. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #91
پارت89


چندلحظه‌ای به خنده‌ی بدجنسانه‌اش نگاه کردم و تلفنم را دادم. عقربه‌ی ساعتم روی یازده افتاد و خبری از شاهی نشد. قلبم گرومپ گرومپ میزد و انگشتانم را به بازی گرفته بودم. در دلم هوار می‌زدم:<<ثابت کن دروغه، نیا شاهی. رفیق ع×و×ض×ی این داداش دیوونه‌ام حتما تو رو ع×و×ض×ی گرفته.>>
هی به خودم امید می‌دادم و به پیمان گفتم:<<بریم، نیومد. شاید صدا از میز دیگه‌ای بوده و دوستت فکر کرده از شاهر...>>
جمله‌ام تمام نشده بود که شاهرخ قدم زنان با دسته گل بزرگی، کت شلوار پوشیده، داشت به خانه نزدیک میشد. دیگر صدا نبود که گوشم کار کند، حالا تخم چشمم تنها عضو حیاتی بدنم بود. زنگ را زد ونیم نگاهی به دور و برش انداخت اما فاصله به قدری بود که متوجه حضورمان نشود. کمی طول کشید تا درباز شود و دختری با قد متوسط و آرایش غلیظ خودنمایی کند. با دیدن شاهرخ، خندان وشاد پرید بغلش و چیزی دم گوشش گفت. پیمان ثانیه‌های مرگبار زندگیم را با دوربین موبایلم شکار می‌کرد و من کاملاً مرده بودم. پژمرده وخشکیده روی صندلی افتاده و چانه‌ام تکان می‌خورد، اشک دیدم را تار می‌کرد ولی پلک زدم تا شفاف ببینم مرگ تدریجی رویایم را. چشم تنگ کردم که خوب تیپ و قیافه‌ی دختر به نظرم بیاید. موی لخت نسکافه‌ای که دوطرف صورت تو پرش ریخته بود، لبان قلوه‌ای وقرمز، چشمان... تشخیصش سخت بود وحتی با کمک آفتابی که به دختر می‌تابید رنگ نگاهش را ندیدم، ساپورت طوسی و بلوزجذب صورتی. دسته گل را گرفت و از چهارچوب درکنار رفت تا شاهرخ خائن شاهانه با استقبال ملکه‌اش وارد شود. خیره به دربسته دم و بازدم یادم رفت، ع×ر×ق سرد ازکمرم سرازیر بود و کله‌ام روی پشتی صندلی سنگینی کرد. پیمان بازویم را تکان داد وگفت
_ غش نکن که الان وقت پایان رابطه‌ات با این هیولا نیست. مجبوری ادامه بدی، دیشب نقشه‌ی توپ کشیدم واسش. باید ذره ذره تقاص نامردی به من و تورو پس بده. امشب باید قرار بذاری باهاش!
وزنه‌ی هزار تُنی به زبانم وصل کرده بودند که توان جنباندنش را نداشتم یا من بی رمق بودم؟ با تعلل و مکث زیاد گردنم به سمتش چرخید و بی حال و رمق پرسیدم:<<چی ازجونم می‌خوای؟ زجرکش شدنم؟ هیچ می‌فهمی چی داری میگی؟چطور می‌تونی این حرف‌رو بهم بزنی؟>>
_ دیوونگیه، آره، دیوونگیه ولی نباید به این راحتی میدون خالی کنی، باید درس حسابی بهش بدیم. حق عمر تباه شده‌ات روباید بگیری. ببین دخترخوب، اگه چیزی که تو فکرمه رو قبول کنی با یک تیر دونشون می‌زنی. هم انتقام می‌گیری، هم ازدواج می‌کنی! با شاهرخ عقد می‌کنی ولی زنش نمیشی! میدون روخالی کنی یه عمر توی خواب می‌بینی خرخره‌ی مرتیکه دستته، حسرت می‌خوری چرا واقعا نابودش نکردم. اگه مو به موی نقشه‌ام رو اجرا نکنی اون‌وقت خودم یک بلایی سرش میارم که خونواده‌ی سلیمی پشیمون بشه. دور رفاقت‌رو خیط کشیدم، با ناموسم بازی کرده، نذار تکی برم سراغش!
مو به تنم سیخ شد، با رگه های سرخ چشمش و اخم غلیظ کلمات را ادا می‌کرد. نالیدم:<<من خاک بر سر چیکارکنم؟ >>
به آرامی پلک زد، خشمش فروکش کردو با خونسردی خاصی جواب داد
_ ازحالا به بعد داداشت نقشی توی پرده برداشتن از وجهه‌ی اصلی این مرتیکه نداشته، به هیچکی حتی نزدیک ترین دوستت حرفی نمی‌زنی که من برات چیکار کردم تا روزدادگاه! فیلم خیانتش‌رو فوروارد کردم تو گوشی خودم که یه وقت هوس نکنی بری تماشاکنی خودت‌رو آزار بدی. تا شب باید خودت‌رو بسازی یه قرارباهاش بذاری، مقدارمهریه باید زیاد بشه، مامان وبابا رو جوری می‌سازم پشتت باشن. عقد می‌کنی اما جوری پیش میریم که رسماً زنش نمیشی، ظرف یه مدت طلاق می‌گیری، همون مدت کم فشار قبر بهش میاری، اونم با مهریه! بریم خونه تو راه برات توضیح میدم.
.......
با دستی که جلوی صورتم تکان داد به زمان حال برم گرداند و از گندترین اوقات عمرم دورشدم. از ایستگاه تا خانه سه خیابان فاصله بود که در سکوت و بدون تاکسی با پای پیاده طی کردیم. نگاهم به آپارتمان خورد اَه یواشی از ته حنجره ام درآوردم که شنید یا نشنید توجهی نکرد و کلید در قفل چرخاند. دلش هیچی، عقلش هم تاب ورداشته. تا کی می‌خواهد این‌طور سر کند؟ زندگی را به کام ما هم تلخ می‌کند.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #92
پارت90


با سلام زیرلبی به مهین و احمد که پا روی پا انداخته و مشغول حرف بودند روانه‌ی اتاقم شدم ولی اسمم را که با صدای آرام از زبان پیمان شنیدم به طرفش چرخیدم. لحنش دستوری و با تحکم بود:<<با هرکی هستی کات کن! نمی خوام گزک دست شاهرخ بدی.>>
***
پیام را برایش ارسال کرد و کنارسنگ قبر نشست. بطری آب را روی سنگ دمر کرد و با دست اسم زیبا را نوازش. شب های اول به دور ازچشم مهین و بقیه، پتو می‌آورد و همان جا روی سنگ می‌خوابید که مبادا زیبا احساس تنهایی کند. مگر تو چندنفر بودی؟ سوالی که هیچ‌وقت به جوابش نرسیدو زیبا پاسخ نداده رفت. شاخه های گلایول را به شکلی چید که اسم زیبا زیرگل ها گم نشود. تلخندی زدو زمزمه وار گفت
_ می‌دونم ازم دلخوری گلم، ببخش بدیام‌رو. قول میدم یه پیمان پاک تحویلت بدم ولی بهم فرصت بده. باید اول آتیش دلم‌رو خاموش کنم. همیشه می‌خواستی پسرخوبی باشم، اما نذاشتن پسر خوبی بمونم. باکو بودم نتونستم بیام، یک وقت فکر نکنی ازت دلخورم دنیای من، تو تنهام گذاشتی ولی من هنوزپای عهدم هستم، سرم بره قولم نمیره، تنهات نمی‌ذارم. عقد ما دلی بود، روی کاغذ نیومد، فدای یه تار گندیده‌ی موت. هرجای دنیا که میرم از یادم نمیری. هرجایی غیر ازاین‌جا لال میشم، پیش تو زبون باز می‌کنم. می‌دونی چرا؟ نمی‌خوام کسی جز تو صدام‌رو بشنوه.
کنار قبر چمباتمه زد، با چشمانی که ناخواسته بعد مدت ها گریان شدو صدای بالا رفته پرسید:<<کجا باید برم...یه دنیا... خاطره‌ات...>>
نفسش درنیامد تا شعر آهنگی را که هرشب قبل خواب می‌شنید برای زیبایش بخواند. کف دستش را روی سرکوبید و شانه‌اش لرزید. لباس هایش سر تا پا مشکی بود. غم دوری زیبا مجنونش کرده. با دل و جان برای عشقش عشق بازی می‌کرد تا روزی قلب لیلی‌اش به رحم بیاید و برگردد. کی باورش میشد پیمان هنوز به دیدن زیبا امید داشت؟ این‌که همش کابوس باشد، چشم بازکند و به رویایش برسد.
خودش را جمع وجور کرد که جلوی مهمانش نابود نشان ندهدو جلب ترحم نکند. پیمان برای تجدید دیدار با زیبا آمده، نه برای نظاره گذاشتن تباهیش. شاهرخ با قدم های کوتاه به سراغش آمد ونم نم باران بوی خاک را بلند کرد. بدون هیچ میلی به هم دست دادند، با اخم، به یاد رفاقتی که چیزی ازش نمانده بود. قلوه سنگی از زمین برداشت و خم شد، با ضربه به سنگ فاتحه خواند و روکرد سمت پیمان. عشق وحال مجردی‌اش را با همین پسر سیاه پوش کرده بود، سفرهای بی موقع، مهمانی های مختلف. بینشان خاطرات مشترک به قدری بود که سکوت جایی نداشته باشد و گرم صحبت شوند. اما حالا به نقطه‌ای رسیده بودند که چشم دیدن هم را نداشتند وتعارف و پرده‌ی سیاست کنار می‌رفت خون راه میوفتاد. قطرات ریز باران به صورت هر دو میزد. شاهرخ با نگاه به قبر زیبا سکوت را شکست
_ غم ازدست دادنش برای هممون سنگین بود، چه برسه تو که...عاشقی.
پیمان که دستان مشت کرده‌اش درجیب پالتوی مشکی پنهان شده بود سری به بالاو پایین تکان داد و گفت
_ آره کمرشکنه، ولی زندگی پینارو که سرو سامون بدم یک مقداری بهتر میشم.
_ منظور؟
_ منظورم اینه مچ گرگی که با لباس میش اومد خواستگاریش ‌رو می‌خوابونم تا آبجیم یه خواب راحت بکنه.
نیش‌خندش اعصاب پیمان را خرد کرد و دستش به سمت یقه‌ی پالتوی او رفت. شاهرخ بدون عکس العملی، خونسرد پرسید:<<به نظرت کسی غیر ازمن و تو می‌دونه به یک مشت حرومزاده پول دادی به قصد کشت من‌رو بزنن؟! پینار بدونه می‌باله به خودش واسه داشتن همچین برادری.>>
پیمان آثار زخم وکبودی را که کمرنگ شده بود از نظرگذراند وبا تای ابروی بالا رفته گفت:<<احسنت. چه خوب حدس زدی. کی بهت تقلب رسوند؟>>
_ دختری غیر آبجیت تو زندگیم نبوده که بخواد پاپوش درست کنه برام وبا آه وگریه راضیم کنه مهریه‌ای که حقش نیست بره پشت قباله‌اش.
لبانش کش آمد و سوال کرد:<<جدی؟ شک دارم خائن جماعت زیربغلش یکی نگه نداشته باشه.>>
شاهرخ یقه‌اش را سفت چسبید و داد زد:<<حرمت روزایی که گذروندیم‌رو حفظ کن پیمان. نمی‌خوام تن زیبا...>>
نام زیبا را نگفته خون جلوی چشم پیمان را گرفت، کف دستش روی لپ شاهرخ عین صاعقه خوابید و فریاد کشید:<<اسم پاکش‌رو به زبون لجنت نیار.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #93
پارت91


سینه‌اش از حرص بالاو پایین میشد و به دست شاهرخ که روی صورت سرخش نشست خیره شد. حقش بود از مچ قطع می‌کرد، باید می‌سپرد انگشتش را بشکنند، کل هیکل این مرد لایق خروار خاک بود، نه زیبای بی گناه. پیمان تندتند سرش را به دوطرف تکان داد تا افکار شوم از ذهنش دور شود و کله خری نکند. شاهرخ مبهوت ومتحیر با چشمان باریک کرده پرسید:<<یعنی مرگ یه عزیز می‌تونه آدم‌رو این‌قدر ع×و×ض×ی کنه؟>>
بدش نمی آمد جای کتک کاری با متلک و تکه پرانی از خجالت پیمان دربیاید اما کار مهم تری داشت و ممکن بود به قرار با سویل دیر برسد. کنج لب پیمان بالا آمد وجواب داد:<<خدا نکنه به جایی برسه دنیا مجابت کنه بد بشی.>>
طولانی و بی وقفه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که فقط خودش معنی‌‌اش را می‌دانست و بس. شاهرخ هم بد شده بود، ولی بی‌صدا! عین پیمان آب زیرکاه و با تیزهوشی پیش می‌رفت. جمله‌ی آخر را به پیمان گفت
_ بازی‌ای که شروع کردی این‌جا تموم نمیشه، وایسا تماشا کن.
بازهم پوزخند و تمسخرشد جوابش و از آن محوطه فاصله گرفت. به پیمان نگفت ازکجا فهمید سرقت منزل و اجیرشدن شیادان کار اوست تا به وقتش! البته شاید هم آن پیغامی بوده که درخانه‌اش گذاشته. موی هر دوخیس و زمین لیز، نقشه‌ها را چیده و اعلان جنگ کرده بودند. پیمان قسم خورده چرک وخون را ازدهان و بینی شاهرخ بیرون می‌کشد و تاوانی می‌گیرد در کتاب ها بنویسند! تماس با شیادان و هماهنگی برای خفت کردنش چیزی در برابر بلای اصلی نبود!
***
_ آره همه‌ی کاراش انجام شد. ممنون بابت پیگیریت ماکان. دوباره بهت زنگ می‌زنم.
از آخرین پله پایین آمدم و روکردم به مرد میانسال کت و شلواری. با ادب و احترام گفتم:<<خیلی تشکر می‌کنم آقای توکلی، پس هرچی شد بهم اطلاع بدین. >>
توکلی دست روی سینه گذاشت و چشم آقا منشانه‌ای چاشنی کرد. سوار ماشین شدم و مستقیم کله کردم سمت خانه. وقت اثبات بود، موعد رسوایی، پته‌هایش را به آب می‌دادم و خودم تبرئه از هرقضاوت وحرف یامفت می‌شدم. تمام اطرافیانم شرمنده‌ام می‌شدند، بهم حق می‌دادند. از شوقش پایم روی پدال گاز رفت و فشارداد، صدای ضبط را بالا بردم و موزیک ملایمی پخش شد. روزی صدبار خداروشکر می‌کنم ماکان را سرراهم قرارداد. عدو شود سبب خیر. آن شب شاهرخ دستم را نمی‌کشید کمک نمی‌خواستم و ماکان به تورم نمی افتاد. خیلی هوایم را دارد، مچ برادری که توقعم ازش بیشتر بود خواباند. پیمان ولم کرد به امان خدا و دیشب کلی سرکوفت زد رفاه آینده‌ات را مدیون منی و مهریه‌ای که می‌گیری از صدقه سری نقشه‌ی من بوده. ماکان با دوماه آشنایی سرکوفت هیچ محبتی را بهم نزد.
به بابا سفارش کرده بودم حتما کنار مامان درخانه بمان تا کارم تمام شود و برگردم. از دادگستری که بازنشسته شد قنادی زد و اموراتش با آن مغازه می‌گذرد. بی سلام و احوال پرسی پریدم اتاق پیمان، چشم گرداندم و لپ تاپ را روی کنسول پیدا کردم، برداشتمش و بهترین جا برای انداختن تشت رسوایی شاهرخ میز پذیرایی بود. گذاشتم آنجا و مامان وبابا که حین ورودم به پذیرایی آمدند، پیش هم هاج و واج به حرکاتم خیره بودند به صفحه‌ی مانتیور چشم دوختند. مثلاً رمز گذاشته بود تا دستم به فیلم ها نرسد. هه، سال تولد زیبا. دیشب یواشکی فیلم و فایل را ریختم درگوشیم که امروز تیر خلاص را بزنم. توکلی قول هایی داده، تا ببینم خدا چه می‌خواهد. می‌گفت مدرک معتبر نیست، باید معتبر نشان دهیم! خدا کند پوزش را بزنم. مطمئنم می‌زنم. ازوقتی به خانه برگشتم سرسنگین برخورد می‌کنم تا به وقتش که ناخواسته با هل دادن های ماکان قرعه به امروز خوردو با مامان بابا همکلام شدم.
فایل صوتی را پلی کردم و مبل مقابلشان نشستم، پا روی پا انداختم و واکنش مهین و احمد را تحت نظر گرفتم. صدای دختر که به گوش بابا خورد خون، خونش را مکید. مامان چنگی به گونه‌اش زد و نگاه مایوسانه‌ای بهم انداخت که درجواب پوزخند زدم. ازبابا به ارث بوده بودم، در هرشرایطی برای تمسخر یا حالت عصبی پورخند می‌زدم. حال مهین یادآور بینوایی و بیچارگی چهارماه پیشم بود.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #94
پارت92


فیلم را که به اکران درآوردم رگ گردن بابا متورم شد و خیز برداشت سمت تلفن، ولی صدایم متوقفش کرد
_ نمی‌تونی بهشون زنگ بزنی بابا.
به سرجایش برگشت و با توپ پر گفت:<<باید بیان ببینن چه لندهوری تحویل جامعه دادن. اون سیامک با دبدبه و کبکبه‌اش چطور جرئت می‌کنه باد به غبغبه بندازه بگه پسر خلف تربیت کردم؟ چرا نمی‌تونم؟ خوبشم می‌تونم.>>
قانع کردن بابا خیلی راحت تر از بستن دهان پیمان بود. شب که به خانه برگشت صدایش ازبیرون به اتاقم آمد که مامان خبر را بهش داد وبه ثانیه نکشید بی اجازه با شتاب وارد اتاق شد. در را به هم کوبید وبهم غرید
_ مگه از روز اول قول وقرار نذاشتیم طبق نقشه‌ام پیش میری؟ سرخود رفتی هرغلطی دلت خواسته کردی؟ کدوم ابلهی دستورش‌رو صادرکرده؟
توهین به خودم را نشنیده گرفتم اما ندانسته به ماکان بی حرمتی کرد که بی جواب نگذاشتم:<<هوی، حواست‌رو جمع کن بفهم چی میگی. بزرگتریت به جای خود ولی حرمتت روخودت با طرز حرف زدنت حفظ می‌کنی. خودم بلدم چیکارکنم، دست وپا چلفتی نیستم.>>
وسط اتاق دستانش را طوری درجیب کرد که فقط انگشت شست بیرون ماند و داد زد:<<از کی دُم درآوردی؟ خوبه راه و رسم مارمولک بازی‌رو ازخودم یاد گرفتی. حالا داری جلوم درمیای؟ جلو قاضی وملق بازی؟ >>
مقابلش ایستادم ودست به کمر با صدای بالا رفته گفتم
_ ببخش داداش ولی هرکاری کردی تا امشب تشکر، تموم بدبختیام از اون رفیق ناباب و برنامه‌ی گند خودته. نخواستم، مهریه نخواستم! کل هزارتاش تو سرم بخوره. می‌خوام نگیرم صدسال.
خنده‌ی هیستریک وعصبیش روی مخم رفت. چقدر دلم آرامش ماکان را می‌خواست، صدایش، شوخی‌هایش. لامصب هواییم کرد، دوست داشتم پشتش قایم شوم و ماکان جواب خزعبل پیمان را بدهد که نمیشد. تکیه گاهی مثل او دیگر پشتت را نمی لرزاند، خالی نمی‌شوی، با دل قرص زندگی می‌کنی. از کارم پشیمان نیستم، خوب کردم با وکیل رفتم و انجامش دادم. از پشتیبانم مشورت گرفتم که ازبند شاهرخ خلاص شوم و گفت تا آخرش پشتم ایستاده. پیمان خنده‌اش را تمام کرد و با لحن عامرانه گفت
_ فردا میری دادخواستت رو پس می‌گیری. الان وقت طلاق نیست!
***
از سرخط می‌رفت ته خط، از ته خط می‌آمد سرخط. شاهرخ به صندلی تکیه دادو ناله زد:<<وای دیوونه‌ام کرد. می‌دونم شونزده آذره. چی می‌خوای؟>>
_ از کیسه‌ی خلیفه یه ذره پول داری بهم قرض بدی؟حدود چهارصد تومن.
_ تک تومنی بخوای آره ولی هزارتومنی بخوای بازم آره.
قباد سرخوش وشاداب گفت:<<درد وبالت تو سر دشمنات. ایشالله پولات دست بیگانه و تازه به دوران رسیده ها نرسه. خب یک زحمتی هم برات دارم. امروز تولد سیبیله، قراره با سحر خونه‌اش رو تزیین کنیم. دنبال یه جوون سی ساله با سابقه‌ی کاری زیاد و ترجیحاً پسرچشم و دل پاک می‌گردم
سیبیل رو ببره درسطح شهر بچرخونه تا هفت شب.>>
شاهرخ لبخند دندان نمایی زد و تای ابرویی بالا داد. از سحر ماجرای تولد امشب را شنیده بود. می‌خواست زود مغازه را به صدری بسپرد و برود خانه، دوش بگیرد و راهی تولد شود ولی مثل این‌که برنامه عوض شد. تازه بهتر هم شد! چه زمانی بهتر از امروز با سویل حرف میزد؟ اوکی را به قباد داد و ازش شنید:<<پس تا یک ساعت دیگه برو سراغش ببر یه جا گم وگورش کن تا منم وارد خونه‌ی سیبیل بشم. فقط...یه صدتومن بیشتر بریز سحر بنده خدا دیگه پول کاغذرنگی و بادکنک و کلاه تولد و چیزای دیگه نده. دختره، خوش ندارم دست به جیب بشه، خودم می‌گیرم می‌برم. ایشالله سرماه تصفیه می‌کنم باهات. الانم تا قاطی نکردی ازجلو گوشات دور میشم. فقط کارت به کارت یادت نره.>>
شاهرخ دردلش گفت قباد تاوان کدام گناهش بود؟درخوش حسابیش شکی نیست ولی دست بگیرش خیلی فعال بود. به لطف آشنایی با پینارو دنباله‌اش ارتباط با سویل، اغلب مغازه را دست صدری می داد و الحق پسر شیر پاک خورده‌ای بود، هیچ خبط و خطایی ازش ندیده بود، چیزی بالا نمی‌کشید و حساب دخل وخرج همخوانی داشت.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #95
پارت93


صدری، پسر دوست کتایون بود و شاهرخ به واسطه‌ی مادرش او را آورد. به هوای تولد سویل دل از مغازه کند و اول روانه‌ی عابربانکی شد که بالاتر از بستنی فروشی بود و پونصدبرای قباد واریز کرد. با ماشین راهی خانه شد و دوش پنج دقیقه‌ای گرفت، پیراهن سرمه‌ای روشن به تن زد و دکمه‌ی آستینش را بست، شلوار سرمه‌ ای تیره پوشید و کمربند چرم مشکی را یکی یکی در بندینه‌ی شلوار کرد و بست، کروات سفیدی که گره‌اش ازقبل درست شده بود دورگردن انداخت و گره را تا حد نیازسفت کرد، از ژیله‌ی سرمه‌ای تیره هم نگذشت و برای تولد سویل خودش را ساخت، پوشت یا همان دستمال جیب کت به رنگ سفید از جنس ساتن را مدل تک قله یا تک گوشه‌ای تا زد و طوری در جیب قرارداد که نوک قله بیرون بماند. عطر گرم وتند، ساعت مچی و بالا زدن موهای نم دار خرماییش هم خیلی وقت گیر نبود.
کادوی سویل را درجیبش گذاشت و بهش پیام داد در راه منزل اوست و آماده باشد که می‌خواهد ببردش بیرون. ازطرف سویل برایش متن ارسال شد
_ چرا زودتر نگفتی؟ کلی کاردارم. باشه یک روز دیگه.
کفش مشکی مجلسی را به پا کرد و نوشت:<<شرمنده، چون کارم واجبه. خیلی طول نمی‌کشه.>>
در دلش گفت:<<آره، اصلاً طول نمی‌کشه. هفت ساعته! کافه و ناهارو گردش. >>
مسیرخانه‌اش تا منزل سویل را تقریباً با ماشین پرواز کرد. زخم و کبودی صورتش تازه خوب شده و از رودررو شدن باهاش غمی نداشت. اوایل دلش نمی‌خواست با چهره‌ی داغان پیش سویل برود، حس شکست وخمیدگی بهش دست می‌داد. برای سویل دوست داشت بهترینش را به نمایش بگذارد، حسی که در رابطه‌اش با پینار حس نکرد و با هرتیپ و شمایل اسپرت و رسمی‌ای سرقرار می‌رفت. از ته دل کمی نگرانی و استرس سراغش آمده بود ولی فکر به سویل اضطراب را به کلی پس زد. واقعا درون این دختر چه بود که شاهرخ مجذوبش شده و شادی او در اولویت قرار گرفته! وارد کوچه شد و دم ساختمان که ترمز زد لبخندش خودنمایی کرد. برای سویل پیام فرستاد "رسیدم."
چند دقیقه‌ای منتظر ماند تا صدای باز وبسته شدن در ساختمان وخروج سویل توجهش را جلب کرد. همیشه در ذهن شاهرخ این بود که پسران تولدشان را گاهی فراموش می‌کنند یا به اندازه‌ی دختران اهمیت نمی‌دهند. پس سویل هم حتما یادش هست، ولی از سورپرایز سحرو قباد بی‌خبر بود. با خودش گفت:<<سویل همچین روزی هم ساده و شیک راه میره.>>
سویل سوار بی ام و شد وحین سلام دادن، از بوی عطرو تیپ شاهرخ مدهوش. عروسی گرفته و آمده دنبال ساقدوش یا عروس؟ حتماً به مناسبت تولدش خوش تیپ کرده و می‌خواهد جای خوبی کادو بدهد. بی‌خیال حدسیجات، اجازه نداد نگاهش به ظاهر شاهرخ طولانی شود و با تک سرفه‌ای به روبرو زل زد. خودش با کفش و مانتوی طوسی، شلوار جین مشکی و شال سفید آمده بود. کف دستش را بو نکرده بود با کت وشلوار می‌آید، وگرنه بهتر تیپ میزد. وقتی هول هولکی پیام می‌دهد و قرار بی موقع می‌گذارد همین می‌شود. خودخواهی کرد. یکی طلبش. بدش نمیامد بپرسد کار واجبش چیست که اورا به بیرون کشانده ولی سکوت اختیارکرد و به تماشای مسیر مشغول شد.
ماشین جلوی مغازه‌ی بوتیک کنارخیابان پارک شد و سویل فکر کرد شاهرخ می‌خواهد برایش لباس بگیرد اما شانه به شانه‌اش که عرض خیابان را طی کرد و به آن سمت رفت مقابل ساختمانی با نمای شیشه‌ای قرار گرفت. در هوشمند بطور اتوماتیک باز شد و به راهروی باریک حدوداً ده متری رسیدند که انتهایش آسانسور شیشه‌ای و جلوی پایشان چهار پله‌ی سنگی یشمی بود. ازپله‌ها پایین رفتند و چند قدم جلوتر سمت چپ راهرو، به کافه‌ای با سالن بزرگ و دنج رسیدند. شاهرخ انتخاب یکی از میزهای خالی را که دوسه تا بیشتر نبود به دست سویل سپرد که او هم به میز کنارپنجره اشاره زد و شاهرخ زودتر یکی ازصندلی‌های با روکش طلایی را برایش عقب کشید وخودش هم روبرویش نشست. با این‌که پنجره های قدی و بزرگی روشنایی بیرون را به داخل می رساند اما فضا نیمه تاریک بود به همراه موزیک لایت و ملایم. بالای سالن، ضلع مقابل پنجره، جایی شبیه آشپزخانه‌ی اپن به چشمش خورد که خانم و آقایی مشغول آماده کردن سفارش ها بودند.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #96
پارت94


هرثانیه کنارش نیست اما دراین چندوقته که آمار ملاقات ها بیشتر شده چیز مشکوکی از شاهرخ ندیده وحس دخترانه‌اش نمی‌گوید با کسی می‌پرد. هی درگوش پینار خواند بیا و صلح کن، مسالمت آمیز حل کن، شاید اشتباه از تو باشد، قبول نکرد. حالا کار به مهریه کشیده و دادخواست اعساری که شاهرخ داده تا سکه‌ها قسط بندی شود. واقعاً کی باورش می‌شود این پسری که شیک و تر تمیز در کافه نشسته باید کم کم سرکیسه را شل کند و مهر بدهد؟ اصلاً مقاومت عجیبی دربرابر مهریه نمی‌کند و انگارقبول کرده باید مهریه بدهد. ظاهرش چشم‌گیر شده بود اساسی. سویل زیر چشمی نگاهش کرد وگفت:<<آخرحساب اونی که آدماش رو عین مور و ملخ ریخت سرت رسیدی؟>>
شاهرخ لبخندی به رویش پاشید وهمین که دهانش برای کلمه‌ای باز شد پیشخدمت سر میزشان آمد و مثل دفعات قبلی که با هم بیرون می‌رفتند سفارش سویل ضربدر دو میشد و شاهرخ همان را انتخاب می‌کرد. ساعدش را روی میز گذاشت و با خنده پرسید
_ سخته برات یک مرد شیک پوش جلوت بشینه؟ کاش نایلون می‌پوشیدم راحت تر نگام کنی.
هر دوخندیدند و سویل با صورت سرخ شده جواب داد:<<وا! مگه خوشتیپ ندیدم؟ یه جوری میگی انگار از آدم به دورم.>>
_ ازآدم به دور نیستی، ولی حجب وحیات اجازه نمیده با هرکی دم خور بشی. منی که جلوت نشستم نمیگم کاملاً، اما شناخت خوبی ازت دارم.
تای ابروی سویل بالارفت و سوال کرد:<<مثلاً من چجور آدمی‌ام؟ >>
شاهرخ به صندلی تکیه زد و دست به سینه از تماشای آرایش کم ولی دلنشین سویل لذت برد. رژ، ریمل. عجیب به دلش می نشست و از دیدنش سیر نمیشد. پینار سر هرقرار جوری می‌آمد که انگار اول آرایش بوده بعد دست وپا درآورده. به قدری برای جواب لفت داد تا سفارش ها رسید و پیشخدمت که رفت لب به سخن بازکرد
_ زمانی که حالت بده از عصر تا قبل خواب حداقل سه لیوان چای می‌خوری. زمانی که حالت خوبه به گلدونای کوچیکت آب میدی وعجیب بهشون می‌رسی. توی هرحالی باشی نقاشی می‌کنی ولی زمانی که بد باشی دریا می‌کشی و موقع خوشحالی طبیعت. اغلب، شب‌ها نقاشی می‌کنی. وقت خواب یک لیوان آب بالاسرت می‌ذاری. به پهلوی چپ خوابت می‌بره ولی خوابت که برد طاق باز میشی. موقعی که از حرفای طرف مقابلت لذت ببری دست زیرچونه می‌ذاری و حوصله‌ی طرف‌رو نداشته باشی پوست لبت رو می‌جویی.
مبهوت وحیرت زده به دهان وامانده‌اش چفت و بست زد و پلکش را پشت سر هم باز وبسته کرد تا تعجبش خیلی تابلو نباشد. باخودش گفت
_ مگه تو یقه‌ام دوربین کار گذاشته که می‌دونه چطوری می‌خوابم و چی رو کی می‌کشم؟ بابام هم از جزییات کارام خبر نداره. شاهرخ از کجا می‌دونه؟ چرا اصلاً باید بدونه؟ کار واجبش اینه که من‌رو بیاره و ازخصوصیاتم بگه؟
تکه کیکی دهانش گذاشت و باچشمان ریزکرده و لحن شکاکانه پرسید
_ نسبت به همه‌ی دوستات این همه شناخت داری؟
قلوپی از آمریکانو نوشید و باخونسردی، طوری که از قبل جواب حی و حاضر درآستین داشت گفت:<<معنی اسم همه ی دوستام لایق نیست که لیاقت شناخت داشته باشن سویل خانم! شما لایقی.>>
به دنبال صحبتش، چشمان مشکی شاهرخ روی تکه موی سویل که کنار صورتش ریخته و از شال بیرون زده بود خیره ماند. نفهمید چطورحرف دلش را کلمه به کلمه کنارهم چید، تبدیل به سوال کرد و با حالتی که انگار در دنیای دیگر باشد پرسید
_ تاحالا برات پیش اومده نقش یک آدمی تو زندگیت کمرنگ باشه، بعد یهو بهش نزدیک بشی و اون‌قدری پررنگ بشه که دیگه هر رنگی جز اون برات بی رنگ باشه؟
ذهن سویل غرق در لایق شناخت بودن ازطرف شاهرخ بود که با سوالش هرچه اعتماد به نفس از معنی اسم ولیاقت گرفته بود پرید و قاط زد. از بس رنگ در رنگ شد مخش سوت کشید وترسید کمی فکر کند دود از کله‌اش بلندشود. شانه‌ای بالا انداخت و شاهرخ که امروز روی مود خنده بود لبانش کش آمد وگفت:<<خودت‌رو سیر نکن با کیک. می‌خوام ببرمت بالا رستوران.>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #97
پارت95


بااخم مصنوعی محتویات دهانش را قورت دادو سوال کرد
_ ببخشید شاهرخ خان کار واجبتون فقط پرکردن شکم بنده بود؟ این قرارها زمان خاص خودش‌رو می‌خواد.
_ اولاً زمانش از نظربنده خیلی مناسبه، دوماً کار واجب تر از80کیلو آقایی که جلوت نشسته؟
سر دو راهی آره یا نه مانده بود و باتبسم ملیحی بحث را فیصله داد. اهل کل کل نبود که بگوید آره و کلی کار مثل گردگیری و آشپزی و انداختن لباس در ماشین و چندتایی اتو زدن را لیست کند. اگر هم می‌گفت نه، یعنی مهرتایید به حرفش زده و کار واجبش شاهرخ میشد. امروز خودنمایی و نزدیک تر از همیشه گفت وگو می‌کرد، شاید یادش رفته دوست پینار بود، نه جای پینار! اغلب، صورت سویل در بردنگاهش قرار می‌گرفت و چشم درچشم که می‌شدند شاهرخ حواسش را جای دیگری می‌داد. سویل از دوستی‌ای که به تازگی عمق گرفته بود خبر داشت ولی از دل شاهرخ نه. می‌خواست تاحدودی ازش فاصله بگیرد حرف در نیاید، اما مهربانی این پسر مگر اجازه می‌داد؟ هنوز حیرت زده‌ی شناخت زیادش بود. لایق شناختن، درنتیجه لایق صمیمیت، پشت بندش...نه، سویل سرش را تاجایی که چانه‌اش به یقه خورد پایین آورد و معذب شد. شاهرخ از خدایش بود همین حالا تولد سویل را تبریک بگوید وکادوی اصلی را بدهد، فقط حیف سورپرایز سحرو قباد خراب میشد. هوس تولد دونفره کرده بود.
رستوران و شوخی‌های شاهرخ ترس به دلش انداخت. از نزدیکی زیاد می‌ترسید و سعی کرد در مقابلش کم حرفی کند. حیف ارزش قائل بود وگرنه با تشرو تندی ازخود می راندش. سویل مهربان و آرام بود اما به وقتش حمله ور میشد. دنبال کادو و تبریک تولد بود ولی آبی ازشاهرخ گرم نشد و پیش خودش گفت:<<حتماً نمی‌دونه و ناهار دادنش روز تولدم اتفاقیه یا می‌خواد آخرسر موقع خداحافظی بده.>>
هوا تاریک شده بود وساعت هفت، بعد گردش و تفریح ماشین شاهرخ در کمال تعجب پارک شد، سویل ابروانش بالا نرفته پایین آمدو پیاده شد. کلید انداخت و حضور شاهرخ را پشت سرش حس می‌کرد. درواحد را که بازکرد با فضای خاموش روبرو شد. مگر سحر نیست؟ دست چپش به سمت کلید برق کنار در رفت و همزمان با روشنایی صدای جیغ و سوت و رقص برف شادی روی هوا بهت زده‌اش کرد. یک‌صدا تولدت مبارک خواندند و قباد موهای سویل را با برف شادی سفید کرد. دم گوشش گفت
_ چقدرپیری بهت میاد سیبیل!
مشت سفت و گره کرده‌اش را خواباند روی بازوی قباد و آخش را بلند کرد. چندتا از دوستان سحر تشویقش کردند وگفتند:<<دلمون خنک شد. گند زد به صورت و مدل موی ما با اون اسپری. >>
_ اون برف شادی‌رو روی هیکل ما خالی کرد، هرچی عطر زدیم پریده.
سویل پا به پذیرایی که گذاشت با تزیینات و بادکنک‌های رنگی آویزان از سقف روبرو شد، به ترتیب عکس نوزادی و کودکی و نوجوانی و الانش را درابعاد کوچک تا بزرگ روی یکی از دیوارها میخ زده بودند، با کاغذ رنگی حرف اول سویل به انگلیسی به دیوارچسبیده شده بود. با دقت همه جا را دید زد و حواسش به تبریک و آرزوی مهمانان نبود تا این‌که صدای مردانه‌ای نزدیک صورتش زمزمه کرد
_ تولدت مبارک خانم لایق.
ته دلش هری ریخت، ازآن لحن و صدا چندساعتی میشد داشت می‌ترسید. وحشت زده از این‌که نکند حسش نسبت به رفتارو نیت شاهرخ درست باشد. ممنون زیرلبی تقدیمش کرد و راهی اتاق شد تا لباسی درخور تولدش بپوشد. دستش که به دستگیره خورد جای خالی کسی را حس کرد. به روی پاشنه چرخید و نیم نگاهی به مهمانان جمع شده دم پذیرایی انداخت ولی پینار را ندید. پرسید:<<پینار چرا نیومده؟>>
سحر که بالباس مجلسی قرمزو آرایش غلیظ صورتش ملوس شده بود و کنار دوستش ایستاده، رو به سویل کرد و شانه‌ای به بالاپرتاب. گفت:<<دعوتش کردم، حالا نمی‌دونم میاد یا نه.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #98
پارت96


با چشم و ابرو جوری که شاهرخ نفهمد بهش اشاره زد و به آبجیش فهماند شاید بخاطر حضور همسر مثلاً عقدیش نیامده. سویل آهان ضعیفی گفت و پوفی از سر کشمکش بین زن وشوهر کشید. این حرف ها را زده تا سرش گرم شود، ماشین سواری و دور دورکردن برای وقت‌گیری بود، جدی نگیر سویل. لب تخت نشست و با ذهنش یکی به دو کرد. شاید بی‌منظور گفته. خب معنی اسمش لایق بود، شاهرخ حق نداشت به زبان بیاورد؟
قباد معطل نکرد، کل لامپ ها را به جز لوستر پذیرایی و چراغ آشپزخانه خاموش کرد تا محیط نیمه روشنی برای پیست رقص که فضای خالی جلوی پذیرایی بود درست کند، سی دی را در ضبط خانه گذاشت و با کنترل تی وی صدایش را بالا برد. بزن و بکوب شد، سحرو قباد رفتند وسط و دخترو پسرانی هم که دعوت کرده بودند همراه با نسرین زلزله به پا کردند. چشم شاهرخ به دراتاق و منتظر صاحب مجلس بود. قدم‌هایش به طرف آشپزخانه کج شد، پشت اپن ایستاده دوتکه چیپس دهانش گذاشت و به جمعیتی که با فاصله‌ی چندمتری مقابل اپن، قر کمر را خالی می‌کردند خیره شد. شادمان و سرمست از نیامدن پینار، به حرف های غیرمستقیمی که امروز به سویل زد فکر کرد. چقدر چهره‌ی خجالت زده‌اش قشنگ بود! دلش طاقت صبر نداشت، می‌خواست هرچه سریع تر با دختر لایقش برقصد. بی مزاحم وحاشیه. دراتاق درانتهای راهرویی که ضلع روبرویی آشپزخانه بود بازشد و هوش و حواس شاهرخ رفت پی سویل، محوش شد و دل باخت. لباس شب زرشکی از جنس ساتن، بلندی تا زانو، یقه هفتی، آستین سه ربع، دور یقه و آستین با نگین طراحی شده، مویش را ازپشت باز گذاشته بود. سحر دستش را کشید و به میان جمع برد. صدای زنگ بلند شد و نگاه شاهرخ از روی سویل به طرف آیفون رفت، دید همه مشغول بزن برقص، خودش راهی شد. جواب داد:<<بله؟>>
با تاخیر طولانی صدای پینار درگوشش پیچید:<<ماییم!>>
گوشی آیفون درمشتش له نشد. با حرص دکمه را زد و در واحد را باز گذاشت. آمده که خوش بگذراند، پس آدم های منفی با وجود سویل چه تاثیری می‌توانند داشته باشند؟ به جمع ملحق شد و قباد با مسخره بازی باهاش رقصید. سویل که مقابل سحر با ریتم پیش می‌رفت دورخودش چرخ زد و چرخش به نیمه نرسیده بود که قامت شاهرخ در برد نگاهش قرار گرفت و ازحرکت ایستاد. مردانه و سنگین دست و بدن را تکان می‌داد، در معذوریت قرار گرفت و بالبخند مصنوعی و بی نگاه مستقیم همراهیش کرد تا سوءتفاهمی برای شاهرخ ایجاد نکند و نگوید این دختره گرا می‌دهد یا تنش می‌خارد. هنوز بدنش گرم نشده بود که از لای صدای جیغ جیغوی نسرین سلام گنگی را شنیدند و سرشان به سمت پینارو مرد کناریش چرخید. قباد و سحرو سویل بهت زده به پینارو پسرخوش قد و بالا خیره و نیم نگاهی به شاهرخ داشتند که با اخم غلیظ چشم درچشم پسر بود. ازجشن بوی جنگ استشمام میشد، همه زل زده بودند به این دوتا و از چهره‌ی پینار نگرانی موج میزد. نمی‌خواست عامل به هم خوردن تولد سویل باشد، هدفش ازحدقه درآوردن چشم کس دیگری بود اما خب احتمال می‌داد دودش درچشم همه برود و ریسک بزرگی کرد. تک سرفه‌ای زد و با اشاره به پسرکناریش بلند گفت:<<آقا ماکان هستن پارتنر بنده.>>
صدایش با خواننده‌ی موزیک شاد درهم تنیده شد و متقابلاً بقیه را به ماکان معرفی کرد:<<اینا هم بروبچ هستن. نسرین رفیق صمیمیم، سویل که تولدشه، خواهرش سحر، ایشون آقا قبادن و...>>
همه را غیر از شوهر عقدیش به ماکان که با لبخند سری تکان می‌داد شناساند و دنباله‌اش جز خواننده کسی چیزی نگفت. شاهرخ از گوشه‌ی چشم به سویل که پشت سرش سمت چپ ایستاده بود نگاهی انداخت، این بنده خدا چه گناهی کرده تولدش خراب شود؟ کوچک ترین کار برای سویل کنترل خشمش بود و آرامش خاطر دادن به او. همه را شگفت زده کرد، برخلاف میل باطنی‌اش، فقط برای سویل. دستش که جلو آمد ابروان قباد تا لای موهایش به بالاپرید و ماکان با لبان کش آمده دست داد. طولانی، با آرامش ناپایدار. شاهرخ با چشمان باریک و دید موشکافانه طعنه‌اش را زد
_ قیافه‌تون خیلی آشناست. اگه درست بگم همون آقایی هستین که توی پارک یک دیداری باهم داشتیم. بهترین الحمدلله؟!
ماکان با سرپینار را نشان داد وگفت:<<وقتی خدا درمون همه‌ی دردها رو بده من‌هم میگم الحمدلله.>>
قباد گفت وگو بیش ازحد را جایز ندانست و پرید وسط
_ دوستان کمرهامون داره سرد میشه، صدای خواننده هم عین شیرآب داره هدرمیره. دست بجنبین که سیبیل رشد کرده!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #99
پارت97


چشم غره ی سویل درمیان قهقهه‌ی جمع به قباد رسید و همه گرم رقص شدند جز پینار که برای لحظاتی به اتاق خواب رفت تا مانتو و شالش را دربیاورد. سر شاهرخ کنارصورت سویل رفت و زمزمه کرد:<<فقط بخاطر تو! >>
سویل که پینار را تحت نظرگرفته بود بی‌خیالش شد و به صورت شش تیغ شاهرخ خیره شد. به همه ثابت کرد هیچ حس و غیرتی به پینار ندارد و ازش دست کشیده، از این‌ور یواشکی می‌گوید بخاطر تو. تولد نه، جهنم بود. به حساب دوست خرش برسد یا بغضی را که از سر احساس پشت لحن شاهرخ به گلویش چنگ میزد درکف دست می‌ریخت و به صورتش می‌کوبید تا بیدارش کند. به کسی اجازه نمی‌داد چنین جملات عاطفی‌ای بهش بگوید، حالا شاهرخ جای تمام مردان را پرکرده بود. ازش باید دور بماند، محکوم به فاصله بود. نمی‌خواست احساسش را قلقلک بدهد. به بهانه‌ی کار خصوصی با پینار دست از رقص کشید و با عذرخواهی از شاهرخ به اتاق رفت. پینار که ایما و اشاره‌ی سویل را فهمیده بود پشت بندش وارد اتاق شد و جلوی او ایستاد. سویل کار نیمه تمام پینار را تمام کرد، در را بست و بهش دست به سینه تکیه زد. با لحن طلبکارانه گفت
_ این چه نمایشی بود راه انداختی؟ نکنه خبر نداشتی شاهرخ میاد که پارتنر آوردی؟
دست به کمر زدو جواب داد:<<چرا عشقم، خوب از اومدنش آگاه بودم ولی تولد که بی پارتنر حال نمیده. خدایی دیدی چه تیکه‌ایه؟ خیلی آقاست.>>
سویل دست مشت شده‌اش را جلوی دهانش گرفت و با چشمان گرد شده و متعجب گفت:<<اِ اِ نگاش کنا. تو فکر تولد من‌رو نکردی؟ یه درصد نگفتی زحمات بچه ها خراب میشه و تولد زهرمار من بدبخت؟ تولد به درک، نگفتی شاهرخ آتو می‌گیره ازت؟>>
پینار پوزخند زدو با خونسردی گفت:<<آتوبگیره،کجا می‌خواد استفاده کنه؟ بره به همه بگه. فیلم و فایل اونه که دستمه، مهریه هم ماکان پرسیده از وکیل، آتو هم گیر بیاره باید بده بهم.>>
_ آهان، پس آقا ماکان تحقیقاتش تکمیله که اومده. همونیه که شبا خونه‌اش خوابیدیم دیگه؟؟
با لبخند سری به بالاو پایین تکان داد و همین که جلو آمد وسویل را کنار زد تا در را بازکند زمزمه کرد:<<آبجی جون دنیایی شده هرکی باید کلاه خودشو سفت بچسبه باد نبره! همون‌ جوری که جلوی همه نشون داد واسش مهم نیست با کی‌ام وچیکار می‌کنم، واسه منم اهمیت نداره اون با کی می پره! اون‌هم خیلی بیکار ننشسته! راستی یک وقت مارو دور نندازی سویل جون! نون و نمک خوردیم.>>
پینار با زهرخندی که به روی سویل زد بیرون رفت و تنهایش گذاشت. بین شاهرخ و دوستش گیر افتاده بود. متلکش را پراند تا حساب کاردست سویل بیاید و بداند با کی بگو بخند می‌کند. هنوز شاهرخ ابراهیمی در شناسنامه ی پینار بود و همسر رفیقش. نکند رفتار شاهرخ فقط از سر محبت نباشد؟!
با خواهش و تمنای سحر رقصید، وگرنه ناچاراً می‌خواست بنشیند تا حرف درنیاید. موقع رقص هم صدفرسخ از شاهرخ فاصله گرفت، تنهایش گذاشت و خوش گذرانی با خواهرش ونسرین را ترجیح داد. شادی درشب تولدش بهش حرام شدو رو به سمتی می‌رقصید که نگاهش به شاهرخ نیوفتد ولی سنگینی نگاه او را روی خودش حس می‌کرد. علناً فهمیده بود در سراین پسر خیالاتی می‌پلکد و در اسرع وقت باید تکلیف را روشن کند اما چطورش را نمی‌دانست! خدا نکند دلت نخواهد کاری کنی و مجبور باشی انجام بدهی!
پینار تمام توان و انرژی‌اش را برای ماکان رو کرد و دست در دست او چرخی دور خود زد. دنیای جدیدی ساخته بود، فقط خودش و ماکان. فرقی نمی‌کرد شاهرخ نگاهشان کند یا نکند، همسر خودش خوش تیپ شده یا نشده، همین که پارتنرش درکت و شلوارخوش دوخت مشکی می‌درخشید برایش کافی بود. اولین مهمانی‌اش را درکنار ماکان تجربه می‌کرد و لباس ماکسی بنفش جذب وکفش پاشنه بلند سفیدی که دیشب با هم خریده بودند برای تولد پوشید.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
150
پسندها
1,146
امتیازها
113

  • #100
پارت98


وقت کادوها نسرین دم میز پذیرایی ایستاد و از زیرش به ترتیب هدیه‌های رنگارنگ را بالا آورد و باز کرد. دکوری قباد، لباس راحتی پینار، ساعت مچی سحرو تابلوی بزرگی که شاهرخ از دیشب به قباد سپرده بود تا همراه کادوی خودش درصندوق عقب بگذارد و بیاورد. پرتره‌ی خود سویل. از چند روز پیش عکس صورت سویل را به نقاش خانمی که درفضای مجازی آشنا شده بود داد تا بکشد. با دهان باز و دقت زیاد به نقاشی صورتش خیره و چشم شاهرخ لذت در نگاه اورا شکار می‌کرد. همان‌طور که اتفاقی کنارش روی کاناپه نشسته بود سرش را به طرف سویل مایل کرد و پچ پچ وار گفت:<<به پای هنر شما که نمی‌رسه ولی امیدوارم خوشت اومده باشه. مرسی که به دنیا اومدی.>>
خیلی اتفاقی هم نبود، قباد و سحر دوطرف سویل روی کاناپه‌ی سه نفره جاخوش کرده بودند و قباد از فرصت استفاده کرد، به شاهرخ تعارف زد سرپا نایستد وجای او بنشیند. دست دل رفیقش برای او روشده بود. سویل با صدای شاهرخ به خودش آمد و ممنون ضعیف و نیمه جانی تحویلش داد که با صدای بلندش مواجه شد
_ البته لطفش به اینه کادوی اصلی رو از دست خودم بگیره.
شاهرخ به دنبال حرفش کلیدی ازجیب داخل کتش بیرون کشید، به سمت سویل گرفت وگفت:<<هرچی فکرکردم دیدم بهترین هدیه اون چیزیه که از ته دل خوشحالت کنه و امیدوارم ازش آرامش بگیری. این کلیدِ یه محلی هست که لوکیشن رو برات می‌فرستم، خودم اصلاً نمیگم، برو خودت ببین کجاست!>>
پینار پوست لبش را می‌جوید و سحر ذوق زده شد. پریسا، دوست سحر که کنار دوست پسرش روی کاناپه لم داده بود شگفت زده پرسید
_ یعنی یک جایی رو بنام سویل زدین؟
_ قطعا لایق این هست که بنامش بزنم ولی صاحبش خودم نیستم. یه جاییه که دستم بود و گذرم بهش نمی‌خورد. به شکلی درستش کردم که سویل بتونه اداره‌‌اش کنه، تبحرخاصی توش داره!
زمین دهان باز می‌کرد سویل به خوردش می‌رفت. زیرچشمی نقطه‌ای نزدیک پهلوی پیناررا دید زد و گفت:<<همین تابلو بس بود، دیگه چرا زحمت کشیدین؟ نمی‌تونم قبول کنم. >>
قباد پرید وسط:<<دخترخوب، دست کسی که براش به قول خودت زحمت کشیده رو رد نمی‌کنه. ایشالله به وقتش جبران کن!>>
سحرو دوستانش خندیدند و سویل با بغضی که سینه‌اش را فشار می‌داد قبول کرد. بزاق دهانش را محکم قورت داد تا جلوی ترکیدن سنگ درگلویش را بگیرد. بدترین تولد عمرش بود. کاش ثانیه‌ها زودتر بگذرد. تحمل کیک خوری و بدرقه‌ی مهمان نداشت. خیلی جلوی خودش را گرفت که تابلو و کلید را به سر شاهرخ نکوبد!
آخرشب همه با تبریک دوباره و دعوت به مهمانی و تولدهای دیگر رفتند. پینار دم درهمین که شالش را مرتب می‌کرد با نیش وکنایه گفت
_ ایشالله به آرزوهایی برسی که غیرخودت، بقیه رو هم خوشحال کنی و هیچ‌وقت سرافکنده‌ی دور و بریات نباشی! فدات شم منم یه زمانی رفیقت بودم، یه سری بهم بزن.
دست تکان داد و همراه با ماکان ازپله ها پایین رفت. اشک درچشم سویل جوشید و در را که بست به سحرگفت
_ نمی‌خواد تمیزی کنی، باشه واسه فردا. برو لباست‌رو عوض کن دراز بکش، امروز خیلی خسته شدی.
سحر که بدش نمیامد استراحت کند ب×و×س×ه‌ای به لپ سویل زد، چشم جانانه‌ای هم تقدیمش کردو راهی اتاق خواب شد. سویل کنارپنجره‌ی آشپزخانه ایستاد و سقف را نگاه کرد تا اشکش نریزد که کاسه‌ی چشم لبریز شد و ریخت. باید بند را می‌برید، میخ همین‌جا کوبیده میشد برای هر دو بهتربود. از روی اپن موبایلش را برداشت و شماره گرفت. تا سحر از اتاق بیرون نیامده باید دلش خالی میشد. از این قضیه کسی بویی ببرد آبرویی برایش نمی‌ماند. آن هم سویل که قصد و غرضی در رابطه‌اش نداشت یا...
حسرت، افسوس، خشم، تمام احوالات بد را به خود گرفته بود و پایان تلخی برای تولدش رقم خورد.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین