. . .

متروکه رمان محکومم به دختر بودن | فاطمه ارسلانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام رمان: محکومم به دختر بودن

نویسنده: فاطمه ارسلانی

ژانر: درام، اجتماعی

ویراستار: @ara.pr.o.o

ناظر: @AYSA_H

خلاصه:
در مورد دختری که خانواده‌‌اش اون رو به خاطر دختر بودن، باهاش بدرفتاری می‌‌‌کنن. وقتی هجده ساله‌ میشه، باباش به خاطر تضمین شراکت، اون رو به پسر شریکش می‌‌ده، عشق پسره هم تا می‌‌‌فهمه، خودکشی می‌‌‌کنه. دختر قصه وقتی باهاش ازدواج می‌‌‌کنه، پسره شروع می‌‌‌کنه به شکنجه دادنش. اون دختر قصه ما رو دلیل خودکشی عشقش می‌‌‌دونه. چند سال می‌‌‌گذره و صاحب دوقلو میشه ولی می‌‌‌فهمه غیابی طلاقش داده و می‌‌‌خواد بچه‌‌‌هاش رو بگیره و فرار می‌‌‌کنه و به روستایی می‌‌ره و اونجا با ارباب جوانی رو به رو می‌‌‌‌شه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #2
مقدمه: می‌‌‌دونید بزرگترین جنایت چی هست؟ شاید توی ذهنتون قتل، اختلاس، پول‌‌‌شویی، قاچاق و... بیاد ولی هیچکدوم از این‌‌ها نیست. بزرگترین جرم دختر بودن هست که ما دخترها از وقتی که به دنیا می‌‌‌آیم و می‌‌‌‌میریم تاوان گناهمون رو می‌‌دیم.

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که به دنیا اومدم همه رو متعجب کردم چون قرار بود پسر به دنیا بیام. لبخند از روی لب همه پر کشید و به جاش، ناراحتی مهمون صورتشون شد. اون قدری ناراحت شدن که یک نفر از کارکنان بیمارستان فکر کرده کسی مرده و به خانواده‌‌ام تسلیت گفته و در اون روز، مجازاتم شروع شد. هیچکس من رو نمی‌‌‌خواست. اگه از قبل خبردار می‌‌‌شدن دختر به دنیا میام، مانع به وجو اومدنم می‌‌‌شدن؛ ولی حاج بابا مامان رو خانواده ما سونوگرافی نمی‌‌‌رن، چون اعتقاد دارن بچه فقط باید پسر باشه و بس. دختر رو آدم حساب نمی‌‌‌کردن و دختره رو جنس دوم خطاب می‌‌کردن. اگه بابام نگران آبروش نبود، قطعاً من رو توی بیمارستان به حال خودم رها می‌‌‌کرد و خودش رو از شر من خلاص می‌‌‌کرد. من و مادرم رو ترخیص کردن ولی مادرم از وقتی که فهمید من دختر هستم، افسردگی گرفت و من رو قبول نمی‌‌‌کرد و همه‌‌اش من رو نفرین می‌‌‌کرد. آخه کدوم مادری بچه‌‌ی دو روزه‌‌اش رو نفرین می‌‌‌کنه؟
بابا، مامان رو مجبوره کرد که من رو بپذیره. زمان مثل برق و باد می‌‌‌گذشت و من به سن پنج سالگی رسیدم. یک دختر ریزه میزه با موهای بلند و طلایی. در اون سن، طبیعتاً دوست داشتم توی کوچه برم و بازی‌‌‌هایی مثل: لی‌‌‌لی، خاک بازی، خاله بازی و... انجام بدم، ولی تنها برادر‌‌هام اجازه‌‌ب این کار رو داشتن. هر وقت می‌‌خواستم مثل اون‌‌ها بیرون برم، مادرم جلوم رو می‌‌‌گرفت و می‌‌گفت:
- نه، تو دختری! زشته بین پسرها باشی!
و در همان خردسالی وقتی دلیل کاری که اجازه نمی‌‌‌دادن رو می‌‌‌پرسیدم، در گوشم نجوا می‌‌کردن که چون تو دختر هستی! توی همون بچگی بهم فهموندن دخترها نمی‌‌‌تونن بچگی کنن و هرکاری می‌‌‌کردم، می‌‌‌‌گفتن مگه پسری؟
من برخلاف دخترهای دور و برم، عاشق فوتبال بودم و بزرگترین آرزوم، رفتن به استادیوم بود و همیشه دور از چشم بقیه، فوتبال نگاه می‌‌‌کردم. با اینکه فقط پنج سال سن داشتم، ولی تمام بازیکن‌‌‌ها و تیم‌‌‌ها و همچنین قانون بازی فوتبال رو بلد بودم. همیشه من و بی‌‌‌بی گوهر که مادر مادرم بود و زنی بسیار مهربون و عاشق فوتبال، سر بازی شرط می‌‌بستیم اگه تیم اون برد، من پاهاش رو ماساژ بدم، اگه تیم من برده، اون برام یخ در بهشت بگیره. ممکنه به نظر شرط خیلی مسخره‌‌‌ای بیاد ولی دل من به همین خوش بود. بی بی تنها فردی بود که دوستم داشت و حمایتم می‌‌کرد. حکم مادر رو برام داشت و وظیفه ای که مادرم داشته رو اون انجام داد. مادرم جز برادرهام چیزی رو نمی‌‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #3
و همیشه حق رو به اون‌‌‌ها می‌‌‌داد و برادرهام هم از این قضیه سواستفاده می‌‌‌کردن و من هیچ واکنشی نشون نمی‌‌دادم. چون اگه کوچک‌‌‌ترین حرف یا رفتار بدی باهاشون می‌‌‌کردم خانواده من رو بی‌‌تربیت خطاب می‌‌‌کردن که جواب بزرگترش رو داده و همیشه جمله‌‌ی معروفشون (خدا مگه نون حروم بهش دادم که اینقدر سرکش هست) رو بهم تحویل می‌‌‌دادن.
به خاطر زیبایی ظاهریم بهم حسودی می‌‌‌کردن و تمام سعی خودشون رو می‌‌‌کردن که خونه برام جهنم باشه و خوب کارشون رو انجام دادن چون خونه‌‌‌ای که باید پناه‌‌‌‌گاهم باشه، برام مثل زندان هست که خانواده‌‌ام زندان‌‌بان هستن. پسرها جلوی آشنایان و فامیل‌‌ها پسرهایی دلسوز، مهربون، فداکار و... هستن ولی در خلوت اون روی پلیدشون رو نشون می‌‌‌دادن. قیافه‌‌ی برادر دومم سامان به مادرم و قیافه‌‌ی برادر اولم حسن و برادر سومم سامیار، به پدرم شبیه بود. قیافه‌‌ی خودم به خواهر بی بی شبیه بود. زیبایی اون زبان‌‌زد فامیل و آشنایان بود؛ به همین دلیل بی بی اسمم رو گزاشت طلا بانو! روزها، ساعت‌‌ها، دقیقه‌‌ها و ثانیه‌‌‌ها مانند ابر و باد می‌‌‌گذشت و من هفت ساله شدم. وقت این رسیده بود که خودم رو برای رفتن به کلاس اول آماده کنم. با بی بی شنبه بازار رفتیم، برای خرید لوازم تحریر و لباس فرم مدرسه. دست بی بی رو می‌‌‌گرفتم و می‌‌کشیدم و می‌‌گفتم:
- زود باش الان تموم میشه!
بی بی هم به هیجانی که داشتم می‌‌‌خندید و می‌‌گفت:

- عروسکم تموم نمیشه، نگران نباشه. اینقدر هم دستم رو نکش، کندیش! یواش برو پاهای ناتوان من که به پاهاس پرانرژی تو نمی‌‌رسه!
سرعتم رو کم کردم و گفتم:
- چشم.
بی بی: چشمت بی بلا‌ عزیزکم.
رسیدیم به یه دست فروش که لوازم تحریر می‌‌‌فروخت. با شور و شوق دست روی چیزی که می‌‌‌خواستم می‌‌گذاشتم و بی بی، با مهربونی برام می‌‌خرید. بعدش لباس فرم مدرسه خریدیم. شب از استرس خوابم نمی‌‌‌برد و همه‌‌اش اتفاق‌‌‌هایی که قرار بود برام توی مدرسه برام بیفته رو تصور می‌‌کردم. اون قدر غرق در رویا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با سروصدای همیشگی حسن بیدار شدم. چشم‌‌هام رو به هم مالیدم و سمت پنجره دویدم. هوا به خاطر بارونی که دیشب زده بود تمیز بود. برای پیاده‌‌روی جون می‌‌داد.می‌‌تونم توی راه مدرسه از این هوا لذت ببرم. چه شود امروز!
سریع آماده شدم، به آشپزخونه رفتم. همه بودن باصدای پرانرژی گفتم:
- سلام صبح همگی بخیر.
هیچکس جوابم رو نداد جز مامان که به تکان دادن سر اکتفا کرد. بعد میگن جواب سلام واجب هست. همه‌‌اش لب و دهن هستن! ولش کن، نباید بذارم روزم رو خراب کنن.
یه نیمرو عسلی خوردم، رفتم سمت در که باصدای تند و تیز بابا ایستادم. گفت:
- کدوم گوری داری میری؟
-معلومه، مدرسه!
بابا: تنها می‌‌‌خوای بری گیس بریده؟ می‌‌‌خوای بی‌‌‌آبروم کنی؟ با سامیار برو!
تمام ذوقم فروکش کرد. سامیار تا این رو شنید، گفت:
- بابا، قراره با دوست‌‌هام بر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #4
حاج بابا نذاشت ادامه بده، گفت:
- تو می‌‌خوای ناموست تو خیابون ول بگرده به خاطر رفیق‌‌‌هات؟
سامان: بابا، من دارم می‌‌‌رم سرکار، سر راه طلا بانو رو می‌‌رسونم.
بابا لبخندی به روش زد و گفت:
- آفرین شیر پسرم.
سامان رو طرفم کرد و گفت:
- وایسا تا بپوشم و بیام.
من: چشم.
کنار جا کفشی ایستادم. بغض گلوم رو سفت گرفته بود. سامان بعد از بیست دقیقه از پله‌‌‌ها اومد سوار پژو پارسی که با وام خرید بود، شدیم. سامان پسری بود که دستش توی جیب خودش بود و با اینکه می‌‌‌تونست با پول بابا یه ماشین خارجی آخرین سیستم بگیره، ترجیح داد روی پای خودش وایسه. بابا هم به خاطر همین بیشتر اون رو دوست داشت.
کنار مدرسه ایستاد. باحسرت به بچه‌‌‌هایی که دست در دست خانواده‌‌هاشون با خوشحالی وارد مدرسه می‌‌شن، شدم. چی می‌‌شد جای یکی‌‌‌شون باشم؟!
از سامان خداحافظی کردم، پیاده شدم و دیدم داره پیاده میشه. با تعجبی که توی صدام بود، گفتم:
- کجا داداش؟!
سامان: تصمیم گرفتم دیرتر برم سرکار، در عوضش با خواهرم برم مدرسه. ولی اگه بخوای، سریع!
گفتم:
-می‌‌خوام، می‌‌خوام!
سامان خنده‌‌ای کرد و گفت:
- پس بریم تو خانم کوچولو!
سامان چرا این جوری شده بود؟ شاید داره بهم ترحم می‌‌کنه. بذار بکنه، برام مهم نیست. همین که نذاشت اولین روز مدرسه تنها بمونم، برام کافیه. وارد شدیم خیلی شلوع بود! جای سوزن انداختن هم نبود. کنار یه درخت ایستادیم. خانم مدیر اومد و کلاس بندی کرد و گفت:
- اولیا محترم دیگه احتیاجی به موندن نیست، می‌‌‌تونین برین، بچه‌‌‌ها ساعت دوازده و ربع تعطیل میشن.
سامان از کیف پولش، پول در آورد، گذاشت توی کیفم و گفت:
- بیا خواهر خوشگلم، زنگ تفریح از بوفه خوراکی بگیر برای خودت. اصلاً نترس زود با محیط مدرسه آشنا میشی و زود یه دوست خوب پیدا می‌‌‌کنی. من هم دیگه باید برم، هر موقع تعطیل شدی بیا کنار همین درخت، من میام دنبالت، باشه؟
- باشه داداشی!
سامان: آفرین، خداحافظ!
و رفت. وارد کلاس شدم، روی نیمکت نیمکت خالی نشستم. همین جور که با دسته‌‌ی کیفم بازی می‌‌کردم، یه دختر مو بور چشم آبی وارد کلاس شد که حواسش نبود، پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد. تمام وسایلش از توی کیف، بیرون افتادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #5
همه به جای کمک کردن بهش خندیدن. پیشش رفتم، دستش رو گرفتم. بلندش کردم و کمکش کردم وسالیش رو جمع کنه. نشستیم.
من: سلام من طلا بانو هستم، اسم تو چیه؟
دختره گفت:
-:اسم من عسله.
- چه اسم قشنگی داری!
- اسم تو هم خیلی قشنگه. میشه با هم دوست بشیم؟
- باشه. دوست شیم!
این شد نقطه‌‌ی دوستی من و عسل. وقتی برگشتم خونه، سامان با بابا صحبت کرد و اجازه گرفت که خودم پیاده برم و بیام. از خوشحالی انگار روی ابرها بودم. شب زود خوابیدم تا سریع صبح بشه. وقتی توی مدرسه برای عسل تعریف کردم خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتیم تا باهم بریم مدرسه و بیایم.
عسل توی خانواده‌‌ب سطح پایین به دنیا اومده بود، پدرش با ماشین مسافرکشی می م‌‌کرد مادرش هم دستبند درست می‌‌کرد. بااینکه برخلاف ما وضع مالی خوبی نداشتن، ولی مهر و محبت توی خونه‌‌‌شون موج می‌‌زد. عسل تک فرزند بود، همیشه حسرت خانواده‌اش رو می‌‌خوردم.
تمام فکر و ذکرم شده بود درس، درس و درس. می‌‌‌خواستم نفر اول کلاس بشم تا خانواده‌‌ام بهم افتخار کنن و شده اندازه‌‌ی سر سوزنی، بهم اهمیت بدن، ولی زهی خیال باطل! وقتی نفر اول شدم، تنها سامان و بی بی خوشحال شدن، حتی برام کادو گرفتن. سامان یه پلاک که اسمم روش حک شده بود، بی بی هم برام یه چادر نماز گل گلی قشنگ. شاید فقط این دوتا بهم توجه می‌‌کردن؛ ولی همین هم خدا رو شکر می‌‌‌کنم.
گذشت و گذشت و امروز من هجده سال شدم، نه جشنی، نه تولدی، نه کیکی؛ حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفتن! امسال با سال‌‌های دیگه خیلی فرق داشت، دیگه بی بی بینمون نبود. اون موقعی که پونزده ساله‌‌ام بود، بر اثر سکته قلبی فوت کرد. وقتی خبر فوتش رو بهم دادن، دنیا مثل آواره روی سرم خراب شد. دنیا برام سیاه شد، انگار دیگه انگیزه‌‌‌ای واسه نفس کشیدن نداشتم. تا مدتی هیچ فرقی با مرده نداشتم و فقط سامان بهم رسیدگی می‌‌کرد، آخه سامان داداش خوبم، یک سال بعد از فوت بی بی، با یکی از کارگرهای شمالی به اسم شقایق که خیلی دختر مهربون و خوبی بود، ازدواج کرد. بابا اون رو طرد کرد چون شقایق یه کارگر روستایی ساده بود، اون نذاشت توی عروسی سامان شرکت کنیم. سامان هم بعد از ازدواج، رفت استرالیا و هنوز اونجاست. حواسم رو به درس جمع کردم. امسال باید کنکور قبول بشم. دو ساعت بکوب درس خوندم، گوشیم زنگ خورد. چشمم به اسم عسل افتاد. تنها کسی که برام مونده بود. اون فقط می‌‌‌تونست من رو بخندونه. روی دکمه‌‌ی سبز زدم.
عسل: به به پیر دختر خودم! تولدت مبارک باشه!
- مرسی خواهر جونم!
- مامان بزرگ، آماده شو بریم جشن تولد هزار سالگیت رو بگیریم.
- نمیشه، بابام خونه ست، نمی‌‌ذاره. تو که خودت اخلاقش رو می‌‌دونی!
- حالا این بابای شما، همیشه‌‌ی خدا بیرون حالا یه امروز ما خواستیم خوش باشیم و بریم بیرون، آقا خوش خونه کرده!
من: جرئت داری بیا جلوی خودش این رو بگو!
- وا، مگه از جونم سیر شدم یا مثل تو پیر شدم که از جونم بگذرم؟ من همین‌‌‌هایی که پشت سرش میگم خودش خیلی دل و جرئت می خواد خان جون!
- من فقط چهار ماه ازت بزگترم!
- چهار ماه هم واسه خودش چهار ماه ست!
- بله بله، شما درست می‌‌فرمایید!
- اینکه خوب معلومه، من همیشه حرف درست می‌‌زنم! حالا پاشو برو پیش بابای خشکت بگو شاید اجازه داد!
- من که می‌‌‌دونم اجازه نمی‌‌‌ده، ولی برای اینکه تو مغزم رو نخوری، می‌‌رم. ولی می‌‌‌دونم ضایع می‌‌شم!
- آفرین خا... .
قطع کردم. الان حتماً داره حرص می‌‌‌خوره چون بدش میاد کسی گوشی رو روش قطع کنه!
دم در اتاق رفتم و در زدم.
بابا: کیه؟
- منم.
- بیا تو!
داخل رفتم. بابا روی صندلی نشسته بود و روزنامه می‌‌خوند.
- چی می‌‌خوای؟
من: بابا، عسل زنگ زد که باهم بریم بیرون. گفتم اگه میشه اجازه بدید باهاش برم.
بابا: برو ولی ساعت هشت خونه باش!
از تعجب خشکم زد!
- نشنیدی چی گفتم؟
من: چشم!
خواستم از اتاق بیرون برم که صداش بلند شد.
- راستی، تولدت مبارک!
وای خدایا، این خوابه یا واقعیت؟ اگه خوابه لطفاً بیدار نشم!
به عسل زنگ زدم.
عسل: بیشعور حالا گوشی رو روی من قطع می‌کنی؟! تو که می‌‌دونی من چقدر... .
- عسل اجازه داد!
- معلومه که همیشه اجازه نمی ده... چی گفتی؟! قب... ول کرد؟!
من: آره، تازه برای اولین بار بهم تبریک گفت!
عسل: مگه میشه؟!
- آره شده!
عسل: ببین تو رو خدا برای اینکه باباش اجازه داده بره بیرون و بهش تبریک گفت، ما چقدر تعجب می‌‌‌کنیم! اون هم آدم زبان که نیست، دلش حتماً سوخته!
- آره شاید!
عسل: حالا این‌‌ها رو ولش کن، برو آماده شو بیا دنبالم.
- اوکی!
ست سبز زدم، سوار ۲۰۶ شدم و حرکت کردم. توی راه همه‌‌اش فکرم به رفتار بابا بود. شاید خیلی مسخره به نظر بیاد ولی هیچوقت با من اینجوری رفتار نکرده بود! شاید مثل سامان باهام خوب بشه، وای یعنی میشه خدایا! از خوشحالی آهنگ شادی از محسن ابراهیم زاده گذاشتم.
رسیدم. زنگ رو زدم، خاله رقیه (مامان عسل) در رو باز کرد.
خاله رقیه: سلام دخترم.
- سلام خاله رقیه، چطورید، خوبید؟
- ممنون دخترم، حال خودت چطوره؟ خانواده خوب هستن؟
- مرسی سلام دارن خدمتتون.
- بیا تو عزیزم.
- نه مرسی، همین جا منتظر عسل می‌‌مونم.
خاله: عسل، مامان جان، طلا بانو رو معطل نکن، بیا دیگه!
عسل داشت لنگه کفشش رو می.پوشید.
عسل: باشه اومدم!
عسل اومد. هم رو بغل کردیم.
من: خب دیگه، با اجازه‌‌تون.
خاله: خداحافظ دخترم.
عسل: مامان کاری نداری؟
- نه، خدا به همراهتون!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
عسل: خب، کجا بریم؟
- به نظرم اول بریم سینما، بعد بریم برج میلاد، اونجا هم شام بخوریم.
- پایه هستم، بزن بریم!
سمت سینما رفتیم.
من: چه فیلمی ببینیم؟
عسل: یه فیلم اومده، شبی که ماه کامل شد، میگن خیلی قشنگه!
- خوب، برم بلیطش رو بگیرم، تو هم برو خوراکی بگیر.
عسل: ای به چشم!
توی صف رفتم، خیلی طولانی بود!
من: ببخشید، دوتا بلیط برای فیلم شبی که ماه کامل شد رو می‌‌‌خواستم.
مرد: صندلی چندم باشه؟
- اگه ممکنه، اول!
مرد: بفرمائید.
من: مرسی.
نگاه به دور و برم کردم دیدم عسل دستش پر از خوراکیه.
- دختر چقدر خریدی!
عسل: خوب فیلم باید بهمون بچسبه!
- فکر کنم سینما رو می‌‌‌خوایم کنار خوراکی خوردن ببینیم!
عسل: آه ضد حال نزن دیگه، بیا بریم!
- باشه.
- صندلی چندم؟
- اول.
- ایول!
روی صندلی نشستیم، بعد از ده دقیقه فیلم شروع شد. اولش خیلی خوب بود ولی کم کم غمگین شد. جوری که خوراکی رو ول کرده بودیم و گریه می‌‌‌کردیم. خیلی بد تموم شد! از سینما بیرون اومدیم.
- خیلی غمگین بود!
عسل: آره، بدترش این که از روی واقعیت بود!
- وای چه بد!
عسل: حالا ول کن، این خوراکی‌‌ها روی دستمون موندن!
- وقتی من گفتم، گفتی آه ضد حال نزن، حالا بگیر!
- حالا چیزی نشده، توی ماشین می‌‌خوریم، توی برج میلاد هم می‌‌خوریم.
من: از دست تو! سوار ماشین شو.
سوار شدیم. توی راه عسل به زور خوراکی به خوردم می‌‌دادم، آخه بگو دختر چرا اینقدر می‌‌خری؟!
رسیدیم. سوار آسانسور شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #6
هرچی بالاتر می‌‌رفتیم، شهر کوچک‌‌‌تر می‌‌شد. تک تک طبقه‌‌‌ها رو گشتیم، رسیدیم به طبقه‌‌ی آخر شروع کردیم به گشتن. بعد از خوب گشتن، به رستوران رفتیم.
من: به نظرم پیتزا سفارش بدیم.
- آره خوراکی زیاد خوردیم!
گارسون: چی میل دارید؟
من: یه پیتزا، دوتا نوشابه مشکی با دو تا سالاد.
گارسون: چیز دیگه میل ندارید؟
من: نه مرسی!
عسل: طلا بانو، چه رشته‌‌‌ای می‌‌خوای بری؟
- تربیت معلم، تو چی؟
- وکالت!
من: انشالله هردو قبول می‌‌‌شیم.
- خدا از دهنت بشنوه!
گارسون غذا رو آورد، شروع کردیم به خوردن، بعد از غذا عسل رو رسوندم، رفتم خونه. از خستگی زیاد حوصله نداشتم لباس عوض کنم، با همون لباس‌‌ها خودم رو روی تخت انداختم و بی‌‌خبر از فردای شوم، خوابیدم.
با نور خورشید بیدار شدم، پرده رو کشیدم، لباس‌‌‌های دیشب رو عوض کردم و رفتم آشپزخونه. یه ساندویچ کره و مربا درست کردم، داشتم می‌‌خوردم که سامیار اومد.
سامیار: بیا بابا باهات کار داره.
من: خوردم میام.
سامیار رفت. ساندویچ رو خوردم، بعد یه لیوان آب پرتغال هم روی ساندویچ خوردم، میز رو تمیز کردم و توی هال رفتم. همه بودن، چه خبره؟! کنار حسن نشستم.
بابا: ببین طلا بانو، تو دیگه بزرگ شدی و دیپلم گرفتی و دیگه وقتی اینه خونه‌‌ی بخت بری. من و آقای بهرامی تصمیم گرفتیم برای شرکاتمون یه ضمانت داشت باشیم که وصلت، بهترین گزینه هست. با خودمون گفتیم چی بهتر ازدواج بچه‌‌هامون؟! بهرامی تو رو واسه‌‌ی پسرش یوسف، خواستگاری کرد و من هم اجازه دادم.
مامان با هیجان گفت:
- همون بهرامی معروف که با پارو پول جمع می‌‌کنه؟
بابا: مگه چندتا بهرامی داریم؟! آره همون.
مامان: خدایا شکرت، دختر! شانس در خونه‌‌‌مون رو زد. این خانواده خیلی پولدار هستن!
من: م... ن نمی... فهمم شما چی می‌‌‌‌گید!
سامیار: چون تو از همون اول زبون نفهم بودی!
من: خودت زبون نفهمی!
بابا: طلا بانو، درست صحبت کن!
من: چرا به اون هیچی نمی‌‌گید، اون اول گفت!
بابا: چون اون بزرگتره!
من: حرف همیشگی، چون اون بزرگتره! بابا، راحت باش غریبی بینمون نیست، بگو که چون تو دختری و اون پسره، بگو!
یه طرف صورتم سوخت.
بابا: مودب باش!
من: از وقتی که به دنیا اومدم، باهام بد بودی، چون دخترم. هیچوقت باهام خوش رفتاری نکردی، توی تیزهوشان قبول شدم هیچی نگفتی، ولی قبلش حسن توی نمونه قبول شده بود، مهمونی گرفتی و براش گوشی خریدی بابا! مامان، تو! وقتی مریض می‌‌شدم بهت می‌‌گفتم، می‌‌‌گفتی مگه من دکترم که بهم میگی؟! ولی خدایی نکرده اگر یکی از پسرها عطسه می‌‌کرد، کل خونه رو بهم می‌‌ریختی! همیشه برای غذا نظر همه رو می‌‌‌پرسیدی جز من! تو اصلاً می‌‌دونی من چی دوست دارم یا دوست ندارم؟ ها؟! بابا، دیگه بسه خسته شدم! این که دارید در موردش صحبت می کنید غذا نیست که به زور بدید بخورم، لباس نیست بدید بهم بپوشم، این آینده‌‌‌ی منه، تنها چیزی که دلم بهش خوشه! نمی‌‌‌تونم وایستم و نابود شدن زندگیم رو نگاه کنم! توروخدا، من می‌‌‌خوام درس بخونم، به جایی برسم، با من این کار رو نکنید! من هم بچه‌‌تون هستم!
بابا: بسه چقدر آب غوره می‌‌‌گیری!
من: خواهش می‌‌کنم، من نمی‌‌‌خوام ازدواج کنم!
مامان: خوب والله ما اون موقع از دیوار صدا می‌‌‌اومد، از ما نه؛ آخر زمون شده، خدا به خیر کنه!
من: مگه این جوری نیست؟ مامان، کِی دیدی از من صدا بیاد؟! برای اولین بار ازتون یه خواهش کردم!
بابا: آه! بی کارید اینقدر حرف می‌‌‌زنید! همین که گفتم! سمیه؟
مامان: جانم؟
بابا: برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم، برو بازار هرچی لازم دونستی بخر، اصلاً به فکر هزینه‌‌اش نباش.
مامان هم که عاشق خرید، اصلاً خرید براش مثل آب و غذا می‌‌‌موند!
مامان: به روی چشم!
بابا رفت، حسن و سامیار هم عین جوجه اردک زشت دنبال بابا‌ راه افتادن.
با چشم‌‌های اشکی به مامان خیره شدم.
مامان: این جوری به من نگاه نکن، هیچ کاری از دستم بر نمیاد که اگر هم می‌‌‌اومد، انجام نمی‌‌‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #7
من: مامان
مامان: مامان درد انگار کسی مرده داری گریه می‌‌کنی پاشو برو آماده شو بریم بازار.
من: نمیام خودت برو.
بدون شنیدن چیزی رفتم تو اتاقم در رو بستم اشک‌‌‌هام خود به خود از چشم هام می اومدن پایین اونقدر گریه کردم که دیگه جونی نداشتم زنگ زدم به عسل.
عسل: سلام طلا بانو سحر خیز.
من: بدبخت شدم!
عسل: چی شده؟
من: کاری نداری بیام پیشت؟
عسل : نه خوشگلم بیا منتظرتم.
آماده شدم رفتم پایین دیدم مامان داره برای خاله عاطفه ماجرای خواستگاری رو با آب و تاب تعریف می کنه اگر شبیه خاله مامان نبودم شک می کردم من بچه واقعی‌‌‌شان هستم الان هر مادری جاش بود به جایی اینکه با خواهرش صحبت کنه و پز بده می اومد پیشم دلداریم می داد. با درد چشم‌‌‌هام رو بستم رفتم سمت ماشین سوار شدم حرکت کردم. کنار خونه‌‌‌ی عسل ایستادم زنگ در رو زدم عسل در رو باز کرد تا دیدمش خودم رو پرت کردم تو بغلش شروع کردم به گریه کردن.
عسل: قربون اون مروارید هایی که می ریزی بشم چی شده؟
من: خونه خراب شدم!
عسل: بیا تو.
رفتیم تو نشستم.
من: کی خونه هست؟
عسل: کسی نیست بابام سرکار مامانم هم جلسه قرآن.
من: آها.
عسل: بگو طلا بانو.
همه ماجرا رو گفتم دیدم عسل هم داره همراهم گریه میکنه.
من: سیاه بخت شدم.
عسل: نگو این جور دختر مگه من مردم با هم فکر می کنیم چاره ای پیدا می کنیم.
من: چه راه حلی؟
عسل: اوم... سامان، به اون بگو!
اشکم رو پاک کردم.
من: راست میگی الان زنگ می زنم.
عسل: بذار رو بلندگو
من: باشه
گوشی رو برداشتم یک بوق، دو بوق، سه بوق و... دیگه داشتم نا امید می شدم که جواب داد زدم رو بلند گو
سامان: سلام بر فرشته داداش چه عجب یادت اومد یه داداشی هم داری
من: عه داداش من همیشه به یادتم نامرد
سامان: شوخی کردم راستی تولدت مبارک ببخشید دیروز تبریک نگفتم کارها رو سرم انباشته شدن وقت نکردم
من: همین که یادت بود برام کافیه
سامان: عزیزی
دقت کردم صداش خیلی خسته و بی حال هست
من: سامان چرا صدات چیزی نیست
سامان: چیزی نیست
خیلی مشکوک می زد
من: سامان من خواهرتم می شناسمت چی شده مرگ من بگو
سامان: خدا نکنه
من: خب بگو
سامان زد زیر گریه
با ترس گفتم: سامانم بگو عشق آبجی چی شده که این جوری داری گریه می کنی
سامان: شقایق، طلا بانو، شقایق!
من: شقایق چی ده بگو جون به لبم کردی!
سامان: کبد شقایق مادر زادی خرابه پول هم ندارم بخرم حالا نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم اگر تا سه ماه دیگه یه کبد سالم گیرش نیاد می میره!
من: ای وای من!
سامان: من بدون اون می میرم!
من: زبونت رو گاز بگیر. چرا از بابا نمی گیری؟
سامان: اون آرزوشه شقایق بمیره بعد خودش بیاد پول دوا و درمونش رو بده؟
من: چقدر؟
سامان: بدونی که چی بشه؟
من: تو بگو!
سامان: به پول ایران سیصد و بیست میلیون!
من: من حلش میکنم.
سامان: چی کار می خوای بکنی؟
من: تو کاریت نباش من به دستت می رسونم الان هم برو به شقایق برس.
سامان: آخه... .
من: آخه نداریم برو خداحافظ.
سامان: خداحافظ گلم.
گوشی رو قطع کردم‌.
عسل: خواستیم مشکل رو حل کنیم یه مشکل دیگه افتاد رو سرمون!
من: چاره ای نیست باید پذیرفت!
عسل: چی میگی دیوانه شدی؟!
من: راهی واسه‌‌ام نمونده تنها سامان بود که شنیدی!
عسل: یه راه دیگه هم هست!
من: چی؟
عسل: فرار؟
زدم زیر خنده دلم رو گرفتم حالا از خنده اشک از چشم‌‌هام می اومد پایین.
عسل: طلا بانو یکم جدی باش چیز خنده داری گفتم؟
من: می فهمی چی میگی اول اینکه جایی ندارم دوماً گیریم من فرار کردم آبروی خانواده‌‌ام چی میشه؟! کمر بابام می شکنه، داداش ها رو بی غیرت می گن، مامانم جلوی فامیل سرش پایین میفته!
عسل با حیرت گفت: طلا بانو خل شدی این حرف تو رو باید به عنوان خنده دار ترین تو کتاب گینس ثبت کنم آخه احمق اون‌ها یه ذره هم به خواست های تو توجه نمی کنه بعد تو خنده دار!
من: شاید اون‌‌ها من رو دوست نداشته باشن ولی من دارم می رم به بابام می گم برای اینکه قبول کنم باید سصید و بیست میلیون بهم بده اون وقت پول رو می دم سامان.
عسل: آره می دی به سامان و خودت رو بدبخت می کنی!
من: از کجا معلوم شاید خوشبخت شدم حالا ول کن من خیلی گشنمه بیا یه غذا درست کنیم.
عسل: ای شکمو!
باهم کتلت آماده کردیم مامان و باباش اومدن.
من: سلام عمو هادی.
عمو هادی: سلام دخترم.
من: سلام خاله عاطفه؟
خاله: سلام عزیزم خوش اومدی.
من: ممنون ببخشید مزاحم شدم‌.
عمو هادی: این چه حرفیه دخترم تو هم مثل عسلی برامون خیلی خوش حال میشم به ما سر می زنی.
عسل رفت تو بغل عمو هادی.
عسل: سلام به بابایی خودم حال و احوالت؟!
عمو هادی: تو رو دیدم عالی شدم!
خاله عاطفه : عسل خانم پس من چی؟!
عسل بوسی رو گونه خاله عاطفه زد.
عسل: بفرما خانم خانم‌‌ها.
بغض نشست رو گلوم خوش به حال عسل! بغضم رو قورت دادم.
من: تا شما بیاید سفره رو میندازم.
عسل: من هم میام کمکت.
عمو هادی: عاطفه ببینیم بچه ها چی کار کردن!
عسل: معرکه است بابا!
خاله عاطفه: ببینیم و تعریف کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #8
عسل: طلا بانو میشه دوغ از یخچال در بیاری؟
دوغ رو از یخچال در آوردم گذاشتم سر سفره.
من: من عاشق این دوغ های محلی خاله هستم خیلی خوشمزه هستن!
عسل: رفتنی بهت می دم ببری.
من: نه مرسی.
عسل: نه مرسی نداره که بهت می دم مگه من چند تا خواهر دارم؟
من: آخه من قربون خواهر خوش گلم برم!
خاله و عمو اومدن نشستن شروع کردیم به خوردن بعد خوردن خاله نزاشت ظرف ها رو بشوریم نگاهی به ساعتم کردم وای دیر شد.
من: من دیگه رفع زحمت کنم.
عمو: می موندی عزیزم!
من: نه عمو امشب داره برام خواستگاره میاد باید زود برم.
خاله : به سلامتی گلم ایشالله هرچی خیره پیش بیاد.
عسل: ایشالا طلا بانو من همراهیت میکن
رفتیم بیرون.
عسل: طلا بانو هر موقع احساس کردی با کسی باید حرف بزنی بهم زنگ بزن اصلا هم نگاه به ساعت نکن هر لحظه پاسخگو هستم.
من: مرسی آبجی جونم.
عسل: خواهش.
راه افتادم رفتم تو خونه.
مامان: طلا بانو لباس برای شب خریدم برات زود بپوش خودت رو آماده کن یکم هم آرایش کن تو رو با این صورت بی روح ببینن از همون در که اومدن بر می گردن.
زیر لب گفتم: خدا کنه به حق پنج تن.
رفتم تو اتاق نگاهی به کت و دامن سفید انداختم. پوشیدم یکم آرایش کردم که بهم غره نزن من زیاد از آرایش خوشم نمیاد دوست دارم به جای اینکه لوازم آرایشی بخرم چیزهای ویتامینی بگیرم برای صورت و پوستم. رفتم پایین بابا داشت با دکمه‌‌ی کتش ور می رفت دکمه رو بستم.
من: بابا بیا تو اتاق کارت دارم.
بابا: کارت رو همین جا بگو.
من: خصوصی باید قبل از خواستگاری بهتون بگم.
بابا: خیلی خوب بیا ببینم کار مهمت چیه؟!
رفتیم تو اتاق.
بابا: خوب بگو!
من: شما بدون اینکه ازمن نظر بخواهید قرار خواستگاری گذاشتید و... .
بابا: آوردیم اینجا این‌‌ها رو بگی؟!
خواست بره که با حرفم ایستاد.
من: برای اینکه جواب مثبت بدم بدون اینکه دلیلش رو بپرسی باید سصید و بیست میلیون بهم بدی!
بابا: ها می فهمی داری چی از دهنت میاد بیرون؟!
من: آره، اگر فردا نریزید به حسابم جوابم منفیه حتی اگه با ساتور قیمه قیمه‌‌ام کنی حرفم تغییر نمی کنه!
بابا با کلافگی گفت: این همه پول رو چطوری بهت بدم؟!
من: همون طوری که هفته پیش برای حسن یه سانتافه خریدی!
بابا: خیلی خوب هفته دیگه می‌‌‌ریزم به حسابت
من: فردا!
بابا: بفهم حسابم به خاطر اینکه زیاد پول کشیدم بسته ست هفته دیگه باز میشه
من: بابا اگر هفته دیگه نیازی به حسابم همه چی رو بهم می ریزم من دیگه آب از سرم گذشته .
صدای زنگ اومد.
بابا با عصبانیت گفت: اومدن بریم پایین!
رفتیم پایین. اول یه مرد بعد یه خانم و یه دختر و در آخر شاه‌‌‌دوماد اومد. خیلی خوشتیپ بود ولی به چشم من اصلاً نمی اومد. از اون نگاه اول فهمیدم زوری اومده.
رفتم تو آشپزخونه، چایی خواستم بریزم که مامان اومد.
مامان: تو این‌‌ها نریز تو مال جهاز من بریز.
جلل‌‌‌خالق مامان اجازه نمی داد کسی به استکان‌‌هاش چپ نگاه کنه!
استکان‌‌‌ها رو با احتیاط در آوردم ریختم تو استکان.
مامان: دخترم چایی ها رو بیار.
اول تعارف کردم به مرد که بهش می اومد آدم خوبی باشه بعد به زن و دختره که انگار از دماغ فیل افتادن اینقدر آرایش کرده بودن دختر و مادر رو نمی شد ازهم تشخیص داد! بعد به مامان و بابا بعد هم داماد. خدا من حتی اسمش هم نمی دونم. خاک تو سرت طلا بانو با این شوهر کردنت!
نشستم، نگاهم به گل های فرش بود.
بابا: طلا بانو جان آقا یوسف رو به اتاق راهنمایی کن.
پس اسمش یوسفه.
رفتیم تو اتاق بعد از پنج دقیقه یوسف گفت:
- ببین دختر خانم... .
من: طلا بانو؛ اسمم طلا بانو هست نه دختر خانم!
یوسف با بی حوصلگی گفت:
- طلا بانو من به اجبار اومدم خواستگاری شما!
من: معلوم بود!
یوسف: میشه نپرید تو حرفم؟!
من: بفرمائید!
یوسف: بذاره باهم رک باشیم من از تو اصلاً خوشم نمیاد خودم دیوانه‌‌‌وار عاشق یکی دیگه هستم و یه تار موی گندیده‌‌اش رو به صدتا نمی‌دم الان هم که رفتیم بگو که به هم نمی خوریم، من اگه بگم نمیشه!
اشک تو چشم‌‌هام جمع شده بود. اون هم مثل بقیه کوچیکم کرد! اشک‌‌هام رو مهار کردم.
من: شما رک بودن رو با بی‌‌‌ادبی اشتباه گرفتی
خواست حرف بزنه سامیار در رو باز کرد.
سامیار: نمی خواید بیاید جوان ها؟!
بلند شدم.
من: چرا داداش.
راه افتادم، یوسف هم پشتم اومد.
بابا یوسف: دهنمون رو شیرین کنیم دخترم؟
نگاهی کردم به یوسف که داشت سرشو به نشون نه نشون می داد اگر جواب رد می دادم از دستش خلاص می شدم شاید چند تا کتک می خوردم ولی تموم می شد ولی دیگه بابا اون پول رو بهم نمی داد بعد شقایق چی می شد؟ نه جواب رد نمی دم حتی اگه بدون زندگی سختی در پیش دارم! سرم رو انداختم پایین.
من: هرچی بابام صلاح بدونن.
بابا یوسف : پس مبارکه!
سامیار شیرینی ها رو پخش کرد یوسف برزخی نگاهم می کرد.
بابای یوسف: به نظرم یه محرمیت بینشون بخونیم تا راحت‌‌تر باشن، نظرتون چیه؟
بابا: من هم موافقم آقا فردین یه نفر رو خودم می‌‌شناسم الان بهش زنگ می زنم.
بعد از بیست دقیقه یه حاج آقایی اومد تو یه ربع محرمیت بینمون خونده شد.
شام با اصرار موندن غذا زرشک پلو با مرغ؛ چهل و گوشت با مخلفات درست کرد. کمکش گذاشتم رو میز خواستم کنار مامان بشینم که چشم غره ای بهم رفت اشاره کرد به صندلی یوسف با ترس کنارش نشستم.
اصلاً نفهمیدم به خاطر نگاه های عصبانی یوسف چی خوردم، بعد از غذا رفتن.
خواستم ظرف ها رو جمع کنم.
مامان: برو زود بخواب فرح گفت فردا صبح زود می یاد دنبالت برای آزمایش خون.
من: فرح کیه؟!
مامان: مامان یوسف!
من: آها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #9
بهتر، اصلاً حوصله ظرف شستن نداشتم. دراز شدم و با امید اینکه خون من و اون بهم نخوره خوابیدم. صبح با تکون‌‌های مامان بیدار شدم.
مامان: طلا بانو یوسف پایین منتظره خیر ندیده بیدار شو دیگه!
من: خیلی خوب!
سریع آماده شدم رفتم پایین. نشستم حرکت کرد تا چشم‌‌هام رو گذاشتم رو هم خوابم برد.
***
یوسف: طلا بانو بیدار شو!
من: رسیدیم؟
یوسف: آره بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم زل زدم به ساختمان بزرگ.
یوسف: چیه عین بز بهش خیره شدی؟
بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل و روی صندلی نشستم. یوسف هم کنارم نشست بعد نیم ساعت نوبتمون شد. وارد اتاق شدم، پرستار ازم خون گرفت. بعد از یوسف سوار ماشین شدیم، من رو رسوند خونه تا رسیدم سریع خوابیدم وقتی بیدار شدم، ساعت دوازده ظهر بود مامان برای نهار بیدارم کرد. خوب بود دیگه هیشکی کارم نداشت این چند روز خوش باشم واسه خودم. غذا ماکارونی داشتیم غذا رو خوردم رفتم دوباره خوابیدم(مدیونید فکر کنید من عین خرس می خوابم خیلی ناراحت میشم)
بیدار شدم رفتم دیدم هیچکس خونه نیست
بستنی شکلاتی در آوردم رفتم جلو تلویزیون نشستم کنترل رو برداشتم شبکه ها رو عقب جلو کردم تا رسیدم به شبکه پویا داشت برنامه مورد علاقه‌‌ام رو می داد. داشتم بستنی می خوردم و از برنامه لذت می بردم که صدای چرخش کلید می اومد سریع خاموش کردم. حوصله بحث و نصحیت نداشتم
مامان: طلا بانو بیا کمکم!
رفتم تو آشپزخونه یا ابلفظل این چقدر خرید کرد!
من: مامان چقدر خرید کردی مگه کی می خواد بیاد؟
مامان: کل فامیل های بابات می خوان از بندر عباس بیان چتر بندازن!
من: آه حالا کی میان؟ نصف شب می رسن؟
مامان: جوری که معلومه تا عقد هم ماندگار هستن!
من: ای خدا!
مامان: چاره ای نداریم بیا این میوه ها رو بشور.
من: باشه.
شروع کردم به شستن میوه و خشک کردنش.
مامان: بیا مرغ و سیب زمینی واسه شب درس کن.
من: باشه.
شروع کردم به درست کردن، بعد از سه ساعت غذا آماده شد.
نیم ساعت بعد سر و کله بابا و سامیار پیدا شد. حسن هم خونه‌‌ی دوستش رفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

az46055

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
688
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
82
امتیازها
53

  • #10
بعد از خوردن ظرف‌‌ها رو شستم چای گذاشتم دم بکش نشستم داشت فوتبال می داد. با اشتیاق به تلویزیون خیره شدم.
مامان: طلا بانو چایی دم کشید برو بریز بیار.
من: چشم.
چایی ریختم داشتم می رفتم که دیدم گل زدیم! سریع گفتم هورا که به خاطر تکونم کل چایی ریخت روی سینی!
بابا: دختره حواست کجاست؟
من: ببخشید! من میرم دوباره میارم.
بابا: نمی خواد الان میای طرفم دیدی یه گل دیگه زد ریختی روم سوزندیم من رفتم بخوابم.
مامان: من به چه امیدی دختره دارم شوهر می دم! شنبه بری یک شنبه بر می گردی!
من: ایشالله!
رفتم تو اتاق و به غرهای مامان گوش ندادم دلم نقاشی می خواست. قلم رو برداشتم من تو نقاشی خیلی ماهر بودم شروع کردم به کشیدن دریا. دو ساعت مشغول شدم. نگاه کردم به شاهکارم چی شده! برداشتم گذاشتم کنار تابلو های دیگه خیلی دوست داشتم یه نمایشگاه بزنم.دخمیازه کشیدم ساعت دوازده بود چراغ رو خاموش کردم باید سریع می خوابیدم چون صبح باید زود بیدار بشم.
صبح با سروصدایی که خبر از اومدنشون می داد، بیدار شدم. دوتا عمه و سه تا از عمو هام اومده بودن. عمه آتنا سه تا بچه داشت، دو تا دختره به اسم شیدا و مریم. شیدا دانشجو داروسازی بود، مریم امسال می رفت دبیرستان. یه پسر هم به اسم سینا که پشت کنکور مونده. شوهرش، امیر، پرستار بود. عمه ساناز تازه ازدواج کرده بود شوهرش طاهر کارواش داشت. عمو شهرام دو تا دوقلو داشت به اسم رها و رهام. رهام تو شرکت خودمون مشغول بود، رها هم پارسال ازدواج کرد. باردار بود و شوهرش مجیدپیمانکار هست. زن عمو شهرام به رحمت خدا رفت، عمو سعید یه پسر داره به اسم رشید که خیلی چندش و هیزه. مینا، مادرش، که خیلی زن افاده ای هست انگار دختر شاه پریونه! همه‌‌اش این رشید رو لوس می کنه! چند بارم ازم خواستگاری کردن که جواب منفی شنیدن عمو سجاد هم مجرده.
لباس مرتبی پوشیدم صورتم هم یکم آرایش کردم چون به همه چی گیره می دن رفتم پایین همه گرم صحبت کردن بودن.
من: سلام!
تا من رو دیدن شروع کردن به احوال پرسی و تبریک گفتن .
عمه آتنا: طلا بانو دخترم تبریک میگم وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم.
من: خیلی ممنون عمه جان.
عمو سعید: محسن حالا با کی وصلت کردی؟
بابا: شریکم هست آقای بهرامی.
عمو سجاد: منظورت همون بهرامی خر پول است؟
بابا: آره!
زن عمو مینا: پس بگو چرا پسر من رو قبول نکردید، نگو یه پولدار رو تور کردید!
عمو سعید: مینا!
زن عمو مینا: چیه مگه دروغ میگم؟ پسرم چی کم داشت؟
بابا: لطفاً مینا خانم حرمت ها رو حفظ کنید!
عمه ساناز: صلوات ختم کنید این قضیه رو ببندید.
صلوات فرستادم همه شروع کردن با هم دیگه صحبت کردن .
من: رها جان، حاملگی رو چطور می گذرونی؟
رها: وای طلا بانو خیلی سخته! همه‌‌اش روز شماری میکنم تا سریع تموم بشه بیچاره مجید از کار و زندگی افتاد به خاطر من!
من: اشکال نداره این سختی ها آخرش ثمره‌‌ش یه دختر خوشگل میشه!
ساناز: وای آره من مجید که عاشق دختره قبلاً از سونوگرافی دعا می کرد دختر باشه من که فقط دعا می کردم سالم باشه برای من که فرقی نداره ولی وقتی به بابا این‌‌ها گفتم ناراحت شدم خیلی رفتار زننده ای انجام دادن آبروم جلوی خانواده شوهرم رفت.
من: باید عادت کرد باشی خانواده ما اینجوری هستن. رها خواهش می‌‌کنم نذار کمبودی که ما حس کردیم این بچه حس کنه!
رها : معلومه که نمی‌‌ذارم این بچه تاج سرمه عزیز دلمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین