. . .

در دست اقدام رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. معمایی
عنوان: دختر چشم جنگلی
نویسنده: سارا بهار
ژانر: فانتزی، معمایی
ناظر: @poone20


خلاصه:
مولی بعد چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شه که در باورش هم نمی‌گنجند! ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌ش!
و ورود موجوداتی تاریک به زندگیش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرن ثانیه‌ای خوابِ راحته!
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط داره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #11
سال‌ها رفاقت و حالا این‌طور رفتنش خودِ دردِ بی درمون بود برام، دردی که باید باهاش کنار می‌اومدم و می‌ساختم وگرنه منو از پا در می‌آورد و من هرگز آدمِ از پا در اومدن نبودم؛ یعنی به خودم این اجازه رو نمی‌دم که باشم! اما کاش بهم می‌گفت برای چی می‌خواد همچین کاری بکنه، مگه چی کم داشت؟! حسرتش همیشه رو دلم می‌مونه می‌دونم، حسرت این‌که انقدر براش غریبه بودم که... با بغض آهی می‌کشم.
از ماریان قوی و محکم و منطقی هیچ‌وقت انتظار خودکشی نداشتم!
اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان می‌تونستم بهش فکر کنم!
آخه چرا؟ چطور تونست؟ برای چی؟!
سوالات بی‌شماری داشتم ازش.
نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم.
اما حس می‌کردم چاره‌ای جز قوی بودن ندارم، حداقل بخاطر تریسی؛ اون الآن جز من هیچ دوستی نداره. مجبورم بخاطرش قوی باشم.
تریس خیلی دختر ضعیف و شکننده‌‌ای هستش می‌ترسم سال‌ها نتونه با این موضوع کنار بیاد. از آخرین تماس تلفنی که با مامانش داشتم، ایشون می‌گفت تریس یک هفته‌س که دُرست و حسابی غذا نخورده!
باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگه‌داشتنِ همین یه رفیقی که برام مونده، حس می‌کنم اگه ماری هم جای من می‌بود همین‌کار رو می‌کرد.
گوشیم رو برمی‌دارم و برای تریسی تایپ می‌کنم:
«قرارمون یک‌ساعت دیگه، کافی‌شاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری! »
با لبخند پیام رو سند می‌کنم.
امیدوارم با بیرون رفتن‌مون حالش بهتر بشه.
نیم‌بوت‌های کرمی‌فامم رو با بلوزم ست می‌کنم و کیف هلالی مشکی‌م رو با شلوار لیم.
از اطاقم خارج می‌شم و برای این‌که به خانوادم نشون بدم حالم خوبه و قرار نیست افسردگی بگیرم، کور و کچل شم و بمیرم!
جیغ‌جیغ کنان از پله‌های طبقه بالا سُر می‌خورم پایین!
- یـوهـو! صبح بخیر اهل خونه.
مامان قبل از همه با ذوق می‌گه:
- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.
میرم طرفش و خودم رو یکم رو پنجه‌هام که اسیر نیم‌بوت‌هام اند بلند می‌کنم و می‌کشم بالا تا بتونم لُپش رو ببوسم، آخه من قدم 170 و مامان 180 و هم‌قد باباست.
اینه که من وقتی می‌خوام ببوسمشون به گوششون هم نمی‌رسم!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #12
لپ‌شو می‌بوسم و می‌شینم رو صندلی میز غذا خوریِ چهارنفره‌مون که توی آشپزخونهِ شیک و دنجِ خونه ویلایی‌ِ دوطبقه مون قرار داره. در همین حین بابا و پوتلی هم وارد می‌شن.
پوتلی با دیدنم نچ‌نچ می‌کنه و میگه:
- اوه... بالآخره از غارت اومدی بیرون؟!
با تمامِ درگیری‌های‌که منو خواهر شانزده‌ ساله‌م همیشه داشتیم، باز هم چون الآن بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی؛ چیزی نمی‌گم و با لبخند بهش نگاه می‌کنم.
بابا بهم نزدیک میشه و موهای قرمزفامم رو می‌ب×و×س×ه. پوتلی درمقابل من و بابا مقابل مامان می‌شینه و مشغول صبحانه خوردن می‌شیم. مامان با مهربونی ازم می‌پرسه:
- می‌خوای بری سرکار مولی؟
درحالی‌که لقمه رو تو دهنم می‌چپونم سرم رو به چپ و راست تکون می‌دم و بعد با دهن پر می‌گم:
- آه نه مامان جان... امروز می‌رم دیدن تریسی.
مامان با لبخند سرش رو تکون می‌ده و کارم رو تأیید می‌کنه. بابا می‌گه:
- کار خوبی می‌کنی، همدیگه رو تنها نذارید.
آخرین لقمه از نون تست با روکشِ مُربا رو قورت می‌دم و آب پرتقالم رو سر می‌کشم.
عزم رفتن می‌کنم از جام بلند می‌شم و اول رو به بابا می‌گم:
- چشم حتماً.
و بعد درحالی‌که راه می‌افتم، رو به هرسه شون با لبخند می‌گم:
- همتونو دوست دارم... فقط برمی‌گردم خونه خودم، نگرانم نباشید‌ ها.
قبل این‌که مامان با نگرانی‌هاش که بخاطر مهربونی‌هاشه و نمی‌خواد چون حالم بده برم خونه خودم و تنها باشم، مخالفت کنه و چیزی بگه از خونه خارج می‌شم.
به سمت ماشین خوشگلم می‌رم و بعد مدت‌ها سوارش می‌شم، استارت می‌زنم و با تمام توان، پامو می‌ذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی می‌رونم.
خیلی زود می‌رسم به کافی شاپ کوچولویی که توی حومه شهر آیشلند قرار داره و پاتوق سه‌نفرمونه.
بازم از غم نبودنش قلبم فشرده می‌شه.
کیفم رو برمی‌دارم و از ماشین پیاده می‌شم.
وارد کافی شاپ می‌شم و اول از همه چشمم می‌افته به دختر کوچولویی که پیرهن پرنسسیِ صورتی تنشه و موهاش به طرز زیبا و ملوسی با گیره‌های آبی به فامِ چشماش، خرگوشکی بسته شده؛ بهش لبخند می‌زنم و اونم لبخندم رو با لبخندی عمیق‌تر و پاک‌تر جواب می‌ده و کلی انرژی مثبت به قلبم سرازیر می‌شه.
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #13
آروم رو برمی‌گردونم و می‌گردم دنبالش.
می‌بینمش که دورتر از جایگاه همیشگی‌مون با حالتی آروم و مظلوم نشسته.
تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفته‌ی آبی‌فامش با موهاش که به طرز بی‌پروایی دورش ریختن بدونِ هیچ نوع آرایشی، اینو نشون می‌ده که هنوزم با زندگی سرجنگ داره و با نبود ماریان کنار نیومده حتی یه درصد، و این کارم رو سخت‌تر می‌کنه، خیلی سخت‌تر!
سریع به طرفش قدم برمی‌دارم.
نزدیکش که می‌رسم با صدایی بلند که سعی می‌کنم سرحال باشه میگم:
- اوه‌اوه ببین این‌جا چی داریم... یه گاوِ خوشگل!
با دیدنم از جا بلند می‌شه و خودشو تو آغوشم جا می‌ده، لحظه‌ای بعد هردو می‌شینیم مقابل هم و تریسی میگه:
- مولی تو خیلی بیشعوری می‌دونستی؟!
با لبخند یه تای ابروم رو می‌دم بالا و میگم:
- آره... درجریانم، خب بعدش؟
- دو ساعته منو کاشتی این‌جا، زیر پام علف سبز شد!
خندیدمو گفتم:
- خب خداروشکر خیالم راحت شد، گاوم علف داشته بخوره!
غرغر می‌کنه:
- گور به‌ گور شده!
لبخندم رو حفظ می‌کنم:
- اوه انگار خیلی دلت پره‌ ها!
غر می‌زنه:
- همینه که هست... حالا گدا گشنه بازی درنیار یه‌چی سفارش بده بیارن گلوم خشک‌سالی گرفت!
دستم رو برای گارسون می‌برم بالا و رو به تریسی می‌گم:
- باشه تریسی قشنگم... من سفارش می‌دم ولی دُنگت رو باید بدی ها!
چشماش گشاد می‌شه و باز غر میزنه:
- جون به جونت کنن، خسیسی!
نیشم رو براش باز می‌کنم:
- همینه که هست... این به اون در!
سرشو با تأسف برام تکون می‌ده و به گارسونی که رسیده کنار میز‌مون سفارش کلی خوراکی می‌ده.
خوشحالم که حالش یکم بهتر شده و می‌تونه چیزی بخوره، ولی امیدوارم خودش حساب کنه! من خسیس نیستم‌ ها! فقط یکم زیادی به فکرِ اقتصادمم!
درسته سطح مالی خانوادم بالاست اما من از تولد 18 سالگیم که تصمیم گرفتم درسم رو ول کنم و با بابام مخالفت کردم، از خونه زدم بیرون و یه خونه نقلی تو یکی از محله‌های متوسطِ آیشلند با پولی که بابا به عنوان سهم ارثم ریخته بود به حساب بانکیم، خریدم.
بعدشم چون نیاز بود مشغول به کار بشم با کمک یکی از اساتیدِ قبلیم، توی یه مؤسسه انتشاراتی به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم و از همون زمان به بعد نویسندگی رو هم شروع کردم. درآمد کمی دارم ولی بازم خوب بلدم شرایط اقتصادیم رو مدیریت کنم. دخل و خرجم از خانوادم کاملاً جداست و فقط تولد‌هام مامان و بابا بهم هدیه‌های گرون قیمتی مثل گوشی و ماشین میدن.
چون به جز کادوی تولدم، چیز دیگه‌ای از خانوادم قبول نمی‌کنم. کلاً عاشق استقلال داشتنم.
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #14
***
«آندرا جانسون»
چشمام رو باز کردم، اولین چیزی که چشمم بهش خورد سقف سفید بود.
باید خیلی احمق باشم که نتونم توی همون ثانیه‌ اول تشخیص بدم این‌جا بیمارستانه!
ولی من چطور این‌جام؟! آهان... از بهت و تعجبِ آشکاری که تو چشماشون موج می‌زد استفاده کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. از افرادی که وارد اطاق شده بودند ثانیه‌ای بعد فقط چندتا جسدِ آبکش شده باقی موند! با صدای آژیر ماشین پلیس نفس راحت ولی پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه چیز! گذاشتم تاریکی منو ببلعه!
آره دیگه من که غش نمی‌کنم!
ولی می‌کنم! همیشه! وسط عملیات‌ها دقیقا!
خودمم از دست خودم شاکیم واقعاً.
حالا زخمی‌ای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی می‌شی؟ غشت چیه این وسط؟! درحالی‌که داشتم تو ذهنم خرخره‌ی خودمو می‌جویدم، صدای در اومد.
سرم رو چرخوندم دیدم رابین با یه خانم دکتری وارد اطاق شدند.
رابین با دیدن چشمای بازم گفت:
- به‌هوش اومدی پهلوون؟!
چشم‌غره‌ای نثارش کردم و اشاره کردم به حضور دکتر.
دکتر هم بالای سرم درحال چک کردن و کارهای مربوط به دکتریش بود!
والا من چه می‌دونم خب! هرکسی فقط از تخصص خودش سررشته داره دیگه.
تخصص ایشون دکتریه، تخصص من شکار و جن‌گیری!
حالا یه مقدار درگیری و کتک خوردن هم تخصصمه ولی اصلش همونه که گفتم!
صدای رابین که در تلاشه با لحنی آروم و پر از احترام با دکتر هم‌صحبت بشه منو از خود درگیریم، می‌کشه بیرون:
- خانم دکتر، حالش خوب می‌شه؟!
دکتر که یه خانم بلوندی تُپل مُپلِ اول نگاه پر از فحشی به رابین می‌ندازه و بعد می‌پرسه:
- شما شوهرش هستید؟!
رابین با چشم‌های برقلمبیده اول به منِ زخمیِ فلک زده و بعد به دکتر نگاه می‌کنه و در جوابش می‌گه:
- خیر خانم دکتر... رفیقشم.
دکتر سرش رو بی معنی تکون می‌ده و می‌گه:
- خب دسترسی به خانوادشون دارین؟ باید باهاشون صحبت کنم.
قبل اینکه رابین به خودش زحمت بده، توجه دکتر رو به خودم جلب کردم:
- ببخشید خانم... خانواده‌ی من رابینه. هرچی لازمه ایناهاش این‌جا مثل میخ کج وایستاده، باهاش صحبت کنید!
رابین چپ چپ نگاه‌م کرد می‌دونستم بعداً حالمو سر این‌که به میخ کج تشبیه‌ش کردم می‌گیره!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #15
و خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربونی رو بهم کرد و گفت:
- ببین این موضوع خیلی مهمه باید حتماً با خانوادت حرف بزنم، توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده می‌شه!
یا خودِ خدا، گاومون زایید! الآن بگم کارِ اجنه‌س باور می‌کنه مگه؟! احتمال باورش زیر صفر درصده!
حق داره، کی میاد باور کنه ما کارمون جن‌گیری و یه‌جورایی شکارچی اجنه‌ایم؟! واسه همین لال می‌شم و مثل بز نگاهش می‌کنم!
- نکنه کار این آقا رابینه؟!
قبل این‌که بخوام تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام بدم، رابین دهن باز کرد:
- مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟! حرفا می‌زنید دکتر جان!
خانم دکتر با تعجب بهش خیره شده بود که رابین ادامه داد:
- باور کنید عین‌چـی راست می‌گم... زیادیم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک!
چشمام کم مونده بود از کاسه در بیاد!
و رابین همچنان به سخنرانی‌ ادامه داد:
- همه این بلاها رو؛ توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که رو بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون؛ یه نمه روانیه!
نمی‌دونم دکتره ترسید یا باور کرد روانیم که سری به نشونه تأسف برای جفت‌مون تکون داد و از اطاق خارج شد!
رو کردم طرف رابین و غریدم:
- حالا من روانیم آره؟! حساب‌تو می‌رسم!
سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمیم چون اطلاعات غلط به‌دست‌مون رسید و رکب خوردیم.
- اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب!
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و گفتم:
- عرعر... زود باش، درد دارم.
سریع اومد طرفم و کف دستش رو گذاشت رو بازوی زخمیم و شروع کرد به خوندن وردی، لحظه کوتاهی بعد هیچ دردی توی بازوم نبود! اگه به ما بود که هیچ‌وقت پا‌مون به بیمارستان باز نمی‌شد چون رابین قدرت درمان‌گری داره و می‌تونه هر زخمی رو ترمیم کنه. اما این‌بار که رفته بودیم شکار و اون‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک؛ با یه سری از دشمن‌های بشر که خودشون رو انسان تلقی می‌کنن و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستن، رو به رو شدیم که برامون تله گذاشته بودند ولی خوب شد ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمون داریم وگرنه کارمون تقریبا تموم بود!
بعدشم که پلیس اومد و خیال کرد ما گروگانیم و ما رو با نهایت احترام رسوندن بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #16
***
«مولی سانچز»
- هوی ی×ا×ب×و، با توام!
با صدای تریسی از افکارم بیرون کشیده می‌شم.
- جان‌جان... بنال هاپوی عزیزم!
- مولی... .
با مهربونی بهش خیره شدم و گفتم:
- جانِ مولی؟
درحالی‌که دستاش رو بی هدف بین موهای قشنگ‌ش حرکت می‌داد گفت:
- من... من می‌خوام دانشگاه رو ول کنم.
حیرت و تعجب توی چشمام جاش رو با مهربونی عوض می‌کنه و لب می‌زنم:
- چی؟! زده به سرت؟
- مولی من نمی‌تونم از پس درس و دانشگاه بر بیام می‌فهمی؟
با حرص می‌گم:
- نه نمی‌فهمم! چطور قبلاً می‌تونستی الآن نمی... .
پرید وسط حرفم و با چشمای اشک‌آلودش نالید:
- قبلاً ماریان زنده بود... .
با این حرفش دلم می‌خواست بغلش کنم و همین‌جا بشینم زار بزنم ولی این راهش نبود.
دست‌هاشو می‌گیرم و مهربون می‌شم و می‌گم:
- تریس... قشنگِ‌دلم؛ فکر می‌کنی ماریان می‌خواد تو از پیشرفتت بزنی به‌خاطر مرگش؟
جوابم رو نداد هیچ که حتی خودشو یکم روی میز کشید جلوتر و سرشو گذاشت روی دستام و زد زیر گریه... .
آه لعنتی! خودمم دست کمی از حال اون نداشتم و می‌خواستم همراهیش کنم اما من مولی بودم؛ یه دخترِ خود ساخته و محکم، یکی که معتقده حتی نباید جلوی دوست ضعف نشون بدی چه برسه جلوی دشمن!
واسه همین الآن که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی؛ اشک می‌ریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطره‌ای اشک توی چشمام حلقه نزنه.
صداش زدم:
- گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت می‌شه، تو که اینو نمی‌خوای؟
سرش رو بلند کرد و با دستای خوش‌فرمش اشکاش رو پاک کرد و با چشمای غرق در اشکش بهم خیره شد.
برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف رفت.
دستاش رو دوباره تو دستم گرفتم و بهش گفتم:
- لطفاً به خودت بیا!
معصومانه گفت:
- می‌دونی چند روزه ندیدمش... چه‌قدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... .
ناامیدی توی صداش داشت دیوونه‌م می‌کرد، نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمی‌شه که کاری بکنیم جز این‌که بریم کلیسا براش شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم.
درحالی‌که داشت اشکاش رو از روی صورت قشنگ‌ش پاک می‌کرد نالید:
- آره فکر خوبیه ولی کاش می‌شد باهاش حرف بزنیم!
با مهربونی بهش لبخند زدم:
- عالی می‌شد ولی راهی نیست تریسی.
یه لحظه حس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشماش فوران کرد:
- هست‌هست!
با تعجب پرسیدم:
- منظورت چیه تریس؟!
مثل یه بچه کوچیک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد:
- آره‌آره خودشه!
یه تای ابروم رو دادم بالا و بهش زل زدم که گفت:
- احضارش می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #17
ناخودآگاه پوزخندی روی لبام نقش بست:
- چی؟! خل شدی تریس؟!
- مسخره‌م نکن مولی، جدی می‌گم.
این‌بار بی‌تعارف خندیدم و گفتم:
- احضار فقط تو فیلماست دیوونه!
لباشو جمع کرد و با لجاجت در جوابم گفت:
- نخیر مولی خانم! احضار واقعیه!
خدای من! درست مثل دختربچه‌های کوچیک شده بود که هرچی بهش بگی بازم حرف خودش رو میزنه!
- ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زاده‌ی تخیلِ نویسنده‌های ژانرِ وحشت، نیست!
با دستاش موهاش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
- نه مولی، این‌طور نیست، بهت ثابت می‌کنم!
سرم رو به نشانه منفی تکون دادم و با حرصی ناشی از کج‌خلقی‌ها و بچه‌بازی‌هاش غریدم:
- چرا نمی‌فهمی رفیق من... اینا همش دسیسه‌های فانتزیِ ذهن نویسنده‌هاست واسه هیجان‌زده کردنِ مخاطب‌!
چپ چپ نگاه‌م کرد و گفت:
- نُچ‌نُچ کاملاً واقعیه؛ فقط به یه مدیوم نیاز داریم.
به صندلی تکیه دادم و با حرص و بی‌چاره‌گی نالیدم:
- مدیوم از کجا بیاریم؟
چشماش برقی زد:
- من یکی رو می‌شناسم!
نالیدم:
- کی هست حالا؟
باز مشغول بازی با موهاش شد و گفت:
- دوست داداشمه.
- داداشت که خیلی سرش توی درس و دانشگاهه؛ فکر نمی‌کردم با همچین خرافاتی‌هایی در ارتباط باشه! بعدشم مطمئنی کار دوست داداشت درسته؟!
لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و گفت:
- آره مطمئنم.
با اعصاب‌خوردی گفتم:
- ولی من مطمئن نیستم!
- اوف مولی! خب حالا تکلیف چیه؟
فهمیدن این‌که یه دنده‌گی به جونش افتاده اصلاً کار سختی نیست! اگه این راهشه که آروم بگیره و با واقعیت کنار بیاد و روند زندگی‌ش رو به درستی ادامه بده؛ پس چاره‌ای جز همراهی کردنش توی این راه برام نمی‌مونه.
گرچه اعتقادی به روح و احضارش نداشتم و از دیدگاه من کسایکه به خودشون می‌گن مدیوم، یه مُشت کلاش و کلاهبردار بیشتر نیستن؛ واسه همین حرفی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم:
- باشه تریس، میریم برای احضار! اما نه پیش اون مدیومِ.
- آخه کی جز مدیوم می‌تونه کمک‌مون کنه؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم:
- کشیش!
تریسی خواست حرفی بزنه ولی با دیدن تحکمِ توی حرف و چشمام، حرفش رو خورد و سکوت کرد.
دستش رو نرم نوازش کردم و گفتم:
- میریم کلیسا از کشیش کمک می‌خواهیم؛ فقط بعدش باید بچسبی به زندگیت، مفهومه؟!
دستام رو محکم گرفت و با لحنی آمیخته با درد و ذوقی نو شکفته گفت:
- کاملاً!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #18
***
«آندرا جانسون»
- وقتشه از این‌جا، جیم بزنیم آندرا!
با حرص غریدم:
- می‌دونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه می‌تونیم بریم!
نیش‌خندی مهمونم کرد و گفت:
- واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی!
از جام بلند شدم و غرغرکنان گفتم:
- باشه بزن بریم... فقط دعا کن این‌بار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسان‌شون!
بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر کردم و هردو همزمان ازش رد شدیم و پامون رو گذاشتیم وسط... اوه خدای من! وسط اتوبان!
درحالی‌که از چپ و راست ماشین رد می‌شد و هرآن امکان داشت فکمون بیاد پایین!
رابین نچ‌نچی کرد و گفت:
- اوه این‌جا دیگه کجاست؟!
خیره به ماشین‌های درحالِ عبور، گفتم:
- عرضم به حضورت، وسطِ اتوبان!
درحالی‌که با جون‌کندن خودمون رو به اون‌طرف اتوبان می‌رسوندیم، رابین غر زد:
- بگو محل سلاخی... حتی از اونم بدتر!
رسیدیم به اون‌‌سمت و از سرویس شدن دهن‌مون نجات یافتیم!
- شکار بعدی این‌جاست؟!
اطراف اتوبان هردو طرفش بیابون بود فقط!
از این‌که پورتال ما رو آورده وسط اتوبان؛ واقعاً تعجب کردم چون این‌جا خالی از سکنه‌ست.
همیشه پورتال ما رو جایی راهنمایی می‌کنه که بشر اون‌جا زندگی می‌کنن و موجودات غیرارگانیک بهشون آسیب می‌زنن.
خواستم دهن باز کنم و به رابین بگم خودمم نمی‌دونم قصد پورتال چی بوده؛ که با صدای برخوردی توی اتوبان برگشتیم.
اوه خدای من، یه ماشین تصادف کرد.
- هی آندرا، اون ماشین به چی برخورد کرد؟!
با یه نگاهِ سرسری به اتوبان و ماشینِ داغون شده می‌شد خیلی راحت فهمید که سوال رابین کاملاً به جا بود؛ چون اون ماشین نه به ماشین دیگه‌ای و نه به اطراف اتوبان، نخورده بود! اما جلو و عقب ماشین حتی، خُرد و خاکشیر هم برای توصیفش کم بود!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
- احتمالاً اونا این‌جا اند، باید عجله کنیم.
سعی کردیم دوباره بریم اون سمت اتوبان و
با سرعت خودمون رو به ماشین له شده رسوندیم.
ساعت حوالیِ چهار عصر بود ولی انگار آسمون هم باهاشون دستش تو یه کاسه‌ست؛ چون فضاش رو ابرهای سیاه‌تر از سیاه پوشوندن!
صدای رابین منو از آسمونِ تیره جدا کرد.
- کسی توی ماشین نیست!
متعجب جلو رفتم و گفتم:
- چی می‌گی رابین؟ پس این ماشین از کجا سبز شد یهو؟!
تمام فضا و اطراف سنگینی بدی داشت، انقدر که نفس کشیدن اون لحظه برام سخت‌تر از شکستنِ شاخ غول بود!
 
آخرین ویرایش:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #19
توی فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمای جفتمون ماشین دیگه‌ای که داشت می‌اومد با حرکتِ ماشین خالی و له شده؛ اونم خورد بهش و تصادف دیگه‌ای صورت گرفت!
- به خشکی این شانس... فقط یه ماشین جن‌زده کم داشتیم توی دفتر اعمال‌مون!
قبل این‌که فرصت کنم جواب رابین رو بدم، دو ماشین دیگه که در حال حرکت توی اتوبان بودند بدون هیچ‌ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون؛ تصادف کردند و بدون این‌که برخورد شدیدی داشته باشن، له شدند!
با حرص به رابین خیره شدم و گفتم:
- توام به همون چیزی فکر می‌کنی که من بهش فکر می‌کنم؟!
سرش رو به نشونه‌ مثبت تکون داد و نالید:
- ماشین جن‌زده نیست؛ اتوبان جن‌زده‌ست!
نفس عمیقی کشیدم واسه درست فکر کردن که رابین رشته افکارم رو با چرندیاتش برید:
- هی آندرا! بیا بریم خراب شیم روی سرش!
- خفه شو رابین!
غرغرکنان گفت:
- چی چیو خفه شم؟ وایسادیم نگاه می‌کنیم داره میزنه ملت رو می‌ترکونه!
دستم رو بردم لای موهای طلایی_مشکی‌م و به هم ریختم‌شون و در حین حال با خونسردی که به شدت سعی می‌کردم داشته باشمش گفتم:
- خب می‌گی چی‌کار کنیم رابین... اول باید آروم باشیم و یه نقشه بکشیم.
چپ‌چپ نگاهم کرد:
- خب بعدش؟
- بعدش آروم و سنجیده، طبق نقشه پیش می‌ریم.
جفت دستاش رو محکم کشید روی صورت سفید ولی از خشم سرخ شده‌ش و قاطی‌وار گفت:
- نقشه نمی‌خواد که!
- اگه نقشه نمی‌خواد پس چی‌ می‌خواد نابغه؟!
با صدایی که حرص و خشم هم‌ز‌مان توش موج می‌زد غرید:
- گـونی!
با تعجب پرسیدم:
- گونی؟! منظورت چیه؟
دوباره غرغر کرد:
- می‌گم نقشه نمی‌خواد گونی می‌خواد! دِ یالا بریم بتپونیمش توی گـونی!
نمی‌دونستم توی این شرایط بخندم یا گریه کنم!
- یعنی چی نقشه نمی‌خواد؟ مگه ما، مافیاییم؟!
این حرفم همانا و برخورد ماشین دیگه‌ای به ماشین‌های قبلی و له شدنش همانا!
این‌بار رابین عربده کشید:
- خُـب نقشه چیه خانم مارپل؟!
کفش‌های چلسی‌م شل شده بودند از پام ولی وقت محکم کردن‌شون رو نداشتم؛ بدون جواب دادن به رابین کنار اتوبان، روی یه پام نشستم.
کف دستم رو روی آسفالتِ اتوبان گذاشتم و چشمام رو بستم و
ورد مخصوص رو زمزمه کردم.
مثل همیشه و طبق معمول جریان برقی شدید از مغزم گذشت و چشمام باز شدند!
صحنه‌هایی جلوی چشمام ظاهر شدند.
 

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
77
امتیازها
43

  • #20
***
«مولی سانچز»
همون‌طور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ می‌رفتیم، ازش پرسیدم:
- الآن بریم کلیسا؟
لب‌هاشو غنچه می‌کنه و می‌گه:
- آره دیگه!
راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتی‌‌ش نبود، پس ناچاراً سر تکون دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم و با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیف‌هامون رو پرت کردیم صندلی عقب.
استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.
***
به کلیسای بزرگی که توی مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
تریسی اومد کنارم ایستاد و پرسید:
- قبلاً هم این‌جا اومدی؟
- آره، یکی دو بار برای دعا.
با آرنجش می‌زنه توی پهلوم و می‌گه:
- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!
سرم رو بی معنی براش تکون می‌دم، دستش رو می‌گیرم و هم‌زمان که به طرف کلیسا می‌ریم می‌گم:
- راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن!
- مولـی؟
- جونم؟
آهی کشید و پرسید:
- می‌گم کتابِ رمانت چی‌شد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟
همون‌طور که از خیابون و بینِ عابران و ماشین‌ها رد می‌شدیم؛ با دردی که از یادآوری اون اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم:
- چاپ شده.
به درب کلیسا رسیده بودیم.
دستش رو از دستم کشید بیرون و با خوشحالی بغلم کرد:
- وای جدی؟ این عالیه!
از بغلم خارج شد و این‌بار با صدایی که کمی بغض هم بینش بود گفت:
- خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... .
صداش می‌لرزید وقتی این حرفا رو زد.
نگاهش نمی‌کردم مبادا چشمم به اشکاش بی‌افته.
خودمم داغون بودم و با یاد آوری این‌که ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود؛ قلبم رو مچاله می‌کرد.
برای بار هزارم توی این مدت، آرزو کردم که هی کاش رمان من رد و رمان ماریان چاپ می‌شد، فقط الآن کنارمون می‌بود.
افکارم رو کنار می‌زنم و بی معطلی دوباره دستش رو می‌گیرم و دست‌گیره فلزی درب اصلی کلیسا رو می‌فشارم و واردش می‌شم.
تریسی هم مثل بچه‌ای که دستش توی دست مادرشه، دنبالم کشیده می‌شه و بی هیچ حرف و اعتراضی می‌آد.
کسی توی کلیسا نیست و کشیش هم توی دید نیست!
صدا می‌زنم:
- پدر... .
به اطراف کلیسا و صندلی‌های خالیش نیم نگاهی می‌ندازم و صدام رو می‌برم بالا:
- پدر روحانی!
مردی بلند قامت با لباسی مشکی‌فام و بلند که طرحی خاکستری از یه الهه رو داره و لباس مخصوص کشیش‌های آیشلند هستش، به طرف‌مون میاد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
335

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین