پارت162
***
نمیدانم فشارم روی چند بود اما سرم گیج میرفت و پاهایم گزگز میکرد، عقلم قد نمیداد تا خانه تاکسی بگیرم. هزار بار مرور کردم، عکس را عقب و جلو بردم، کاری جز اینکه خودم را گول بزنم و بگویم فتوشاپ بود بلدم؟ نوشته بود"یادم رفت بهم بگم، نازیلا سمی بود که داداشت براش انتخاب کرد، اسم اصلیش گلاره ست"
با مترو به آدرسی که داد رفتم و صاحب خانه از وجود نازیلا اظهار بی اطلاعی کرد وگفت:<<غلط نکنم، مغز گیرپاژ شدهام یاری بده چند وقت پیشم یه آقایی اومد دنبال نازیلا میگشت، به گمونم سرش رو دختره کلاه گذاشته بود. آدم مهمیه که همه دنبالشین؟>>
حتماً مهم بود که داخل عکس کنارپیمان نشسته و بگو بخند میکند. داداشم با دختری که ادعا کرد شاهرخ با او بهم خیانت کرده بگو مگو دارد! عجیب نیست؟ نیره را بیخیال شدم، باید به سراغ خودش بروم. حتماً کارش مربوط به زیبا هم میشده که شاهرخ پیشنهاد داد پیش نیره بروم. زیبا آبروداری
کرده؟ پس حتماً پیمان غلطی کرده که زیبا شرفش را نبرده. چرا زودتر نفهمیدم کاسهای زیر نیم کاسهست و پیمان الکی دنبالهی کارم را نگرفته؟ هدفش نابودی شاهرخ بود، نه حمایت از خواهرش. اصلاً برادر نیست که بگویم داداش، دشمن خونی رحمش بیشتر بود. انتقام از شاهرخ برای چه؟ چرا پای مرا وسط کشیدی؟ بعضی حرف ها تلفنی فایده نداشت، باید حضوری زده میشد. فقط زنگ زدم و از مامان سراغ پیمان را گرفتم که گفت درخانه مانده. هیچی حالیم نبود، سه خیابان مانده به خانه را بدو بدو طی کردم و با اعصاب خراب، پله را محکم زیر پایم گذاشتم. مغزم فرمان درستی نمیداد، پنج دقیقه طول کشید تا کلید ازکیفم درآوردم و درقفل جای دادم. وارد شدم، چشمم دورخانه چرخید و با نیم نگاهی به مامان که درآشپزخانه بود گفتم
_ تو اتاقشه؟
بیآنکه جوابم را بدهد از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید
_ چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ رنگ به رونداری.
دم پذیرایی به عقب برگشتم و روکردم به مهین. مخصوصاً از ته دل داد زدم تا صدایم به اتاقش برسد
_ دعا کن پسر شاخ شمشادت دلیل خوبی بیاره واسه بدبخت کردنم وگرنه دودمانشرو به باد میدم.
نگران وترسیده گفت:<<مگه چیکار کرده قربونت برم؟ کار طلاقت تموم نشد؟ >>
_ دخترت اولین کسی شده که قبل طلاق دلیل واسه جدایی داره، بعد طلاق نه! اگه جداییم حاصل انتقام پسرت از شاهرخ باشه چی؟!... پیمـــــــان؟
بلند صدایش زدم و هجوم بردم سمت در اتاقش. مامان پشت سرم می آمد و تندتند اسمم روی زبانش می چرخید. دستگیره را به پایین کشیدم و در اتاق باز شد. نگاهم را به داخل سپردم و...
_ پی... پیمان؟... پیمـــــان؟... پیمـــــــان...
مهین پرید کنار تختش زانو زد، دست روی دهان باز شدهام گرفتم تا مثل مامان جیغ نزنم. بهت وحیرت امروز برایم شد آب خوردن! چشمان قهوهایش باز و نگاهش به پنجره خشکیده بود. صدای مهین را نمیشنیدم، فقط دیدم پیمان را تکان میدهد. با قدمهای لرزان و سست بهش نزدیک شدم، روی میز عسلی ورقههای قرص پخش وپلا و کنارش پارچ خالی آب. زبانم بند آمده بود، چندباری تلاش کردم صدایش بزنم ولی از حنجرهام چیزی درنیامد. مامان از اتاق رفت بیرون تا کسی را پیدا کند به دادش برسد. نگاهی گذرا به بدنش انداختم و عکسی در دست چپش دیدم. عکس را از پنجهی بیجانش درآوردم، تصویر دونفرهی خودش و زیبا بود، دست گردنم هم انداخته و لبخند زده. برای دومین بار زانویم به زمین خورد، کنار تختش. اتفاقی پشت عکس را از نظرگذراندم و با دست خط پیمان مواجه شدم "وصالمون مبارک."
1401/1/16
**احساس**
پایان