. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #51
پارت 49


همزمان با ارسال، پوفی ازسرکلافگی کشید ویاد دعوای دیروزسیامک و احمدرضا افتاد. پدرش زنگ زد که هرجا هستی خودت را به خانه‌ی ما برسان و دست ازکارکشیده، سراغ مامان وبابا رفت. مثل این‌که پینارتمام گزارشات را تقدیم احمدرضا کرده و آن هم به سیامک زنگ زده بود تا بگوید حق ندارد به دخترم آسیب برساند و از ده فرسخیش عبورکند. کتی و سیامک حسابی مواخذه‌اش کردند و ناچاراً قول داد به طرف زن عقدیش نرود.
پشت میزپیش‌خوان نشست و ازصدری کارها را جویا شد. دستش به سمت کشو رفت ونیم نگاهی به دخل انداخت که صدای پیام موبایلش بلند شد.
نگاهش روی صفحه ماند. "سرت‌روبا دخترای متفرقه گرم کن تا برسم!"
انتظارچنین جوابی نداشت وبااخم برای لحظاتی بهش خیره شد، کم کم تلخندی به لبش آمد وهمین که سرش ازروی تاسف به دوطرف تکان
خورد سلام شخص آشنایی نگاهش را بالا آورد. ازمشتریان پروپاقرص مغازه. قبلاً که با دوستانش آمده بود اسمش را بهاره صدا زده بودند و در ذهن شاهرخ ماند.
***
_ قرارنیست دست بوسی کنی که دیوونه. یک هفته گذشته، هربلایی سرش اومده بوده تاحالا رد کرده. خودتم میگی باکلاسه، اهل دیه وپول گرفتن
نیست. پس زنگ بزن بگوباید فردای اون شب تماس می‌گرفتم ولی مشغله‌ام زیاد بود. صرفاً خواستم حالتونو بپرسم.
_ نمیشه صدات‌روشبیه من کنی و این‌ها روبگی؟ لفظ قلم حرف زدن کارمن نیست. ساده حرف می‌زنم.
نسرین دودستی برسرش کوبیدوگفت:<< خاک تو ملاجم کنن که رفیقم نمی‌تونه دوکلمه روبه هم بچسبونه. الان یادت دادم چیا بگی. همین‌رو تکرارکن.>>
_ اصلاً ببینم کوچیک نشم یک وقت؟ نگه منظور داشته یا دنبال چیزیه؟
_ دماغ طرف نشتی کرده واست، بعد میگی کوچیک نشم؟ عیادت که نمیری. هرچی رسمی وشیک تر صحبت کنی فکرای بد ازسرش دورمیشه.
با شک وتردید وطمانینه کارتش را ازروی میزتوالت برداشتم وکنار نسرین روی تخت نشستم.روی پس زمینه‌ی مشکی کارت، به رنگ قرمز نوشته رستوران شمس وسه تا خط مغازه ویکی موبایل درج شده بود.
خطش را گرفتم وتک بوق ها پشت سرهم درگوشم پیچید. با نگاه به نقطه‌ای گنگ تکیه به تاج تخت دادم که صدای بم مردانه‌ای را شنیدم:<< بله
بفرمایید. >>
نگاه تندوتیزم روی نسرین که چرخید یادم افتاد چطورحرف بزنم. اصلاً از سرو رویش شیطنت می‌بارید، استاد گپ وگفت با پسربود وکم نمی‌آورد.
_ جناب آقای شمس؟
_ بله خودم هستم بفرمایید.
_ سلام جناب شمس، بنده پینارسلیمی هستم. یک هفته پیش اون آقای به اصطلاح همسرم دماغتون‌رو زخمی کرد. باید زودتر تماس می‌گرفتم ولی خجالت اجازه نداد. عکس گرفتین؟ دکترچی گفت؟
صدای نفس عمیقش را شنیدم وپرسید:<< به نظرتون بینی دیدنیه یا شنیدنی؟>>
چه سوال مسخره‌ای! خب دیدنی بود دیگر. جوابش را که دادم با صدای تو دماغی گفت:<< پس به همون آدرسی که روی کارتم هست تشریف بیارین تا حالم‌رو باچشم خودتون ببینین. شاید دلتون خواست قانعم کنین که شکایت نکنم از شوهرتون. >>
وقتی کسی شاهرخ را شوهرم می‌دانست خونم به جوش می‌آمد. لب پایینم را گازگرفتم وبا لحن حرصی گفتم:<< برای من فرقی نمی‌کنه چه بلایی سرش
میارین. مملکت قانون داره ومی‌تونین حقتون‌رو بگیرین. منم دخالتی نمی‌کنم. >>
_ اون که به جای خود، ولی به پاس جبران دفاعی که ازتون کردم حقمه یک شام توی رستوران خودم مهمون شخص دیگه‌ای باشم. تاحالا امتحانش
نکردم. فرصت خوبیه بینی داغون وگچ گرفته و افتضاح من‌هم ببینین. یک هفته میشه اجازه ندادم کسی من‌رو ببینه! مستقیم ازاتاق کارم میرم خونه‌ام.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #52
پارت 50


نسرین که گوشش را به موبایل چسبانده بود سرش را عقب برد وچنگی به گونه‌اش زد. لب زدم" چی بگم؟" شانه‌ای بالا انداخت که یعنی نمی‌داند چه
خاکی برسرم بریزم. خدا ازروی زمین ورت دارد شاهرخ که مایه‌ی آزارمی.
با من ومن پرسیدم:<< حتما باید شام باشه؟ نمیشه زبونی بهم بگین حالتون چطوره؟>>
خیرقاطعانه ومحکمش ازهرچه تماس بود پشیمانم کرد. خب هفت روز زنگ نزدی، الان هم نمی‌زدی. دماغ پسرمردم به توچه؟ بی‌جا کرد آمد وسط وقتی دعوا بلد نیست. جای این‌که شاهرخ را لت وپارکند دلم خنک شود کتک خورد. باشه‌ی بی جانی گفتم وگوشی را روی پتو پرت کردم. توپیدم به نسرین
_ دلم می‌خواد خفت کنم پتیاره. حالا امشب باید برم رستورانش شام کوفت کنم ودماغ پوکیدش‌رو ببینم.
پوزخندی زدم وتعریف کردم:<< میگه یک هفته ست نذاشته کسی ببیندش. >>
چشمان نسرین ازحدقه درآمد وپرسید:<< پس چطوری رستوران میره میاد؟ >>
_ حتماً منظورش دوست وآشنا بوده. ببین چه آشی واسم پختی ها. حوصله ندارم لباس انتخاب کنم واسه شب. تازه میگه مهمون تو باشم.
ازکنارم بلندشدو رفت سراغ کمدلباس هایم که با فاصله‌ی چندمتری در سمت راست تختم بود. درش را بازکرد وحین دید زدن گفت
_ این‌قدرغرنزن. تشکرخشک وخالی که عقلت میرسه بکنی؟ خیالت راحت، غذا هم هرچند پرس که می‌خوای بخور. آخرش پول نمی‌گیره. طرف بینی
مفتی داده، شام مجانی نده؟؟ یک دفعه قراره تحملش کنی، نه هزاربار. بحث وکیل هم پیش بکش، شاید تو طلاقت کمک کرد.
اول مانتوی بنفش، بعد شال سرمه ای، شلوارجین هم‌رنگ شال ازچوب‌های لباسی بیرون کشید و از همان‌جا به طرفم برگشت. زمزمه کرد
_ بااین‌که هنوزم با کارات مخالفم ومیگم داری اشتباه می‌کنی.
کاش اشتباه ازمن بود! تبسم تلخی که مزه‌اش کامم را زهرکرد به رویش پاشیدم وادامه داد:<< کیف سفید وکفش بنفش هم که می‌دونم داری. پاشو دوش بگیر، آب و رنگی به صورتت بپاش بلکه ترغیب بشه نگاهت کنه. گرچه با چهره‌ی اون و قیافه‌ی پکر تو، ملاقات با درودیواره تا قراربا آدم.
باچشمان ریزولحن مرموزانه تای ابرویی بالادادم و پرسیدم
_ چی توکله‌ات می‌گذره؟ رک وراست بگو.
جای جواب شال ومانتویش را ازداخل کمدم ویکی ازچوب لباسی هایی که برایش آویزان کرده بودم درآوردو به تن کرد. پشت به من مقابل آینه‌ی میز توالت ایستادوپاسخ داد
_ من وتو رازدار هم‌دیگه‌ایم. خیلی چیزا ازهم می‌دونیم وجایی جارنزدیم. از بیست سالگیت تا حالاکه بیست و پنج سالته یک هفته نشده تنها بمونی. فقط دو دفعه رل زدی ورابطه‌ی جدی داشتی واغلب برای دست گرمی هم که شده یکی‌رو توی
زندگیت آوردی. وقتی شاهرخ برات موند آخری‌رو کنارزدی. ازوقتی فاز برداشتی خائنه وهوسبازه وعقد روخراب کردی دیگه پارتنری ازبغلت رد نشد.
شالش را سرکرد، موهای موج دار زیتونی عسلی پشت سرش را که تا روی کمرخودنمایی می‌کرد بیرون ازشال گذاشت وبه سویم چرخید. ادامه داد
_ نگرانیم همینه، تنها شدنت یعنی تغییرپیناری که می‌شناختم. البته...حس می‌کنم غریبه ام، مدرکت از شاهی رو نشونم نمیدی، نمیگی اون چند روزی
که نبودی خونه‌ی کی رفته بودی. بااین‌که مطمئنم پسر نبوده، چون اگه بود خیلی چیزا واسه گفتن داشتی!
چشمکی به رویم زد، با لبان غنچه شده‌اش ب×و×س فرستاد ودستی روهوا تکان داد. نیم ساعت به هشت مانده وهیچ کاری نکرده بودم. دوش ده دقیقه‌ای گرفتم، آرایشم خط چشم مشکی و ماتیک قرمزشد، لباسم به سلیقه‌ی نسرین. موی نم‌دارم را دم اسبی بستم وبه آژانس زنگ زدم. از دراتاق که
خارج شدم قدم هایم به سوی پذیرایی رفت وهمین که بابا متوجه حضورم شد چشمش ازتلویزیون طرف من چرخید. نگاهی اجمالی به سرو رویم
انداخت وپرسید:<< کجا شال وکلاه کردی به سلامتی؟ بگو باهم بریم. >>
_ با یکی ازدوستام شام دارم میرم بیرون.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #53
پارت 51


صدای ما، گوش مامان را که درآشپزخانه‌ی اپن مشغول پخت وپزبود تیز کرد وکف‌گیربه دست کنارسنگ اپن ظاهرشد. ازوقتی ماجرای شاهرخ و
مهریه وسط آمده جلوی غریبه رفتارش عالی وتنهایی سرد وسنگین بود. فکرمی‌کرد دارم گولشان می‌زنم یا کاسه‌ای زیرنیم کاسه است. با لحن نیش‌دار و طعنه گفت
_ پیش همونی میری که چندروزخونه‌اش مهمون بودی یا ما می‌شناسیم؟!
با لبخند مصنوعی وگشادی به میزوسط پذیرایی زل زدم وجواب دادم
_ فرق خوب وبد رومی‌دونم، هروقت خلاف کردم یا راه کج رفتم خبرت می‌کنم مامان جون. ماشالله شما عقب نمی‌مونی از اخبارزندگی هیچ کسی.
فاصله‌ام با درواحد را کم کردم وهمزمان صدای بابا را که با اعتراض اسمم را گفت شنیدم. کفش بنفش به پا زدم و ازپله‌ها پایین رفتم تا فقط برای
دقایقی ازخانه دوربمانم. شاید با معنای زخم وضربه خوردن غریبه‌اند و درک شرایطم برایشان غیرممکن است. مامان وبابا دونقش ایفا می‌کردند، آن هم درحد اسکار. دفاع ازمن دربرابرخانواده‌ی شاهرخ، مواخذه وبحث با من برای شنیدن حقیقت. پیمان هم که قربانش بروم خودش را کنارکشیده وبه دادم نمی‌رسد، مثلاً برادردارم. فقط آتش روشن می‌کند وبه وقتش دور می‌شود تا گرمای شعله بهش نخورد.
با آژانس به رستوران شمس رسیدم وحین پیاده شدن نمای مغازه چشمم را گرفت. تابلویی بزرگ به رنگ مشکی با ریسه‌های ال ای دی که دورش را رنگین کرده وبا طرحی قرمز روی آن"رستوران شمس" حک شده بود وهرثانیه اسمش چشمک قرمز میزد. برخوبی داشت، انتها وابتدای برمغازه دو درخت سرو کاشته شده بود، ازشیشه‌ی رستوران شلوغی پشت میزها نظرم را جلب کرد وبه درهوشمند که نزدیک شدم ازدوطرف بازشد. ست قرمزومشکی کارت و تابلوبه داخل هم سرایت کرده بود. سنگ مرمرسفید
زیرپایم، صندلی های مشکی وچرم، میزهای گرد شیشه‌ای قرمزرنگ. ماکان حتما عاشق قرمزومشکی بود. با چشم دنبال میزخالی می‌گشتم که صدایی ازپشت سرمورد خطابم قرارداد:<< خانم سلیمی؟>>
به عقب برگشتم، با پسری که پیراهن قرمزوشلوار مشکی پوشیده واحتمالاً گارسون اینجا بود روبرو شدم. به پاسخ کوتاه بله اکتفا کردم وبا خوش آمد
گویی ازم استقبال کرد. خواست دنبالش بروم، از پله‌های گوشه‌ی سالن بالارفت وپشت بندش راهی شدم، طبقه ی دوم شبیه نشیمن بود. مبل های
مشکی تک نفره ودونفره میزمستطیل شکلی را احاطه کرده بود، دو دربه رنگ قهوه‌ای سوخته با فاصله‌ی زیادی ازهم قرارگرفته بودند که یکی از آن‌ها بازشد وپیش‌خدمتی با سینی گرد بزرگ وروی آن دیس برنج و خورشت چیده شده بیرون آمد وازپله ها پایین رفت.حتما مربوط به آشپزخانه بود. گارسون مقابل دردیگرایستاد وتقه ای به آن زد، دستگیره را به پایین کشید وکناررفت تا وارد شوم.
ماکان پشت مبل تک نفره ایستاده وساعدش روی لبه‌ی پشتی آن بود، دست دیگردرجیب ولبخند محوی برلب. صدای بسته شدن در ازپشت سرم
و سلامش یکی شد. با دست اشاره زد که بنشینم. روی همان مبل مد نظرش جاخوش کردم وخودش هم مبل مقابلم را صاحب شد. یعنی صاحب کل
رستوران شمس، این آقاست؟ پیراهن سفید، کروات خاکستری وشلوارکتان طوسی با کفش چرم مشکی. روی میزگرد بزرگی که بین‌مان قرارداشت
گلدان کوچک وسفالی با تک شاخه گل رز قرمز خودنمایی می‌کرد. کم و کسری ندیدم. اتاقش هم خوب ودلباز، پنجره‌ی قدی روبه خیابان ونمایش‌گر
منظره‌ی ساختمان های پشت رستوران بود. با چشم چرخی دراطرافم می‌زدم که سکوت را شکست
_ ازنگاهتون می‌تونم تشخیص بدم نظرمثبتی به اینجا دارین، اگه باعث بشه که مشتری همیشگیمون بشین خوشحال میشم ولی قرار امشب به هوای حال من بود.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #54
پارت 52


آخ به کل بینی کوفتالویش را فراموش کردم. درکمال تعجب زل زدم به دماغش وهیچ نقص، ورم، سرخی یا گچ گرفتگی ندیدم. تازه صدایش هم تو دماغی نبود. نکند بهم کلک زده که مرا به رستورانش بکشاند؟! تای ابرویم بالارفت وپرسیدم:<< شما که ماشالله ازمن سالم ترین، دیگه چرا من‌رو از
خونه تا این‌جا آوردین؟ نکنه شیوه‌ی جدید تبلیغتونه؟>>
گلویی صاف کرد وبااخم ساختگی پرسید:<< الان ناراحتین که مشکل تنفسیم برطرف شده؟>>
بابت حرکتش بدخلقی کردم:<< اون که خداروشکر، اما دلخورم ازدروغی که بهم گفتین. اتفاقی میوفتاد ازپشت تلفن خبر سلامتیتون رو می‌دادین ومنم این همه راه نمی‌اومدم؟ شاید خودم کسالت داشتم می‌خواستم استراحت کنم.>>
خیلی تند رفتم، دلم ازهزارجا پر بود سراین بدبخت دارم خالی می‌کنم. خب وقت عصبانیت زبان به دهان بگیر دخترخوب. بالاتنه‌اش را کمی عقب
برد وبه پشتی تکیه داد، کف دست راستش روی ران همان سمت ودست چپش را روی دست راست گذاشت. برخورد نورلوستر مجلل با شیشه‌ی
ساعت مچیش برای لحظه‌ای چشمم را زد ونگاهمان درهم گره خورد. با لحن معمولی وصدای بم گفت
_ منی که یک چشمه ازسختی زندگیتون‌رو ازنزدیک دیدم پس نمی‌تونم توقع کنم سرحال وقبراق جلوم حاضربشین وبخاطردروغ مصلحتی دعوام نکنین.
حق میدم، درک می‌کنم، واسه همینه اصلاً به دل نمی‌گیرم، شاید...شاید کمک هم کردم.
دهانم برای گفتن جمله بازنشده بود که ضربه‌ای به درزده شد وهمان پسر گارسون وارد.منوی غذا را مقابلم روی میزگذاشت ولی به ماکان چیزی نداد. با کلی تعلل و طمانینه همین که دفتررا بازکردم تا غذای دلخواهم را انتخاب کنم پرسیدم
_ شما چیزی نمی‌خورین؟
کمی از آتیش لحنم خوابیده بود. چشمم روی اسامی درگردش بود که صدایش را شنیدم:<< میزبانم شمایی! هر چی میل کنین منم می‌خورم!>>
نخیر، شوخی شوخی شامش افتاده گردنم. لبخند زدم، چون می‌دانم به قول نسرین آخرش حساب نمی‌کنم ولی خجالت هم نمی‌کشد به مهمانی که باراول به رستورانش آمده این حرف را می‌زند. خدا نکشتت نسرین، هرچه می‌کشم زیرسرتوست. مانده‌ام چطوربا قیمت های سرسام آور، آن همه مشتری سمت رستوران سرازیر می‌شود؟ حتما کیفیت عالی بود. خدا نکند پول بگیرد، خوب شد پول باخودم آوردم. مرتیکه‌ی خسیس. کاش می‌دانستم ازچه غذایی متنفربود دست روی همان می‌گذاشتم. بیخیال، خودت را حرص نده پینار، لنگ کفشت این‌وری افتاد نیا. ته چین مرغ شام امشبم شد وماکان هم قبول کرد.
وقتی گارسون رفت دنباله‌ی بحث را گرفتم
_ من احتیاجی به کمک ندارم، اون شب هم که دیدین، بخاطر زور زیادش مجبورشدم دادوهوار کنم. وگرنه جاهای دیگه خیلی ازم عقب تره.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #55
پارت 53


خودش را جلوکشید، ساعدها روی زانوان ودستانش درهم گره خورد. با اخم محوی گفت:<< بهت توصیه می‌کنم مردها رودست کم نگیری. اونا برگه‌های آس رو آخربازی رو می‌کنن. تا قبل ازاینکه بفهمی خیانت کرده عاشقش بودی یا دوستش داشتی؟>>
چه خودمانی هم صحبت می‌کرد، انتظارچنین سوالی را نداشتم وبرای ثانیه‌ای بینمان سکوت حکم فرما شد. اگرنیم درصد به عقلم خطور می‌کرد دیدار دوباره‌ای داریم سفره‌ی دلم را پیشش پهن نمی‌کردم. تک سرفه ای زدم و گفتم:<< ماجرای ما به حدی جدی بود که اومد خواستگاری ومهریه تعیین شد. پس پای احساس وسط بوده ولی...اسم عشق روش نمی‌ذارم.>>
_ ببخشید پرسیدم، دلیلش این بود زخمی که از عشق می‌خوری به مراتب بدتر از اونیه که دوستش داری وحالام اگه میگین عاشق نبودین پس چه بهتر.
ازلفظ آمدن های نسرین الهام گرفتم وگفتم:<< فرمایشات شما درست ولی زخم‌رو از هرکی بخوری درد داره، حتی اونی که دوستش داری.>>
_ نفرمایید بانو، خیلی مهمه ازکی می‌خوری. یه زخمایی به مرور زمان خوب میشه وفراموش، یه زخمایی هیچ وقت دیگه خوب نمیشه. زمان به زخمی که ازدوست بخوری مرهم میزنه.
با سرتایید کردم وبرای لحظاتی ساکت شدیم که فرصت نگاهی گذرا به خودش ودک وپزش بدست آوردم. چرا مرا کشاند به رستورانش؟ تجملاتش
را ببینم؟ مجذوب مالش شوم وبگوید چنین آدمی ازت دفاع کرد؟ بگوید قدردانم باش و لابد به پاس دعوا با شاهرخ بیا باهم اوکی شویم. سرفه ای
مصلحتی کردم وبا لحن رسمی پرسیدم
_ چی باعث شد من‌رو دعوت کنین اینجا جناب شمس؟ من اون شب باورکرده بودم شما رستوران دارین، نیازی به دیدنش نبود!
درجواب متلکم ابروانش درهم رفت وبالحن جدی جواب داد
_ اولاً خودتون قبول کردین مهمونتون باشم، دوماً خواستم شما خودت‌رو باور کنی، نه حرف منو. یه خانم، اون‌قدری ارزش داره که توی هرجایگاهی باشم
وقتی صدای کمک خواستنش‌رو می‌شنوم به دادش برسم. فقط برام سوال شد چرا اون خانم قدرخودش‌ رو ندونست؟ می‌تونستی با جواب نه میون اون همه آدم خرابش کنی ویه عمر اونو ازداشتن خودت محروم. انتقام گرفتن هم لیاقت می‌خواد، که اون آقا نداره. ارزشت زیاده، زیرسوال نبر.
مهمان شدنش بخاطرشام را باورکنم یا پرستیژ و شخصیتی که می‌بینم؟ در زبانش چه ریخته بود که چنین آرامشی می‌داد؟ لحظه‌ای پیش خودم گفتم نوکرمن، نوکری داشت! دردل قهقهه زدم و اقرارکردم عجب شخصی کمکم کرده. منی که چنین مدافعی نصیبم شده چرا باید همنشین لاابالی‌ای مثل شاهرخ می‌شدم؟ الکی الکی غرور ورم داشت وچه لبخند هایی را قورت دادم تا نبیند وپررونشود. ظرف غذا که روی میزچیده شد بویش به کنار، تزیین داخل بشقاب اشتهایم را بازکرد. سرم درلاک خودم بود وبه شامم می‌رسیدم ولی زیرچشمی حواسم به حرکاتش بود. با چاقو مرغ را تکه تکه می‌کرد و اصلاً عجله به خرج نمی‌داد، ته چین هم به چهارقسمت تقسیم کرد، برنج به اندازه‌ی قاشق بر می‌داشت تا مبادا موقع بالابردن قاشق وخوردن دانه‌ای بریزد. یعنی کل رستوران مال خودش بود؟ به توچه! بابای پولداری دارد که به اینجا رسیده؟ به توچه! چند سالش است که همچین دک وپزی به هم زده؟ خیلی تفاوت سنی نمی‌توانست داشته باشد. به توچه! جای اینکه عقلت را بازکنی، دهانت را بازکن ازغذایش لذت ببری. آرامشی که ازوجودش موج میزد الکی الکی بهم منتقل شد وبا درنگ وتعلل ته چین را جویدم. یاد حرف های آن شب که افتادم لقمه را قورت دادم وبی مقدمه پرسیدم
_ آروم بودن زیاد اذیتتون نمی‌کنه؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #56
پارت 54


هرصاحب رستورانی بود پشت بند قاشق هایی که درحلقم می‌کردم زل میزد بهم تا ببیند از کارشان راضی‌ام یا نه، اما انگارمطمئن بود کیفیت غذا
به دلم می‌نشیند. چشم ازبشقابش گرفت وبه صورتم داد. با دستمال لبش را پاک کرد وگفت
_ ازیه سری کارها لذت می‌بریم، به نظرتون باید زودتمومش کنیم؟ یه وقتی نیازنیست سرعت به کاربدیم، چه نیازه زود سرهم کنیم بره؟ تا یادم نرفته...
با چانه به ظرف غذایش اشاره زدوبا لبخند بحث را عوض کرد
_ راضی به زحمت نبودیم. فرقی نمی‌کرد، با سفارش نون وپنیرهم سیر می‌شدم. بخاطر سلامتیم تا اینجا اومدین، شام امشبم‌رو به عهده گرفتین، چطور جبران کنیم؟
شما جیب ما را نزن، جبران پیشکش. خنده خنده حرفم را زدم:<< پای تلفن می‌دونستم از منم سالم ترین این همه راه نمی‌اومدم که توی تنگنای جبران
قرارتون بدم. >>
_ به حساب بی ادبی بنده نمی‌ذارین اگه اسمتون‌روبدونم؟
بالحنی پرازاحترام سوال کرد وتیله های قهوه‌ایش زوم صورتم شد و منتظر تا نامم را بگویم. با کسی شام خورده که اسمش را هم نمی‌داند. بین راست ودروغ هویتم گیرکرده بودم که زبانم به واقعیت بازشد:<< پینارهستم.>>
زیرلب چندباری تکرارکرد وسرش به بالا وپایین تکان خورد. گوشه‌ی لبش کش آمدوگفت:<< خیلی زیباست.قبلاً شنیده بودم، به معنی چشمه ست. بخوام با شخصیت خودتون ادغام کنم میشه چشمه‌ی خروشان! پشت هر کلمه یه طوفان خوابیده. خیالم راحته مچ اون آقا رو می‌خوابونین.>>
خروشان؟ طوفان پشت کلماتم؟ چه تصویری درذهنش ازم ساخته. ابروانم بالا رفت وباسعی برجمع وجورکردن لبخند سمجم گفتم
_ دیوشکل دیگه‌ای داره. منم آدمم واجازه نمیدم سرم کلاه بره. یه دفعه رفت بسه.
_ قصد جسارت ندارم، بد برداشت نکنین. هجومی که توی لحنتون هست من‌رو یاد جوش وخروش انداخت. حرف ازاون آقا میشه شما جدی میشی. حالا واقعاً مطمئنین خیانت کرده؟ شاید بازنمایی شده.
اینقدربدم میاید کسی شاهرخ را حتی یک درصد بی گناه فرض کند. نفسی بیرون دادم وگفتم:<< یه فایل صوتی ازش دارم مربوطه به کافه وجملات عاشقونه‌اش با یه دختردیگه، اونم عصر روزی که صبحش باهام قرار داشت. فیلم دستمه مال وقتی که داره دسته گل میده به دختر. چی واضح تر
ازاین آقا ماکان؟ >>
برای لحظاتی درفکرفرورفت وبعد جفت دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد:<< حق با شماست. بهتره کامتون‌رو تلخ نکنین. باید جواب عذابی که بهتون
داده روپس بده. من وتو، یه شکل ضربه خوردیم. پیناری که امشب جلوم نشسته همون ماکان سه سال پیشه، فرقش فقط اینه همون دوره‌ی دوستی
خنجرش‌رو به دلم زدو رفت وکاربه نامزدی نکشید. برای...برای همینه درکت می‌کنم. نگاهت به همه عوض میشه، یه وقتا حس تنهایی می‌کنی، با
خاطرات گذشته اشک می‌ریزی وبه زمان حال که برمی‌گردی لعنت بهش می‌فرستی، احساس پاکی که بهش داشتی به نفرت تبدیل میشه. یه دلیل دیگه‌ای که گولت زدم بیای همین بود.>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #57
پارت 55


غرق درعبارات دقیق وبه حقش شدم وچشمم به خیلی مسائل بازشد، روبروی آدم درستی نشسته بودم که رنگ خیانت را دیده وبرای ابراز همدردی ودرک متقابل گولم زده. به جایی نزدیک دکمه‌ی اول پیراهنش زل زدم وسرم به بالاوپایین حرکت کرد.
ازروی مبل برخاستم وکیفم را که روی دوشم صاف کردم ماکان هم بلند شد وتا دراتاق همراهیم کرد. دستش که دستگیره‌ی درراگرفت بدم نیامد امتحانش کنم به شوخی پرسیدم
_ شام امشب‌روکجا باید پرداخت کنم؟
چهره‌اش کاملاًخونسرد ولحنش جدی بود:<< رفتید پایین، به همون پسری که شما روآورد بالا پول‌رو بدین! ایشون درجریان حساب غذاتون هستن.>>
حیف که با نسرین احمق شرط نبستم وگرنه بد می‌باخت. مثلاً برای خانم ارزش قائل بود! با خانمی که بار اول به رستورانت آمده طوردیگری رفتار می‌کنند آقا ماکان، ازامتحانت رد شدی. این پول شامش را گردن بنده انداخته، آن‌وقت دم ازکمک میزد؟ بی آنکه پشت سرم را نگاه کنم ازپله ها
پایین رفتم وچشمم دورسالن گشت زد که پسررا پیدا کند ولی نبود. اشکال ندارد، این‌قدر می‌مانم تا پول غذا را بدهم. بالای سالن کارت اعتباری به دست ایستاده ومشتریان رنگارنگ رستوران را تحت نظرم گرفته بودم که فامیلیم به گوشم خورد:<< خانم سلیمی؟>>
چه عجب سروکله‌ی گارسون پیدا شد.کارت را به طرفش درازکردم وبا تندی ولحن طلبکارانه گفتم
_ بفرمایید هزینه‌ی شامی که من وصاحب اینجا خوردیم روحساب کنین.
بدون اینکه مبلغ را بگیرد، توجهم را جلب دسته گل تمام رزقرمزی کرد که به سمتم گرفت وهمراهش گفت:<< ازطرف مدیریت رستوران شمس.>>
دستم روی هوا وچشمم به گل خشکید. نگاهم به بالا وطبقه‌ی دوم روانه شد که ناگهان خودم را در بردنگاهش دیدم. جفت دستانش را روی لبه‌ی نرده‌ی فلزی مشکی گذاشته وازبالا، پایین را بالبخند دید میزد. پایین که چه عرض کنم، فقط زوم من شده بود. تماشای عکس العمل الانم حتماً برایش واجب تراز لحظه‌ی تست غذا بوده که چشم عقابی‌اش به کار افتاده. ظاهراً نسرین درست گفت. دسته گل را گرفتم وگارسون پول که قبول نکرد هیچ، به دست به درخروج اشاره زد وگفت
_ ماشین دم درمنتظره تا شما روبه مقصد برسونه. شب خوبی داشته باشین.
آژانس هم خبرکرده.خب لال میشدی کم ازفلفل زبانت استفاده می‌کردی؟ تو که نمی‌دانی طرفت چه آدمی ست، پس بی‌جا میکنی تند می‌روی. بدترخودم در تنگنای جبران ماندم که بیخیالش، پشت سرم را نگاه نکنم بهتربود. مستقیم ازرستوران خارج شدم وبه راننده‌ای کت وشلواری برخوردم که درعقب ماشین شاسی بلند سفیدی را بازنگه داشته بود. شاید بعد قراربا من جایی می‌خواست برود واین برای خودش بود. کنارخیابان ایستادم تا ماشینی که گارسون می‌گفت برسد ولی امشب برای صدمین بارفامیلی‌ام را ازغریبه شنیدم:<< خانم سلیمی؟>>
به سمت صاحب صدا برگشتم وبا راننده‌ی شاسی بلند روبروشدم. با سر تایید کردم وگفت:<< بنده ازطرف آقای شمس درخدمتتون هستم. بفرمایید سوارشید. >>
چشمم گیج ومنگ بین راننده وماشین دررفت وبرگشت بود که قدم های کوتاهم به داخل شاسی بلندوصندلی عقب هدایت شد. شب جنتلمنانه‌اش را با این کارتکمیل کرد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #58
پارت 56


دسته‌ی گل را نزدیک بینی‌ام بردم وبا اشتیاق اتمسفر ریه پراز رایحه‌ی رزقرمزشد. مشغول بوییدن گل بودم که پیام موبایل حواسم را پرت کرد ودستم به سمت جیب مانتورفت. شماره ناشناس، اما ازمتن فرستاده شده، فرستنده‌اش را شناختم:<< زود قضاوت نکن!>>
ذهنم به گفت وگوی قبل وبعدشام برگشت خورد وحرف هایش را بالاو پایین کردم. مردان برگ برنده را آخربازی رو می‌کنند! باید میانه‌ی بازی کارش را یکسره کنم. ماکان خوب بهم یاد داد مقابل هم‌جنسش چطور رفتار کنم، باحوصله، بی قضاوت. برای پایان قشنگ باید پل هایی که خراب شده را ساخت، مثل ماکان. پول غذا ندادم، گل هم گرفتم. اولش با دروغ جلوآمد اما درادامه شکل دیگری ازش دیدم. شاهرخ بیکار نمی نشیند، شاید تا حالا دست به کارشده که خودش را بی گناه جلوه دهد. نه، به آخربازی نمی‌رسم!
جواب به ماکان را بی‌خیال شدم وبدون مشورت با کسی برای شاهرخ نوشتم:<< هرعروسی برای رفتن به خونه‌ی دوماد زیرلفظی می‌خواد. شرط منم نصف مهریه ست!>>
***
ازدست مادرش قسردرنرفت، زنگ زد که بیا ومهمان داریم زود دوش مختصری گرفت وآمد. دایی کامیار با همسرش شیرین وبچه‌هایشان پندار وپریا برای شام به خانه‌ی سیامک آمدند ولی دراصل هدف، گرفتن آخرین اخبار درمورد عروسی واتفاقات آخر مراسم عقد بود. کتایون سینی چای را بین همه چرخاند، سیامک ظرف میوه را روی میزپذیرایی گذاشت، سینی که خالی ازفنجان شد کتی آن را کنارظرف میوه قرارداد وهمراه شوهرش روی مبل دونفره روبروی برادروزن برادرش نشست. کامیار، شاهرخ را که با سری پایین وچهره‌ی مغموم به پایه‌ی میزخیره بود به حرف آورد
_ حال عروس خانم چطوره دایی جان؟ سرعقل اومد واین گل پسرروقبول کرد؟
نگاهش برای دیدن صورت کامیاربالا آمد ولی زودتر ازاو کتایون جواب داد
_ عقل؟ کدوم عقل؟ اگه عاقل بود بله نداده زیرش نمیزد، اگه بود بله نداده و زندگی شروع نکرده طلب مهریه نمی‌کرد. خان داداش یک چیزایی دیدم این چندوقت به همه چی مشکوک شدم. توهم توطئه گرفتم ازدست اون خاندان. یک الف بچه داره رو انگشت کوچیکش پسر من‌رو می‌چرخونه.
پریا که پا روی پا انداخته وفنجان چای دستش بود شاهرخ را مخاطب قرارداد:<< هدفش چیه؟ فقط مهریه می‌خواد؟یعنی زنت شد که سکه بگیره؟>>
_ هم آره، هم نه.
پشت بند جواب کوتاهش، شکلاتی گوشه‌ی لپش جای داد وباقی حرف را زد:<< مهرگرفتن یک پرده ست، کناربره انتقام میاد وسط. چیزی که پینار دنبالشه. میگه مدرک خیانت ازم داره. هرچی فشارمیارم به ذهنم یادم نمیاد با دختری غیرخودش درارتباط بودم.>>
پندارروی مبل تکی کنارمبل شاهرخ نشسته بود که گلویی صاف کرد و گردن به طرفش چرخاند. با کنایه وتمسخرگفت
_ یه خورده بیشتر فکرکن شاید به نتایج بهتری رسیدی. حالاکه فکر می‌کنم نمی‌خواد فشاربیاری، طلب مهریه احتیاجی به مدرک نداره. دادخواست کافیه. سکه هم آش کشک خالته، بخوری پاته، نخوری پاته. فقط قسط بندی شانسته که دیر به دیر بدی.
تا ازدهان کتایون غلط کرده‌ی غلیظی بیرون آمد شاهرخ آهی کشید وبا نگاه به صورت مادرش تیرخلاص را زد:<< دادخواستش‌رو مطرح کرده. چه با غلط، چه بی غلط. >>
سیامک وکتی با چشمان ازحدقه درآمده ویکه خورده بهش خیره شدند وسکوت مرگباری پذیرایی را پرکرد. شاهرخ به هیچ کدام خبر دادخواست مهریه را نداده بود وامشب جلوی کامیارزبان بازکرد. پدر و مادرش خبراز قانونی شدن طلب مهریه نداشتند. خون کتی یکهو به جوش آمد
_ بی‌خود کرده با هفت پشتش! الان زنگ می‌زنم خونه شون تکلیفش‌رو معلوم می‌کنم.
نیم خیزشد که به سمت تلفن گوشه‌ی پذیرایی یورش ببرد کامیار صدایش را بالابرد:<< آبجی تماس بگیری پا میشم میرماااا. هی آشوب، دعوا، بلوا. گرهی که با دست میشه بازکرد روبا دندون باز نمی‌کنن. باید زن وشوهری برین سراغ مامان وبابای دختره، تقاضای شفاف سازی کنین. نمیشه که همش حرف ازمدرک برعلیه شاهرخ باشه وبه کسی نشون ندن. اگه اونا هم ندیده باشن، پس یک ریگی توکفش خود دختره ست. خونوادش‌رو می‌ندازیم به جون پینار اون‌وقت. تحت فشارکه قراربگیره کوتاه میاد.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #59
پارت 57


کامیاراوضاع را آرام کرد ولی ناپایداربود وکتی چشم به تلفن بی سیم خانه داشت. کارد میزدی خونش درنمی‌آمد، هرطورشده می‌خواست مهین را گیر بیندازد وبداند دلیل دشمنی با پسرش چیست؟ شیرین وپریا با دیدن وضعیت کتی، میزغذا را حاضرکردند ونگاه سیامک هم به نقطه‌ای مات مانده بود. به مرحله‌ی پرداخت مهریه برسند باید خانه و زندگی را بفروشد تا تنها پسرش نجات پیدا کند. چه مصیبتی پاگیر این‌ها شده بود؟!
سرشام، شاهرخ بین دایی وپسرداییش نشست اما میلی به خوردن نداشت. پندارحین کشیدن برنج زمزمه کرد:<< چند دفعه توگوشت خوندم زن نگیر. بیا دوتا مهمونی ببرمت با دنیای جدید آشنا شو، فکر تشکیل خونواده ازکله‌ات بپره. قبول نکردی، اینم نتیجه اش.>>
شیرین که آن‌طرف کامیارنشسته بود حین ریختن خورشت روی برنجش گفت:<< چیه؟ عزب گشتن افتخاره؟ نوبت جنابعالی هم داره میرسه. فکرنکن حواسم نیست. >>
_ آخه مادرمن، کسی که بغل دستم عین مجسمه نشسته، آخرش چه جوابی ازخانمش گرفته؟ تهش زندگیا همینه دیگه. غیر اینه داداش؟
شاهرخ امشب عزمش برای سورپرایزکردن خانواده ودایی جزم بود، حرف هایی را که درگوشش می‌پیچید بی مقدمه به زبان آورد
_ فکرام‌روکردم، دیدم اگه جامون باهم عوض میشد واکنش توچی بود. عقد رو به هم می‌زدی یا یک خونه‌ی جهنمی برام می ساختی. هرکدوم از تصمیمات، جفتمون‌روآزارمیداد. چه دوری، چه دعوا. الان هم پا به پات دارم زجر می‌کشم و آزار می‌بینم. بدم نمیاد فرصت توضیح درمورد چیزی که دیدم رو بدم، شاید اشتباه ازمن بوده. قانعم کردی برمیگردم سرزندگی، عروسی برام می‌گیری وجلوی کل اقوام نزدیک ودور، ازت معذرت میخوام. فقط قبلش باید حساب اشکایی که ریختم وندیدی، آسیب روحی‌ای که بهم وارد شد و حس نکردی روبدی. بعد فرصت بدم. حسابت هم میشه نصف مهریه!
پایان صحبتش یکی شد با چرخیدن گردنش به طرف پندار. باتلخندی گفت
_ ازصفرتا صد حرفایی که شنیدی رو پینارتحویلم داده. هنوزبه انتها نرسیدیم که میگی تهش اینه. خیلی به آخرش مونده.
سیامک با ابروان بالارفته پرسید:<< یعنی شرط کرده نصفش‌رو می‌گیره ومیاد سرزندگیش؟ رسماً کلاهبرداریه.>>
قاشق دردست کتایون روی بشقاب ول شد وصدای بدی ایجاد کرد. از اعصاب می‌لرزید، کنترل ازکف داد وبه سیم آخرزد. انگشت اشاره به سمت شاهرخ گرفت وجیغ کشید
_ شیرم‌روحرومت می‌کنم اگه بخوای یک پاپاسی کف دست این غربتیا بذاری. ابرازپشیمونی کنه دلت بسوزه، عشوه بیاد شل بشی، دیگه اسمت‌رو نمیارم. پینارعروسم نیست ونخواهد شد. می‌خوای ببریش خونه‌ات، دیگه پات‌رو اینجا نذار، مادری به اسم کتی نداری. با بیشترکردن مهریه مخالف بودم، واسه تو کوتاه اومدم وکشیدم کنار، الان میگم غلط کردم. همون روزعقد به هم می‌خورد امشب لقمه‌ی راحت ازگلومون پایین می‌رفت. چشمت‌رو بازکن ببین...،
با دست خرخره اش را نشان دادوگفت:<< به اینجام رسیده. سکته کنم مقصر تویی. خام حرفاش بشی، قیدت‌رو می‌زنم. اصلاً...جلوچشم داییت دارم می‌پرسم، می‌خوای چیکارکنی؟>>
سیامک،کتی را که ازروی صندلی بلندشده بود آرام کرد وسرجایش نشاند. شاهرخ که درطول تمام جلز و ولزشدن مادرش ساکت مانده بود وبا ریلکسی تماشایش می‌کرد لبخندی کنج لبش گذاشت و جواب داد
_ واسه همینه میگم تهش این نیست! برنامه‌ها دارم!
تبسم به خنده‌ی ریز، خنده‌ی ریزبه بلند و قهقهه تبدیل شد. همه با شگفتی به حالت شاهرخ که انگار ازسرخوشی زیاد می‌خندید زل زدند. تنها خودش فهمید خنده‌ی عصبی می‌کند وشکل دیوانه‌ها را به خود گرفته. خانواده کنارش بود اما... حس تنهایی می‌کرد. این چندوقت برای دوری از تنهایی به یک نفرپناه می‌برد. سویل.
***
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #60
پارت 58


به خانه برگشته بود ولی آخرشبی دلش هوای بیرون کرد وبد نبود کله‌اش باد بخورد، البته تنهایی نه! تی شرت یقه هفتی سفید جذب وشلوار لی مشکی را به تن زد و ازخانه خارج شد. منزل سیامک را که ترک کرد تماسش را ازقبل گرفت و هماهنگی انجام شد، یازده به بعد خیابان خلوت وکمتر ازده دقیقه به دم ساختمان رسید. با تک زنگ به موبایلش ندا داد که آمده و خیلی زود درخانه بازشد وسویل ظاهر. صندلی جلوجاخوش کرد وشاهرخ با لبخندی پرسید:<< خواب که نبودین بانو؟>>
_ وا! خواب چه وقته؟ زنگ که زدی ظرفارو شستم وسحرهم داشت فیلم می‌دید. توحالت خوبه؟
این سوال یعنی سویل به حدی شاهرخ را می‌شناسد که حال بدش را از چهره بفهمد؟ شاهرخ از حرف او بدش نیامد ولی درجواب شانه‌ای بالا انداخت وبد نیستم بی روحی زیرلب زمزمه کرد. دلش ازدنیا بریده وحال خوشی نداشت، همین که سویل قبول کرد این ساعت ازشب ببیندش کلاهش را انداخت هوا. حال دلش بدتر ازکلاهش روی زمین وهوا. یک دم آرام، بعدش متلاطم ودوباره همین روند. به وضوح امروز روزوشبش را قاطی کرد وهنوزآفتاب غروب نکرده همان‌طورکه به نقطه‌ای خیره و دردنیای دیگری بود به صدری گفت شب شده جمع کنیم ببندیم! صدری که با این احوال شاهرخ غریبه بود بهش فهماند چندساعت به پایان کارمانده.
سویل می‌خواست اگرگیروگوری خورده کمکش کند اما دید تا خود شاهرخ بروزندهد دلیلی ندارد خودش چیزی بگوید. هوس قدم زدن کرد وماشین را گوشه وکناری پارک. قبل ازاین‌که پیاده شود پرسید
_ خسته نیستی یک کم راه بریم؟
سویل مخالفتی نکرد ودوش به دوش شاهرخ راهی پارکی که مقابل چشمش بود شد. بین چمن های سرسبز به مساحت های ده متری با حصار چوبی با تک درخت وسط چمن، که دورچمن ها به حد پنجاه سانت نرده‌ی چوبی بالا آمده بود روی مسیر موزاییکی‌ای قدم زدند. مانده بود چه بگوید و ازکجا، زبانش لال شد و حرف زدن یادش رفت، مثلاً آورده بودتش پارک تا صحبتی داشته باشند اما به همین سکوتش هم قناعت کرد وآهی ازته دل کشید. وسط پارک نگاه سویل به سرسره وتاب و وسایل ورزشی‌ای که انتهای پارک بود خورد. ازگوشه‌ی چشم نیم نگاهی به ته ریش شاهرخ کرد وگفت:<< چرا با قباد نیومدی؟نگه رفیقم بی وفاست؟>>
دست درجیب وخیره به فضای شب طبیعت جواب داد
_ نخواستم مزاحمش بشم، تو بهتر همراهیم میکنی. اون دوقدم نشده غرمیزنه.
لحن ملایمش به گوش شاهرخ که خورد دلش ذره‌ای آرام گرفت:<< قباده دیگه، دلقک، شوخ، مسخره. ناراحت نمیشی اینا روبهش میگم؟>>
_ من زمانی ناراحت میشم که دروغ بگی، اینا که حقیقته.
هردوخندیدند وشاهرخ با اشاره به تابی که ازکنارش می‌گذشتند پرسید
_ تاب میخوری؟
خیلی سال میشد سویل روی تاب ننشسته و روی زمین وهوا معلق نبود. هیچ بچه‌ای این وقت شب دورسرسره وتاب نمی پلکید، چندنفری ته پارک مشغول سیگارکشیدن و گپ زدن بودند. کلاً خلوت بود. پیشنهاد شاهرخ وسوسه‌اش کرد، به یاد قدیم روی تاب نشست ودستانش زنجیر را چسبید. شاهرخ پشتش ایستاد و اول کمی آرام هلش داد. حالا که حواس سویل نبود خوب تماشایش کرد، موهای از زیرشال بیرون زده با هر هُل دادن وعقب جلوشدن باد می‌خورد. خنده‌ی ظریف وکوتاه سویل، لبان شاهرخ را ازدوطرف کش آورد وگفت:<< چی شد؟>>
درمسیراوج وبعد برگشت به عقب بود که جواب داد:<< یاد یک خاطره افتادم. وای نگم برات. شونزده سالم بود که یک شب با سحر اومدیم پارک تاب بازی. هوسِ بازی به سرمون زده بود. روی تاب که نشست با بی رحمی هلش می‌دادم وجیغ میزد، بهم گفت سویل حالم داره بد میشه ولی توجه نکردم. یک پیرمرده داشت ازجلوی تاب رد میشد و منم همین که سحرو هل دادم، گلاب به روت، هنوز نمی‌دونم پیرمرده بد جا بود یا سحر بی موقع شکوفه زد! >>
شاهرخ قهقهه زد ودست ازتاب دادن سویل کشید. با طمانینه رفت طرف مقابلش وبا لبخندی کمرنگ سوالی را که دوست نداشت بپرسد پرسید
_ می‌دونم پیناربهت دستور نمیده یا امرونهی نمی‌کنه، ولی اگه روزی بگه بخاطر من قیدشاهرخ‌رو بزن می‌زنی؟
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین