. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #41
پارت سی و نه


ازرو نرفت ومصمم درعقب را بازکرد وگفت: اگه مجبورنبودم من‌رو این‌جا نمی‌دیدی. لابد مهمه که یک سری حرفارو بزنیم. وگرنه دل به دل راه داره!
نترس، سربه نیستت نمی‌کنم، انتقام‌رو درحضور شاهد نمی‌گیرم، اون‌هم ازهمسرم!
شاهد را با اشاره به نسرین گفت ولبخند دندان نمایی هم زد. نسرین با جدیت پرسید:نکنه به اون آژانسی که زنگ زدیم شما بودی؟ اگه نبودی پس
اون کجا رفت؟ زنگ زد فرارکرد؟!
_ دوبرابرپول کنسلی روگرفت تا بره. متقاعد شد کارمن واجب تراز اونه.
تای ابرویی بالا دادم وکیفم را روی دوشم صاف کردم. خیلی خشک و رسمی گفتم: هرچی می‌خواین بگین همین‌جا می‌شنوم.
انتهای کوچه را دربرد نگاهش قراردادو زمزمه کرد: می‌دونم چه حسی بهم داری ولی خطری تهدیدت نمی‌کنه. یک دقیقه دیربه خونه‌ات رسیدی نسرین
زنگ بزنه به پلیس یا پدرت هرچی دیده اطلاع بده. خوبه؟
خوبه را حین گردن چرخاندن به طرفم گفت وبه صورت چشمی مشورتی از نسرین گرفتم. دربرابر سفت وسختی‌ام، اوبی میل نبود که با شاهرخ
صحبتی داشته باشم. با لب وابرو وباقی اجزا فهماند سوار شویم ببینیم چه می‌گوید. گرچه مثل روز حرف‌هایش برایم روشن بود. هردوصندلی عقب
نشستیم وپایش روی پدال گازرفت، ازشیشه به فضای بیرون چشم دوختم ودستوردادم
: ازاین‌جا تا خونه‌ی نسرین فاصله به قدری هست که بدونم چی می‌خوای بگی. می‌شنوم.
ماشین را ازکوچه خارج کرد اما درسکوت ویک کلمه حرف نزد. به خیابان اصلی که رسید گفت:نسرین غریبه نیست، منتها چیزایی که می‌خوام بگم بین خودمونه. درضمن همون‌جایی برای صحبت می‌برمت که اولین شب منوکشوندی تا درمورد مهریه گپ بزنی!
با نیش وکنایه بهم رساند می‌خواهد دونفری به پارک نزدیک خانه‌ی ما برویم. که چه؟ عذابم بدهد؟ مرا ببرد جایی که اشک ریختم وخودم را کوچک کردم تا مهریه بزرگ شود.
نسرین را مقابل خانه‌اش پیاده کرد ومخصوصاً حین خداحافظی بلند و منظوردار گفت: عشقم رسیدی خونه حتما بهم خبربده نگران نشم وگرنه خودم زنگ می‌زنم!
مخاطبش من بودم ولی عرضش را به سمع ونظر بعضی ها رساند که دست ازپا خطا نکنند.کاری هم نمی‌توانست بکند، غلطی می‌کرد بابا پدرش را درمی‌آورد. خودخوری، کنترل، خانمی، اسمش را چه بگذارم؟ زجرکش می‌شدم، باید جایم کنارش صندلی جلو می‌بود ولی خدا لعنتش کند که گند زد به همه چی. زوم ماشین‌هایی که ازکنارمان عبور می‌کردند وهم‌چنین پیاده روبودم تا مبادا نگاهم ازآینه بهش بیوفتد. همین که اشک درچشمم می‌جوشید
به سرعت انگشت سبابه‌ام را رویش می‌کشیدم که نچکد. شاهرخ نباید ذره‌ای ضعف ازم ببیند، برگ برنده دستم بود، پس سستی معنا نداشت.
ده مترعقب تراز پارک توقف کرد، زودی پیاده شدم چون بی ام و جای ماندن نبود. سنگ درگلویم راه تنفس را بسته بود. نفس عمیقی کشیدم وبا
قدم های بلند دقیقاً به سمت همان نیمکتی رفتم که آن شب رویش اشک ریختم، علتش را فقط خودم می‌دانستم، نه شاهرخ. اوفکرمی‌کرد گریه‌ام از حرف بقیه برای مقدارمهریه ست، ناله‌ام از صحنه‌ای بود که صبح روز قبلش دیدم!
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #42
پارت چهل


این‌بار با اقتدار، بدون ناراحتی ودرماندگی، پا روی پا انداختم وبا فاصله‌ی کمی سمت راستم جاخوش کرد ومن هم متقابلاً گردنم را به طرفی برخلاف جایی که شاهرخ نشست یعنی طرف چپم چرخاندم و نگاهم روی درخت بلندقامت وپربرگی رفت که نزدیک سرسره‌ی قرمزخودنمایی می‌کرد. گرمای هوا تقریباً شکسته بود وباد ملایم اول پاییزصورتم را نوازش کرد. تک وتوک دختروپسر یا جمع پسرانه ودخترانه دراطرافمان دیده میشد ولی صدای خنده‌ها بلند بود که اغلب ازانتهای پارک می‌آمد. بی مقدمه با لحن تند وجدی رفت سراصل مطلب
_ دیگه برام هیچ اهمیتی نداره که ببینی من‌رو یا نبینی، گوش کن فقط. پای اون عقدنامه غیراز مهریه چیزی شبیه تمکین قید شده خانم سلیمی. شرعاً وعرفاً زنم محسوب میشی، پس باید هرجایی که زندگی می‌کنم باهام باشی. درغیر این صورت منم حق شکایت دارم. بعدشم مهر جناب‌عالی خیلی زیاده، باید توافق کنیم یک بخشی رو بگیری. اصلاً چرا یک بخش؟ کلاً نگیری. نه زن خونه‌ام بودی، نه زنیَت به خرج دادی برام. پس حقت نیست اون همه سکه وپول به جیب بزنی. حروم وحلال سرت میشه؟ بعید می‌دونم. چه سوالی کردم، اونم ازدختری که قراره لقمه‌ی حروم بخوره. راستی چنددفعه تجربه‌ی ترکه کردن داشتی؟ من اولین مرد توی لیستت بودم یا قبلاً سابقه داشتی؟
قاعدتاً باید زورم را درکف دستم می‌ریختم و روی لپش خالی می‌کردم تا حرف دهنش را بفهمد اما برای چنین کنترلی قطعاً بهم مدال می‌دادند. در
کمال خونسردی سرم را پایین انداختم، حین ور رفتن با حلقه‌ی دست راستم پوزخند عصبی زدم ولحن تلخ و نیش‌دارم به کارافتاد
: کافرهمه را به کیش خود پندارد. رذالت وکثافت بازی ازهرکسی برنمیاد! خیلیا بلدن چطورانجام بدن ویک عده به آتیش اون‌ها می‌سوزن. مهریه ازشیر مادر برام حلال تره، احقاق حق اونم تمام وکمال حروم نیست. اگه باشه قانون مشخص می‌کنه. درضمن، هرکاری دلت می‌خواد بکنی بکن. برودادگاه عدم تمکین بزن، این نتیجه‌ی دادخواست مهریه روتغییر نمیده! قاضی نمی‌تونه من‌رو با هرکس وناکسی زیر یک سقف نگه داره. می‌تونین پرس وجو کنین آقای ابراهیمی.
جواب تک تک چرت وپرت‌هایش را دادم ونفس‌های حرصی وصدادار نتیجه‌اش شد. ازگوشه‌ی چشم دستی که روی پایش مشت کرد دیدم وخنده‌ام گرفت. حیف سیگارهمراهم نبود یک نخ دود کنم و آتش به قلبش بی‌اندازم. البته خودش گفت دیگر هیچ اهمیتی برایش ندارم. به جهنم. ناگهان دستش محکم ازچانه ام گرفت وسرم را به طرف خودش جوری چرخاند که گردنم رگ به رگ شد وصورتم ازدرد جمع. جای سفیدی چشمش رگه‌هایی ازسرخی خون بود، فکش را منقبض کرده و از لای دندان غرید
_ چی ازچزوندنم عایدت میشه پینار؟ چه بدی‌ای بهت کردم که این بلارو سرم آوردی نامرد؟ خوشی خونواده‌ها رو زهرکردی، رابطه‌مون شکراب شد، به چی می‌خوای برسی؟ خوب نگام کن ببین چی‌کار کردی باهام. من همونی‌ام که آخرین بار دیدی؟؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #43
پارت چهل و یک


ازجنون زیادی فکم را با بی رحمی تکان می‌داد و داشت ازجا درمی‌آورد، من هم مچ دستش را گرفتم تا چانه‌ام ازچنگش خلاص شود اما زورم نمی‌رسید. وراجیش که تمام شد ولم کرد. دستم چانه را می‌مالید وچشمم نگاهی گذرا به هیکلش می‌کرد. لاغرشده بود، گونه‌اش بیرون زده وشاهرخی که می‌شناختم نبود. دلت نسوزد پینار، تازه بازی را شروع کردی. هنوزآب نشده، به دست وپایت نیفتاده. با اخم وتندی گفتم
_ حتی عین آدمیزاد بلد نیستی مذاکره کنی، زبون خوش سرت نمیشه، همون بهتر دیدارمون دادگاه باشه قلدرخان! شعورصحبت با یک خانم‌رو نداری. ببخشید تصحیح کنم، فقط کلاس گفت وگو با من‌رو نداری، برای بقیه خوب واردی چیکارا بکنی جناب هوسباز! چقدرساده بودم دیر شناختمت.
قراربعدی دادگاه.
کیفم را روی دوشم انداختم وبلند شدم ازپارک بیرون بزنم که بعدازچانه، نوبت مچ دستم شد تا درحصارانگشتان قطورش قراربگیرد. مقابلم ایستاد
وبا تحکم خاصی گفت
_ مگه مهر نمیخوای؟ خیلی خوب، درآوردن اون همه پول زحمت میخواد. کسی که قراره سکه ازم بگیره وظیفشه هرشب با چشم خودش خستگیم‌رو ببینه و از تنم دربیاره و روحیه بده تا کاربکنم ومهریه بدم! راه بیوفت.
مرا دنبال خودش کشاند که به خانه ببرد. داد زدم: ولم کن ع×و×ض×ی.
با مشت به دستش می‌کوبیدم تا مچم را رها کند وکف کفشم را سفت به زمین پارک چسباندم که سانتی متری تکان نخورم. چیزی به درآمدن اشک
وخیس شدن گونه‌ام نمانده بود، با تمام وجود مقاومت می‌کردم وشاهرخ از کل قدرت مردانه‌اش استفاده می‌کردو رگ گردنش بیرون زده بود. فریادهای ولم کن جواب نداد، هنوزبه حوض ورودی پارک نرسیده بودیم که جیغ کشیدم: یکی نیست به دادم برسه؟ کمک.
اصلاً حس حریم خصوصی ودونفره‌ای دردلم نبود، ازغریبه برای نجاتم کمک خواستم وشانسم زد یکی ازدوپسری که کنارحوض گرم حرف بودند به طرفمان آمد. چه عجب! حداقل آدمی پیدا شد فرهنگ تماشاگری وبی غیرتی را کنارگذاشت. روبه شاهرخ تذکرداد: دستشو ول کن.
_ به شما چه مربوط آقا؟ برو دخالت نکن، قضیه خونوادگیه.
جواب شاهرخ قانعش نکرد که برود وپرسید: اگه خونوادگیه پس چرا از غیرخودی وناآشنا کمک می‌خواد؟
ازکشیدنم به طرف خروجی صرف نظرکردوصاف ایستاد ولی حین بحث حواسش بهم بود وباوجود تقلایی که برای رهایی مچم می‌کردم فشار انگشتانش را بیشترکرد. آه بی‌صدایی بخاطردردی که ازاستخوان مچم حس می‌کردم ازدهانم بیرون آمد. پسرجوان با اخم به لحن تندشاهرخ گوش داد
_ به توهیچ ربطی نداره آقای محترم. همسر عقدیمه، توزندگی مردم سرک نکش.
همین که بدن شاهرخ دوباره به سمت خروجی پارک مایل شد پسردست روی سینه‌اش گذاشت وبا اقتداروجدیت گفت
_ وقتی کسی کمک می‌خواد وظیفه‌ی انسان دوستانه‌ست یاری بدم. الانم لازمه عرض کنم این خانم با پای خودش باید باهات بیاد تا بذارم ببریش.
درغیراین صورت وجدانم اجازه نمیده به دادش نرسم! اگه یک ذره شعور داشته باشی می‌فهمی عقد یا غیرعقد مهم نیست، مهم اینه کنارت نترسه و امنیت داشته باشه که نداره. ولش کن.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #44
پارت چهل و دوم


_ زنم موظفه به حرفم گوش کنه. بهتره تدریس درس اخلاقت روجای دیگه دروقت دیگه بدی چون اصلاً آدم وزمان مناسبی روانتخاب نکردی. توهم راه بیوفت.
با تمام زورش مرا کشید وپسرساعد دست شاهرخ که مچم را محصور کرده بود گرفت وسعی کرد ازم جدایش کند. کلمه‌ای حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید، مخصوصاً لال شده بودم وحتی آخ هم نمی‌گفتم که اشکم درنیاید. شاهرخ به تخته سینه‌ی پسرکوبید و عربده زد: دستت‌رو بکش.
ولی قدمی به عقب نرفت واین به اصطلاح شوهر را مجبورکرد دستم را خلاص کند که کرد ولی تازه آغاز دعوا بود. شاهرخ مشت به شکم پسر زد و داد کشید: این درس‌رو بهت میدم تا نخود هرآش نباشی.
همین که مشت گره کرده‌اش رفت به صورت پسر بنشیند، با فت پایش روبروشد وبه زمین افتاد. دست وپایم می‌لرزید، ترس بهم غلبه کرده بود و نگران آسیبی به یکی ازآن‌ها بودم. وای کاربه کلانتری وپلیس ودرمانگاه ودیه نرسد. چه غلطی کردم پای آدم دیگررا وسط کشیدم. جیغ بنفشم گوش خودم را کر کرد: نزنش...دعوا نکنین...ولش کن.
صدای نازک ودخترانه‌ای را بغل گوشم شنیدم: تماس بگیریم بیان ببرنشون؟
پسر رویش خیمه زد وبا مشت های متوالی به سروصورت، گیجش کرد. مردی که همراهش بود و کنارحوض حرف می‌زدند ازپشت پسر را گرفت.
به خیال اینکه کسی هست سوایشان کند بدون نگاه به دخترهول هولکی وباصدای لرزان گفتم: به هیچ‌کس زنگ نزنین توروخدا، داستان میشه برام.
همراه آن پسرحین تکاپوبرای به عقب بردنش گفت: ولش کن دردسر میشه. بیا بریم.
پسررا ازروی شاهرخ بلند کرد ولی خیلی فاصله نگرفت.پایین پایش ایستاد وانگشت اشاره را به طرفش گرفت. صدای بم وعصبانیش درکل پارک پیچید: تواگه مرد بودی زنت ازت فرار نمی‌کرد، اگه غیرت داشتی به غریبه پناه نمی‌آورد.
شاهرخ با وجود گیجی ومنگی خیزبرداشت ومشت تندوتیزومحکمی ول کرد که روی دماغش نشست وآخ پسربه هوا رفت. باکف دست به سرم کوبیدم وبا چشمان گرد گفتم: وای! خاک توسرم.
حالا شاهرخ با کمرخم وصورت سرخ ولب خونی ایستاده وخط ونشان می‌کشید: درس عبرت بشه واسه آتیش بیارمعرکه‌ای مثل تو که نمی‌دونن چه
حرفی روکجا بزنن! نوش جون.
همراه ورفیق آن پسرخواست به شاهرخ بتوپد وبرای تلافی جلوبیاید که آن پسربا وجود اینکه دودستش روی بینی بود اجازه نداد ودرعوض آن رفیق دستمالی ازجیب شلوارش درآورد تا جلوی خون دماغ دوست یا برادرش را بگیرد. ازدست کثافت‌کاری و آبروریزیش کلافه بودم، از چنگ زدن به ریسمان یاری غریبه پشیمان. روکرد به من ودهانش بازشد زربزند که داد زدم
_ گمشوعوضی. ازجلوچشم‌هام گورتو گم نکنی زنگ می‌زنم پلیس گزارش میدم. فکرنکنم خوشت بیاد مامان وبابات پاشون آخرشبی برسه کلانتری! البته بدم نمیاد با دیوونه بازیت راه طلاق‌رو برام هموار کنی! ...برو دیگه نمی‌خوام ببینمت.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #45
پارت چهل و سوم


گلوله‌های اشکم هم اجازه نداد قدرت وتحکم در صدایم به لرزه بیوفتد. این دختری که مقابلش ایستاده بود زمین تا آسمان با کسی که می‌شناخت فرق داشت. با خیانتش دل شیرپیدا کردم، ضربه خوردم وقوی شدم تا دربرابرش کم نیاورم. بالاخره باورش شد ازپسم برنمی‌آید که راهش را کشید وتنها ازپارک زد بیرون. بقیه هم که بدتراز مترسک خیره‌ی ما بودند ازفضولی سیرشدند وبه کارخودشان رسیدند. هردوپسر روی نیمکت نشستند وشخصی
که ازم دفاع کرد سرش را بالاگرفته بود تا خون دماغش بند بیاید. شکسته باشد چه غلطی کنم؟ با قدم‌های کوتاه وخجالت زده جلویش با فاصله
ایستادم، شرمساروناراحت گفتم
_ نمی‌دونم با چه زبونی ازتون تشکرکنم. هم تشکر، هم عذرخواهی. ناچارشدم کمک بخوام، وگرنه درست نیست کسی رو وارد دعوای شخصیم کنم. الانم بریم بیمارستان که از بینی‌تون عکس بگیرن وخدایی نکرده شکستگی داشته باشه زنگ می‌زنم خودش بیاد هزینه‌ی بیمارستان وطول درمان و دیه و هرچی که لازمه روپرداخت کنه.
بی‌شرف ع×و×ض×ی زد وسرافکندگیش ماند برای من بدبخت. خب حداقل خسارتش را بده وبعد برو. سرم را که به پایین انداختم صدایش به گوشم خورد
_ پدرام جان بروخونه، باقی حرف‌هامون باشه برای فردا.
_ چی داری میگی پسر؟ هنوزخونت بند نیومده. به قول این خانم باید بریم بیمارستان، شاید شکسته باشه.
_ شلوغش نکن، کاری که گفتم‌رو انجام بده. صلاح خودم‌رو بهترمی‌دونم. شب بخیر. فقط قرار فردا رو باهام فیکس کن، پیام بده.
اوکی ضعیفی ازسرنارضایتی بهش گفت و زیرچشمی کفش‌های پدرام را دیدم که ازنیمکت دورشدو رفت. باصدای تودماغی گفت
: معذب بودنتون من‌هم اذیت می‌کنه، بفرمایید بشینید.
چندسانتی بدنش را جابجا کرد وجای زیادی برایم بازکرد. با فاصله‌ی اندکی کنارش نشستم وپرسیدم: درد دارین؟
دستمال خونی راازروی دماغش برداشت وهمین که به خون نیم نگاهی کرد جواب داد: یک ذره سرم درد می‌کنه ولی خوبم. احتیاجی به عذاب وجدان و دلسوزی نیست، خودم خواستم که به دادتون برسم. پس می‌تونین تشریف ببرین منزل استراحت کنین، البته اگه اون آقا براتون آسایش بذاره.
به نقطه‌ی گنگی زل زدم وحقیقت را گفتم
_ ما فقط عقد کردیم، خونه‌ی مشترکی نداریم. وسط دعوا به صورتش زدین که اگه مرد بود ازش فراری نبودم. پس چطور می‌تونم باهاش زندگی کنم؟
ازگوشه‌ی چشم صورتش را موردهدف نگاهم قرار دادم. تکه‌ای ازموی نیمه لخت مشکیش روی پیشانی ریخته وچشم قهوه‌ایش روبه آسمان
تاریک وماه بالای سرمان بود. تک سرفه‌ای زدوگفت
_ هرقشری خوب وبد داره، حتی زن ومرد. چون خودم مردَم دلیل نمیشه واقعیت‌رو نگم. خیلی ازآقایون ممکنه بعدازعقد روی واقعیشون رونشون بدن. ولی ماهی روهروقت ازآب بگیری تازه ست.
_ می‌ترسم بگین دیوونه‌ام اما من قبل ازعقد نقابش‌رو برداشته بود وبازم بله دادم.
دستمال راازدم بینی‌اش دورکرد وگردنش به سمتم چرخید، با ابروانی که به هم نزدیک کرده بود پرسید
_ مگه میشه کسی خودش‌رو بندازه تو باتلاق؟ به نتیجه‌اش فکرکردی؟ کی توی باتلاق دستت‌رو می‌گیره؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #46
پارت 44


کسی که قضاوت نکند، پندونصیحت ندهد، توپ وتشر نزند یا اصلاً کلافه‌ات نکند هفت پشت غریبه است که گیرم آمده بودو زبانم غیرارادی جنبید.
شاید بخاطرکتکی که برای دفاع ازم خورد. تنها آدم پیرامونم که چهره‌ی پلیدوکثیف شاهرخ را دید همین مرد بود. می‌توانستم خودم را مقابلش خوب
جلوه بدهم ولی چه فایده؟ قرارنبود دوباره ببینمش.
_ دروغ نگم مقصراصلی عصبانیت اون آقا کنارتون نشسته. باعلاقه و زمزمه‌ی دوست داشتن بهم نزدیک شد ویک روز دورازچشم‌هام با یکی دیگه
قرارگذاشته بود. دیوارموش داره، موش هم گوش. بهم خبرش رسید که برو فلان جا ازدور ببین. دیدمش، دیدم که کورشدم و یک باتلاق براش ساختم.
لبانش را به طورنامحسوسی ازهم فاصله داده وبا دهان نفس می‌کشید. نگاهم که روی دماغ متورم وبادکرده‌اش می‌رفت دلم می‌خواست ازخجالت
ذوب شوم. کنج لبش کمی بالا آمد وپرسید:<< فضولی نمی‌کنم اگه سوال کنم توی چه منجلابی گیرش انداختین؟>>
فضولی که بود ولی به رویش نیاوردم وبالبخند مصنوعی جواب دادم
_ اهرم فشار روی آقایون موقع جدایی چیه؟
تیله‌های قهوه‌ایش دورصورتم گشتی زد، با مکث ودوبه شکی گفت
_ مهریه؟؟
سری به بالاو پایین تکان دادم که با اوه اوه غلیظش یکی شد. کوله بارم را جمع کردم وبا تشکرو معذرت بلندشدم که خواست مرا برساند. همین‌جوری
شرمنده بودم، وای به این‌که سوارآهن پاره‌اش هم می‌شدم که شدم! گفتم درحقم لطف کردین، جواب داد
_ هنوزتکمیل نشده. باید صحیح وسالم ببرمتون منزل تا کارمو کامل کرده باشم. خواهشاً فکر من‌رو درگیر این نکنین که به سلامت رسیدین یا نه. تقاضا می‌کنم بفرمایید.
سوییچ راازجیبش بیرون کشید وانگشتش که روی دکمه رفت صدای لکسوس مشکی بلندشد. اوووف! آهن بود، پاره نبود! خیلی شیک وتر تمیز.
شاهرخ دماغ چه پسری را پایین آورد. آبروریزی‌اش برای من بدبخت. حرکت کرد، آدرس پرسید و مسیر خانه‌ام را تحویل گرفت. خون بینی بند آمده بود، فقط تورم ومشکل تنفس داشت. مظلوم نمایی خوراکم بود، سربه زیر وحین بازی با ناخنم پرسیدم:<< بیمارستان نمیرین؟ این‌جوری فکرمنم
درگیرمیشه. >>
خنده‌ی کوتاهی کردوگفت:<< اولش که دخالت کردم باخودتون گفتین ممکنه دعوایی وبزن بهادرباشه وطرف‌روتیکه پاره کنه. نه؟؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #47
پارت 45


نگاهم که به سوی صورتش روانه شد با تیله‌های قهوه‌ایش برخورد کرد. به قیافه، تیپ و پرستیژش نمی‌آمد دعوایی باشد وآن موقع هم چنین حسی نداشتم. پس سری به دوطرف تکان دادم وحرفش را ادامه داد
_ اهل دعوا، کتک کاری، زد وخورد نیستم ولی ازحق خوری بدم میاد. آروم بودنم دلیل نمیشه به اونی که ظلم می‌بینه کمک نکنم. این‌جوری میگم حداقل
یک کاری ازدستم براومده وخواستم بکنم، چه کتک بخورم چه نخورم.
لبخند دندان نمایی به رویم پاشید ولی زود جایش اخم پررنگی روی پیشانی نشست ودست به تیغه‌ی دماغش زد.بدبخت خنده را هم ازش گرفتیم! یعنی کس دیگری نبود درآن پارک خراب شده که جای خوردن، شاهرخ را یک دل سیربزند؟ خیلی شخصیت آرام ومتینی داشت، ازتک تک
جملاتش آرامش منتقل میشد وحرکاتش هم با ملایمت بود. نگاه به ساعت، چرخاندن فرمان، طرزبیان، لبخند. ثانیه‌ای دیر می‌رسید چرتم می‌گرفت. دم آپارتمان نگه داشت و ترمزدستی را کشید. روکرد بهم وگفت
_ برای فکروخیال شما هم که شده فردا صبح میرم بیمارستان عکس از بینی می‌گیرم. به خودم باشه رهاش می‌کنم تا خوب بشه خودجوش.
کفرم ازاین نرم خویی بالا آمدوگفتم: همیشه نسبت به هرمسئله‌ای آرامش وخونسردی به خرج میدین؟ اون خشم ومشتایی که به شاهرخ وسط دعوا می‌زدین که حرف دیگه‌ای میزد.
بیچاره ازترس درد بینی جای لبخند گوشه‌ی لبش کش آمد وجواب داد
_ فشارکاری وبحث های مختلف قبلاً منوبرد به سمتی که مدیتیشن کنم. خیلی کمکم کرد تا آروم بشم وتصمیمای درستی بگیرم. فشارکاروزندگی
روکنارزدم، فکر درموردشون نمی‌کنم، برنامه می‌ریزم تا حلشون کنم.
چه مثبت ومودب! پس بگو آرامشش ازکجا می‌آید. دستش به طرف داشبورد درازشد وکارتی بیرون آورد، مقابلم گرفت وگفت
_ بی ادبی ازمن بود که خودم‌رومعرفی نکردم یا پیش نیومد. بنده ماکان شمس هستم، چندماهی میشه یک رستوران جمع وجوری افتتاح کردم. به نیت
تبلیغ نذارین کارم‌رو، شماره‌ام درج شده روش، فردا ظهرتماس بگیرین احتمالاً بهتون میگم وضع دماغم چه طوریه. البته اگه قابل بدونین. راستی وکیل خوب سراغ دارم، دوست داشتین یک روز به دعوت خودم تشریف بیارین رستوران تا درمورد زندگی زناشویی ومهریه صحبت کنیم و کمکتون کنم.
***
حوالی ظهر، آفتاب مستقیم به صورتش میزد وخوب داخل مغازه را نمی‌دید. دستش را به حالت افقی بالای پیشانی گرفت وبا دست دیگر ازجیبش موبایل درآورد. ناهاررا حاضرکرده وبه سحرسپرده بود خانه مرتب باشد که جلوی مهمان آبرویمان نرودو زنگ به قباد فراموشش نشود. خودش از منزل خارج شد، با تاکسی به دم مغازه رسید وحالا با تکیه بر اتومبیل
غریبه‌ای شماره می‌گرفت. گوشی را دم گوشش گذاشت وبه پسری که پشت پیش‌خوان نشسته و سفارش تحویل می‌گرفت زل زد. با اینکه چند روزی ازشروع مهر می‌گذشت ولی هوا به قدری سرد و بارانی نبود که مردم ازبستنی وفالوده و آبمیوه دست بکشند. با نگاه حرکات شاهرخ را دنبال کرد که موبایلش را ازروی میزبرداشت وجواب داد:<< الو سلام. چطوری؟>>
سویل با خشم مصنوعی وتندی زیاد گفت:<< افتضاح، فاجعه، نابود. جواب محبتم‌رو با خیانت دادی. بهت اعتماد کرده بودم جناب ابراهیمی.>>
ازپشت شیشه‌ی مغازه لبخند کش آمده‌اش را دید وبه حرفش گوش داد
_ باورکن سویل جان چیزی که پیناربرات گفته با واقعیت صددرجه متفاوته. من‌هم حق وحقوقی دارم ومی‌خوام ازش دفاع کنم. اگه پای صحبت اون نشستی پس قضیه روازجانب من هم بشنو. یک سربیا مغازه بشینیم حرف بزنیم.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #48
پارت 46


صدای سویل با بوق ماشین وگازدادن موتورخیابان یکی شد
_ نمیشه جناب‌عالی بیای بیرون؟ اگه بستنی فروشی می‌خواستم بیام که تاحالا وارد می‌شدم، بِروبِر از دور نگاهت نمی‌کردم.
چشمش بیرون مغازه را کنکاش کرد وسریع به سویل رسید. ازپشت میز دل کند وبه صدری سپرد حواسش باشد. با اخم الکی به شاهرخ که ازمغازه خارج شد وبهش نزدیک، توپید:<< خیلی نزدیک نشو، خطرناکی. تعادل روخودت نداری.>>
ابروان شاهرخ که دریک قدمی او ایستاد بالا پرید وبا تعجب گفت:<< خدا میدونه چی تومغزت کرده که روانی شدم برات.>>
موبایل‌ها پایین آمد وبالبخندی ادامه داد:<< ماشینم امروزخوابه، رفته برای تعمیر. خیلی وقته سوار تاکسی نشدم، موافقی؟>>
سرسویل به سمت راستش کج شد وبه حالت اول برگشت. شاهرخ دربست گرفت و هردوبا فاصله‌ی کمی نسبت به هم صندلی عقب نشستند. دم
گوشش زمزمه کرد:<< کجا دوست داری بریم؟ >>
_ بریم خونه‌ی ما. ناهاردرست کردم، به سحرهم سپردم قباد رو دعوت کنه چهارتایی دورهم باشیم. خوشم نمیاد مهمون‌رو ازخونه‌ام برونم.
شاهرخ راننده‌ی پیرمرد را مخاطب قرارداد:<< جناب میریم خیابون فرشته!>>
چشمان گرد سویل رویش زوم شدوقبل ازاین‌که چیزی بگوید شاهرخ پیش دستی کرد:<< اولاً که قراربود شام بیایم، نه ناهار. دوماً قباد امروز اطراف
شهره وکارداره. میریم یک رستوران خوب و توبه حرفام گوش میدی. >>
فس سویل دررفت وحین تکیه زدن به صندلی، انگشتش روی صفحه‌ی گوشی تکان خورد وبه سحردرپیامی خبر لغو مهمانی را داد. نگاهش به
ترافیک وماشین های اطراف بود که صدای یواش شاهرخ را شنید
_ پانتومیم بازقهاری هستی، فقط رو نمی‌کنی.
گردن سویل به طرفش چرخیدوبالبخند دندان نمای او روبروشد. بااخمی مصنوعی گفت:<< چقدرم که تو همکاری خوبی کردی! دیگه باهات دست به یکی نمی‌کنم. اهل نارو زدن به رفیق چندین ساله‌ام نیستم. >>
پایان جمله‌اش آغازسکوتی بود تا دم رستوران و افکارمخدوش شاهرخ که نمی دانست چه می‌کند. زورگویی، تهدید، نقابی به چهره زده که هیچ تناسبی
با وجهه‌ی اصلیش نداردو ازدرون عذابش می‌دهد. علاقه، روزهای خوش، همه را پینار مچاله کرد، حالا خودش می‌خواهد همان مچاله شده را به آتش
بکشد! دیشب که درآینه صورتش را می‌دید نشناخت، به غریبه‌ی درونش فحش داد وبی غیرت گفت. درمخیله‌اش خطور نمی‌کرد روزی به این نقطه برسد که خود را با لجن یکی کند! کارش به جایی رسید زن عقدیش برای خلاصی ازچنگ اودست به دامان مرد دیگری شد. ذهن خرابش که به آن سمت و سو رفت چشم به نیم‌رخ سویل داد. به آرامی پلک میزد وبا اشتیاق خیره‌ی اتومبیل و رانندگان شده بود. با نگاه، عکاسی می‌کرد تا به وقتش صحنه را روی تابلو پیاده کند.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #49
پارت 47


دم محوطه‌ی رستوران، شاهرخ کرایه را حساب کرد وپیاده شدند. سویل نمای زیبا ونسبتاً بلند آنجا را در بردنگاهش قرارداد ولبخندی ازسر رضایت به انتخاب شاهرخ زد. جای لوکسی بود. یکی از دولنگه در شیشه‌ای را بازکرد وکناررفت تا سویل جلوتر وارد شود. خبری ازصندلی نبود، سالن دنج مربعی شکل درطبقه‌ی اول با مبل های ال سبزرنگ درگوشه و کنار دیوارومبل‌های وسط سالن به صورت تکی یا دونفره، دیوارها آینه کاری شده وچندجایی هم نقاشی مینیاتوری به چشم می‌خورد، به سمت
راست قدم برداشتیم تا ازپله‌های مرمرسفیدی که منتهی به طبقه‌ی دوم بود بالا برویم. فضای این طبقه هم مثل پایین ویکی ازپیش‌خدمت ها با
پیراهن سبزوشلواروجلیقه‌ی مشکی سفارش می‌گرفت. سویل دقیق و موشکافانه محیط را رصد کرد وهمراه با شاهرخ به بالای سالن رفت تا روی مبل ال پشت میز بنشیند. دیوارپشت سرش از نقاشی مینیاتوری و انتهای ضلع روبرویی که فاصله‌ی زیادی داشت تماما شیشه‌ای و نورخورشید ازپشت پرده‌ی توری فیروزه‌ای تا وسط سالن را روشن می‌کرد
و ازآن‌جا تا میزسویل وشاهرخ با چراغ لوسترنورانی شده بود. آن‌ور میزهم دومبل تک نفره گذاشته بودند که سویل جای سحروقباد را خالی کرد. از گوشه‌ی چشم خیره به شاهرخ که با فاصله‌ی نیم وجب بغلش نشسته بود پرسید:<< چنددفعه با پینار اومده بودی اینجا؟>>
چشمان مشکیش که پیرامون را می پایید به سوی سویل روانه شد، سری به دوطرف تکان داد و زبانش به کارافتاد
_ هیچ بار! یک سری قرارای کاریم‌رو توی این رستوران گذاشتم و حالا دوستانه ست. واقعاً نمی‌دونم چطوری ازت تشکرکنم. شبایی که حالم بد بود تنهام نذاشتی، جواب پیامم‌رو دادی اونم دیر وقت، برای رجوع من وپیناربه هم خیلی تلاش کردی، خصوصاً پریشب به محض اینکه اومدی پایین با ایما واشاره بهم فهموندی توخونه‌ات نشسته و ممکنه از آیفون حرفامون‌رو بشنوه و دروغ سرهم کردی. اولین باربود دروغ مصلحتی روبه وضوح دیدم.
نیش‌خندی زدولبان سویل ازدوطرف کش آمد. باقی حرفش را زد
_ مهم نیست چی گفته ازم بهت، مهم اینه توچی فکر می‌کنی راجبم. بردمش پارک که بهش بگم حق رسیدگی به عدم تمکین دارم وباید سرمهریه باهام
راه بیاد اما اصلاً قبول نکرد. درسته، زبونم خوش نبود ولی حرصم‌رو درآورد. بابت چی باید بهش مهر بدم؟ زن رسمیم بوده؟ مادربچه ام بوده؟ یک قدم
تو خونه مون برداشته؟ یک لحظه دلم خواست همه‌ی اینا اتفاق بیوفته، خواستم ببرمش تو زندگیم، به زور، که با دادوهوارپینار، یک پسری اومد
دخالت کرد وپشتیبانش شد. وسط دعوا هم که کسی قربون صدقه نمیره.
گارسون که دودفتر منوی سبزروی میزگذاشت شاهرخ به حرفش پایان داد وغذایی را که سویل انتخاب کرد برای خودش هم خواست وسفارش کرد
با مخلفات کامل باشد. گفته هایش را یادداشت کرد وازمیزکه دورشد سویل گفت:<< هرچی که باشه تو نمی‌تونی بهش زوربگی، دستشو جلوی اون همه آدم
بکشی، تحقیرش کنی، مثل بچه باهاش رفتارکنی. بهت اعتماد داشتم که گرا دادم بالا نشسته، خیالم راحت بود پیناربویی نمی‌بره ازساخت وپاخت ما. ولی
تو موندی کشیک میدی که آخرش همچین حرکتی بزنی؟ توقع نداشتم. >>
لحن دلخورانه وشاکی سویل، سرشاهرخ را به زیر انداخت وزمزمه کرد
_ نمی‌خواستم اون‌طوری بشه. اگه کدورتی بین تو و اون بیوفته خودم حلش می‌کنم. اون شب که مجوز بالا اومدن ندادی، حداقل الان بحث‌رو عوض کن تا اشتهام کورنشده.
ظروف غذا روی میزچیده شد وبرای دقایقی درسکوت سرگرم ناهار بودند.دودل بین گفتن ونگفتن مانده بود که دل به دریا زدوپرسید
_ سویل تو تنهایی؟
چشم‌هایش ازروی بشقاب بالا آمد وبا اخم کمرنگی سربه دوطرف تکان داد که یعنی سوال را نفهمیده. شاهرخ واضح ترحرف زد:<< این‌جوری که من فهمیدم مامان وبابات که خارج ازکشورن، سحرکنارته وچندتا دوست دوروبرت. میگم باوجود اینا تاحالا شده حس کنی تنهایی؟؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #50
پارت 48


چشم سویل روی بشقاب و ظروف میز مقابلش چرخید وباکمی مکث جواب داد:<< من تنهایی رو موقعی می‌بینم که کسی درکم نکنه. خیلی وقتا توی جمعی بودم وحس تنهابودن کردم. البته خیلی هم بد نیست، من هروقت باخودم خلوت می‌کنم طرح نقاشی ودنیایی که قراره روی تابلوخلق کنم رو توی ذهنم می‌سازم. چی شد ازتنهایی پرسیدی؟>>
سالادش را قورت دادوبالبخندکمرنگی گفت:<< یک مدته همچین حسی بهم دست میده وهمون مواقع بهت پیام میدم. نمی‌دونم پشت خط داری چیکار می‌کنی ودستت به چی بنده، ولی معطلم نمی‌ذاری، یه دقیقه نمیشه جوابم‌رو میدی. به خودم گفتم شاید سویل هم اغلب تنهاست وبه موقع پیام میده وگرنه سرش اونقدری شلوغ بود که یادش می‌رفت پیامی ازت داره. راستی پیگیر کارسحرم، دارم با یکی ازدوستام صحبت می‌کنم توی شرکت
یک میزوصندلی بهش بده تا سابقه‌ی کاری وارد رزومه‌اش بشه.
سویل قوطی خالی نوشابه‌اش را روی میزقرارداد وچشم به شاهرخ دوخت. درنگاه تیره ومشکی این پسرمهربانی بود؟ خشونتی که پینار ازش گفته بود؟ یا هوس‌بازی؟ بحث کارسحررا کنارزد، رک وصریح روبه شاهرخ گفت
_ به نظرم یک چشمه از اخلاق ومنش خوبی که الان داری نشونم میدی‌رو مقابل پیناربه نمایش بذاری نظرش تغییرکنه.
چشم‌هایش را ریزکرد وبا صدای شکاکانه ادامه داد:<< شایدم داری جلوی من نمایش بازی می‌کنی و رفتار اصلیت‌رو پیناردیده باشه.>>
شاهرخ که انتظارشنیدن این جملات را نداشت به پشتی تکیه زد ودست به سینه شد. لبش را محکم روی هم فشارداد ونگاه اندرسفیهانه‌اش به صورت سویل دوخته شد. حرف را از کارسحربه اخلاق او چرخاند. به آرامی پلک زدوگفت
_ چی عایدت میشه ناهارو زهرمارم کنی؟ نکنه پای پینارپشت این قرار وسطه وگفته بیای ببینی من چی میگم! شایدم به آدم بودنم شک داری و از کنار من بودن می‌ترسی. حس می‌کنی هوس‌بازم. راحت باش، بگو توخیانتکاری. بگوحرفای دروغ رفیق چندین سالم‌روحاضرم باورکنم ولی حرفای تورو
نه. به چی قسم بخورم تا قبول کنی اون مردی که پینارتو ذهنت ساخته نیستم؟
سویل در روز روشن ایسگایش را گرفته ولبانش را به داخل برده بود تا نخندد ولی عنان ازکف داد، دست جلوی دهان گرفت که کسی خنده‌اش را نبیند. شاهرخ مات ومبهوت چشمان خندان اورا تحت نظر گرفت واخمی ازسرتعجب کرد. یکهو وسط بحث مهم چه وقت خنده بود؟ آرام که شد سویل گفت
_ دیوونه شوخی می‌کنم باهات، چقدر بی جنبه‌ای!من فقط...فقط ازاین نظر شک دارم که اگه واقعاً برای پینارپسرخوبی بودی پس چرا وقتی با یکی دیگه دیدتت باهات مطرح نکرده یا توضیح نخواسته. ممکن بود با این کار الان جای من، اون می نشست کنارت.
_ دولقمه غذاخوردم سرمعده‌ام موند. دیگه اهمیتی نداره برام، به خانم سلیمی هیچ احساسی ندارم. همین که شما دوستای خوب‌رو دارم واسه
خوش‌بخت بودن کافیه. به شرطی که هم‌نشین خوبی باشی. امروز اذیتم کردی.
بعدازصرف ناهاروگپ زدن رستوران را ترک کردند و شاهرخ، سویل را تا دم خانه‌اش رساند. مثلاً به بستنی فروشی رفته بود ناهار مهمانش کند، پایش به رستوران بالا شهرباز شد ومهمان شاهرخ شد. هرچه کلنجاررفت آخرش به صحت چرندیات پینار نرسید، این پسر بعید می‌آمد فیلم بازی کند.
شاکله‌اش آدم حسابی می‌زند.
شاهرخ با تاکسی به سمت مغازه برگشت ودرحین راه بیش ازده دفعه شماره‌ی پیمان را گرفت ولی پاسخ نداد. گوشی یک لحظه ازبغل گوشش پایین نمی‌‌آمد. نخیر، تنها چاره‌اش پیام بود. نوشت
_ زندگی من وخواهرت بیخ پیدا کرده وهمین روزاست خونواده‌ها بیوفتن به جون هم. می‌دونم آبجیت ازم بهت بد گفته اما نمی‌دونم با وجود دروغاش یک قطره پیشت اعتباردارم یا نه که برام‌هم هیچ فرقی نمی‌کنه. هرجا هستی برگرد که مامان وبابات رو کنترل کنی، منم ازاین‌ور اوضاع رو آروم می‌کنم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین