. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #41
پارت چهلم

از حرف دکتر قیافه ای متعجب با لب های جمع شده به خودم گرفته ام و این سوال روی صفحه مانیتور توی ذهنم نقش برجسته شد

_ مگه قراره چه اتفاقی بیفته، محمد امین ؟

یک لحظه دکتر به سمت آینه روشویی کنار اتاق رفت و دو دستش رو روی دو طرف روشویی گذاشت و با چهره ای غمگین از توی آینه بهم نگاه کرد

_ امیرعلی جان شاید برای تو خیلی مهم باشه !

دستش رو به سمت نهال گرفت و حرفش رو ادامه داد

_ بستگی به این داره که چقدر عاشق این دختری که روی این تخت خوابیده باشی ؟

از این که اسم نهال وسط اومده بود، حس غم‌ عجیبی دلم رو گرفت و یه چیزی مثل سنگ روی سینه ام توی سینه ام افتاد .

_ دکتر جان از عشق نهال توی دلم می‌دونی ؟

_ آره امیرعلی می‌دونم ، ولی این دفع خیلی شجاعت و از خودش گذشتگی می خواد

_ یعنی چی محمد امین ؟

محمد امین نفسش رو‌صدا دار از سینه بیرون داد و دستش رو از روشور برداشت و به سمتم برگشت .

_ شاید لازم باشه حتی از جونت هم به خاطرش بگذری ؟!

بدون هیچ فکری جواب محمدامین رو دادم

_ با تمام وجودم به خاطر نهال از جونم هم می گذرم ، حالا بگو‌ باید چیکار کنم ؟

محمدامین لحظه ای تامل کرد و حالت فکر کردن به خودش گرفت

_ ام چیزه

_ لازم نیست نگران چیزی باشی دکتر جان ، بهم بگو چیکار باید انجام بدم ؟

محمدامین لب پایینش رو با دندون گاز گرفت و لحظه ای بعد جواب داد

_ ساعت چنده امیر علی ؟

به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم

_ ساعت یازده

_ خب ساعت دوازده شروع می کنیم

_ دکتر من باید چیکار کنم ؟

_ تو هیچ کاری لازم نیست انجام بدی ، فقط هر اتفاقی افتاد نام اعظم خداوند رو به زبون بیار

خواسته محمدامین خواسته راحتی بود

_ چشم حتما دکتر

_ خوبه
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #42
پارت چهل و یکم

قبل از این که بتونم کاری دیگه انجام بدم به سرعت برق از جلوی چشمام محو شدن از دیدن صحنه ای جلوم اتفاق افتاد داشتم غش می کردم واقعا ترسیده بودم یک لحظه انگاری نیروی که تویی بدنم داشتم از بدنم خارج شد ، حسی شبیه بدی داشتم مثل آدمی که هر لحظه قلبش داشت از تپیدن تویی سینه می ایستاد شوک زده شده بودم و آب دهنم خشک خشک مثل کویر لوت شده بود حرف های اون دو تا جن مادر و دختر مثل نوار کاست توی ضبط صوت تکرار می شد تویی سرم و تصویرشون جلویی چشم هام بود نمی دونم گناه من چی بوده که این همه مستحق عذاب بودم من چه گناهی کرده بودم ، نمی دونستم واقعا گناه من چی بود !پا هام سست شدن و با زانو به زمین خوردم و از حال رفتم .
با حس مالیده شدن جسمی نرم و بیش از حد و اندازه داغ و لزج چشم هام رو باز کردم هوا گرگ و میش بود .
نمی تونستم درست حدس بزنم که چه حیوونی جلوی چشمام قرار داره ، گیج و منگ بودم و مکان و زمان از دستم در رفته بود و نمی دونستم کجا هستم ؟!
چشمام رو روی هم فشار دادم تا حداقل جلوم رو ببینم ، چشمام رو باز کردم وچند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم کجام و بتونم خودم رو جمع و جور کنم حیوانی که و شرایطم رو بفهمم به صندوق عقب ماشینم تکیه داده بودم ، سریع از جای که نشسته بودم بلند شدم خواستم برم تویی ماشین که درد شدیدی از نوک پاهام تا سرم و مغزم پیچید و زمین گیرم کرد حسی مثل حس فیلم های ترسناک و آدم خواری اومد سراغم مثل حسی که موقع دیدن فیلم پیچ خطرناک و کلبه وحشت اومد سراغم فرمانده ترس و درماندگی و وحشت و سربازان زورمنداش بر بدنم داشتن چیره می شدن

حیوونی که پشت سرم شروع به پارس کردن کرد و من متوجه شدم که اون حیوونی که من رو‌ آنقدر ترسونده بود فقط سگ بود سعی کردم از جام بلند شم و دستم رو به تایر ماشین گرفتم و اومدم بلند بشم ولی دوباره درد تویی بدنم پیچید و تا آستانه مرگ برد هر جوری بود خودم رو گشون گشون تا در ماشین رسوندم و سوار ماشین شدم و در رو بستم و نفسی از سر راحتی بیرون دادم ولی انگار فرمانروایی ترس و وحشت برنامه های دیگری برام چیده بودن و قصد داشتن شب جهنمی من رو تکمیل کنن ولی من از این برنامه بی خبر بودم
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #43
پارت چهل و دوم

سرم رو بلند کردم که ای کاش سرم تا ابد خم می موند و بلندش نمی کردم همه چیز عوض شده بود و به ترسناک ترین فیلم عمرم نگاه می کردم

یک دفعه صحنه ای رو دیدم دیگه هرگز فکرش رو نمی کنی ، تویی بدترین عذاب های جهنم هم وجود داشته باشه .
نفسم از دیدن اون صحنه به شماره افتاده بود ، مطمئنا تویی یه فیلم علمی تخیلی بودم رعشه شدیدی بدن و وجودم رو فرار گرفت

اون سگی که به هوش آورده بود من رو بین پنج یا شش تا حیوون که به اندازه دو یا سه تا سگ گردن کلفت قهدریجانی اندازشون بود محاصره شده بود چشماشون بزرگ و به رنگ قرمز بود و انگاری لامپ دویست واتی روشن کرده بودی درست مثل همون گرگ فیلم گوریل سفید بودن .
تو کسری از ثانیه و جلوی چشمام به سگ بیچاره حمله کردن زوزه های دردناک سگ به طور عجیبی به جای زوزه و فریاد سگ به فریاد دردناک یه انسان زیر دست اون حیوون های لعنتی بود یه لحظه دو تاشون برگشتن سمتم مستقیم به من نگاه می کردن بدنم قفل قفل شده بود انگاری توی سیمان مدفون بودم و فقط سرم بیرون از سیمان قرار داشت و چشماش مثل یه گوی آتشین و سرخ بود که واقعا باعث شد قالب تهی کنم و تا مرز سکته قلبی برم با یه خیز بلند فکر کنم چهارمتری پرید و خودش رو به روی کاپوت ماشین رسوند یه نیروی بهم دستور می داد نام اعظم خدا رو به زبون بیارم ولی دهنم قفل شده بود و نمی تونستم .

انگار هیچ اختیاری از خودم نداشتم و افتاده بودم دست اون موجودات یه حسی توی دلم می گفت اونا از ترس من لذت می بردن اون موجود گرگ نما از روی کاپوت ماشین پایین پرید و کنار هم مثل لات های خیابونی که برای دعوا اومده بودن ایستادن و مستقیم به من نگاه می کردن ثانیه ها به سختی می گذشتن و داخل ماشین مثل فریزر سرد شده بود و کم کم بدنم داشت یخ می زد که از پشت اون گرگ نما ها یه دختر بیرون اومد و جلوشون ایستاد

تو عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم و تعجب کردم که اون با این موجودات چیکار داره ، از اون موجودات فاصله گرفت چیزی به اسم پا و اتصال به زمین وجود نداشت و انگار داشت روی هوا راه می رفت و هر لحظه به ماشین نزدیک و نزدیک تر و ماشین سرد تر و سردتر می شد تا این که درست کنار ماشین قرار گرفت و بهم نگاه کرد یه لبخند ریز و شیطانی روی لبهاش نشست یه دفعه گردنش کج شد و چهره اش کریه شد و چنان جیغ کر کننده ای زد که شیشه های ماشین شکستن و دستش رو گذاشت روی گردنم و شروع به فشار دادن کرد داشتم خفه می شدم تقلا می کردم دستام رو آزاد کنم تا شاید نجات پیدا کنم ولی بی فایده بود برای چند لحظه انگار آزاد شدم و یکی به جای من فریاد زد انگار این من نبودم !

_ یا خدا ، یا علی مرتضی !!

آزاد شدم و همه اون موجودات و همون دختره دود شدن و رفتن هوا و اثری ازشون نبود

دستام به طور خودکار سوئیچ رو تویی جا سوئیچی ماشین چرخوند و جفت پاهام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین از جا کنده شد و رو به جلو رفت فقط می رفتم تا این که به جاده اصلی رسیدم

ماشین رو کنار جاده پارک کردم و به پشت سرم نگاه کردم جاده ای که پشت سرم بود همون جاده همیشگی ویلا بود و هیچ فرقی نکرده بود ...

سوار ماشین شدم و راه جاده برگشت رو در پیش گرفتم و آخرش هم نفهمیدم چرا اون دختر می خواست من رو بکشه ولی خوشحال بودم که یکی دیگه از جهنمی ترین شب های عمرم به پایان رسیده بود.

اره واقعا به پایان رسیده بود
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #44
پارت چهل و سوم

ولی یکی توی دلم فریاد می زد ، فرار کن و هیچ وقت دیگه پاهات رو تویی این جاده لعنتی نزار ولی هیچ کس نمی دونه که دفتر سرنوشت برگه های سرنوشتش را به چه رنگی نوشته سفید ، سیاه یا خاکستری

پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم و تا خونه اصلا پاهام رو از روی گاز برنداشتم ، هی پشت سرم رو نگاه می کردم یه حسی بهم می گفت اون دختر پشت سرم نشسته وقتی نمای جلوی خونمون رو دیدم یه نفس راحت کشیدم انگار اونجا امنیت بیشتری داشتم ، در خونه مون رو با ریموت کنترل باز کردم و با ماشین رفتم تو حیاط و ماشین رو پارک کردم ، یه حس عجیبی مثل ترس من رو گرفت و از ماشین پیاده شدم حیاط ساکت بود و انگار کسی توی خونه نبود .

داخل خونه شدم ، بله حدسم درست بود ، مامان اینا رفته بودن شمال به عمارت پدری و نامه ای هم برای من نوشته بودن :

_ امیر علی جان ما به همراه عمه ها و خاله ، بهاره و کامران دسته جمعی رفتیم ویلا هر موقع رسیدی تو هم بیا

نامه رو تا کردم و گذاشتم روی پیشخون آشپزخونه ، ترس بدجوری تویی دلم رخنه کرد ولی سعی کردم خودم رو با فکر های مثبت مشغول کنم که موفق هم شدم .

ترس تویی دلم کمتر شد ، تلویزیون رو روشن کردم و گذاشتم کانال فیلم و صداش رو زیاد کردم ، از شانس بد یا خوب من تلویزیون داشت فیلم چاکی رو‌ پخش می کرد که ترسناک بود همون جا گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه فیلم روی اون صحنه ای بود که چاکی زنی رو که تسخیر کرده بود داشت اون پسر چند شخصیتیه رو پرت می کرد تو گودال که برق رفت و یه جورایی حسم رفت و ترجیح دادم که دوش کوتاهی بگیرم .

حوله ام‌ رو برداشتم و رفتم حموم ، آب داغ رو بسم الله گویان باز کردم و رفتم زیرش ، پوست بدنم می سوخت ولی حس می کردم نیاز دارم ، تویی حموم همش حس می کردم که کسی نزدیکم ایستاده و داره تماشام می کنه ولی پشت سرم رو که نگاه می کردم هیچ کس نبود .
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #45
پارت چهل و چهارم

دوشم رو گرفتم و رفتم توی اتاقم حس عوض کردن لباس نبود ، با لباس خودم رو تخت پرت کردم و به خواب رفتم .

همون موجود سفید بود ، انگاری با غل و زنجیر بسته بودنش و نمی تونست خودش رو آزاد کنه ، ولی چیز های رو می گفت :

_ امیر علی خواهش می کنم نجاتشون بده ، اونا گرفتار شدن....

نمی فهمیدم منظورش چیه و با صدای تلفن از خواب پریدم با دیدن اسم دکتر منوچهری روی گوشیم یاد ماجرای اون روز تویی مطبش افتادم و برای لحظاتی اخم روی صورتم نشست ولی گفتم حتما خیری توشه که زنگ زده تا اومدم جواب بدم قطع شد .

یه نفس راحت کشیدم و به حرفای اون موجود سفید فکر کردم منظورش چی بود ، اونا دیگه کی هستن ، یکدفعه یادم به خانواده ام افتاد که تو ویلا بودم ، سریع لباسام رو پوشیدم و دویدم سمت ماشین فکر کنم اونا تو خطر بودن به دیشب خودم فکر کردم که چه کشیدم وحشت سرتاسر بدنم رو گرفت و شروع به لرزیدن کرد.

دوباره گوشیم لرزید و نگاهش کردم و دکمه اتصال رو زدم

_ سلام دکتر ، در خدمتم ؟؟؟

_ آقای سهرابی میخواستم در مورد اون روز...

نزاشتم حرفش رو کامل بزنه و پریدم وسط حرفش :

_ دکتر جان الان عجله دارم ، اگر صلاح میدونید بیام دنبالتون و توی مسیر باهم حرف بزنیم ؟؟

_ باشه من مطب نیستم ، ادرس رو براتون می فرستم

_ باشه منتظرم

ماشین رو روشن کردم و دکتر آدرس رو برام فرستاد تا اومدم حرکت کنم و برم متوجه وضعیت افتضاح ماشین شدم و ماشین رو برگردوندم داخل خونه ، مامان و بابا با ماشین هاشون رفته بودت و توی حیاط ماشینی نبود
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #46
پارت چهل و پنجم

به شانس و اقبال بد خودم لعنت فرستادم‌ ، نمی دونستم حالا باید چیکار کنم !

دوباره گوشیم شروع زنگ خوردن دختر عمه خاتون بود ، دکمه وصل گوشیم رو زدم و صدای لرزونش توی گوشم پیچید :

_ ام....یر علی

_ چی شده الیرام‌ ؟!

_ امیر خواهش می کنم ، خودتو برسون

_ اِلی به خدا رام گیر افتادم !

_ امیر اینجا داریم می‌میریم زود باش !

تلفن رو از روی الی رام قطع کردم و سریع سمت بیرون دویدم ، محله ما طوری بود که تاکسی تلفنی نداشت ، یه پیکان زهوار در رفته تویی کوچه بود و سمتش دویدم .

_ نگه دار ، خواهش می کنم نگهدار!

راننده پیکان تا من رو دید که انقدر با عجله و هول بودم ، فقط یک جمله گفت :


_ ببخشید آقا من عجله دارم


پاش رو روی گاز و همونجا من رو رها کرد و رفت‌ و من رو توی بهت و حیرت و کلافگی گذاشت ، از یه طرف گوشیم یک بند زنگ می خورد و بهاره ، الیرام و هر کس اونجا بود داشت به من زنگ می زد و از طرفی هم وسیله ای نبود که باهاش تا اونجا بیام .

از شدت کلافگی شروع کردم به راه رفتم و به سنگی که جلوی پام بود لگد محکمی بهش زدم پوف محکمی کشیدم و راهی که سنگ رفت رو نگاه کردم و نمایی ماشین شاسی بلندی از دور در حال نزدیک شدن بود و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سمت ماشینی که داشت نزدیک میشد دویدم و دقیقا پنج سانتی متریم کوبید روی ترمز و ماشین رو نگهداشت .

راننده از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ولی از دیدن من چشماش گرد شد و من هم باور نمی کردم که اون اینجا باشه نزدیک خونه ما ، فراتر از تصور من بود مث آدمای مسخ شده خشک شده بودم
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #47
پارت چهل و ششم

و نمی تونستم باور کنم که اون جلوم ایستاده و هر چقدر که میخواستم اسمش رو به زبون بیارم نمی تونستم و زبونم نمی چرخید

_ ن.....ن....نه.....ا...ل

_ امیر الان موقع این که برای چی اینجام نیست ، تو چرا اینطوری جلوی ماشینم پریدی نزدیک بود زیرت بگیرم

هر چی سعی کردم حرف بزنم نتونستم و کلمات رو حرف به حرف می گفتم ، در حال سعی و تلاش برای حرف زدن بودم که گوشیم زنگ خورد ، الی رام بود ، گوشی رو دادم دست نهال و خودش گوشی رو وصل کرد و شروع به صحبت با الیرام کرد ، حرف هاشون رو نمی شنیدم ولی هر لحظه رنگش بیشتر می پرید ، تلفن رو قطع کرد و سوار ماشین شد .

_ امیر علی زودتر سوار شو، باید زودتر بریم

_ نه...ال ، دکتر هم میاد!

_ دکتر کیه؟

_ از دو...ستان من

_ آدرسش رو داری ؟

سرم رو به معنای آره تکون دادم

_ خب پس سریع سوارشو در ضمن اصلا نپرس برای چی اینجا بودم که جوابت رو نمیدم.

دلم میخواست این سوال رو ازش بپرسم ولی به خواست خودش سوالی نپرسیدم ، آدرس محلی دکتر منوچهری ایستاده بود رو بهش دادم و دکتر هم سوار شد و سلام کوتاهی کرد ، از موقعی که راه افتاده بودیم بین هر سه تامون سکوت برقرار بود و هیچ حرفی رد و بدل نمیشد ، چند باری گوشیم زنگ خورد که نهال جواب داد و اینطوری که فهمیدم ما می رفتیم ویلا و زنگ زدنشون هم به خاطر یه اتفاقی بوده که توی راه برای خانواده ام افتاده بوده، راه از اون چیزی که فکر می کردم زودتر طی شد و من و نهال و دکتر منوچهری به ویلا رسیدیم
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #48
پارت چهل و هفتم

ما که به ویلا رسیدیم ماشین های بهاره ، مامان و بابا اونجا بود،ولی هر چی گشتیم خبری از خودشون نبود شاید برای خریدن وسایل و خوراکی رفته بودن .نهال با تلفن بهاره و الیرام تماس گرفت ولی متوجه شد آنتن نیست و پوف حرص داری کشید . به نهال نگاه کردم به خوبی میشد ترس رو از چشماش خوند ولی کلافگی از کارها و اعمالش پیدا بود ، حس خوبی نداشتم و حس می کردم فضای ویلا و عمارت از قبل هم سنگین تر شده و نفس کشیدن رو برام سخت تر کرده ولی به خاطر نهال که خاطره خوبی از این عمارت نداشت و دکتر منوچهری که می تونستم حدس بزنم که حس ترس بدی یقه اش رو گرفته سکوت کنم بهتره ، هوا یکمی سرد بود و باد سردی بین درختان باغ تاب می خورد و حس بدی رو القا می کرد و به نهال نگاه کردم که از سردی هوا دندوناش بهم می‌خورد، دکتر لباس مناسب پوشیده بود ولی نهال لباسش مناسب نبود، به لباس های خودم نگاه کردم که روی سوییشرت بادگیرم پلیور ضخیمی رو پوشیده بودم و حس سرمای زیادی نداشتم ، پلیور رو درآوردم و به سمت نهال رفتم

_ نهال میدونم هنوز از دستم ناراحتی ولی لطفا این پلیور رو بگیر بپوش از سرما یخ میزنی ها

نهال جوابم رو نداد و رفت داخل ماشین نشست و در رو بهم کوبید که نشان از عصبانیت شدیدش داشت ، پلیور تویی دستم همون طور که سمت نهال بود انگاری خشک شد ، شاید انتظار این واکنش رو از اون نداشتم و برام خیلی عجیب بود .


دستی رو شونه ام قرار گرفت و سر شونه ام رو فشار کوتاهی داد ، یه لحظه با حالت ترس برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دکتر منوچهری بود

_ اوه معذرت میخوام دکتر یه لحظه ترسیدم !

_ اشکال نداره امیر جان ، فقط یه سوال ؟

_ این همون عمارت‌ که برام تعریف کردی ، درسته؟

_ بله و این خانوم هم همون دختریه که نامزدم بود و عاشقش بودم

_ ای وای متاسفم

_ نه دکتر ایرادی نداره ، راستی امیر !

_ چی شده دکتر ؟

_ اون روز تویی مطبم نمی دونم بین من و تو چه اتفاقی افتاد، خودم نبودم و حس می کردم کسی از درون داره من رو کنترل می کنه و رفتارهام دست خودم نبود و بعدا از زبان منشیم شنیدم که چه رفتاری کردم و اومدم که ازت معذرت خواهی کنم و برم

_ ایرادی نداره من بخشیدم شما رو ، همون روز بخشیدم شما رو و از اون کارتون گذشتم

دکتر اومد و بغلم کرد ، طوری بودم که صورتم رو به جایی بود که نهال توی ماشین نشسته بود و نمی دونم چرا از گوشه چشمم حس کردم چشماش برق عجیبی داره و این برق حس اصلا خوبی رو بهم نمیده
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #49
پارت چهل و هشتم

از بغل دکتر بیرون اومدم و چشمم رو به نگاه متشکرش انداختم

_ امیر علی

_ بله دکتر

_ حسی داره بهم میگه نهال خانوم نیاز به زدن حرفی داره ، حرفی که اون رو داره می ترسونه!

_ یعنی چی دکتر ؟

_ نمی دونم شایدم جوگیر شدم ولی شاید این جمله رو شنیده باشی که میگن توی صحنه کائنات همه موجودات حتی به اندازه یک پلانکتون‌ برای انجام ماموریتی توی مکانی هستن .

_ بله خب دکتر ولی این یه جمله انگیزشیه و ربطی به شرایط ما نداره !

شاید خودم هم به این حرفی که می زدم باور نداشتم فقط می خواستم خودم رو آروم کنم . ولی جمله ای که دکتر بهم گفت بیشتر آرامشم رو بهم زد.

_ دقیقا ربط داره ، چرا باید دقیقا نهال تویی بدترین شرایط ممکن به سراغ تو بیاد ؟

_ نمی دونم


_ منم نمی دونم ولی مطمئنم نهال حرفی رو توی دلش داره که می ترسه بگه و من یا تو باید بفهمیم !

یه نگاهی به دکتر انداختم ، حرفش کاملا صحیح و درست بود و چیزی مثل بوق هشدار از عمارت دورم می کرد!
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #50
پارت چهل و نهم

ولی چیز دیگری مثل آهنربا من رو به سمت عمارت می کشید و نمی تونستم بفهمم اون حس دقیقا چیه ، دو حس کاملا متضاد!

صدای چند ماشین از بیرون ویلا اومد و بعد از مدت خیلی کمی ماشین هاداخل ویلا شدن که بین اون همه ماشین بهاره و مامان ، بابا رو شناختم ، نهال هم از ماشین پیاده شد و سلام بلند بالای کرد ولی هیچ کس بهش محل نگذاشت بهاره به سمتش رفت و بغلش کرد.قیافه های کسایی که اونجا بودن ازدیدن نهال شبیه علامت تعجب شده بود.
به چهره تک تکشون نگاه کردم مشتی آدم دو رو و نون به نرخ روز خور ، نهال و بهاره باهم به سمت عمارت رفتن و مامان من رو کنار کشید :

_ امیر علی این دختره اینجا چیکار می کنه؟

جوابی نداشتم بهش بدم چون خودم هم نمی دونستم نهال چرا توی عمارت و پیش منه

_ چرا جوابی نمیدی امیر علی ؟؟

صورت مامان حسابی عصبانی و برافروخته بود و می دونستم اگر جواب ندم عاقبت بدی رو به دنبال داره!

_ اون همراه من اومده که به خاطر رفتار دفعه قبلش عذرخواهی کنه !

_ ولی من اثری ازپشیمونی توی نگاهش ندیدم؟

بازم سوال مامان رو بی جواب گذاشتم نگاهی بهم انداخت و سری از روی تاسف تکون داد معلوم بود حرفم رو باور نکرده.

_ باشه امیرعلی امیدوارم بعداً پشیمون نشی مادر

مامان به سمت عمارت رفت .چند دقیقه مثل مجسمه سر جام میخکوب ایستادم ، چاره ای جز دروغ نداشتم ! به اطرافم نگاه کردم هیچ کس به جز من توی محوطه عمارت و ویلا نبود ، هوا داشت کم کم تاریک می شد و شب روشنایی روز رو می بلعید !
ومن هم به داخل عمارت رفتم تا در کنار مهمون ها باشم .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
349
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
344

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین