. . .

در دست اقدام رمان دختر سنتوری | farinaz

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
﷽‌

رمان: دختر سنتوری

نویسنده: farinaz

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی


ناظر: @black moon

خلاصه‌: روایت گر دختر هنرمندی که نوازنده سنتور است. دختری که با کم بود محبت‌های مادر بزرگ شده و به عشقی دردسر ساز روی می‌آورد. عشقی که‌ در آخر سرانجام خوشی ندارد. پایان این داستان چه می‌شود؟


مقدمه: وسط یک زندگی عادی، یک روزی یک جایی، یک نفر میاد و تمام زندگی تو رو از این رو به اون رو میکنه.
تو رو دیونه خودش و خودت میکنه. به تو درس عشق میده؛ امّا.. امان از سرنوشت که نمی‌دونی تهش به وصالِ یا هجران....
نمی‌دونی ته این داستان، روزگار چه خواب‌هایی برات دیده. یار من کاش پایان قصه ما این‌گونه نبود!

 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

farinaz

رمانیکی تازه وارد
بازرس
شناسه کاربر
4706
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
105
امتیازها
67

  • #3
پارت¹

دستم را به سمت زیپ جعبه سیاه مستطیل شکل بردم و آن را با احتیاط باز کردم. ساز چوبی ذوزنقه‌‌ای را از جعبه‌ محافظ بیرون آوردم. با یک دستم سازم را گرفتم و دست دیگرم را به سمت جعبه مضراب‌هایم بردم‌. روی‌ جعبه محافظ، سنتور را قرار دادم؛ مضراب ها را هم از آن جعبه قرمز رنگ مخملی بیرون آوردم و جعبه رو گوشه‌ای گذاشتم. به‌ ترانه‌، که خیره به من منتظرم نشسته بود، نگاه کردم.
کمی در جایی که نشسته بود جا‌به‌جا شد و با تک سرفه‌ایی گلویش را صاف کرد.
مثل تمام روز ها با سه شماره او من شروع به نواختن ساز کردم و او شروع به هم‌خوانی کرد.
همان آهنگ همیشگی که همیشه اوّل از همه اجرا می‌کردم.
چند ماهی بود که این آهنگ حال و هوای غمگینی داشت. باعث میشد مردم به فکر فرو بروند و چهره‌شان غم‌انگیز نشان داده بشود. هر چند هر از گاهی لبخندی می‌زدند‌؛ امّا لبخندشان غم‌انگیز بود؛ ولی با تمام وجود می‌توانستی در چشم‌هایشان افتخار به وطنشان را ببینی. بعضی از روز‌ها مردم با آهنگ لب‌خوانی می‌کردند و بعضی اوقات فقط گوش می‌سپردند. در هر صورت آن حسی که موقعه زدن ساز به من دست می‌داد، باعث توجه ره‌گذران می‌شد. هیچ کس نمی‌تونست اون حس و حال رو درک بکند، به جز این‌که او هم یک نوازنده باشد.
با تمام شدن آهنگ سرم را بالا آوردم‌. چند زن و مردی که به ما خیره شده بودند برایمان دست زدند؛ من‌ را یاد آن لحظه‌هایی که در صبحگاه‌ مدرسه می‌نواختم، انداخت. لبخند ملایمی‌ بر روی لب‌هایم نشست. به ترانه‌ نگاه کردم. آن هم با لبخند به جمعیتی‌ که برایمان‌ دست می‌زدند نگاه می‌کرد. سنگینی نگاهم را که حس کرد برگشت و با همان لبخند که درون چشم‌های زیبایش هم نمایان بود به من نگاه انداخت. اولین بارم نبود؛ ولی به اندازه اولین تجربه هیجان، خوش‌حالی، ترس از اشتباه زدن و... داشتم. یقین داشتم این ذوق و هیجان بود که باعث پیشرفت در کارم شده بود.
آهنگ دوم برای نواختن را یکی از قطعه‌‌هایی بود که خودم عاشقش‌ بودم.
آهنگ دلنشین و زیبایی بود؛ امّا غم درونش بیداد می‌کرد.
صدای ترانه‌ دل‌نواز و شیرین بود؛ اما صدای من کمی گرفته بود. اطرافیان زیاد صدایم رو دوست نداشتن و ندارن، ولی خودم بی‌نهایت عاشق صدایم بودم. وقتی در قطعه‌هایی که نیاز هست کسی هم‌خوانی کند ترانه‌ آن‌ها را می‌خواند. نفس عمیقی کشیدم و مضراب را به دست گرفتم، شروع به نواختن کردم.
(قطعه تو بخوان اثر جواد لشگری)
هرگز نمیشد باورم‌‌‌ ‌ ‌‌ این‌ برف پیری بر سرم
سنگین نشیند چنین
من بودم و دل بود می آواز من آواز نی
هر‌ گوشه میزد طنین
آواز پر از احساس ترانه‌ با موسیقی صدای بی‌نذیری را درست کرده بود. از گوشه چشم حواسم به او بود که چگونه در حس و حال خودش سیر می‌کند.
اکنون منم حیران ز عمر رفته سرگردان
ای خدای دل
با این تن خسته هزاران ناله بنشسته
در صدای من
 
آخرین ویرایش:

farinaz

رمانیکی تازه وارد
بازرس
شناسه کاربر
4706
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
105
امتیازها
67

  • #4
پارت²

ای عشق نافرجام من، رفتی کجا
ای آرزوی خام من، رفتی کجا
آن دوره آشفتگی های تو کو
ای عمر ناآرام من، رفتی کجا
تو بخوان، شب همه شب، برایم ای، مرغ سحر
که دل، خسته من، درآمد از، سینه به در
تو سبکبالی من، اسیر بشکسته پرم
تو پر از، شوری من، ز عالمی‌، خسته ترم
تو بخوان، تو بخوان، به گوش اهل جهان
که خبر، شود از، شتاب این کاروان
بعد از تمام شدن قطعه، سرم را که بالا آوردم‌ با سیلی از جمعیت رو‌ به‌ رو شدم. ترانه کمی سمتم مایل شد و جوری که صدایش رو بتونم بشنوم، با لحنِ بامزه‌ایی گفت:
- پاشو جمع کنیم تا مامورا‌ نریختن یقمون‌ بگیرن.
خنده‌ کوتاهی کردم و مشغول جمع کردن سازم شدم. با بلند شدن ما جمعیت‌ نیز کم‌کم متفرق شدن. با قدم‌های آروم با ترانه در پل زیبای سی و سه پل قدم می‌زدیم. آخر سال بود و تا عید نوروز چیزی نمانده بود. چند سالی می‌شد که به دلایلی ذوقی چنان نداشتم؛ اما برای زیاد بروز ندادن ناراحتیم به اطرافیانم، لبخند به لب می‌زدم. بعضی اوقات که به فکر فرو می‌رفتم، باورم نمی‌شد که به این زودی یک سال دیگه هم تموم شد. با صدای ترانه‌ از فکر های بیهوده بیرون اومدم:
- نازگل! به نظرت شام بریم یک همبرگر بزنیم؟
تک سرفه‌‌ کوتاهی کردم تا کمی صدای گرفته‌ام باز بشه:
- بریم.
راهی که داشتیم به سمت خانه حرکت می‌کردیم رو به سمت نزدیک‌ترین فست فودی به خودمان کج کردیم. بعد از خوردن پیتزایی‌ که‌ اون لحظه حسابی بهمون چسبید و به قول ترانه گوشت شد به بدنمان، به سمت خانه رفتیم. دوتایی‌ وارد خانه شدیم که دیدیم‌ مامان‌ها کنار هم نشستند در حال تعریف کردن داستان‌های صد من یک غازیی که هیچ وقت تمامی نداره، هستند. سلام آرومی گفتم که متوجه ما شدند. برعکس من ترانه پر‌انرژی سلام کرد. خاله زینب مثل همیشه با روی‌ خوش سلام‌ِمان را جواب داد. به قول ترانه‌ مادر همیشه بداخلاق من هم فقط لبخندی‌ تحویل‌ِمان‌ داد که همان هم جای شکرش باقی بود. همین‌طور که به سمت اتاق می‌رفتم دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم. ترانه هم بدون تعارف راحت روی مبل ولو شد. به اتاق که رسیدم، با احتیاط سنتور رو گوشه‌ای از اتاق گذاشتم و لباس‌هایم رو تک‌تک عوض کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم‌هایم را بستم. روز خسته کننده‌ایی بود. سروکله با چند تا هنرجویی که یک حرف رو باید صد بار توضیح می‌دادی واقعا سخت بود، امّا خب همین عشق و علاقه‌ایی که به سازم داشتم و دارم، باعث پیشرفتم‌ شده بود.
چشمام آروم‌آروم داشت گرم می‌شد که خروس‌ بی‌محل همیشگی بدون هیچ کسب اجازه‌ایی‌ پرید وسط اتاق؛ چشم‌هایم را کمی باز کردم تا بتونم صورتش را ببینم.
 
آخرین ویرایش:

farinaz

رمانیکی تازه وارد
بازرس
شناسه کاربر
4706
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
21
پسندها
105
امتیازها
67

  • #5
پارت³
مثل همیشه لبخند به لب داشت:
- چقدر می‌خوابی تو نازگل! محض یادآوری می‌خواستم بیام بهت بگم فردا زود بیا آموزشگاه، قراره چند نفر استخدام بشند؛ ممکنه اموزشگاه شلوغ بشه.
سری برایش تکان دادم. از شدت خستگی، اصلا حوصله صحبت کردن را نداشتم. بی‌حالیم را که دید، دنده شیطانی‌اش روشن شد. با شیطنت گفت:
- شاید فردا از بین استخدامی ها برات شوهر پیدا کردم. من که دوست ندارم بهترین دوستم ترشی...
با حرص بالشت را به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و با خنده از اتاق بیرون رفت. زیر لب ادایش را در آوردم. بعضی اوقات بیش از اندازه بی مزه میشد. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. خواب، دوباره مهمان چشم‌هایم شد.
***
بعد از تاکید بسیار به تمرین بیشتر به هنرجو، او را تا دم در بدرقه کردم. به ساعت دیواری در کلاس که ساعت ده صبح را نشان می‌داد نگاهی انداختم. تا هنرجو بعدی نیم ساعت می‌توانستم استراحت کنم؛ از کلاس خارج شدم و در را بهم کوبیدم. کیلید کلاس شماره بیست و دو را که در جیب مانتوی طوسی رنگم بود بیرون آوردم، و در کلاس را قفل کردم. به سمت پذیرش رفتم، که ترانه‌ همیشه بیکار را در حال صحبت کردن با لاله دیدم. از چشم های لاله کلافگی می‌بارید. پشت به ترانه‌ به سمتشان می‌رفتم که لاله زودتر از ترانه‌ متوجه‌ام شد. وسط حرف های ترانه‌ که تمومی نداشت، پرید و رو به من گفت:
- خسته نباشی نازگل. آقای رستمی تو دفتر باهات کار داره.
لبخندی به رویش زدم و سری تکان دادم. ترانه که متوجه من شد صندلی چرخ دار را به سمتم چرخاند و مثل همیشه مزه پراند:
- چه عجب! از اون کلاس اومدی بیرون.
برایم بی‌مزگی هایش عادی شده بود. همین بی‌مزگی های او و حاضر جوابی های من بود که باعث دوستی ما شده بود. دلم حال و هوای گذشته را کرده بود. آن زمان هایی که مادرم با من کمی مهربان‌تر از الان رفتار‌ می‌کرد. دیگه خسته شده بودم از نازگل مظلوم، که نامهربونی های کسی که اسمش مادر بود رو تحمل می‌کرد. هیچ وقت نفهمید چی‌شد که این همه نامهربانی یک دفعه در دل نسرین جا گرفت. همان‌طور که کلید کلاس را که در دست نگه داشته بودم را روی میز پذیرش می‌گذاشتم، تا لاله در این نیم ساعتی که وقتم آزاد بود آن را در جای خود بگذارد؛ جواب ترانه‌ را دادم:
- همه که مثل تو نیستن بشینند پا حرف زدن. آقای رستمی می‌دونه که یکی از اساتید کل روز به جای تدریس با این و اون حرف میزنه؟ یا الان که میرم دفترش بهش شکایتت بکنم!؟
بعد از اتمام حرفم نفس عمیقی کشیدم تا نفسم برگردد. از حرفایی که پشت سر هم به زبان آورده بودم نفسم بند آمده بود.
ترانه‌ چشم غره‌ای برایم رفت و با اعتماد به نفس همیشه بالایش گفت:
- خیلی‌‌ام دلشون بخواد که من باهاشون صحبت می‌کنم.
لاله همان‌طور که در کامپیوتر مقابلش چیزی را تایپ می‌کرد با حرف ترانه‌، خنده کوتاهی سر داد. من که دیگر حوصله کل کل کردن با ترانه را نداشتم، تنها سری برایش تکان دادم و به طرف دفتر مدیریت رفتم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین