. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #61
پارت شصتم

به هم دیگه نگاهی انداختیم و یک دفعه نهال داد زد :

_ بچه ها، اون کجا رفت؟

هرچهارتاییمون نگاهی به دور و برمون انداختیم و هیچ اثری از اون پیرزن نبود . انگاری دودشده بود و رفته بود تو آسمون . از دیدن این اتفاق ها هیچ تعجبی نمی کدوم چون توی این ویلا و عمارت نفرین شده آنقدر چیز های عجیب و ترسناک دیده بودم که اگر نعوذباللّه خود شیطان رو هم می دیدم ترسی نداشتم !

با جمله نهال همه به خودمون اومدیم

_ خب الان باید برای بهاره چیکار کنیم؟

_خیلی کارها

صدای پیرمردی مارو به خودش جلب کرد ،همه به سمتش برگشتیم که بابا رو همراهش دیدیم . محمدامین زودتر از همه ما به حرف اومد :

_ مثلاً، چه کارهای ؟؟

_ پسرم فعلا هیچ چی نمی تونم بگم بزودی می فهمید؟

_ کی ،این بزودی لعنتی کیه؟ همسر من تا الان چندبار تا پای مرگ و نیستی رفته!

کامران یقه مرد همراه بابا رو گرفت و تکون می داد . باصدای داد بابا همه به خودشون اومدن

_ بسه لعنتیا ، بس کنید! الان فقط همه دنبال من بیایید

_ فقط ما یا افراد عمارت هم بیان ؟

_ هرکس هست بگید بیاد

لازم به گفتن نبود همه با صدای داد پدر به حیاط اومده بود .

پدر با گفتن جمله دنبالم بیایید به سمت پشت عمارت حرکت کرد . بهاره هم دقیقا وسط جمع بود و من و نهال خودمون رو بهش نزدیک کردیم و دو طرفش در حال حرکت بودیم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #62
پارت شصت و یکم

هر چی به پشت عمارت نزدیک تر می شدیم حال بهاره دگرگون تر می شد ،چهره اش به زردی می زد و رنگش پریده می شد . یه نگاه به جمع کردم عمه خاتون داشت از حال می رفت و تکیه به دخترش داده بود و رنگ به صورت نداشت .

پدر نزدیک دیواری ایستاد ،دستش رو به سمت یک آجر برد و اون رو بیرون کشید . به دیوار فشار وارد کرد . دیوار به سمت داخل فرو رفت و دیوار به اندازه عبور یک آدم بزرگسال باز شد و بابا تو رفت . انگاری همه مسخ شده بودیم و همه دنبالش می رفتیم .

همه داخل دیوار شدیم و روبروی ما یه در فلزی قطور بود ، دقیقاً مثل در کشتی ها که یه سکان وسطشون قرار داره . بابا شروع کرد به تکون دادن سکان ولی تکون نمی‌خورد من و محمدامین و کامران خودمون رو به بابا رسوندیم و سکان رو چرخونیدیم و سکان با صدای خیلی بدی که نشون می داد سال هاست بازنشده شروع به باز شدن کرد.

بعد باز شدن در یکی یکی داخل رفتیم ولی از شدت تاریکی چیزی معلوم نبود ، فقط هاله ای از مهتاب شب اون جا و چیزی رو که در وسط قرار داشت روشن کرد . همه جا تاریک بود ولی مطمئنم همه از دیدن اون جسم شوکه شده بودن . نمی تونستم توصیفش کنم ولی مثل صندلی های اعدام با برق بود !

یه صندلی چوبی که دوتا تیکه پارچه یا چرم کاملاً پوسیده ازش آویزون بود.


پدرم به سمت گوشه ای از دیوار رفت و دستش رو به جای زد که فضا کمی روشن شد ، یک دونه چراغ مثل چراغ اتاق های شکنجه اون جا رو روشن می کرد ؛ولی ای کاش اونجا هیچ وقت روشن نمی شد و چیزی که دیدم رو نمی دیدم .

اونجا همه جور ابزار شکنجه از شلاق گرفته تا فلک به دیوار روبرومون آویزون بود . روی صندلی و روی زمین ردی از خون به جا مونده بود !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #63
پارت شصت و دوم

_ اینجا کجاست دیگه ؟

قبل از این که مامان جواب سوالش رو بگیره ، بابا شروع کرد داد زد:

_ لعنتی چی از جون دخترم می خوای ، بیا کسی که می خوایش اینجاست!

در فلزی با شدت زیاد بسته شد و لامپ با صدای ترسناک منفجر شد‌! آخرین صحنه ای که قبل از ترکیدن لامپ جلوی چشم های من اومد انگاری یکی با دست محکم به سینه بابا زد و اون رو به دیوار کوبید . به جرئت می تونم بگم صدای شکستن استخوان های کمر بابا رو شنیدم ،انگاری روی بلندگو بود و برای همه اکو می شد . فضا خیلی تاریک بود ولی انگار یه نیروی دوست داشت که ما اون صحنه ها رو ببینیم . همون نیروی نادیدنی بابا رو جلو آورد و باز هم به دیوار کوبیدش و بابا روی زمین افتاد ! یک دفعه اون موجود قابل دیدن شد .اون موجود با قد بلند و هیکلی که انگاری چادر پوشیده بود به سمت بابا حرکت کرد ، تقلای زیادی برای رفتن به سمتش داشتم یعنی همه درحال این کار بودن ولی انگار همه قفل شده بود . همراه بابا باصدای بلند شروع به خوندن وردهای عربی کرد که یک دفعه اون موجود به سمت مون اومد و با صدای خیلی مهیبی فریاد زد . صداش مثل موج بهمون برخورد کرد و همه ما رو به دیوار چسبوند. برای چند ثانیه به سمت ما برگشت و نگاه کرد و از دیدن چیزی که دیدم روح داشت از تنم جدا می شد .

(توجه از اینجای رمان خوندنش برای همه سنین مناسب نمی باشد، برای خوندن ادامه رمان به پارت بعد مراجعه نماید)

صورتش انگاری سوخته بود و پوستش از بین رفته بود . گوشت زیرپوستش کاملاًمشخص بود وچشم هاش دوتا گوی کامل سیاه بود که آتش از داخلشون به بیرون شعله می کشید. انگاری مژه هاش از آتش بودن. به سمت پدر که روی زمین افتاده بود برگشت و دست های مثل چنگالش رو درآورد و به سینه پدرم فرو برد و قلبش رو بیرون کشید . دست هاش شعله ور شدن و قلب بابا رو سوزوندن و قلبش مثل مشتی خاکستر روی زمین ریخت.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #64
پارت شصت و سوم

سخت ترین لحظات عمرم بود . اون لعنتی قاتل پدرم رو کشت ، با چهره کریه اش به سمتمون اومد، پاش روی زمین نبودی اصلاًچیزی به اسم پا نداشت.صدای مثل مار زنگی از گلوش خارج می کرد. یکی یکی کسایی که اونجا بودن داشتن از هوش می رفتن و فقط من مونده بودم . توی سینه ام احساس سنگینی می کردم . لحظه به لحظه سنگینی سینه ام بیشتر می شد برای یک لحظه یه وزنه خیلی سنگین رو روی سرم حس کردم و با صورت زمین خوردم بدنم قفل شده بود ولی نیروی مافوق اراده ام من رو برگردوند و صحنه روبروم رو نگاه می کردم انگار اون لعنتی می خواست من اون صحنه ها رو ببینم .

اون لعنتی به سمت بهاره و نهال رفت ‌، بهاره و نهال خودشون رو به سمت دیوار کشیده بودن و ترس توی چهره شون داد می زد ، هر دو تا دست های چنگال مانندش رو به سمت نهال و بهاره برد و هر دوشون بی هوش شدن . بدن بی هوش اونا رو بلند کرد و دیوار مثل یه دروازه شکافته شد و دروازه ای که دقیقاً مثل یه گرداب بود ، اون موجود با نهال و بهاره از دروازه رد شد و دروازه بسته شد و دوباره تبدیل به دیوار شد.

تلاش کردم از جام بلند شم ولی نمی تونستم ، اشک از چشم هام سرازیر شد . خواهر و عشقم رو یه موجودی که نمی دونم چی بود به ناکجا آباد برد . متوجه نشدم ولی از هوش رفتم .
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #65
پارت شصت و چهارم

باحس پاشیده شدن آب روی صورتم چشمام رو باز کردم ، چشم هام به سختی باز می شد انگاری سه روز بود نخوابیده بودم .

چشمام رو باز کردم ؛ولی خیلی سنگین بودن دوباره بستمشون صدای آروم حرف زدن چند نفر اطرافم می اومد.

_ باید یه جوری بفهمیم چه بلای سرت شون اومده ؟!

_ آره باید بفهمیم ولی چجوری ؟

_ نمی دونم تمام این آدما آلان بیهوش شدن

_ من مطمئنم بلای سر نهال آوردن !

_ یعنی چی ،اگر واقعیت داشته باشه من تیکه تیکه می کنم اینا رو !

صدا برام آشنا نبود ، باید یه جوری بهشون می گفتم که می تونم حرف بزنم و بی هوش نیستم . هرچی سعی کردم صدای از گلوم خارج کنم انگاری راه گلوم رو بسته بودن . چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم هیچ کس نبود !

هنوز توی سرداب بودم یه تکون به بدنم دادم و به سختی بدنم تکونی خورد. انگار بدنم زیر بتون محبوس بوده و حالا داره آزاد میشه . به سختی از جام بلند شدم و نشستم صدای گریه آروم و زمزمه واری می اومد . عمه ام بالای سر پدرم بود و گریه می کرد

_ چرا ، چرا این کار رو کردی خان داداش ، چرا من بهت گفتم اون دختر بی گناه رو این کار رو باهاش نکن !

_ عمه چی شده ؟

عمه خاتون نگاهش رو به آرومی به سمتم برگردوند و با چشمای گریون نگاهم کرد .

_ هیچی عمه ، هیچی نشده دارم برای داداشم گریه می کردم .

عمه اینو بهم گفت ؛ ولی حس می کردم این هیچی یعنی خیلی حرف ها برای گفتن هست.
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #66
پارت شصت و پنجم

کم کم همه آدمایی که توی جمع بودن و اون صحنه ها رو دیدن بودن ، به هوش اومدن و دور عمه جمع شدن و عمه خاتون گریه می کرد و اشک می ریخت .

_ گریه فایده نداره ، اینا تاوان جنایتیه که در حق مه لقا کردی ؟!

همه به سمت ملا حسن سرایدار باغ و عمارت برگشتن . مادرم مثل یک مرد جلوی ملا حسن ایستاد. چی میگی ملا حسن جنایت ؟ کدوم جنایت ؟

_ خاتون خودت می گی یا بگم ؟

_ خودم میگم ملا حسن

همه نگاهمون رو به عمه خاتون انداختیم . ملا حسن زودتر به حرف اومد .

_ این زن و برادرش که الان داره بالای سر جنازه اش گریه می کنه من رو به خاک سیاه نشوندن و عروسم رو شب عروسیش نابود کردن !!

از حرف های که ملا حسن می زد خونم به جوش اومد . یقه ملا حسن رو گرفتم و به دیوار چسبوندمش . زیر لب غریدم :

_ حرف دهنت رو بفهم ، مردک !

_ ولش کن امیر علی اون مرد راست میگه !به حرف هام گوش کنید ، امیدوارم بعدش لعنت به خاکم نفرستید !

_ امیدوارم وگرنه خودم قبرت رو آتیش میزنم .


دختری هفده ،هیجده ساله بودم پدرمون سنش خیلی بالا بود و به کاری رعایا نمی تونست رسیدگی کته برای همین بابات رو مسئول زمین و رعیت و کارای خانی کرده بود. اونم تا می تونست سو استفاده می کرد . یه روزی از روزها که خوش چین ها مشغول به کار بودن پدرت اومد سر زمین و توی همه اون آدما چشمش مه لقا پونزده ساله رو گرفت و به قول خودش یه دل نه صد دل عاشق مه لقا شد . کار بابات این شده بود کل روز رو توی زمین ها بودن و مه لقا رو از دور دیدن .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #67
پارت شصت و ششم



بعد یک مدت بین خاله زنک های زمین های اربابی چو افتاده بود که پسر خان عاشق مه لقا شده ؛ اون نشون کرده پسر محمود خان ، خان روستای بغلیه و اگر بفهمن جنگ میشه بین دو تا روستا ، قبلاً جنگ دیده بودم بین دو روستا گاهی وقت ها تا سال ها طول می کشید و بعضی وقت ها تا موقعی که هیچ کس توی اون روستا زنده نمی موند ادامه داشت .



نمی دونستم چطوری به داداشم بگم که مه لقا شیرینی خورده حسن پسر محمود خان عیسی آبادیه ، چون واقعاً از واکنشش می ترسیدم . خیلی خیلی بی رحم بود و به چشم دیده بودم که کارگرای بدبختی که به خاطر مریضی یا مشکلات دیگه نمی تونستن خوب کار کنن رو توی سرداب عمارت به صندلی می بست و با شلاق می زد تا یا بمیرن یا خودش خسته بشه . زمانی که جوون بود یه جانی بالفطره بود، بی رحم ترین آدمی بود که دیده بودم .

یه مدت به فکر راهی بودم که بهش بگم ولی انگار دیر شد و خودش فهمید .

دیدم با اسب مثل رعد می تازوند و وارد عمارت شد . تا اومدم بهش برسم رفت و قطار فشنگ های اسلحه اش رو بست به کمرش اومد نزدیکم و نوک اسلحه رو نشونه گرفت سمتم !

_ تو میدونستی ، مه لقا شیرینی خورده حسن عیسی آبادیه ؟

یکم من و من کردم که صدای دادش زبونم رو باز کرد

_ میگی یا زبونتو بکشم بیرون ؟!

_ نه ،نه خان داداش نمی دونستم

چشمام رو بستم . فکر می کردم شاید شلیک کنه و به عمرم پایان بده ؛ولی وقتی صدای اسبش اومد ، انگاری راحت شدم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #68
پارت شصت و هفتم

در ورودی عمارت رو می رفتم و می اومدم . تا بعد چند ساعت که با همون سرعتی که رفته بود برگشت ولی این سری با طناب کسی رو دنبال خودش می کشید . با اسب رد شد و چیزی که دیدم بی رحمی ش رو بیشتر نشونم داد .

حسن عیسی آبادی رو بسته بود و با طناب می کشید و می برد سمت سرداب عمارت ، سریع دنبالش رفتم و نگاه کردم چه بلای سر حست میاره پاهای حسن غرق خون بود .

_ بزار بقیش رو من تعریف کنم

حسن لنگ لنگان اومد جلو ، حسن پیرمرد سپید موی با صورتی که غم ازش می بارید و مشخص بود غم سنگینی توی دلشه

_ اون لعنتی من رو به همون دیوار بست و با شلاق شروع کرد به زدن روی کمرو پاهام چهارتا گلوله توی پاهام زده بود ، هر ضربه شلاق که بهم می خورد جون از توی بدنم پر می کشید:ولی فقط چهره مه لقا جلوی چشمام بود و نمی خواستم از دستش بدم


_ مه لقا مال منه باید ولش کنی حسن عیسی آبادی !

_ نه رهاش نمی کنم ، هرگز

این رو که می گفتم ضرباتش بیشتر و محکم تر می شد . هربار این سوال رو می پرسید همین بود و من همین جواب رو می دادم . سه روز من رو توی سرداب نگه داشته بود و آخر عاقبتم همین بود؛ ولی من نمی خواستم دست از مه لقا بکشم .

با لگد به عمه خاتون زد

_ بقیش رو بگو !

_ خیلی خب ، میگم
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #69
پارت شصت و هشتم

هرکاری می کرد حسن دست بر نمی داشت . بعد از اون تا سه روز جرئت پیدا کردم پام رو توی زمین های اربابی بزارم ، می ترسیدم مه لقا رو ببینم و نتونم جلوی خودم رو بگیرم و بهش بگم حسن کجاست . بعد از سه روز با هزارتا سلام و صلوات سمت زمین های اربابی رفتم ولی با عرض تاسف مه لقا اونجا بود . دستام شروع کرد به لرزیدن ، سعی کردم به خودم مسلط باشم ؛ ولی فایده ای نداشت . چند دقیقه ای سرجام ایستادم تلاشم برای مسلط شدن به خودم موفقیت آمیز نبود .

از دور صدای سوار می اومد که انگار یه حسی بهم گفت برادرمه و همون هم شد . توی نزدیکیم نگه داشت و از اسب پیاده شد ، توی دستش یه شلاق بود و دست دیگه اش رو مشت کرده بود . ابرو های پهنش گره خورده بود توی هم و لباس هاش پاره شده بود . هیبت ترسناکی پیدا کرده بود و به سمتم اومد


_ چی شد داداش ؟؟

_ هیچی مردک احمق حتی در ازای سکه و دینار هم حاضر نشد از حرفش برگرده !

_ آخرش چی میشه داداش؟

_ هیچی شده بکشمش ، می کشمش ولی مه لقا رو مال خودم می کنم !

این حرفش بوی جنایت می داد . اون پسر بزرگ خان بود و هرکاری از دستش بر می اومد و این من رو می ترسوند .

_ اسدالله خان این حرفت من رو می ترسونه

_ بایدم بترسونه

نگاهی به دور و اطراف انداخت و بین کارگر ها مه لقا رو دید و با انگشت نشونش داد .

_ببین چی میگم هرجوری هست این دختره مه لقا رو بکشون سمت عمارت !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,482
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #70
پارت شصت و نهم

از شدت رذالتش تعجب کردم ؛ولی بدجوری ازش می ترسیدم در حد مرگ

_ خان داداش ، برای چی مه لقا رو بیارم ؟

_ شکنجه حسن عیسی آبادی !

بعد از گفتن این جمله خنده بلندی سر داد و سوار اسبش شد ، دهنه حیوان بیچاره رو محکم کشید و با ضربه محکمی به پهلوی حیوان اون رو راه انداخت .

کلی با خودم فکر کردم که چیکار کنم چجوری مه لقا رو به عمارت بیارم ظاهراً هیچ راهی نبود . تا بعد از خوابیدن آفتاب چیزی به ذهنم نرسید من و مه لقا دوستان خیلی صمیمی بودیم و من از این که دل به حسن داده بود باخبر بودم . از چهره اش ناراحتی فریاد می کشید خودش بهم نزدیک شد.

_ خاتون بانو

_ چی شده مه لقا ؟

_ هی خانوم چی بگم ، نمی دونم دو سه روز نیست و به میعادگاه همیشگی نمیاد

این حرف ها رو که میزد اشک توی چشماش جمع شده بود . یه بهانه خیلی خوب پیدا کردم برای بردن مه لقا به عمارت و عمل به دستور خان زاده پس باید یه چیزی می گفتم تا راضی بشه بیاد و دلیلش رو پیدا کردم .
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
597
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
366

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین