. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #51
پارت پنجاه


- نه نمی‌تونم فراموشش کنم، حرفش هم نزن! من مطمئنم که اون هم دلش با منه، من آخرین روزی که دیدمش از لحن حرف زدنش فهمیدم من رو می‌خواد فکر کنم خونوادش مخالف هستند.
امیر کنجکاوانه ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با نگاه تیزی پرسید: چه تصمیمی داری؟
ساسان در گفتن حرفش تردید داشت لب‌هایش را می‌جویید و در فکر فرو رفته بود اما این آخرین چاره‌اش بود.
- فرار می‌کنیم! بعدش به بهترین شکل براش عروسی می‌گیرم.
امیر به گوش‌هایش شک کرد این حرف‌ها در خیالش هم نمی‌گنجید.
- چی؟ ساسان هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
ساسان از جایش برخواست و سوییچ و موبایلش را از روی میز چنگ زد و در حالی که از مغازه خارج می‌شد گفت: همون که شنیدی!
- ساسان به این کار حتی فکر هم نکن، با این کار آبروی دختر مردم رو زیر سوال می‌بری.
بدون هیچ حرفی از پاساژ خارج شد و سمت موتورش به آن طرف خیابان رفت، کلاهش را روی سرش گذاشت.
با شوخی‌های مریم و درد دل‌های کیمیا کمی آرام شده بود به اصرار کیمیا یک روسری و یک جفت کفش پنج سانتی خریده بود و کنار خیابان منتظر محمد ایستاده بودند. حس عجیبی داشت انگار انرژی خاصی او را سمت خودش می‌کشید، دور تا دور خیابان را از زیر نظرش گذراند. موتوری آن طرف خیابان عجیب به او خیره شده بود، لحظه‌ای ترسید و محکم کیفش را در مشتش گرفت. ساسان که ترس او را دید کلاهش را بالا کشید فاصله آن‌قدر زیاد نبود که هم‌دیگر را نشناسند.
او این نگاه‌های آشنا را خوب می‌شناخت اما ساسان که همیشه صورتش شیش تیغ بود حالا چه شده که ته ریش‌هایش از آن‌ فاصله هم دیده می‌شد. او چه‌قدر دلتنگ این نگاه‌ها بود، پسری که لباس‌های مشکی جذاب‌ترش کرده بود و فاطمه برای رسیدن به او جان می‌داد.
ساسان اول او را نشناخت او دختری را که عاشق بود را نشناخت! فاطمه ده کیلو لاغر شده بود و استخوان‌های صورتش توی ذوق می‌زد اما ساسان که عاشق ظاهر او نشده بود این پسر خلقیات او را ستایش می‌کرد. نگاه‌هایشان در هم گره خورده بود که گویای صدها گلایه و درد و دل بود. آن‌ها از این نگاه‌ها هم حرف هم‌دیگر را می‌فهمیدند! ساسان لبخند جذابی به لبش نشاند و سرش را به نشانه‌ی سلام بالا و پایین کرد که با این کارش فاطمه خجالت زده سرش را پایین انداخت. ساسان با دیدنش در تصمیمش مصمم‌تر شد دو روز را هم صبر می‌کرد و بقیه‌اش دیگر دست او نبود.
فاطمه با خنده‌ی ریزی چشمانش را بست تا این نقاشی را هم در ذهنش هک کند. بارانی چرم با شلوار ستش چه‌قدر جذاب‌ترش کرده بود طوری که هیچ دختری نمی‌توانست از او چشم بردارد.
محمد با ابروهای در هم گره خورده و چشمان جمع شده‌اش بوقی زد.
- یالا زود سوار بشید.
فاطمه دلش ماندن می‌خواست، نگاه کردن‌های گرم را، او دلش رفع دل تنگی می‌خواست آن هم از جنس تنفس! تنفس از هوایی که یار در آن نفس می‌کشید، فاطمه دلش رفتن نمی‌خواست.
کیمیا و مریم سوار شده بودند، فاطمه باز هم سرش را بالا گرفت. ساسان با گلافگی موهایش را به هم زد و او دلش ضعف رفت یاد حرف‌های منصور که افتاد چشمانش پر شد.
محمد این بار عصبی‌تر از قبل غرید.
- زود باش دختر عمو، نه به اون نیامدنت نه به این سوار نشدند! ما به کدوم ساز تو برقصیم؟
فاطمه به خودش آمد و سوار ماشین شد اما چشمش مدام به شیشه‌ی ماشین بود.
ساسان فقط از دور نظاره‌گر بود کاش می‌شد کاری کرد!
یک هفته بعد
- ببین زن داداش این کار به صلاح همه‌ است.
نرگس دیگر توان مخالفت با او را نداشت با این حال آخرین زورش را هم می‌زد.
- خان داداش این‌جوری که نمیشه، بدون هیچی! تو داری به تنهایی یه تصمیم بزرگ و مهمی رو می‌گیری.
منصور که عزمش را جذم کرده بود گفت: عیبی نداره هر چی ضرر و زیان داره من قبول می‌کنم تو فقط برا پس فردا حاظر باش.
نرگس درمانده بود.
- آخه فاطمه حال و روز خوشی نداره این رو هم بگم نور علا نور میشه.
منصور که همه چیز را برنامه ریزی کرده بود گفت: تو کاری‌ات نباشه فقط پس فردا ساعت سه عصر حاظر باشید محمد میاد دنبال‌تون.
منصور در تصمیمش مصمم بود و نرگس یک مادر بود دلش به این برنامه ریزی‌های منصور راضی نبود. این چند روز به هر طریقی بود سعی کرد منصور تصمیمش را عوض کند اما موفق نشده بود.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #52
پنجاه و یک

آرام و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: باشه خان داداش.
فاطمه از همه چیز خسته سمت حمام رفت و بعد از نیم ساعت جلوی آیینه نشست، صدای مادرش به گوشش می‌رسید که داشت با تلفن حرف می‌زد این روز ها مادرش زیاد در خودش بود و فاطمه این را خوب فهمیده بود اما چیزی نمی‌پرسید تا مادرش بگوید.
شانه را برداشت و در موهایش به رقص در آورد. موهای خرمایی رنگش را هم چون موجی به روی هر شانه‌اش انداخت. قبلاً فکر می‌کرد اگر او را ببیند دلش آرام می‌شود اما الان دلتنگ‌تر از همیشه شده بود!
چهره و استایل دیروز ساسان از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت او این پسر را می‌خواست آن هم عاشقانه و خالصانه می‌خواست و کاش عمویش این را درک می‌کرد.
دفتر خاطراتش را همراه خودکار مشکی‌اش برداشت. به خاطره نوشتن علاقه‌ای نداشت اما این یک سال فقط می‌خواست بنویسد، دستی به گل‌های خشک سرخ که روی دفترش چسبانده شده بود کشید و دفترش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن.
((دلا ای دل نمی‌خواهی بس کنی؟ مرا توان مقابله با تو دگر نیست!
دلا ای دل دلتنگی تا کی؟ آبروی مرا بردن تا کی؟
دیروز دوباره دیدمش ، از دور دیدم اما خودش بود. جالب این‌جاست که غیر از چشمان رنگ دریای‌اش هیچ یک از اجزای صورتش را ندیدم اما عاشقش شدم. او یک مرد واقعی‌است؛ من عاشق ظاهر او که نه اما عاشق باطن او شدم او خاص است ولی به سبک خودش!))
صدای گوشی باعث شد خودکار را روی دفترش بگذارد و آن را دوباره ببندد. گوشی را برداشت و دکمه‌ی اتصال را کنار زد.
- سلام آبجی خوبی چه عجب؟
کیمیا با شنیدن صدای او لبش را به دندان گرفت باید به او چه می‌گفت؟ نگاهی به مادرش ناهید انداخت؛ ناهید هم دست کمی از او نداشت، این‌بار سمت پدرش برگشت، منصور خصمانه نگاهش می‌کرد.
- الو کیمیا رفتی؟
صدایش لرز داشت
- سلام فاطمه جون خوبی؟
فاطمه لبه‌ی تخت نشست و جدی پرسید: چیزی شده دختر عمو چرا گرفته حرف می‌زنی؟
کیمیا آهی کشید و با لبخند مصنوعی گفت: نه بابا چیزی نشده، میگم دلمون تو خونه پوسید بهتره بیرون بریم.
فاطمه از لیوان کنار تخت جرعه‌ای نوشید و آن را سر جایش برگرداند.
- خوب حالا کجا بریم؟
کیمیا از گفتن اون کلمه آن هم کنار منصور شرم می‌کرد اما منصور خودش خواسته بود.
- چیزه شب ما مهمون داریم بریم آرایش‌گاه کمی دخترانه خرج خودمون بکنیم.
فاطمه دهانش باز ماند، مانده بود که چه بگوید.
- کیمیا تو مطمئنی خوبی؟
- آره آره خوبم میگم چیزه اصلاً امروز نریم بابا میگه فردا قراره بریم...
مکثی کرد و با ناراحتی گفت: عروسی یکی از آشناها. فردا صبح حاظر شو که بریم آرایش‌گاه از اون‌جا هم محمد ما رو می‌بره محضر.
به محض گفتن این کلمه دستش را روی دهانش گذاشت، خون جلوی چشم‌های منصور را گرفت و کیمیا لحظه‌ای لرزید.
- محضر! چه محضری؟
- نه بابا منم حواسم جمع نیست می‌خواستم عروسی بگم.
فاطمه از این مکالمه بی‌سر و ته خسته شد.
- باشه فردا صبح بیا من رو هم بردا بریم فعلاً خدا حافظ.
به فکر فرو رفت، اولین بارش بود که کیمیا را این‌طوری می‌دید. کیمیا دختری بود که رک حرف می‌زد و هیچ وقت موقع حرف زدن صدایش نمی‌لرزید اما امروز فرق می‌کرد.
توی هر خانه‌ی یه جور ماجرا بود در خانه‌ی یکی مادرش کت و شلوارش را برای فردا آماده می‌کرد و پسر سر تا پایش را نمی‌شناخت. در آن یکی خانه دختری بی‌خبر کتاب می‌خواند و مادری تنها برایش آرزوی خوشبختی می‌کرد اما در یکی از خانه‌ها غوغا به پا بود دل پسری که چندین بار شکسته بودند و باز مشق دوست داشتن می‌نوشت! پنجمین نخ سیگارش را هم روشن کرد پکی زد و دودش را به هوا داد.
- تو مطمئنی؟
لحن سرد این پسر، موهای بلندی که روی پیشانی‌اش ریخته شده بود و صدای عصبی و در حین حال خشکش حتی فرد آن طرف خط را هم ترساند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #53
پنجاه و دو

- ساسان هیچ کاری نکنی‌ها.
دوباره پکی به سیگار زد و نیش خندی زد.
- هه هیچ کاری نمی‌کنم!
خطرناک شده بود، اختیارش دست خودش نبود این عشق او را دیوانه می‌کرد. تصمیم گرفت دنیا را به هم بزند.
سعید از اتاقش خارج شد و سمت راه پله‌ها رفت تصمیم گرفته بود با پسرش حرف بزند و یک تصمیمی که در شان خانواده بود بگیرند. به پله‌ی آخر که رسید دود سیگار به بینی‌اش زد. ناباورانه به در اتاق ساسان چشم دوخت با عصبانیت سمت اتاق رفت و در را به دیوار کوبید و به پسرش در میان انبوه دود چشم دوخت.
ساسان بدون هیچ ترسی مثل یک ربات یک دستش را ستون صورتش کرده بود و گردنش را کمی آن طرف خم کرده بود. ابرو‌ها و چشمانش را ریز کرده و با دست دیگرش سیگار می‌کشید و گاهی سرش را بلند می‌کرد و دودش را به هوا می‌داد.
سعید در یک لحظه کمرش خم شد، پسر دکترش که سیگاری نبود او که سیگار نمی‌کشید چه‌طور این‌قدر ماهرانه دود سیگار را به ریه‌هایش می‌فرستاد.
- ساسان!
با شنیدن صدای پدرش سرش را بلند کرد و تلخ‌ترین لبخند را به لبش نشاند.
- هه بابا اومدی دردم رو بشنوی!
سعید صدایش را با حرص بالا برد.
- خودت رو جمع کن پسره‌ی احمق این دود و دم برا چیه؟
ساسان بدون ذره‌ای توجه دوباره سیگار دیگری روشن کرد و با کام آن را به ریه‌هایش فرستاد.
- عشقم رفت بابا، بهش گفتم دوسش دارم‌ها، می‌دونم دوسم داره‌ها اما رفت!
از روی تخت سر خورد و روی زانوهایش به روی پارکت سرد افتاد اما مهم نبود.
- اون رو بهم نمیدن، میگن سنش کمه اما فردا عقدشه، می‌دونم که خودش نمی‌خواد.
سعید ناباورانه نزدیکش شد و روبه رویش نشست، دستش را پیش برد و روی صورت پسرش گذاشت.
- ساسان خوبی پسرم؟
ساسان این‌بار سرش را خم کرد روی دست بابایش گذاشت.
- خوب نیستم، به‌خدا که خوب نیستم.
این بار نعره زد: خوب نیستم بابا، دارن از من میگیرنش+
زار زار گریه می‌کرد، حتی سیگار هم دوای دردش نشد، سعید سرش را در بغلش گرفت.
- شیر پسر من تو که این‌قدر ضعیف نبودی، تو که زود پا پس نمی‌کشید، پسری که من تربیتش کردم الان باید دنیا رو به آتیش می‌کشید نه که این‌جا مثل بچه‌ها بشینه و گریه کنه، هنوز دیر نشده!
ساسان با این حرف پدرش سرش را بلند کرد و با چشمان نم‌دارش به او چشم دوخت‌.
- همه جوره حمایتت می‌کنم.
سعید پیرو حرفش چشم‌های نافذش را با اطمینان روی هم گذاشت و ساسان این‌بار در میان غم خندید. چرا که کوهی هم‌چون پدر پشت سرش بود که از او در مقابل هر طوفان و سیلی مراقبت می‌کرد
- ممنونم بابا!
سعید که رفت خودش را به حمام انداخت در تمام لحظه‌اش فکر می‌کرد عواقب همه چیز را به جان خرید و پیراهن سفید و شلوار طوسی روشنش را روی تخت انداخت. موهایش را سشوار زد و با واکس مو حالت داد. ته ریشش را نزده بود اما خطی که اطراف آن انداخته بود جذاب‌ترش کرده بود. پیراهن سفیدش را بر تن کرد آستینش را تا آرنج تا کرد و سه دکمه‌ی اولش را باز گذاشت، سینه‌ی ستبرش با چندین تار موی بلند به ابهتش می‌افزود. شلوار طوسی‌اش را که به تن کرد جلوی آیینه ایستاد از تیپش راضی بود اما کم و کاستی‌هایی داشت‌.
از روی کنسول زنجیر و دست‌بند و انگشتر نقره‌اش را برداشت و ساعت استیل با صفحه سفید تیپش را کامل کرد. کمد کفش‌هایش را باز کرد و این بار کفش‌های ورنی مجلسی‌اش را به پا کرد.
نگاهی به ساعتش انداخت تا صبح چیزی نمانده بود. سوییج و موبایلش را هم برداشت و بیرون زد.
- فاطمه خسته‌ام کردی دیگه زود باش همین لباس‌های صورتی که میگم رو بپوش.
فاطمه با تعجب گفت: مامان چرا این‌طوری می‌کنی؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #54
پنجاه و سوم

نرگس با بی‌حوصلگی تمام جواب داد.
- از صبح داری سر یه لباس با من لج می‌کنی بسه دیگه!
فاطمه دیگر مخالفت نکرد اصلاً از نظر او همه‌ی این کارها بیهوده بود او چرا باید برای عروسی کسی که حتی نمی‌شناخت آرایش‌گاه می‌رفت؟
کت بلند کمی بالاتر از زانوهایش با شلوار ست صورتی کم رنگ، رنگش را باز کرده بود شال سفیدی که نرگس برایش گذاشته بود را هم به سرش انداخت.
هر چیزی یک اولینی داشت و و برای فاطمه هم اولین بار بود که این‌گونه لباس می‌پوشید و حسابی ذوق کرده بود.
نرگس باز هم راضی نشد سمت کمد رفت و کفش مجلسی طلایی رنگ پنج سانتی را از جعبه‌ بیرون آورد و جلوی پای فاطمه گذاشت.
- مامان دیگه این‌ها رو نمی‌پوشم.
نرگس ملتسمانه نگاهش کرد.
- فاطمه به‌خدا خسته‌ام، تو دیگه اذیتم نکن، کیمیا دم در منتظرت هست.
فاطمه بدون هیچ حرفی کفش‌ها را هم پوشید. این چند روز را همه عجیب رفتار می‌کردند و او این وسط در یک خلا بزرگی مانده بود.
کیمیا آن طرف با آرایش‌گر صحبت می‌کرد و فاطمه جلوی آیینه منتظر او نشسته بود. آرایش‌گر خوش چهره با آرایش غلیظی که به خودش می‌آمد پشتش ایستاد و مشغول شینیون موهایش شد بعد از یک ساعت صورتش را گریم کرد اما فاطمه حتی به خودش هم نگاهی نداخت.
- تموم شد عزیزم می‌تونی به آیینه نگاه کنی.
فاطمه بدون این‌که چیزی بگوید یا به آیینه نگاه کند رفت و کنار دیوار روی صندلی نشست اما کیمیا محو زیبایی دختر عمویش شده بود هنوز هم این سوال در ذهنش بود که چرا پدرش این کار را با یادگاری برادرش می‌کند.
فاطمه هم به اندازه‌ی کیمیا ذهنش مشغول بود به رفتارهای مادرش فکر می‌کرد به چهره‌ی اخم‌آلود محمد و به گرفتگی کیمیا به این نتیجه رسیده بود که چیزی را از او پنهان می‌کنند به هر چیزی فکر کرده بود حتی به ازدواج دوباره‌ی مادرش!
کیمیا وقتی فاطمه را غرق فکر دید گفت: چه خوشگل شدی آبجی! این‌جا باش من هم یه نیم ساعت دیگه حاظر می‌شم.
فاطمه در جوابش لبخندی زد و سرش را تکان داد.
ساسان با تمام استرسی که داشت مثل تازه دامادها قلبش بی‌قراری می‌کرد و خودش را به این‌ طرف و آن‌‌ طرف قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید در حالی که هنوز با خودش کنار نیامده بود کنار ورودی در ایستاد و با دست‌های لرزانش آیفون را فشار داد بعد از چند ثانیه دختری با تمام عشوه و صدای نازکی گفت: بفرمایید با کی کار دارین؟
ساسان صدایش را صاف کرد.
- به خانوم فاطمه ایرانی بگین دوستش این‌جا منتظره باید یه چیزی بهش بگم.
دختره ابرو‌هایش را بالا انداخت و سمت فاطمه آمد.
- فاطمه جون دوست‌تون دم در با شما کار داره.
فاطمه بدون ذره‌ای فکر ذهنش سمت مریم کشیده شد. تند شال و چادرش را به سرش کرد و رو به کیمیا گفت: کیمیا مریم دم‌در من رو صدا می‌کنه فکر کنم با پدرش اومده دنبال‌مون من میرم تو هم بیا.
کیمیا تا خواست حرفی بزند فاطمه بیرون رفت. سرش را چند دور اطراف کوچه چرخاند اما خبری از مریم نبود. ساسان در ماشین نشسته بود و وقتی فاطمه را دید بوقی زد تا حواس فاطمه را پی خودش بکشد. فاطمه سمت صدا برگشت ماشینی نا شناس از آن طرف خیابان چندین بوق زد این ماشین مال آقای صالحی یا عمویش نبود اما این ماشین زیادی برایش آشنا بود با بوق سوم از خیابان رد شد با شال صورتش را کامل پوشاند و چادرش را تا روی ابروهایش کشید از صورت آرایش شده‌اش فقط چشمانش برق می‌زد. سمت ماشین رفت که ساسان خم شد و در عقب را باز کرد و هم زمان شیشه را هم پایین کشید.
- خانوم ایرانی شما رو به خدا قسم‌تون میدم یه پنج دقیقه به من حقیر وقت بدین اگه کار واجبی نداشتم تا این‌جا نمی‌اومدم.
فاطمه ناباور فقط به داخل ماشین نگاه می‌کرد از خودش پرسید: چرا همه چیز قاطی شده؟ دارم دیوونه میشم.
ساسان نگاهش پایین بود.
- من‌هم دارم دیوونه میشم تا عموتون نیومده بشینید من حرفم رو بزنم بقیه‌اش به عهده‌ی خودتون می‌مونه.
- اما آخه من نمی‌‌تو...
ساسان وسط حرفش پرید.
- اگه به من اعتماد دارید می‌شینید اما اگه اعتماد ندارید به خدای احد و واحد امروز و در این لحظه آخرین دیدار من و شما میشه!
فاطمه در ذهنش گفتارهای او را حلاجی می‌کرد منظور ساسان از آخرین دیدار چه بود؟
با قدم‌های لرزانش آرام چند قدم جلوتر رفت و در ماشین جای گرفت و در را بست.
لبخند محوی به صورتش نشست، همین که فاطمه به او اطمینان داشت برایش کافی بود.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #55
پنجاه و چهار

نه فاطمه به او نگاه می‌کرد و نه ساسان به فاطمه!
عصبی بود هم از خودش هم از این دختری که بیشتر از یک سال دلش را بی قرار کرده بود و حالا در این وضعیت افتاده بودند.
- می‌توتم بپرسم این‌جا چی‌کار می‌کنین؟
فاطمه که با آن قیافه و لباس‌هایش معذب بود از طرفی نگران حرف‌هایی بود که از طرف صالح‌ترین فرد در زندگی‌اش می‌خواست بشنود.
- خوب با دختر عموم اومدیم برا جشن حاظر بشیم!
تلخ خندی زد فاطمه از چه جشنی می‌گفت و او به چه جشنی فکر می‌کرد.
- هه من فکر می‌کردم منی که بیشتر از یک سال منتظر یه نگاه‌تون هستم براتون مهمم.
رفته رفته عصبی‌تر می‌شد و کلماتش را با حرص ادا می‌کرد.
- نگو هیچ ارزشی برا شما نداشتم. این همه مدت فقط می‌خواستم من رو هم ببینید بفهمید چه‌قدر عاشق‌تون هستم؛ فکر می‌کردم شما رو به زور مجبور به این کار کردند اما وقتی دیدم با رضایت خودتون اومدین این‌جا و الان هم حاظر و آماده منتظر نشستین دروغ چرا، دلم شکست! حالا که دارین ازدواج می‌کنین این رو بدونید که من هیچ وقت شما رو فراموش نخواهم کرد و تا آخر عمر فقط عاشقی می‌کنم.
صدای گرفته‌ و دو رگه شده‌اش با بغض در گلویش را قطره اشکی که از کنار چشمش سرا زیر شد او را رسوا کرد. نفس عمیقی کشید و با پشت دستش چند بار صورت و چشم‌هایش را پاک کرد.
فاطمه با دیدن این صحنه دلش به درد آمد چشم‌هایش پر اشک شد، این غریبه از چه حرف می‌زد؟ با گریه و هق هق گفت: از چه ازدواجی ازچه رضایتی حرف می‌زنید؟ چیزی که زبون‌تون میگه رو گوش‌تون می‌شنوه؟ به من گفتن عروسی یکی از آشناهای عموست برا همین کیمیا من رو همراه خودش آورد تا تنها نباشه، ازدواج من؟ اون وقت با کی؟ تو رو خدا حرف بزنین!
ساسان باورش نمی‌شد که او از همه چیز بی‌خبر است در همان حال که نشسته بود به عقب برگشت او تاب دیدن چشم‌های اشکی عشقش را نداشت او فقط خوشبختی فاطمه را می‌خواست دستش را کمی پیش برد و در نیمه‌ی را انگشتانش را مشت کرد و دستش را انداخت دوباره نگاهش را پایین کشید‌.
- فقط گریه نکنید، یعنی چی شما مگه خبر ندارید؟ امروز تو محضر عقد کنون گرفتند برا شما و...
مکثی کرد دندان قروچه کرد و از بین دندان‌هایش گفت: نیما هجرتی!
فاطمه دستش را روی قلبش گذاشت او چه داشت می‌شنید. مادرش، عمویش، خانواده‌اش با او چه کاری داشتند می‌کردند زیر لب گفت: ای خدا به دادم برس!
محمد کنار در آرایش‌گاه توقف کرد، حتماً دنبال دخترها آمده بود، با این‌که خیابان کم و بیش شلوغ بود اما ساسان خیلی زود با گوشه چشم ماشین او را دید.
- به‌خدا من از هیچی خبر ندارم! حالا من چی‌کار کنم؟ کجا رو دارم که برم؟ من حریف عمو نمیشم.
ساسان که منتظر این حرف بود پرسید: هم می‌تونید پیاده بشید و به اون محضر برید و اگه راضی نیستید می‌تونید باز هم به من اعتماد کنید.
فاطمه یک نگاه به محمد که منتظر نشسته بود انداخت و یک نکاه به غریبه‌ی آشنای این روزهایش محمد آن‌ها را نمی‌دید چون ماشین را ساسان این طرف خیابان پارک کرده بود و شیشه‌ی ماشینش هم دودی بود.
- تا دیر نشده تصمیم‌تون رو بگیرید این رو هم بدونید که من به تصمیم شما احترام می‌ گذارم.
دوباره چشمه‌ی اشکش جوشید. کیمیا از آرایش‌گاه بیرون آمد فاطمه از هر کسی انتظار نارو خوردن را داشت جزء کیمیا که مثل خواهر بزرگش دوستش داشت.
- بهتون اعتماد می‌کنم، چون در این مدت جزء صداقت چیزی ازتون ندیدم.
نگاهش را کمی فقط مختصری بالا کشید.
خانوم ایرانی خوب می‌دونید که اگه من الان حرکت کنم اسم این کارمون رو چی می‌گذارند! من به عواقبش فکر کردم اگه الان از این‌جا بریم باید هر دو مثل کوه قوی باشیم. من مثل یک الماس ارزش تو رو نگه داشتم و نگه میدارم اما من و شما هیچ گناهی در این مورد نداریم فقط اطرافیان ما اجازه ندادن من و تو ما بشیم.
چشم‌های هر دو نم دار بود ترس کل وجود فاطنه را فرا گرفته بود برای اولین بار داشت تصمیم می‌گرفت.
- من واقعاً نمی‌دونم چی‌کار کنم.
ساسان صدایش را صاف کرد و ابروهایش را بالا برد و چند چین به پیشانی‌اش افتاد.
- من و تو که بحث‌مون جداست اما مطمئن باشید پدرم کامل از ما حمایت می‌کنه.
فاطمه دلش به وجود پدر ساسان گرم شد، کمی دل و جرات پیدا کرد.
- حرکت کن!
ساسان انگار منتظر همین حرف بود که پا روی گاز ماشین گذاشت و لاستیک‌ها به تندی از جایش گنده شد. آن‌ها همین لحظه در کنار هم ماندن را می‌خواستند. هیچ چیزی برای‌شان مهم نبود، این‌که دیگران چه می‌گفتند این‌که منصور باز سر افکنده می‌شد این‌که خانواده‌ی حشمتی چه واکنشی نشان می‌دادند برای هیچ کدام مهم نبود.
ساسان با سرعت بالایی رانندگی می‌کرد و فاطمه با خون‌سردی تمام به یک نقطه زل زده بود از این به بعد اجازه نمی‌داد کسی در زنگی‌اش دخالت کند و برایش تصمینم بگیرد. نگاهش سرد و بی روح بود اما خیالش راحت بود او بارها به ایمن پسر اعتماد کرده بود و ساسان به بهترین نحو جواب اعتمادش را داده بود.
دنده را عوض کرد و حرفش را چند بار در دهانش مزمزه کرد.
- چند ماه فقط منتظرم به من بگین که برام یه فرصتی میدین.
فاطمه گفت: نتوتستم با عموم به تفاهم برسم چندین روز هست که حتی لب به غذا نزدم تا شاید دل‌شون به رحم بیاد اما به جای این‌که از من حمایت کنند داشتن برام جشن عقد آماده می‌کردند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #56
پنجاه و پنج

ساسان خندید چه‌قدر با خنده جذاب‌تر می‌شد این پسر مغرور برای هر کسی لبخند نمی‌زد اما شنیدن این حرف‌ها از دهان فاطمه برایش شیرین بود.
- شما نگران چیزی نباشید من مثل یه مرد پای عواقب کارم می‌ایستم، فقط کافیه بگین که شما هم من رو می‌خواین بعد از اون حتی جونم رو هم میدم.
فاطمه دیگر چاره‌ی جزء بودن با این پسر را نداشت هر چند از او خجالت می‌کشید اما حرفش را باید مثل خود او صریح می‌‌گفت.
- به‌نظرتون اعتصاب غذا کردنم، این‌قدر سلامتی خودم رو به خطر انداختن و الان این‌جا با شما بودنم براتون کافی نیست؟
این دختر برخلاف ذهنیت ساسان زرنگ و باهوش بود. ساسان در مقابلش کم آورد سرش را با خنده‌ی بلند بالا و پایین کرد و گفت: به زندگی‌ام خوش اومدی فقط خودتون رو برا هر چیزی آماده کنید.
ریموت را زد و در کنار رفت ماشین را در پارکینگ برد و سریع پیاده شد و در را برای فاطمه باز کرد.
فاطمه پیاده شد شال سفید و چادرش را مرتب کرد، ساسان نگاهش که به صورت و شال او افتاد با شیطنت خاصی گفت: الان مامانم تو رو با این سر و شکل ببینه به چه چیزهایی که فکر نمی‌کنه!
فاطمه با خجالت سرش را پایین انداخت، پاک یادش رفته بود که صورتش آرایش دارد.
ساسان که شرایط او را دید جلو افتاد و فاطمه یک قدم دورتر از او ایستاد با هم‌دیگر وارد خانه شدند.
یک خانه‌ی بزرگ شبیه به عمارت خانه‌ای دوبلکس و زیبا که با تابلو فرش‌ها و مبلمان قیمتی نقره‌ای فیروزه‌ای دیزاین شده بود.
ساسان صدایش را بلند کرد.
- والده سلطان بیا ببین برات سورپرایز دارم.
خدمت‌کار جلویش ایستاد.
- سلام آقا کوچیک خوش اومدین.
- سلام زهره خانوم مادرم کجاست؟
پروین در حالی که از پله‌ها پایین می‌اومد گفت: زهره کی اومده من سرم درد می‌کنه این پسر دیوونه دیشب با دیوونه بازی‌هاش الان‌هم معلوم نیست کجا غیبش زده!
زهره تا خواست حرفی بزند پروین نگاهش سمت ساسان و بعد سمت دختری با چادر مشکی کشیده شد. آن‌قدر سر دختر پایین بود که پروین نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند اما این دختر با این استایلش پیش پسرش با اون استایل، بد جوری توی چشم بود. روی پله‌ها خشکش زده بود.
محمد که از آن همه انتظار خسته شده بود غرید.
- کیمیا میگم فاطمه کجاست؟
کیمیا دستانش را در هم می‌تنید و به اطرافش نگاه می‌کرد.
- به‌خدا نمی‌دونم محمد.،گفت که مریم دم در صداش می‌کنه اومد بیرون.
محمد موهایش را چنگ می‌زد و با قدم‌های بلند به این طرف و آن طرف می‌رفت.
- خوب پس کو؟ دیدی که مریم گفت خبر نداره.
کمیا که شانه‌هایش را بالا انداخت، فریادی کشید و دستش را محکم به کاپوت ماشینش کوبید.
- لعنتی، لعنتی، لعنتی.
حسابی دیر شده بود و همه در محضر منتظر او نشسته بودند. همه‌چیز آماده بود، سفره‌ی عقد برق می‌زد و بوی قلابیه‌های تازه در سالن پیچیده بود، آقای هجرتی چشم از پسرش که با آن کت و شلوار شیری مدام به ساعتش نگاه می‌کرد بر نمی‌داشت.
منصور موبایلش را برداشت و برای چندمین بار شماره‌ی محمد را گرفت.
محمد با ترس گوشی را کنار گوشش گذاشت.
- محمد پس کجا موندین؟ همه منتظر شما هستند.
محمد لبش را به دندان گرفت و عصبی گفت: بابا فاطمه نیست!
منصور اخم در هم کشید.
- محمد بازی‌ات گرفته.
- نه بابا به‌خدا فاطمه نیست من نمی‌دونم چی‌کار کنم.
گوشی از دست منصور که افتاد رنگ چهره‌ی نرگس پرید. آن‌ها نباید این ریسک را می‌کردند زندگی مگر بازی بود که زندگی این دختر را به بازی گرفته بودند.
ساسان خوش‌حال بود و لبخند از لبش کنار نمی‌رفت.
- پروین جون چرا خشکت زده بیا ببین کی اومده.
پروین با دو چند پله را یکی کرد و خودش را به آن‌ها رساند.
دستی به موهای رنگ کرده‌اش کشید و گفت: ساسان مهمون‌مون رو معرفی نمی‌کنی؟
ساسان دستش را برد و پیشانی‌اش را خواراند.
- خوب... راستش... چه‌طور بگم... ایشون خانوم ایرانی هستند.
پروین از سر تا پای او را نگاهی انداخت و گفت: نگو که هم دانشگاهی‌ات هست که باور نمی‌کنم.
ساسان وا رفت و ریز نگاهش کرد.
- اگه چیز دیگه‌ای بگم چی؟
پروین با تعجب و سوالی نگاهش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #57
پنجاه و شش

چند قدم کوتاه برداشت و درست در چند میلی متری مادرش ایستاد سرش را کمی خم کرد تا صورت مادرش را ببیند.
- مثلاً بگم که من ایشون رو ...
این‌بار سمت فاطمه برگشت.
- ...دوستش دارم یا بگم که عروس آیندت این خانومه، او وقت چی؟
پروین دهانش باز ماند و چشمانش گرد شد حرف‌هایی که پسرش می‌زد بدون امکان بود.
سعید قهقه‌ای زد و کف زنان از پشت سرشان آمد.
- آفرین پسرم! من این‌طوری پسر تربیت کردم شیر پسر خودمی بلاخره کار خودت رو کردی.
ساسان این‌بار خجالت و شرم‌گین شد و سرش را پایین انداخت او بعد از ماجراهای دیشب رویش را نداشت با پدرش چشم در چشم بشود. سعید او را درک می‌کرد کنارش ایستاد و با دستش به شانه‌ی پسرش زد.
- نبینم سرت پایین باشه پسرم.
بعدش سمت فاطمه برگشت.
- دخترم خیلی خوش اومدی. این‌جا خونه‌ی خودت هستش پس راحت باش و نگران چیزی هم نباش من به ساسان هم گفتم هر طوری که بخواید حمایت‌تون می‌کنم.
فاطمه خیلی آرام تشکر کرد.
- ممنونم که در خونه‌تون رو به روی من باز کردین.
پروین متحیر همسرش را صدا زد.
- سعید!
آقا حشمتی به چهره‌ی متحیر همسرش نگاه کرد و جذاب خندید.
- پروین جان بچه‌ها خودشون یه تصمیمی گرفتند پس ما هم باید حمایت‌شون کنیم.
پروین دیگر چیزی نگفت وقتی دید دختر غریبه هنوز سر پا ایستاده به سمتش رفت.
- بیا دخترم اتاقت رو نشون بدم تا راحت باشی.
فاطمه همراه پروین به بالا رفت و پروین یکی از اتاق‌ها را باز کرد.
- بیا تو راحت باش.
فاطمه وارد اتاق شد و پروین در را بست. هنوز نتوانسته بود ببیند پسرش چه عروسی برایش آورده بود با مهربانی گفت: میشه چادرت رو در بیاری خیلی کنجکاوم ببینم چه شکلی هستی.
فاطمه بعد از چند ثانیه گفت: آخه خجالت می‌کشم.
پروین دست او را گرفت و کنار خودش روی تخت نشاند.
- خجالت برا چی؟
- راستش نمی‌دونم بعد از دیدنم شما در موردم چه فکرهایی می‌کنید.
پروین پرسشی نگاهش کرد.
- خوب امروز خونوادم برام تدارک یه عقد رو دیده بودند اما من بیشتر از یه ساله که آقای حشمتی رو می‌شناسم طی یه اتفاقی من رو نجات دادند و از اون روز چندین بار مدیون ایشون هستم دروغ چرا من هم به اون دل بستم اما عموم گفت هنوز سنم کمه، الان پانزده روز می‌شد که اعتصاب غذا کرده‌ام فقط به‌خاطر اینکه عموم به این وصلت رضایت بده. امروز با هزار بهونه من رو آرایشگاه بردند که آقای حشمتی اومدند و همه چیز رو برام تعریف کردند.
پروین مخش هنگ کرده بود. پس چرا او از این ماجرای عاشقی پسرش بی‌خبر بود. ساسان چرا به او چیزی نگفته بود اما رفتارهای همسرش این را نشان نمی‌داد و کاملاً معلوم بود که از همه چیز باخبر است.
پروین خنده‌ی مهربانی کرد و گفت: با این حساب پسرم تو رو فراریت داده!
فاطمه به این یکی فکر نکرده بود، قطعا الان عمو و بقیه هم این فکر را می‌کردند.
پروین دستش را پیش برد و چادرش را به آرامی باز کرد و بعد شال سفید را از روی صورت او کنار کشید. پروین با دیدن فرشته‌ی روبه رویش گفت: یا احسن الخالقین، دخترم تو چه خوشگلی الان به ساسان حق میدم.
- پاشو روبه روم بایست ببینم.
فاطمه با خجالت سر پا ایستاد موهای فر ریز شده‌اش به نحو زیبایی آراسته شده بود و چشمان عسلی‌اش در میان آن آرایش می‌درخشید آرایش محوی داشت اما باز هم زیبایی او را چند برابر کرده بود لباس‌های صورتی مایل به سفیدش او را مثل فرشته‌ها کرده بود.
- خانومم، پروین خانوم یه لحظه تشریف میارین؟
پروین رو به فاطمه گفت: عزیزم همین جا منتظر بمون الان میام.
فاطمه دوباره سر جایش نشست.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #58
پنجاه و هفت

- خواهش می‌کنم نمی‌خوام مزاحم‌تون بشم شما به کارتون برسید.
پروین از اتاق بیرون رفت و در را بست. فاطمه بلا تکلیف نشسته بود از آمدنش به این‌جا دو سه ساعتی می‌گذشت.
ساسان و سعید و پروین هنوز داشتند حرف می‌زدند و به نتیجه‌ای نرسیده بودند.
- خوب سعید میگی الان چی‌کار کنیم؟
سعید به مبل تکیه داد و با بی‌خیالی گفت: هیچی دیگه این طور که خبر دادند منصور رفته از ساسان شکایت کرده اگه تا چند ساعت دیگه از فاطمه خبر نگیرند ساسان رو دستگیر می‌کنند.
ساسان عین خیالش هم نبود.
- من از کسی یا چیزی ترس ندارم؛ خوب دستگیر کنند مگه چی می‌شه؟
- هیچی نمیشه پسرم فقط دیگه نمی‌زارند روی دختره رو ببینی!
ساسان وا رفت.
- اگه من رو دستگیر کنند حرفی ندارم اما فاطمه رو به اون‌ها نمیدم.
سعید عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد. حرف فاطمه که می‌شد پسرش بی‌پروا هم‌چون شیری درنده می‌غرید.
ساسان که متوجه نگاه پدرش شد تازه یادش آمد چه گفته ‌است.
پروین با خنده گفت: سعید ساسان حق داره نمی‌دونی دختره چه فرشته‌ای است. چهره‌ی معصومی داره و صورتش از پاکی می‌درخشه. اصلاً دلم نمی‌خواد غیر اون کس دیگه‌ای عروسم بشه.
سعید این‌بار جدی شد ابروهایش را بالا انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه که خانه در سکوت گذشت سعید لب باز کرد.
- مفهوم شد که یه چاره بیشتر نداریم.
پروین حواسش را به او داد و ساسان سر از پا گوش شد.
- ببین پسرم حرف‌هایی که می‌زنم برای یه عمر تو می‌زنم الان دیگه بیست و پنج سال داری می‌تونی خودت تصمیم بگیری به حرف‌هام خوب فکر کن و بعد نظرت رو بگو.
ساسان در حالی که ابرو‌هایش در هم گره خورده بود، صاف نشست.
- بفرمایید بابا گوشم با شماست.
سعید به چشمان پسرش نگاه کرد.
- ببین پسرم شماها یا بلید عقد هم‌دیگه باشین یا محرم یک دیگه باشین تا اون‌ها نتونند کاری از پیش ببرند اما گفته باشم این بچه بازی نیست که بعد از یه مدت خسته بشی و بگی نمی‌خوایش؛ از اون‌جا که نمی‌تونیم بدون اجازه‌ی سر پرست عقد کنید پس باید صیغه خونده بشه و یه کاغذی باشه تا بتونیم نشون بقیه بدیم. فقط قبل از هر چیزی تو باید با دختره رو راست باشی.
ساسان به فکر فرو رفته بود.
- می تونم کمی فکر کنم.
سعید سرش را تکان داد.
- البتّه پسرم راحت باش.
ساسان سمت حیاط رفت و وارد باغ حیاط شد. زیر سایه‌ی درخت بزرگ سیب نشست. همه چیز را از نظر گذراند او تا آخر این دختر را می‌خواست و به او وفادار می‌ماند.
بعد از یک ساعت بلند شد تا به خانه برود که سمانه را دید.
سمانه مانتوی شیری کوتاه و تنگ همراه با شلوار لی آبی آسمانی گلوله تفنگی با روسری کوچک که فقط قسمت کمی از موهای دکلره ‌شده اش را پوشانده بود، همراه با آرایش غلیظش جلوی ساسان سبز شد.
- سلام خان داداش چه شده که گرفته‌ای؟
ساسان که سر تا پای او را زیر نگاهش گذراند گفت: سر به سرم نزار حوصله ندارم.
سمانه با شادی در حالی که هوا می‌پرید گفت: باشه.
خواست داخل خانه شود که ساسان صدایش زد.
- سمانه!
سمت برادرش برگشت.
- جانم خان داداش.
ساسان دستی دور دهانش کشید و گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. کاری که میگم رو بدون هیچ سوالی انجام میدی، فهمیدی؟
سمانه قدمی جلو آمد.
- بگو خان داداش.
- میری اتاق مهمون، یه مهمون عزیزی دارم، بدون حتی کلمه‌ای حرف، گوشی موبایلت رو میدی بهش و میایی بیرون.
ساسان آن‌قدر با تحکم حرفش را گفت که سمانه‌ی شیطون مثل برره‌ای سر به زیر فقط سرش را تکان داد و داخل رفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #59
پنجاه و هشت

سعید و پروین روی کاناپه نشسته بودند و منتظر تصمیم گیری پسرشون بودند.
- سلام مامامی، سلام ددی الان میام!
پدر و مادرش مات و مبهوت به رفتن او خیره شده بودند. بدون گرفتن جواب سلامش بالا رفت و چند تقه به در زد.
فاطمه غرق افکار در همش بود یک جا نشسته بود و حتی به کیک و آب‌میوه‌ای که خدمت‌کار برایش برده بود دست نزده بود.
- بفرمایید؟
منتظر پروین خانم بود که یک دختر ریز اندام با آرایشی غلیظ وارد اتاق شد.
- سلام.
فاطمه سر پا ایستاد و جوابش را داد.
- سلام بفرمایید.
سمانه دستش را به کوله پشتی‌اش برد و موبایل لمسی مارکش را برداشت و سمت فاطمه گرفت.
- ببخشید مزاحم شدم؛ خان داداش فرمودند این رو به شما بدم.
فاطمه با دست‌های لرزان موبایل را از او گرفت.
- شرمنده فکر کنم شما دختر پروین خانوم باشین!
سمانه با لبخند و لوندی گفت: آره خود خودشم.
فاطمه با این دختر حال و هوایش عوض می‌شد و لبخند به لبش می‌آمد.
- چه دختر پر انرژی هستی میشه خواهش کنم کمی این‌جا بمونید آخه حوصله‌ام سر رفته.
موبایل که در دست فاطمه لرزید، سمانه با شیطنت ابروهای شیطانی‌اش را بالا انداخت.
- نوچ نمیشه چون فکر کنم خان داداش باهات حرف داره بعداً بهت سر می‌زنم. حالا اون رو جواب بده. داداشم پشت خط خودش رو کشت.
سمانه از اتاق بیرون رفت و فاطمه به صفحه‌ی گوشی چشم دوخته بود. تصویر چهره‌ی یک پسر مغرور کل صفحه‌ی گوشی را پر کرده بود پسری با چشم‌های معروف و ابروهای پر پشت و کشیده‌ و مژه‌های بلند که هم رنگ موهایش خرمایی رنگ بود. پوستش به سبزه می‌زد که با رنگ موهایش هارمونی خاصی ایجاد کرده بود. بینی کشیده و استخوانی با لب‌های گوشتی قلوه‌ای رنگ یک پسر با چهره‌ی کاملاً طبیعی و جذاب که با غرور خاصی به دوربین چشم دوخته بود و چند تل از موهایش روی پیشانی‌اش ریخته شده بود. محو تصویر بود که تصویر ناپدید شد. به خودش لعنت فرستاد که چرا گوشی را جواب نداده است. دوباره همان اسم و همان تصویر نمایان شد بعد از چند لحظه دکمه‌ی اتصال را زد.
- بله؟
ساسان مثل دختر های تازه به دوران رسیده دست و پایش را گم کرد. استرس کل وجودش را گرفته بود و نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.
- واقعیتش دروغ چرا نمی‌دونم از کجا شروع کنم. اگه میشد رو در رو حرف زد بهتر بود.
فاطمه با مکث گفت: کار واجبی دارین؟
- آره کارم واجبه میشه تشریف بیارین حیاط؟
فاطمه مانده بود چه بگوید با آن سر و وضعش نمی‌توانست از اتاق بیرون برود.
- آخه من نمی‌تونم بیرون بیام می‌دونید که...
ساسان که تازه یادش آمد بیچاره دختر را با چه سر و شکلی توی اتاق گذاشته چند بار به پیشانی‌اش زد.
- آره... آره فراموش کرده بودم. شرمنده پس اگه اشکالی نداره من میام بالا!
فاطمه نه توانست بگوید نیا و نه توانست چیز دیگری بگوید که ساسان گوشی را قطع کرد. داخل خانه شد و با دستش موهایش را شانه زد. پدر و مادرش را که در حال انتظار دید از خودش خجالت کشید رفت و جلوی پروین ایستاد.
- مامان من باید با خانوم ایرانی حرف بزنم.
پروین نگاهی به همسرش کرد و وقتی سعید باچشمانش تایید کرد پروین گفت: باشه برو فقط اجازه بده قبلش بهش اطلاع بدم.
پروین خواست از جایش بلند بشود که او مانع شد.
- نه شما زحمت نکش، من به سمانه گفتم که بهش اطلاع بده.
پروین نشست و پسرش را به بالا بدرقه کرد.
فاطمه از رخت آویز چادر رنگی برداشت و همراه شالش بر سرش انداخت از حضور ساسان خجالت می‌کشید کاش مانع آمدن او می‌شد.
ساسان جلوی در ایستاد و چند تقه به در اتاق زد. فاطمه کنار در را باز گذاشت.
- بفرمایید.
ساسان دستش را پیش برد و دست‌گیره را گرفت تا در بیشتر از آن باز نشود!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #60
پنجاه و نه

این پسر دختری را که عاشقش بود را از بر بود.
- همین جا راحتم.
نفسی گرفت و ادامه داد.
- راستش عموت از من شکایت کرده، این رو از قبل پیش بینی کرده بودم و برای هر مجازاتی آماده‌ام اما بابام میگه دیگه نمی‌گذارند روی تو رو ببینم.
در همان حال که دست‌گیره را در دستش نگه داشته بود برگشت و پشتش را به در تکیه داد و سرش را هم بالا گرفت و به در تکیه زد.
- اما من بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌تونم تنهات بزارم که دوباره برات یه برنامه‌ی دیگه بچینند!
فاطمه در سکوت به این طرف در تکیه زده بود و هم گوش می‌داد و هم آهسته گریه می‌کرد.
- بابام یه تصمیمی گرفته و آخرش رو به ما واگذار کرده.
- بایا میگه اگه محرم هم‌دیگه باشیم هیچ کسی نمی‌تونه چیزی بگه، نظر شما چیه؟
فاطمه نیازی به فکر کردن نداشت او همان ساعت که با او آمده بود فکرش را کرده بود.
- آقای حشمتی بزرگ ماست هر کاری که صلاح هستش رو انجام بدن.
ساسان لبخند مردانه‌ای زد او ادب و احترام این دختر را ستایش می‌کرد.
- ممنون که این‌قدر به من اعتماد دارین. فقط شاید من رو خوب نشناخته باشین این یه عقد موقت هستش برای آشنایی و راحت بودن ما دوتا، فرصت برای شناخت هم‌دیگه زیاده اما باز من چند کلمه رو بگم. من گاهی دلم که می‌گیره سیگار می‌کشم نمی‌دونم دلیلش دوست‌های نا‌بابم بود یا هر چیز دیگه‌ای اما قول میدم عزمم رو جزم می‌کنم که ترک کنم. اهل تغییر نیستم پس فکر این‌که من رو تغییر میدین رو به سرتون نندازید. نه تغییر می‌کنم و نه می‌خوام شما تغییر کنید با درستون مشکلی ندارم تا هر وقت اراده کردین می‌تونید به تحصبل ادامه بدین باز اگه حرفی بود بنده در خدمتم.
فاطمه به صراحت و گفتار های صادقانه‌ی او افتخار می‌کرد.
- همه‌ی گفتنی‌ها رو گفتین حرفی برای من نموند. مهم ترین معیار من برای زندگی راست گویی و درست کاری هستش و هیچ وقتی کسی که به من خیانت کند و یا تهمت بزند را نمی‌بخشم. از شما هم فقط یه چیز می‌خوام اون هم این‌که هیچ وقت به من خیانت نکنید!
ساسان که صدای ضعیف او را به زحمت می‌شنید، گفت: به روی چشم تا آخر عمرم وفا دار شما می‌مونم.
با خوشحالی پله‌ها را پایین دوید و دنبال پدرش گشت.
- زهره خانوم بابام کجا رفت.
زهره خانم ظرف در دستش را جا به جا کرد.
- فکر کنم آقا رفتند آشپز خونه.
سمت آشپز خانه دوید. پدرش همراه مادرش مشغول آشپزی بودند با دیدن ساسان با آن چهره‌ی بشاش گفت: فکر کنم شیری؟
ساسان سرش را تکان داد و پدرش را مردانه بغل کرد. پروین از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت در حالی که پیش بندش را باز می‌کرد سمت پذیرایی رفت.
- زهره، سمانه این‌جا جمع بشید.
هر دو با صدای پروین روبه روی او آماده شدند به هر کسی یه کاری متحول کرد و سعید را دنبال عاقد فرستاد. عرض یک ساعت همه چیز آماده بود.
فاطمه با چادر سفید و گل‌های ریز صورتی و ساسان با پیراهن سفید و شلوار عسلی، روی کاناپه کنار یک دیگر نشستند. عاقد صیغه را خواند و فاطمه با کمی مکث در حالی که شانه‌هایش می‌لرزید گفت: تقبل
ساسان خودش به غریبگی این دختر دلش سوخت. ساسان هم با گفتن تقبل برگه‌ای را امضا کردند. سمانه چند عکس از آن‌ها گرفت و به این ترتیب این دو جوان محرم هم‌دیگر شدند.
منصور خون خونش را می‌خورد. نرگس حالش خوش نبود چند بار به هوش آمده بود و دوباره از هوش رفته بود ناهید کنار همسرش بود و محمد و کیمیا هم به نرگس رسیدگی می‌کردند.
- پسره‌ی احمق فکر کرده می‌تونه من رو سر کار بذاره. چنان بلایی سرش بیارم که مرغ‌های آسمون به حالش گریه کنند!
ناهید نگران حال همسرش بود منصور پیش از حد ناراحت و عصبی بود و این ناهید را نگران می‌کرد.
- آقا کمی آروم باش همه چیز درست میشه.
نگاه خون آلودش را به ناهید دوخت.
- چی می‌خواد درست بشه. آبروی رفته‌ی من درست میشه؟ حرف و حدیث مردم درست میشه؟
آیفون به صدا در آمد و کیمیا برای باز کردن در رفت بعد از چند دقیقه مریم با نگرانی در حالی که صورتش خیس اشک بود داخل آمد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین