. . .

در دست اقدام رمان دختر چشم جنگلی | سارا بهار

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. معمایی
do.php

عنوان: دختر چشم جنگلی
نویسنده: سارا بهار
ژانر: فانتزی، معمایی
ناظر: @poone20

خلاصه:
مولی بعد چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شه که در باورش هم نمی‌گنجند! ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌ش!
و ورود موجوداتی تاریک به زندگیش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرن ثانیه‌ای خوابِ راحته!
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط داره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
103
امتیازها
53

  • #21
همون‌طور که بهمون نزدیک می‌شه می‌گه:
- درود روح‌القدوس به شما فرزندانم.
با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
- روزتون بخیر پدر.
با لبخند جوابم رو داد:
- روز شما هم بخیر فرزند؛ اومدین برای دعا؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
- اعتراف؟!
قبل این‌که حدس دیگه‌ای بزنه گفتم:
- آه نه پدر... ما به کمک‌تون نیاز داریم.
لبخند صورت سفیدش رو می‌پوشونه و می‌گه:
- درخدمتم فرزندم.
قبل از من، تریسی می‌گه:
- ما می‌خواهیم روحِ دوست‌مون رو احضار کنید!
کشیش نگاهی به جفت‌مون می‌ندازه و لبخندی بی معنی تحویل‌مون میده و بعد رو به تریسی می‌کنه و میگه:
- فرزندم... این چیزی که می‌خواهی خلاف قوانین کتاب مقدسه!
وقتی گفت خلاف قوانین کتاب مقدسه، واقعا یه لحظه کم مونده بود شاخ در بیارم!
توقع داشتم کشیش به تریسی بگه اصلاً همچین چیزی به اسم احضار روح، واقعی نیست تا تریس دست بکشه از این خواسته‌ش!
الآن که بدتر شد... اگه پدر روحانی کمک نکنه مسلماً تریسی بازم پای رفیقِ خرافاتیِ داداشش رو می‌کشه وسط!
فکری که توی سرم اومده بود هم‌زمان از دهن تریسی هم خارج شد:
- مولی، بهت گفتم که بیا بریم پیش مدیوم.
به طرز غریبی می‌خواستم طبق عقیده‌ام انجام شدنی نباشه و اگه انجام شدنیه به دست یه کشیش انجام بشه نه یه مدیوم کلاه‌بردار!
با دهنی باز اول به تریسی و بعد به کشیش نگاه کردم و رو به کشیش گفتم:
- راهی نداره انجامش بدید برامون؟
چشماش رو با حالتی آروم، باز و بسته کرد و گفت:
- خیر فرزندم.
این‌بار تریسی بود که برای خروج سریع‌تر از کلیسا دستم رو گرفته بود و می‌کشید که با صدای پدر روحانی متوقف شدیم:
- فرزندانم... پیش هیچ مدیومی برای هیچ احضاری نرید، این کار به نفع هیچ‌کدوم‌تون نیست.
خواستم چیزی بگم که تریسی دستم رو بیشتر کشید و منو به سمت درب کلیسا برد و خارج شدیم.
آسمون ابرهای سیاهی رو مهمون خودش کرده بود.
به طرز غریب‌تری احساس بدی داشتم؛ احساسی که نمی‌دونستم از چی سرچشمه گرفته!
تریسی ول‌کُنِ دستم نبود و منو تا ماشین کشید!
کنار ماشین دستم رو ول کرد و بدون این‌که منتظر من بمونه سوار شد؛ منم ناچاراً سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
کمی که گذشت و دیدم تریسی هیچ حرفی نمی‌زنه به سمتش برگشتم دیدم داره مثل ابر بهار، بی صدا اشک می‌ریزه.
 

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
103
امتیازها
53

  • #22
یه دستم به فرمون و دست دیگه‌ام رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم هم‌زمان هم حواسم رو به جاده بدم و هم به تریسی.
صداش زدم:
- تریس!
فین‌فین‌کنان نالید:
- جونِ تریس؟
- آروم باش قشنگ‌ِدلم.
نیم نگاهی به جاده مقابلم انداختم خوب بود خلوت بود.
به طرف تریسی برگشتم و گفتم:
- دیدی که! حتی کشیش هم گفت کار درستی نیست. گرچه من معتقد بودم اصلا شدنی نیست ولی خب... .
چشمام رو دادم به اتوبانی که واردش شدیم و گوشام رو دادم به تریسی که صدای بغض آلودش پیچید:
- بریم پیش مدیوم باشه؟
یه جوری با بغض این رو گفت که به گوش سنگ می‌رسید آب می‌شد چه برسه به من که بخاطر تریسی روی پاهام ایستادم.
این‌بار از ته دل گفتم:
- باشه می‌ریم پیشش همین الآن اصلاً... .
مانع ادامه حرفم شد:
- الآن نه... خیلی سرم درد می‌کنه، بعداً بریم که وِست هم همراه‌مون بیاد، آخه من نمی‌دونم کجاست.
چشمم به اتوبان مقابلم بود که چندتا ماشین متوقف و له شده بودند؛ هم‌زمان گفتم:
- باشه هروقت که تو بگی.
به نزدیک ماشین‌های تصادفی که رسیدیم جز دونفر که یکی دختر بود و دیگری پسر؛ شخص دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد.
پسرِ وایساده بود و داشت با اعصاب خوردی به ماشین‌های له شده و همین‌طور ماشین من نگاه می‌کرد و دخترِ روی یه پا نشسته بود روی آسفالتِ اتوبان و کف دستش رو بی معنی چسبونده بود به کف آسفالت!
- وای مولی! این ماشین‌ها رو چی‌شده به این حال در اومدن؟
- نمی‌دونم مثل این‌که تصادفه ولی با همونم جور در نمی‌آد اصلاً این دختره چرا اون مدلی نشسته رو آسفالت آخه؟!
تریسی گفت:
- از این پسره بپرسیم؟
سرعت ماشین رو بردم بالاتر و گفتم:
- لازم نکرده... به ما چه.
اهوم نامهفومی از حنجره تریسی در جوابم دریافت کردم و گاز دادم به سمت خونه‌ی تریسی تا برسونمش.
بین راه تریس ساکت بود و من مُدام تصویر ماشین‌های له شده‌ی توی اتوبان توی ذهنم تکرار می‌شد.
احساس می‌کردم یه جایی دیدم این لحظه رو!
تا وقتی تریسی رو رسوندم و باهاش خداحافظی کردم و دوباره سوار ماشین شدم هنوزم ذهنم درگیر صحنه‌ی تصادف بود.
سعی کردم افکار بی سر و تهم رو پس بزنم و برم خرید برای خونه‌م.
مدتی بود خونه نبودم و می‌دونستم توی یخچال کپک هم برای خوردن گیرم نمی‌آد.
فروشگاهی همون نزدیکی پیدا کردم و مواد خوراکی مورد نیازم رو برداشتم؛ بعدِ حساب کردن از فروشگاه خارج شدم.
سوار ماشینم شدم و خریدها رو روی صندلی عقب گذاشتم.
اوه چه‌خبره! یه فروشگاه رو بار زدم رسماً!
ولی چاره‌ای نیست، شکم خرج داره!
 

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
103
امتیازها
53

  • #23
***
مقابل پارکینگ ساختمون هشت طبقه‌ای که خونه‌ی من طبقه هشتم‌‌ش قرار داره؛ متوقف می‌شم و کیف و خریدها رو برمی‌دارم، در ماشین رو قفل می‌کنم و به سمت ورودی ساختمون راه می‌افتم.
وارد آسانسور می‌شم و طبقه هشت رو انتخاب می‌کنم.
درحالی‌که خریدها دستمه و به شدت خسته و منتظر باز شدن درب آسانسورم؛ یهو آسانسور روی طبقه شیش متوقف می‌شه!
- اوه نه!
همین رو کم داشتم که آسانسور خراب بشه؛ خریدها از دستم می‌افته کف آسانسور و من سریع گوشیم رو در می‌آرم از کیفم، که زنگ بزنم یکی رسیدگی کنه.
ولی احساس خفه‌گی و تنگیِ نفس امونم نمی‌ده و به شّدت به سرفه می‌افتم و زانو می‌زنم کف آسانسور.
لعنتی! همیشه با مکان‌های بسته مشکل داشتم و
تنگیِ نفس در همچین مواقعی جونم رو به لبم می‌رسوند!
احساس می‌کردم آخرین ذرات اکسیژن معلق توی هوای بسته‌ی آسانسور تموم شده که یهو آسانسور به کار افتاد و من حالم جا اومد.
لحظه‌ای بعد روی طبقه هشتم درب آسانسور باز شد و من خریدهام رو توی دستام گرفتم و به سمت خونه‌ی نقلیم راه افتادم.
نیم‌نگاهی به درب قهوه‌ای فام خونه همسایه انداختم و روم رو برگردوندم و خریدهام رو توی یه دست جا دادم و کلید رو با هزار بدبختی از کیفم در آوردم و در رو باز کردم.
حالا یکی نبود بگه چرا با هزار بدبختی؟!
خریدها رو بذار زمین و در رو راحت باز کن؛ ولی خب کو گوش شنوا حتی اگه کسی اینو بگه!
خونه‌ی من متشکل از یه اطاق خواب کوچولوی یه خوابه که در انتهای راهرو قرار داشت و یه آشپزخونه اُپن در اوایل راهرو و یه هال کوچیک که مخلوطه با راهرو!
توی هال یه کاناپه و یه مبل کرمی و یه میز شیشه‌ای متوسط که وسط میز یه گلدون بلوری آناناس مانند قرار داشت.
این گلدون رو خیلی دوست داشتم؛ همیشه وقتی راهم می‌افتاد به گل‌فروشی، گل‌های تر و تازه از هر نوعی می‌خریدم و می‌آوردم توی گلدون بلوریم می‌چیدم و گل‌های خشک شده قبلی رو هم توی یه جعبه جمع می‌کردم، نمی‌دونم چرا ولی دلم نمی‌اومد دورشون بندازم حتی وقتی دیگه هیچ استفاده‌ای ازشون نمی‌شه کرد.
هیچ‌وقت هم گل خاصی مد نظرم نبوده و کلاً عاشق همه‌شونم.
به علاوه این‌ها یه ال‌سی‌دی روی دیوار مقابل میز و کاناپه نصب شده بود.
وارد آشپزخونه می‌شم و خرید‌ها رو می‌ذارم روی میز چوبیِ قهوه‌ای‌فامِ غذاخوری که سه تا صندلی اطرافش گذاشته بودم؛ برای وقت‌هایی‌که ماریان و تریسی می‌اومدن پیشم... .
با یادآوری خاطرات سه‌نفره‌مون آهی می‌کشم و مشغول به جا به جا کردن خوراکی‌ها توی کابینت‌های نقره‌ای‌فام و یخچالِ کوچولوی آشپزخونه‌م می‌شم.
روی در یخچال عکسی سه‌ نفره ازمون بود و در یک لحظه‌آنی تصمیم گرفتم اون عکس رو از جلوی چشم بردارم تا با دیدنش یاد جای خالی ماری نیُفتم ولی با بقیه خاطراتش می‌خواستم چی‌کار کنم؟ چاره‌ای نبود باید با رفتن ماریان کنار می‌اومدم و به هیچ وجه اجازه نمی‌دادم تریسی بیشتر از این از زندگیش عقب بمونه.
 

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
103
امتیازها
53

  • #24
چای‌ساز رو روشن می‌کنم تا چای آماده بشه، میرم توی اطاقم.
با این‌که امروز فعالیتی نکردم ولی خستگیِ بدی بدنم رو در برگرفته.
باید دوش بگیرم.
آره فکر خوبیه، سرحال می‌شم.
حوله‌مو برمی‌دارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اطاقم قرار داره و منتهی می‌شه به سرویس بهداشتی و حموم میشه، می‌شم..
***
درحالی‌که دارم موهای قرمزفامم رو با سشوار خشک می‌کنم کلافه‌تر می‌شم از خستگیم که بعد بیرون اومدن از حموم دوبرابر شده!
سشوار رو می‌ذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اطاقم قرار داره. و می‌شینم روی تخت تک نفره ولی بزرگی که واسه نصف شب نغلتیدنم روی زمین و کله‌پا نشدنم، خیلی جوابه!
آره من همچین جونوریم!
کنار کمد مشکیِ لباس‌هام، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که خودم خلق‌شون کردم و چند تا قاب عکس از دوستام و خانوادم هست.
به سمت کمد می‌رم و دستگیره درش رو می‌کشم ولی به طرز عجیبی باز نمی‌شه!
کلیدشم روشه و می‌چرخونمش ولی بازم بی فایده‌ست!
اون از آسانسور اینم از کمد، بد شانسی تا کجا؟!
سرم رو بین دستام می‌گیرم و پووفی می‌کشم که یهو با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت می‌شم روی لبه‌ی تخت!
وحشت زده سرم رو بلند می‌کنم که چشمم می‌افته به در بازِ کمد!
عجیبه! اون همه کشیدمش و کلید رو چرخوندم باز نشد الآن چطور؟! شاید هوا گرفته باشه؛ ولی نه آخه؛ کمد چیه که هوا بگیره!
چه فکرهای مسخره‌ای می‌زنه به سرم!
بی توجه به افکار چرندم؛ بلند می‌شم و به سمت کمد می‌رم یه تی‌شرتِ سفید با یه دامن کوتاه‌ی مشکی که تا زانوم بود بیرون می‌کشم و می‌پوشم.
موهام رو همون‌طور خسته و به هم ریخته ول می‌کنم و از اطاق خارج می‌شم و می‌رم آشپزخونه.
چای‌ساز عزیزم بعد آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده و من یه استکان بلوری از کابینت بیرون می‌کشم و برای خودم چای می‌ریزم.
توی یه سینی بلوری کنار کاکائوهای کاراملی می‌ذارم استکان رو و برمی‌دارم میام توی هال، سینی رو روی میز می‌ذارم و خودم روی کاناپه مقابل ال‌سی‌دی می‌شینم.
خودم رو می‌کشم جلو و کنترل رو برمی‌دارم تا بتونم خودم رو سرگرم کنم؛ مشغول تماشای یه مسابقه فوتبال بین تیم‌های فیلار و اوپلا می‌شم.
به شّدت فوتبالی و فیلاری هستم ولی بعد این اتفاق اخیر واقعاً حوصله خودمم نداشتم و حتی اطلاع ندارم چند بازی اخیر وضعیت فیلار در چه حالیه توی جدول لیگ.
همیشه برای کوچیک‌ترین واکنشی، خونه رو می‌ذاشتم روی سرم از شّدت تشویق ولی فعلا که دو _هیچ جلویم و من هیچ من نگاه!
دقیقه 70 بازیه و 20 دقیقه بیشتر نمونده به سوت پایان؛ لحظات نفس‌گیریه واقعاً اگه بتونیم این نتیجه رو حفظ کنیم عالی می‌شه.
مهاجم تیم حریف از فاصله خیلی نزدیک توپ رو فوروارد می‌کنه روی دروازه ما و گلرمون به بهترین شکل ممکن توپ رو در آغوش می‌گیره؛ و جیغم می‌ره هـوا! ایول حس و حالم برگشت!
 

GHOGHA.YAGHI

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8021
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
103
امتیازها
53

  • #25
اصلاً به دیدگاه بنده بعد از مطالعه؛ فوتبال غذای روحـه!
در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازیِ، صدای افتادن چیزی از توی اطاقم میاد!
با تعجب بلند می‌شم و می‌رم در اطاقم رو باز می‌کنم و سرک می‌کشم توی اطاقم.
می‌بینم چیزی نیست و کامل وارد می‌شم؛ همه‌ی وسایل سرجاشون اند پس اون چی بود که صدای افتادنش اومد؟!
بی‌خیال می‌خوام از اطاقم خارج بشم که این‌بار صدای شُرشُر آب از توی حموم توجهم رو جلب می‌کنه!
سریع به سمت حموم می‌رم و آب رو می‌بندم و از حموم خارج می‌شم.
بدون بستنِ آب از حموم خارج شده بودم و رفتم لم دادم فوتبال می‌بینم، اوه لعنتی! من چه‌قدر حواس پرت شدم تازگی‌ها!
اگه ماریان بود حتماً می‌گفت: «عامل بحران آب آیشلند شدی‌ها! باس تحویل ستاد بحران بدیم‌ت تا اعمالِ قانونت کنن»
با این فکر لبخندی روی لبم نشست، لبخندی به تلخی دلتنگی.
نفس عمیقی می‌کشم و از اطاقم خارج می‌شم، میرم می‌شینم روی کاناپه و تیکه‌ای کارامل توی دهنم می‌ذارم و استکان چای رو بر می‌دارم و یه جرعه می‌نوشم.
اوه! این چای چرا ان‌قدر سرده؟! من که همین چند لحظه‌ی پیش ریختم توی استکان، چطور ان‌قدر زود سرد شد آخه؟!
پووفی می‌کشم و خسته پا می‌شم و می‌رم توی آشپزخونه و یه چای داغ دیگه می‌ریزم برای خودم.
برمی‌گردم سرجام می‌شینم و چای به دست زُل می‌زنم به ادامه‌ی بازی.
در همین حین؛ داور سوت پایان رو به صدا در می‌آره و بازیکن‌ها شادی‌کنان می‌ریزن توی زمین!
به جای ذوق از شادیِ بردِ تیم محبوبم؛ تعجب و حیرت سرتاسر وجودم رو می‌گیره!
آخه چطور ممکنه؟!
قبل این‌که من برم توی اطاق و دوش رو ببندم دقیقه 70 بود و الآن 90 دقیقه تموم شده و 5 دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سـوت پایان؟!
رفت و برگشتم به اطاق 25 دقیقه طول کشیده؟!
واسه همین چای سرد بود!
نـه! من واقعاً توهم زدم!
خستگی و سنگینیم بیشتر شده بود و شونه‌هام به شّدت درد می‌کردن.
بهتره یکم بخوابم تا حالم جا بیاد.
ال‌سی‌دی رو خاموش می‌کنم و کنترل رو پرت می‌کنم روی مبل؛ استکان چای‌ام رو هم می‌ذارم روی میز و بدونِ نوشیدن ولش می‌کنم.
می‌رم اطاقم و روی تختم ولو می‌شم و می‌خزم زیرِ پتو.
بستن چشمام همانا و احساس قفل کردنِ کل بدنم همانا!
سنگینی شدیدی که انگار کل این ساختمون هشت طبقه‌ای روم فرو ریخته و صدای گریه‌ها و خنده‌هایی هولناک و نامفهوم که نمی‌شد تشخیصش داد صدای زنه یا مرد؟!
تنگی راه نفسم بهم حس مرگ می‌داد!
هر چه‌قدر تقلا کردم و فریاد زدم راهِ خروجی از این حال نبود!
به طرز باورنکردنی‌ای مغزم فعال بود و توی ذهنم داشتم این اتفاق رو تجزیه و تحلیل می‌کردم که احتمالاً به فلج مغز یا همون بختکِ معروف دچار شدم!
بدنم هیچ نوع حرکتی نمی‌کرد، لب‌هام تکون نمی‌خوردن درحالی‌که من فریاد می‌زدم... صدای خنده‌ها و گریه‌ها باهم ادغام شده بود و صدایی هولناک‌تر به گوشم می‌رسید؛ جوری که برام کر کننده و غیرقابل تحمل بود، این‌بار فریاد کشیدم:
- خـدایـا... .
و در یک لحظه آنی تمام اون حال سنگینی، خفگی و صداهای هولناک غیب و من آزاد شدم و تونستم چشمام رو باز کنم و نفس بکشم.
سریع بلند شدم و رو تخت نشستم.
تمام صورتم خیس ع×ر×ق بود و از ترس می‌‌لرزیدم.
چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و به خودم دل‌داری دادم که همش یه خواب بود و تموم شد.
و این درحالی بود که مغزم می‌دونست که من حتی خواب نرفتم که بخواد این اتفاق فقط یه خواب باشه!
نمی‌دونستم چه‌خبره ولی می‌دونستم درگیر بد توهُمی شدم امروز!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
340

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین