. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #71
هفتاد
با صدای منصور، مریم چایی را داخل استکان ها ریخت و سینی را به دست فاطمه‌ی رنگ پریده داد. دستانش به وضوح می لرزید. استرس خواستگاری از یک طرف و استرس مخالفت خانواده از طرف دیگر، مهم تر از آنها به چشم آمدن ساسان میان مردان آن جمع؛ انگار که از یک تبار دیگر یا بهتر است بگوییم از یک مملکت دیگر آمده بود. تفاوتش با دیگران زیادی توی چشم بود و این اصلاً برای فاطمه با آن شرایط خوب نبود. همه‌ی این مسائل دست به دست هم داده بودند تا استرس و لرزش بدنش چند برابر بشود
کیمیا که از همه‌ی آنها عاقل تر و بزرگ تر بود. متوجه حال دختر عمویش شد و با چند قدم کوتاه کنار او ایستاد.
-آروم باش عزیزم. چیزی نیست که. خدا هر چی بخواد همون میشه.
ملتسمانه به چشمان مطمئنش نگاه کرد.
- من می ترسم کیمیا.
مژه هایش را با آرامش خاصی روی هم گذاشت و لبخند مهربانی زد.
- این یه امر طبیعیه، ازدواج تو زندگی نوعی ریسکه.
این بار به بخار فنجان‌های داخل سینی چشم دوخت.
- برام دعا کنین.
مریم دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
- برو خواهری، منتظرشون نزار.
چادرش را مرتب کرد با یک نفس عمیق از آشپزخانه خارج شد. با قدم های لرزانش نزدیک جمع شد. سینی را به طرف آقای حشمتی برد و بعد از آن به ترتیب به عمویش و مادر ساسان و مادرش تعارف کرد. بعد از تعارف به ناهید؛ سمت سمانه و پسرعمویش رفت در آخر به ساسان رسید.
استرس نفسش را بریده بود. بی اختیار سمت عمویش برگشت. منصور در حالی که داشت به لباس‌های ساسان نگاه میکرد ابروهاش رو در هم کشیده بود! رد نگاه عمویش را دنبال کرد. حدسش درست بود منصور به شلوار کوتاه ساسان چشم دوخته بود. نمی‌دانست چه کار کند ساسان شلوار لی آبی روشن تنگی بر تن داشت به طوری که حتی به سختی می توانست حرکت کند. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت اما انگار ساسان متوجه نگاه منصور نبود که زیر لب گفت: نکن الان خون میاد ولش کن دیگه.
با این حرف ساسان دست و پایش را گم کرد. نفهمید چی شد که دستش در لحظه چپ شد و تمام محتویات فنجان‌های که توی سینی بود، روی ساسان خالی شد. ساسان تند بر خواست و داد زد.
- آی سوختم, مامان به دادم برس!
خانوم حشمتی با خنده و بریده بریده گفت: ای پسر خیره سر این یه رسمه، زبون به دهن بگیر.
فاطمه کلافه شده بود. زیر لب زمزمه کرد.
_هوووف چه رسمی آخه.
مثلاً می‌خواست کارش را توجیه کند. برای همین کمی صدایش را بلند کرد تا مخاطبش بشنود.
- نه خانوم حشمتی زمونه این بازی ها گذشته من فق... فقط...کم...کمی حواسم پرت شد. معذرت می‌خوام.
- این چه حرفیه دخترم، پسرم حقش بود.
عمو ریز ریز می خندید. گویا دلش از این اتفاق کمی خنک شده بود.
ساسان چپ چپ نگاهش می‌کرد و خواهرش سمانه هم با تک خنده صحنه را تماشا می کرد.
محمد پسر آرام و سر به زیر هم خنده‌اش گرفته بود. رو به ساسان گفت: ساسان خان، برم برات لباس بیارم تا عوض کنی؟
ساسان با چشمان گرد شده سر تا پای محمد را بر انداز کرد مکثی کرد، وا رفته جوابش را داد.
- نه جانم. اینجوری راحت‌تر هستم.
محمد عضو بسیج بود و همه ی لباس هایش رسمی بود. ریش‌های مرتبی به صورتش جا خوش کرده بودند. موهای مشکی و پر پشتش را ساده و متین شانه کرده و خودش هم همیشه سر به زیر بود. بر عکس ساسان کم‌تر حرف می‌زد و کم‌تر می‌خندید.
جو که کمی آروم شد دوباره پروین خانوم؛ مادر ساسان به حرف آمد.
- آقا منصور اگه اشکالی نداره این دو تا جوون برن کمی با هم حرف بزنند، تا ببینیم به کجا می‌رسند.
با شنیدن این حرف‌ها رنگ فاطمه پرید دست و پایش را گم کرد. هر چند او دیگر محرم ساسان بود اما ساسان به خودش اجازه نداده بود که با او رو در رو هم کلام بشود. ساسان مقام او را آن قدر با ارزش نگه داشته بود که فاطمه به او افتخار می‌کرد اما حالا چه کاری باید می‌کرد. او حتی آن روز که مجبور به عقد شده بود از پشت در با این دختر حرف زده بود. شاید اصلاً لازم بود این دو جوان برخی حرف‌ها را رو در رو به هم‌دیگر بزنند!
منصور با تمام مخالفت‌هایش به زور با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد.
ساسان آرام از جایش برخواست و کتش را مرتب کرد. فاطمه لبخند گوشه ی لبش را به هیچ وجه نمی‌توانست نا دیده بگیرد. با پای لرزان با چشم غره ی مریم و ناهید از جای برخواست. ساسان چند قدم که از جمع دور شد آرام پرسید: کجا باید بریم؟
انگار که فاطمه منتظر همین حرف بود سریع جوابش را داد.
- لطفاً بریم حیاط!
سرش را تکان داد و آرام به سمت حیاط قدم برداشت.
از پشت سرش او را بر انداز می‌کرد. فاطمه عاشق این پسر قد بلند و چهار شانه و فوق العاده جذاب بود. او می‌خواست طعم این عشق شیرین را بچشد اما افسوس که تا عاشقی نکرده محرم این پسر شد‌. در دلش گفت:( کاش خانواده‌ام بهم این اجازه رو می‌دادند تا عاشقی بکنم.) آهی کشید وبا تعلل پشت سرش راه افتاد از خانه که بیرون آمد او را داخل آلاچیق دید که نشسته و پای راستش را روی پای دیگرش انداخته است و به درختان و باغچه ی کوچک نگاه می کند.
لاچیق کوچک نه متری که سمت راست حیاط تعبیه شده بود و سقفش شیب دار بود با چوب ساخته شده و دیواره های کوچکش هم تا نصفه با چوب ساخته شده بود. داخش از سه سمت سکو برا نشستن بود و وسطش یه میز چوبی قرار داشت. نقطه ی مثبتش این بود که از آنجا به صورت کامل به باغ کوچک دید داشت.
از دور باز هم او را تماشا می‌کرد نمی‌دانست که چرا نمی‌تواند از او چشم بردارد. خود به خود لبخند محوی بر لبش نشست.
در دلش آشوبی به پا بود. قلبش مثل پسر بچه های هجده ساله به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید. دلیلش را خوب می‌دانست او در مقابل این دختر کم می‌آورد. گنگ بود تکلیفش با خودش روشن نبود او عاشقانه این دختر را که حتی درست حسابی ندیده بود را می‌خواست اما فاطمه چی؟ از احساسات او خبر نداشت گاهی به این فکر می‌کرد که اگه فاطمه او را می‌خواست این قدر بین خودش و او فاصله نمی‌انداخت. لحظه‌ای از این افکارش لرزید و سرش را به طرفین تکان داد تا خیال‌های واهی را از ذهنش دور کند.
چادرش رو روی سرش مرتب کرد و به آلاچیق رفت.
ساسان که صدای قدم های کسی را شنید سرش را بالا گرفت و با دیدن فاطمه که داخل آلاچیق شد. لبش به بالا متمایل شد که جذابیت صورتش را چند برابر کرد. مردانه و با وقار به پای عشقش ایستاد.
فاطمه هنگ کرد و خجالت زده در مقابل این تواضع و ادبش لب باز کرد.
- چرا زحمت می کشین بفرماید بشینید.
سعی کرد در دور ترین نقطه ازش بشیند که این از چشم ساسان دور نماند این را از اخم کم رنگی که بر پیشانی‌اش نشسته بود می‌شد فهمید. ولی فاطمه از طرفی می‌خواست زیاد تو چشمش نباشد تا بتواند راحت‌تر حرف‌هایش را بزند.
فاطمه که نشست. ساسان آرام و بی صدا، سر جایش نشست و دستی به یقه‌ی باز پیراهنش کشید و به زمین چشم دوخت.
و دختر مقابلش برای چندمین بار به مادرش احسنت گفت که توانسته فرزندی به این با شعوری تربیت کند. ساسان به خوبی واقف بود که اگر مستقیم به او نگاه می کرد عمرا فاطمه ً می‌توانست حرف‌هایش را بزند!
چند لحظه‌ای سکوت سنگینی بین‌شان حکم فرما شده بود. ساسان هم‌چنان به دست‌ها و کفش‌هایش نگاه می‌کرد و فاطمه با گوشه‌ی رو سری‌اش بازی می‌کرد.
در دل هر دو حرف‌ها نهفته بود. جمله‌های برای گفته شدن و شنیده شدن بود آخر که باید یکی سر نخ حرف را به دست می‌گرفت.
ساسان که سر جایش تکان مختصری خورد و سرش را بالا گرفت. فاطمه فهمید که جسارت او در حرف زدن ازش بیشتر است. صدایش را صاف کرد و فاطمه صدای پر ابهت اما آرامش بخش او را شنید.
- خانم ایرانی اصلاً باورم نمیشه که بعد از چند ماه دوندگی پشت سرتون، حالا اینجا، اون هم به منظور ازدواج بشینم و بخوام باهاتون از آینده صحبت کنم.
کمی شیطون شد. ابرو هایش را بالا برد و زیر چشمی فاطمه را پایید. لبخد محوی زد و ادامه داد.
- اون هم به این صور با این نسبت محرمیت! چه‌طور بگم انگار برام یه رویاست. یه رویای غیر قابل باور مثل یه آرزوی دست نیافتنی.
فاطنه که منظور او را گرفته بود از خجالت لپ‌هایش سرخ شد. با خجالت لب باز کرد.
- من هم باور نمیشه که این‌جوری بخوام ازدواج کنم.
صدای خنده‌ی ساسان بلند شد. امشب چه‌قدر بی‌پروا شده بود.
- می‌دونم. حتماً با این طرز بزرگ شدنتون در این چنین خانواده‌ی سخت گیری، همیشه در انتظار پسری مذهبی بودین نه منی که با این سر و شکل هستم و مقابل‌تون نشستم.
فاطمه به هیچ وجه نمی‌خواست ساسان در این مورد احساس شرمندگی کند. لبخند محوی به صورتش نشست.
- دقیقاً، ولی در کمال تعجبم همچنین خواستگار هام رو هم رد می کردم و حتی اجازه نمی‌دادم به شب خواستگاری بکشه! خودم هم نمی‌دونستم معیار و خواسته‌ام برا ازدواج چی بود.
- الان چی؟
ساسان خوب بلد بود مو را از ماست بیرون بکشد.
گیج گفت: هااا
ساسان کمی به جلو خم شد و بازوی چپش را روی زانوی چپش تکیه داد و با کنجکاوی دوباره حرفش را تکرار کرد.
- میگم الان چی؟ الان پی بریدن معیارتون برا ازدواج چیه؟
فاطمه کمی جابه جا شد. مکثی کرد. سرش را که بالا گرفت. ساسان که متوجه او شد خودش را با ساعت در دستش مشغول نشان داد. با این کارش فاطمه از انتخابش غرق در غرور شد. بدون اینکه متوجه گذر زمان باشند. هر کدام در افکار خود غرق بودند.
ساسان هم‌چنان سر به زیر و فاطمه که افسار نگاهش را بریده بود و مستقیم به او نگاه می کرد وقتی ساسان مکثش را دید سرش را بالا آورد که باعث شد این بار فاطمه سرش را پایین بیندازد در حالی که با انگشت‌های دستش بازی می کرد به سوال او جواب داد.
- خوب الان... نمی‌دونم! سر درگمم، نمی‌دونم چی درسته و چی اشتباهه. از طرفی مامان و عمو مقابلم قرار گرفتند و این سر نوشتی که هیچ دخیلی نداشتم. ولی فکر کنم حدودی معیار هام رو پیدا کردم!
ساسان از حرف‌هایش معذب شد. چشمانش را غم گرفت. با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد.
- شرمنده که من باعث این حالتون شدم. نباید شما رو مجبور به فرار و بعد هم اون صیغه و ... می‌کردم. خودم باید راه چاره‌ای پیدا می‌کردم.
فاطمه دست و پایش را گم کرد.
- خواهش می‌کنم این حرف‌ها رو نزنید شما هر کاری که کردین بخاطر من بود. من زندگیم رو، این‌جا بودنم رو مدیون شما هستم.
ساسان با رضایت‌مندی نگاه‌اش کرد.
فقط میشه معیارهاتون رو به من هم بگین؟
- اجازه بدین در آخر حرفامون بگم‌.
سرش را تکان داد و دوباره لب باز کرد. این بار جدی‌تر و پر تحکم‌تر!
- باشه، خوب من پزشکی می‌خونم و قصد دارم تو این زمینه تخصص بگیرم و پیشرفت کنم. تا این سنم دوستان زیادی داشتم اما نه دوست دختر! مامانم گزینه‌های زیادی برا ازدواجم داشت اما من هم نمی‌دونستم که چی می‌خوام. برا همین به همه‌ی انتخاب‌های مامان بهونه می آوردم. اما وقتی شما رو برا اولین بار دیدم حسم بهم گفت که شما همونی هستین که من برا شریک زندگیم می‌خوام. اون شب هر کی جای شما بود خیلی زود خودش رو می‌باخت. اما شما نباختین و محکم ایستادین. وقتی شما در مقابل گستاخی اون افراد... نمیگم دوستام چون دیگه دوستی بینمون نیست. سکوت کردین و هیچی نگفتین فهمیدم که تربیت خونوادگی شما با خیلی‌های دیگه فرق داره. جدا از ظاهر و پوشش شما متین بودن‌تون برام منحصر به فرد بود. قضیه به همون دیدار ختم نشد!
نفسی گرفت. فاطمه منتظر بود او حرف بزند تا ببیند چند مرد حلاجّ است. معیارش برای انتخاب او با آن همه فاصله چیست؟
- فکر می‌کردم دیدار مون یه دیدار ساده است اما بعدش دیدم نه موضوع فراتر از این داستان هاست. هروقت بیکار بودم یا هر وقت قدم می‌زدم سرم رو که می‌چرخوندم می‌دیدم سر کوچه‌تون هستم. خودم هم نفهمیدم چی شده که تو یک نگاه دلم رو باختم. تا اینکه چند بار مخفیانه کار هاتون رو زیر نظر داشتم و از مدیر آموزشگاه و حتی دوستان‌تون در مورد‌تون پرسیدم و همه از نجابت و خانوم بودن‌تون گفتند. دیگه تصمیم رو گرفتم و موضوع رو به مامان گفتم. مامان خیلی مشتاق بود ببینه کی دل پسرش رو برده. برا همین بعد از کلی اصرار، یه روز با مامان اومدم دم دانشگاه و تو ماشین نشستیم و مامان بالاخره تو رو دید.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #72
هفتاد و یک
انگار که دارد گذشته را مرور می‌کند ملایم خندید.
- اما چه دیدنی فکر می‌کرد مسخره می‌کنم و یا به شوخی تو رو نشونش دادم، هر چه‌قدر بهش می گفتم واقعا تویی که من می‌خوام، باورش نمی شد. تا اینکه به جون خودش قسم خوردم و باور کرد اما دهنش باز مونده بود. و بعد چند روز گفت که نمیشه و من و تو بهم نمی‌خوریم و از این حرف‌ها، حالا بمونه که بابا رو چه‌طوری راضیش کردیم و تا این که شما هم راضی شدین و الان من در خدمتم.
بدون هیچ فکری گفت: عجب، پس شما هم تا به این‌جا برسید به قول مامان هفت خان رو گذروندید؟
با این حرفش ساسان قهقهه‌ی بلندی زد. اولین بار بود که فاطمه با این لحن این طور خودمانی با او حرف می‌زد.
- آره واقعاً.
فاطمه که کمی حالش گرفته شده بود با لحن تلخی ادامه داد:
- خوب اسم و فامیل من رو که می‌دونی. امممم... خوب چی بگم شما همه چیز رو در موردم می‌دونین.
ساسان کنایه‌ی فاطمه را گرفت. این دختر راست می‌گفت شاید ساسان در مورد او بیشتر از خودش می‌دانست.
- باز هم می خوام بدونم. بیشتر بشناسم‌تون.
سرش را بالا پایین کرد. حالا که محرم هم‌دیگر بودند باید به هم‌دیگر یک شانس می‌دادند.
- اخلاقم خوبه، زود عصبی نمی‌شم یا بهتره بگم اصلا عصبی نمی‌شم، خونسردم. ولی امون از روزی که بفهمم یکی بهم دروغ گفته و یا خیانت کرده، زمین و زمان رو بهم می‌دوزم.
این دختر در تک تک کلماتش جدی بود و ساسان هم سر تا پا برای حرف‌هایش گوش شده بود.
- بله درک‌تون می کنم.
خجالت زده گفت: ای کاش با این سر و وضع‌تون، حداقل برا یه امشب رو نمی‌اومدین.
تغییر ناگهانی موضعش نشان می‌داد که کمی نگران این وضع هست.
ساسان با حرفش به لباس‌ها و سر و وضعش نگاهی انداخت و نگاهش را سمت او کشید. عادتش بود که وقتی می‌خواست حرف جدی یا مهمی را بزند ابرو‌هایش را بالا می‌انداخت و این کار او را راسخ‌تر نشان می‌داد.
- فاطمه خانوم. این‌ها دیگه جزئی از من شده. می‌دونم برا خانواده‌ی شما این چیز ها معنی نداره اما من بهشون عادت کردم. من از نوجوونی این طوری می‌گردم. بهتون که گفتم به ظاهر غلط اندازم نگاه نکنین.
- بله متوجه‌ام. به‌خاطر عمو میگم.
به دیوار چوبی آلاچیق تکیه زد و این بار دست‌هایش را در هم قلاب کرد.
- شما می‌ترسین عمو‌تون جواب منفی بده؟
سریع و بدون فکر که ساسان ترسش را بداند یا نه گفت: آره!
ساسان لبخد جذابی زد دلش از این حرف گرم شد با سر خوشی گفت: ای جانم. پس خودتون جواب‌تون مثبته!
سرش را طوری بالا گرفت که صدای رگ به رگ شدن گردنش به گوش رسید.
چند ثانیه تو چشمای هم‌دیگر زل زدند. هیچ کدام پلک نمی‌زدند. انگار می‌ترسیدند که اگر پلک بزنند تصاویر روبه رو یشان محو شود! بعد از گذر ثانیه‌ها فاطمه زودتر به خودش آمد با خجالت نگاه از او گرفت.
- من... من... جو... جوابم... چیز... چیزه
با انگشتان دستش بازی می‌کرد و از استرس زیاد نمی‌دانست چه بگوید.
ولی ساسان بر خلاف او استرس نداشت با آرامشی که در لحنش بیداد می کرد او را از گفتن بقیه‌ی جمله‌اش نجات داد.
- حرفم رو پای هر چی می‌خوایید بزارید، بزارید. ولی چشمای معصوم‌تون زندگی رو ازم گرفته. اگه جواب‌تون هم منفی باشه عمراً من ازتون دست بکشم. شما فقط مال منید! نمی‌دونم خدا پای کدوم کار خوبم شما رو سر راه من قرار داده ولی ازش ممنونم. این هم بدونین که اگه ازتون ناامید شدم به خدای احد و واحد قسم، بیشتر از اینی که هستم تو لجن فرو میرم و با یکی خیلی بدتر از خودم ازدواج می‌کنم‌!
نا باور اسمش را صدا زد.
- آقای حشمتی...
ساسان دستش را بالا آورد تا او سکوت کند.
- فاطمه خانوم من تحمل ندارم شما مثل غریبه‌ها بهم آقای حشمتی بگین! برا همین اگه اجازه بدین. یه صیغه‌ی هفت هشت ماهه بین مون امشب خونده بشه که هم شما معذب نباشید و هم من راحت باشم. تا تو این مدت هم‌دیگه رو بیشتر بشناسیم و ببینیم خدا برامون چی می‌خواد. همین طور که در جریان هستین صیغه‌ی ما چند روز دیگه باطل میشه.
فاطمه سکوت کرده بود. همه‌ی حرف‌های ساسان بجا بود.
- اما...
- ببینید خانوم ایرانی من حتی به سختی ازتون چشم می گیرم تا شما احساس گناه نکنین باور کنین صیغه برامون بهتره. من حریم شما رو می‌دونم. قصد جسارت بهتون رو نمی‌کنم. فقط برا راحت حرف زدن‌مون و بیشتر با هم آشنا شدن‌مون... قبوله؟
چه‌قدر با فهم و درک حرف می‌زد و همه چیز را به خوبی برایش توضیح می‌داد.
- قبوله؟ من منتظرم.
فاطمه درمانده بود. از واکنش عمو و مادرش می‌ترسید.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #73
هفتاد و دو
- من نمی تونم چیزی بهتون بگم تا برا بار سوم مامان و عمو رو ناراحت کنم!
با تعجب گفت: برا بار سوم؟
- بله،
وقتی دید منتظر بقیه حرفش هست ادامه داد.
- اون شب که شما من رو همراهی‌ کردین. خبر به گوش عمو رسیده بود و فک می کردن که... من و شما...
سرش را با تاسف تکان داد.
- فهمیدم، فکر کردند که من و شما دوستیم، درسته؟
با صدای ضعیفی جواب داد.
- بله.
- حکایت ما عجب حکایتی شده. باشه پس من از عمو اجازه می گیرم. فقط نگفتین معیار تون برا انتخاب همسر چی بود؟
فاطمه لب باز کرد.
- خوب برام مردونگی و غیرت و اینکه مرد اصل خودش رو فراموش نکنه و...
مکثی کرد به چشمان ساسان نگاه کرد و با مظلومیت تمام ادامه داد.
- و خیانت تو خونش نباشه که این آخری از همه مهم تر است.
ساسان حرف‌های او را دانه به دانه در گوشه‌ای از ذهنش نوشت.
- خوبه. بریم پیش خانواده تا ببینیم چی میگن. فقط خدا با این عموی شما به داد من برسه.
وارد پذیرایی شدند و کنار بقیه رفتند. همون طور که سر پا بودند سعید پدر ساسان با خنده گفت: پسرم بگو ببینم، شیری یا روباه؟
با این حرف او همه زیر خنده زدند، ساسان نگاهی به فاطمه کرد و سرش را به عنوان تایید تکان داد.
- با اجازتون می‌خواستم چیزی به شما‌ها بگم.
رو به منصور کرد. با خودش فکر می‌کرد که این مرد چیزی از یک تیمسار کم ندارد. آن‌قدر با ابهت و با معنی نگاه می‌کند که آدم کلمات را فراموش می‌کند.
- آقا منصور اجازه هست؟
منصور به تکان دادن سرش اکتفا کرد. دلش از این پسر پر است ولی پیش خود به مردانگی و روح جنگده‌ی او افتخار می‌کرد.
این بار سمت پدرش برگشت.
- بابا...
سعید مثل یک رفیق به او دلگرمی داد و با لبخد روی لب گفت: بگو پسرم.
نفس عمیقی کشید. خودش می‌دانست می‌خواهد حرف‌های سنگینی بزند به‌خصوص برای نرگس خانم و آقا منصور گران تمام می‌شود، اما او این همه مدت سختی نکشیده بود که حالا عقب بکشد.
- خوب من و خانوم ایرانی به یه فرصت چند ماهه نیاز داریم تا با هم‌دیگه بیشتر آشنا شیم.
منصور اخم‌هایش را در هم کشید و طعنه زد.
- چه خوب که این یکی رو فهمیدین من فکر کردم چیزی سرتون نمیشه.
ساسان خودش را نباخت و ادامه داد‌.
- می دونم خواسته‌ام خلاف نظر شماست آقای ایرانی، ولی امیدوارم شرایط من و خانوم ایرانی رو در نظر بگیرین و اینکه من به اعتقاد شما احترام میزارم و خواستار یه صیغه‌ی محرمیت بین‌مون هستم.
منصور تمام عصبانیتش را سر دسته‌ی مبل خالی کرد آن قدر دستش را فشار می‌داد که دستش به سفیدی می‌زد.
از میان دندان‌های جفت شده‌اش غرید.
- تو من رو مسخره‌ی خودت کردی پسر جان؟ تو و این دختر چند مدت محرم هم‌دیگه هستین حالا مقابلم ایستادی و برام از محرمیت حرف می‌‌زنی، ها؟
ها آخرش را چنان فریاد زد که همه سر جایشان میخکوب شدند. شرایط بدی حاکم بود که سعید خودش را کمی جلو کشید. دستی دور دهانش کشید او در زمان خودش از گنده لات‌های محل بود و جلوی کسی سر خم نمی‌کرد اما امشب این‌جا به‌خاطر پدری و به‌خاطر پسرش مجبور به سازش بود.
- آقای ایرانی منظور ساسان اینه که چون صیغه چند روز دیگه تموم میشه یه صیغه‌ی دیگه خونده بشه.
سکوت بدی بین اعضا حاکم بود. منصور دستش را چند بار به ریش‌های پر پشتش کشید و به فکر فرو رفت. نه راه پس داشت و نه راه پیش! اگر آبرویش در میان نبود امکان نداشت تن به این ازدواج بدهد.
سعید اما با حرف ساسان استرس گرفته بود و نسرین به دهان منصور چشم دوخته بود بعد از چند دقیقه منصور سرفه‌ای کرد تا جمع را متوجه خود کند.
- پسر جون بر خلاف ظاهرت حرف‌های خوبی میزنی. اما اگه خاطرت باشه امشب جلسه‌ی آشنایی هستش یه چند روز فرصت بدین تا فکر هامون رو بکنیم و بعدش خبر تون می‌کنم برا خواستگاری تشریف بیارین و اون موقع تصمیم می گیریم.
ساسان اخم‌هایش را در هم کشید و وا رفت، از صورت سفید شده‌ی فاطمه هم می‌شد فهمید که استرس بدی به جانش افتاده است. نکند منصور بهانه بیاورد تا جوابشان کند؟ ناراحت شده بود و این حالتش از چشم مریم دور نماند. آرام کنار گوشش لب زد.
- خودت رو جمع و جور کن. هنوز که چیزی نشده. زشته مادر شوهرت بفهمه برا ازدواج این همه مشتاقی.
هنگ کرد. از طرفی هم نمی‌توانست چیزی به او بگوید. مریم و کیمیا هم ریز می‌خندیدند.
مهمان‌ها که رفتند همراه با دخترها مشغول جمع کردن خانه شد. نرگس، محمد، ناهید و منصور جلسه گذاشته بودند و آرام پچ پچ می کردند.
کارها که تمام شد بقیه‌ی مهمان‌ها هم رفتند و فقط مادر و دختر و مریم که مهمانشان بود ماند.
رو به مریم کرد و به شوخی گفت: تشریف داشتین حالا، چه‌قدر زود داری میری؟
میرم قهقه زد و نرگس با تشر گفت: وا فاطمه این چه طرز حرف زدنه؟
- خوب چیکار کنم مامان؟ چند روزه این‌جاست.
مریم با لب‌های کچ شده جوابش را داد‌.
- خیال کردی به این زودی میرم. تا یه هفته اینجام.
ابروهایش بالا پرید و چشمانش گرد شد.
- نههه... داری شوخی می کنی؟
مریم بدجنسانه خندید.
- نخیرم. خونوادم تشریف بردند مسافرت و من هم اینجا موندگارم.
خودش را مظلوم کرد و هر دو دستش را سمت آسمان بلند کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #74
هفتاد و سه

- خدا یا خودت به دادم برس!
در واقع داشت شوخی می کرد. بودن مریم آن هم این روزهای پر استرس برایش یک دلگرمی به حساب می‌آمد. آن شب با تمام استرس و شوخی و حس خوب گذشت.
بزرگ‌ترها سخت مشغول تحقیق در مورد ساسان و خانواده‌اش بودند. هر از گاهی هم از فاطمه می‌خواستند بی‌خیال این ازدواج باشد ولی وقتی مصمم بودن فاطمه را می‌دیدند آنها هم مصمم تر به تحقیق ادامه می‌دادند.
محمد و منصور از هر جایی که مربوط به ساسان بود تحقیق می کردند. نرگس و ناهید هم جیک و پیک خانواده‌ی حشمتی را توی دایره ریخته بودند. خلاصه وضعی شده بود که بیا و ببین.
امروز آخرین جلسه‌ی خانواده است برای تصمیم گیری خواستگاری و...
کیمیا سینی به دست از آشپز خانه خارج شد و سینی را روی میز جلوی بقیه گذاشت. با چشمش دنبال مبل خالی می‌گشت تا به دستور فاطمه کنار بزرگتر ها بنشیند اما منصور تیز تر از این حرف‌ها بود.
-کیمیا دخترم. با بقیه‌ی دخترا برین تو آلاچیق تا من صداتون نزدم خونه نیاین.
کیمیا با لب ‌ها‌ی آویزان سرش را تکان داد و پیش فاطمه و مریم رفت.
- وا مگه نگفتم همون جا بشین.
کیمیا با ناامیدی به او نگاهی کرد.
- بابا دستور داد هر سه به آلاچیق بریم.
هر سه سمت حیاط رفتند. منصور رو به نرگس کرد.
- زن داداش حالا تکلیف چیه؟
نرگس که در این جند روز تراژدی ترین روز های زندگی‌اش را می‌گذراند. سرش را به طرفین تکان داد و آهی کشید.
- نمی‌دونم حاجی، کاش راهی بود. آخه جدا از هر چیزی سن فاطمه برا ازدواج کمه.
منصور کمی پیشانی‌اش را چین داد.
- حرفش رو هم نزن. خودت که خوب می‌دونی شرایط جوری نیست که جواب رد بدیم.
نرگس با تاسف سرش را تکان داد و ناهید باز هم طرف فاطمه را گرفت.
- چاره‌ای نیست. حالا که هم‌دیگه رو دوست دارن بهتره یه فرصت بهشون بدین. خوب اگه تصمیم به ازدواج باشه میگیم که عروسی رو بعد از لیسانس گرفتن فاطمه بگیرند.
با این حرف ناهید، منصور متفکرانه به او چشم دوخت. محمد که تا این زمان بی صدا به آن‌ها گوش می‌داد. دهانش را باز کرد چیزی بگوید اما منصرف شد. او که بار ها شاهد عشق فاطمه و ساسان بود نمی‌خواست بخاطر یک حرف بی اساس پدرش را به شک بیاندازد.
منصور او را صدا زد.
- محمد جان!
محمد که کلا در آن جمع نبود با حواس پرتی گفت: ها!
منصور که تا حالا او را با این لحن صحبت کردن ندیده بود خیره نگاهش کرد. محمد تازه به خودش آمد و گفت: شرمنده بابا حواسم این جا نبود. بفرمایید گوشم با شماست.
- خوبی پسرم؟
چشمان میشی‌اش را لحظه‌ای روی هم گذاشت تا بیشتر از این توجه پدر را به خود جلب نکند. لبخد مصنوعی زد.
- خوبم بابا... خوبم.
منصور بی‌خیال او شد و دوباره سمت نرگس برگشت.
- می‌تونید تا شب تدارکات خواستگاری رو ببینید؟
نرگس که انتظار این حرف را نداشت با گلایه گفت: اما امشب نمی...
منصور حرفش را قطع کرد. انگار لازم بود کمی اینجا سر سختی‌اش را نشان بدهد.
- زن داداش فکر نمی‌کنی ماجرای این پسر و فاطمه زیادی کش پیدا کرده؟ کمی هم به فکر آبرومون باشیم بهتره!
نرگس لب بر چید و ناهید سعی کرد جو را عوض کند.
- بلند شو زن داداش تا شب خیلی مونده. محمد میره برا خرید مهمونی، ما هم با دخترها بقیه‌‌ی کار ها رو انجام میدیم.
منصور به وجود هم چین همسری افتخار می‌کرد و لبخند مغرورش از چشم ناهید دور نماند.

مریم رو به فاطمه کرد.
- فاطمه، چطور شد که عاشق ساسان شدی؟
فاطمه نگاهی به کیمیا کرد و سرش را پایین انداخت.
- خوب راستش هنوز نمی‌تونم بگم عاشقش شدم اما دارم یه حس جدیدی رو تجربه می کنم. یه حسی که شیرینی نابه!
کیمیا با خنده گفت: خوب پس تو مرحله‌ی اول عاشقی هستی.
دوباره به کیمیا چشم دوخت.
- نمی دونم، شاید اما تو از کجا این حرف رو می‌زنی؟
کیمیا سعی کرد حرف را عوض کند. خواهرانه گفت: فکر نمی کنی برات زوده؟ تو که هنوز سن و سالی نداری!
فاطمه که خوب می‌دانست کیمیا از زیر جواب دادن در رفته است به آرامی جواب داد.
- نمی‌دونم کیمیا، هیچی رو نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که ساسان برام یه تجربه‌ی تازه است.
مدتی سکوت بر قرار شد و وقتی دوباره به فکرش رسید که توی خانه چه خبری است استرس گرفت.
- وااای... دخترا بنظرتون این‌ها چه تصمیمی گرفتن؟
مریم با گلایه گفت: خدایا به دادمون برس این دختر دوباره شروع کرد.
مظلوم نگاهش کرد.
مریم وقتی نگاه او را دید کلافه گفت: باشه بابا یلند شید بریم ببینیم چی شد.

وارد خانه شدند و به سمت جمع رفتند. محمد بخاطر وجود مریم کمی معذب بود برای همین اجازه خواست و به سمت حیاط رفت. کیمیا چون از همه بزرگ تر بود رو به نرگس با لحن آرامی گفت: چی شد زن عمو، تونستین تصمیم بگیرین؟
نرگس به منصور نگاه کرد و منصور سرش را تکان داد. بر خلاف تصور آنها منصور سر رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
-خوب راستش فاطمه بهتر از همه می‌دونه که ما مخالف ازدواجش هستیم ولی خوب چون تصمیم خودشه ما هم نمی‌تونیم مانع بشیم. تو این چند روز من و محمد در موردش تحقیق کردیم همه تائیدش کردن. در رشته‌ی خودش دکتر ماهری هستش. میگن پسر مهربون دلسوزه و سرش تو کار خودشه. با این حساب با آقای حشمتی قرار گذاشتم برا امشب با خونواده تشریف بیارند تا ببینیم چی پیش میاد.
به یک لحظه از جایش خیز برداشت تا از خوش حالی بالا و پایین بپرد. این همه شوق و ذوق از این دختر آرام و سربه زیر بعید بود اما هیچ چیز که نمی‌تواند با عشق در بیافتد.
دخترها که از حرف‌هایی که در آلاچیق بین خودشان رد و بدل شده بود تا حدودی به عشق فاطمه باور کرده بودند برای همین خیلی زود حدس زدند که او چه قصدی دارد. از نیتش با خبر شدند و هر دو تند بر خواستند و دست‌های او را از هر طرف گرفتند. و محکم به او تکیه زدند و لبخند مضحکی بر لب نشاندن. ماًیوس از اینکه نگذاشتند احساساتش را بروز بدهد لبش آویزان شد. نفمهمید چطوری دخترها او را با خودشان تا اتاق کشاندند و بعد هر دو به در بسته‌ی اتاق تکیه زدند و کیمیا از پشت او را وسط اتاق هول داد و دستانش را مثل مریم توی هم گره زد و هر دو گردن هایشان را خم کردند و مثل طلب کار به او چشم دوختند. فاطمه هاج و واج یک نگاه به مریم و یک نگاه به کیمیا می‌انداخت.
-وا شماها چتون شده، چرا این‌جوری نگاه می‌کنین؟
کیمیا ابرو بالا انداخت.
- هیچی نشده جانم. گفتیم یه وقت از هیجان سکته می کنی، منتظریم تا بالا پایین بپری و شادی کنی!
انگار که تازه یادش افتاد، مثل دیوانه ها بالا پایین می‌پرید و می خندید.
مریم سمت کیمیا برگشت و با تعجب گفت: یا خدا کیمیا بدو مامانش رو صدا کن، این زده به سرش!
کیمیا با جدیت جوابش را داد.
-نگران نباش یه چند دقیقه دیگه دیوونگیش می‌خوابه.
بعد چند دقیقه کیمیا سمتش رفت و دستش را گرفت و کشید.
-بسه هر چقدر خل بازی در آوردی بیا بشین باید حاظر بشیم.
فاطمه را با هزار بدبختی به زور روی صندلی جلوی آینه نشاند و موهایش را شانه زد. مریم که تو دستش یه کیف کوچک بود نزدیک آمد و آن را روی کنسول گذاشت.
فاطمه که همه‌ی حواسش به مریم و آن کیف کوچک بود ابروهایش را در هم کشید.
- صبر کن ببینم تو می‌خوای چیکار کنی؟
مریم با بی‌خیالی در حالی که زیپ کیف را باز می‌کرد زمزمه کرد.
- هیچی بابا، اینقدر بزرگش نکن یه آرایش کوچیک برات لازمه.
کمی از صندلی خیز برداشت.
- مریم می‌دونی که بمیرمم نمیزارم!
مریم عصبی به او توپید.
- اَه فاطمه نمی‌خوای لجبازیت رو کنار بزاری؟
- گفتم که نه یعنی نه!
- باشه بابا حداقل بزار یه پودر بزنم تا صورتت شاداب به نظر برسه.
فاطمه که فهمید خیلی تند رفته است. دیگر بیشتر از آن نخواست ناراحتش کند.
وقتی مریم سکوت فاطمه را دید انگار که دنیا را بهش داده بودند با دقت تمام و لبخند به لب صورت فاطمه را پودر می‌زد. وقتی کارشان تمام شد کیمیا سمت کمد رفت و با کاور لباس در دستش بازگشت. فاطمه که با کنجکاوی به آن کاور نگاه می‌کرد کیمیا با شیطنت چند بار ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند خبیثی زیپ کاور را پایین کشید. و بعد لباس را بیرون آورد و جلوی چشم فاطمه گرفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #75
هفتاد و چهار

لباس نامزدی و پوشیده‌ی سفید و صورتی بود شبیه یه مانتوی بلند اما زیبا به نظر می‌رسید که با گل‌های سفید بزرگ و کوچک تزئین شده بود. کیمیا جلوتر آمد و شال سفید که سنگ دوزی داشت را به بهترین صورت ممکن روی سرش انداخت و درست کرد. هر چند آرایش نداشت اما باز هم خجالت می‌کشید این گونه پایین برود می‌دانست حرفش را گوش نمی‌دهند اما امتحان کردن شانسش ایرادی که نداشت.
رو به کیمیا گفتم: کیمی جون؟
کیمیا با تعجب نگاهش کرد.
-بله؟
- میشه اون چادر خوشگله که زن عمو برام دوخته رو بهم بدی؟
کیمیا عصبی گفت: حرفش رو هم نزن فاطمه.
-آخه...
- آخه نداره که. ببین لباست هم بلنده و هم پوشیده رو سرت هم شال داری دیگه چه مرگته؟
- خوب خجالت می کشم، این‌جوری.
- نوچ، نمیشه در ضمن اونی که ازش خجالت می‌کشی تا دو روز پیش محرمت بود!
کیمیا دیگر جای هیچ حرفی را برایش نگذاشت. پیش بقیه رفتند و زن عمویش با دیدن او سمت آشپز خانه رفت و چند دقیقه بعد با اسپند در دستش بیرون آمد. نرگس هم مثل همیشه چشمانش پر اشک بود. صدای منصور به گوش رسید.
- ماشاالله، هزار ماشاالله. آخه من چه‌طوری فرشته‌ی مثل تو رو دست دیگرون بسپارم.
خجالت زده سرش را پایین انداخت. محمد و نامزدش دورتر از آن‌ها روی مبل‌ها نشسته بودند. از همان جا به الهه نگاه کرد. صورتش که توی چادر قاب شده بود مظلوم‌تر نشانش می‌داد. کمی صدایش را بلند کرد.
- خوش اومدین.
الهه لبخند محوی به لب نشاند و خانمانه جوابش را داد.
- ممنون فاطمه جون. خیر انشاالله
فاطمه لبخندش را با لبخند جواب گفت.
- مرسی. شرمنده که اسباب زحمت شدم.
این بار نگاهش سمت محمد کشیده شد.
- این چه حرفیه. شما و کیمیا جون برام فرقی ندارین.
از همان جا هم می‌شد عشق را از چشمان هر دو آنها خواند. فاطمه برای محمدی که برایش برادری کرده بود خوشحال بود.
- خواهش می کنم، لطف داری.
صدای زنگ خانه که بلند شد ناهید فاطمه و دخترها را به آشپز خانه کشاند. این بار الهه هم پیش‌شان بود.
کیمیا رو به الهه گفت: لااقل تو اونجا می‌موندی بعدا برامون تعریف می کردی. الانه که از فضولی بمیریم.
الهه خنده ی محوی به لبش نشاند‌.
- خوب وقتی شماها اون‌جا نیستین من هم معذب میشم تنهایی.
سرو صدای خوش آمد گویی نشان از ورود مهمان‌ها را می‌داد. تو جمع دختر ها مریم شیطون‌تر بود. پاورچین کنار ورودی سالن رفت و یواشکی از آن‌جا سالن را دید می‌زد و الهه و کیمیا هم ریز می‌خندیدند بعد از چندین ثانیه کنار فاطمه روی صندلی غذا خوری نشست و سکوت کرده به یک جا خیره شد. بعد از چند ثانیه مثل جن زده‌ها سمت او برگشت.
-فاطمه، میگم بده چایی‌ها رو من ببرم. تو بشین این‌جا استراحت کن.
فاطمه که می‌دانستم یک چیزی شده ولی کیمیا و الهه چون به اخلاقش آشنا نبودند هنگ کرده نگاهش می کردند آخرش کیمیا دوام نیاورد و پرسید.
- یعنی چی؟ مگه میشه تو چایی ببری؟
- وااای کیمیا. این ساسان چرا هر دفعه یه شکلی میشه. هر بار هم جذاب‌تر از قبلشه!
کیمیا که موضوع را فهمید عصبی گفت: پس بگو چه مرگته!
- آقا این انصاف نیست فاطمه با همچین پسری ازدواج کنه و من و تو رو هم مادرمون ترشی بندازه.
منصور که با سعید جور شده بود سرش را در مقابل تائید حرف‌های او بالا و پایین کرد و با خوش رویی صدایش را بلند کرد.
- دخترم کم کم چایی رو بیار!
وقتی جوابی نشنید بعد از چند دقیقه دوباره فاطمه را مخاطب قرار داد.
- عمو جان این چای تو دم نکشید؟
باز هم صدای از آشپز خانه بلند نشد. منصور که لبخند تصنعی زد با ابرو به ناهید اشاره کرد و ناهید بلا فاصله و بی صدا از جایش بلند شد و سمت آشپز خانه رفت.
آن‌قدر مریم کولی بازی در آورد بود که به کل همه چیز را فرا موش کرده بودند و در دنیای دخترانه‌ی خوشان می گفتند و می‌خندیدند.
ناهید شاکی وارد آشپز خانه شد و وقتی هر چهار نفر را دور یک میز در حال گفت و گو و خنده دید عصبی اما با صدای پایین غرید.
-میشه بگین چرا از چای خبری نیست؟
با شنیدن صدا هر چهار دختر سمت او برگشتند. مریم گفت: خوب خاله قرار بود شما بگین فاطمه هم چای بیاره.
- خسته نباشید، واقعا خسته نباشید. خیلی وقته منصور گفته چای بیار فاطمه خانوم!
فاطمه تند بلند شد.
- رو چشم زن عمو الان میام.
ناهید که رفت، الهه چای را آماده کرد و سینی را به دستش داد. بر خلاف چند روز پیش الان با وجود دخترها و شوخی هایشان، استرسی نداشت. به سالن رفت و مادر ساسان وقتی او را دید، به به و چه چه راه انداخت و هی می گفت: الهی چشم بد خواهات کور بشه. ماشاالله چه خانومی، چه زیبا و متین. چشم نخوری دخترم.
سرش را برای لحظه‌ای بالا گرفت و چشمش را روی مهمانان گرداند. خانواده‌ی ساسان با لبخند و نگاه تحسین آمیز بر اندازش می کردند. محمد که سرش پایین بود و نرگس و ناهید و منصور هم با افتخار نگاهش می کردند. تازه یاد ساسان افتاد. کنجکاو بود عکس العمل او را هم ببیند. با چشم دنبالش گشت و در آخر کنار محمد پیدایش کرد. انگار خودش هم فهمیده بود که باید نظر منصور را جلب کند
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #76
هفتاد و پنج

یه کت اسپرت مشکی با شلوار و پیراهن سفید رنگ پوشیده بود و زوم نگاهش می کرد. از گرمای نگاهش ذوب شد و خجالت زده سرش را پایین آورد. به این فکر می کرد که چرا ساسان این‌گونه نگاهش می کند که به این نتیجه رسید چون اولین بار هست که او را بدون چادر می‌بیند. از فکر خودش گونه‌هایش سرخ شد. این بار محتاطانه چای را به ترتیب گرداند به ساسان که رسید دستش را جلو آورد و تکان داد.
-نه نه، ممنون من چای نمی‌خوام؛ یعنی نخورم بهتره!
با این کارش همه خندیدند. ساسان رو به عمو کرد و گفت: خوب منتظر جوابتون هستم.
فاطمه کنجکاو بود ببیند در مورد چی حرف می‌زنند که عمویش رو به ساسان کرد و جواب داد.
- باشه به خاطر گل روی شما قبول می کنم. اگه آقای حشمتی اجازه بدن من حرفی ندارم و صیغه رو امشب جاری می کنم.
بابای ساسان با خوش حالی گفت:
- منت رو سرمون میزارین. ممنونم آقا منصور.
من تو بهت بودم. یعنی الان قرار بود من و ساسان محرم هم‌دیگه بشیم!
نمی‌دانم چرا ساسان مضطرب به نظر می‌رسید. چند بار دهانش را باز و بسته کرد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما شهامتش را نداشت.
- انگار تو نبودی که چند لحظه پیش برا محرمیت جون می‌دادی بلند شو بشین پیش فاطمه دیگه!
ساسان یک نگاه به بابایش و یک نگاه به منصور کرد او تقریبا بیشتر راه را آمده بود و فقط یک قدم تا رسیدن به معشوقش مانده بود. دور دهانش را با زبانش خیس کرد و صاف ایستاد.
- شرمنده آقای ایرانی میشه خواهشی از شما داشته باشم؟
متصورخیره نگاهش کرد‌
بفرما جوان.
ساسان نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت: راستش اگه اجازه بدین چون صیغه‌ی اول‌مون توسط حاج آقا خونده شده این بار هم ایشون بخونند این جوری خوش یمن‌تر هستش.
منصور سرش را تکان داد.
- باشه. من حرفی ندارم.
ساسان با شنیدن این حرف از جایش بر خواست.
- اگه اجازه بدین من یه زنگی بزنن.
منصور و سعید سرشان را تکان دادند.
ساسان با تائید آن‌ها از جمع دور شد و به گوشه‌ترین نقطه‌ی سالن رفت. از کاری که می‌خواست بکند مطمئن بود اما باز هم ترس عجیبی به تتش افتاده بود. شماره را گرفت و گوشی را در گوشش گذاشت. بعد از چند تا بوق صدای حاج آقا به گوشش خورد.
از قبل همه چیز را هماهنگ کرده بود و حاج آقا را راضی کرده بود اما باز یک گوشزد کوچک به او داد و کمی شرایط را به او توضیح داد.
مریم که در آشپز خانه برای خوردن آب آمده بود صدای پچ پچ ساسان را شنید و در نهایت از تمام حرف های او مطلع شد. چشمانش را روی هم گذاشت وای اگه منصور و یا فاطمه این را بدانند چه قیامتی به پا خواهد شد. آب دهانش را چر سر و صدا قورت داد و به فکر رفت.
ساسان که تماس را قطع کرد نفس عمیقی کشید ع×ر×ق سردی بر تیره‌ی کمرش نشسته بود و دانه‌های ع×ر×ق در شقیقه‌هایش نمایان بود. چند بار نفس عمیق کشید تا خودش را راحت کند و دوباره سمت جمع رفت.
همه دست زدند و مریم دست فاطمه را گرفت و سمانه هم دست ساسان را گرفت. دو عاشق را کنار یک دیگر روی مبل دو نفره نشاندند. کم مانده بود فاطمه آب بشود به زیر زمین فرو برود. با فاصله از ساسان نشست و سکوت خانه را فرا گرفت. خاج آقا بسم الله گفت و تمام حواس فاطمه به لب‌های حاج آقا بود که آرام زیر لب چیز هایی را زمزمه کرد و صیغه را با صدای بلندی خواند و فاطمه باید قبول می‌کرد. چشم در چشم مادرش شد؛ تنها همدم زندگی‌اش تا الان! مادرش باز هم چشمانش اشکی بود. بعد از او، مریم؛ رفیق با معرفتش که با لبخند و اظطراب نگاهش می کرد و عمویش؛ که برایش پدری کرده بود با همان ابهت به او چشم دوخته بود. فاطمه با قبول این محرمیت، از این به بعد ساسان همه کس او می شد. خجالت را کنار گذاشت و سمت ساسان برگشت و زوم چشمانش شد.
ساسان انگار فهمید دختری که در کنارش مثل بید می لرزد به قوت قلب نیاز دارد. چشمانش رو با اطمینان باز و بسته کرد و با لبخند ملیح لب زد.
- خوشبختت می کنم. یه بار دیگه هم بهم اعتماد کن!!!
و فاطمه به دنبال اعتماد اولش به این پسر بود. همان روزی که اعتماد کرد و او را تا خانه همراهی کند.
لبخندی زد و قبول کرد. ساسان بر خلاف مخالفت فاطمه، برای صیغه صد تا سکه مهریه نوشت. و پروین صورت او را بوسید و یک دستبند و زنجیر ظریف که رویش اسم ساسان به فارسی خوش خط بود رو برایش هدیه داد.
از تصمیم بزرگی که گرفته‌ بود از آینده می‌ترسید. نمی‌دانست سر نوشت چه خوابی برایش دیده. با صدای عمویش به خودش آمد.
- حاج آقا صیغه هفت ماهه خوندین دیگه؟
حاج آقا به سمت ساسان برگشت و سرش را با تأسف به طرفین تکان داد و ساسان اخم هایش را در هم کشید.
- بله.
برای فاطمه فرقی نداشت مدتش چقدر بود. مهم خودشان بودند که ارزیابی کنند در چند ماه یا چند سال همدیگه را می توانند بشناسند.
سمت ساسان برگشت. لبخندی زد و دست تو جیبش کرد.
حلقه‌ی قشنگ و ظریف که روش دو تا قلب داشت را در دستش گرفت و رو به نرگس و منصور کرد.
- حاج خانوم، عمو منصور، اجازه هست؟
نرگس گفت: آره پسرم.
منصور هم به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #77
قسمت ۷۶

ساسان این بار سمت پدر و مادرش برگشت و نگاه‌شان کرد. وقتی پدر و مادرش لبخند رضایت بخشی زدند این بار نگاه‌اش را سمت فاطمه چرخاند و بی پروا نگاه‌اش کرد. دختری که نگاه از او دزدیده بود و گونه هایش از خجالت به سرخی می‌رود و مدام لب زیرینش را گاز می‌گرفت.
فاطمه صدای آرامش را نزدیک گوشش شنید.
- فاطمه خانوم، اجازه هست؟
صدای نشنید.
این بار سرش رو کمی کچ کرد تا صورتش را ببیند.
فاطمه وقتی این حالت او را دید خنده‌اش گرفت. ساسان با دیدن لبخند او دستش را توی دستش گرفت. فاطمه دلش می‌خواست دستش را پس بکشد. او که به این کارها عادت نکرده بود.
دست‌هایش سردِ سرد بود. ساسان تو زندگی‌اش بعد از عمویش تنها مردی بود که دستش را می گرفت. ساسان خیلی آرام حلقه را توی انگشت‌ او لرزاند و دستش را با مکث کشید. و فاطمه خدا را شکر کرد که آبروریزی نکرد.
کیمیا سمت او آمد و آرام صدایش کرد.
- فاطمه.
- بله.
جعبه‌ی کوچک سرمه‌ای رنگ را به طرف او گرفت.
- زن عمو میگه، این رو انگشت آقای حشمتی بنداز.
فاطمه تند سرش را بالا گرفت و با تعجب نگاه اش کردم آرام اما با حرص طوری که بقیه نشنوند گفت:
- وای کیمیا زشته، من نمی‌تونم.
- ولی این یه رسمه، زود باش.
کیمیا جعبه را توی دستش گذاشت و رفت. هاج و واج مانده بود که چه کند.
صدایی کنار گوشش شنید.
- زیاد خودتون رو اذیت نکنین. ما دیگه به هم محرمیم. فکر نکنم این کارتون اشکالی داشته باشه.
حق با ساسان بود. دستش را سمت او گرفت و فاطمه بدون تماس انگشت‌هایش با دست ساسان، حلقه را توی انگشتش انداخت. یه حلقه‌ی ساده بود که کناره‌های آن می‌درخشید.
همه دست زدند و برای چندمین بار تبریک گفتند. ساسان هم‌چنان کنارش نشسته بود و او جلوی چشم بزرگ تر ها معذب می‌شد. فاطمه حتی تکان هم نمی خورد که مبادا به ساسان بر خورد کند. ولی ساسان مثل همیشه راحت و ریلکس بود. دست راستش رو روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و دست چپش رو روی پایش ثابت گذاشته بود.
مریم بلند صدایش زد.
- فاطمه، این‌جا رو نگاه کن.
فاطمه با صدا او سرش را بلند کرد تا ببیند مریم با او چه کاری دارد، به محض بلند کردن سرش مریم چند تا عکس انداخت.
ساسان مدام لبخند میزد و با غرور به دوربین نگاه می‌کرد. باز صدای مریم بلند شد.
- فاطمه یکمی برگرد سمت راست.
فاطمه کمی فکر کرد تا ببیند منظورش چیه و سمت راستش کجاست که دید، بله؛ همون سمتی میشه که ساسان خان نشسته است.
با چشم و ابرو، برای مریم خط و نشان کشید که بی‌خیال بشه اما فایده‌ای نداشت.
- فاطمه زود باش دیگه چند تا عکس می‌خوام بندازم ها.
به اطراف چشم چرخاند عکس العمل بقیه را ببیند. ساسان که متوجه اضطراب او شد آرام کنار گوشش گفت:
- نه نگران باش و نه خجالت بکش، همگی مشغولند.
فاطمه یک دور دیگر هم نگاه کرد، دیدم راست می‌گوید، همه مشغول میوه و چای یا حرف زدن هستند. ولی خودش چی؟ او چه‌گونه مستقیم سمت ساسان برگردد!
گرمایی روی دست‌هایش احساس کرد. و بعد دست مردانه‌ی ساسان را روی دستش دید.
- نمی‌خوای برگردی؟
لحنش جوری مظلومانه بود که یه کمی سمتش متمایل شد که دید ساسان هم مثل او نشسته است. داشت سعی می کردم دستش رو از دست او آزاد کند اما فایده نداشت. دست راستش را هم آورد و دست دیگرش را گرفت. هر دو دست‌هایش را روی هم گذاشت و مریم چند بار عکس انداخت.
اگر بگویم فاطمه در این لحظه از خجالت داشت جان می‌داد اغراق نکرده‌ام! آخر او را چه به این کار ها. ساسان خیال رها کردن دست‌هایش را نداشت. لب باز کرد.
- آقا ساسان ببخشید میشه...
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #78
قسمت ۷۷

انگار از لحن معذب او فهمید که از او چه می‌خواهد، آرام دست‌های مردانه‌اش را رها کرد و به همان آرامی گفت: شرمنده، ببخشین اگه زیاده روی کردم!
مات نگاهش کرد. انگار لحن ساسان کمی گرفته بود. بالاخره به خودش آمد.
- نه... نه ایرادی نداره فقط می‌خواستم چادرم رو درست کنم!
بهانه‌اش چاره ساز نبود چرا که ساسان به صورت نمایشی انگشتش را کنار لبش کشید و با خنده سرش را تکان داد. خوب حق هم داشت چون فاطمه چادری بر سرش نداشت!

******

امروز با مریم قرار بود به خانه‌ی عمو منصور برای دیدن کیمیا بروند. کیمیا که چند بار مریم را دیده بود اسرار داشت یک روز مریم را با خودش به خانه‌ی آنها ببرد. امروز چون هر سه ساعت آزادی داشتند قرار شد کنار هم وقت بگذرانند و از طرفی وقتی ناهید این موضوع را فهمید آن‌ها را برای ناهار دعوت کرد.
نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد، ساعت دوازده ظهر رو نشون می دهد. اول به ساسان پیامی داد( سلام، من دارم میرم خونه ی عمو) هر چند چندین بار گفته بود که به او اطلاع ندهد ولی وقتی محرم او بود پس حکم بر این بود که از او خبر داشته باشد.
چادرش را روی سرش انداخت و کیف و موبایلش را هم برداشت که صفحه‌ی گوشی روشن شد و جلوی ارم پاکت نامه اسم ساسان خود نمایی کرد و متن خوش بگذره به چشم می‌خورد‌. لبخند محوی زد و بلا‌فاصله به مریم زنگ زد.
-سلام.
- سلام مریم چه خبرته؟
- وای فاطمه نمی‌دونی که چقدر خوشحالم. قراره دست پخت زن عموت رو هم بخوریم.
نشر زد:
- مریم!
مریم تن صدایش را پایین آورد.
- چیه خوب!
- واقعا که...
- فاطمه یه امروز رو ضد حال نزن دیگه.
- اصلا می‌دونی چیه؟
- چیه؟
لبخند شیطانی زد.
- کیمیا عاشق همین خول بازی‌های تو شده.
مریم بیخیال گفت:
- باید هم بشه.
- بسه دیگه، حاضری؟
- اره خواهر من از صبح حاضرم.
با تعجب گفت: شوخی می کنی دیگه؟
- شوخی چیه. خوب راستش هیجان زدم. می‌دونی چیه فاطمه؟
در حالی که ماشین را روشن می‌کرد و گوشی را روی بلندگو زد و پرسید:
- چیه؟
- میگم‌ها، کاش پسر عموت خونه باشه من کمی سر به سرش بزارم. آخه نمی‌دونی چقدر سرخ و سفید میشه انگاری که اون دختره و من پسر!
ماشین را از پارکینگ خارج کرد. می‌دانست مریم جو گیر بشه دیگر حرف‌هایش تمامی نخواهد داشت. دنده رو عوض کرد و گفت: امون از دست تو.
-راستی عموت هم خونه است؟آخه می‌دونی...
دیگر اجازه نداد ادامه بدهد.
- میایی پایین یا من برم؟
کمی مکث کرد و بعد انگار گوشی را گذاشت روی بلندگو و تند تند حرف میزد.
- الهی بگم تیپ ساسان بهم بخوره. الهی با تو قهر کنه و بیاد خواستگاری من! الهی وقتی میرین خرید ماشین‌تون پنچل بشه!
با تعجب و دهن باز داشتم گوش می‌دادم.
صبرم سر اومد و با صدای بلند گفتم: مریم بس کن پنج ثانیه دیگه یا اومدی یا من میرم.
گلایه مند جواب داد:
- چرا زودتر نگفتی؟ یه ساعته من رو به حرف گرفتی!
- مریم.
- اومدم، اومدم.
بالاخره خونه‌ی عمو رسیدیم اما چه رسیدنی، در راه مریم بکوب حرف می‌زد.
کیمیا به پیشوازمان آمد.
-سلام، خوش اومدین.
دست مریم را کشیدم و هولش دادم بغل کیمیا و بهش چشمک زدم.
گویا کیمیا همه چیز را از حرکاتم خوند که لبخند زد و مریم را بغل کرد.
به خانه رفتیم؛ جایی که عمو زندگی می‌کرد یک منزل اصیل ایرانی بود. با مجسمه‌هایی از اساتید شاهنامه و یک تابلوی شعر خوش نویسی روی یک پوست آهو، کل سالن پذیرایی فرش دست بافت آذر بایجانی بود و کاناپه‌های جمع و جور فقط یک گوشه‌ی از خانه را اشکال کرده بودند و بقیه سالن با چند دست سرویس نشیمن هخامنشی چیده شده بود.
فاطمه وقتی متوجه شد دیگر صدای از مریم در نمی‌آید. نگرانش شده و سمت او برگشت. رسما با دهان باز و چشمان گرد شده چند بار از سر تا ته پیاز خانه را رصد کرد. حق هم داشت. وقتی فاطمه دید نگاهش ثابت در نقطه‌ای ماند رد نگاه او را گرفت و به محمد که کنار عمو روی زمین نشسته بودند رسید. حرف‌های مریم در مورد محمد که یادش آمد خنده‌اش گرفت. با خودش گفت: خدا به داد محمد برسه.
با شناختی که از مریم داشت می‌دانست دارد برایش نقشه می‌کشد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین