. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #21
پارت نوزدهم


زنگ را زدو درعرض چند ثانیه صدای مهین در آیفون پیچید:‌((بله؟))
لحن سرد وغمگینی ازحنجره‌اش بیرون آمد:((منم خاله.))
بعدازگشوده شدن دربه داخل رفت وبا کمک پله‌ها به طبقه اول رسید. درنیمه باز را هل دادو پس ازورود سلامی به احمدرضا ومهین که با اخم روی مبل سالن نشسته بودند داد، متقابلاً سلام خشک وخالی شنید. چقدر سنگین وبد. مگر خطایی کرده بود یا دخترشان را دزدیده؟ نه به دیشب که شاباش میداد، نه به امشب که زورکی راهش دادند. شاهرخ نیامده بود سکوت این‌ها را ببیند، باید ازیکسری مسائل آگاه میشد.دم سالن ایستاد و ازپدرومادرزنش تعارفی برای نشستن نشنید.گلویی صاف کردو پرسید:
- عموجان شما ازتصمیم پینارباخبری؟
ازخدایش بود احمد بگوید نه، حتی دخترش را مواخذه کند وزیر سوال ببرد؛ اما چهره‌اش جوردیگری نشان میداد! با تای ابروی بالارفته سری به دوطرف تکان دادوگفت:کدوم تصمیم؟
_ بهم زنگ زد، حوالی طلوع آفتاب. مهریه خواسته.
چشمش تا آن‌جا که میشد خانه را گشت؛ ولی اثری ازپینار نبود.یعنی خانه نیامده؟ پس کجاست؟بااین‌که ازش دلگیربود اما چه کند که چیزی ازعقد و آن مراسم نگذشته بود.مهین جای شوهرش جواب داد
:غرامت خیانتی که کردی‌رو میخواد ازت بگیره آقا شاهرخ! این بود رسم وفاداری؟ نمک بخوری نمکدون بشکونی؟ وقتی پیناربهم گفت باورم نشد.یعنی هیچ‌کدوم، باباش که جای خود، پیمان هم وا رفت پشت تلفن.اگه قراره دخترم‌رو سرزنش کنم فقط برای اینه که بهت بله گفت.حتی یه درصد هم احتمال نمی‌دادم بخواد نامردی توروتلافی کنه.
یا خدا! زمین وزمان تغییرکرده.دنیا دگرگون شده. پدرومادرش را هم بر علیه شاهرخ کوک کرد. دستش را ازدوطرف بازکرد وباچشمی که میان مهین و احمدرضای زل زده به میز ردوبدل میشد به سختی زبانش را حرکت داد:((کدوم نامردی؟ شما دیگه چرا؟ دوازده سال بیشتره با پیمان رفیقم، چطورقبول میکنه دوستش خیانت کرده؟ اگه اون بپذیره ازشما چه توقعی میره؟خاله جان این همه ساله من‌رو می‌شناسی، نمی‌شناختی که دختر نمی‌دادی. من آخه اهل شیطنتم؟ هوس بازم؟کثیفم؟))
_ از آن نترس که های و هوی دارد، ازآن بترس سربه توی دارد.ازت فیلم داره!!!
لحظه به لحظه شاهرخ در باتلاقی که معلوم نبود منبعش ازکجاست فرو می‌رفت وتمام راه های نجاتش بسته میشد.خیال میکرد این‌ها ازحرف پینار بی خبرند یا حداقل قبول نمی‌کنند، حالا قبول کرده و می‌گویند مدرک دارند.آب دهانش را قورت دادو پرسید:
- چه فیلمی عمو؟بهم نشون بده.بیارببینم چیکار کردم که دارم اینطوری عذاب می‌کشم.به خدا از جهنم بدترشده.اونجا حساب کتاب می‌کنن، این‌جا بدون محاسبه حکم میدن.یه طرفه به قاضی نروعمو.من بجزدخترت با کسی ارتباط نداشتم.
احمدرضا بلندشد وباقدم های بلندمقابل شاهرخ ایستاد.با انگشت سبابه بهش اشاره کرد وگفت:تو خودت خوب می‌دونی پینارعقلش کم نیست عقدشو ول کنه وازت فراری بشه.پس یه چیزی شده که به این روزافتاده.پسرپیغمبر که نیستی بی‌عیب وعار باشی،بروببین کِی پات لغزیده که حالا می‌خواد از طریق مهریه بهت فشاربیاره وجیگرش خنک بشه. کارشوتایید نمی‌کنم؛ ولی ازتوهم جواب می‌خوام. اجازه نمیدم مضحکه‌ی خاص وعامم کنی پسر خوب!
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #22
پارت بیستم


ازگوشش برای شنیدن چنین جملاتی آتش می‌بارید.واقعاً این پدرومادر بهش دخترداده‌اند؟با چه اعتمادی؟پینارچه فیلمی دارد؟چه به این‌ها گفته که ازاین روبه آن روشده‌اند؟وای وای وای که شاهرخ روی زمین وهوا بند نبود ونفهمید بدون خداحافظی چطور دوپا داشت ودوتا دیگرقرض کرد تا ازآن خانه بیرون بزند.سوارماشین که شد خشمش را روی فرمان خالی کرد وتا توانست بهش ضربه زد وآخرش عربده زد:(( اه مگر این‌که دستم بهت نرسه، زنده‌ات نمی‌ذارم پینار!))
***
تاکسی مقابل بستنی فروشی ترمززد وسویل کرایه را که حساب کرد پیاده شد.داخل مغازه که رفت نگاهش را مستقیم به شاهرخ داد که پشت پیش‌خوان نشسته وبه نقطه‌ی گنگی زل زده بود. جلوی میزش ایستادوگفت:
_ یه فالوده باطعم تازه دامادی لطفا!
چشم شاهرخ تیزبه روی سویل برگشت وتازه متوجه حضورش شد.لبخند کم جانی زدوبه احترامش برخاست.سلام کرد ودست داد، ازصدری که مشغول آماده کردن سفارشات بود یک ظرف فالوده خواست. باهم پشت یکی ازمیزهای سالن نشستند، سویل کیفش را روی میزگذاشت وبا نگاه زیرچشمی پرسید:
_ با این قیافه‌ای که گرفتی نمی‌دونم ازدیدنم خوشحالی یا ناراحت؟برم یا بمونم؟
شاهرخ دست به سینه شد وبالحن خسته ودرمانده‌ای جواب داد:
_ یعنی بهم حق نمیدی حالم ازدست رفیق نامردت داغون باشه؟همه منو یه رذل میدونن، یه پسر ه*و*سباز.نکنه حرف‌های پینارروی توهم تاثیر گذاشته و اومدی ازم بپرسی باکسی بودم یا نه؟
سویل تای ابرویی بالا دادوگفت:(( وایستا باهم بریم.چرا قضاوت میکنی؟من که هرجا نشستم تعریفت‌روکردم وگفتم بهترین کاری که پینار میتونه برای خوشبختیش بکنه ازدواج با توئه. هضم اینکه توی دوران نامزدی با دختردیگه‌ای پریده باشی واسه حداقل من غیرممکنه.کلی باهاش دعوا کردم که چرا خر شدی وگند زدی به عقد؟اصلا شاید اون فیلمی که داری یه سوءتفاهم باشه وشاهرخ بخواد توضیح بده.ازش خواستم بفرسته فیلم‌رو ببینم ولی میگه یه روزخاص میخوام مدرک خیانتش‌رو روکنم.گفت همه چیز توی ویدیو واضحه وجای هیچ دفاعی نداره. حتی نگفت ازکجا دستش رسیده یا ازکی گرفته. منم لال شدم.))
کمی خودش را جلوکشید ودستانش روی میزقرار گرفت. باچشمان ریزشده مرورکرد:(( ازبهمن که رفتم خواستگاریش تا حالا با دخترجماعت دم خور نشدم بجز دوستای خودش که تو وسحرونسرین باشین.حتی قبلش هم که دوران دوستیمون بود دست ازپا خطا نکردم.اصلاً ازوقتی پیناراومد تو زندگیم نخواستم چشمم به کسی بخوره، چون خط قرمزم خیانته واونم اینو میدونه.))
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #23
پارت بیست ویکم


پیش‌خدمت مغازه فالوده را جلوی سویل گذاشت وازمیزکه فاصله گرفت شاهرخ ادامه داد:همش میگم اینا یه بازیه که مهریه بگیره. منوکیف پول دیده ومی‌خواد خالیم کنه، علی‌الخصوص با کاری که یه ماه پیش کرد. بعدش مهیب می‌زنم آخه احمق، چندین ساله می‌شناسیش، خواهر دوستت. وای... عقلم قد نمیده.
سرش را میان دستانش گرفت وسویل همزمان که فالوده میخورد حواسش هم به اوبود. قاشق را درظرف گذاشت وگفت:پینارخط اصلیش‌روخاموش کرده، برای ارتباط با بقیه ازیه خط دیگه استفاده می‌کنه.
چشم‌های شاهرخ تیزبالاآمد ودرنگاه سویل گره خورد. صحبتش را تکمیل کرد:درجریانی که، این چند روز خونه نرفته وهرچی هم میگیم کجا قایم شدی جواب سربالامیده.شماره ی خودش‌رو خاموش کرده وازخط جدید به خونواده‌اش زنگ میزنه.به منم نداد تلفنش‌رو، فکرکرد بهت لومیدم.
_ پس با کجا بهت زنگ میزنه؟
_ ما که یه دفعه بیشتربا هم حرف نزدیم، قرارشد چند روزدیگه که برگشت خونه بیاد پیشم. اما همون یه بارشماره‌ی خونه افتاد. آشنا هم نبود.کلی هم قسمم داد بهت ندم وگرنه دوستی‌مون رو تموم می‌کنه.
_ شماره نمیخوام، باید برگرده وچشم توچشم بشیم تا ببینم چطوری دلش میاد بهم تهمت بزنه.
ظرف خالی فالوده را کنارگذاشت وتشکرکرد. سویل به واسطه‌ی دوست صمیمیش پینار، با شاهرخ آشنا شد وبه نوعی حالا دوست مشترک آنهاست. ازطرفی دلش به حال این می‌سوخت؛ ولی فکرش درگیرپینار بود.کجاست؟کی برمی‌گردد؟ شاهرخ که می‌گوید غلطی نکرده،پس فیلم خیانتش ازکجا آمده؟چطوربه دست پیناررسیده؟تک سرفه ای زدوبا صدای آرام ومهربانی گفت:یه خواهشی... هیچی ولش کن. الان وقتش نیست، بعداً میگم.
شاهرخ با ابروان درهم پیچیده سرش را به دوطرف تکان داد؛ ولی سویل حرفش را خورد. زمزمه کرد "بگو"، بازقبول نکرد وشاهرخ همین که به صندلی تکیه میزد با تحکم دستورداد
_ خواهشت‌روبگو.خوب می‌دونی دوست ندارم حرفی نصفه بمونه.
با مِن و مِن جملات را کنارهم چید:اولاً برای حال ودیدن جناب ‌عالی اومدم، دوماً...سحرمیخواد بره سرکار...همش دم از استقلال مالی وسرگرم شدن توی محیط کارمیزنه.کسی رو داری آبجیم‌روبذاره سریه کارخوب؟خودت که میدونی، نمی‌خوام جایی بره که اعتماد ندارم.فضای کاری خیلی جاها کثیفه.
_ حتما پیش یکی دونفرسفارش می‌کنم وبهت خبرشو میدم.
زمان دانشجویی دریکی ازهمین مغازه ها، پشت میزرسید سفارشات را تحویل می‌گرفت وآب هویج، ویتامینه وانواع آبمیوه‌ها را به مشتری می‌داد.بعد ازکلی کاروقرض و وام بستنی فروشی زد ومهرماه پارسال که مغازه به نام زد تازه حرف دلش را به پینار گفت تا بادست پرپا پیش بگذارد.حالا هم این اختیار را داشت به یکی ازهمان پسرانی که سفارش می‌گیرد بخواهد یک لیترآب هویج برای سویل بزند تا دست خالی مغازه را ترک نکند.
به محض خروج سویل،شماره ی نسرین را گرفت وپشت میزپیش‌خوان نشست.پا روی پا انداخت، گوش به پیشواز موبایلش داد وپوست لبش را جوید. داشت ازجواب ناامید میشد که صدای نسرین درموبایل پیچید:الو؟
_ سلام،کجایی؟باید باهم حرف بزنیم.
همین که کلمه ی خانه ازدهان نسرین دررفت شاهرخ مثل فنربرخاست و مغازه را صدری سپرد. سوییچ ماشین را زد وسراسیمه سوارشد.حرصش را روی پدال گازخالی کرد و لاستیک ها ازروی زمین کنده شد، درعرض پنج دقیقه به دم خانه‌ی نسرین رسید وبه سمت زنگ آیفون هجوم آورد. همیشه‌ی خدا رازدارپینار، اوبود و الان هم خوب ازمکان وشماره‌اش خبر داشت؛ اما ازهم‌چنین آدمی میشد حرف کشید؟با زوروتهدید شاید! صدایش درآیفون پیچید
_ چرا اومدی اینجا؟ بروسرکوچه تا ضایع نشدیم.
_ خیلی خب، بیا منتظرم.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #24
پارت بیست و دوم

دستورش را اجرا کرد و به سرکوچه رفت، دست در جیب فرو برد و زل زد به انتهای کوچه. خیلی طول نکشید که نسرین شال و مانتویی به تن زده و در ساختمان را باز کرد. با قدم‌های کوتاه جلوی شاهرخ ایستاد و با دلخوری پرسید:
- چه خبرته؟ تلفن رو که بی‌خداحافظی قطع می‌کنی، الانم بی‌اجازه میای دم خونه‌مون. مامانم جواب می‌داد چی می‌خواستی بگی؟ معنی این کارا چیه؟
با فکی منقبض و چهره‌ی برزخی جواب داد:
- هر چی می‌دونی از اون رفیقت، می‌ذاری کف دستم تا مجبور نشدم یه سری چیزا رو کف دست خونواده‌ات بذارم. ببین، اینی که جلوت وایساده با اونی که قبلاً دیدی خیلی فرق می‌کنه. آدرس و شماره‌ی دومش رو همین الان تحویلم میدی.
نسرین با ترشرویی گفت:
- چرا پاپیچ من میشی؟ مامانشم یا باباش؟ اون‌ها بهت اطلاعات ندادن اومدی سراغ بنده؟ هنوز نفهمیدم من با پینار عقد کردم یا جنابعالی.
- شما دوتا خوب از دار و ندار هم خبر دارین. چند شب پیش زنگ زدم، گفتی آدرسی ازش نداری و نمی‌دونی چرا مهریه رو کشیده وسط؛ اما دیگه باور نمی‌کنم از خط دومش مطلع نباشی، یا همین الان میگی یا میرم پیش بابات و یه سری خاطراتی که نمی‌دونه رو به گوشش می‌رسونم!
دست به کمر شد و توپید بهش:
- مثلاً چی می‌خوای بگی؟ خیانت خودت رو؟
شاهرخ با شنیدن واژه‌ی خیانت کفری شد و بازویش را محکم گرفت. همین که تکانش می‌داد و از لای دندان‌ها، غرید:
- اولاً که اگه یه دفعه‌ی دیگه این حرف رو بزنی دودمانت رو به باد میدم. دوماً خیانت رو اونی کرده که از جیب پدرش پول کش می‌رفت و برای دوست پسر الاغش خرج می‌کرد که آخرم پسره خوب جوابش رو داد و با یه دختر دیگه اوکی شد. حالا من خائنم یا تو؟ اینی که می‌بینی رو پینار ساخته، دوست دروغگوت. اصلاً از کجا معلوم اون فیلمی که مدرک داره رو واست نفرستاده باشه؟ ممکنه دست به یکی کردین، بدبختم کنین.
خنده‌ی عصبی نسرین عین مته در مغز شاهرخ رفت و بازویش را با تقلا و سختی از دست او خلاص کرد. با نیشخندی پرسید:
- به توهم توطئه دچار شدی؟ آخه بیچاره، کدوم پسری تونسته با تهدید ازم باج بگیره که تو دومیش باشی؟ یه بار میگم، دیگه هم تکرار نمی‌کنم، نه فیلمی برام فرستاده، نه خط دیگه‌ای بهم داده. دیگه هم حق نداری بیای این‌جا و مزخرف به هم ببافی وگرنه جار می‌زنم همه جا که بهم نظر داشتی و اومدی بازوم رو هم گرفتی! کل محل از بقال تا شاطری که حرکتت رو دید رو هم شاهد می‌گیرم. اشتباه اومدی، چیزی این‌جا دستگیرت نمیشه.
شاهرخ از گوشه‌ی چشم بقال و شاطری که جلوی مغازه با هم گرم حرف بودند را دید و با نگاه برای نسرین خط و نشان کشید. سوار ماشین شد و نفسی بیرون داد. در مسیر برگشت به بستنی فروشی بود که گوشیش زنگ خورد و از روی داشبورد برداشت. سیامک بود، با هم حال و احوال کردند و از مادرش پرسید که جواب شنید:
- ای بابا نپرس که یه دستش رو قلبشه و داره ناله می‌کنه. خونواده‌ی زنت برخورد درستی باهامون نکردن. اینم هی می‌شینه میگه یه دونه پسرم بدبخت شد. هروقت تونستی یه سری بهش بزن.
راهش به سمت خانه‌ی پدری، منحرف شد و با افکار مغشوش رانندگی کرد. مگر مادرش چه گناهی کرده که باید حرف بشنود؟ متلک یا تهمتی دارند به خودش بزنند. حتی یک درصد هم به دروغ بچه‌ی خودشان شک نمی‌کنند؟ شاهرخ بدتر از همیشه تحت فشار بود، یک تنه باید می‌جنگید و پدر و مادرش را وارد این بحث نمی‌کرد. کتایون طاقت این‌که به پسرش انگ هوس بازی بزنند را ندارد.
بی ام و، مقابل در فلزی پارکینگ متوقف شد و خودش هم پیاده تا در را باز کند. ماشین را کنار اتومبیل پدرش داخل حیاط دنج و بزرگ خانه پارک کرد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت. منزل ویلایی مانند، با نمای سنگ مرمر کرم رنگ وسط حیاط. از زمین و درختانش پیدا بود سیامک تازه آبیاری کرده. انتهای سمت راست، درون باغچه درخت بید مجنون و طرف چپ درخت یاس روییده بود، به همراه شاخه‌های گلی که پایین آن‌ها جوانه زده.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #25
پارت بیست و سوم

هوای حیاط را در ریه‌اش حبس کرد و قدم روی سنگ فرش طوسی رنگ گذاشت، از پله‌هایی که حیاط را به داخل خانه وصل می‌کرد بالا رفت و کفش از پا کند. در سالن را گشود و به صدای زمزمه‌وار پدرش گوش داد:
- عزیز من کف دستش رو بو کرده بود مگه؟ به حرفایی که شنیدی اکتفا نکن، هردومون می‌دونیم واقعیت چیز دیگه‌ایه.
دنباله‌ی صدا را گرفت، چند متر به جلو رفت و بعد سمت چپ تا به پذیرایی رسید.کتی گلوله گلوله اشک می‌ریخت و سیامک که پیشش روی مبل دو نفره نشسته بود دلداریش می‌داد. با سلام شاهرخ سر هر دو به سویش چرخید. مقابل پای مادرش زانو زد و دستانش را لمس کرد. با دیدن قطره‌های اشک کتی لحظه‌ای از پینار متنفر شد.کاش عین بچه‌ی آدم می‌آمد و مدرک کذاییش را رو می‌کرد تا شاهرخ بداند کجای راه را غلط رفته و خودش نفهمیده.
- مامان جون، مگه مُردم که داری برام زار می‌زنی؟گیروگور توی زندگی همه هست. شما خودت رو بکش کنار، من حلش می‌کنم.
تا آن موقع هیچ حرفی درمورد تهمت و مهریه و بدرفتاری احمد و مهین نزده بود که خانواده‌اش را در این روز نبیند؛ ولی نشد. مستأصل و غمزده گفت:
- چطور نگرانت نباشم مادر؟ یه هفته به تلفنم جواب ندادن، امروز صبح بازم زنگ زدم به مهین، انگار نه انگار همین یه هفته پیش عقدتون بوده و تو دامادش محسوب میشی، تا تونست افترا و اتهام زد بهت که پسرت دخترم رو روانی کرده و سر به ناکجا آباد گذاشته. شما که همچین پسر تنوع طلبی دارین چرا اومدین سراغ ما؟ پینار اگه زودتر نقاب از چهره‌ی شاهرخ برمی‌داشت اجازه نمی‌دادیم بله بگه. میگم چرا بله داده؟ گفت قصدش اذیت کردنه پسر شماست چون کم غصه نخورده ازدستش. وای... ! این‌ها چی میگن؟ من که ذره‌ای قبول نمی‌کنم و زیر بار نمیرم. اینم سزای قبول کردن اون مهریه‌ی سنگین.
شاهرخ که پلکش را روی هم گذاشته و سر به زیر انداخته بود چشم باز کرد و نگاه به صورت بی‌رنگ و روح کتایون داد. گفت:
- قربونت برم همین که بهم اعتماد داری کافیه. به تربیتت شک نکن.
به پدرش سفارش کرد هیچ تماسی کتایون با خانواده‌ی پینار نگیرد تا خودش تمام کارها را راس و ریس کند. برای ناهار نماند و به مغازه برگشت، در طول مسیر چند دفعه شماره‌ی پیمان را گرفت؛ اما بوق آزاد خورد. چه شب و روزهایی که با پیمان سر نکرده و خوب باهم آشنا بودند؛ ولی حالا بوی غریبگی می‌آمد. کلام پینار این‌قدر نافذ بود که نگاه برادرش را هم نسبت به شاهرخ عوض کرده؟ این وسط تنها کسی که به پاکی او می‌توانست قسم بخورد پیمان بود که حتی حاضر نیست جواب تلفنش را بدهد. لااقل یکی از ده تماس بی‌پاسخ را پاسخ می‌داد.
***
دستی به نشانه‌ی بای بای روی هوا تکان داد و رفت تا به ماموریتش برسد و من هم روی کاناپه‌ی خانه‌ی مجردیش دراز کشیدم. باز خوب بود زندگی مستقلی داشت و تنها زندگی می‌کرد. هیچوقت به استقلال این شکلی فکر نکردم چون مطمئن بودم بابا مخالفت می‌کند و نمی‌گذارد خانه‌ام را سوا کنم. بهاره شانس آورد پدرومادرش رضایت دادند، خوش به حالش.کوسن را زیر سرم گذاشتم و خیره به سقف شدم. یکی در میان کارم شده بود گریه؛ ولی برای حال خودم و با هر قطره‌ای به شاهرخ لعنت می‌فرستادم. پسره‌ی الدنگ. خیال کردی ولت می کنم؟ بازی با احساس پینار غرامت زیادی دارد که هنوز ازش آگاه نشدی و بهت می‌فهمانم. به وقتش، الان فقط سکوت این‌جا را می‌خواهم، فقط. نه دلسوزی بقیه را، نه مواخذه کردنشان را، نه سوال پیچ شدنم را، همین که جایی باشم کسی کاری به کارم نداشته باشد و به حال دلم زار بزنم، کفایت می‌کند که البته بهاره خیلی مجال گریه نمی‌دهد و خیر سرم آهنگ ملایم می‌گذارد تا فضا را عوض کند. اگر افاقه نکرد موزیک را شاد می‌کند و حین رقصیدن می گوید:
- به اون سکه‌هایی که قراره بگیری فکر کنی، غم و غصه فراموشت میشه. آخه دیوونه تو قراره بشی خانم خودت، خونه‌ای که من الان نشستم رهن شده، تو می‌تونی بخری یه روزی.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #26
پارت بیست وچهارم


بغل کاناپه، بالای سرم میزگرد کوچکی بود‌ که بدون بلندشدن ودیدن دستم را به طرفش دراز کردم و روی سطح میز کشیدم تا پیدایش کنم که آخر پاکت وفندک رویش را به چنگ آوردم و مقابل دیدگانم گرفتم. بهاره اصرار، اصرار که اگر لحظه‌ای مطمئن شدی اعصابت را آرام می‌کند بکش؛ ولی سخت بود.اشک از گوشه‌ی چشمم راه گرفت و به روی کوسن چکید. یاد دومین قرارم با شاهرخ افتادم که دستم جلویش رو شد.کاش دست او جلوی من رو میشد!
.......
_ هوا سرده شاهرخ، نمی‌شد با ماشین باقی راهو می‌رفتیم؟سرما بخورم تو مسئولی ها!
گرمای دستش به پنجه‌ی دستم منتقل شد و فشار آرامی بهش وارد کرد.لبش را نزدیک گوشم آورد و پرسید:به نظرت حال نمیده باهم پیاده روی می‌کنیم؟به من خیلی مزه میده. حتی حاضرم مریض هم بشم، به اینکه پرستارم بشی می‌ارزه.
قبل ازشاهرخ با یکی دوتا پسر دیگر دوست بودم؛اما نه جدی وبرای آینده. حسی که بهم می‌داد تازه بود، قوی و دلگرم کننده، بااحساس. بعداز اولین قرار لحظه به لحظه‌اش را تا امشب مرور کردم ونقصی ندیدم. نزدیک 12سال از رفاقتش با پیمان می‌گذرد وهیچ نگاه بدی بهم نکرد ومن هم اصلاً نظر خاصی نداشتم.بااینکه هیکل وموقعیت و قیافه‌اش هر دختری را گول میزد؛ ولی پینارکسی نیست پاپیش بگذارد یا فکرش را درگیر کسی کند که نداردش. از اول اخلاقم همین بود، از داشته هایم لذت می‌بردم. یک ماه پیش به بهانه‌ی تولد پیمان بهم زنگ زد که اگر برنامه‌ای برایش دارم روکنم تا با همکاری خودش وزیبا جشن قشنگی بگیریم که آخرش درکافه تولد ماندگاری گرفتیم وهمان شب حرف دلش را دور ازچشم همه بهم زد. به سمت میز پیش‌خوان رفت تا مثلاً سفارش اسپرسوی دیگری بدهد که برایم پیام فرستاد"کارت دارم،کیک شکلاتی روبهونه کن بیا پیشم"همین که پشت میز نشسته بودم نگاهم به سمتش روانه شد ودیدم بدون هیچ درخواست اسپرسویی جلوی میز ایستاده. برخاستم وکنجکاوانه به طرفش رفتم. آرنجش را روی میزگذاشته وبا لبخندی بهم خیره شد. بالحن آرام و نرمی موضوع را مطرح کرد
_ یه مدتیه همش حسرت رابطه‌ی پیمان وزیبا رو می‌خورم. دوران نامزد شیرینی‌رو با هم می‌گذرونن. با کمک بابام وچندجای دیگه و پس انداز خودم
بستنی فروشی روگرفتم؛ ولی باز کم دارم.پول نه، یه زندگی آروم وکامل.این‌جوری نمیشه خوش‌بخت شد. ماشین وخونه ومغازه ابزاره واسه رسیدن به خوش‌بختی، برای داشتنش باید اول به اینا برسی که رسیدم. الان خودش‌رو می‌خوام...یعنی... می‌تونم ازت درخواست کنم خوش‌بختیم، توباشی وعلاقه‌ام‌رو قبول کنی؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #27
پارت بیست و پنجم


سرم شاخ درآورد وهول شدم. دست وپایم را گم کرده بودم، دوروبرم را از نظر گذراندم وخداروشکر پیمان طبق معمول محوحرف با زیبا وبقیه بچه ها بود. خودم را جمع وجور کردم وپرسیدم:این همه سال اومدی و رفتی از خونه مون، چطورشد یه‌هو امشب داری میگی بهم علاقمند شدی؟
شانه‌ای بالا انداخت وجواب داد:خودم‌هم نمیدونم، تا حالا شده یک چیزی اونقدری بهت نزدیک باشه که نبینیش؟مثل عینکی که روچشمت باشه؛ ولی هرجا بری حس نکنی داریش. بغل گوشم بودی و ندیدمت، یا...شایدم روی همون چشمم بودی!
کاملاً مشخص بود دارد مخم را می‌زند وخودم هم ازحرف هایش کیف کردم وبا لپ سرخ شده سر به زیر انداختم.کسی ازاین جملات باچنین لحن نافذی بهم نگفته بود. البته خیلی‌ها آرزوی نزدیک شدن به من را داشتند؛ اما پینار اهل گشتن با هرکسی نبود. ازش مهلت گرفتم تا همه‌ی جوانب را بسنجم وجواب بدهم. قرارشد خودش به پیمان بگوید، منتها بعد از گرفتن جواب. یک ماه دقیقا ازآن شب گذشت ومخصوصاً طولش دادم تا ببینم روی خطم می‌آید برای جواب یا نه،که اصلاً زحمت نداد و آخرخودم دست بکارشدم.
ساعت یازده شب بود که با اولین بوق برداشت:
_ الو سلام. خوبی؟
_ سلام ممنون. یه وقت زنگ نزنی بپرسی موافقم یا مخالف! پول تلفنت زیاد میشه!! منم با آدم خسیس آبم تویه جوب نمیره.
حسابی خندیدو آرام که شد گفت:نمی‌خواستم جلوی تمرکزتو بگیرم وگرنه هرشب دنبال این بودم شماره‌ات بیوفته روصفحه ی موبایلم. حتی یه دفعه پیمان ناهاردعوتم کرد خونه‌تون که برنامه روبیرون چیدیم. به هرحال نوع نگاهمون دیگه مثل قبل نیست، بعد اون حرفا تغییرکرده وخودم خواستم اینطور بشه. درمورد خساست هم سوالی داشتی ازپیمان بپرس میگه چندبار سفر شمال مهمونم بوده. احیاناً قصد ندارین بگین علاقه‌ام‌رو قبول می‌کنین یا نه؟
سوالش را نادیده گرفتم وبرای آزار دادنش بحث را به بیراهه کشاندم :
_ اوه اوه دیگه بدتر. ولخرجی؟ پس فردا حساب دخل وخرجت به هم نمی‌خونه، اعصابت خورد میشه سر من خالی می‌کنی. شک دارم بتونم تحمل کنم.
پشت پنجره‌ی اتاقم ایستاده وبه نم نم باران اواسط آبان ماه چشم دوخته بودم وبی‌صدا قهقهه می‌زدم. خوب حرصش داده بودم. پوفی از سرکلافگی کشید وسکوت کرد.این یعنی فقط پاسخ درخواستش را می خواهدو استرس دارد. موهای خرمایی بلند، چشمان مشکی وچانه ی مربعیش با آن کت وشلوار سرمه ای وپیراهن سفیدی که شب تولد پیمان تنش بود یادم می‌آید می‌خندم. یک ماه تنها وتنها به شاهرخ فکر کردم واز سویل ونسرین هزاربار صلاح مشورت گرفتم. پیمان چه راضی، چه ناراضی، به من ربطی ندارد، رضایتش با شاهرخ.گلویم را صاف کردم، بعد ازمکث طولانی نفس عمیقی کشیدم وحرفم را زدم
_ اگه اصرارداری که علاقه‌ات‌رو قبول کنم... مشکلی ندارم.
آشنایی‌مان ازهم تا آن موقع درحد سلام علیک بود ورابطه ی دوری داشتیم؛ ولی ازحالا به هم نزدیک شدیم. برای همین قرار اول‌مان چند روز بعد اوکی شد وحرف‌های اولیه را زدیم. درجریان گذاشتن پیمان را انداختم گردنش، از سلایق و روابطی که درگذشته داشتیم گفتیم که خب قبلاً پیمان در خلال صحبت هایش گفته بود شاهرخ زیاد اهل دوستی نیست وخودش هم تایید کرد با احدی رل نزده، من هم واقعیت را گفتم.
سه هفته بین اولین ودومین قرار فاصله افتاد و امشب هم ماشین را کنار خیابان پارک کرد تا استخوان پایم را درسوز هوای ماه آخر پاییز گیر
بیندازد وخودش لذت قدم زدن را ببرد. دم مغازه ای که ازدر شیشه‌ایش، سالن مملواز آدم پیدا بود ایستاد ونیم نگاهی بهم انداخت. کنار رفت تا اول من وارد شوم وبعد پشت سرم راهی شد.حلیم، انواع آش‌ها وعدسی فروخته میشد؛ اما میزی برای نشستن وخوردن نداشت. سفارش دوکاسه آش دادیم وحاضرکه شد بردیم بیرون. جلوی مغازه دوتا میزبه همراه صندلی چیده شده بود که پشت یکی ازآنها کنارهم نشستیم ومشغول شدیم. داغ داغ چندتا قاشق خوردم وشاهرخ خندید. سری به دو طرف تکان دادم وگفت:
_ گرسنه‌ات بود یا می‌خواستی خودتو گرم کنی؟
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #28
پارت بیست و ششم


- جفتش. توهم جای این‌که بشینی تماشام کنی به آش خودت برس.کوفتم شد.
باهرکلمه‌ای که می‌گفتیم بخار از دهان‌مان خارج میشد.امسال دمای هوا عجیب پایین آمده بود، دقیقاً چیزی که عاشقش بودم؛ ولی هنوز بهش نگفتم. پالتوی چرم قهوه‌ایم هم گرمم نمی‌کرد و شاهرخ که ازگوشه‌ی چشم حواسش بهم بود قاشق را درکاسه ول کرد وشال نازکش را دورگردنم
انداخت. حالا من بودم که خندیدم و نگاه پرسش‌گرانه‌اش به سویم آمد.جواب دادم:(( این واسه خوشگلیه یا گرم شدن؟ خوبه بااین سینه پهلو نمیکنی.))
_ همین که نذاره هوا به گردنت بخوره کافیه برام.
_ برام یا برات؟
حین پایین دادن آشی که درآن هوا حسابی بهم می‌چسبید شنیدم:(( برام. تو سرما بخوری عذاب وجدان می‌گیرم که چرا آوردمت محیط بیرون. خدایی نکرده طوریت بشه دورم ازت نمی‌تونم نگه داری کنم.اون وقت خونواده‌ات مجبورن جور قراری که ازش بی خبربودن‌رو بکشن.))
اوووه! چقدر احساس مسئولیت! چقدرداستان سرایی! اگربگویم نصف روزهای پاییزو زمستان را بیرونم ازنگرانی درمی‌آمد؛ ولی...همین که به
فکرم باشد عالی‌ست.آش، سرما راازیادمان برد وکنار پیاده رو پشت میز مشغول گپ زدن ونظاره گر رفت وآمد عابرین بودیم. اواخرگفت وگویمان بود که بااشاره به گوشه‌ی لبم با لبخند دندان نمایی زمزمه کرد:
_ به نظرت با این تیکه آشی که مونده بری خونه نمیگن کجا وبا کی خوردی؟
چشمم گرد شد وسریع کیفم را روی پایم گذاشتم تا دستمال کاغذی پیدا کنم.ای بدجنس. شاهرخ که صندلیش را کنارصندلیم قرارداده بود تا درنزدیک ترین حالت بهم باشد با خنده به حرکت سریع دستانم که درون کیف را می‌گشتم خیره شد. کجاست لعنتی؟ آهان، دیدم.چنگی به دستمال جیبی زدم و یک پر ازش درآوردم، همین که خواستم زیپ کیف را ببندم دست مردانه‌ی شاهرخ بی‌اجازه وتندوتیز رفت داخلش وپاکت سیگاررا خارج کرد.وای، چرا با خودم آورده بودم؟زهره ترکاندم وهرچه خورده بودم کوفتم شد، سر معده‌ام ماند ولال شدم.آرنج دستی که پاکت را گرفته بود روی میزگذاشت وبا چشم‌های غضبناک واخم غلیظی پرسید:(( این چیه توکیفت؟))
لحنش دلم را لرزاندوآب دهانم را قورت دادم. از دود بی‌زاربود، پسری که باشگاه برود وبه ورزش اهمیت بدهد حق دارد این‌طورقاطی کند؛ ولی نه برای منی که زنش نبودم وبی‌خودی رگ گردنش زده بالا.خودم را نباختم وخیلی معمولی وخونسرد گفتم:(( مال نسرینه، واسه اینکه نبره خونه وجلوی مامان باباش لو نره، داد بهم نگه دارم. وگرنه من نمی‌کشم.))
_ نکشیدنش که وظیفه‌اته، اما نسرین فکرنکرده ممکنه توپیش خونواده‌ات لوبری؟بهتره هرکی مصرف می‌کنه بارش روبه دوش بکشه. پیمان بفهمه ناراحت میشه!
جمله‌ی آخرش را تهدیدوارگفت.طلب‌کارانه پرسیدم:(( چیه؟ تهدید می‌کنی؟ تو هنوزجرئت نکردی بهش بگی چه حسی به خواهرش داری، بعد اونوقت چطوری می‌خوای بگی از آبجیش سیگار گرفتی؟))
پاکت را بی رحمانه درمشتش مچاله کرد و غرید:(( اول میگم چه حسی دارم، بعد می‌پرسم ببینم خبرداره حامل سیگار دوستتی یا نمی‌دونه، که در اون صورت دوتایی یه فکری به حالت می‌کنیم!پینار، گفته بودم ازدروغ متنفرم یا الان بگم؟))
نخیر، قضیه داشت بیخ پیدا میکرد، انگارمچم را با پسردیگری گرفته! دستم یخ زده بود.نه برای هوا، ازترس. برای اولین بار، آن روی خشم‌گینش جلوی چشمم فوران کرد وجدی شدنش را دیدم. اما دختری نبودم که میدان خالی کنم. دست به کمر زدم وگستاخ شدم:
_ می‌خوای راستشوبگم؟آره، یه وقتایی که حوصله ندارم واعصابم خط خطی میشه با نسرین چند نخ می‌کشیم ولی تفریحی، نه مداوم.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #29
پارت بیست و هفتم


به وضوح غیب شدن پاکت را درون مشتش دیدم! له شد!تکه‌های توتون از لای انگشتانش بیرون آمد و بهم تشرزد:
_ پس چرا وقتی من عصبی‌ام سراغ این زهرماری نمیرم؟ حرص یا عقده‌ای داری هزارراه پیدا کن تا سراون خالی کنی، دودی شدن راهش نیست.
سرت‌رو با کارای دیگه گرم کن، چرا سیگار؟ آدمی که این‌روامتحان کنه به نظرت سخته براش سری بعد هم ل*ب به بقیه‌ی چیزا بزنه؟ من نیومدم توزندگیت که این آ*ش*غ*ا*ل*ها روببینم پینار، اومدم با یه دخترعاقل وبالغ آینده بسازم. دختری که با منطق میره جلو لب به سیگارمیزنه؟
آقا رفته بود برای سخنرانی وپندواندرز.گوش من هم خیلی بدهکارش نبود وسرم را که به پایین انداختم دست آزادش زیرچانه‌ام قرارگرفت ونگاهم را به چشمانش دوخت. با تحکم خاصی تاکید کرد
:به جان شاهرخ قسم، تا روزی که زنده‌ام و تو زندگیتم، حق نداری لای ل*ب‌هات این کوفتی رو بذاری. حتی اگه نسرین یا هراحدی تعارف کرد. من
کاری به بقیه ندارم، تو برام مهمی. شیرفهم شد؟
خب چرا جان خودت را قسم می‌خوری؟یک دفعه گفتی بس بود. چقدر برایش اهمیت داشتم و خودم بی خبربودم.دقیقاً همین عواطف و احساسی که به سمتم سرازیر میشد مجابم کرد قولی بدهم که بهش مطمئن نبودم. سوار ماشین که شدیم روشن نکرد،کامل به طرفم چرخید و دست چپم را گرفت.
حین نوازشش با انگشت شست گفت
:هرچی بوده واسه من تموم شده اما به شرط وشروط! اگه یه ذره، یه قطره احساسی ازم توی قلبت داری با دوری ازاین‌ها پاک نگهش دار. روزی که حس کردی متنفری یا کینه‌ای ازم داری برو تموم سیگارای دنیا رو دود کن. قبل ازمن مهم نیست، بعدازمن هم کاری ندارم، تا وقتی کنارتم خودم بی حوصلگی و اعصابت‌رو آروم می‌کنم. سمت چیزدیگه ای نرو.
.......
پاکت را دردستم می‌چرخاندم وهق هق می‌زدم. زیرلب زمزمه کردم:
_ بی معرفت، به جون خودت قسم دادی که ترک کنم.خربودم که باورکردم جونم برات عزیزه و یهو جونت برام باارزش شد.همونی که قول داد دلیل
آرومی اعصابم باشه داغونش کرده. به درک. به جهنم. دیگه توقلبم نیست که بخوام آدم حسابش کنم. دیگه نیست!
بالاتنه‌ام را بلندکردم، ازحرصم پاکت وفندک را کوبیدم به دیوارپذیرایی وکوسن را هم پشت بندش پرت کردم.با دست صورتم را پوشاندم و زار زدم. خدا لعنتت کند شاهرخ که مرا عروسک دستت کردی. خب اگردوستم نداشتی بهم می‌گفتی، چرا پای کس دیگری را بازکردی؟ خوب شد فهمیدم، وگرنه سرم کلاهی به چه گشادی می‌رفت. ممکن بود عمری با مردی زیریک سقف زندگی کنم که بوی عطرتن غریبه میداد، نه من.هرچه بیشتر مرور می‌کنم بدتر مصمم می‌شوم لهش کنم.پا تندکردم سمت پاکت و فندک، از روی سرامیک برداشتم ویک نخ درآوردم. قبل از اینکه لای لبم بگذارم زل زدم بهش وگفتم:
_ بهترین جایگزین برای اون اوباش لجن تویی. دودت بره توقلب و ریه‌ام شرف داره به مهرو محبت شاهرخ که تودلم جاخوش کرده.وقتشه بیاد بیرون.
با فندک روشنش کردم و پُک عمیقی بهش زدم.گور بابای آدم دغل باز. بکش پینار، ضررش هرچه باشد از وجود آن آ*ش*غ*ا*ل درزندگیت کمترست. بکش که بازی دست توست!
***
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #30
پارت بیست و هشتم


روی صندلی تاشونشست ونیم نگاهی به ساختمان‌های اطراف کرد. هوای امشب برای سوزاندن عالی بود! بادی آتش را خاموش نمی‌کرد. چند تکه چوب کوتاه را کف تراس گذاشت، مقدارکمی ژل آتشی به رویش ریخت وکبریت زد. آتش که شعله ورشد میان ابروانش فاصله نبود، نفس‌هایش بوی کینه ونفرت می‌داد. دلیل تباهی زندگیش را نفهمید وهمین گیجی بیدارش کرد. وقت تخریب پل‌هایی بود که شاید روزی پیناربرای برگشت از رویش می‌گذشت. به یاد اشک های مادرش می‌افتاد ولعنت برمسببش می‌فرستاد. ازجیب شلواراسپرت ونقره‌ایش عکس های چاپی دونفره را بیرون کشید وخوب تماشاکرد. شاهرخ اعتقادی به حافظه‌ی تلفن نداشت، می‌گفت عکسی که بگیرم می‌دهم ظاهرکنند تا سالیان دراز درآلبوم داشته باشیم وبه بچه هایمان نشان دهیم. بچه‌هایی که درنطفه‌ی تصورات و رویا خفه شدند ولحظاتی که سوزانده می‌شد. تصویر دونفره درکوه توچال را سپرد به آتش، بعدی عکسی بود که شاهرخ ب×و×س×ه‌ای به لپ پینارمی‌زدو اوبا لبخند درحال نگاه به دوربین ولی...تقدیرش عجین شده با حریق بود، عکس بعد شاهرخ را یاد موقعی انداخت که نگاه عاشقانه‌ی هردوبرهم گره خورده وموبایل دردستش را طوری تنظیم کرده بود تا این صحنه را
ثبت کند؛ اما آخرش آتش محوش کرد.تصویردیگر، مربوط به یک ماه قبل ازعقد بود، تکی فقط ازپینار گرفت، دستش زیرچانه وچشمکی هم چاشنی
کرد تا عکسش معرکه شود.صحنه‌ی بعدی همان روز، پینارزبان درازش را به دوربین نشان داد وشاهرخ شکارکرد. سنگ که نیست، مرد است، بالاخره می‌ترکد وآب می‌شود. بغضش را فروداد تا بتواند زیرلب چیزی بگوید:تقاص پس میدی پینار، تاوان روزای خوبی که یه شبه تلخ کردی روپس میدی. یعنی ازت می‌گیرم، تموم خوشی‌هایی که برات ساختم‌رو ناخوش می‌کنم! چی کم گذاشتم ع×و×ض×ی؟
می‌گفت ویکی یکی عکس ها را پرت می‌کرد درآتش.
:یادم نمیاد به‌جز یک یا دوبار ترش‌رویی کرده باشم، یادم نمیاد به غیراز دوبار ازم نه شنیده باشی، خاطرم نیست بدیت‌روخواسته باشم.کاری باهام کردی که تا جواب ندم آروم نمی‌شینم.
با دیدن عکس‌های یک ماه قبل ازعقد، یاد پیناری افتاد که همان روزها پافشاری کرد مهریه را بالا ببرد. دقیقا فردای این عکسی که درحال جزغاله شدن بود! پس نقشه‌ای ازپیش تعیین شده کشیده وسر شاهرخ را کلاه گذاشته! ازدختر25ساله گول خورد! همین که به شعله خیره وانعکاس نورآتش به چشمش افتاده بود سری به بالاوپایین تکان دادو مغزش به سوی آن روز عقب گرد کرد.
........
یک ماه قبل عقد
تازه ازحمام برگشته وحین خشک کردن موهایش با حوله روی مبل نشست. استخوانی نرم کرد وآب گرم به تن کوفته‌اش قوت داد.حوله را دور گردنش رها کرد وخم شد تا کنترل تلویزیون را ازروی میز مقابلش بردارد. چند دقیقه‌ای کانال ها را گشت وبه فوتبال که رسید دست نگه داشت، خیلی اهلش نبود؛ ولی برای خارج را گه‌گاه دنبال می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین