پارت یکم
مری با شانهی چوبی به جان موهای شکلاتیام افتاده بود. هربار که تکهای از گیسوان کوتاهم را از شانه عبور میداد و گرههایش را از هم باز میکرد، چیزی زیر لب میگفت.
- بلند بگو مری! از چی واهمه داری؟!
به سرعت از پشت سرم، مقابل دیدگانم آمد و کنار صندلی زانو زد. در سبزهی چشمانش، وحشت بود.
- ببخشید بانوی من اما... ایکاش از انجام اینکار، پشیمون شوید.
نجوایش با ترس و غم همراه بود. میترسید حرفی بزند و مرا خشمگین کند اما من مدتهاست که دیگر، خشمگین نمیشوم!
- آه مری، هرگز! میدونی، زمان زیادی است که به اینکار فکر کردهام! سرنوشت مردمم در دستان منه! نمیخوام در آینده، نفرینشان دامنم رو بگیرد.
ناگهان از جای برخاستم و عرض اتاق را با قدمهای آرام و کوتاهی طی کردم. مقابل آیینه ایستادم و به طرح چهرهی جدیدم خیره شدم. گیسوانی که روزی تا کمرم قرار داشتند، حالا بر روی گوشهایم رها شده بودند. زیبایی این چهرهی جدید، مرا به وجد آورده و خندهای کمرنگ را بر روی لبهای سرخم نهاده بود. صدای کوبش فردی بر درب چوبی، در اتاق طنین انداز شد و سپس به دنبالش، صدای مردانهای مرا فراخواند.
- شاهزاده، پدرتون فرمودند هرچه سریعتر بیاید!
- اوه، آمدم! آمدم.
نگاهی به مری جوان و پوست سفیدش انداختم. از ترس قالب تهی کرده بود و پوستش بیش از قبل به سفیدی گراییده بود. از اتفاق پیش رویش هراس داشت.
- بریم مری!
دامن ابریشمیام را بالا گرفتم و به سوی درب اتاق رفتم. قبل از باز کردن درب، برای بار آخر اتاقم را در نظر گرفتم. شاید این آخرین باری باشد که آن را به این شکل میبینم. درب را به سمت خود کشیدم و پا بر سنگهای کفپوش نهادم.
همان لحظه که مری به من ملحق شد، از پلهی اول پایین آمدم. تمام مسیر با فانوسهایی درخشان روشن شده بود و گرمای آتش درونشان از فاصلهی چند متری احساس میشد. سنگهای زیر پایم، در اثر برخورد با کفشهای پاشنه بلندم، ناله میکردند. از گوشهی شانه مری را دیدم و سپس تا جایی که سرسرا در نظرم پدیدار شدند، از پلهها پایین آمدم.
من در نقطهی کور قرار داشتم و اما تمام سرسرا پیش چشمانم واضح بود. صدای ساز و آوازشان میآمد و در آن بین، پدر با ملکهی شرق، غرق گفتوگو بود. دستم را به نردهی چوبی گرفتم تا از شدت اضطراب نقش بر زمین نشوم. مری که حالم را فهمیدم، زیر بازویم را گرفت و آرام در گوشم نجوا کرد:
- شاهزاده، میخواید برگردیم بالا؟!
پلکهایم را باز و بستهای کردم. قلبم با وحشت خود را به دیواره سینه میکوبید و برخلاف ظاهری که می کوشیدم آن را آرام نگه دارم، از درون درحال فروپاشی بودم.
- نه مری، باید امشب کار رو تموم کنیم!
بعد از گرفتن دمی عمیق از هوای گرم مخلوط با ادکلن وانیلیام، ده پلهی باقی مانده را با آرامشی تصنعی طی کردم. همان لحظه که مقابل درب چوبی سرسرا قرار گرفتم، نگاه استورات به من و ظاهر جدیدم برخورد کرد. پسرک از شدت شوکه، مانند مجسمهای خشک شده بود و پلک نمیزد. کدام شاهزادهای تا به امروز ، به خود جرعت داده است تا اینکار را انجام دهد. استورات با برخورد دست مبشر جوانش به شانهی ماهیچهایاش، از شوک خارج شد و سرش را به سمت مبشرش کج کرد. سرفهای مصلحتی کردم و سپس به مری اشاره کردم تا ورودم را به تالار مجلل بیان کند.
صدای بلند مری، در تالار پیچید و به دنبالش همه سکوت کردند و چشمان کنجکاوشان را به من دوختند.
- شاهزاده الیزابت، فرزند ارشد شاه جورج، وارد میشوند!
با پایان سخنش چندین سرفهی خشک زد و من به سمت تخت طلایی پدرم قدم برداشتم.
با هر قدمی که برمیداشتم، صدای همهمهی افراد حاضر بیشتر میشد. پدر و مادرم با دیدن چهرهی جدیدم و اشتباهی که مرتکب شدهام، وحشت کردند. سر ریوارز، فرماندهی محبوب پدر، قدمی جلو آمد و دستش را بند دستهی شمشیرش کرد. قامت کشیده و تنومندش، در زره فلزی پنهان شده بود. نگاهم را از او به سمت مادرم سوق دادم. تاج سیمگون بر سر داشت و موهای مواجش، صورت گردش را قاب گرفته بودند. چشمان عسلیاش در نگرانی غرق شده بودند و از عاقبت من وحشت داشتند. در نهایت به تصویر پدرم خیره شدم. شاید بار آخری باشد که او را میبینم. پوست سفیدش، سرخ شده بود و مانند همیشه که خشمگین میشد، موهای جوگندمیاش، مهمان پیشانی بلندش شده بودند.با هر قدمی که برمیداشتم، صدای همهمهی افراد حاضر بیشتر میشد. پدر و مادرم با دیدن چهرهی جدیدم و اشتباهی که مرتکب شدهام، وحشت کردند. سر ریوارز، فرماندهی محبوب پدر، قدمی جلو آمد و دستش را بند دستهی شمشیرش کرد. قامت کشیده و تنومندش، در زره فلزی پنهان شده بود. نگاهم را از او به سمت مادرم سوق دادم. تاج سیمگون بر سر داشت و موهای مواجش، صورت گردش را قاب گرفته بودند. چشمان عسلیاش در نگرانی غرق شده بودند و از عاقبت من وحشت داشتند. در نهایت به تصویر پدرم خیره شدم. شاید بار آخری باشد که او را میبینم. پوست سفیدش، سرخ شده بود و مانند همیشه که خشمگین میشد، موهای جوگندمیاش، مهمان پیشانی بلندش شده بودند.