همونطور که بهمون نزدیک میشه میگه:
- درود روحالقدوس به شما فرزندانم.
با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
- روزتون بخیر پدر.
با لبخند جوابم رو داد:
- روز شما هم بخیر فرزند؛ اومدین برای دعا؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
- اعتراف؟!
قبل اینکه حدس دیگهای بزنه گفتم:
- آه نه پدر... ما به کمکتون نیاز داریم.
لبخند صورت سفیدش رو میپوشونه و میگه:
- درخدمتم فرزندم.
قبل از من، تریسی میگه:
- ما میخواهیم روحِ دوستمون رو احضار کنید!
کشیش نگاهی به جفتمون میندازه و لبخندی بی معنی تحویلمون میده و بعد رو به تریسی میکنه و میگه:
- فرزندم... این چیزی که میخواهی خلاف قوانین کتاب مقدسه!
وقتی گفت خلاف قوانین کتاب مقدسه، واقعا یه لحظه کم مونده بود شاخ در بیارم!
توقع داشتم کشیش به تریسی بگه اصلاً همچین چیزی به اسم احضار روح، واقعی نیست تا تریس دست بکشه از این خواستهش!
الآن که بدتر شد... اگه پدر روحانی کمک نکنه مسلماً تریسی بازم پای رفیقِ خرافاتیِ داداشش رو میکشه وسط!
فکری که توی سرم اومده بود همزمان از دهن تریسی هم خارج شد:
- مولی، بهت گفتم که بیا بریم پیش مدیوم.
به طرز غریبی میخواستم طبق عقیدهام انجام شدنی نباشه و اگه انجام شدنیه به دست یه کشیش انجام بشه نه یه مدیوم کلاهبردار!
با دهنی باز اول به تریسی و بعد به کشیش نگاه کردم و رو به کشیش گفتم:
- راهی نداره انجامش بدید برامون؟
چشماش رو با حالتی آروم، باز و بسته کرد و گفت:
- خیر فرزندم.
اینبار تریسی بود که برای خروج سریعتر از کلیسا دستم رو گرفته بود و میکشید که با صدای پدر روحانی متوقف شدیم:
- فرزندانم... پیش هیچ مدیومی برای هیچ احضاری نرید، این کار به نفع هیچکدومتون نیست.
خواستم چیزی بگم که تریسی دستم رو بیشتر کشید و منو به سمت درب کلیسا برد و خارج شدیم.
آسمون ابرهای سیاهی رو مهمون خودش کرده بود.
به طرز غریبتری احساس بدی داشتم؛ احساسی که نمیدونستم از چی سرچشمه گرفته!
تریسی ولکُنِ دستم نبود و منو تا ماشین کشید!
کنار ماشین دستم رو ول کرد و بدون اینکه منتظر من بمونه سوار شد؛ منم ناچاراً سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
کمی که گذشت و دیدم تریسی هیچ حرفی نمیزنه به سمتش برگشتم دیدم داره مثل ابر بهار، بی صدا اشک میریزه.