پارت چهلم
از حرف دکتر قیافه ای متعجب با لب های جمع شده به خودم گرفته ام و این سوال روی صفحه مانیتور توی ذهنم نقش برجسته شد
_ مگه قراره چه اتفاقی بیفته، محمد امین ؟
یک لحظه دکتر به سمت آینه روشویی کنار اتاق رفت و دو دستش رو روی دو طرف روشویی گذاشت و با چهره ای غمگین از توی آینه بهم نگاه کرد
_ امیرعلی جان شاید برای تو خیلی مهم باشه !
دستش رو به سمت نهال گرفت و حرفش رو ادامه داد
_ بستگی به این داره که چقدر عاشق این دختری که روی این تخت خوابیده باشی ؟
از این که اسم نهال وسط اومده بود، حس غم عجیبی دلم رو گرفت و یه چیزی مثل سنگ روی سینه ام توی سینه ام افتاد .
_ دکتر جان از عشق نهال توی دلم میدونی ؟
_ آره امیرعلی میدونم ، ولی این دفع خیلی شجاعت و از خودش گذشتگی می خواد
_ یعنی چی محمد امین ؟
محمد امین نفسش روصدا دار از سینه بیرون داد و دستش رو از روشور برداشت و به سمتم برگشت .
_ شاید لازم باشه حتی از جونت هم به خاطرش بگذری ؟!
بدون هیچ فکری جواب محمدامین رو دادم
_ با تمام وجودم به خاطر نهال از جونم هم می گذرم ، حالا بگو باید چیکار کنم ؟
محمدامین لحظه ای تامل کرد و حالت فکر کردن به خودش گرفت
_ ام چیزه
_ لازم نیست نگران چیزی باشی دکتر جان ، بهم بگو چیکار باید انجام بدم ؟
محمدامین لب پایینش رو با دندون گاز گرفت و لحظه ای بعد جواب داد
_ ساعت چنده امیر علی ؟
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم
_ ساعت یازده
_ خب ساعت دوازده شروع می کنیم
_ دکتر من باید چیکار کنم ؟
_ تو هیچ کاری لازم نیست انجام بدی ، فقط هر اتفاقی افتاد نام اعظم خداوند رو به زبون بیار
خواسته محمدامین خواسته راحتی بود
_ چشم حتما دکتر
_ خوبه