. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
پارت دهم



بعدش رو نفهمیدم فقط وقتی بیدار شدم توی اتاقم بودم و تب شدیدی داشتم .

دکتر سر آرومی تکون داد و نفس محکمی کشید . لب هاش تکون می خورد ولی آوا و صدای نداشت . لیوان آبی از پارچ روی میز برای خودش ریخت و آروم آروم لب تر کرد انگاری تازه به هوش اومده بود .

_ امیر نمی دونم چی بگم ،شاید به افسانه شبیه باشه ، شایدم یه واقعیت ؟!

دکتر هم انگار حرفم رو باور نکرده بود . طبیعی بود پدر و مادرم این همه سال باور نکردن دکتر که جای خود داره و یک هفته نیست منو می شناسه ، آهی از سر تاسف کشیدم و اومدم حرف توی دلم رو به دکتر بگم که حرفم رو قطع کرد.

_ ببین امیر علی اگر یه سری چیز ها رو ندیده و نشنیده بودم . باور نمی کردم ولی دلم می خواد بقیه این ماجرا یا به قول خودت واقعیت محض و کابوس وارت رو بشنوم!

انگاری دکتر هم دچار یه حس کنجکاوی شده و فقط به همین خاطر داره اینو می گه پس بزار به کنجکاویش پاسخ بدم ،شاید این بین خودمم راحت شدم و آرامش پیدا کردم .
یکمی توی ذهنم چرخیدم تا یادم بیاد از کجا حرف زدن هام رو تموم کردم .
چشم هام رو باز کردم و خودم رو توی اتاقم دیدم و مادرم که با ی دستمال شبیه حوله کنارم نشسته بود و حس کردم حوله روی سرم رو عوض کنه . تمام بدنم توی تب داشت می سوخت و ع×ر×ق از سر و صورتم به پایین می ریخت و انگاری بدنم توی یه دیگ آب جوش بود .
یه جوری می خواستم بهش بفهمونم که به هوشم ولی نمی دونستم چجوری بگم ، چشمام باز نمی شد انگار دو تا ذغال داغ به جای چشم توی کاسه سرم بود . لب هام به سختی از هم جدا شد و یک کلمه رو لب زدم

_ آب

می تونستم حس کنم که مامان به هیجان اومد از این که به هوش اومده بودم ؛ ولی قدرت دیدن نداشتم . دوباره کلمه آب رو لب زدم .

_ آ....ب

مامان با همون حالت هیجان زده جوابمو داد

_ باشه پسرم ، باشه الان برات آب میارم

مامان بلند شد رفت و بعد از چند لحظه سرم رو به بالا اومد و یه لیوان آب نزدیک لبم اومد و یه کمی آب در حد شاید چند قطره خوردم و سرم رو به کنار بردم و مامان لیوان رو کنار برد .

چند روزی توی تب می سوختم تا کم کم حالم بهتر شد و به مرور زمان این قضایا برام کم رنگ و کم رنگ شد و تقریبا محو شد
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
پارت یازدهم



و اصلاً از این حادثه چیزی تویی ذهنم نموند. جز خاطره ای محو از چند کابوس شاید تاریک و سیاه
بیست و سه سالگی برای خیلی از آدم ها سن و سال پا گذاشتن به دروازه ورود به جامعه است ولی برای من پا گذاشتن به این سن هم تلخ و هم شیرین بود ، یکی از اتفاقات شیرین بیست و سه سالگیم آشنایی با نهال بود . با نهال تویی دانشگاه آشنا شدم هم رشته ای و هم کلاسی بودیم ، من و نهال عاشقانه هم دیگه رو دوست داشتیم و دقیقاًمثل یک روح در دو بدن بودیم ، دختری با چشمانی به رنگ دریا و مو های به رنگ گندمزار های زرد و من پسری با انرژی فوق العاده زیاد و دیوانه وار عاشق نهال ، عشقم ،نهالم رو به خانواده ام معرفی کردم و خانواده من هم الارقم مخالفت زیادی که به خاطر فاصله طبقاتی مون و تفاوت فرهنگی مون داشتن و خانواده نهال رو وصله ناجور می دونستن ولی وقتی پافشاری من رو دیدن با کلی اخم و تخم رضایت دادن. با خانواده به خواستگاری رفتیم و نامزد کردیم . نمی دونم چرا مادر نهال در طول تمام مراسم خواستگاری رنگ به صورت نداشت و یه جورایی وحشت زده به پدرم نگاه می کرد ، وقتی هم که نهال ازش پرسید که چی شده مشکل قلبش رو بهانه کرد که با شنیدن این حرف پدر نهال و خودش صورتشون رنگ تعجب گرفت . پدر نهال با معذرت خواهی از جاش بلند شد

_ ببخشید خانوم بانو میشه بلند شید همراه من بیاید ؟

مادر نهال نگاهی به ما و نگاهی به پدر نهال کرد و از جاش بلند شد و همراه پدر نهال رفت .

عمه فلک ناز عمه کوچیکم که توی فامیل به نداشتن شخصیت و شعور معروف بود زبون باز کرد و به سمت نهال حرفش رو زد

_ نهال خانوم ببخشیدا حالا نمی شد پدر و مادر محترمتون حرف های خصوصی شون رو به بعد مراسم خواستگاری موکول کنن ؟!

از شنیدن این حرف از دهن عمه فلک آتیش از سرم می خواست به بیرون فواره بزنه . دستم رو مشت کردم و روی زانوم کوبیدم که پدرم و بقیه متوجه حرکت عصبیم شدن و عمم بازم این سری تیکه شو به من انداخت .

_ اوا عمه جان ، امیرم! تو هم مثل من از این حرکت اینا عصبانی شدی ؟ حق داری عمه اینا در شان خانواده سهرابی نیستن
دیگه نمیشد کاری کرد اومدم حرف بزنم و جواب بدم که پدر بزرگم زودتر جواب داد

_ بهتر خفه بشی فلک !

عمم انتظار نداشت این حرف رو بشنوه و از شنیدن این حرف از پدر بزرگم شوکه شد و زیر پوشش مظلومیت خودش رفت .

_ اوا ، آقاجون منو جلوی این دختره غربتی ،هر جای کوچیک می کنی !

آقاجون از جاش بلند شد و سیلی محکمی به عمه ام زد و اونم از شوک زیر گریه زد و کیفش رو روی کوله اش انداخت و از خونه خانواده نهال بیرون زد و رفت .

چشمای دریایی نهال به اشک نشسته بود . پدر بزرگم به سمتش رفت و سر نهال رو بوسید

_ دخترم نهال ، من ازت معذرت میخام ، فلک رو به من ببخش ،می بخشی؟

با شنیدن این حرف نهال زیر گریه زد و آقاجون نشسته بغلش کرد . نهال آروم شد و پدر و مادرش اومدن و نشستن .

پدر نهال چهره اخمو و عصبانی به خودش گرفته بود ولی سعی می کرد آروم باشه ‌ . همه حرف ها زده شد و پدر بزرگم خطبه عقد موقت رو به عنوان بزرگ جمع بینمون خوند و با توافق خانواده ها قرار شد برای آشنایی بیشتر به مدت یک هفته به مسافرت شمال و عمارت پدری بریم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
پارت دوازدهم



هر جوری که خواستم بابا رو راضی کنم که خودمون توی شمال یه ویلا اجاره می کنیم و عمارت نمیریم قبول نکرد و به زور کلید عمارت رو توی جیبم گذاشت .

موقع خداحافظی دلشوره عجیبی توی سینه ام افتاده بود ، گربه وحشی دلشوره به دلم چنگ می نداخت سعی در بیرون کشیدن قلبم از سینه داشت و من سعی داشتم مهارش کنم ولی ناکام بودم .



نمی دونم بابا چجوری دلشوره ام رو تشخیص داد که بهم نزدیک شد و سرم رو بوسید .چهره اش از گذر زمان چروک افتاده بود و به آفتاب سوختگی میزد ، شاید به نظر خیلی ها خشن بود ولی برای من مهربون و نماد یه پشتیبان و نماد ی کوه بود. موهای جوگندمی رو به سفیدش نشان از گذر بی رحم زمان داشت و چشم های سبز پدربرایم روحیه بخش بود .

دستش رو روی شونه ام گذاشت و به صورتم چشم دوخت :



_ پسرم ، امیرجان میدونم نمی خوای توی عمارت سربار باشی ولی اون عمارت مال توهم هست . وقتی خودت عمارت به اون در اندشتی داری ویلای مردم صلاح نیست بری



حرف بابا کمی از حس دلشوره ام کم کرد ، یاد نگرفته بودم روی حرف پدر حرف بزنم درسته مهربون اما یکمی هم مستبد بود و توی کل خانواده حرف روی حرفش نبود . پس من هم حرفی نزدم و سعی در اطاعت از حرفش کردم .



_ چشم پدر ، ویلای دیگه نمیریم و توی همون عمارت می مونیم.



پدر سری تکون داد که نشان از خوشحالی برای تایید حرفش داشت . در میان آرزوی خوشبختی همه چمدون به دست از خونه بیرون زدیم . نهال چمدون سبکی رو دست گرفته بود ، ولی لرزش دستش رو حس کردم



_ نهال ،عمرم چیزی شده ؟



نهال لرزش صداش به وضوح مشخص بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت .



_ نه امیرم چیزی نشده



مشخص بود که داره دروغ میگه و میخواد پنهون کاری کنه ولی نهال اصلاً بازیگر خوبی حداقل واسه من نبود . هیچی بهش نگفتم و صندوق ماشین رو باز کردم و چمدون خودم و نهال رو پشتش گذاشتم . نهال صندلی جلوی ماشین سوار شد و منم در میان بدرقه خانواده خودم و نهال و آبی که پشت پام ریختن سوار شدم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
پارت سیزدهم



بازهم گربه وحشی و تیز چنگ دلشوره به سینه ام با دوبرابر قدرت قبلی حمله کرد . دستام به وضوح می لرزید، نمی دونم این حس لعنتی از کجا اومده بود . به سختی دستم رو به سمت سوئیچ بردم و توی جاش چرخوندمش . صدای غرش کوتاه موتور جنسیس مشکی م حکایت از روشن شدن موتور ماشین داد . لرزش دستام زیاد بود برای همین هم دستام رو روی فرمون فشار دادم و نهال ماشین رو تو دنده زد ، پام رو روی گاز فشار دادم و ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد . بزودی از شهر خارج شدیم و ماشین به سمت شمال و عمارت پدری راه افتاد . سکوت جاده و صدای ماشین کم کم داشت پلک هام رو روی هم می برد . برای لحظه ای پلک هام روی هم رفت و با برخورد چیزی به ماشین پلک هام باز شد و کنترل ماشین از دستم در رفت و برای لحظه ای با چرخوندن فرمون و گرفتن ترمز ماشین رو کنترل کردم . نهال که توی خواب بود از خواب پرید و گیج و منگ به اطرافش نگاه می کرد . یک لحظه نگاه هامون باهم تلاقی شد و از نگاه پرسشگر نهال فهمیدم که چی میخاد بگه



_ منم نمی دونم چی شد،نهال ؟



_ امیر برو نگاه کن



_ باشه میرم ولی تو توی ماشین بمون



نهال با قیافه ترسیده ای بهم نگاه کرد و لب زد



_ نه امیر من میترسم ،بزار منم همراهت بیام



چاره ای نبود و باید نهال رو هم می‌بردم، به دور و برم نگاه کردم جـ×ر بیابون و چند تایی بوته خار پراکنده چیزی نبود ، از ماشین پیاده شدم و به پشت سرم نگاه کردم حیوونی شبیه روباه روی زمین و در میان هاله ای شبیه به سراب جاده ای روی زمین دراز کشیده بود. نهال دستاش رو به بازوم گرفت و همراهش به نزدیکی اون موجود رفتیم و بهش نگاهی انداختم ، روباه صحرایی بود . متاسفانه برخوردی که با چرخ های ماشین کرده بود جونش رو گرفته بود و امیدی به زنده موندنش نبود و داشت نفس های آخرش رو می کشید . نمی دونم این صحنه رو درست دیدم یا اشتباه ولی چشم های روباه رنگ زرد ،زرد داشت و مردمکش مثل یک خط صاف بود یک دفعه چشم هاش برق عجیبی زد و بعدش به شکل روباه عادی تبدیل شد و دستم رو روی بدنش گذاشتم و نفس آخر رو کشید و مرد .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
پارت چهاردهم



نهال آه عمیقی کشید ، که انگار تمام حسرت های دنیا توی صداش بود

_امیرم ، تو بهش زدی؟؟

نگاهی به چهره زیبای نهالم کردم و نفس آرومی بیرون دادم

_ نهالم ،خودش جلوی ماشین پرید

نهال گریه صورتش رو هاشور کرد و پوشوند ، ای خدا چقدر زود رنج بود این نفس من ، با دستم اشکاش رو پاک کردم و صورتم جلوی صورتش گرفتم و دستام رو حائل صورتش کردم

_ نهالم عزیزکم ، تو چرا آنقدر دل کوچیک ودل نازکی ؟
بعد یه چند ثانیه لبش به لبخند باز شد و صداش به هق هق باز شد

_ هیچی امیرم ، آخه نگاهش کن چه گوگولی

چهره ام به خنده باز شد و به حرفش خندیدم و نگاهی به ماشین انداختم

_ گوگولی نهال ، از دست تو دختر بیا راه بیفتیم بریم سمت عمارت

نهال اشک هاش رو پاک کرد و به همراه نهال به سمت ماشین راه افتادیم . لحظه ای ایستادم و به غروب آفتاب بیابون نگاه کردم منظره ای جذاب و بی بدیل آفریده بود . نهال هم نگاهی به منظره انداخت و چیزی که خیلی دوست داشتم رو به زبون آورد

_ چه صحنه عاشقونه و بی بدیلی

یه نگاه به نهال و یک نگاه به منظره کردم و لب زدم
_ یه عاشقونه آرام دونفره
نهال سرش رو به بازوم تکیه داد و هر دو به منظره نگاه کردیم تا خورشید در پایان بیابان فرورفت و آسمون حالتی گرگ و میش گونه به خودش گرفت . چشم از منظره ای که هیچ چیزی ازش باقی نمونده بود گرفتم و دست توی دست نهال به سمت ماشین حرکت کردم دیگه اون حالت پر استرس رو نداشتم . آرامشی بی نهایت بدنم رو گرفت . پیشونی نهال رو بوسیدم و در رو براش باز کردم و سوار شد و خودم هم سوار ماشین شدم . پیش به سوی زندگی
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
پارت پانزدهم



سیستم ماشین رو خاموش کردم و آروم طوری که نهال از خواب بیدار نشه نرم روی ترمز ماشین زدم و ماشین رو نگه داشتم . شب تقریباً از نیمه گذشته بود که به عمارت رسیدیم . نمایی عمارت از بیرون و از ورای جاده باریک و پر درختی که در میله ای عمارت رو به عمارت اصلی وصل کرده بود ،صحنه ای ترسناک و مشابه فیلم های ترسناک و جادوگری درست کرده بود و با توجه به این که قسمت ابتدای عمارت بخاطر رسیدگی کمتر تعدادی از درخت هاش خشکیده بود بر ترس چنگ می زد . عمارت به خاطر دوری افتادن از شهر نگهبان نداشت و یک خانواده مسئول نظافت عمارت بودن که اون ها هم اون طور که بابا گفته بود با یکسری دلیل های واهی چند وقتی بود که برای تمیز کردن عمارت نیومده بودن و بعد از اون معلوم نبود به مردم نزدیک ترین آبادی که ده کیلومتری فاصله داشت چی گفته بودن که هیچ کس حتی با وعده پول کلان حاضر به قبول کردن مسئولیت این عمارت نبود .



آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو به در اصلی عمارت رسوندم و به زنجیری که به طرز عجیبی بسته شده بود نگاه کردم . قفل رو به هر زحمتی بود به سمت خودم چرخوندم و کلید رو توی قفل کردم . کلید توی قفل نمی چرخید انگار قفل سالها بود که باز نشده بود و این برای من عجیب بود . چون اون طوری که اطلاع داشتم پدر و خانواده زود به زود به عمارت سر میزدن به هر حال چاره ای نبود و نمی شد کاری کرد . به ماشین و نهال نگاه کردم هنوز چشم های نهال بسته بود و از خواب بیدار نشده بود . از پنجره سمت راننده گوشی موبایلم رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم و مشکل قفل رو بگم ولی متاسفانه گوشیم دو درصد باتری داشت و کلا این قسمت گوشی یا هرچیزی که منبع الکترونیک داشته باشه آنتن نداشت و قابل رد گیری نبود . توی بد مخمصه ای افتاده بودم و اگر می خواستم به شهر برگردم که حدود یه ربعی راه بود و اگر می خواستم همین جا بایستم که کاری از دستم بر نمی اومد .



به سمت ماشین برگشتم و به در تکیه دادم . دستی توی موهای تقریبا پر پشتم کشیدم. کلافه شده بودم و مغزم انگار آنتن نمی داد.



_ پسرم چیزی می خوای ؟



صدای که مشخص بود سن بالایی داره این جمله رو گفت و من به دنبال منبع صدا می گشتم که یک بار دیگه صدام زد



_ امیر خان به جلوی پاتون نگاه کنید !



سرم رو پایین گرفتم و چشمم به پیرزن کوتاه قدی افتاد که از شدت پیری کمرم تقریباً تا شده بود .درسته که فضا تاریک بود و درست نمی شد دید ولی از این حرف مطمئنم که اون پیرزن دقیقاً همون طوری بود که توصیف کردم . لباس ها و صورتش مشخص نبود ولی ظاهرش نشون می داد لباسش روستاییه



_جانم مادر چیزی نشده؟



_ نه پسرم آشنا نیستی ، از شهر میای؟



_ آره مادر از شهر میام



دستش رو به سختی از چوب دستیش گرفت و سمت عمارت پدری رو نشون داد:



_ مال این عمارتی ؟



_بله



-فلک ناز خاتون دختر الله قلی خان پایین دره رو می شناسی ؟



پیرزن داشت مشخصات عمه ام رو می داد و من متعجب که پیرزنی به این فرتوتی عمه ام رو می شناسه. قبل از این که حرفی بزنم پیرزن خودش به حرف اومد



_ متعجب نشو پسرم اون بدهی سنگینی به من داره !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
پارت شانزدهم
از حرف پیرزن تعجب کردم ، یعنی چی که عمه فلک به این زن بدهی چه بدهکاری داره ؟
بدون هیچی حرفی به سمت پیرزن که حالا کمی از من فاصله گرفته بود. دویدم، انگاری با دویست کیلومتر سرعت داشت می رفت که هرچی می دویدم بهش نمی رسیدم. بالاخره بعد از کمی تکاپو و دویدن انتهای کوچه ای کلی بهش رسیدم .
_ مادرجان میشه صبر کنی ؟
پیرزن دقیقاً وسط کوچه خاکی که دو طرفش رو دیوار های کاهگلی که از دو طرفشون برگ و شاخه های درخت های توت مثل عابدی در برابر خدا سرخمیده روی درخت گلی قرار داشتند ، سرجای خودش میخکوب شد و به سمتم برگشت . به پیرزن رسیدم و دستم رو روی دو زانو گذاشتم و به تندی شروع به نفس نفس زدن کردم ، یکمی که نفسم سرجاش اومد ، ایستادم و به پیرزن نگاه کردم . پیرزن در سکوت کامل باهمون حالتی که نزدیک عمارت دیده بودمش جلوی من قرار داشت .
_ مادر جان ، چه بدهکاری به اون خانوم دارید ، اون خانوم عمه من هستند ، میشه بگید بدهکاری شما چیه ؟
صورت چروکیده پیرزن به لبخندبازشد و نگاهی بهم انداخت
_ پسرم ، بدهی من به اون زن رو خداوند باید صاف کنه ، انشالله توی روز قیامت تسویه خواهدشد !
لحظه به لحظه بیش تر متعجب می شدم و حرف های پیرزن برام توی هاله ای از ابهام و نفهمیدن فرو می رفت .ترجیح دادم با پرسیدن سوال رفع ابهام کنم .
_ مادر جان ، میشه بیش تر توضیح بدهید ؟
_ نه پسرم ، امیدوارم هیچ وقت هم نفهمی ! من هم باید برم اذان صبح نزدیکه ، پسرم هیچ وقت از یاد خدا غافل نشو همیشه خدا پشت و پناه توعه . به اون دختری که همراهته شاید برسی ، شاید نرسی !
پیرزن بعد از گفتن این جملات آروم آروم از جای که ایستاده بودیم فاصله گرفت و توی تاریکی شب گم شد . بعد از چند دقیقه نور شدیدی از پشت سرم بهم خورد .
_ امیر ، امیر علی
صدای نهال بود که از پشت سرم به گوش می رسید ، یک لحظه به پشت سرم برگشتم و نگاه کردم . همه اون منظره ها از بین رفته بودن و من توی یه جای متروک و دقیقاً وسط یه کوچه خاکی ایستاده بودم که دو طرفش رو خونه های متروکه و تاریک گرفته بودن و از ترس نزدیک به خراب کردن خودم بودم . بدون فوت وقت سوار ماشین شدم و تنها چیزی که گفتم این بود :
_ نهال بدون هیچ حرفی فقط به سمت شهر برون خودم رو باید به یه جا برسونم و به خونه زنگ بزنم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
پارت هفدهم
_ امیرعلی ، میشه بگی چه اتفاقی افتاده ؟
کلافه بودم و خودم هم نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ، همه حس های دنیا باهم دیگه بهم هجوم آورده بودن . اتفاقی که افتاده بود برام غیر قابل درک و فهم بود یعنی چی که یهویی مکانی که توش بودم تغییر پیدا کرد ! هیچ جوابی نداشتم . نهال دوباره سوالش رو تکرار کرد واقعاً هیچ چی واسه گفتن نداشتم واسه همین سوالش رو با سوال جواب دادم .
_ نهال ، تو چطوری منو پیدا کردی؟
نهال همون طور که پشت فرمون نشسته بود ، ماشین رو به کناری کشید و روش رو کرد به سمت من و کمی مکث کرد . انگاری می خواست حرف هاش رو یه جوری جمع کنه یا جوری بیان کنه که برای من ایجاد ترس نکنه.
_ ببین امیرم ، از خواب بیدارشدم و تو توی ماشین داشتی نبودی ، اطراف رو نگاه کردم و دیدم کنار ماشین ایستادی .
انگاری واسه شنیدن بقیه ماجرا یه جورایی عجله داشتم . پابرهنه وسط حرفاش پریدم .
_ خب ،نهال، بعدش چی شد ؟
نهال انگاری نمی دونست که باید چی بگه و یه جورایی حرفاش رو قاطی کرده بود . یکمی مکث کرد و دوباره ادامه داد.
_ یهویی شروع کردی مثل باد دویدن و به سمت تاریکی بیابون رفتن .
_ خب ؟
نهال از دستم کلافه شد انگاری که قیافه عصبی به خودش گرفت
_ امیرم ، اگر میخوای وسط حرفم بپری ادامه نمیدم !
عصبانیت کلامش رو گرفتم و زدن مهرسکوت رو بر لب جایز دونستم .
_ ببخش نهال جان تو ادامه بده
_ اولش توی بهت بودم ولی بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن کردم و دنبال تو اومدم . نمی دونم چرا توی بیابون می دویدی و می رفتی ، تا این که نزدیک همین خرابه ها که پیدات کردم ماشین خاموش شد و هرکاری می کردم استارت نمی خورد !
تعجبم لحظه به لحظه بیش تر می شد
_ خب چجوری پس دنبالم اومدی و پیدام کردی ؟
نهال قیافه ای مبهمی به خودش گرفت
_ نمی دونم ماشین بعد چند دقیقه به طور خودکار روشن شد و منم به راهم ادامه دادم و تو رو پیدا کردم! خب تو چرا اون جا بودی؟
سیر تا پیاز ماجرا رو برای نهال تعریف کردم . این دفعه هر جفتمون با شگفتی و ترس بهم نگاه می کردیم‌.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #19
پارت هجدهم

هر دومون می دونستیم چی توی ذهنمون داره پرسه می زنه ، ولی نمی خواستیم به زبون بیاریم .
حس مور مور خاصی از ترسر زیر پوستم احساس می کردم . یک بار دیگه این ماجرا رو با خودم مرور کردم و چیزی دستگیرم نشد . هوا کم کم داشت به سمت روشنایی روز می رفت که نهال کنار یک کافه بین راهی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم . کافه متشکل از دوتا دونه اتاقک بود که یکیش رو یه رستوران کوچیک کرده بودن و اسم جالب و خنده داری داشت و روی در ورودیش نوشته بود

_ رستوران رستم سیبیل

البته خداروشکر بسته بود و اگر چشممون به جمال رستم سیبیل هم روشن می شد . از تصوراتی که توی ذهنم بود تک خنده ای زدم ، خنده من از چشم نهال دور نموند . اون قسمت دیگه هم دکه کوچیکی بود که دم درش پر از چیپس و پفک بود و دوتا تخت زهوار در رفته هم گذاشته بودن ، دوتا پشتی گرد و گلیم های رنگ و رو رفته و مندرس صحنه جالبی رو خلق نمی کرد اما از هیچی بهتر بود و برای استراحت چند دقیقه ای بدک نبود .

_ امیر جان ، امیرم

نهال اسمم رو صدا زد که باعث شد از فکر کردن بیرون بیام و دست از تجزیه و تحلیل اون مکان بردارم و به سمتش برم . بازم به چشم هاش چشم دوختم و دنیا برام جور دیگه ای شد و باعث همه اتفاقات رو برای چند لحظه فراموش کنم . نهال دستش رو جلوی چشمم تکون داد و حواسم رو شش دانگ معطوف به خودش کرد .

_ جانم نهالم ؟

_ بیا بریم سمت این دکه ، یه چیزی برای صبحونه بخوریم و تصمیم بگیریم چیکار کنیم ؟

بی حوصلگی و کلافگی از صدای نهال فریاد می کشید و من صبر بیش از این رو جایز ندونستم . دستش رو گرفتم و روی یکی از همون تخت ها نشستیم . برای صبحونه املت و چای سفارش دادم و دکه دار بعد از چند دقیقه برامون آورد . هر چند قیافه قشنگی نداشت اما به جرئت می تونم بگم خیلی چسبید بدجوری هم چسبید.

به منظره نیمه جنگلی اطراف رستوران نگاه کردم ، دقیقاً پشت رستوران دره قرار داشت و بعد از اون هم کوهی که درختان سبز اون رو پوشونده بودن ، نهال نگاهش به سمت پایین بود و مشغول صبحونه خوردن یک دفعه گوشیم رو درآوردم و توی همونجا ازش عکس گرفتم . متوجه فلاش دوربین نشد و به صبحونه خوردنش ادامه داد . از جام بلند شدم و نهال متوجه شد و بهم نگاه کرد

_ امیرم ،صبحونه نمی خوری؟

_ نه عزیز دلم سیر شدم

نهال به صبحونه ای که تقریبا نصف بیشترش مونده بود نگاه کرد و سری تکون داد
_ باشه امیرم ، پس یه زنگ به مامان بزن

لبخندی به صورت نهال زدم و به سمت دکه حرکت کردم صبحونه رو حساب کردم و گوشیم رو درآوردم و بی توجه به ساعت به مامان زنگ زدم.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #20
پارت نوزدهم

بعد از دو یا سه تا بوق صدای خواب آلود مامان توی گوشی پیچید ، که تازه باعث شد بفهمم صبح خیلی زود زنگ زدم ولی دیگه نمی شد کاریش کرد .

_ سلام امیر

_ سلام مامان جان

_ چی شده که صبح آنقدر زود زنگ زدی، مسافرت با نهال خوش می گذره؟

یک لحظه برای گفتن چیزی که می خواستم بگم دودل شدم ، نهال اومد و جلوی من ایستاد و دستش رو به معنای کیه چرخوند . دستم رو روی گوشی گذاشتم و کلمه مامان رو لب زدم . نهال آهای گفت و به سمت ماشین رفت .

_ امیر جان چیزی شده ؟

تصمیم گرفتم همه چیز رو براش تعریف کنم ولی نمی دونستم از کجا باید شروع کنم .

_ اووم ، چیزه ؟

صدای مامان رنگ سوال گرفت

_ امیر جان ، مادر اگر چیزی شده بهم بگو

تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم ، پس مو به مو همه اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم و تعجب و حیرت مامان رو به راحتی می تونستم حس کنم . حرف هام تموم شد .

_ خب مامان حرف هام تموم شد . چی فکر می کنی ؟

مامان شروع به حرف زدن کرد ولی صداش رو به سختی می شنیدم . هر چی زور می زدم صداش رو نمی شنیدم

_ مامان صدات نمیاد

صدای مامان قطع شد و بعد از چند لحظه صدای بابا به گوشم رسید.

_ پسرم ، مامانت نمی تونه حرف بزنه

بابا این رو گفت و تماس قطع شد . تنها چیزی که برای من باقی موند . یه حس بد بود ، مگر چه اتفاقی افتاده بود که مامان نتونست حرف بزنه و این یه علامت سوال بزرگ توی سرم ایجاد کرد .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین