سالها رفاقت و حالا اینطور رفتنش خودِ دردِ بی درمون بود برام، دردی که باید باهاش کنار میاومدم و میساختم وگرنه منو از پا در میآورد و من هرگز آدمِ از پا در اومدن نبودم؛ یعنی به خودم این اجازه رو نمیدم که باشم! اما کاش بهم میگفت برای چی میخواد همچین کاری بکنه، مگه چی کم داشت؟! حسرتش همیشه رو دلم میمونه میدونم، حسرت اینکه انقدر براش غریبه بودم که... با بغض آهی میکشم.
از ماریان قوی و محکم و منطقی هیچوقت انتظار خودکشی نداشتم!
اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان میتونستم بهش فکر کنم!
آخه چرا؟ چطور تونست؟ برای چی؟!
سوالات بیشماری داشتم ازش.
نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم.
اما حس میکردم چارهای جز قوی بودن ندارم، حداقل بخاطر تریسی؛ اون الآن جز من هیچ دوستی نداره. مجبورم بخاطرش قوی باشم.
تریس خیلی دختر ضعیف و شکنندهای هستش میترسم سالها نتونه با این موضوع کنار بیاد. از آخرین تماس تلفنی که با مامانش داشتم، ایشون میگفت تریس یک هفتهس که دُرست و حسابی غذا نخورده!
باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگهداشتنِ همین یه رفیقی که برام مونده، حس میکنم اگه ماری هم جای من میبود همینکار رو میکرد.
گوشیم رو برمیدارم و برای تریسی تایپ میکنم:
«قرارمون یکساعت دیگه، کافیشاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری! »
با لبخند پیام رو سند میکنم.
امیدوارم با بیرون رفتنمون حالش بهتر بشه.
نیمبوتهای کرمیفامم رو با بلوزم ست میکنم و کیف هلالی مشکیم رو با شلوار لیم.
از اطاقم خارج میشم و برای اینکه به خانوادم نشون بدم حالم خوبه و قرار نیست افسردگی بگیرم، کور و کچل شم و بمیرم!
جیغجیغ کنان از پلههای طبقه بالا سُر میخورم پایین!
- یـوهـو! صبح بخیر اهل خونه.
مامان قبل از همه با ذوق میگه:
- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.
میرم طرفش و خودم رو یکم رو پنجههام که اسیر نیمبوتهام اند بلند میکنم و میکشم بالا تا بتونم لُپش رو ببوسم، آخه من قدم 170 و مامان 180 و همقد باباست.
اینه که من وقتی میخوام ببوسمشون به گوششون هم نمیرسم!