هم درخواست طلاق کرده و چندوقت دیگه دادگاهیه و یه ذره بهم مهلت بدی تمومش می‌کنم.>>
_ جدی؟... پینار طلاق می‌خواد؟ البته... دور از ذهن نبود.
نگاه متعجب سویل روی شاهرخ ماند. چقدر دلش به حال چنین دختر معصومی که گیر پینارگرگ افتاده بود سوخت و نامردی نکرد، بدگویی‌اش را کرد تا بلکه وجهه‌ی پینارپیش سویل خراب شود
_ بله دیگه، بهت نگفت؟ پریشب رفتم خونه دیدم سرایدار بهم برگه‌ی احضاریه رو داد. زندگی خودت‌رو قاطی کسی کردی که بخاطر دوکلوم نصیحت و مشاوره‌ی درستت باهات بد شده. خوب می‌دونم با نسرین جیک تو جیکه چون هر راهی بره اون دختره‌ی کثیف پشتشه ولی به هوای مخالفت‌هایی که می‌کنی بده شدی پیش پینار و ازت فاصله گرفته. شناسنامه‌ی خیلیا سیاهه اما تعهد براشون معنی نداره، یک مورد توی تولدت دیدم. اون‌وقت من واسه تو میشم هوس‌باز.
منگنه، گیوتین، لای چیزی فراتر از این‌ها گیرکرده بود. پینارو شاهرخ از لبه‌ی شمشیر برنده تر بودند. سویل با سری پایین پلک روی هم گذاشت و ازگوشه‌ی چشم اشکش چکید. دردلش اعتراف کرد شاهرخ برای اوخیلی ها نبود، مردی بود که تمام اصول زندگی را رعایت می‌کرد و اشتباهاتش بخاطر ممکن الخطابودن انسان بود. کاری به ناجوانمردی بقیه نداشت. ماکان با وجود شوهرو شرایط پینار وارد زندگیش شده و به راحتی می‌تواند دوری بین این‌ها را بیشترکند، ولی سویل دلیلی باشد برای رابطه‌ی زناشویی سیاهی که داشت سیاه تر میشد. حداقل طلاق بگیرد اوضاع متفاوت میشود. جمله‌ی شاهرخ در گوشش زنگ زد "زندگی خودت‌رو قاطی کسی کردی که بخاطر دوکلوم نصیحت و مشاوره‌ی درستت باهات بد شده"
در سکوت گریه می‌کرد که دستمالی، خیسی گونه‌اش را پاک کرد، نگاه تیز سویل روی دست شاهرخ رفت و سریع دستمال را گرفت تا بیشتر از این صمیمی نشود.گرچه که خیلی برای این حرف ها دیر شده. شاهرخ به صندلی تکیه داد و با نگاه به شیشه‌ی مات وبخار مقابلش گفت
_ روزی که با سحر رفتیم محیط کارش‌رو ببینه بردمش رستوران و می‌خواست هرطور شده جبران کنه. منم گفتم جبران؟ خیلی خب، شماره‌ی سماوات رو بهم بده و چیزی هم بهت نگه وگرنه نه باهاش صحبتی می‌کنم نه خبری از کار هست. یه قراری با صاحبخونه‌ات گذاشتم و گفتم از دوستان نزدیک خواهران رحمتی هستم، مابه تفاوت مبلغ پیشنهادیتون برای تمدید رهن رو تقبل می‌کنم، فقط تا روزی که برین بنگاه نگید من دادم. فرداش پول‌رو ریختم به حسابش و یه رسید هم ازش گرفتم یه موقع دبه نکنه. جواب سوالی بود که توی مغازه پرسیدی و با دادت یادم رفت بگم.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #103
پارت101


تلخندی زد و ساکت شدنش به سویل اجازه‌ی گفتن مطلبی را داد اما چه بگوید؟ دوساعت پیش به سماوات زنگ زده که چانه بزند و برای رهن نرخ را کمتر کند و صاحب‌خانه خنده خنده گفته:<<ازم نشنیده بگیرین خانم رحمتی، چند وقت پیش یه آقایی اومدن سی تومن رو نقدی به شرط تمدید رهن دادن. گفتن اگه شما بدونین، نمی‌ذارین کمکتون کنه و به وقتش خودش میگه بهتون. من‌هم تو کارتون دخالت نکردم. خلاصه که مشکلی برای قرارداد نداریم، می‌تونین بمونین. فقط کافیه بریم املاک محل و قولنامه‌اش کنیم.>>
سویل شبیه برق گرفته ها ازپای تلفن خشکید و دود از کله‌اش زد بیرون. پرسید
_ کدوم آقا؟ اسم وفامیلش چی بود؟
_ والا شما وخواهرتون‌رو می شناخت، شماره‌اش هم روی تلفنم افتاده میشه راحت پیداش کرد، حرفی ازاسم نزد، فامیلیش هم گفت دلداده! چشم مشکی و موی خرمایی داشت. ماشینش یادمه بی ام وسفید بود که سوارشد رفت. شناختین؟
دست آزاد سویل روی پیشانی‌اش رفت و بله‌ای که خودش هم نشنید از دهان پرتاب کرد. مرتیکه سماوات از ترس این‌که به پول نرسد و پای سویل وسط بیاید خفه خون گرفته و سی میلیون به جیب زده. در دلش غوغایی بود که بر زبان نمیاورد و به سینه می‌ریخت:<<دونه پاشیده و منتظره لبخند بزنم و راه بدم بهش. سحر از ترس کارش شده رازدار غریبه. اصلاً برای آسایش و راحتیم هم کرده باشه باید بهم می‌گفت. می‌گفت هم اجازه نمی‌دادم. ازته قلبم می‌خواستم بمونم ولی نه ازجیب شاهرخی که به چشم دوست نداده. مثلاً می‌خواد بگه چقدر براش عزیزم؟ این عزیز بودن اذیتم می‌کنه، نمی‌خوام. نمی‌خوام یا نمی‌تونم؟ نباید بتونم!>>
دستش دستگیره‌ی در راگرفت وبا صدای گرفته، لرزان و بغض آلودی گفت
_ برو پولت‌رو پس بگیر، منم از اون خونه میرم یه جای دیگه. همون جوری که پینارو از ذهنت پاک کردی، منم فراموش کن.
از لحن سست و نامطمئنش عصبی شد وبا خودش یکی بدو کرد که چرا سفت و جدی ترو عامرانه برخورد نکرد؟ نکند به حرفی که میزد باور نداشت؟ نداشت که باگفتن کلمه‌ی منم فراموش کن گریست. مشت شاهرخ دور فرمان قفل شد وخون در دستش ازجریان افتاد، به اشک مظلومانه و پاک سویل حساس شده بود. با فکی منقبض و تحکم گفت
_ این‌رو تو گوشت فروکن، خیال نکن خونه روعوض کنی گمت می‌کنم. هرجای دنیا بری دنبالتم. دنبال پینار نرفتم چون به قول خودت توی ذهنم بود، یه وابستگی یا عادت، یه منطق واسه خواستنش، دوست داشتن می‌تونه فراموش بشه ولی کسی که تو دل بره بیرون نمیاد! دوستت ندارم، من...
جای قانون نانوشته‌ای که درقلبش نوشته شده بود و نفهمید کی وکجا حک شد، نفسش را به بیرون فوت کرد و با چشمان بسته، پشت سرش به پشتی صندلی چسبید. از مسابقه‌ی دو برگشته بود، ع×ر×ق روی پیشانی‌اش نشسته و حس سبکی بهش دست داده بود. راحت شد، گفت در دلش چه می‌گذرد و سویلی که جز بن بست انتهایی برای این علاقه نمی‌دید.
***
_ نمی‌دونی با چه توپ پُری اومد و عربده‌ای زد دختره. جون تو یه لحظه غلاف کردم گوشی‌رو، رنگ صورتم ‌رو ولش، شلوارم زرد شد.
ازپشت تلفن ریسه رفت که با خنده‌ی کوتاهم یکی شد. روی صندلی اتاقم نشستم و پرسیدم:<<دیگه گوشات‌رو تیز نکردی چی گفت؟>>
_ نه بابا دوتا عکس موقعی که ازمغازه خارج شدن و شاهرخ داشت باهاش حرف میزد گرفتم. الان برات می‌فرستم ببینی. دیگه خیط می‌شدم اگه دنبالشون می‌کردم. حالا می‌دونی همون دختریه که می‌شناسی؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #104
پارت102


_ آره بابا چشم درشت مشکی و قد متوسط سویله، بارها دیدیش توی این چند وقته، آشنا نشدی؟ بعدشم دیگه نیازی ندارم کجا میرن. ما می‌خوایم بدونیم شاهرخ با کیا می‌پلکه که اگه چیز به درد بخوری بود بذارم روی فیلم، پرونده قطورتر بشه.
_ منم مواقعی که میرم جز سویل و اون یکی دختره که گفتی خواهر همینه کس دیگه‌ای نمی‌بینم. نکنه جفتشون‌رو باهم می‌خواد؟
بهاره ریز خندید، با لبخند و نگاه به تخت نامرتبم جواب دادم
_ شایدم جفتشون شاهرخ‌رو بخوان! دوستمه قبول، این همه سال دوستیم، ندیدم به کسی پا بده که مبادا وقتش‌رو صرف لوس بازی کنه. پسر ندیده ست، ممکنه شل شده باشه. سحرهم لوندیش دل هر مردی رو می‌بره.
حرفم را کوتاه کردم تا عکس سویل وشاهرخ را بفرستد که درکسری از ثانیه فرستاد. صحنه‌ای که شاهرخ دم درمغازه کنار رفته بود تا سویل اول بیرون برود. تصویر بعد سویل پشت به دوربین ایستاده و شاهرخ با اخم مقابل او دستانش را از دو طرف بازکرده بود. صدی به نود تلنگرم گرفته و دختره به خودش آمده رفته گوش شاهرخ را پیچانده. بهتر، باید از اول مشخص می‌کرد این‌وریست یا آن‌وری.
دختری که آن روز دیدم، در بستنی فروشی آفتابی نشده یا روزهایی رفته که بهاره مغازه نرفته. شاید شاهرخ از ترسش بعد عقد به هم زده. جایی نمی‌خوابد که آب زیرش برود. پسره‌ی مارموز. آقایی و منش ماکان را به دنیا نمی‌دهم. بسه پینار، ازبس در دلت ازش تعریف می‌کنی جلویش گاف می‌دهی. خب مگر بدی هم دارد که بهش فکرکنم؟ جدی جز خوبی چیزی ندارد یا چشم کورم ندیده؟
***
پاتوق از قبل تعیین شده‌ای نداشتیم، جایی از شهر نمانده که برای محل قرار از دستمان دربرود از بس تعداد دیدارها زیاد شده و من هم بدعادت، زودی قبول می‌کنم. پریشب که پل طبیعت رفتیم قیافه‌ای به خودم گرفتم وگفتم
_ یه وقت پیش خودت نگی دختره بیکاره و دست به سیاه سفید نمی‌زنه و منتظره ازخونه بکشونمش بیرون و عاشق قرار با منه و...
نگذاشت بیش ازحد مانور بدهم و پرید وسط حرفم
_ هوووف، امون بده پینارجان. آخه کی شده به خودم اجازه بدم چنین فکرایی راجبت بکنم؟ البته در این‌که بدت نمیاد من‌رو ببینی شکی ندارم.
چشمک و لبخند دندان نمای دخترکشش را با مشتی به بازوی ورزیده‌اش جواب دادم که خندید و گفت
_ نمی‌دونم چرا هروقت بهم مشت میزنی خندم می‌گیره، شبیه اینه که داری قلقلکم میدی بانوجان.
پنج ساعتی ول گشتیم و جای شام، شکمم را با پشمک و ذرت مکزیکی و مخلفات پرکردم. هرچه اصرار و پافشاری که اینها جای شام را نمی‌گیرد، برویم غذا بخوریم، زیربار نرفتم و مجبورش کردم قید غذا را بزند و هله هوله درخیکش بریزد. سر به سرگذاشتن ماکان و خلاف خواسته هایش عمل کردن شده بود جزو روزمرگیم. چقدر دعوایم می‌کرد لباس کم می‌پوشم. امشب هم همین بساط بود. بلوز سفیدو رویش بافت صورتی و دست آخرهودی مشکی‌ام را پوشیده بودم و سردم نمیشد. مویم را زیرکلاه بافتنی قرمزجمع کردم و چنگی به بند کیفم که روی تخت افتاد بود زدم.
به محض اینکه دستگیره را پایین کشیدم و در باز شد هیکل پیمان عین علف جلویم رشد کرد. میونه‌ی خوبی نداشتیم و اکثراً بحث لفظی می‌کردیم. چشم قهوه‌ایش سرتاپایم را برانداز کرد و به صورتم که رسید گفت
_ پارسال دوست امسال آشنا. ماشالله چقدر بزرگ شدی خانم کوچولو!
_ ببخش ازت رخصت نگرفتم، آخه باکو راهش دوره، تلفنت هم جواب ندادی. شایدم فقط واسه ما در دسترس نبودی. حالام بفرمایین کنار، می‌خوام رد شم.
با تمسخرو طعنه از خجالتش درآمدم و لبخند کجی کنج لبم گذاشتم. بدون جابجا کردن بدنش اخم کرد و نیم نگاهی به دوروبرش انداخت. با صدای آرام و انگشت سبابه‌ای که به نشانه‌ی تهدید طرفم گرفت زمزمه کرد
_ خودت‌رو به باد بدی یا نقشه رو خراب کنی من می‌دونم با تو.
راه را برایم بازکرد و همین که ازکنارش رد شدم با اخمی از سرتعجب پرسیدم
_ زندگیم چه ربطی به تو داره؟ قراربود با یه بخش از سکه ها تو شمال، ویلا دم ساحل بخریم شریکی به عنوان حق الزحمه. دردت دیگه چیه؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #105
پارت 103


پشت بهش قدم هایم به سمت درواحد رفت که حرفش را شنیدم
_ زندگی منم به تو ربط نداره. درسات‌رو خوب مرور کن گند نزنی.
بابا که هنوز ازقنادی نیامده بود، مامان درآشپزخانه مشغول هم زدن محتویات داخل قابلمه بود که صدایم را به گوشش رساندم
_ شام بخورین، دیرمیام.
برای مهین هم عادت شده بود جای خالی دخترش را پشت میز شام ببیند و اعتراضی نمی‌کرد. منظور پیمان از درس، باقی برنامه‌ی مهریه و طلاقی بود که فعلاً شاهرخ جز دادخواست اعسار حرکتی نزده و عکس العملی بابت درخواست طلاقم نداشت. مردی که جلوی کلی مهمان بی غیرتی‌اش را نشان دهد و به حرف مردم پشیزی اهمیت ندهد بعید نیست بی سروصدا و توافقی تمامش کند. پیمان بیخودی نگران بود. بهش نگفتم با ماکان تولد رفتم و شاهرخ ما را دید، وگرنه خیالش از هرنظر راحت میشد. نه، همان بهتر خیالش متشنج باشد، زیادی دور برداشته و نسبت بهم بی حس شده. انگار نه انگار خواهرشم، لحنش مال کلفت و نوکر بود تا برای آبجی کوچکش.
محل قرار کنارخیابان جلوی میوه فروشی بود که سروقت رسیدم ولی خبری ازماکان نبود، با دو دقیقه صبر لکسوس مشکی مقابلم ترمزکرد. همین که پایم تکان خورد تا ماشین را دوربزنم و سوار شوم ماکان پیاده شد و گفت:<<صبرکن پینار جان اسکورتت کنم، داره ماشین رد میشه.>>
خیابان شلوغ و سرعت خودروها بالا، ازکنار درکمک راننده با شتاب عبور می‌کردند. ماکان با احتیاط در را بازکرد و هنوزپای چپم به کف ماشین نخورده بند کیفی که درمشت راستم بودو روی دوشم ننداخته بودم با بی رحمی از چنگم درآمد و سر چرخاندم دیدم ماکان پرت شده روی کاپوت. جیغ زدم دزد و موتوری سعی میکرد از لای ماشین ها فرار کند که ماکان دستور داد بشین و خودش سه سوت پشت رل نشست.
_ نترس می‌گیرمشون. نامردا هلم دادن وگرنه یقه‌شونو گرفته بودم.
از استرس و اعصاب دست و پایم می‌لرزید و چشم از دو موتور سوار کثافت برنمی‌داشتم. لب و لوچه‌ام آویزان و آماده بودم بزنم زیرگریه. تیپم جوری نبود که بخواهم کیف روی دوش بیندازم، اسپرت بپوشم و باهودی بیرون بیایم عادی دستم میگیرم که به هفت پشتم بخندم دیگر ازاین غلط ها کنم. پسری که روی ترک موتور بود برگشت عقب را دید، ماسک زده بود، به شانه‌ی نفر جلویی زد و گاز دادند. ماکان کم نیاورد، سایه به سایه تعقیبش کرد. دو شماره‌ی آخر پلاک موتور زیر چسب مخفی شده بود. دزد جماعت که نمیاید با مشخصات درست دزدی کند. از گوشه‌ی چشم به عرقی که از کنار ابروی ماکان چکید نیم نگاهی انداختم، فضای خیابانی که واردش شدیم بازتر بود و پایش پدال گاز را فشارداد و لکسوس به کنار موتور رسید ولی آنها زرنگ تر بودند و پیچیدند داخل فرعی، ما هم دنبالش. وسط هاگیر واگیر دست لرزانی که روی پایم بود داغ شد و نگاهم از موتوری به طرف دست مردانه‌اش رفت و صدایش به گوشم خورد:<<من پیشتم.>>
دلم ناخودآگاه قرص شد، بودنش یعنی دنیا کنارم. کلمات معجزه هم می‌کنند؟ وقتی میشود با چیدن چندواژه کنارهم دل شکست، عاشق کرد، آشتی و قهر کرد،چرا نتواند منِ متلاطم را آرام کند؟ تاثیر گرمای دستش استرسی را که از سر سرعت وشتاب ماشین گرفتم کم کرد. با دست دیگرش فرمان را به راست چرخاند و مسیرکج شد به طرف کوچه‌ی باریک و تنگ. بن بست! تهش جز خانه راه خلاصی نبود. برگشتند که ازکوچه بیرون بیایند ولی ماشین ماکان سد راه بود.
_ اگه چاقو داشتن چی؟ وای می‌ترسم. کیف نخواستم، بیا برگردیم.
جانش درخطر بود، آستینش را درچنگم گرفته بودم که ازماشین پیاده و با دزدها درگیرنشود. بااخم و اقتدار زمزمه کرد:<<بهم اعتماد کن. هر موقع اسم پلیس‌رو آوردم زنگ بزن صدو ده.>>
_موبایلم تو کیفه. گوشی ندارم.
گوشی خودش را بهم داد و رمز قفلش هم گفت. در ماشین را بازکرد. رفت پایین، دلم طاقت نیاورد و پیاده شدم ولی کنار لکسوس ایستادم و ماکان جلوی موتور قدعلم کرد. داد زد:<<با زبون خوش اون کیف‌رو بده تا زنگ نزدم پلیس.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #106
پارت104


انگشتم که نزده بندری می‌رقصید و درحال ویبره بود روی صفحه حرکت کرد. شماره گرفتم وموبایل که دم گوشم رفت دزدها پیاده شدند و هجوم بردند سمت ماکان. صدای الوی پلیس با جیغم یکی شد:<<وای ماکان!>>
اولی مشتش بالا آمد که بخورد به صورت ماکان اما روی هوا گرفت و با کف کفش محکم کوبید به شکم دزد و خورد به دیوار آجری کوچه. درست موقع ضربه به شکم، دومی با کله زد به گونه‌ی ماکان و الو الو گفتن کسی یادم انداخت پلیس پشت خط بود. بی توضیح آدرس دادم و قطع کردم. حتماً باید صدایم به ساکنین خانه هایی که درکوچه بود می‌رسید. فریاد کشیدم
_ کسی نیست کمک کنه؟؟؟
کیفم کنار موتور روی زمین افتاده بود. خودم جرئت نمی‌کردم سمتش بروم. اولی جانی گرفت و آمد سراغ ماکانی که آن یکی دزد را چسبانده بود به دیوار و مشت و لگد میزد و حواسش به پشت سرش نبود. جیغی زدم فرابنفش
_ ماکان پشت سرت.
چرخید به عقب که با مشت اولی روبرو شد. جنازه بودم، خون در رگ هایم نبود، هرلحظه ممکن بود ازحال بروم. با هر ضربه‌ای که می‌خورد قلبم ازجا کنده میشد. اولی که ماکان را کف زمین انداخت و رویش خیمه زد پریدم داخل ماشین، قفل فرمان را برداشتم. این‌طور که پیداست خبری از چاقو و آلت قتاله نیست. هرچه باداباد. الان پلیس میاید. یورش بردم سمت اولی، قفل فرمان را آوردم بالا وکوبیدم پس گردنش که آخ بی ریخت و کشداری گفت و دستش جای مشت به ماکان، به پشت گردنش چسبید و پخش زمین شد. دومی که خم شده بود و با دودست صورتش را گرفته، با شنیدن صدای همدستش متوجه من شد. کمرش از دیوار فاصله گرفت و قدمی جلو آمد، ماکان بلند شد و بین ما ایستاد. پشت به من و روبه آن ع×و×ض×ی. ترس ازش می‌بارید، نگاهش میان ما دوتا رد وبدل شد و پا به فرار که گذاشت باصدای بالا رفته گفت:<<داداش دارن وقت تلف می‌کنن پلیس بیاد. بدو در رو.>>
بدن ماکان تکان خورد تا دنبالش کند که دستانم دور شکمش حلقه شد و بدون این‌که به گوش آنها برسد یواشکی التماس کردم:<<جون من کاری باهاش نداشته باش بذار بره. >>
شرش کم شود نفس راحت بکشیم. به درک، دست پلیس نیفتادند که نیفتادند. از فاصله‌ی کمی که بین دیوار کوچه و درماشین بود فرار کرد و آن یکی دزد هم دست به گردن و خم شده دنبالش رفت، طوری که اصلاً اثری ازشان نماند. سرم روی شانه ماکان بود و نفس های عمیقی که سینه‌اش را بالاو پایین می‌کرد با تمام وجودم حس کردم.
_ برو تو ماشین بشین منم الان میام.
به سنگر پشت سرش و آن امنیت نیازداشتم ولی بااین احوال ضعفم را بروز ندادم و ازش جدا شدم. روی صندلی نشستم و قفل فرمان را جای قبلی برگرداندم. کیف از یاد برده‌ام در دست ماکان بود که سوار ماشین شد و بهم داد. جانش را به مال ترجیح دادم، داراییم می‌رفت غمی نبود، ماکان نباید طوریش میشد. نگاه پر از تحسینم را به نیم‌رخش که سمت روبرو بود و موتور جامانده‌ی دزدها را می‌پایید دوختم و بالحن قدردانم گفتم
_ اگه نبودی...
با غیظ جفت پا پرید وسط جمله‌ام
_ دزد طعمه ات میشد یا تو طعمه‌ی دزد! گوشی رو دادم بهت که زنگ بزنی به پلیس و نیای وسط دعوا، اگه اون مرتیکه زود برمی‌گشت قفل فرمون‌رو ازت می‌گرفت چی؟ اگه دست درازی می‌کرد چی؟
با طمانینه و تعلل گردنش که رگ های متورم رویش برجسته شده بود چرخید وچشمان کاسه‌ی خونش زهره ترکم کرد. از لای دندان ها غرید
_ اون‌وقت دعوا سر مال دنیا نبود، ناموسی بود! منم سر ناموس صبر نمی‌کنم پلیس بیاد، خودم حکمشون رو اجرا می‌کنم!
قلبم لرزید ولی از ترس نه، بندری زد، قنج رفت و عروسی به پا شد. مرا ناموس خودش می‌دانست، غیرتش هرچه غم بود از دلم شست و برد. دلت که به کسی قرص باشد هیچ سیلی توان شکستش را ندارد. قرار امشب چه خاطره‌ی بدی شد. خوش بودم به چندساعت دوری از فضای سنگین و خفقان آور که کیف قاپ ها زهرمارم کردند. گلویی صاف کردم و حین کشیدن زیپ کیفم گفتم:<<نمی‌ریم؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #107
پارت 105


_ صبرکن پلیس بیاد شکایت نامه تنظیم کنه و تکلیف موتور روشن بشه.
اسپری، برس، شکلات، کرم دست وچندقلم لوازم آرایش و...بقیه اش... نیست! بااخم وسایل داخل کیف را به هم زدم. با چشمان گرد برسرم کوبیدم و جیغ زدم:<<گوشی وکیف پولم نیست! >>
***
اخم به چهره نشانده و با گام های کوتاه و سنگین به سراغش رفت. شانه‌ای بالا انداخت وحین جاخوش کردن روی مبل گفت
_ طبق نقشه پیش رفتن، اول یه موتور دزدیدن تا اگه یک موقع ردشو زدن صاحبش اینا نباشن، بعدش با چسب پلاک‌رو مخفی کردن که مثلاً شک برانگیز نباشه دزد جماعت با پلاک مشخص رفته باشه کیف قاپی ولی...
پسره دنبالشون کرده و توی کوچه بن بست گیرشون انداخته جفتشون‌رو کتک زده. پینار باقفل فرمون مهره‌های یکیشون‌رو ترکونده. باورت میشه؟ یه دقیقه دیرتر میزدن به چاک پلیسا سر می‌رسیدن. موتور توی کوچه جاموند.
_ پس یه بارکی بگو پولی که دادم خرج زدو خورد شده دیگه؟ اینا رفتن کتک بخورن یا دستورم‌رو اجرا کنن؟
فنجان خالی چای را روی میز کوبیدو به فریادش ادامه داد:<<یک کار بهت سپردم.این بود آشناهای افعیت؟ ازپس یه دخترو پسر برنمیان، بندازی لونه‌ی مار ازمعده‌اش باید اینا رو دربیاری.>>
قباد غش غش خندید و آرام که شد کیف پول را از جیبش درآورد. مقابل شاهرخ گرفت وگفت:<<دیری دیدین. بچه ها دله دزد نبودن که شدن. رفتن کیف پولش‌رو زدن.به جان توچقدر دعواشون کردم.>>
_ آخه به چه دردم می‌خوره؟ واسه پول رفته بودن؟
قباد لنگش را روی میزگذاشت و کنترل به دست شد. حین عوض کردن کانال جواب داد:<<از کارتش هرچی هست بکش بیرون سکه بگیر براش. یه مقدارم چرب کن بدم بچه ها، کتک خوردن تو قرارمون نبود، پول می‌خوان. >>
شاهرخ جوش آورد:<<غلط کردن، یک قرون اضافه تر نمیدم، نوش جونشون کتکایی که خوردن.>>
قباد از گوشه‌ی چشم حرص و تا مرز سکته رفتنش را دید و دلش نیامد بیش از این آزارش دهد. ازجیب داخل کاپشن موبایل را درآورد و روی هوا تکان داد:<<این مال زن کدوم هوسبازیه؟! >>
گردن شاهرخ جوری برگشت که رگ به رگ شد و دستش بالا رفت تا گوشی را بقاپد که قباد دورش کرد وگفت
_ اول انعام این دوتا نفله رو بده دارن موهای کله‌ام رو می‌کنن. پینار باقفل فرمون زده ناکارش کرده.
سرحال و شاداب، طوری که به گنج رسیده باشد انرژی در صدایش موج زد
_ خیلی خب کارت به کارت می‌کنم برات. دختره بغل یکی دیگه وایساده شیر شده تاوانش‌رو من باید بدم.
موبایل به دستش رسید و لبخند بدجنسانه‌ای به صفحه‌ی گوشی زد. الگوی رمز را همان روزهای اول دوستی فهمید و پینار بهش عادت کرده بود
_ شماره بذارم یادم میره، الگوی دیگه هم قاطی می‌کنم.
قفل بازشد و به گالری رفت. قباد عین شاهرخ چهار چشمی حواسش به عکس و فیلم ها بود. بابت درگیری عذاب وجدان داشت و قصدش آسیب رساندن به کسی نبود ولی دوست پسرپینار سیریش شد. شاهرخ هم که رحم را دربرابر پینار کنار گذاشته بود با بی تفاوتی از دعوای دزدها گذشت. زخمی که پینارو پیمان زدند جایی برای نرمش نداشت، سنگدلی تنها جواب بود. تا حدی عکس و فیلم را گشتند که به تاریخ خیلی قدیم تر رسیدند. فایل های دیگر را سرزدند اما هیچ مدرکی در گوشی پینار نبود. به کاهدون زدند، آفتابه دزدی! تندی حرکت انگشتش روی صفحه عصبی بود و به قسمت های بی ربط و الکی هم رفت ولی چیزی دستگیرش نشد. کم مانده بود دل و روده‌ی موبایل را بریزد بیرون. جوشی شد، موبایل را به طرفی پرت کرد و داد زد
_ یعنی فیلم و صدا کجا می‌تونه باشه؟
***
سیم کارت قبلی را سوزاندم و از همین خط سیم کارت جدید گرفتم. جایی که پیشخوان دولت بود و کارهای سیم کارت را انجام می‌داد حسابی شلوغ بود و از صبر زیادی خسته شدم. عوض غرغرم ماکان ریلکس روی صندلی پا رو پا انداخته بود وبه آقایی که کارش زیادی ازحد طول کشید نگاه می‌کرد. من هم با چشم غره و فحش زیرلب از شرمندگیش در می‌آمدم. آمده بود به نام بزند، یادش رفته بدهی را صفر کند. فرم پرکردنش کفرم را درآورد، آهسته و مورچه وار پیش می‌رفت.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #108
پارت106


به داخل ماشین که برگشتیم سیم کارت را از جلدش درآوردم، قاب پشت موبایل قدیمی پیمان که دیشب ازش گرفتم تا کارم راه بیوفتد بازکردم. باتری را برنداشته درازکش از پشت صندلیم جعبه‌ی موبایل آکبندی بیرون کشید و روی پایم گذاشت.
_ سیم کارت‌رو بنداز تو این.
چشمان گرد شده‌ام اول روی جعبه ماند و بعد بین لبخندش وجعبه‌ی گوشی در رفت وبرگشت بود که با هیجان گفتم:<<ماکان این چه کاریه کردی؟ خودم می‌گرفتم چند روز دیگه.>>
_ مبارکت باشه. به چشم هدیه نبینش، خریدم دستت خالی نمونه.
مدل بالا و گران قیمت خریده که فقط دستم خالی نباشد؟ از هدیه، هدیه‌تر بود. سورپرایزش قند در دلم آب کرد و باتبسم ملایم و نگاه پرتحسینم زمزمه کردم
_ ممنونم ازت.
از ته زبانم کلمات لبریز بود و باید بیشترخرج می‌کردم ولی همین دوکلمه بس بود تا بعد. با شور و اشتیاق سیم کارت را درجایش انداختم و روشنش کردم. همیشه درپیچ های سخت ناراحتیم را برطرف می‌کرد، اولش قرار بود فقط درکم کند، اما شده مشکل گشا و تنها امیدم برای آینده. دیشب قبل رفتن سفارشات لازم را کرد، چون موبایل وخطی در بساطم نبود و با ورودم به خانه زنگ و پیام تعطیل بود، گفت برای ساعت هشت صبح آماده دم در باشم. باهم بانک رفتیم، دوتا کارت عابربانکی را سوزاندم وجدید گرفتم با رمز جدید. مرا به خدمات دفاتر پیشخوان دولت برد و باحوصله نشست تا نوبتمان شود. دست خودم بود از گردنش آویزان می‌شدم و ماچ بارانش می‌کردم ولی بُل می‌گیرد و پیش خودش می‌گوید دختره هول و محبت ندیده ست. داشتم برنامه های موبایل را چک می‌کردم که بی مقدمه گفت
_ آهان، تا یادم نرفته...
دست درازکرد طرف داشبورد و قاب بنفش ژله‌ای را خارج. دکل برق به برق نگاهم می‌گفت زکی! آخ جون رنگ موردعلاقه‌ام. با تشکرو لبان کش آمده ازش گرفتم و قاب را انداختم به گوشی. از گوشه‌ی چشم بهش خیره شدم و با تای ابروی بالا رفته گفتم
_ جناب شمس دارن پیشرفت می‌کنن، با سلیقه‌ام خوب آشنان.
با نگاه به روبرو سری تکان دادو گفت
_ چرا که نه؟ خیلی چیزات بنفشه، اغلب لباسات، قاب گوشی قبلی. حالا تو بگو، من چه رنگی دوست دارم؟
از دکوراسیون رستورانش قابل حدس بود:<<قرمز.>>
چشم به صورتم دوخت وهمین که راه افتاد پرسید:<<احیاناً بانو سلیمی باهام هم مسیرن؟ >>
_ نه من میرم خونه، تو برو به کارت برس.
پخ زد زیرخنده و طولانی زیرنگاه متعجبم خندید. آرام که شد گفت:<<عزیزم مسیر پیشرفت‌رو میگم. داریم شونه به شونه میریم جلو.>>
از هم شناخت نسبی پیدا کرده بودیم، از علایق و سلیقه ها و نفرتش به چیزهای مختلف آشنا بودم. بدی‌اش کم حرفی و سکوت درمحیط شلوغ بود که کلافه‌ام می‌کرد و ناچاراً به جایش جواب خودم را می‌دادم. اندرسفیهانه بهش خیره شدم و دو دل بین گفتن و نگفتن. نگو، خودش می فهمد. چیزی نمانده، دارد میاید. لذتش به این بود نگفته ماکان دستم را بخواند ولی زبانم کنترل نداشت
_ من غیر از رنگ بنفش، عاشق زمستون هم هستم. یعنی اون سه ماه برام حکم زندگی داره هاااا.
هنوزحرفم تمام نشده آهی سوزناک کشید وچهره درهم کرد. چیزبدی گفتم؟ بااخم پرسیدم:<<ناراحت شدی؟ خاطره‌ای تداعی شد برات؟>>
سری به دوطرف تکان داد و پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به نگاهم دوخته شد وبا مکث زیاد گفت
_ حسودیم شد به زمستون و بنفش.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #109
پارت107


ازعشقم به این دوتا؟ شوری بود که در دلم به پا شد. حرف باد هواست؟ نخیر، طوفانی زمینی‌ست که الان کنارم نشسته و مخم را می‌زند. چنان با افسوس و حسرت ادا کرد که باورم شد به رنگ و فصل حسودی کرده. گوشه چشمی برایش نازک کردم وگفتم
_ حتماً خودتم عاشق یک سری چیزا هستی دیگه، باید بهشون حسودی کنم؟
_ توحسودی نمی‌کنی چون...همون یه سری چیزان که بهت حسادت می‌کنن!
ثانیه‌ای طول کشید تا جمله‌ی عاطفی‌اش را درک کنم. یعنی علاقه‌ای بالاتر از من نداشت که بهش حسادت کنم؟ ولم می‌کردی اشک آمیخته با احساس می‌ریختم و به فرق سرم می‌زدم با انتخاب اولم. شاهرخ هیچ‌وقت به عشق اعتراف نکرد و همش گفت دوستت دارم، دوستت دارم. بالاترین علاقه همان عشق بود که مویرگی بهم فهماند وجای حسادت، حسرت خوردم. بهش نگفتم ولی علت طلاقم ماکان بود! گور بابای شاهرخ، خیانت به ماکان بود وقتی کنارش بودم و به هوای نقشه‌ی پیمان، شاهرخ را تحمل می‌کردم. هیچ حس تعلقی به مثلاً همسر عقدیم نداشتم، فقط زودتر از شر اسمش راحت شوم و برای همیشه از زندگیم برود تا با افکار آسوده به خودم برسم. به آبیاری بذری که ماکان در دلم کاشته بود.
***
برعکس سال قبل خانه‌اش ساکت و آرام بود. نسرین با مامان و بابایش منزل مامان بزرگش می‌رفت و عذرش موجه بود. بعداز تولد تلفن های پینارکمتر شد و یک‌بار که سویل پیشش رفت تا سوءتفاهمی بابت رقص و کادوهای شاهرخ به وجود نیاید سرسنگین برخورد کرد وگفت:<<هرطور خودت صلاح می‌دونی، کارای اون هیچ ربطی بهم نداره. من یادگرفتم با هرکسی مثل خودش برخورد کنم.>>
سویل هنوزیاد حرف های شاهرخ درماشین بود، مصلحت زندگی‌اش را می‌خواست، دشمن پینار که نبود سزاوار چنین رفتاری باشد. در بین حرف های امشبش پینارگفت پیمان نیست ومن هم جایی کار دارم. نگفت با ماکان قرار دارد، سویل با خودش زمزمه کرد:<<انگار من خرم.>>
به عشق خلوت با آبجیش دوش گرفت، بلوز قرمزو شلوار مشکی پوشید، کاسه را پراز دانه های انار کرد، هندوانه را قاچ وهمراه بشقاب آجیل روی میز پذیرایی قرار داد وکیک هم دریخچال، تا سحر از سرکار برگرددو با دیدن این منظره خستگیش دربیاید. این به سورپرایز تولد در. شب یلدا را بخاطر بقیه به کام آبجیش نباید تلخ می‌کرد. وارد آشپزخانه شد وبه خورشتی که بویش همه جا را برداشته بود سر زد اما با شنیدن صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. روی صندلی کنار میز تلفن نشست و گوشی به دست شد. الو را نگفته سلام سرحال و کشدار بابایش را شنید و کیفور شد
_ سلام به روی ماه بهترین بابای دنیا. الهی فدات بشم دلم برات یه ذره شده. آب وهوای کانادا بهت ساخته که ازم دل کندیا.
_ شب یلدات مبارک قلب بابات. می‌ترسم بااین شیرین زبونیت من‌رو بکشونی ایران و پاگیر بشم دیگه برنگردم. چه خبر از اون‌ور؟
_ هیچی خداروشکر خوبیم. یلدای شما هم مبارک، منتظرم سحربیاد به شب یلدا برسیم. اواخر هرماه کاراش طولانی میشه.
_ دلارهایی که می‌فرستم کفاف نمیده؟ می‌خوای بیشتر بدم؟ آخ حرف پول شد، سر سالت نزدیکه، چرا سماوات بهم زنگ نزد؟
_ ماشالله بابا پرسوال اومدی پای خط. دستت که الحمدلله برکت داره، خونه هم یه جوری با سماوات توافق کردم موندگار شدم.
_ پول رهن رو زیاد کرد یا تبدیل به اجاره کردی؟ اون دندون گرده. نکنه قرض وقوله کردی بهم نمیگی؟
چرخیدن کلید درقفل با سوال آخر بابا یکی شد. سحر ماسیده و شل دم سالن آمد و سلام نداده چشمش به زرق وبرق میز افتاد و زبون به لب پایین کشید. با لبخند جواب داد:<<سویل قربونت بره بابا جون یه مقدار پس اندازبود که دادم بابت رهن.>>
سحرکیفش را پرت کرد طرفی وجیغ زد:<<باباســــــــــت؟ >>
گوشی را ازش قاپید و برای نشستن، به دسته‌ی صندلی راضی شد. سویل معترض ازصندلی برخاست وگفت:<<وای وای وای زلزله؟؟ مامان سر تو چی خورد؟ اومد کافه روبه هم ریخت.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #110
پارت108


_ فدای کافه‌ات بشم، اگه چایی حاضره نیار، بمونه بعد شام. گشنمه... الو بابایی؟ سراغی نمی‌گیری کجایی؟
سویل سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و رفت میز را بچیند. از شلختگی سحربه ستوه آمده بود، شال یک ور، مانتو یک ور، کیف یک ور. ندیده می‌دانست با هر کلمه‌ای که به بابا می‌گوید لباسش را هم درمیاورد.
دوغ و کاسه‌ی ماست به مخلفات میز اضافه شد و سحر وارد آشپزخانه.
_ مممم...عجب بویی راه انداختی سویل جونم. پسر بودم درکسری از ثانیه می‌گرفتمت. واسه هرخونه‌ای لازمه یه سویل.
سویل که ته دیگ برنج را سیب زمینی گذاشته بود برای خودش وسحر کشید وگفت:<<منم اگه پسر بودم ازچربی زبونت نمی‌گذشتم. دوای هر دردیه.>>
سحر ریزخندید و درسکوت گرم شام شدند که از بیرون صدای گنگی آمد. دوخواهر گوش تیز کردند، به نظرجمعیت کم سن و سالی به شکل هماهنگ و شعار مانند می‌گفتند:<<شاهرخ بی دلیل، عاشقته سویل! شاهرخ بی دلیل، عاشقته سویل!>>
مات و بهت زده به سحرخیره شد و هجوم خون به صورتش را حس کرد. سحربا ابروان بالارفته و دهان گشاد شده ازپشت میزبه لب پنجره رفت و بازش کرد، به گوش هایش اعتماد نداشت، باید می‌دید تا باور می‌کرد. حدود ده بچه‌ی قدونیم قد ریخته بودند درکوچه و شاهرخ پشت سرشان، نفرآخر ایستاده چشم درچشم با سحرشد. دست روی دهانش گرفت و زیرلب زمزمه کرد:<<شا...شاهرخ!>>
نیم نگاهی به پنجره‌ی خانه های روبرویی انداخت وبا دیدن چندهمسایه ی فضول در بالکن و دم پنجره لبی گزید. جفت آرنج سویل روی میزو سرش میان دستانش بود، تمام تنش از اعصاب می‌لرزید. آبرویش درمحل رفت، دیگر نمی‌توانست سربلند کند. عین فنر به هوا جهید و موبایلش را از روی اپن برداشت. سریع شماره گرفت وبا سوال سحر هم مواجه شد
_ آبجی اینا چی میگن؟ شاهرخ عاشقته؟
جای جواب با جیغ توپید به شاهرخ که پشت خط بود:<<تا سه می‌شمرم، زود نمایش مسخره رو تموم می‌کنی وگرنه صدو ده میاد جمعتون می‌کنه. یک... دو...>>
_ سه! زنگ بزن به پلیس بگو بیان این طفل‌های معصوم بی گناه‌رو ببرن.
باشه‌ی مهیبی از دهانش درآمد که سحر دو قدم ازش فاصله گرفت. برای حفظ شرفش باید پلیس را خبر می‌کرد و به همه نشان می‌داد عشقی درکار نیست و صرفاً مزاحمتی بیش نبوده. به110زنگ زد و با این‌که سحر می‌خواست تلفن را ازش بگیرد و مانعش شود ولی سویل گزارش ایجاد مزاحمت و آدرس را داد. شال و پالتو ازکمد لباس برداشت و پوشید، وسوسه‌ی دیدن کسانی را که شعار می‌دادند داشت اما صبرکرد تا صدای بچه‌ها قطع شد که نشان از حضورپلیس می‌داد و بلافاصله به پایین رفت. خودش گفت زنگ بزن مامور بیاید وگرنه مجبور نبود گرهی را که با دست باز میشد با دندان باز کند. زنجیرپشت درساختمان را به پایین هدایت کرد و از لای دردو تا ماموری را که مقابل شاهرخ بودند دید وسحر هم پشت سرش به بیرون رفت. دل سنگی و جدیت درخون سویل نبود، چهره‌ی مضطرب بچه های دخترو پسردلش را به درد آورد. رویی نداشت همسایگانی را که حتماً نظاره گر بودند ببیند. با قدم های بلند خودش را به مامور و شاهرخ رساند و گفت:<<سلام علیکم جناب. بنده تماس گرفتم بابت مزاحمت ایشون. خونه نشسته بودم یک دفعه صدای بچه ها مثل گروه سرود بلند شد و شنیدم که با اسمم شعارساختن و خب کاملاً معلومه زیرسر کیه.>>
چشم به غره‌ای به شاهرخ رفت و مامورگفت:<<اخلال در آسایش همسایه‌ها و همچین مزاحمت برای نوامیس جرم محسوب میشه.>>
_ سرکار، مگه جلوشون‌رو گرفتم یا دست درازی کردم؟
_ خیر ولی این‌که از اسم این خانم استفاده ی ابزاری کردین و شعار براش ساختی اونم بدون اطلاعش مزاحمت وجرمه. چرا بچه ها رو قاطی بازی خودت کردی؟
شاهرخ نیم نگاهی به لب و لوچه‌ی آویزان و چهره‌ی درهم و ترسیده‌ی بچه ها کرد و از سویل خواهش کرد برای ثانیه‌ای خلوت کند. چندقدم آن‌ور رو به سویل با صدای آهسته‌ای پرسید:<<نمی‌خوای که برای بچه ها دردسر درست کنی سویل؟ بذار برن خودم با مامورها میرم کلانتری.>>
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین