. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #161
پارت159


_ حق با پیمان بود. وجودم، ترمزخوشبختی توئه. با مهریه‌ات می‌تونستی ملکه بشی، جایی وایسی همه غبطه بخورن، راحتی و آزادی بالاتر ازاین؟ بیا به هیچ کدوممون دروغ نگو.
دستانش قاب صورتم شد ونگاهش به عمق جانم نفوذ کرد. کجای حرفش غلط بود؟ راست می‌گفت، رویای سفر به دور دنیا و خانه‌ی مجلل، حتی رویای دیگران هم من برای خودم آورده می‌کردم اما یک چیزش کم بود، قلبم شاد نبود چون ماکان کنارم نبود. روزی که به این‌ها می‌رسیدم هنوز شاهرخ از خر شیطون پایین نیامده و سایه‌اش در زندگیم بود، گرگ های بیرون هم ماکان را با شرایط ایده آلش برده بودند یا خانواده‌اش آستین بالا زده بود. با آرامش و لحن ملایمی گفت
_ هست و نیستم‌رو به پات بریزم نمی‌تونم به اون نقطه برسونمت پینار. لگد به بخت خودت زدی. عوض این‌که من بهت ارزش بدم، تو بهم عزت نفس دادی. فکر نمی‌کردم ارزشم فراتر از هزارسکه باشه. به جان ماکان از وقتی پیامت‌رو خوندم می‌ترسم جلوت کم بیارم.
_ یک کلمه دیگه ادامه بدی میرم پشت سرم‌رو نگاه نمی‌کنم.
محکم بغلم کرد و سرم را روی سینه‌اش گذاشت. ب×و×س×ه‌ای به مویم زد و با قاطعیت گفت:<<بخوای هم دیگه نمی‌تونی ازم جدا بشی.>>
قدرم را می‌دانست یا وجدانش ناراحت بود؟ سرم را بالا بردم و با نگاه به چشمانش با اخم محوی گفتم:<<تو قصد اسیر کردنم‌رو نداشتی، حالا چی شده دورم حصار کشیدی؟ ببین یک چیزی رو ازهمین الان بگم، مهریه رو نبخشیدم که پاگیرت کنم، اون‌ رو واسه رهایی از چنگ شاهرخ بخشیدم.>>
گوشه‌ی لبش بالا آمد وپرسید:<<یعنی یه درصد هم بخاطر من این‌کار رو نکردی؟ عاشقا هیچ‌وقت به هم‌دیگه دروغ نمیگن. قبل جوابت به اینم فکر کن.>>
برای این‌که دروغ نگویم، فقط ساکت ماندم و نگاهم روی اجزای صورتش چرخید. پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و پلکش بسته شد، بو کشید، عمیق و پراحساس. به تبعیت ازش چشم بستم و اکسیژنی را که به ریه می‌فرستاد با دمی طولانی ازش ربودم. چه حس خفنی! گوش به صدایش دادم
_ توخیلی قدم بزرگی واسه آینده‌مون برداشتی، به قدری بزرگ که شاید تا آخر عمرم باهات قدم بزنم بهش نرسم. لیاقت یک عشق آس و افسانه‌ای رو داری. قبل اومدنم به این‌جا با مامان حرف زدم، گفتم مگه سر و سامون گرفتنم‌رو نمی‌خوای؟ یه کسی تودلمه و غیر ازاین کسی هم نمی‌خوام. اونم گفت همین فردا می‌خواد ببیندت! فکرکرد الکی میگم، خیلی ناراحت شد از این‌که زودتر چیزی نگفتم. به زورحرفش‌رو به کرسی نشوند. فردا باید بریم پیشش.
منی که ازخبر ناگهانی‌اش یکه خورده و با ابروان بالا پریده از آغوشش بیرون آمده بودم جیغ فرابنفش کشیدم:<<چـــــــی؟؟؟>>
با قدمی بلند فاصله‌ای که بینمان انداخته بودم را از میان برداشت و با لبخند دستش دورکمرم حلقه شد. گفت
_ توقع داری صبرکنم؟ تو از فردا مال هیچ‌کس نیستی، بهم حق بده تا تنور داغه نون رو بچسبونم. خودم تا حدی ازت شناخت دارم، فردا هم قرار نیست مامانم بشه عاقد، فقط گفت قراره یه ملاقات ساده داشته باشه.
_ ولی آخه این کارا نیاز به آمادگی قبلی داره. من...
حرفم را برید:<<من کنارتم. نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره یا استرس بگیری. فردا میام دم محضر دنبالت از اون‌جا بریم پیش مامان. دیگه هم عیبی نداره شاهرخ ما رو دوباره باهم ببینه.>>
لبخند دندان نمای دلبرانه‌اش را به رویم پاشید و لبش را به پیشانی‌ام دوخت. اضطراب دیدن مادرش فراموشم شد، به سوزاندن شاهرخ فکر کردم و دل مشغولی های شیرینی که ماکان برایم ساخت. خودم شناخته بودمش یا نشناخته سکه ها را بخشیدم؟ نیازی به گذرزمان نداشتم، طوری
می‌شناختمش که انگار سال هاست با ماکان زندگی کردم. از ب×و×س×ه به دست و پیشانی سیرابم کرد و با شب بخیری به خانه برگشتم تا استراحت کنم. فردا روز پرمشغله و مهمی داشتم. جدایی از شاهرخ و شاید... آغازی با ماکان.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #162
پارت160


***
نسرین حس طلاق را نچشیده ولی تز جشن گرفتنش عالی بود، حس تولد دوباره را داشتم، خلاصی از بیهودگی. ازدواجی که با حیله و نقشه شروع شد پایانش بهتر ازاین نمیشد. وقتی مرد روحانی صیغه‌ی طلاق را جاری کرد و مُهر زده شد نفسی از سرآسودگی کشیدم. شاهرخ هم لبخند بر لب و احتمالاً خوشحال از این‌که مهریه نداده. به درک، تو سرش بخورد، از اول هم حسابی برای سکه‌ها باز نکرده بودم که حالا با بخشیدنش غصه‌ام بگیرد.
ازحاج آقا تشکر کردیم و موقع خروج صالحی گفت
_ می‌دونم اون‌جوری که می‌خواستین پرونده پیش نرفت اما اگه مقداری صبر وحوصله پیشه می‌کردین نتیجه‌ی بهتری می‌گرفتین. به هرحال کارمون تمومه و هیچ نگرانی‌ای هم بابت حق الوکاله‌ی بنده نداشته باشین.
شور وشوق از صورتم می بارید و با لبخندی که مخفی شدنی نبود حین پایین آمدن از پله‌های محضر مخصوصاً بلند جوری که شاهرخ بشنود گفتم
_ نگین که جناب شمس تقبل کردن. هم زحمت آشنایی با شما رو کشیدن، هم هزینه ها رو دادن. پس واجب شد با ایشون حساب کنم.
ماکان خودش هم نباشد حرف خوبی هایش هست. از در ساختمان محضر عبور کردم و پایم به آسفالت پیاده رو رسید. دو آقا برای شاهد طلاق که شاهرخ دم محضرپیدا کرد با او دست دادند و به طرفی رفتند. صالحی با سرتکان دادن وخودم با تشکری که خیلی هم لزومی نداشت بدرقه‌اش کردم. ماکان چه پولی به این داد؟ حکم دادگاه طلاق که به نفع شاهرخ آمد، اعتراض هم که زدیم بی فایده بود، مدرک جدیدی نداشتیم رو کنیم، صالحی به فکر توافق بود که آخرش خودم کوتاه آمدم. پول تمبر، جلسات رسیدگی و سر وکله زدن با شاهرخ، خیلی دلم می‌خواست بدانم چقدر شده. هرجای کره‌ی خاکی بروم ماکان شاخه‌ای محبت به جای گذاشته. از روی جدول جلوی محضر عبورکردم و همزمان شاهرخ گفت:<<چند لحظه می‌خوام وقتت‌رو بگیرم پینار.>>
دست به جیب مقابلم ایستاد و با تاخیر طولانی و نگاه به پیاده روی پشت سرم حرفش را زد:<<هر زن و شوهری که ازهم جدا میشن غیر از روزای بد، یه روزای خوبی هم داشتن، عین من وتو. خاطراتی که بعدها ممکنه یه جایی مرورش کنیم. چه با حسرت چه خوشی. این طبیعت طلاقه که بعدش یه طرف رو پشیمون می‌کنه یا شایدم اصلاً نکنه. برات آرزوی خوشبختی دارم، اگه قابل بدونی مِن بعد به عنوان یه برادر کنارتم. نه عدم تمکین زدم، نه توی دادگاه مهریه سنگ اندازی کردم چون برنامه رو طوری چیدم همین‌جوری تمومش کنم، اما... قبل رفتن دلم نیومد ندونی چی باعث شد من وتو دشمن هم بشیم!>>
ازجیبش کاغذی بیرون آورد، به طرفم گرفت وگفت
_ توی این مدت جفتمون وسط یه بازی کثیفی بودیم که آینده‌امون ‌رو آتیش زد ولی... حتماً خیریتی توش بوده. این آدرس همون خونه‌ی ویلاییه که فیلم من ‌رو گرفتین. برو اون‌جا ببین مال کیه، اصلاً نازیلا نامی وجود داره یا نه. یه عکسی هم برات می‌فرستم تا ببینی پاپوشی که برام دوختن زیر سر کیه!
دستم با طمانینه جلو رفت و با اخم غلیظ و بهت زده چنگی به کاغذ زدم. نگاهم به آدرس بود که صدایش را شنیدم
_ واسه انتقامی که باید از خودش می‌گرفت دیواری کوتاه تر ازمن گیر نیاورد، این وسط عشق کورش کرد و به خواهرش هم رحم نکرد. حالا من هیچی، ولی حق تو نبود وارد بازیت کنه. گولش‌رو خوردی، اگه همون روزی که من‌رو با دختره دیدی میومدی بهم می‌گفتی، شاید الان سرزندگیت بودی.
بعد سالی ماهی هم صحبت شده بودیم که من حالیم نمیشد چی می‌گوید. با خزعبلاتش گیجم کرده بود و کلافه از حرف‌های بی سر وتهش گفتم
_ شما که داری زحمت می‌کشی نطق می‌کنی حداقل جوری بگو بفهمم داستان از چه قراره. عشق کی رو کور کرد؟ پیمان چرا بهم رحم نکرد و گولم زد؟ پاپوش چیه؟
_ زیبا آبروداری کرد، به حرمت اون دختر منم زبون به دهن می‌گیرم. سر بسته بخوام بگم مهریه‌ات رو کرد اهرم فشار تا من‌رو اذیت کنه. با یک نقشه‌ی حساب شده من‌رو ازچشمت انداخت. اگه می‌خوای چیزی بدونی برو سراغ نیره یا خود پیمان، که بعید می‌دونم صادق باشه یا روش بشه از شاهکارش بگه. منم یک ماه پیش فهمیدم دیوونگی پیمان از کجا آب می‌خوره. فقط برو به آدرسی که دادم تا حرفای بعد عقدم‌رو باور کنی و پیش خودت نگی از یه آدم خائن جدا شدم. البته حقت بود قبل طلاق بدونی دور و برت چی می‌گذره اما اولویت با کس دیگه‌ای بود!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #163
پارت161


قبل طلاق بدانم چی دورم می‌گذرد؟ چیزی این وسط بود که من نمی‌دانم؟ خب اگر حقم بود پس چرا اول باید کس دیگری می‌دانست؟ اعصابم خط خطی شد این هم حالا با خنده‌ی کوتاهش حرصم را درآورد و همین که کنار ابرویش را می‌خاراند گفت
_ امیدوارم بهش خرده نگیری، باهاش بد تا نکنی، اون هیچ ارتباطی به رابطه‌ی ما نداشته و نداره. نتونست بهت حرفی بزنه چون می‌ترسید راجبش فکر بدی کنی. اوایل خیلی سعی کرد قانعت کنه باهام آشتی کنی ولی گوشت بدهکار نبود و قسمت شد تقدیر خودش با من گره بخوره. سویل رفیق خوبیه برات، قدرش‌رو بدون.
ای نمک به حرام، نمک نشناس. گنجایش حس گنگی که درباره‌ی پیمان بهم منتقل کرده بود به جایی رسید دیگر فضا برای هفت خط بودن سویل و رابطه‌ی پنهانی‌اش با شاهرخ نداشت. هُلم داد به ناکجا آباد، تمام باورم را به شک و تردید تبدیل کرد. این ازسویل دفاع نکند کی دفاع کند؟ خیلی رفیق
خوبیست، با شوهر عقدیم روی هم ریخته وخیانتی کرد بدتر ازخیانت شاهرخ. سویل پسر ندیده، قبول، شاهرخ که یک پای قضیه ست و خوب تجربه‌ی ازدواج دارد مخصوصاً دست روی این دختره گذاشته یا واقعاً علاقه‌مند شده؟ همان بهترپیمان به قول شاهرخ گولم زد، وگرنه فردا در خانه‌ی خودم بوی خیانت به مشامم می‌خورد و می‌سوختم. با چهره‌ی ماتم زده حواسم پرت لکسوس مشکی ماکان شد که از پشت شاهرخ عبور کرد و کمی جلوتر توقف. کورسوی امیدم برای درآوردن چشمش سر رسید، خوش موقع هم رسید. لبخندی هرچند زورکی زدم و با تای ابروی بالا رفته و لحن چشم دراری به سمع و نظرش رساندم
_ امیدوارم ازم خرده نگیری اگه هنوز اسمت تو شناسنامه‌ام بود و تقدیرم‌رو با یکی دیگه گره زدم!
پوزخند صداداری زد وبا نگاه به لکسوس ماکان زمزمه کرد:<<باید این‌جوری تموم میشد. من‌رو ببخش.>>
با قدم‌های بلند به طرف ماشین رفت و برای منی که پشت سرش راه افتاده بودم تا سوار شوم زمان متوقف شد. دو سه متر با ماشین فاصله نداشتم که دیدم دستش به دستگیره‌ی درکمک راننده خورد و سوار شد! یعنی چه؟ ماکان مسافر نمی‌زند که بخواهد هرکی را راه بدهد. بعدشم این‌ها باید سایه‌ی هم را با تیز بزنند، چرا الان کنار هم؟ مخم کار نمی‌کرد تا قدم از قدم بردارم. شاهرخ طلب بخشش کرد. ببخشم؟ مگر چه خبطی کرده؟ این‌جوری تمام میشد یعنی چجوری تمام میشد؟ چرا سوار ماشین ماکان شده و صندلی جلو، جایی که ماه‌ها جای من بود نشسته؟ مغزم قدرت تحلیل صحنه‌ای که می دیدم را نداشت. ماکان از آینه‌ی بغل نیم نگاهی بهم کرد و رفت. مرا سوار نکرده رفت؟ برای بردن شاهرخ آمده بود؟ پس آن دعوا و کتک کاری، چشم غره‌ها در تولد سویل دروغ بود؟؟؟ مگر نباید بعد طلاق پیش مادرش برویم؟؟ بازی‌ ام دادند؟؟؟ ع×ر×ق سردی در هوای گرم آخر اردیبهشت از پیشانی و تیغه‌ی کمرم می‌چکید و لباس زیرمانتویم خیس شد. دنیا جلوی چشمم تیره وتار، بغض گلویم را می‌خواستم عق بزنم. زانویم به زمین خورد و کف دستم را کف آسفالت تکیه گاه بدنم کردم تا با صورت به زمین نیوفتم. نفس های کشدار وطولانی می‌کشیدم تا اکسیژن به ریه‌ام برسد و تنگی نفس ازپا درم
نیاورد. خب بیاورد، آدم شکست خورده و دلباخته چرا زنده بماند؟ چرا نمی‌توانم حتی قبول کنم گفته‌ها و دیده‌ها را؟ زمزمه ها، عشق ها، خنده ها، دروغ بود؟ ماکان با من چه کرده که حتی ببینم هم نمی‌توانم باور کنم بهم رکب زده؟ واقعاً آدم شاهرخ بود؟ وای! هیچ بازیگری نمی‌تواند نقش عاشق را بازی کند مگر این‌که با آن زندگی کند. عجب بازیگری بودی، لایق اسکار. شاهرخ از مردها بی اعتمادم کرد، ماکان از عشق. چه مزه‌ی تلخی داشت شوری اشک‌هایی که به دهانم رسیده بود. تنها وتنها یک جمله ازش درگوشم صدا می‌کرد، جمله‌ای که شب اول در رستورانش بهم گفت "بهت توصیه می‌کنم مردا رو دست کم نگیری. اونا برگه‌های آس رو آخر بازی رو می‌کنن."
با زبان بی زبانی آخر قصه را اولش برایم توضیح داد. کنارجدول زانو زده و به کوچه خیره بودم، عین دیوانه ها. به چه امیدی بلند شوم؟خاطراتی که در یک ثانیه سیاه شد؟ طلاقم؟ پیمان، پیمان! با زندگیم چه کرده؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #164
پارت162


***
نمی‌دانم فشارم روی چند بود اما سرم گیج می‌رفت و پاهایم گزگز می‌کرد، عقلم قد نمی‌داد تا خانه تاکسی بگیرم. هزار بار مرور کردم، عکس را عقب و جلو بردم، کاری جز این‌که خودم را گول بزنم و بگویم فتوشاپ بود بلدم؟ نوشته بود"یادم رفت بهم بگم، نازیلا سمی بود که داداشت براش انتخاب کرد، اسم اصلیش گلاره ست"
با مترو به آدرسی که داد رفتم و صاحب خانه از وجود نازیلا اظهار بی اطلاعی کرد وگفت:<<غلط نکنم، مغز گیرپاژ شده‌ام یاری بده چند وقت پیشم یه آقایی اومد دنبال نازیلا می‌گشت، به گمونم سرش ‌رو دختره کلاه گذاشته بود. آدم مهمیه که همه دنبالشین؟>>
حتماً مهم بود که داخل عکس کنارپیمان نشسته و بگو بخند می‌کند. داداشم با دختری که ادعا کرد شاهرخ با او بهم خیانت کرده بگو مگو دارد! عجیب نیست؟ نیره را بی‌خیال شدم، باید به سراغ خودش بروم. حتماً کارش مربوط به زیبا هم میشده که شاهرخ پیشنهاد داد پیش نیره بروم. زیبا آبروداری
کرده؟ پس حتماً پیمان غلطی کرده که زیبا شرفش را نبرده. چرا زودتر نفهمیدم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و پیمان الکی دنباله‌ی کارم را نگرفته؟ هدفش نابودی شاهرخ بود، نه حمایت از خواهرش. اصلاً برادر نیست که بگویم داداش، دشمن خونی رحمش بیشتر بود. انتقام از شاهرخ برای چه؟ چرا پای مرا وسط کشیدی؟ بعضی حرف ها تلفنی فایده نداشت، باید حضوری زده میشد. فقط زنگ زدم و از مامان سراغ پیمان را گرفتم که گفت درخانه مانده. هیچی حالیم نبود، سه خیابان مانده به خانه را بدو بدو طی کردم و با اعصاب خراب، پله را محکم زیر پایم گذاشتم. مغزم فرمان درستی نمی‌داد، پنج دقیقه طول کشید تا کلید ازکیفم درآوردم و درقفل جای دادم. وارد شدم، چشمم دورخانه چرخید و با نیم نگاهی به مامان که درآشپزخانه بود گفتم
_ تو اتاقشه؟
بی‌آن‌که جوابم را بدهد از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید
_ چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ رنگ به رونداری.
دم پذیرایی به عقب برگشتم و روکردم به مهین. مخصوصاً از ته دل داد زدم تا صدایم به اتاقش برسد
_ دعا کن پسر شاخ شمشادت دلیل خوبی بیاره واسه بدبخت کردنم وگرنه دودمانش‌رو به باد میدم.
نگران وترسیده گفت:<<مگه چیکار کرده قربونت برم؟ کار طلاقت تموم نشد؟ >>
_ دخترت اولین کسی شده که قبل طلاق دلیل واسه جدایی داره، بعد طلاق نه! اگه جداییم حاصل انتقام پسرت از شاهرخ باشه چی؟!... پیمـــــــان؟
بلند صدایش زدم و هجوم بردم سمت در اتاقش. مامان پشت سرم می آمد و تندتند اسمم روی زبانش می چرخید. دستگیره را به پایین کشیدم و در اتاق باز شد. نگاهم را به داخل سپردم و...
_ پی... پیمان؟... پیمـــــان؟... پیمـــــــان...
مهین پرید کنار تختش زانو زد، دست روی دهان باز شده‌ام گرفتم تا مثل مامان جیغ نزنم. بهت وحیرت امروز برایم شد آب خوردن! چشمان قهوه‌ایش باز و نگاهش به پنجره خشکیده بود. صدای مهین را نمی‌شنیدم، فقط دیدم پیمان را تکان می‌دهد. با قدم‌های لرزان و سست بهش نزدیک شدم، روی میز عسلی ورقه‌های قرص پخش وپلا و کنارش پارچ خالی آب. زبانم بند آمده بود، چندباری تلاش کردم صدایش بزنم ولی از حنجره‌ام چیزی درنیامد. مامان از اتاق رفت بیرون تا کسی را پیدا کند به دادش برسد. نگاهی گذرا به بدنش انداختم و عکسی در دست چپش دیدم. عکس را از پنجه‌ی بی‌جانش درآوردم، تصویر دونفره‌ی خودش و زیبا بود، دست گردنم هم انداخته و لبخند زده. برای دومین بار زانویم به زمین خورد، کنار تختش. اتفاقی پشت عکس را از نظرگذراندم و با دست خط پیمان مواجه شدم "وصالمون مبارک."

1401/1/16
**احساس**
پایان​
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین