پارت شصتم
به هم دیگه نگاهی انداختیم و یک دفعه نهال داد زد :
_ بچه ها، اون کجا رفت؟
هرچهارتاییمون نگاهی به دور و برمون انداختیم و هیچ اثری از اون پیرزن نبود . انگاری دودشده بود و رفته بود تو آسمون . از دیدن این اتفاق ها هیچ تعجبی نمی کدوم چون توی این ویلا و عمارت نفرین شده آنقدر چیز های عجیب و ترسناک دیده بودم که اگر نعوذباللّه خود شیطان رو هم می دیدم ترسی نداشتم !
با جمله نهال همه به خودمون اومدیم
_ خب الان باید برای بهاره چیکار کنیم؟
_خیلی کارها
صدای پیرمردی مارو به خودش جلب کرد ،همه به سمتش برگشتیم که بابا رو همراهش دیدیم . محمدامین زودتر از همه ما به حرف اومد :
_ مثلاً، چه کارهای ؟؟
_ پسرم فعلا هیچ چی نمی تونم بگم بزودی می فهمید؟
_ کی ،این بزودی لعنتی کیه؟ همسر من تا الان چندبار تا پای مرگ و نیستی رفته!
کامران یقه مرد همراه بابا رو گرفت و تکون می داد . باصدای داد بابا همه به خودشون اومدن
_ بسه لعنتیا ، بس کنید! الان فقط همه دنبال من بیایید
_ فقط ما یا افراد عمارت هم بیان ؟
_ هرکس هست بگید بیاد
لازم به گفتن نبود همه با صدای داد پدر به حیاط اومده بود .
پدر با گفتن جمله دنبالم بیایید به سمت پشت عمارت حرکت کرد . بهاره هم دقیقا وسط جمع بود و من و نهال خودمون رو بهش نزدیک کردیم و دو طرفش در حال حرکت بودیم .