. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #31
پارت سی ام



شاید توی مدت نه چندان کوتاهی که نهال عضوی از زندگی ام بود ، بدون هیچ حرف و کلامی بهترین روز های عمرم بود . با نهال تمامی درد ها و غم هایم را فراموش کردم ، نهال تنها کسی بود که در کنارش نقاب غرور و تعصب رو کنار می داشتم و چهره واقعی ام رو بدون هیچ واهمه ای نشون می دادم . پیش نهال خود، خود واقعیم‌ بودم . گریه هام تمامی نداشت و هر لحظه انگار بیش تر می شد . آهنگ تمام شد و یکی از ویس های که نهال برام فرستاده شد پلی شد . گوشم رو به ویس و صدای نهالم دادم که دقیقا شش ماه و هفت روز بود که صداش رو نشنیده بودم.

_ امیرم ، میگم می دونم الان خور و پفت بالاست ها

به اینجا که رسید صدای خنده نهال توی ویس بلند شد و برای لحظه ای فکر کردم نهال کنارمه ، لبخند زدم . فقط برای چند لحظه چون بعدش یادم اومد نهال روی تخت بیمارستان خوابیده ، اشک ام اومد شدت بگیره ولی با شنیدن دوباره صدای نهال انگار ایستاد.
_ولی حق ندالی ، خواب دخمل های دیگه رو ببینی ، فخت باید خواب منو ببینی اگرم خواب دیدی باید ژشت باشن
و باز هم صدای خنده نازش توی ویس پیچید ، اشک چشمام حالت نم نم گرفت . نهال هر وقت می دونست حالم خرابه با صدای بچگانه برام ویس می گرفت ، می فرستاد . آخ نهالم ، نهال قشنگم کجای ؟

صدای ویس ش آرومم کرده بود ، ویس ش تمام شد و آهنگ بعدی پلی شد که یه آهنگ ترکی بود ولی نه می فهمیدم چی میگه ، نه ترکی بلد بودم فقط می دونستم نهال عاشق آهنگ های ترکی ای هستش و منم به خاطر نهال گوش می دادم . صدای ویس ش آرومم کرده بود ، اشک هام رو با گوشه آستین لباسم پاک کردم و ماشین رو تو دنده زدم . تمام این مدت ماشین روشن بود !

خیلی سبک شده بودم و پا م رو روی پدال گاز فشار دادم ، لنت ترمز جیغی کشید و ماشین به حرکت در اومد و تا خود بیمارستان با بالاترین سرعت ممکن ادامه دادم و فقط جلوی بیمارستان پا م رو روی پدال ترمز گذاشتم و ماشین رو نگه داشتم . ماشینم رو جلوی بیمارستان پارک کردم و با ذهنی خسته اما امیدوار به سمت بیمارستان قدم برداشتم
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #32
پارت سی و یکم



امیدوار به دیدن کسی که روزی همه وجودم بود و تا ابد هم همه وجودم خواهد ماند و بس
پله های جلوی بیمارستان را آرام آرام به سمت بالا و در ورودی بیمارستان طی کردم ، روی پله آخر پام رو اشتباه گذاشتم و پام لیز خورد و به زمین خوردم . به خدا قسم یه لحظه صدای خنده نهال رو شنیدم و جمله اش که گاهی اوقات که به جای می خوردم رو می گفت

_ نگاه کن پله ها کور بودن مرد من رو ندیدن !

لبخندی روی لبم اومد و با کمک دستام از روی زمین بلند شدم ، لباس هام یک کمی خاکی شده بود تمیز ش کردم و از ورودی بیمارستان به داخل رفتم .
نگهبان اول بیمارستان من رو می شناخت و با سر سلام داد ، با بلند کردن دستم جوابش رو دادم . نیازی نبود از اطلاعات بپرسم خط قرمز کشیده شده روی دیوار من رو به بخش مراقبت های ویژه می رسوند . خط قرمز به مستقیمی هر چه تمام تر ادامه داشت ، نمی دونم چرا بازی م گرفته بود انگشتم رو روی خط قرمز گذاشتم و شروع به حرکت دادن به جلو کردم همین طور به جلو می رفتم تا به انتهای خط نزدیک شدم . برخوردم با جسم محکمی به بازی کودکانه ام پایان داد و حواس من رو سر جاش آورد . سرم‌ رو به جلو گرفتم و نگاه کردن بهش همانا و گرد شدن چشمام از تعجب همانا ، چهره و لباس شخصی که باهاش برخورد کرده بودم دقیقا مثل بازیگر جبرئیل توی سریال یوسف پیامبر بود ، دقیقا همون شکلی ولی با مو های فر و مجعد و قامتی قلمی و بلند ، چشماش از شدت گیرایی آدم رو مسخ می کرد چشمانی به رنگ عسلی تیره ، بینی کاملا عقابی ، ابرو های کلفت و ریش های بلند و حالت دار مثل سربازان هخامنشی ، چند ثانیه ای بهم نگاهی انداخت تک خنده به صورتم پاشید و بدون هیچ حرفی راهش رو گرفت و رفت . خدا می دونه که طرف کی بود و چی شد ؟
از جام باز هم بلند شدم انگاری زیادی دست و پا چلفتی شده بودم این چند وقت اخیر دغدغه های فکری که داشتم حواسم رو پرت کرده بود . بالاخره به در اتاق نهال رسیدم و یه دستی به لباس هام کشیدم و اون ها رو مرتب کردم . دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم و در باز شد .سری به داخل کشیدم و نگاهی انداختم اسما دختر عموی نهال و خانم پرستار سارا کدخدایی داخل اتاق در حال حرف زدن بودن ، اسما زیاد اهل حجاب گرفتن نبود و شال ش روی شونه هاش بود ولی خانم کدخدایی بدجوری خودش رو توی حجاب غرق کرده بود . ا نهال توی اتاق خصوصی بستری بود خانم پرستار سلام آرومی کرد و با نگاهی زیر چشمی از اتاق بیرون رفت و اسما از سر جاش بلند شد و به سمت م اومد

_ به به چطوری داداش م امیر علی عزیز و محترم ، راه را باز کنید امیر علی شاه می آید برای دیدن ملکه !

از دست این دختر که به نظر خودش نمکدون بود ولی خیلی بی مزه تشریف داشت .

_ سلام خوبی اسما

اسما انگار حالش گرفته شد ، ولی من حال و حوصله شوخی نداشتم میدونستم هدف ش شاید عوض کردن حال من باشه ولی خب من حتی یادم نمیاد کی خندیدم . قیافه ش رو مظلوم کرد و جوابم رو داد

_ هیچی می بینی که فعلا هیچ تغییر ی نداشته

_ دکترش چی میگه ؟

_ هیچی میگه دنبال معجزه باشید ، فقط خدا می دونه برش گردونه !

سرم رو تکون دادم و یه جورایی حرفش رو تایید کردم .لب گزیدم و خواستم حرفی بزنم که اسما زودتر حرف زد

_ من میرم داداش شبت بخیر

_ کی میای دوباره اسما ؟

اسما کیف ش رو برداشت و همون طور که داشت از در بیرون می رفت جوابم رو داد

_ معلوم نیست ولی فردا صبح مامان نهال میاد

_ باشه ممنون

اسما رفت ، من موندم و نهالی که روی تخت خواب بود .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #33
پارت سی و دوم

خودم رو به پایین تخت نهال رسوندم و همون جا ایستادم . نگاهم با صورت نهال گره خورد ، دلم خواست همین الان چشماش رو باز کنه و فقط صدام بزنه ولی صد آه و صد افسوس که نهال چشماش رو باز نمی کرد توی این چند ماه چندین بار تا مرز باز کردن چشم هاش رفت ولی هربار به دلایل عجیب و غریبی باز دوباره حالش بد می شد . از پایین تختش به کنار دستش اومدم و از بالا به صورتش نگاهی انداختم . به طور ناخودآگاه صورتم رو‌ پایین بردم و پیشونی نهال رو بوسیدم ، لب هام رو یکمی از پیشونی نهال فاصله دادم و جمله ای که هیچ وقت جرئت نکردم بهش بگم رو به زبون آوردم

_ نهالم ، نهال قشنگم ، نهال زیبای من ، من تو را آخرین نفس ، تا آخرین لحظه عمرم دوست دارم به خاطر من هم که شده به زندگی برگرد جانان م

نهال خیلی وقت ها بهم می گفت دوستت دارم ولی غرور کوفتی من باعث می شد که بهش نگم دوستش دارم! ولی حالا که روی تخت بیمارستان بود بهش گفتم شاید باید برای خودم متاسف می بودم ولی شاید دیگه خیلی دیر شده بود . از نهال فاصله گرفتم نمی دونم چرا احساس گرمای عجیبی تمام تنم رو داشت می سوزوند، به کولر اسپیلت اتاق نهال نگاهی انداختم ولی روی درجه خیلی سرد بود ، انگار روی تلی از ذغال گداخته نشسته بودم و بدون این که بدونم داشتن من رو می سوزندن. از سر و صورتم ع×ر×ق به پایین می ریخت و من نمی دونستم چیکار کنم .
خودم رو به یخچال اتاق نهال رسوندم و از پارچ توی یخچال سه یا چهار لیوان آب خوردم ولی گرما و عطش وجودم بیشتر شد که کم تر نشد . به طور ناگهانی و خودکار گردنم‌ به سمت تخت نهال که من پهلو به پهلوش بودم چرخید . کاشی های سمت مقابلم به شکل عجیب و غریبی به رنگ قرمز آتشین در اومده بود و هر لحظه داشت به سمت قرمز تر شد می رفت . یک لحظه متوجه شدم نه تنها کاشی های سمت مقابلم بلکه کاشی های تمام اتاق داشت به همین رنگ در می اومد و داغ و داغ تر می شد . احساس سوختن شدید و زیادی کف پام داشتم انگار کف پاهام آتش گرفته بودن ، لیوان و پارچ از دستم افتاد و شکست . کاشی های وسط اتاق مثل این که مواد مذاب ازشون بیرون بزنه شروع به قل زدن کردن و چیز های مثل مو ولی به رنگ قرمز آتشین و شعله دار کم کم داشت از اون بیرون می زد . از شدت حرارتی که داشت تمام مو های سرم‌ و صورتم به طور کامل سوخت و من درحال تماشای موجودی عجیب بودم که انگار برای آزار من اسلو موشن بیرون می اومد و در حال کشتن من بود . احساس سوختگی رو در تمام جاهای بدن م حس می کردم . اصلا قادر به هیچ گونه حرکتی نبودم و زبونم هم توی دهنم نمی چرخید و اون موجود در حال بالا اومدن از داخل زمین بود .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #34
پارت سی و سوم

انگار خوشش می آمد که چهره سوخته و ترسیده مرا ببیند ! موها و نیمی از صورتش برایم مشخص‌شده‌‌بود، بی شباهت به موجود آتشینی که در رویای ام دیدم نبود،الان می توانستم کل هیکل اون رو ببینم ، آره خودش بود ولی آتشین تر و هولناک تر از دفع قبل که اون رو دیدم . نفس کشیدنم به سختی ممکن می شد و می تونستم دقیقا بگم شاید هر دم و بازدمم ده تا‌پونزده ثانیه طول می کشید.اون موجود سرش رو کج کرد و نگاهی بهم انداخت، اگر ترس بو داشت می تونستم بگم ازصدها کیلومتر اون طرف تر هم بوی ترس من به مشام می‌رسید. وقتی کامل روی سطح سرامیک های کف قرار گرفت با آرامش خاصی شروع به قدم زدن و اومدن سمت من کرد، زیر پاهاش مثل قبل مذاب آتشین نبود ولی هر قدمی که بر می داشت زیر پاش آتش می گرفت و شعله بلندمی شد .

توی نزدیک ترین فاصله به من بود، لبخند زشت و کریهی به من زد ، از دهانش حرارت و گرمای زیادی به بیرون ساطع می شد . یک دفعه چهره اش خشمگین شد و شعله های آتش از تمام بدنش بیرون زد ، با دستش ضربه ای بهم زد که به دیوار کنار تخت نهال برخورد کردم و از هوش رفتم .

بعد از گذشتن چند دقیقه چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم ، خیلی سریع بلند شدم تا نگاه کنم اون موجود کجا رفته . دقیقا بالای سر نهال ایستاده بود ، عجیب بود برام اون موجود شیطانی شبیه یک دختر جوون روستایی شده بود و داشت گریه می کرد ، قطره های اشکش از چشم هاش که رنگ آبی داشت به پایین فرو می ریختن . به جلو رفتم و به اون دختر نگاه کردم ، سرش را پایین انداخته بود و صدای گریه اش دل هرکس را ریش ریش می کرد ، دستم را روی شانه اش گذاشتم و سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد . چهره اش عجیب غریب زیبا بود ، چشمان سبز ، ابرو های به رنگ سیاه ولی چهره ای آفتاب سوخته ، چهره اش بدجور نمکین و دوست داشتنی بود و بر دل هرکسی که او را می دید می نشست . با دستش اون طرف تخت رو نشون داد ، به اون طرف تخت نگاه کردم روی زمین افتاده بود و خون زیادی از سرم رفته بود .

بالای سر جسدم رفتم و نگاه به خودم کردم ، انگار همه چیز عوض شد . به پشت سرم نگاه کردم ، اون دختر همون شکلی شده بود جهنمی و آتشین
دو سرباز مسلح دو طرفش رو گرفته بود و آخرین جمله ای که شنیدم این بود

_ به جهنم خوش اومدی!
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #35
پارت سی و چهارم



صدای خنده وحشتناکی از دهنش خارج شد که ستون های اتاق رو می لرزوند . حس کردم همه چیز برای من یک نفر دیگه تموم شد حتی روحم هم قراره نابود بشه ، نگاهی به بدن نهال روی تخت انداختم ، نگاهم ناامید ترین نگاه ممکن بود دلم وابسته بود بهش ولی کاری نمی تونستم انجام بدم . دختر جهنمی متوجه نگاهم شد و بعد از کمی مکث کردن خنده ترسناک دیگه ای سر داد ، وسط خنده هاش جملاتی هم می گفت که متوجه این جملاتش شدم
_ به عشق های زمینی نگاه کنید ، چه مظلوم نگاهش می کند . اگر اینان مثل ما عاشق سرورمان ابلیس بودند چه می کردند ؟

یکی از سربازان همراهش پاسخ این حرف و سوال را داد که انگار چنان به مزاق خوش نیامد

_ اگر همچون ما عاشقانه ابلیس پرست بودند ما وجود نداشتیم !

با چیزی شبیه به همان شلاق ها ضربه ای محکم به سرباز همراهش زد که با فریاد بلندی دود و محو شد . فقط دود کمر رنگ سیاهی باقی موند که بعد از چند ثانیه اثری دیگه از اون هم باقی نموند.

_ شما انسان ها موجودات احمقی هستید ، عشق آسمانی را رها کرده اید و عشق موجوداتی فنا پذیر را در دل کاشته اید، ای انسان ذبون بدان این موجود نحیفی که روی تخت است با تو نخواهد ماند .

دلم می خواست می تونستم حرف بزنم اون جا بود که داد می زدم

_ خفه شو شیطان لعنتی !

خیلی دلم می خواست اینو بگم ولی صدای جیغ دلخراشی از پشت سر دختر جهنمی به گوش رسید که باعث شد در کسری از ثانیه محو شد و من هم به بدنم برگشتم ، نمی دونستم چیکار باید بکنم . سر و صدا های اطرافم رو می شنیدم که با نگرانی از روی زمین بلندم کردن و به اتاق دیگه ای انتقالم دادن . خدا می دونست شاید اگر صاحب اون صدای جیغ نمی اومد شاید من واقعا توی جهنم بودم ، هرکس بود ازش ممنونم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #36
پارت سی و پنجم



(بازگشت به چند دقیقه قبل)

_ بیا‌این‌نسکافه اتو بگیر‌هانا‌تومنوکشتی

هانالبخند سمیراکشی زد و لیوان نسکافه رو ازم گرفت و به دهنش نزدیک کرد. به صفحه نمایشگر جلوم نگاه کردم . یکی از اتاق دوربینش خاموش بود ، نبایداین اتفاق بیفته سرم رو یکمی خاروندم به هانا نگاه کردم

_ هوی هانالیا

_ صد بار گفتم اینطوری صدام نکن بدم میاد

بدش می اومد اسمش رو جوری دیگه صدا کنم ولی من لذت می بردم که حرصش رو دربیارم . با خنده حرفم رو عوض کردم

_ هانا جوونم

_ بگو‌شتر جوونم

حالا من بودم که اخم کردم و هانا زد زیر خنده ، همون طور خنده خنده باهام شروع کرد به حرف زدن

_ حالا بی خیال شو بگو خواهری جان

_ میگم یکی از دوربینا خاموش شده میشه بگی چرا اینطوریه ؟

هانا هم یه لحظه هنگ کرد و نمی دونست چی بگه یه لحظه به تصویر مانیتور چشم دوخت ، یه حالت منگلانه به خودش گرفت ، انگار متوجه نشده بود

_ اجی من که چیزی نمی بینم ؟
موس رو روی زیر موسی کمی تکون دادم و روی تصویر کلیک کردم ، تصویر مال اتاق ۳۲ بود که همین دختر عجیبه توش بستری بود ، لعنتی هیچ پرستاری جرئت نداشت شب ها توی اتاقش بره همه می گفتن یه جوریه اتاقش و به سی ثانیه نکشیده بیرون می اومدن !

هانا تعجب کرد و نگاهی به من انداخت انگار هانا هم فکر منو داشت .

_ هانا اجی میری یه سر به اتاقش بزنی بیای فکر کنم فیوز مشکل داره ؟

میدونستم خودم دارم چرت میگما ولی دلم نمی خواست برم . هانا نگاه ملوسی بهم انداخت که خدایی اگر دو کیلو لواشک هم می خواست بهش می دادم .

_ باشه بابا نمی خواد خودتو شبیه نمو زنبور عسل در جست و جوی ننه بزرگش کنی، خودم میرم

هانا خنده پر سر و صدای کرد

_ دمت گرم آبزی ژونم !

اووف از دست این هانا خدایا منو هویج کن

از ایستگاه پرستاری اومدم بیرون و به راهرو روبروم نگاه کردم ، این وقت شب بیمارستان از بیمار و همراه هاشون خالی بود اونایی که مونده بودن تو اتاق بیمارهاشون بودن و بقیه هم رفته بودن . منظره نیمه تاریک و نیمه روشن روبروم یکمی ترس توی دلم انداخت به هانا که پشت سرم بود نگاه کردم دلم نمی خواست برگردم و تا یک هفته سوژه خنده دستش بدم . دست هام یکمی می لرزید ، شروع به خوندن آیت الکرسی کردم و به جلو برم راهروی که به اتاق ختم می شد تاریک بود .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #37
پارت سی و ششم



وآدم‌رو‌یاد‌فیلم‌‌های‌هالیودی‌می‌انداخت‌،انتظارداشتم‌همین‌الان‌یه‌موجود‌وحشتناک‌‌یا‌یک‌جادوگرسواربرچوب جادویی‌جلوم‌بپره.به افکار خودم می خندیدم،آروم آروم جلومی رفتم هرچی بیش‌ترجلومی رفتم نفسم توی سینه ام حبس می شد .خودم رو به در اتاق رسوندم ،‌دستم‌رو‌روی‌زانو‌هام گذاشتم‌ونفسم روباهوف‌بلندی‌بیرون‌دادم‌.سرم‌رو‌بلندکردم‌تا‌ازپنجره‌کوچک‌در‌سفیدرنگ‌اتاق‌چک‌کنم که با‌دیدن‌اتاق‌ومردی‌که غرق خون کف اتاق افتاده بود جیغ‌فرای‌فرابنفش‌کشیدم‌که مطمئنم گلوم‌پاره‌شد‌،انگارروی‌دور‌تکرار‌افتاده‌بود‌وپشت‌سرهم‌جیغ‌می‌کشیدم‌،دستی‌روی‌شونه‌ام‌نشست‌وسعی‌کرد‌بغلم‌کنه که هلش‌دادم‌وبه‌دیوار‌پشت‌سرم‌تکیه‌دادم‌،بادیدن‌هانا‌فقط‌دستم‌رودوسمت‌سرم‌گذاشتم.

بعدازگذشت‌چنددقیقه‌چیزی‌رو‌جلوی‌صورتم‌‌حس‌کردم،سرم‌روبالاآوردم‌هانابالیوانی‌دردست‌که‌ظاهرامحتویاتش‌آب‌بودبالای‌سرم‌ایستاده‌بود‌ ،منم‌لاجرعه‌همه‌رو‌سرکشیدم‌،هانادستم‌روگرفت‌وبلندم‌کرد،یک نگاه‌دیگه‌به‌اتاق‌انداختم‌حالااثری‌ازاون‌‌تصاویرنبود،فقط مردی‌باسری‌بانداژشده‌نشسته‌بالای‌سریک‌تخت‌نمایان‌بود،هانادستاش‌رو‌زیر‌بغلم‌انداخت‌ومن‌روبه‌سمت‌ایستگاه‌پرستاری‌یجورایی‌کشون کشون برد،نای‌واسه‌راه‌رفتن‌توی‌دلم‌نبود،انگارتمام‌‌شیروجودوانرژی‌بدنم‌رویکی‌بیرون‌کشیده‌بود،نمی دونم‌چرا‌یه‌ندایی‌توی‌قلبم ‌می‌گفت‌من‌بایدبه‌اون دونفرکمک‌کنم‌ولی‌نمی‌دونم چجوری پس تصمیم‌گرفتم‌شنیده‌هام‌رو‌برای‌مادربزرگم تعریف کنم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #38
پارت سی و هفتم



(امیرعلی)

تمام‌اتفاقات‌این‌چندوقت‌گذشته‌آزارم‌می‌داد،سال‌هادرگیراین‌مشکل‌بودم‌ولی‌این‌چندوقت‌گذشته‌درحد‌جنون‌آمیزی‌شدیدترشده‌بود.قبلاواززمان‌خردسالی‌ام‌این‌اتفاقات‌می‌افتادولی‌درحد‌دیدن‌چندتایی‌کابوس‌ودیگه‌حدنهایت‌حس‌کردی‌کسی‌کنارم‌بودولی‌الان‌دیگه‌این‌ها‌خواب‌یاکابوس‌نبودوهمش‌داشت‌توی‌واقعیت‌رخ‌می‌داد.شایدهمه‌این‌اتفاقات‌قصددیوانگی‌من‌روداشتن‌ولی‌خب‌چرا؟چرامن‌واین‌سوال‌بی‌جواب‌ترین‌سوال‌عمرم‌بود.دردکمی‌توی‌سرم‌پیچید،تحمل‌نداشتم‌دستم‌رولبه‌تخت‌نهال‌گذاشتم‌سرم‌روبه‌دستم‌تکیه‌دادم‌دردم‌تسکین‌پیدانمی‌کردوهزاران‌پرسش‌بی‌جواب‌توی‌مغزم‌دیوانه‌ام‌کرده‌بود.

(سمیرا)

هانامن‌روتاصندلی‌پشت‌پیشخوان‌اطلاعات‌بخش‌آورد،خودم‌رو‌روی‌صندلی‌پرت‌کردم.

_‌هوی،مبل‌خونه‌باباجونت‌نیستا!

این‌هاناانگارکلاشعورحرف‌زدن‌نذاشت‌،توی‌همون‌حال‌خنده‌روی‌لب‌هام‌نشست

_نه،شعورندارم‌ماهی‌مرکب‌فلج!

هاناقیافش‌روکج‌وکوله‌کرد،خودمم‌نفهمیدم‌ماهی‌مرکب‌فلج‌روازکجاآوردم.یک دفعه‌جفتمون‌زدیم‌زیرخنده‌انگارنه‌انگارلحظات‌ودقایقی‌قبل‌همه‌چیزبه‌طرزبدی‌ترسناک‌بود‌وخداروشکرکه‌همه‌چیزروبه‌دست‌فراموشی‌سپردم‌.

(امیرعلی)

دردسرم‌کمی‌بیشترازحدآستانه‌تحمل‌دردم‌شده‌بود،دلم‌می‌خواست‌باکسی‌حرف‌بزنم،گوشیم‌رودرآوردم‌وشماره‌هام‌رو‌زیروروکردم‌وشماره‌دکترمنوچهری‌که‌محمدامین‌سیوش‌کرده‌بودم‌روگرفتم.

صدای‌محمدامین‌توی‌گوشی‌پیچید

_ سلام‌جانم‌آقای‌سهرابی

به‌نظرم‌حالاکه‌به‌فامیل‌گفته‌بود،قشنگ‌نبودبه‌اسم‌کوچیک‌صداکنم،پس‌یکمی خودم‌رو‌جمع‌وجورکردم

_ سلام دکتر جان

_ جانم‌مشکلی‌پیش‌اومده؟

یکمی‌گفتنشون‌برام‌اضطراب‌داشت‌ولی‌شایددرصدکمی‌اگراحتمال‌داشت‌کسی‌‌بتونه‌کمکم‌کنه‌دکتربود

_ بله،مشکل‌پیش‌اومده‌

_ خب بگو جانم؟

به‌سختی‌لب‌هام‌بازمی‌شد،ع×ر×ق‌سردپیشونیم‌روگرفته‌بود‌وفقط‌تونستم‌این‌جمله‌رو‌بگم

_همون‌همیشگی
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #39
پارت سی‌وهشتم



صدای‌محمدامین‌درکمال‌آرامش‌به‌نظرمی‌رسیدواین‌ برای‌من‌کمی‌عجیب‌به‌نظرمی‌رسید.

_ خب،آقای‌سهرابی‌کجا‌هستید؟

همون‌حالت‌هام‌ادامه‌داشت‌وبدنم‌ازشدت‌شدت‌ع×ر×ق‌سرد‌خیس‌،خیس‌بود‌

_ بیمارستان.....

_خب‌این‌که‌خیلی‌خوبه‌من‌توی‌اون‌بیمارستان‌دوستان‌عزیزی‌دارم!

_ واقعاً

_ آره امیر علی جان ،من تا چند دقیقه دیگه اونجام

_ باشه ممنونم‌ دکترجان

همون‌طورکه‌قبلاً‌هم‌می‌تونستم‌حدس‌بزنم‌حرف‌زدن‌بامحمدامین‌آرومم‌کردومثل‌یک‌‌آب‌سهمگین روی‌آتش احساسات درهم‌وبرهمم‌شد.
چنددقیقه‌ای‌ازتماس‌تلفنی‌که‌بادکترمنوچهری‌یاهمون‌شکل‌پسرخاله‌ای‌وزدصمیمی‌شو،محمدامین،گذشت.صدای‌آرومی‌توی‌گوشم‌صدای‌خودم‌رو‌نجواگونه‌وآروم‌صدازد

_امیرعلی،امیرعلی

صدابیش‌ازحدبرام‌آشنابود،آره‌اون‌صدای‌دوست‌یادشمن‌همیشگیم همون‌موجودسفیدبودکه‌صورت‌واقعیش‌رو قبلاً دیده بودم.

_ بله ؟

حضورشخصی‌روکنارم‌حس‌کردم‌،سرم‌رو‌چرخوندم‌که‌دیدمش‌خودخودش‌بود.

_امیرعلی ،می خوام واقعیتی روبهت بگم

برعکس همیشه هیچ ترسی‌از‌بودنش‌کنارم‌نداشتم

_بگو

_اگرمی‌خوای‌واقعیت‌های‌دنیات‌رو‌به‌کسی‌بگی‌مراقب‌باش‌بعضی‌وقت‌ها‌شیاطین‌درلباس‌آدمی‌به‌سمت‌تو‌میان‌وتورو‌به‌اشتباه‌می‌اندازن‌وباعث‌میشن‌ازراه‌خداوندبزرگ‌گمراه‌بشی!

حرف‌هاش‌بدجوری‌به‌دلم‌نشست‌انگارازشیره‌وجودی جان‌آدمی‌می‌اومد‌،انگارصاف‌ازدهانش‌خارج‌وبردل‌می‌نشست.می‌خواستم‌ازش‌سوالی‌بپرسم‌که‌انگارخودش‌ذهنم‌روخوند.

_ امیر،او به هوش خواهد اومد؛ولی توروبه عنوان معشوق برای همیشه کنار خواهد گذاشت!

از شنیدن حرفش تعجب کردم ،یعنی چی !؟بازهم انگارذهنم رو خوند

_ ازم‌نخواه بیش تر بهت بگم چون آدمیزاد اگر از آینده بیش از حدنیازش مجنون خواهد شد
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #40
پارت سی و نهم

_ خواهش می کنم ، لطفاً این حرف هات چه معنی داره؟

صداش کم کم مثل یک موج محو شد و چیزی ازش نموند، از جام بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود و هر لحظه به ابهام های ذهنم داشت اضافه می شد و لحظه به لحظه گره در گره مشکلاتم می خورد. با باز شدن در اتاق از جست و جو کردن دست برداشتم و خودم رو پیدا کردم ، دکتر منوچهری قامتش رو به جلوی در رسوند و لبخند ملیحی زد .

_ صاحب خونه اجازه هست ؟

انگار هر جا که می رفت با خودش آرامش و راحتی می آورد و تمام فکر ها و مشکلاتی که من داشتم شسته شد و رفت .

_ بفرمایید دکتر جان

محمد امین اخم جذابی به صورتش اضافه کرد که خدای چهره اش رو جذاب و با جذبه می کرد

_ احیانا جناب امیر علی خان قرار نبود شما بنده رو محمدامین صدا کنید ؟!

ضربه ای به پیشونیم زدم و ادای فراموش کارهارو درآوردم

_ آخ من معذرت میخام دکتر جان هعی یادم می‌ره ، آها ببخشید باز گفتم دکتر ، محمد امین جان

_ هووف از دست شما دهه هشتادی ها!

چشمام از این حرف دکتر چهارتا شد

_ چی شده امیر علی جان ؟

_ دکتر من که دهه هفتادی ام

دکتر لبخندی زد و گفت

_ من معذرت میخام شوخی کردم

چهره آرومی به خودم گرفتم

_ خب اینکه خوبه محمد امین عزیز

دکتر لحظه ای مکث کرد، ظاهراً به چیزی نیاز داشت . پیش دستی کردم و خودم ازش پرسیدم

_ دکتر جان به چیزی نیاز دارید؟

دکتر سری تکون داد

_ بله آب می خوام

بلند شدم و از یخچال کنار تخت نهال لیوان آبی پر کردم و دست دکتر دادم . دکتر لیوان آب رو بالا آورد و تا خواست ازش بنوشه لیوان از دستش افتاد و هزار تیکه شد . از رفتارش تعجب کردم مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟

_ محمدامین چیزی شده ؟

_ دعا کن اون چیزی که من حس می کنم نباشه و گرنه خیلی زیاد ترسناکه!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
350
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
344

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین