. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #51
پارت پنجاهم

_ ای بابا، امیرعلی اون بیرون چی داره که انقدربهش چسبیدی ؟

_ عمه امیر ، در رو ببند یخ کردیم.

صدای کامران شوهربهاره و عمه خاتون باعث شد که از آستانه در کنار بیام و در روببندم .

خودم رو به وسط جمع رسوندم وسلام بلندبالای کردم که تک وتوک جواب شنیدم .

کنارکامران نشستم، سرش رو به نزدیکی گوشم آورد

_ امیرعلی چرا آنقدر مشکوک رفتار می کنی !

چشم هام‌از شدت تعجب پرید بالا ولی تا اومدم جواب بدم صدای جیغ بهاره و نهال همزمان باهم باعث شد که حرفم رو قورت بدم .

همه باهم بلند شدن که عمه خاتون زودتر از بقیه حرف زد

_ یعنی چی شده؟

قبل از این که منتظر جواب بقیه بشیم .من ، کامران و دکتر محمدامین به سمت طبقه دوم ویلا دویدیم صدای جیغ قطع نمی شد و انگاری یک نوار که توی دستگاه گذاشتی بودی و فقط تکرار می شد ، هر چی دستگیره در رو بالاپایین می کردم در باز نمیشد!

_ نهال، بهاره لطفاً در رو باز کنید

_ بهاره جان دررو باز کن این اصلاً شوخی قشنگی نیست عزیز دلم

هر چی بهشون التماس کردیم در رو باز نکردن و همچنان جیغ می کشیدن ولی حس کردم صدای جیغ مال دو نفرشون نیست و فقط یک نفر داره جیغ می زنه

_ بچه ها این جیغ یک نفره،پس اون یکی کجاست؟

_ آلان چیکار کنیم ؟

_ بچه ها سه نفری به در ضربه بزنیم!

قبل از هیچ حرفی من ،کامران و محمد امین خودمون رو محکم به در کوبیدیم .در بازشد و هرسه تایی مون پخش زمین شدیم،حس کردم چیزی از پنجره بیرون رفت چون پرده تکون خورد. سه تایی مون از روی زمین بلندشدیم و به بهاره و نهال نگاه کردیم هر دویی اون ها انگار شوکه شده بودن !رنگ صورت هاشون سفید سفید و عین گچ دیوار شده بود .

_ نهال چی شده؟

نهال دهنش باز می‌شد، ولی نمی تونست حرفی بزنه !عین ماهی قرمز شب عیدفقط دهنش رو باز و بسته می شد. بهاره هم دقیقا وسط اتاق پهن شده بود و نگاهش به پنجره بود، یه لحظه نگاهم به سمت پنجره رفت حس کردم سایه ای روی پرده اتاق افتاده ! انگار یه نفر آدم روی شاخه های درختی که دقیقا کنار پنجره قرار گرفته بود داخل رو نگاه می کرد.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #52
پارت پنجاه و یکم

ترس سرتاسر وجودم رو گرفت و نمی تونستم کاری انجام بدم ، به چهره محمدامین و کامران نگاه کردم انگار اون ها متوجه حضور اون سایه نشده بودن!

_بچه ها گلوی بهاره خانوم رو نگاه کنید

نگاهم رو به گلوی بهاره انداختم که روش مثل جای پنجه گربه زخمی شده بود و در حد قطره ای خون داشت ازش می اومد!

دستم رو روی گلوی بهاره گذاشتم و به زخمش نگاه کردم ، جای دست آدم بود ولی اون جای ناخون ها نمی تونست کار یه آدم باشه! به نهال نگاهی انداختم خیلی زیاد از حد ترسیده بود

_ نهال تو میدونی این کار کی بوده؟

منتظر جواب نهال موندم که رفتن برق من رو توی شنیدن جواب ناکام گذاشت. صدای بابا و عمه پشت در می اومد ولی انگار صداشون از ته چاهی عمیق بود، هوای اتاق خیلی خیلی سرد شده بود و لرز بدی بدنم رو فرا گرفته بود.

_ بچه ها شما هم سردتونه؟

_ آره امیرعلی من دارم یخ می بندم!

_ بهتره از اتاق بیرون بریم

_ موافقم

به سمت در رفتم ولی دستگیره در رو هرچی فشار می آوردم انگار یکی از پشت در رو گرفته بود

محمدامین و کامران هم اومدن و سه تایی به در فشار میاریم ولی تکون نمی خورد که نمی خورد! صدای جیغ نهال هرسه تامون رو به خودمون آورد بهاره گردن نهال رو گرفته بود و فشار می داد ، سمت بهاره حمله بردم و دستاش رو گرفتم تا از دور گردن نهال آزاد کنم ولی انگار دستاش رو با جوشکاری چسبونده بودن تکون نمی خورد ! بهاره سرش رو صد و هشتاد درجه چرخوند و به من نگاه کرد ، اون که بهاره نبود ! شوک شدم و عقب عقب رفتم چشم هاش به رنگ زرد خیلی روشن با مردمکی صاف وشبیه خط ،مردمک چشمش بی شباهت به مردمک گربه نبود.

سرجام میخکوب شدم و می خواستم اسم اعظم خداوند رو به زبون بیارم ولی انگار قفل محکمی به زبونم زده بودن. با تمام وجودم می دونستم با چه موجودی طرف هستم ، یه لحظه دیدم بهاره روی زمین افتاد و یه موجود کریه المنظر از بدن بهاره خارج شد و تو یک چشم بهم زدن خوش رو به من رسوند! روی زمین پرتاب شدم و اون موجود روی سینه ام نشست،انگار یک گوی آتشین یا پاتیل مواد مذاب روی قفسه سینه ام گذاشته بودن .
احساس می کردم تمام اندام های داخل پختن بود ، به صورتش نگاه کردم سرش خیلی بزرگ تر از بدنش بود و موهای کثیف و یکی درمیون و به رنگ خاکستری سرش و پوشونده بود . پوست صورتش خیلی خیلی چروک بود و انگار اسید پاشیده بودی تو صورتش و چشم هاش دقیقا اون طوری بود که چشم های بهاره رو دیده بودم ، سرش رو نزدیک صورتم آورد. همونجا دچار حالت تهوع شدم بوی خیلی بدی از دهانش خارج می شد که بوی فاضلاب پیشش خوش بو حساب می شد و مایع لزجی از دندون های بیرون زده و یکی در میون وتیزش روی گردنم و پایین صورتم می ریخت که حس می کردم گوشت صورتم رو آب می کنه ، تمام تلاشم این بود اسم اعظم خداوند رو به زبون بیارم و از دست اون موجود لعنتی راحت بشم ولی انگاری شدتی نبود.
صورتش رو توی نزدیک ترین حالت ممکن به صورتم آورد، دهنش رو که باز کرد نتونستم تحمل کنم و هر لحظه می خواستم از بوی تعفنش بی هوش بشم، باصدای کلفتی که به تن هر کسی لرزه می انداخت باهام حرف زد:

_ اون کسی که تو می خوای اسمش رو بیاری من بهش کافرم ،سرور من لوسیفر و بهتره توی کار ما دخالت نکنی این دختر مال ماست و ما اون رو با خودمون می بریم!

دست های استخونی و زشتش رو به سمت بهاره گرفت و اون رو نشون داد.

_ ما فدائیان شیطان هرچیزی رو که بخوایم به دست میاریم

قهقهه بلندی سر داد و از پنجره اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #53
پارت پنجاه و دوم‌

فدائیان شیطان کلمه ای که تنم رو لرزوند . در باز شد و بابا و عمه خاتون و نصف مهمون های که توی عمارت بودن یا داخل شدن یا بیرون در ایستاده بودن! همه کنجکاو بودن تا ببینن ما داخل اتاق در حال انجام چه کاری بودیم ، بعضی هاشون انگاری مجرمی رو در حال انجام شنیع ترین کار ممکن دستگیر کرده بودن و به عنوان قاضی می خواستن حکم اعدامش رو بدن .

_ امیر علی ، کامران ، دکتر میشه یه نفر بگه اینجا چه خبره؟

بهاره از روی زمین بلند شد و جلوی جماعتی که اونجا بودن ایستاد

_ هیچ اتفاقی نیوفتاده فقط من

حرفش نصف کاره رها کرد، انگاری از دیدن کسی تعجب کرد و اون آدم بهاره تسخیر شده بود و باعث قفل شدن زبانش رو هم شده بود. چند دقیقه همین طوری موند تا کامران ضربه ای به دست بهاره زد و مثل آدمی که به هوش بیاد بدنش تکونی خورد و به افراد اطرافش نگاه کرد و سرش رو این طرف و اون طرف چرخوند

_ بهاره خانوم ،چه اتفاقی افتاده به ما بگید؟

_ هیچ اتفاقی نیوفتاده فقط من کمی فشارم افتاده!

مشخص بود کسی این حرف رو قبول نکرده ولی قانع کننده ترین حرف ممکن بود که شاید توی اون لحظه و اون جا مثل آب سردی به روی اون جمع ریخته شد و همین حرف بهاره بود که بعضی حرف های که درگوشی و پچ پچ ها رو ساکت کرد. همه از درب اتاق پراکنده شدن و من‌، بهاره ، نهال ، کامران و دکتر محمدامین که نمی دونم چطوری مثل آب خوردن خودش رو توی جمع ما جا کرده بود از اتاقی که بدترین دقایق عمرمون رو گذروندیم بیرون رفتیم با ترسی فراوان که مثل سونامی بزرگی به یک باره اومد و به جای ژاپن افکار ما رو نابود کرد خارج شدیم قبل از این که از پله ها پایین بریم یک باره دیگه به اتاق نگاه کردم و هیچ چیز عجیبی توی اتاق نبود ولی حضور نیروی عجیب رو حس می کردم که بهم احساس خوشایندی نمی داد.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #54
پارت پنجاه و سوم

حسی که توی شرایط حاضر مثل سم بود . آخرین نفری که قدم روی پله ها گذاشتم و برای یک لحظه خیلی کوتاه حس کردم کسی با سرعت تمام از پشت سرم رد شد و باد سردی به کمرم خورد! سرم رو به سمت عقب برگردوندم و حس کردم ، کمی بعد از اتاق در فضای نیمه تاریکی که وجود داشت کسی ایستاده و من را تماشا می کند . پام رو از روی پله برداشتم و به روی پاگرد جلوی پله بازگشتم .
چشم هایم رو به همون نقطه دوختم و متوجه شدم که انگار کسی اونجا ایستاده و چیزی که حس کردم درست بوده ، آرام آرام به اون سمت حرکت کردم و مثل فیلم های سینمایی هر چی به اون نقطه نزدیک تر می شدم سردتر می شد . مقابل همون نقطه ایستادم و به اون نقطه خیره شدم و اون موجود مثل سایه و شاید روح دورتر شد و به سمت راهروی که اتاق بهاره رو به اتاقی که در آخر راهرو قرار داشت و از قدیم الایام اتاق پدرم بود ، وصل می کرد ، رفت . اومدم به سمت اون اتاق برم که دستی به کمرم و یک دفعه از ترس بالا پریدم .

_ آروم‌ باش امیر علی !

پشت سرم رو نگاه کردم ، نهال پشت سرم بود ، به چشم هاش نگاه کردم ، نه دقیقا خود نهال بود با همون چهره همیشگی ! صورتم‌ بدجوری ع×ر×ق کرده بود و اون هوای سرد دقایقی قبل از بین رفته بود.

_ تو اینجا چیکار می کنی ، نهال ؟

_ هیچی ، به پایین پله ها که رسیدم ، فهمیدم تو نیستی ! به سمت بالا برگشتم ، دیدم اینجایی و هرچی صدات می زنم جواب نمیدی اومدم تکونت بدم که یک دفعه ترسیدی

دلم می خواست به نهال بگم که چه چیزی رو حس کردم و با اون دنبال اون موجود ماورایی به اتاق بریم ! ولی می ترسیدم از چیزی که ممکنه پیش بیاد ، خیلی هم می ترسیدم .

_ امیرعلی می خوای تا ابد اینجا بمونی ؟

یکمی گنگ بودم و حس و حال خودم رو نمی فهمیدم ولی سرم رو به علامت نفی تکون دادم ، اومدم چیزی به نهال بگم که انگار زبونم قفل شده بود و قدرت تکلم نداشتم . نهال بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و بدون این که نگاه به پشت سرم بکنم به پایین رفتم و به جمع پیوستم .
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #55
پارت پنجاه و چهارم

کنار دست نهال روی مبل دونفره نشستم ، بهاره وکامران جلومون نشسته بودن و پدر و مادرم بالای سراونا و بقیه فامیل هم بعضی ها روی مبل و بعضی ها دور ماایستاده بودن.

بعد از چند دقیقه پدرم از جاش بلندشد و از عمارت بیرون رفت ، به سرعت خودم رو به پدر رسوندم.

_بابا وایسا ،کجاداری میری؟

_ اصلاً،هیچ چیزی نپرس فقط مراقب به همه باش تا من برگردم !

پدر به سرعت ازم دور شدو به سمت ماشینش رفت و به سرعت تمام ویلا رو ترک کردو رفت توی فکر بودم که چه کاری می تونم انجام بدم که چیزخاصی به ذهنم نرسيد و خودم رو به داخل ویلا رسوندم.

سکوت عمارت بزرگ سهرابی ها رو فراگرفته بود. شاید توی ذهن هرکس حرفی بود ؛ولی نمی تونست به زبان بیاره . صدای برخورد آونگ ساعت بلندشد .ساعت چهارصبح رو نشون می دادو هیچ کس خواب به چشماش نمی اومد . بهاره خمیازه بلندی کشید که سکوت رو شکست

_ خب من برم بخوابم ، واقعا خوابم میاد؟!

از حالت های بهاره تعجب کردم ؛ولی چیزی نمی تونستم بگم یا حداقل چیزی به ذهنم نمی رسید که بگم !

کامران دست بهاره رو گرفت و باهم دیگه به طبقه بالا رفتن .نهال هم سرش رو روی شونه من گذاشت و خوابش برد ، هنوز زمان زیادی از رفتن کامران و بهاره به بالا نرفته بود که صدای یاابوالفضل کامران به گوش رسید ، اتاق بهاره دقیقاًبالای سرم بود .یه چیزی انگار به کف اتاق برخورد می کرد!

_ انگار تخت رو بلند می کنن و می کوبن روی زمین !

بازم به بالا دویدم و خودم رو به اتاق بهاره رسوندم و از چیزی که دیدم ‌ترس که هیچ وحشت تمام عالم من رو گرفت . مهدی صورتش پرخون بود و روی زمین افتاده بود و بهاره هم تا کمر به زیرتخت فرورفته بود !

_ نجاتم بدید

با شنیدن فریاد بهاره به سمتش دویدم من و نهال و دکتر و دو،سه نفر دیگه درحال کشیدن بهاره بودن ولی هرکاری می کردیم آزاد نمی شد . بهاره بین ما و اون لعنتی که زیرتخت بود درحال کشیده شدن بود و جیغ می زد.
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #56
پارت پنجاه و پنجم

جیغ های بهاره هرلحظه دردناک تر می شد که دکترمحمدامین دستش رو روی سر بهاره گذاشت و شروع به بلند خوندن چند آیه از قرآن کرد و بعد از مدتی صدای جیغ وحشتناکی به گوش رسید که حس کردم پرده گوشم درحال پاره شدن بود . محمدامین آیه هارو بلندتر می خوند و صدای جیغ ترسناک تر می شد. خوندن های محمدامین ادامه داشت بهاره رهاشد و به بیرون کشیدیمش ؛ولی صدا ادامه داشت . بعد از مدتی درحد چندثانیه موجودی سایه مانند از تخت گذشت و بالای اون ایستاد و شروع به حالت انسانی گرفتن کرد. چیزی که جلوم بود از هرموجودی کریمه المنظرتربود، به طور عجیبی به صورتش چشم دوختم دقیقا شبیه دختری بود که توی جاده فرعی همراه گرگ ها بود ؛ولی از اون کریه المنظرتر و ترسناک تر بود و به سمت محمدامین حمله کرد و نرسیده به محمدامین با جیغی وحشتناک تر از قبل دودشد و به هوارفت . آنقدر جیغش بلندبود که شیشه های اتاق و آینه ای که توی اتاق بود پودرشد و روی زمین ریخت.

بهاره و کامران رو بلندکردیم و به طبقه پایین بردیم . که بهاره یک دفعه به هوش اومد و به سمت کامران و نهال حمله برد ، گلوی هردوتارو گرفت و داشت فشار می داد. به سمتش رفتم و سعی کردم دستاش رو باز کنم . انگار زورش بیشترشده بود . نهال صورتش قرمز شده بود و نفسش داشت بند می اومد!

محمدامین، جلوی بهاره قرارگرفت و بازم شروع کرد به زمزمه کرد . بهاره انگار به حالت خلسه فرورفته بود و نهال و کامران رو رهاکردو به محمدامین چشم دوخت .

نهال فرارکرد و به سمتم اومد ، به زور داشت نفس می کشید. محمدامین ضربه محکمی به بهاره زد و اون رو روی زمین انداخت و داد زد:

_بیایید سفت بگیریدش !
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #57
پارت پنجاه و ششم

من ، کامران و چندتای دیگه از مردای فامیل دست وپای بهاره رو سفت ومحکم گرفته بودیم ؛ولی انگارقدرتی مثل مردان آهنین پیداکرده بود. فشارزیادی رو داشتیم تحمل می کردیم انگاری زوربهاره ده ها برابر شده بود و سعی می کرد مارو بلندکنه که موفق هم شد و همه مارو به گوشه ای پرتاب کرد.باچشم به سمت محمدامین نگاه کرد موهای سرش به طورعجیبی شروع به سفید شدن کرد و بدنش به طرز وحشتناکی شروع به تغییر کرد ! خودم رو به کنار محمدامین رسوندم و به صورت بهاره نگاه کردم که با چیزی که دیدم خودم هم داشتم قالب تهی می کردم و صورتش مثل پیرزن های نودساله شده بود چشم هاش به صورت عجیبی تو رفتگی پیدا کرده بود و دستاش رو به صورت کسی که مصلوب شده باشه بالا آورده بود! یک لحظه به چشم هاش نگاه کردم فکر می کردم تو رفتگی باشه ؛ ولی یه رنگ قرمز آتشین دیدم . اون جمع رو سکوت فرا گرفته بود و بعضی هاهم باصدای خفه گریه می کردن . بهاره بصورت عمودی و بافاصله از زمین ایستادوباصدای که مشخص بود مال خودش نیست باهمه کسایی که اونجابودن حرف زد.

_ به همه گفته بودم پیروان سرورم شیطان به هرچی که بخوان میرسن! شما هیچ وقت پیروز نمی شید!

این جملات رو باصدای بلندمی گفت صدای بلند و کر کننده که باعث ترکیدن لامپ های خاموش توی خونه شد.

_ ای پیرو شیطان ،بگو از این دختر چی می خوای؟

صدای محمدامین بود که خطاب به اون موجود گفت

_روح تک تک کسایی که توی این خونه هستن رو!

بازگفتن این جمله صدای خنده دهشناکی به گوش رسیدواون موجود مثل گردبادشد و از سقف اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #58
پارت پنجاه و هفتم

بهاره از هوش رفت و محمدامین به روی زمین افتاد.من مونده بودم باصدای که فرارکرده و رفته . خواهری که درگیر یه موجودترسناک وخاندانی که همه ترسیدن .

_بهتره همگی از اینجا بریم

_آره ،این بهترین تصمیمه

_منم موافقم

کم کم تمام جمع تصمیم به ترک ویلا گرفتن اونجا رو ترک کردن و از تمامی اون جمع فقط من موندم ونهال ،بهاره،کامران ،مامان و عمه خاتون و یکی دونفره دیگه از آشنایانمون.

بعد از چنددقیقه محمدامین از جا بلندشدو روبه همه جمع کرد.

_ کسایی که میگم بامن بیان؟

_برای چی دکتر؟

محمدامین آب دهنش رو قورت داد و دوباره لب بازکرد

_ حرف واجبیه و فکر کنم فقط از دست اینایی که میگم بر بیاد.

بازم عمه خاتون زودترجواب داد :

_ خب اگر مامزاحمیم بریم.

محمدامین مکث دوباره ای کرد و جواب داد

_نه مزاحم نیستید؛ولی من فقط به این افراد می تونم بگم

_مهم نیست.

عمه خاتون داشت کفرم رو درمیاورد و دلم می خواست بزنم لهش کنم .

_آبجی نهال ، آقا امیر و آقا کامران همراه من بیایید.

_ دکتر اگر چیزی شده به ماهم بگید؟

مادرم بود که به محمدامین این رو گفت.

_ نه چیزی نیست.بزودی لازم باشه به همون میگم.

_باشه ممنونم دکتر

_بچه ها همراه من بیایید.

بی سروصدا دنبال محمدامین رفتیم،واقعاًنسبت بهش حس عجیبی پیدا کرده بودم . اون واقعا کی بود؟
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #59
پارت پنجاه و هشتم

محمدامین چند متری از عمارت فاصله گرفت و به سه نفرمون نگاهی انداخت .

_خب ، بچه ها همین جا وایسید!

از لحن دستوریش خود به خود همه ایستادیم . به هرسه تای ما نگاه کرد ، دستاش روبه جیبش برد و نفسش رو کلافه بیرون داد.حس کردم باید کاری کنم و حرفی بزنم

_محمدامین جان ،اگر حرفی هست بزن و ناراحت نشو مابرای شنیدن حرف هات اینجاهستیم.

_آخه نمی دونم واکنش شما یا آدم های توی اون عمارت چی می تونه باشه؟ فقط می دونم باید به بهاره خانوم کمک بشه

پابرهنه وسط حرف هاش پریدم

_ چه جورکمکی ؟

محمدامین بازهم نفسی از سرکلافگی بیرون داد وبدون توجه به سوالی که پرسیدم حرف هاش رو ادامه داد.

_ از چه راهی یا چه کسی نمی دونم . فقط اینو میدونم حالتی که داره یک جورایی مثل طلسم سیاه یهودیه که درطول تاریخ بشریت و از زمان درست کردنش روی آدم های انگشت شماری امتحان شده و معمولا جواب اون چیزی به جز مرگ و نیستی نبوده . این طلسم روی جمجمه نوشته میشه و اگر بخوایم مثال بزنیم طلسمی که برای همسر سلیمان نبی نوشته شده بود از این نوع بوده !

این بار کامران کلافه پرید وسط حرف های محمدامین

_ خب این یعنی چی ،این چه ربطی به بهاره داره؟!

_ بچه‌ها اجازه بدید توضیح بدم

_ این طلسم ربطی به شخص نداره و معمولا برای گذشتگان طرف درگیر نوشته شده و زمانی که اون درگیر میشه ،کسی که این طلسم رو درخواست می کنه روح یکی از نزدیکان اون شخص رو به درگاه شیطان تقدیم می کنه!

از حرف های محمدامین لحظه به لحظه حیرت و ترس باهم قاطی میشدن و به جانم رخنه می کردن ،کامران ونهال هم مثل من بودن.

_خب میشه چیکارکردن؟

_ دوسه تاراه بیشترنداریم؟
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #60
پارت پنجاه و نهم

_ یا کاری به کار بهاره خانم نداشته باشیم و اجازه بدیم اون شیطان مونثی که همه ما دیدیم روح بهاره خانوم رو کامل تسخیر کنه که این کار شنیع و غیر انسانیه و یا به دنبال شخصی که اون دعا رو نوشته بگردیم و کاری کنیم که اون دعا رو باطل کنه.

_ خب چطوری پیداش کنیم ؟

_ نهال خانوم منم نمیدونم ؛ولی راه سوم راه شاید راحت تر باشه

_ خب راه سوم چیه؟؟

_ با استفاده از علوم غریبه وماورایی جای طلسم رو پیدا کنیم و اون طلسم رو باطل کنیم !

_ خب چطوری ؟

_ این کار یکمی طول می کشه

_ چقدر مثلا ؟

_ نمی دونم بستگی داره از چندساعت تا چندسال !

_ وایسا ببینم تو این اطلاعات رو از کجا داری ، از کجا معلوم تمام حرف های تو دروغ نباشه؟

قبل از این که محمدامین حرفی بزنه پیرزنی فرتوت و پیر که از شدت پیری دولا راه می رفت و به چوبی شبیه چوب بیل تکیه داده بود ساکت کرد جمع مارو

_ حق بااونه

از دیدن همچین پیرزنی توی باغ تعجب کردم چون تا جای که اطلاع داشتم همچین آدمی نمی شناختم چه برسه به این که توی باغ ما باشه و اون جا زندگی کنه .

_ تو کی هستی پیرزن؟

_ از من نپرس کی هستم پسرم ، من از طرف دوست همیشگیت اومدم .به حرف این جوون گوش کنید اون کمکتون می کنه.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
332
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
339

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین