. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #21
پارت بیستم



نمی دونم چرا حس می کردم ، پیچیدگی های زندگی داره بیش از حد خودش رو بهم نشون میده و جادوگر شیطانی من رو توی گوی شیشه ای جلوش نگاه می کنه و هر وقت حوصله اش سرمیره دردسر و مکافاتی رو جلوی راه من قرار میده . نفسم رو با پوف بلندی از سر کلافگی بیرون دادم . نمی دونستم چی کار کنم و فقط تونستم در حالی که به سمت ماشین می رفتم خدا رو صدا کنم و گله هام رو به خدا بگم .



_ خدا ، انگاری من رو نمی بینی . انگاری تموم امتحانات سخت و دشوارت رو برای من بدبخت کنار گذاشتی ؟ دیگه دارم می برم خسته شدم .



همین طور که این حرف ها رو می زدم به سمت ماشین رفتم و داخلش نشستم . چهره پر از علامت سوال نهال جلوی صورتم قرار گرفت. همون طوری که روبروم بود ب×و×س×ه آرومی به گونه نهال زدم و سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم .



_ نهالم ، می دونم سوالات زیادی توی ذهنته عزیزدلم ؛ ولی فقط می دونم فعلا جوابی براشون ندارم !



نهال به جای آروم شدن بیش تر صورتش رنگ ابهام و سوال گرفت و لب هاش رو باز کرد تا حرفی بزنه که زودتر جواب دادم .



_ خودمم هیچی نمی دونم و فقط می دونم یه چیزی هست که نمی خوان من بدونم . الآنم باید بریم تهران ، این جا موندن به در هیچ حالتی به صلاحمون نیست !



_ امیر ، داری منو می ترسونی؟!



خودم کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم ، سعی داشتم نهال رو هم آروم نگه دارم ولی انگار نمی شد . تموم اتفاقاتی که پشت تلفن افتاد رو بهش گفتم و با هر جمله ام رنگ صورت نهال از سفید به صورتی و سرخ تغییر پیدا می کرد . یکمی مکث کردم تا حرفی به نهال بزنم خودش حرفم رو با انگشتی که روی لبم گذاشت قطع کرد .

_ هیس ، هیچی نگو امیر علی !



نهال هیچ وقت اسمم رو کامل نمی گفت و همیشه امیر صدام می زد فقط وقت های که عصبی یا ناراحت بود امیر علی صدام می زد که الان نمی دونم کدومش بود .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #22
پارت بیست و یکم



نهال مثل شاهینی که شکارش رو میخواد بگیره به دنده و گاز ماشین جمله کرده بود . فکر کنم تا دنده پنج ماشین رو تو کمتر دو دقیقه پر کرد و کیلومترشمار ماشین عدد ۲۲۰ کیلومتر رو نشون می داد . صدای ضبط ماشین رو نهال تا آخر زیاد کرده بود . باد از پنجره ماشین به داخل می اومد و شال نهال رو از سرش انداخته بود، برای اولین بار توی عمرم وحشت کرده بودم و هر لحظه فیلم چپ کردن ماشین رو می دیدم هیچ کاری نمی تونستم بکنم اسمش رو با داد صدا زدم ولی جواب نمی داد . یک لحظه یه ماشین با سرعت جلوی ما پیچید و نهال به خودش اومد . با همون سرعت ماشین رو کنار کشید ولی نتونست ماشین رو کنترل کنه و ماشین لیز خورد . دستم رو روی دست های نهال گذاشتم و سعی کردم ماشین رو کنترل کنم ولی به کپه شن کنار جاده خوردیم و ماشین رو هوا رفت و تنها چیزی که دیدم ماشین سه یا چهارتا ملق خورد و به جای خورد ، ماشین ایستاد . زبون توی دهنم نمی چرخید ، نهال برای لحظه ای سرش رو بلند کرد خون از لای موهاش در حال اومدن بود و بینی و لبش رو رنگ کرده بود .



_ امیرم



نهال همین رو گفت و از هوش رفت . چند لحظه ترس ودلهره تموم وجودم رو گرفت فکر این که شاید نهال مرده باشه همون لحظه اومد توی ذهنم و تا پای جون دادن بردم . صدای زنونه ای از بیرون داد زد .



_ یکیشون زنده اس



ماشین دقیقا چپ بود و شیشه جلو کامل شکسته بود ولی نشکسته بود. صدای دیگه ای جواب داد .



_ خانم زنگ بزنید امداد بیاد



یکی دیگه جوابشو داد .



_ بابا ماشین نشتی سوخت داره هر لحظه ممکنه منفجر بشه !



_ من حاضر نیستم جونمو بزارم !



_ چقدر بی رحمید



_ برو بابا



صدا ها قطع شد و بعد چند ثانیه برخورد جسم سختی به شیشه اون رو پایین ریخت و پسر کم سن و سالی داخل رو نگاه کرد و من رو دید .



بدون هیچ حرفی چاقوی جیبی از جیبیش کشید بیرون و کمربند ایمنی ماشین رو شروع به پاره کردن کرد ، لحظات و ثانیه ها به سختی می گذشت و بالاخره کمربند لعنتی پاره شد . پسر جوون من رو تا دو سه متری ماشین کشید . اما وقتی سمت ماشین برگشت بدترین اتفاق ممکن افتاد و ماشین آتیش گرفت . پسره بنده خدا نمی دونست چیکار کنه ، هر لحظه ممکن بود ماشین منفجر بشه . از جام بلند شدم درد عجیبی توی سرم پیچید ولی نهال مهم تر بود و باید نجاتش می دادم . نهال عشقم بود خودم رو به هر سختی بود به ماشین رسوندم ‌‌و تا کمر توی ماشین فرو رفتم دست چپم رو به شاسی رسوندم ولی درد بدی که توی دستم پیچید باعث شد دادی بکشم که تن فرشته های آسمون رو هم لرزوند.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #23
پارت بیست و دوم



تازه متوجه دردی که دستم داشت شده ام و ی نگاه به دستم انداختم ، استخوان زیر آرنجم شکسته بود و کتم رو پاره کرده و بیرون زده بود . دردم خیلی شدید بود ولی نهال برام مهم تر بود نمی تونستم از دستش بدم ، به سریع ترین حالتی که می تونستم دستی که فکر می کردم سالمه رو به شاسی کمربند ایمنی رسوندم و بازش کردم . همون پسر جوون خودش رو به کنارم رسوند ، هر لحظه امکان منفجر شدن و کشته شدن هر سه مون بود ولی برای من اصلاً مهم نبود . نهال رو گرفتم و سعی کردم بیرونش بکشم ولی نمی تونستم پسر جوون دم گوشم حرف میزد و یکی در میون می شنیدم.



_ داداش ، تو نمی تونی کاری کنی لطفاً برو کنار ممکنه جونمون رو از دست بدهیم!



راست می گفت هرم گرما به داخل ماشین می زد خودم رو به بیرون ماشین رسوندم و اون پسره نهال رو از ماشین در آوردم و از ماشین فاصله داد . من هم سعی کردم به هر سختی که بود از جام بلند بشم و بایستم ولی نمی تونستم . خودم رو فاصله دادم .



صدای مهیب انفجار ماشین نگذاشت چیزی بفهمم و گوش هام برای چند لحظه به کلی کر شد . بعد از انفجار تازه مردم دورمون جمع شدن و من رو کنار نهال گذاشتن . به چهره محبوبم نگاه کردم چشماش بسته بود و انگاری به خواب عمیقی فرو رفته بود . ای کاش خواب بود ولی می دونستم شاید خواب بدون بیداری باشه ‌. چند قطره اشک از گوشه چشمام چکیدن گرفت و صورتم رو هاشور زد .



صداهای زیادی توی اطرافم شنیده می شد ولی من نگاهم فقط به چهره سفید شده و رنگ پریده نهال بود . نیرو های انتظامی و اورژانس هم که می اومدن فقط چهره هاشون رو می دیدم ولی هیچ صدای ازشون نمی شنیدم . تا وقتی نهال رو روی برانکارد گذاشتن و بردن هم چیزی نمی شنیدم . انگار من منظومه شمسی بودم و نهال خورشیدو آدم ها داشتن خورشید من رو می بردن . تا لحظه ای که آمبولانس از دیدم خارج شد . آمبولانس رو نگاه کردم و بعدش وقتی آمبولانس از دیدم خارج شد چشمام رو بستم و چیزی نفهمیدم
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #24
پارت بیست و سوم
احساسی سبکی زیادی داشتم ولی انگار توی یک خلأ بودم یک فضای خالی که هیچ چیز وجود نداشت . چشمام رو کم کم باز کردم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم ، بین هوا و زمین معلق بودم البته هوا و زمین من فکر می کردم ، سعی کردم از جام بلند بشم که نتونستم و بدنم کم کم به سمت پایین رفت و روی سطحی قرار گرفت . نیمی از بدنم روی سطحی مثل شیشه خورده قرار داشت و نیمی دیگرش روی سطح نرمی مثل شن ، از جای که بودم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم . یک طرفم باغی به بزرگی که نمی تونی فکر کنی قرار داشت که صدای خنده و شادی از توش به گوش می رسید ، چشمام رو بستم و خواستم اون صدای گوش نواز رو به ذهنم بسپارم ولی در کسری از ثانیه اون منظره محو شد و جاش رو اقیانوس بزرگی از ماگما و مواد مذاب گرفت که هر لحظه شعله های آتشی به بزرگی کوه دماوند یا شاید هم اورست از اون زبانه می کشید و به آسمون می رفت . آسمونی که از رنگ زرد شروع می شد و به رنگ قرمز می رسید و میشه گفت به جز تکه های کوچکی تمام اون آسمون رو ابر های سیاه گرفته بودن و هراز گاهی چیزی مثل مورچه از دور دست ابر ها به پایین می افتاد . جلوی من جاده ای از تکه های ذغال ساخته شده بود که کامل گداخته بودن . انگار توانایی تفکرو درک م از من گرفته شده بود و نمی تونستم تحلیل کنم دقیقا کجا هستم و چه کاری انجام میدم . چند دقیقه ای که انگار صدها سال و شاید هزار سال طول کشید ‌. صدای فریاد گوش خراشی من رو به خودم آورد ، صدای فریاد ها از هرگوشه به گوش می رسید ، انگار صدا رو از روی اسپیکر قطع کرده بودن و حالا دقیقا صدای روی اسپیکر قرار داشت اونم با بالاترین ولوم ممکن و داشت پرده های گوشم رو پاره می کرد . یه حسی توی گوشم فریاد زد

_ فرار کن ، از اینجا برو !!

و دقیقا کمی بعد از شنیدن این صدا سنگ فرش های که مثل ذغال بودن شروع به جدا شدن از هم کردن و مثل فیلم های ماورایی هر کدوم با فاصله از هم ایستادن سنگ ها‌ توی فاصله معینی از هم بودن و انگار راهی ساخته بودن که عبورازش تقریباًغیرممکن بود.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #25
پارت بیست و چهارم‌



راهی که هر لحظه سنگ فرش هاش به زیر مذاب فرو می رفتن و بیرون می اومدن ، تا چشم کار می کرد ، فقط مذاب بود و مذاب بود و مذاب و هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی اومد. توی فاصله ای نه چندان دور صحنه ای جلوی چشمم اومد که تصورش هم غیرقابل باور بود . روی صخره ای از جنس سنگ سیاه پیرمردی نحیف که میشد گفت بدنش چند تکه استخوان بود که روش روکشی از پوست سوخته کشیده شده بود و موجودی بال دار و کریه با بدنی تماماً از آتش بالای سرش ایستاده بود و با شلاقی از جنس آتش به کمر اون مرد ضربه های سنگین و شدیداً محکم می زد که وقتی ضربه ها روی بدنش می نشست دادی می کشید که لرزشی مثل زلزله اتفاق می افتاد. نمی دونم چرا فاصله من با اونا که خیلی دور بود الان نزدیک ، نزدیک شده بود . اون مرد وقتی شلاق به بدنش می نشست از جای زخمش آتش بلند می شد و خون به سمت بالا پرتاب می شد. اون موجود بالدار همون طور که بالای سر اون آدم ایستاده بود سرش به طور نود درجه به سمت من چرخید و به من نگاهی انداخت . باورم نمی شد که اون موجود زن باشه . چهره اش ، لباسش از جنس آتش بود ، چهره اش ترکیبی از رنگ زرد و قرمز بود و مژه هاش ریز و به رنگ‌ زرد بودن . صدای مثل فس فس مار ولی ممتد و بدون توقف به گوشم رسید . بعد از چند شایدهزارم ثانیه باسرعتی غیرقابل باوراون موجود به سمتم اومدو از جام بلندم کرد. دستی از جنس آتش گلوم رو گرفته بود و فشار می داد ! کاملاً حس می کردم استخوان های که دستش رو تشکیل داده بودن، صدای خنده کریهه اون زن بالدار شدیدترین صدایی بود که تا الان شنیده بودم . حس کردم از گوش هام چیزی مثل یک مایع در حال بیرون ریخته ، گلوم و سرم‌ از شدت داغی آتش دست اون زن به معنای واقعی درحال کباب شدن و سوختن بود . مرگ رو باچشم خودم داشتم می دیدم توی آخرین لحظات چشمم به اون مرد درحال عذاب افتاد . مثل حیوانی که در حال موت باشه داشت نفس های آخرش رو می کشید . حس کردم اون مرد و تموم شدولی اون زن دست دیگه اش رو به سمتش دراز کرد و دوباره اون پیرمرد جون گرفت . باز هم سرش رو به سمت من گرفت و من رو به بالاترین حد برد و وسط ماگما های و مواد مذاب رها کرد!
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #26
پارت بیست و پنجم



تنها کلمه‌ای که تونستم باصدای بلندفریادش بزنم کلمه نه بود و توی اون موادمذاب فرورفتم . سعی می کردم از توی فضای که هستم بیرون بیام، دست وپا می زدم . حس می کردم توی یک فضای خالی هستم ولی مواد مذاب دورم رو گرفته بود ، بالای سرم فضای آینه مانند داشت و اون موجود رو می دیدم که باعث می شد نتونم بالا بیام و خودم رو از توی موادمذاب نجات بدم . فضای کاملاً سنگینی که وجود داشت باعث شد چشمام رو ببندم و چیزی به اسم تنفس و نفس کشیدن برام وجود نداشته باشه، ولی اگر هم بود نمی تونستم نفس بکشم وسط همه اون موادمذاب پنجره یا دروازه ای بازشد و من بدون اختیار به داخلش کشیده شدم . همین که از اونجا و حس های ترسناکش خلاص‌شده بودم، برای من انگار تمام دنیا بود. احساس درد نداشتم، هیچ احساسی نداشتم و فقط به آرامش اطرافم توجه داشتم ، از زمانی که وارد تونل شده بودم آرامش بی حد و اندازه ای داشتم . بعداز چندلحظه صدای بوق لجوج ماشین و راننده ای که در حال توهین به راننده جلویش بود به گوشم رسید . چشمام رو باز کردم و دقیقا وسط یک ترافیک پرسرو صدا بودم . بازم چشمام رو بستم و دلم می خواست همون آرامش رو تجربه کنم ولی انگار دستی منو کشید و داخل جای تاریک انداخت . هیچ تصوری و تصویری از اون جای تاریک نداشتم ولی بعداز گذشت چندثانیه متوجه شدم که توی بدن خودم هستم!

نمی تونستم اصلأ تکون بخورم و بدنم رو حرکت بدم ولی چشمام همه جارو می دید و صحنه های اطرافم رو می دیدم . حتی ماشینم که اون روز کذایی نابودشدیا نهال که روی تخت بودو موجودی عجیب بالای سرش بود . موجودی که بدنش به رنگ جگری رنگ‌ بود بدنی مثل انسان ولی عریان و کاملا بـر×ه×ن×ه ، موهاش تا کمرش مثل یال اسب بود و گوش های نوک تیز مثل گربه داشت ‌‌‌‌و تنها فرقش با انسان توی این بود که پاهاش باریک می شدن و پایین به شکل سم در اومده بودن. اون موجود حرکتی مثل نوازش مو‌ روی نهال انجام می داد و خیلی آروم بودولی برای ثانیه ای متوجه حضور من شد و به سمت من نگاهی انداخت و چهره اش دقیقاً شبیه همون پیرزن شمالی بود .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #27
پارت بیست و ششم


ولی زمانی که به سمت برگشت چهره اش سی صد و شصت درجه تغییر پیدا کرد و کاملاً ترسناک شد ، اون موجودرنگ بدنش به سرعت باور نکردنی به رنگ آتشین تغییر پیدا کرد و به سرعت هرچه تمام تر به سمت من اومدنیزه ای به رنگ آتشین دردست داشت که دقیقاً شباهت عجیبی به نیزه آلوامن توی فیلمش داشت ولی با این تفاوت که آتش ازش شعله می کشید اون موجود نیزه رو به پشت سرش برد و اون رو چرخوند. اگر اون نیزه به من برخورد می کرد قطعاً روح و حالت معنوی رو که الان داشتم برای همیشه نابود می کرد. اون موجود که حالا فهمیده بودم کاملاً شیطانیه توی نزدیک ترین فاصله بود . فریاد بلندی کشید، نیزه رو بالای سرش بردو می خواست اون رو به سرم بزنه یه کلمه بعداز مدت ها به زبونم اومد:

_ خدایا ،کمکم کن !

این جمله رو با فریادبلندی صدا زدم . چشمام رو بسته ام و درکسری از ثانیه صدای مثل شیشه شکسته به گوشم رسید ، حسی مثل نسیم ولی باصدای مردونه ای بهم گفت :

_ پسرم ، چشمانت رو باز کن

کم کم چشمام رو باز کردم و تیکه های مثل ذغال گداخته داشت از بالای سرم پایین می ریخت و نیزه ای مثل نیزه اون موجود شیطانی ولی به رنگ‌ سفید وسط سینه اون موجود شیطانی فرورفته بود . بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی که فکر کنم کسری از ثانیه طول کشید، اون موجود فریاد بلندی کشید که فکر کنم پرده گوش انسان عادی را پاره که هیچ تبدیل به تیکه های ریز می کرد تبدیل به دودی سیاه رنگ شد و از سقف اتاق بیرون رفت .

نمی دونستم به اون موجود عرفانی و کمک کننده خودم چی بگم ، به سمتش برگشتم و فقط دیدم که شخصی با محاسن سفید و لباسی سفید و نورانی پشت به من ایستاده توی همون حالت خواستم بدوم و ازش تشکر کنم ولی بدون هیچ حرفی دیوار اتاق باز شد و از دیوار رفت . بازهم تنها شدم ، بعد از مدت زمان کمی حسی مثل کشش پیدا کردم و به سمت بدنم کشیده شدم و توی همون فضای تاریک فرو رفتم ، ولی این بار یه چیزی فرق داشت .

مادرم بالای سرم نشسته بود و گریه می کرد، نمی دونم چی بود ولی بهم کمک کرد انگشت دستم تکون بخوره .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #28
پارت بیست و هفتم


حس بدی داشتم انگار کسی دیگه هم توی جسمم بود! انگار جسم کوچکم‌ میهمان یه میزبان دیگه شده بود و برای روح خودم جاکم‌بود. جسمم مثل یه خونه چهل متری شده بودکه سی نفر مهمون توش بودن و بزن بکوب می کردن . مثل آدمی که بخواد توی رخت خواب یه تکونی به خودش بده سعی کردم یه تکونی به حالت عرفانی بدنم بدم ولی نتونستم. با تکون های بعدی مادرم متوجه شدکه به هوش اومدم . اشک هاش رو با پشت دست هاش پاک کرد و روی دستم زوم شد وقتی تکون خوردن دستم رو دید و مطمئن شد ازبه هوش اومدنم فریادپرستار-پرستارش بخش مراقبت های ویژه رو پرکرد. تمام این اتفاقات رو می دیدم انگار چشمام باز بودن ولی قدرت تکلم و پاسخ دادن نداشتم . بعد از گذشت چند ثانیه یا دقیقه نمی دونم برای من زمان چیز محدودی نبود و نمی تونستم دقیق بشمارم یااندازه گیری کنم . چندتا پرستارودکترخودشون رو به بالای سرم رسوندن و شروع به چک کردن علائم حیاتی من کردن ، خیلی تلاش کردم چشمام رو از روی هم باز کنم ولی زورم به باز کردن چشمام نمی رسید ، چند باره تلاش کردم ولی بازم نتونستم.دلم می خواست چندتا آدم کوچولو مثل اهالی لی لی پوت داشتم تا با چند تا طناب پلک های من رو باز می کردن ولی لی لی پوت یه شهر خیالی بود و من از باز کردن چشمام واسم سخت ترین کار دنیابود.

چشمام روکه نمی تونستم باز کنم پس به مکالمه دکترباپرستارهارو گوش دادم.

_ خانم کدخدایی

_ بله دکتر

_ بیمارفعلا شرایطش پایدارهستش یک سری آزمایشات انجام بدیدبراش بگید دکترشاهمرادی گفته سریع جواب هارو می خوام

_ چشم دکتر ,دکتر دستگاه هارو جدا کنیم ؟


_ بله خانوم کدخدایی جدا کنید دستگاه هارو ولی فعلا یه آرام بخش بزنید .


_ چشم دکتر جان


مکالمه دکتر و پرستار همین جا تمام شد و بعداز مدتی یه حس خیلی خوب بهم دست داد و باز هم به خواب رفتم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #29
پارت بیست و هشتم

حس خوب توی بدنم انگار دوامی نداشت . نمی‌دونم چند دقیقه از خوابیدن ام گذشته بود که با حس سنگین شدن نفسم و این که نمی تونستم نفس بکشم بیدار شدم . توی یه اتاق شاید ده دوازده متری که سبک خونه های قدیمی بود و سقف کوتاهی داشت و به دونه یخچال قدیمی از این ها که سبک یخچال های کارخونه ارج و یک گلیم کهنه و رخت خواب های که کف اتاق پهن بودن از خواب بیدار شدم. کسی که کنار دستم یکی از دوستان قدیمی م به اسم حکمت الله پاری یاد بود که توی خواب عمیقی قرارداشت .
توی رخت خواب نشستم و حس کردم یه چیزی خودش رو به کمرم چسبونده بود! یه چیزی مثل میمون های اسباب بازی که آویزون باشن ولی گرمای وجود اون میمون یا هر موجودی که بود رو حس می کردم . دستاش دور گردنم حلقه شده بود و انگاری می خواست خفه ام کنه ، سعی کردم دستاش رو باز کنم انگار هر لحظه دستاش بیشتر به گردنم فشار وارد می کردو تنگی نفس من بیش تر می شد . از شدت نفس تنگی بدنم شل شده بود و کم کم نفسم داشت تموم می شد ، نمی دونم چه کوفتی بود ولی هر چی بود دستاش مثل مار پیتون گلو و حنجره ام رو فشار می داد . هرچی خواستم داد بزنم صدای شبیه به خس-خس از گلوم فقط خارج می شد . نمی دونم قدرت ناگهانی ام رو از کجا پیدا کردم ولی نعره خیلی بلندی زدم و یک دفعه رها شدم و تنها چیزی که دیدم کف اتاق بیمارستان با کاشی های سفید بود و من که چشمام تار می دید و دستم رو بالا آوردم که گلو و حنجره ام رو بگیرم و از شر نفس تنگی که گلوم رو اذیت می کرد ، نجات بدم . سوزش عجیبی توی دستم پیچیده بود وقتی سرم از توی دستم افتاد فهمیدم سوزنش توی دستم شکسته ! پرستارها و پزشک های شیفت بیمارستان با حالت دو خودشون رو به داخل اتاق رسوندن و من و اوضاع ام رو راست و ریست کردن و رفتن .

_ یعنی افتادن تو از روی تخت ، براشون مهم نبود ؟

کمی مکث کردم تا لب های خشک شده ام رو کمی تر کنم ، بازبونم لب هام کمی حالت تر شدگی گرفت و حرف هام رو ادامه دادم.

_ خب نمی دونم دکتر شاید هم نبود ،ولی اون ها فقط وظیفه اشون مراقبت از من بود نه درد و دل کردن با من ، این که جزو وظایف تعریف شده پرستاری نیست .
دکتر نگاهی عجیب و مکشوفانه بهم انداخت و برای لحظاتی به فکر فرو رفت . یه نگاهی به اطرافم انداختم هوا تاریک شده بود و من انگاری ساعت ها در حال تعریف کردن بودم .برق سه فاز از سرم پرید . ساعت هشت باید خودم رو به بیمارستان می رسوندم .

قبل از این که دکتر چیزی بگه من به حرف اومدم و حرف ام رو گفتم

_ دکتر جان ، من باید برم بالای سرش نهال معذرت میخوام

دکتر نگاهی به ساعت شب رنگ و قشنگ روی دستش انداخت و با همون سرپایین جوابم رو داد

_ خب پس به این ترتیب جلسه ماهم همین جا فعلا خاتمه پیدا می کنه !

از حرف دکتر تعجب کردم ، مگه قرار بود من بازم به اونجا برم ؟

_ بله جناب امیر علی ولی برای راحتی شما ، لطف کنید آدرس بیمارستان رو بهم بدید تا من مزاحمتون بشم !

فکر می کنم باز هم با صدای بلند فکر کرده بودم ولی به هر حال این پیشنهاد خیلی بهتر بود، پس روی یک تیکه کاغذ آدرس بیمارستان رو نوشتم و جلوی دکتر گذاشتم ، دکتر از جاش بلند شد و باهم دست دادیم و به حالت عجله و دو از مطب بیرون رفتم ، حتی جواب خداحافظی منشی دکتر رو هم ندادم .

هوای بیرون عجب دلنشین بود و طاهرا بارون زده بود و بوی خیابان خیس حس تازگی بهم می داد ، ولی من سوار بر ماشین ام شدم و با فشار پدال گاز به سمت بیمارستان پرواز کردم.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #30
پارت بیست و نهم

ماشین رو گاز می دادم و به سمت بیمارستان می رفتم ، دستم رو به سمت سیستم ماشین بردم و آهنگ مورد علاقه نهال توی ماشین پلی شد

_ تو زندگی ت سرزده پیدا شدم

میخواستم عاشق نشم اما شدم

تموم لحظه هامو دوره کردم

قرار گذاشتم دیگه بر نگردم

قرار گذاشتم با غمت تا کنم

نبینمت امروز و فردا کنم

من نباید آدم سابق بشم

من نباید دوباره عاشق بشم

چشمای تو کار خودش رو کردو

تونست بلرزونه دل یه مرد و

حال و هوام خیلی عجیب غریبه

عجب گرفتاری شدم غریبه

چشمای تو کار خودش رو کردو

تونست بلرزونه دل یه مرد و

حال و هوام خیلی عجیب غریبه

عجب گرفتاری شدم غریبه

من از تب و عشق و جنون میترسم

از فردای هر دوتامون میترسم

خندیدن ش به گریش نمی ارزه

پس نباید دست و دلم به لرزه

من از تب و عشق و جنون میترسم

از فردای هر دوتامون میترسم

خندیدن ش به گریش نمی ارزه

پس نباید دست و دلم به لرز ه

چشمای تو کار خودش رو کردو

تونست بلرزونه دل یه مرد و

حال و هوام خیلی عجیب غریبه

عجب گرفتاری شدم غریبه

چشمای تو کار خودش رو کردو

تونست بلرزونه دل یه مرد و


حال و هوام خیلی عجیب غریبه

عجب گرفتاری شدم غریبه

(سرزده_ امیرمسعودصالحی)

این آهنگ ، آهنگی بود که وقتی با نهال هم دانشگاهی بودیم همیشه توی ماشین م پلی می کرد و با ادا و عشوه با آهنگ هم خونی می کرد . همیشه دلم یه جور خوبی می شد برای این کارهاش و مطمئنم خداهم از آفریدن همچین موجود و انسانی به وجد می اومد . بعد از ماجرای تصادف حدود دوماه توی بیمارستان بودم و مرخص شدم ولی نهال دقیقا صد و هشتاد و هفت روزه که توی کماست و حالش گاهی خوب ، گاهی بد و گاهی ...

کلمه ای مناسب رو نمی خواستم به زبون بیارم ولی اومد . گاهی رو به موت و مرگ می رفت . به قول پرستارش خانم کدخدایی گاهی تا بوسیدن روی ماه عزرائیل می رفت و بر می گشت . کم- کم داشتم امیدم رو کامل از دست می دادم ولی بازم خدا همراهم بود ‌. اشک نم نمک راه خودش رو پیدا کرد و روی گونه هام شروع به حرکت کرد و دیدم رو تار کرد . به سختی ماشین رو به گوشه ای هدایت کردم و همون طور که آهنگ سرزده برای بار چندم پلی می شد ، باصدای بلند به زیر گریه زدم .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین