. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #31
پارت بیست و نهم


چشمش گرم پاسکاری میان بازیکنان شد که موبایلش زنگ خورد ودوباره دست به سمت میزدرازکرد تا گوشی را بردارد. شماره‌ی پینارکه به نظرش آمد گلویی صاف کردوجواب داد:به به، احوال سرکار خانم؟
مکث کوتاهش کافی بود تا اخم کمرنگی به پیشانی شاهرخ بنشیند وصدای گرفته‌اش را شنید:خوب نیستم عزیزم. خیلی فشار روم افتاده.
صدای گزارشگررا کم کرد، همین که حوله را ازدور گردنش درمی‌آورد پرسید:چه فشاری؟کسی حرفی زده یا کاراشتباهی کردی؟
_ نمی‌خوام درگیری ذهنیم بهت منتقل بشه شاهی، اصلا ولش کن. بیا راجب خودمون حرف بزنیم تا حالم بهتربشه.
پوزخندصداداری زدوگفت:بچه گول می‌زنی پینار؟بحثوچرا عوض می‌کنی؟
رک وپوست کنده بگوچی شده؟عزیزمن، مشکل تو، مشکل منم ازحالابه بعد هست.حتما یه ماه باید صبرکنم تا خوشی وناخوشی روتقسیم کنیم؟حاضرنیستی من‌رو شریک فشارزندگیت کنی؟
با لحن بغض آلودی جواب داد:دوست ندارم چیزی به رابطمون لطمه بزنه!
ازنصفه ونیمه حرف شنیدن، ازفشار روی دوش پینارکه به گفته‌ی خودش ممکن بود به رابطه شان لطمه بزند،کفری شد وحوله را پرت کرد روی مبل تک نفره. صدایش بالارفت:چیزی نمی‌تونه رابطه‌ی مارو خراب کنه.کامل وشفاف بزن حرف‌رو پینار. نگو، یا اگه میگی تا تهش دقیق توضیح می‌خوام ازت.
فین فینی کرد وپرسید:می‌تونی بیای پارک نزدیک خونه؟
زودتر از این‌که باشه را بگوید وقطع کند ازجایش پرید.با دست موی نم دارش را صاف کرد وشلوارک با شلوار اسپرت مشکی عوض شد، تی شرت جذب آستین کوتاه سفیدی هم به تن زد وازخانه بیرون رفت. خلوتیِ خیابان درساعت یازده شب به کمکش آمد تا سریع خودش را به پارک برساند.دم ورودی حوض گرد پرآب با ارتفاع یک ونیم متری از روی زمین بالا آمده بود که آب درونش فواره می‌زد.شاهرخ که سعی داشت زودترازپینار بیاید اورا تک وتنها روی نیمکت دید، ازکنارحوض عبور وپاتندکرد سمت نیمکت، پیشش که نشست پیناربه خودش آمد وسلام داد.
پلک پوف کرده وسفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زد. شاهرخ تای ابرویی بالا داد وبا چانه حین اشاره به صورت پینار پرسید
:این چه وضعیه درست کردی؟پریروز که خداحافظی کردیم قیافه‌ات جور دیگه‌ای بود.بی وقفه ومقدمه بروسراصل مطلب.قضیه چیه؟
با نگاه به دستمال پرپرشده ی دردستش جواب داد
_ ارزشم چه‌قدره واست؟
چشمش روی نیم‌رخ پینارچرخید وگفت:خب معلومه برام خیلی عزیزی. مهمی که الان اینجام. برات ارزش قائل نبودم که به عنوان همسر انتخابت نمی‌کردم.کسی بهت توهین کرده یا ازجانب من چیزی گفته؟
سری به دوطرف تکان داد وصدای پایینش به گوش شاهرخ رسید
:ازبهمن تا امروزحرف‌های بقیه تودلم تلنبارشد.مگه توکالایی که قیمتت این‌قدره؟بهایی که داری بیشترازاین‌هاست.ارزون بودن عین دست یافتنی
بودنه. وای، مخم دیگه جا نداره.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #32
پارت سی ام


قطره اشکی گونه‌اش را ترکرد که بلافاصله دستمال به رویش کشید. پشت تاخیریک دقیقه‌ای، جملات ردیف کرده را به شاهرخ گفت
_ بهمن که اومدی خواستگاریم ومقدارسکه وتاریخ عقد معلوم شد همه رضایت داشتیم، درعوض ازگوشه وکنارهرکی رسید متلکش‌رو انداخت.
دوست ورفیق دل‌داری میده؛ اما توقع دارن تو ساکت‌شون کنی.من میگم اهمیت ندیم وهمون تعدادی که تعیین کردیم کافیه؛ ولی...همه میگن
ارزشت پیش شاهرخ درهمین حده؟ دوروبریا میگن شاهرخ حاضرنیست دهن فامیل‌رو ببنده؟
درذهنش کلمات را بالاوپایین کرد وتحلیل، که بداند چه کند. دردش سکه بود؟ بالای ابرویش را خاراند وتک سرفه کرد.گفت
_ یعنی...یعنی مقدارش‌رو افزایش بدیم که بقیه دهنشون بسته بشه؟ مگه ما به حرف اونا زندگی می‌کنیم؟ حتما پدرومادرت هم تحت تاثیرفامیل وآشنا قراگرفتن وموافقن. آره؟
آب دهانش را قورت داد وبا لحنی آرام صحبت کرد:<<حق دارن. اونی که دوستم داره، با اذیت شدنم عذاب می‌کشه ونمی‌خواد آزارببینم. حاضره هر
کاری برام بکنه! بی‌خیال، گفتم اولش نمی‌خوام رابطه‌مون لطمه بخوره.>>
طعنه‌اش را زد وآخرسرپاکسازی کرد؛ ولی برای پاک کردن لب ودهانش خیلی دیربود چون شاهرخ جریحه دارشد وبا صدای نسبتاً بالایی همزمان
که با انگشت سبابه، خودش را نشانه گرفته بود گفت
_ منم حاضرم هرکاری برات بکنم؛ اما نمی‌خوام دیگران دخالتی توزندگیمون داشته باشن.اینی که کنارت نشسته همونیه که قول داد توسختی تنهات
نذاره. اگه این‌جوری ازفشارمیای بیرون که مهریه زیاد بشه...خیلی خب. چقدرباشه دهن بقیه بسته میشه؟ هزار تا خوبه؟
_ بهتره خونواده‌ات فردا زنگ بزنن خونه‌مون بعداً اختلافی پیش نیاد و نگن سرخود کاری کردین.
به نیمکت تکیه داد ودست به سینه شد، نفس‌های عمیق کشید وباشه‌ی ضعیفی تقدیم پینارکرد. باشه‌ای که ازته دل نبود، صرفاً برای آرام کردنش حرفی زد.اصلاً نفهمید چرا عدد به زبان آورد.ثانیه‌ای جوشی شد ودهانش باز.با خودش گفت اگر بخواهم اول زندگیم به خزعبل اطرافیان بها بدهم بیچاره‌ام. کتایون همین‌جوری مخالف پانصد سکه بود، چه برسد به این‌که بگویم باید بالاببریم.
حس خرید جنس بهش دست داد، هرچقدرپول بدهی آش می‌خوری. زیاد بدهد لبخند نصیبش می‌شود وکم بدهد اخم! روزی که مهریه تعیین شد بهش گفته بود طلاوسکه واسکناس نمی‌تواند میان ما جدایی بیندازد وهرچقدربگویی قبول دارم. الان که فکرش را میکرد به این نتیجه می‌رسید نباید آن حرف را میزد، پیناربهای خودش را نمی‌داند وتلنگرها فایده ای نداشت.
تا جلوی خانه اش قدم زنان اورا درسکوت رساند، سکوتی پرازحرف و جدلی که شاهرخ نمی‌توانست صدادارش کند. قراربود رابطه آسیبی نبیند. دلش نمی‌خواست زندگی مشترک را با رنجش شروع کند یا اصلاً شروع نکند! پس سکوت را تا جایی ترجیح داد که پیناربه درآپارتمان رسید و انگشت اشاره را به طرفش گرفت.بالحنی جدی تذکرداد
_ دفعه‌ی آخرت باشه تنها این وقت شب توی پارک می‌بینمت.من حواسم پرت باشه، تونباید بگی بیام دنبالت با هم بریم پارک؟ اگه کسی مزاحم میشد
چی؟
پینارکه سرش پایین بود تلخندی زدوببخشید یواشی هم گفت. امشب ازاول تاآخرش سعی کرد هیچ ارتباط چشمی با شاهرخ نداشته باشد. همین که کلید درقفل می‌چرخاند شب بخیری به گوش او رساندو رفت. ازسرخجالت به هوای مهریه بود یا هرچیزدیگری، پینارنگاهش نکرد وشاهرخ هم نفهمید.
یعنی موضوع بالابردن مهریه دلسردش کرده و پشیمان شده؟ هرچه شده مغزش را به قدری درگیرکرد که یادش رفت جلوی پارک ماشینش را
پارک کرده وچرا پیاده نامزدش را برگردانده. ذهن هردو ناجور به هم ریخته بود.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #33
پارت سی و یکم


تنها چاره‌اش صحبت با خانواده بود وبس. به طرف ماشین برگشت و سوییچ را زد، سوارکه شد موبایل برداشت وتماس گرفت. دوبوق خورده جواب داد:<< الو سلام بابا.>>
_ سلام باباجون، بدموقع زنگ زدم؟ خواب که نبودین؟
: نه بابا داشتیم فیلم میدیدیم.
_ پس بی زحمت نخوابین، دارم میام اونجا کارواجب دارم.
سیامک متعجب پرسید:(( خیره ایشالله.چی شده؟ ))
آخرین حرفش میایم بود وبی‌صبرانه قطع کرد تا تلفن بعدی را بزند. پیمان.شماره‌اش را گرفت؛ ولی این بارباصدای خواب‌آلود مواجه شد:بله؟
شاهرخ فرمان را به راست چرخاند وشگفت زده پرسید:خوابی؟باورم نمیشه پیمان بخواد زود بخوابه. حتماً سیگاربرگ تموم کردی اعصاب نداری. غرض ازمزاحمت، امشب خواهرت یه حرفایی زده درمورد مهریه. تودرجریانش بودی؟
پیمان ازپشت تلفن خمیازه‌ی کشداری کشید و جواب داد:اولاًخیلی وقته دلم نمی‌خواد چشمم به نصف شب بیوفته چون عذابم میده، عین الان که دارم باهات حرف میزنم. دوماً قبلاً بهت گفته بودم پامو وسط رابطه‌تون نمی‌ذارم وهرچی هست بین خودتونه؛ اما...داداش زخم چرکی یه جایی سرباز می‌کنه. اغلب فامیل با مهریه‌ی بالا رفتن خونه‌ی بخت، پینارچی کم داره ازاونا؟ خدایی دوران دختر خونه بودنش بی خبط وخطا گذشته، ازبس خانمه.
راهنما زد وپیچید به چپ.گلویی صاف کردو گفت:کم که نداره هیچ، همه حسرتش‌رو می‌خورن.حرفم اینه، بهترنبود همون زمان خواستگاری این بحث‌رو مطرح می‌کردین؟ اگه کم بود پس چرا توافق کردن مامان وبابات؟
_ زمان همه چی روعوض می‌کنه شاهرخ جان. هرچی گذشت اطرافیان دل خونواده روزدن که پیناربا پشتوانه‌ی کم داره میره سرزندگیش، یا...چه می‌دونم درحد واندازه‌اش نیست.منم دخالتی نکردم تا سوءتفاهمی پیش نیاد. فقط داداش سعی کن به خوبی وخوشی حل بشه، طاقت دیدن اشک
خواهرم‌رو ندارم.یه وقت ازشوهردادنش منصرف میشم!
دنباله‌ی حرفش با خنده همراه شد وشب بخیری دوستانه. ازمزه‌ی دهانش پیدا بود طرف خواهرش را گرفته وحق هم دارد، این‌جور وقتها پشتیبانی از
هم‌خونش طبیعی بود.حتی اگربه حق نباشد!
ازماشین پیاده شد ونیم نگاهی به جای پارک کرد.چندمترنرسیده به خانه‌ی پدرش.حال ورود به حیاط را نداشت. دکمه‌ی آیفون را زد وبعدچندثانیه
معطلی دربازشد.بوی برگ وگل درخت‌ها را به ریه‌اش منتقل کرد وقدم روی سنگ فرش گذاشت. ازکجا شروع کند؟ چه بگوید؟ عین روزبرایش روشن بود که مخالفت می‌کنند؛ ولی چاره چه بود؟حتی بابا هم راضی شود مامان کوتاه بیا نیست. اصلاً مهریه را که داده وکه گرفته؟ الان که نمی‌خواهد بدهد، لازم هم نیست بدهد، مگر روزی که پیناربخواهد زندگیش را ازش سوا کند که اجازه نمی‌دهد هرگز کاربه آن‌جا برسد.
ازپله‌های منتهی به درسالن بالا رفت ودم چهارچوب درمامان وبابا به استقبالش آمدند. کتایون با چهره‌ی نگران پرسید:چیزی شده این ساعت اومدی قربونت برم؟
کفشش را درآورد وگفت:این‌جا بگم یا بریم تو؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #34
پارت سی و دوم


کناررفتند که شاهرخ واردشود، سلانه سلانه به پذیرایی برود و روی مبل بنشیند. هردومقابلش نشستند ونفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود و بداند چطورجملات را ادا کند. آنقدرناگهانی شد که حتی به درست وغلطی کارش فکرنکرد. فقط حرف‌های پیناروپیمان درذهنش می‌پیچید.
_ اگه قرارباشه آینده‌ام با یه دختری گره بخوره غم وشادیش هم یکی میشه ونمی‌تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. یه ساعت نشده که شنیدم پینار
تحت فشارمزخرفات یه عده قرارگرفته وحتی قبولش هم کرده.خب هر چیزی که به اون مربوط بشه به من‌هم ربط پیدا می‌کنه.گریه‌ی امشبش از جلوچشمم کنارنمیره، به هیچ وجه دوست ندارم عقدم به هم بخوره.
کمی بدنش را خم کرد، آرنجش روی زانوان قرارگرفت وانگشتان دو دستش درهم فرورفت. با زل زدن به فرش وسکوت طولانی، کتایون را به حرف آورد:<< کی مزخرف گفته؟ چیکاربه عقدت داره؟ درست بگوببینم چی شده بین شمادوتا؟>>
با حفظ نگاه به فرش جمله‌اش را به هوا پرتاب کرد
_ پیناروخونواده‌اش میخوان مهریه روبالا ببرن!
برای لحظاتی جو به‌طورترسناکی آرام شدوناگهان کتی لحنش برگشت. با تن صدای بالا گفت: عجب! حتماً مهین از گوشه و کنار شنیده پانصدتا سکه
خفت وذلت باره، دخترم چهارقطره اشک بریز بلکه دلش به رحم بیاد زیاد کنه.کورخونده آقای محترم، پینارخوشگله، قبول، اصل ونسب داره، قبول،
ولی هنرچی؟ نداره. تحصیلات؟ دانشگاه‌رو ول کرده وسطاش. اخلاق هم که بعداً معلوم میشه. به چه علت همچین دختری باید مهریه‌اش بالا باشه؟ تو دست روهرکسی بذاری نه بهت نمیگه. تحصیلات، کمالات،...
انگشت وسطش را خم کرد وبه دسته‌ی مبل کوبید. حرفش را ادامه داد
: بزنم به تخته هیچی کم نداری. اگه ازاول بخوان زیرقول وقراری که خودشون طی کردن بزنن این وصلت شروع نشده تموم بشه بهتره.
سردرد وحشتناکی به جان شاهرخ افتاده بود ونای کل کل وصحبت نداشت. به پشتی مبل تکیه داد وگفت: مامان جون، من خوب می‌دونم که دارم
چیکارمی‌کنم. پیناردخترخوبیه، ارزش اینکه سکه روبیشترکنم تا با دل خوش وارد زندگیم بشه داره. شما فردا یه زحمت بکش، زنگ بزن خونه شون
ببین چه‌قدر می‌خوان زیاد کنن. اگه غیرمنطقی بود قبول نکن، یا به خودم بگو تا بدونم چه خاکی به سرم بریزم.
سیامک پا روی پا انداخت وبا اخم وتخم پرسید
_ چرا توخاک به سرت کنی؟ اونا جوری برخورد می‌کنن انگارجنس دارن تحویل میدن، اونا دارن جا می‌زنن، گیروگور ازطرف اوناست، به ما چه؟ یه
درصد نشد دخترقحط نیومده، بهترش هم هست.
شاهرخ که حوصله‌ی چنین جملات قصاری را نداشت ازجایش برخاست وحین مالیدن شقیقه‌اش گفت:سال هاست می‌شناسمش، دست روی آدمی گذاشتم که جلوی چشمم بوده وازدستش نمیدم.
چشم به صورت اخموی کتی داد وباقی حرفش را زد
: ببین مامان، یه ورقضیه اینه که اگه نشون بدم به پینارقدرش‌رو می‌دونم ممکنه اونم قدرمنوبیشتر ازالان بدونه وزندگیم شیرین تر بشه. نمیگم مهریه‌ی زیاد خوشبختی میاره وهمه‌ی دخترا همینن، ولی همه مثل هم نیستن.با دلم راه
بیا مامانی، خدا بخواد خوشبخت میشم.
کتی که ازحرص پوست لبش را می‌جوید سری به دوطرف تکان داد و گفت:گوش نمیدی بچه، چرا حالیت نیست؟ دارن سوارت میشن. خم بشی یه
عمرباید کولی بدی. مگه بدت رو می‌خوام؟ سردرد داری، فشاری که روی اون دختره ست ده برابرش رودوش توافتاده.
_ مگه نمیگی روی دوشم فشار می‌بینی؟ برش دار!چون اگه له بشم یاد امشب میوفتم که ازت خواستم کمکم کنی ودریغ کردی.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #35
پارت سی و سه


شاهرخ برای خاتمه‌ی بحث مهریه تنها راهی که می‌دید بالا بردنش بود و تیرخلاص را زد. نگاه مادروپسر ازروی همدیگربرداشته نمی‌شد وچشم
سیامک هم به پسرش بود که حرف آخررا به زبان آورد
: خیلی خب، ما فردا برای معامله‌ی کلونی که می‌خوان بکنن زنگ می‌زنیم ولی انتظارروی خوش ازمون نداشته باش. عواقبش هرچی شد پای
خودت. اتمام حجت کردم که بعداً نگی نگفتی وبزرگی نکردی.
ازخانه‌ی پدرش زد بیرون وهوای حیاط که به کله‌اش خورد آرام پلکش را بازوبسته کرد. درطول مسیرفقط فکروذکرش مادی نبودن پیناربود، اصلاً ارزشی برای پول قائل نمیشد وبهمن که مقدارسکه تعیین شد کاملاً بی‌تفاوت خود را نشان داد. نکند نقش بازی می‌کرده؟ شاید هم تصمیم گرفته نقابی را که آن موقع زده بود ازچهره بردارد! شاهرخ زیرلب زمزمه کرد
:نزدیک یازده دوازده ساله آشنام باهاش، یه شبه نمی‌تونه رنگ عوض کنه. عوضش کردن! وگرنه به اون حرف وحدیث‌ها پشیزی اهمیت نمی‌داد.
تا صبح نخوابید ودل مشغولی تماسی را داشت که قراربود میان دوخانواده برقرارشود. با افکار داغون به بستنی فروشی رفت وپشت میزپیش‌خوان نشست. عدل امروزوقت رسیدن بارهویج وسیب وباقی خرت وپرت ها برای مغازه بود دست ودل شاهرخ به کار نمی‌رفت. تحویل باررا به صدری سپرد وخودش دست به سینه روی صندلی چرخداربه میزهای خالی سالن زل زد. نفهمید چقدرگذشت تا اینکه صدای صدری را ازکنارصندلی شنید
_ شاهرخ خان حساب ایناروازتوی دخل میدی؟
چندثانیه‌ای به روی صدری زوم شد تا حرفش را هجی کند ومغزش را به کاربیندازد چه گفته. اوضاعش اصلاً خوب نبود. دسته‌ای ازپول که با
کش بسته شده بود بهش داد ونیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت. عقربه دوازده را رد کرده بود وحتماً کتایون زنگش را زده. ازروی پیشخوان موبایل را برداشت وشروع کرد به نوشتن پیام
: دیشب به مامان گفتم به خونه‌تون زنگ بزنه در مورد مهریه.چی...
شماره‌ی منزل بابا جای صفحه‌ی پیامک دربرد نگاهش قرارگرفت واز هول زیاد جای دست، با جفت پا پرید روی دکمه‌ی پاسخ.
_ الومامان؟ سلام، چی شد؟
صدای کفری وآتشی کتی نیازی به توضیح اضافه نداشت وبالحن تند جواب داد: دیگه می‌خواستی چی بشه؟ هان؟ دنبال چی هستی؟ برومادر، ریش
وقیچی رودادم دست خودت، قیمت زنت‌رو بهتر می‌دونی تا من! با خنده خنده زنگ زدم بحث مهریه رو وسط کشیدم متلک بارونم کرده مهین، میگه یه اشتباهی شده بهتره هرچی زودتر درستش کنیم. شاهرخ جای پسرم، می‌خوام حسن نیتش رو بهم ثابت بکنه وخیالم راحت باشه دخترم‌رو دست کسی میدم که همه جوره هواشوداره. عددی که ما تو خونه صحبتشوکردیم دوهزار سکه ست! منومیگی؟ نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم نرخ دخترت با تورم مملکت میره بالا؟دوتا اون گفت سه تا من. آخرش قرارشد خودت جواب نهایی رو بدی. به گوشش رسوندم مخالفم اما شاهرخ دلش نمیاد دل دخترت بشکنه. خلاصه که پسرم، زیربارچنین مهریه‌ی سنگینی میری؟ بهشون خبربده. من دخالت نمی‌کنم مادر، دارم می‌بینم توی چاه رفتی ولی اشتیاقت نمی‌ذاره نجاتت بدم. توان اینکه با اونا سروکله بزنم، بعد با توبحث کنم روندارم. عقل داری ازش استفاده کن. روزی کاسه ی چه کنم چه کنم دستت گرفتی پیش من نیا.
ع×ر×ق روی پیشانیش ازکنارابرو راه گرفت وبه لپش نشست.ازکل حرف‌های مادرش دوهزار سکه را خوب شنیدو تنفس فراموشش شد. دست روی پس گردن گذاشت وازدرد چینی روی تیغه‌ی بینیش افتاد، رگ به رگ شده بود.به وضوح ازدیشب کمرخم کرده وصدایش درنیامده بود. عقلش می‌گفت قید همه چی را بزن وبیخیال شو، اما دلش مخالفت می‌کرد و می‌خواست به پینار برسد. دوست داشتن پس چه می‌شود؟بخاطرش باید بها داد.بهایش ریسک بدی بود که تا آخرعمریا شاید آخرین روز زندگی مشترک همراهی‌اش می‌کرد. به امضای پای آن مهریه که باید میزد فکر کرد، به هرچه مغزش روانه شد اما تهش به دوست داشتن پینارختم میشد. کس خاصی را هم ندارد که مشورت بگیرد. قباد بشنود صددرصد قاطی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #36
پارت سی و چهار


تا زمانی که هوا تاریک شود بی رمق سفارش و پرداختی ازمشتری گرفت. ناهار هم که اشتهایی نبود. باقی کاررا به صدری که شخص مورد اعتمادش بود سپرد ومغازه را ترک کرد. سوارماشین شد ولی جای آتش کردن دست به سمت گوشی برد و شماره‌ی خانه‌ی پیناررا گرفت. تصمیمش قطعی بود وحالا وقت عمل رسیده. بوق های پیاپی روی
اعصابش مانور می‌دادند که بالاخره صدای مهین به گوشش خورد:الو؟
_ الو سلام خاله جان. مامان ازبحثی که صبح بینتون شد بهم گفت ولی... مهریه نمی‌تونه نظرم‌رو تغییر بده، پیناربرام باارزشه. اگه با دوهزارتا موافقین
منم حرفی ندارم.
......
فی پینارپایین تر ازچیزی بود که خبرداشت ولی حیف تازه فهمید. تمامی عکس ها سوخت وفقط برگه‌ی دادخواست مقابل دیدگان شاهرخ خودنمایی می‌کرد. ورقه‌ی دادخواست مهریه! میان دستانش گرفته وبا فکی منقبض بهش زل زده بود. در دل تنها به خودش فحش ولعنت داد
_ نوش جونت بدبخت. میوه‌ی زندگی مشترک با همونی که فکر می‌کردی خوشبخت میشی تو دستته. این بود چیزی که انتظارداشتی بی‌چاره؟گور
خودت‌رو کندی وپریدی توچاه.اما یه مشکلی این وسطه! تنهایی دلم توچاه می‌گیره!
مهرپیناربه طورکامل ازدلش بیرون رفته بود وتازه دراین زندگیِ غیر مشترک به نقطه‌ی اشتراک رسیدند. نفرت! با چشم دوختن به تاریخ دادگاه
پازل های عجیب وغیرقابل باور درذهنش چیده می‌شد. باید هرطورشده مچ پیناررا می‌خواباند.نه فقط پینار، مچ کل خانواده‌ی سلیمی را. پیمان رفاقتش را بی دلیل کمرنگ کرده و ازنظراو، شاهرخ شده متهم ردیف اول این قضیه، آن هم بدون گوش دادن به یک کلمه ازحرف هایش. یعنی مهم نیست
خواهرش چه کرده؟ الکی تبرئه شده؟ خیانت شاهرخ مدرک می‌خواهد که انگاری همه دیده‌اند جزخود او! پینارچه دردست دارد که دهان بقیه را
قفل کرده؟ فعلاً بی‌خیالش شد وگوشی را ازجیب شلوار درآورد. رنگ لبخندی که روی لبش نشست ازبدجنسی وکمی هم عصبی بود.راضی ازقدمی که
می‌خواست بردارد نبود ولی چاره چه بود؟ نگاهش به صفحه‌ی موبایل افتاد وبا پیام سویل روبرو شد
"پیناریه ساعت پیش بهم زنگ زد، گفت برگشته خونه. بد نیست یه سری بهش بزنی، شاید اتفاق خیرافتاد"
پوزخندصدادارش تبدیل شد به خنده‌ی بلند وطولانی. برگه‌ی دادخواست را به گوشه‌ی تراس پرت کردو با خنده زیرلب گفت:اتفاق خیر! منتظر باش!
جواب پیامش را گذاشت برای بعد ازتماس مهمی که داشت می‌گرفت. سه بوق کافی بود تا صدایش را بشنود:الو؟
_ سلام، شاهرخم. وقت داری با هم حرف بزنیم؟
***
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #37
پارت سی و پنج


فنجان چای را برداشتم وگفتم: جوش نزن زیادی، تب‌خال میزنی.
نسرین وسحرخندیدند وسویل پوفی ازسرکلافگی کشید. سینی را روی میزپذیرایی گذاشت وبا حفظ نگاه به من روی کاناپه‌ی مقابل، کنارسحرنشست.
با حرص وجنب وجوش گفت: آخه روانی، ازکجا معلوم فیلمی که ازش داری روقاضی قبول کنه؟ بعدشم با اون که مهریه نمیدن.
لبی به فنجان چایم زدم وبا تای ابروی بالارفته جواب دادم
_ مهریه نمیدن، طلاق که ممکنه بدن.
ابروان کشیده مشکی وپُرش تا لای مویش به بالا پرید وجیغ زد: طلاق؟
نسرین که روی کاناپه‌ی دونفره پیشم جاخوش کرده بود سویل را مخاطب قرارداد: فدات بشم، پینارزده به سیم آخر. یادته اون دختری که میومد با اشتیاق می‌گفت...
دست به کمر زدو ادایم را بالب ودهان کج کرده درآورد: نسرین، شاهی دوستم داره؟ سویل، نکنه دل شاهی باهام نیست؟ میرم به هم می‌زنم، می‌ترسم دل ببندم بهم ناروبزنه.
سحرکه موقع تماشای نمایش دلقک بازی نسرین پیش دستی را روی پایش گذاشت ومشغول سیب پوست کندن شد پایان ادا بازی دلقک خانم گفت
_ قصد فضولی ندارم پینار ولی به نظرت کاری که می‌کنی درسته؟ حتی حاضرنیستی یک قراربذاری بگی چرا به این نقطه رسیدین. مطمئن باش
شاهرخ حرفای زیادی واسه زدن داره، شاید سوءتفاهم بوده وچیزی که دیدی به موضوع دیگه‌ای مربوط بوده.
خودم را جلوکشیدم وازداخل کاسه‌ی کریستال روی میزکاکائوی تلخ هشتاد وپنج درصدی بیرون آوردم، همین که جلدش را باز می‌کردم با لحن کارآگاهی ودرنظرگرفتن صورتشان با چشمان ریزکرده گفتم
_ غیراز فیلم، یک فایل صوتی هم هست که گویای خیانتشه!
جلد، داخل بشقاب وکاکائو روانه‌ی حلقم شد.این سه تا محوقیافه‌ی شگفت زده‌ی همدیگرو من پا روی پا انداختم وقلوپی چای ازفنجان نوشیدم. هنوز نمی‌دانند چه دردی کشیدم، چه شنیدم ودیدم تا به این نقطه رسیدم. ورودش به قلبم بی‌صدا و اخراجش پر از تمنا. التماس دلم را کردم که دور شاهرخ نپلکد. فقط خدا می‌داند شب عقد مردم و زنده شدم تا پیام به گوشی خورد واز تالار فرار کردم. عدل وقتی که نمی‌خواهی، کنترل خیلی چیزها را ازکف می‌دهی، مثل چشمم که شب عقد به هردری زدم تا نبینمش ولی چه کنم که جزوی از نقشه بود ونباید حال بدم را به حدی می‌رساندم که حین خروج ازسالن شاهرخ دنبالم بیاید یا وضعیتم را چک کند.
نگاهم چسبیده بود به آشغال میوه ها وگوشم صدای این‌ها را نمی‌شنید که آرنج نسرین جوری درپهلویم فرورفت آخم بلندشد وبه زمان حال وخانه‌ی سویل برگشتم. باصورت ازدردجمع شده توپیدم بهش
_ پتیاره کلیه‌ام ازکارافتاد. هرچی خوردم کوفتم شد.
سویل جایش جواب داد:اون‌رو ازجانب من زد. اگه به دیواراین همه می‌گفتم یه چیزی می‌گفت. فهمیدی چی نالیدم؟
سرم که به سمت بالاتکان خورد نفسش را به بیرون فوت کردوپرسید
_ بی خیالی زیادی اذیتت نمیکنه؟ نکنه ازمهریه گرفتن راضی تری تا شوهر؟ آره؟
سحر زودترازمن گفت:کیه که بدش بیاد.
_ توزباله رو می‌ریزی دور، دوباره میری برداری؟ یا بهش فکر می‌کنی؟؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #38
پارت سی و شش


سویل چنگی به گونه‌اش زدو زمزمه کرد:<< خاک بر سرم، دختره طرف‌رو با آ*ش*غ*ا*ل مقایسه می‌کنه. خب اون چیزی که دیدی وفایل صوتی روبه ما هم نشون بده ببینیم چیه که شاهرخ روپیشت بدنام کرده. نه میگی کجا بودی این چندوقت که خونه نرفتی، نه مدرک رو می‌کنی. غریبه شدیم؟>>
سحربه شوخی گفت:<< بابا مارو دورنریز.>>
نسرین با چشمان ازحدقه بیرون زده ودست به کمرغرید بهم:<< غلط کرده، دوربریزه گوشتش‌رو می‌ندازم جلوی آقا سگه!>>
زنگ خانه فضا را پرکرد وسویل برخواست تا ببیند پشت درکیست. ازسحر پرسیدم:<< کسی قراربود بیاد؟>>
شانه‌ای بالا انداخت وسویل به دم پذیرایی برگشت. چشمش زوم صورتم شد وبزاق دهان را قورت داد. دو دل بین گفتن ونگفتن زبانش به کارافتاد
_ شاهرخه! ردش کنم یا عیب نداره باهاش روبرو بشی؟
نه، بمیرم چشم درچشم چنین آدم وقیحی نمی‌شوم. تازه داشتم به آرامش می‌رسیدم، ممکن بود با دیدنش حالم بد شود وبه هم بریزم. ازدستت سویل، سربه بیابان بگذارم امنیتش ازخانه‌ات بالاتر است. بلندشدم وگفتم
:بهش گرا دادی ما این‌جاییم؟ سویل، ازذهنت آشتی مارو بیرون کن، این هزاربار. چرا نمی‌خوای بفهمی همه چی تموم شده ست.
قدم هایم به طرف اتاق خواب تنظیم کردم که شال ومانتویم را بردارم ولی نرسیده به دراتاق مچ دستم را گرفت ومرا به سوی خودش چرخاند
_ یهوقاطی نکن خره. مگه احمقم دعوا ودردسر توخونه‌ام درست کنم؟ خودش اومده. برم بگم بره؟
: یا جای اونه یا من. میل صاحب‌خونه کدومه؟
با مکث طولانی وچشم مشکی‌اش که روی اجزای صورتم می‌چرخید انتخابش را کرد وجای من، او شال ومانتو به تن زدو قبل رفتن به پایین دم در واحد سفارش کردم:<< بگودوستای سحر این‌جان. نگو دوست، بگو مالک این‌جا برای تمدید اومده یه سر. چه می‌دونم، دست به سرش کن. فقط نفهمه بخاطر من پیچوندیش یا بویی ببره اومدم خونه‌ات. سویل به جون خودم بهش خط بدی دیگه نمیام.>>
دمپایی به پا کرد وپوف کلافه‌ای هم کشید که مثلاً بگوید حوصله‌اش از دستم سررفته. عادتش همین بود، هردفعه می‌خواست نشان دهد ازکسی عاصی شده پوف می‌کشید. شیطنتم گل کرد وبه جای برگشتن به پذیرایی و پیش بچه‌ها، مقابل آیفون ایستادم ودستم هی بالا می‌رفت تا گوشی را بردارد و بشنوم چی می‌گویند اما میانه‌ی راه منصرف می‌شدم. نکند صدایش به گوشت بخورد وهوایی شوی پینار؟ مگرعاشقش بودی که این‌قدرحساسیت نشان می‌دهی؟ صرفاً برای کنجکاوی این‌که سویل چطور دکش می‌کند. بااحتیاط وحرکت آهسته‌ای، گوشی آیفون را دم گوشم گذاشتم و اولین صدا ازشاهرخ بود.
: قباد هم توراهه. می‌خواست اولین شب جمعه‌ی پاییز دورهم باشیم ومثلاً تنها نذاره منو. می‌دونی که، همش درحال برنامه چیدنه جناب.
سویل جوابش را داد:<< اون که آره، بچه بیش فعالی داره ولی شرمندگی‌اش می‌مونه برای من شاهرخ. عصرداییم زنگ زد قرارگذاشت امشب با زن و بچه‌اش برای شام بیان پیشمون. الان بالا نشستن دارن گپ می‌زنن. اگه شام امشب‌رو یه وقت دیگه تلافی کنم براتون عالی میشه. خودم خیلی ناراحت شدم این‌جوری شد. ببخش توروخدا.>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #39
پارت سی و هفت


_ نه بابا فدای سرت. کلی بهت زحمت دادیم حالا یک دفعه هم این شکلی شد. حداقل این‌ها روبگیر سرد نشه بعداً بخورین با سحر. من‌هم به قباد زنگ بزنم
بگم نیاد، تا این بشر باشه یاد بگیره ازقبل هماهنگ کنه.
آخرین حرف‌ها ردوبدل شد وبستن درآپارتمان را که شنیدم گوشی را سرجایش برگرداندم وبه پذیرایی رفتم. مثلاً فضولی نکردم وچیزی هم نشنیدم. دروغی که خودش ساخت پخته تر ازخزعبلات بنده بود. پشت بند بازوبسته شدن درواحد، با کیسه‌ی غذاها دم پذیرایی ظاهرشد وبا لبخند پت و پهنی همین که کیسه را روی هوا به چپ وراست تاب می‌داد گفت
: ببینین چی آوردم بچه ها! شاممون رسید. اونم به تعداد کافی.
چهارظرف غذا. فرقش این بود سهم شاهرخ وقباد را من ونسرین می‌خوریم. حناق شود و ازگلویم پایین نرود. پریدم آشپزخانه وسه سوت با خیاروگوجه و پیازسالاد مختصری درست کردم، سحربساط بشقاب وچنگال را مهیا کرد وهمگی روی صندلی پشت میز وسط آشپزخانه نشستیم. نسرین قاشق اول را دهانش نگذاشته شروع کرد به حرص دادنم!
: دست شاهی جون درد نکنه خدا عوض خیرش بده، وگرنه زنش باید املت برامون می‌ذاشت.
چشم غره‌ای جانانه‌ای حواله‌اش دادم که غذا در گلویش گیرکرد وبه سرفه افتاد. سحر ضربه‌ی آرامی به کمرنسرین زد وسویل همراه با ریختن دوغ در لیوان گفت:<< کرم ازخود درخته. خب وقتی می‌دونی حساسه چرا میگی؟>>
دوغ را بهش داد تا نفسش جا بیاید. نسرین بانگاه به من ازگوشه‌ی چشم، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد وبا ندامت گفت:<< غلط کردم، عفو بفرما سرورم. فقط یک خواهش، مشخص کن الان نسبتت با شاهرخ چیه؟>>
با قاشق برنج را به هم زدم وسکوت بدی درفضا حاکم شد. دشمن! هیچ نسبتی به عقلم نمی‌رسید جز دشمن. جواب نسرین را زیرلب دادم وسحر
دنباله‌ی حرفم را گرفت:<< دوست قدیم ودشمن امروز. البته پینارجون اون ناخواسته وارد یک دعوا شد، یک دشمن ناخوانده ست که خودت باعث شدی مقابلت قراربگیره.>>
_ خودم خواستم چون فهمیدم لیاقت خوبیم‌رو نداره، شایسته‌ی روی خوش من نیست، ارزش زیر یک سقف رفتن‌رو نداشت. نمی‌دونم پیمان بعداین همه سال دوستی چطور نشناخته بودتش.
سویل لیوان دوغ را ازلبش فاصله داد وگفت:<< من نمیگم اشتباه میگی ولی بهتره ما آدما به این‌هم فکرکنیم شاید چیزی که می‌دونیم غلط ازآب دربیاد.>>
برای شنیدن چنین جملاتی آماده بودم، حداقل تا روزدادگاه طلاقم که خیلی مانده باید تحمل می‌کردم چون ازچیزی که من دیده وشنیده‌ام بی‌خبرند.
جوابم به سویل لبخند کم‌رنگ وبی روح بود وبه بازی بازی با غذایم رسیدم. اشتهایی هم وسط سخنرانیِ این‌ها برایم می‌ماند؟ هرچه بدبختی بود جلوی چشمم آوردند. خیرسرم رفیق دارم. بی‌خود گردن رفقایت ننداز بی‌چاره، شامی که جلویت گذاشتی ازجیب شاهرخ هزینه شده وسخت ازحلقومت رد می‌شود، یاد محبت‌های قبلاً او و غذاهایی که با این جمع بعلاوه‌ی حضور شاهرخ وقباد خوردی افتادی. حق هم داری، خاطرات سم‌اند، سم! عدل این‌ها هم دست بردار نبودند ونسرین حرف را کش می‌داد
: فهمید دروغ گفتی یا باورش شد؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,136
امتیازها
113

  • #40
پارت سی و هشت


سویل خرده برنج های کف بشقابش را درقاشق جمع می‌کرد که جواب داد
_ وای نگو، ازدروغ بدم میاد که سرم اومد. بین دوتا دوست باشی بد دردیه. خوبه به واسطه‌ی رفاقت با پینار، با شاهرخ آشنا شدم، الان میگه یا جای منه یا اون. دوست مشترک بودن برای اولین بارحس بدی داشت.
زیرچشمی تحت نظرش گرفته بودم وپایان صحبتش هم‌زمان شد با گره خوردن نگاه‌مان درهم. لبخندی همراه با چشمک نثارم کرد تا بهم بفهماند منظوری ندارد. دردلش هیچی نیست ولی نمی‌دانم چرا بحث شاهرخ مطرح می‌شود هوای آن‌جا به حالت مشت محکمی دورگلویم چنبره می‌زند. نقل محفل که باشی باید با هرناراحتی ای کناربیایی. به درک، بگذار هرچه می‌خواهند راجبم فکرکنند. بدجنسم؟ بعد عقد ول کردم رفتم، کارم زشت بود؟ ظرفیتم برای قضاوت به این زودی‌ها پرنمی‌شود، چون هنوزبازی ادامه دارد!
امشب به گوش تک تکشان رساندم شاهرخ پشت گوشش را دید عروسی و زیریک سقف رفتن با مرا هم می‌بیند. دلیلش هم به وقتش تقدیم کل خانواده ودوست وغریبه می‌کنم. اصلاً می‌گذارم اینترنت، ملت نظاره‌گر خیانت مردی باشند که عین سگ جلویم دروغ گفت وپشتم غلط بی‌جا کرد. هرچند خانه‌ی سویل تنها جایی بود که بابا بهش اطمینان داشت ولی نسرین گفت دیروقت برنگردیم وسویل زنگ زد آژانس. جلوی میز توالت اتاق خوابش موقع پوشیدن شال ومانتویم کنارم ایستاد وبه توصیه‌هایش ادامه داد
: آبجی جونم، هروقت فکروخیال کردی بیا پیشم. نکنه همش بری سراغ اون فیلم وصدا وداغ دلت تازه بشه. یک گوشه‌ای ازذهنت جای دفاع وحل شدن مشکل هم بذار.با کاری که تو می‌کنی راه برگشت نمی‌ذاری.
ماچ سفتی به لپش زدم ودم گوشش پچ پچ کردم:<< من پینارم، حرکتی نمی‌زنم که پشیمونی پشتش باشه. بدون دارم درست میرم. یه روزی خودت اینو
می‌فهمی.>>
زنگ آیفون زده شد وسحرکه جواب داد بلند اعلام کرد آژانس دم درآماده است. کفش پوشیدیم و نسرین جلوی در دوباره چانه‌اش داشت گرم میشد
که با دست، بوسی برای دوخواهرفرستادم، دست این دیوانه را گرفتم وتا پله‌ی پایین کشاندم که فکش استراحت کند. زنجیردر آپارتمان را به پایین
کشیدم وجلوتراز رفیق خل وچل پایم به آسفالت کوچه خورد که چشمم چسبید به نگاه سرد و خشکش ودستی که دردست نسرین بود شل شد.
***
هفده روز! فیکس 17روز از آخرین رودررویی‌ام با او گذشته وامشب سروکله‌اش نمی‌دانم ازکجا پیدا شد. هیچ حس دلتنگی یا احساس عاطفی بهش نداشتم، چهره‌اش درذهنم سیاه بود.دیدنش دنیا را روی سرم آوار کرد، یاد دل وقلوه دادنش با آن دختره‌ی بی‌همه چیز که میوفتم دلم می‌خواهد ناخن های بلندم را تا ته فروکنم درخرخره‌اش. بزرگترین اشتباه زندگیم، باعث وبانی حال بد الانم. زرنگ تر ازاین حرف‌ها بود که گول سویل را بخورد، به مرد رند و دودره بازجماعت رودست نمیشد زد.
خودش هفت خط روزگاربود. یعنی ازآن موقع نرفته وکشیک می‌داده؟ یا مانده بوده تا ببیند دایی سویل ازساختمان بیرون می‌آید یا زن خودش؟! احمق مگرزنشی؟ بله را دادی که پدرش را دربیاوری، به روزی بندازیش دختر می‌بیند راهش را کج کند.
درسکوتی محض وسنگین، مسیرمنزل نسرین را درپیش گرفته بود. چه روزهای خوشی داخل بی ام و داشتم، چه خنده وشوخی هایی، چه دونفره‌هایی که به باد داد. جای آژانس چشمم به ماشین کوفتیش وخود کثافت تر از اتومبیلش افتاد که به درسمت راننده دست به سینه تکیه داده بود. جان می‌دادم ولی صدفرسخیش پیدایم نمی‌شد، حالا به بهانه‌ی حرف می‌خواست سوارم کند که گفتم
: من با کسی صحبتی ندارم، هرچی تو دلته رونگه دار به اونی که قراره بینمون حکم صادرکنه بگو.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین