. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #41
حمیرا که دید من ساکتم، به پژال گفت:
- دختر بیا بشین کارت داریم.
پژال کارش توی آشپزخونه تموم شد، رو به‌ رومون نشست و مشتاق گوش به حرف سپرد.
مائده: عقدی دختر حیدر هست، خبر داری؟
پژال: ها! اون؟ آره بابا، زن زین‌الدین اومد و واسه فردا خبرم کرد.
حمیرا: اوهوم، واسه همین اومدیم این‌جا هم گل روی تورو ببینیم، هم این خبر رو بدیم. واسه کمک این‌ها قراره فردا صبحی بریم خونه‌شون، میای تو هم؟
پژال: آره، آره من کارهای ادریس رو انجام بدم، خودم میام عمارت که از اون سر باهم بریم. فقط ساعت‌های چند میرین؟ که من باز این پدر و پسر رو گشنه نذارم.
حمیرا نگاهی به ماها کرد و گفت:
- ساعت‌های ده و این‌ها می‌ریم دیگه.
پژال ابروهاش رو بالا فرستاد و سر به تایید تکون داد.
رو به من چرخید و کمی صداش رو بالاتر برد و خندون گفت:
- نیلوفرجان! تو چه طوری؟
من که سرم پایین بود، از تن صداش یکه‌ای خوردم و متعجب نگاهش کردم. بعد مکثی گیج گفتم:
- خوب!
لبخندش پر رنگ‌تر شد.
- خب خدا رو شکر! می‌دونستم کنار میای. سخته؛ ولی زندگیِ دیگه، ماشاءالله رنگ و روت هم بهتره!
من که همین‌ طوری این حرف رو زده بودم؛ ولی انگاری بقیه یک جور دیگه تعبیرش کردن که نقش لبخند روی لب‌هاشون بود.
صدای سوت کتری اومد، پژال به آشپزخونه رفت تا چایی دم کنه و بیاره، منکر این نمیشم که از این رفت و آمدها و صمیمیت‌ها حس و حالی عجیب بهم دست داده بود، نوعی احساس سرزندگی داشتم؛ ولی درکل نسبت به غوغای دل‌تنگی و نفرتی که برای آوات جلون می‌داد، این احساسات هیچ بودن.
ناگهان در سکوت خونه، یکی محکم به در کوبید. پژال گفت:
- دیلان‌ جان! آبجی برو ببین کیه؟
دیلان که بلند میشد؛ چشمی ریز گفت و سمت حیاط رفت. چند دقیقه بعد یکی خودش رو داخل خونه انداخت که همه‌مون یکه خوردیم.
شهین: خیلی نامردین! من رو خبر... خبر نکردین!
رنگش سرخ و نفس، نفس میزد. قاصدک با خنده گفت:
- خب تو خواب بودی.
شهین پشت چشمی نازک کرد و کنار من نشست، از همین‌ جا هم با پژال احوال‌پرسی کرد. جمع‌شون زیادی خوب و خودمونی بود! انگار نه انگار اقوامن، بیش‌تر به یک خونواده شبیه بودن، خواهرهای تنی و دل‌سوز به‌ هم!
درحالی که توی خونواده ما حتماً باید واسه یک بچه ده ساله هم خم و راست می‌شدی، وگرنه به تیریش ابای پدر و مادرش برمی‌خورد. کنایه بود پشت کنایه و معمولاً صریح و واضح منظورشون رو نمی‌رسوندن.
سرم رو ریز تکون دادم، چرا این‌قدر قیاس می‌کردم؟ چرا؟
پژال چایی رو آورد و سینی رو رو به‌ رومون گذاشت، فنجون‌ها رو سمت‌مون گذاشت و حمیرا گفت:
- ادریس مدرسه‌ست؟
پژال: آره آبجی، طفلی بچه‌ام هر صبح بدخواب میشه.
حمیرا: من که جرئت نکردم بفرستم‌شون، آخه آرزو یک کم ناخوش احوال بود و حمید هم تنبلی کرد. هر چی هم گفتیم برو، گفت نه و آخر هم نرفت.
پژال سری به تاسف تکون داد، گفت:
- خدا بگم چی‌کارشون نکنه، حتی تو چل زمستون‌ هم باید طفل‌هامون رو راهی مدرسه کنیم.
شهین بشاش گفت:
- میگم من که کلی رقص حاضر کردم واسه بزن و بکوب فردا، نمیشه امشب رو هم یک دورهمی بگیرن؟
همه خندیدن و حتی من هم لب‌هام به لبخندی باز شد، آخه خیلی لحنش باحال بود!
قاصدک: دختر چی میگی تو؟ اون رقص و نشون واسه خونواده داماده، اگه می‌خوای دمبه بتکونی، برو خونه شاه‌ دوماد! اون‌جا یک هفته قبلش هم بزن و بکوب رو دارن.
شهین قیافه‌اش آویزون شد و گفت:
- اَه! پس باید تا فردا صبر کنم؛ ولی گفته باشم دور به هیچ کدوم‌تون نمیدم، خودمم و خودم!
دوباره یک تک‌ خندی زدیم و آروم، آروم مشغول چایی خوردن‌مون شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #42
دلم واسه ترلان ریزه شده بود، واسه همین خیلی آروم گفتم:
- ترلان چه طوره؟ این طرف‌ها نیست؟ دلم واسه‌اش... واسه‌اش تنگ شده!
رنگ نگاه پژال مهر گرفت و گفت:
- دیروز خونه‌اش بودم، شکر خدا خوب بود و چرا تقریباً همین نزدیکی‌هاست، دو، سه محل اون‌ور ترِ.
- میشه بریم دیدنش؟
لبخندش گشاد شد، حس کردم از این‌که نسبت به خونواده‌اش واکنش دارم نشون میدم، خوشحالِ و گفت:
- چرا جانم! الآن میریم. (رو به بقیه) شماهام موافقین؟
شهین کف دست‌هاش رو به‌ هم کوبید.
- من که پایم، نامرد چند روزه نمیاد بالا.
حمیرا: خب پس چایی‌هاتون رو بخوریم که بریم، ظهری باید عمارت باشیم.
بعد حرفش چایی‌هامون رو بین شوخی و خنده‌ها خوردیم. دیلان رفت تا ظرف‌ها رو بشوره، بعد کارش پژال چادر رنگی‌اش رو به سر زد و از خونه پژال بیرون شدیم و به راه افتادیم.
این‌بار به یک در سبز رنگ رسیدیم و پژال با دست پر النگوش، به در کوبید که النگوهاش جیرینگ جیرینگ صدا داد.
چندی بعد، در حیاط باز شد و از پسش دختری جوون در رو باز کرد که پژال با دیدنش خوش‌ رو گفت:
- عه عطیه تویی دختر؟!
عطیه چادرش رو روی سرش تنظیم کرد و از حیاط بیرون اومد.
عطیه: سلام پژال‌ جان! (رو به همه ما)سلام! اومده بودم پیش ترلان تا ببینم کاری باری نداشته باشه.
پژال: دستت درد نکنه عزیزم! حالا می‌موندی کجا میری؟
عطیه: نه دیگه خیلی وقته این‌جام؛ برم که یوسف هم الآن‌هاست بیاد خونه، به گوسفندهام هیچی ندادم، حیوونکی‌ها تلف میشن.
از همه‌مون خداحافظی کرد و ماها هم وارد حیاط شدیم. یک دراندردشت! حیاط بزرگ شن‌ریزه‌ای داشت. رو به‌ رو بهارخوابی می‌خورد و بعد در سالن، دو طرف حیاط درخت‌کاری شده بود و گوشه حیاط نزدیک بهارخواب لونه مرغی بود که از حصار توری، مرغ و خروس‌ها نمایان بودن.
سمت بهارخواب رفتیم و پژال گفت:
- ترلان! دختر کجایی؟
تقه‌ای آروم به در سالن زد و بعد بلافاصله در رو باز کرد، داخل رفت و ما هم پشت‌ سرش داخل شدیم.
اول یک راهروی کوتاه می‌خورد و بعد یک سالن بزرگ که آشپزخونه و اتاق‌ها توی سالن بودن. ترلان رو دیدیم که روی بسترش خوابیده بود و نیم‌خیز شده به ماها سلام کرد.
قاصدک: وا! دختر چت شده؟
کنارش دوره کردیم و ترلان نالید.
- وای که این بچه من رو کشت! هی دردش می‌گیره ولم می‌کنه، می‌گیره ول می‌کنه، اوف! آخ که از کمر درد می‌خوام بمیرم!
دیلان: آبجی چرا نمیای عمارت؟ مامان هست، یک وقت مثل ایمان نشه که موقع زایمانت مامان پیشت نبود.
ترلان اخم‌هاش از درد توی هم بود و گفت:
- نه حواسم هست، این دردهای طبیعی عزیزم! چند روز دیگه به عمارت میام.
پژال: یک وقت شاید سر تاریخ زایمان نکنی، این دردهات مال زایمانِ‌ها ترلان! همین امروز با هادی به عمارت برو، من نمی‌رسم هی بیام این‌جا لااقل عمارت، دایه و دالا هستن که کمک‌ دستت باشن.
ترلان نفس، نفس میزد و گفت:
- تا ببینم چی میشه؟
قاصدک: وویی که هر وقت یاد زایمان میوفتم، چهارستون بدنم می‌لرزه! خدا نجات هر دوتون رو بده آبجی!
ترلان: انشاءالله! انشاءالله! مهدیه که دیروز زایمان کرد، راحت شد. خوش به حالش!
حمیرا: تو هم غصه نخور، به زودی تو هم پسرت رو به دنیا میاری.
لبخندی روی لب‌های ترلان نشست و من بالاخره چشم از روی شکم ترلان برداشتم. زمزمه‌وار از روی کنجکاوی گفتم:
- اسمش چی هست؟
ترلان با عشق مادری گفت:
- نیما! قشنگه نه؟ می‌خواستم که به اسم ایمان هم بخوره!
لبخند کجی زدم و سرتکون دادم. آهی از سینه‌ام جدا شد، گیرودار زندگی این‌ها انتخاب اسم بچه بود که به دیگری بخوره و مشکلات من...
تا نزدیک‌های ظهری خونه ترلان موندیم و واسه تعارفش که برای ناهار موندن بود، ممانعت کردیم و از اون‌جا رفتیم.
بین راه پژال هم از ما جدا شد و برای اصرار اون هم واسه ناهار خوری ممانعت کردیم و سمت عمارت راه افتادیم.
چون این‌بار راه‌مون سر بالایی بود، خسته‌تر شدیم و بالاخره باکلی نفس زدن به عمارت رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #43
خیلی زود فردا رسید. با خانم‌ها به محله‌ای رفتیم که جلوی دری باز، جماعت با دود و اسفند رفت و آمد می‌کردن و متوجه شدم، این‌جا محل اجرای مراسم هست.
داخل، خانم‌هایی با چادرهای رنگی و تک و توکی چادر مشکی و بچه‌هایی قد و نیم‌قد به چشم می‌خورد.
همراه بقیه داخل خونه‌ای شدیم که دسته دسته آدم بودن و من متحیر از این که مادربزرگ این‌ها داشتن با همه اون‌هایی که توی سالنی کوچک نشسته بودن، احوال‌پرسی می‌کرد و بیش‌تر نگاه‌ها روی من بود که باز دست‌ پاچه شدن من و رنگ به رنگ شدنم!
من هم به ناچار هی خم و راست شدم و دست دادم و سلام کردم. بعضی‌ها برای احترام‌مون بلند می‌شدن و دوباره می‌نشستن. بالاخره که زبونم خشک شد، گوشه‌ای نشستیم و بحث‌های داغ خانومانه شروع شد.
چون هنوز مراسم شروع نشده بود، برای صاحب این خونه کمک دست شدیم و به آشپزخونه رفتیم و شروع به کار کردیم. مثلاً بعضی‌هامون نقل و نبات‌ها رو دسته بندی می‌کرد و بعضی دیگه کله قندها رو می‌شکست.
خلاصه طوری شد که واسه ناهار اون‌جا بودیم و صاحب خونه، آقایون رو هم برای ناهار دعوت کرد و از اون‌جایی که زن‌های زیادی داخل خونه بودن و به طور حتم اون‌ها هم دعوت بودن، خونه رو زنونه، مردونه کردن تا آقایون در اتاقی دیگه ناهارشون رو بخورن.
نزدیک‌های بعد از ظهری شد و شروع مراسم!
خونه از هجوم این همه آدم تنگ و گرم شده بود، طوری که بعضی‌ها جا نمی‌شدن و دم‌ در توی حیاط می‌نشستن. لباس‌های خونگی‌شون به تن بود و بیش‌تر جوون‌ها! به ظاهرشون می‌رسیدن، برخلاف ما که حتی پیرزن‌هامون هم وقت آرایشگاه داشتن.
بالاخره عروس رو که دختری ریز نقش و چهارده ساله بود رو آوردن و بساط رقص و آهنگ شروع شد.
چندی بعد آقا دوماد اومد و رضایت رو از دخترک گرفتن. چه قدر زود ازدواج می‌کردن!
کمی بعد پدر و برادرهای عروس به داخل اومدن و ماها حجاب کردیم و زمانی که عروس با پدرش رقصید و روی لب‌های هر دوشون نقش لبخند بود، ناگهان بغضی ناجوان‌ مردانه به گلوم چنگ زد، نتیجه‌اش شد دهن‌ باز کردن من و بی‌صدا اشک ریختن.
با دهانم نفس رو می‌بلعیدم و زودی اشک‌هام رو پاک کردم تا رسوای آدم و عالم نشم. هیچ خوشم نمی‌اومد کسی با ترحم نگاهم کنه، تا همین جاش هم که مرکز توجه بودم، کافی بود.
بعد اومدن پدر عروس و رفتنش دیگه مراسم باب میلم نبود، چون مدام آه می‌کشیدم و به فکر بابام بودم.
شاید من هم می‌تونستم جای اون دخترک باشم؛ ولی روزگار ظالمانه من رو از پدرم جدا کرد.
ساعت‌های نه شب بود، برای عروس خانم و شاه دوماد آرزوی خوشبختی کردیم و پیاده به عمارت راه افتادیم.
سرم پایین بود و بغض حسابی گلوم رو به درد آورده بود، نمی‌خواستم این‌جا زیر گریه بزنم، اون قفس، بهترین جا بود تا خودم رو خالی کنم.
با بهونه این که خسته‌ام و سر درد دارم، گفتم که شام نمی‌خوام و باگفتن شب‌ بخیری به اتاق رفتم. انگار اون‌ها هم متوجه گرفتگی حالم شده بودن؛ ولی حرفی نزدن و با خواسته‌ام مخالفتی نکردن.
داخل اتاق که شدم، زودی خودم رو روی تخت انداختم. صورتم رو روی بالش فشار دادم تا صدای جیغ‌هایی که می‌کشیدم؛ خفه باشه و کسی مزاحم حالم نشه‌.
بدجور دلم هوای بابا رو کرده بود، هق می‌زدم و بدنم از گریه تکون می‌خورد و آه به آوات!
آه بهش و نفرینم مبارکش!
از حالتم نفس تنگی آوردم و روی تخت نشستم؛ اما هم‌چنان زار می‌زدم و بی‌صدا اشک می‌ریختم.
شالم از سر افتاده بود و اشک‌هام یقه و موهای ژولیده‌ام که روی صورتم بودن رو خیس کرده بود.
اون‌قدر ضجه زدم که دیگه اشکی برای باریدن نبود و کمی آروم‌تر شدم؛ ولی با اومدن آوات داغ دلم تازه شد و...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #44
آوات در رو باز کرد و به داخل اومد؛ ولی تا اتاق تاریک و من رو که روی تخت نشستم رو دید، متعجب گفت:
- بیداری؟!
دوباره بغضم گرفت و لب‌هام لرزید، مثل بچه‌های یتیم نگاهش کردم؛ اما چون اتاق تاریک بود، چهره‌ام رو نمی‌تونست ببینه. تا این‌که وقتی سکوتم رو دید، چراغ رو روشن کرد. با دیدن چشم‌های سرخ شده‌ام، جاخورد و سپس اخمی که از حالت تفکرش بود کرد.
- باز چت شده بوقلمون تحویل دادی؟
و به سرخی چشم‌هام با حرکات چشمش اشاره کرد، بغضم ترکید و دست روی دهنم گذاشتم.
نزدیکم اومد که تندی سربالا آوردم و با غیض گفتم:
- نزدیکم نیا! نزدیکم نیا، حیوون!
این‌بار اخم‌هاش محکم هم رو بغل کردن و از یقه من رو گرفت و بالا کشید که رخ به رخ هم شدیم، غرید.
- هی من هیچی نمیگم، خانم پرستار رفته، رفته زبون باز می‌کنی! (یقه‌ام رو بیش‌تر کشید که فاصله صورت‌هامون کم‌تر شد و من سعی بر آزاد کردن یقه‌ام داشتم) دیگه داری شورش رو درمیاری نیلو! بهت هشدار دادم همیشه آروم نیستم، پس حرف دهنت رو بفهم!
وقتی دیدم مشتش از یقه‌ام باز نمیشه با گریه مشتی نثارش کردم و گفتم:
- چیه؟ بهت برخورده آقا؟ مگه دروغه؟ حقیقت رو میگم، همون حرف‌هایی که باید بهت می‌گفتن و نگفتن، همون‌ حرف‌هایی رو می‌زنم که(جیغ زدم) لایقته!
چشم‌هاش گرد شد و بازدم داغش رو توی صورتم خالی کرد. با غرشی خفه، من رو به عقب هل داد، روی تخت افتادم و ریز هق زدم. آوات گفت:
- حیف! حیف که به من یاد ندادن دست روی زن بلند کنم و الا(دستش رو بالا برد و غرید) طوری می‌خوابوندم دهنت که خون بالا بیاری!
جیغ زدم.
- جرئت نداری! این‌قدر پستی که حتی من رو بکشی هم باعث حیرتم نمیشه.(بلندتر) می‌دونی چرا؟ چون تو یک حیوونی! حیوون!
فک منقبض کرد و محکم دهنم رو بست که از فشارش روی تخت خوابیدم. اون هم‌چنان دستش که با فشار روی دهنم بود، غرید:
- ساکت باش نیلو! ساکت! نذار بزنم زیر همه چی که اون‌ وقت می‌فهمی حیوون یعنی چی؟
زیر دستش خفه هق می‌زدم و اشک‌هام تند تند سمت گوش‌هام سر می‌خوردن.
بعد مکثی که با خیرگی نگاهش گذشت، دستش رو آروم کنار داد. حتماً که رد انگشت‌هاش پوست سفیدم رو نقاشی کرده بود و حالا لابد خیره به اون آثار، به لبم چشم دوخته بود.
خودم رو با تکیه به دست‌هام از زیرش عقب کشیدم و با سکسکه گفتم:
- آوات هیچ... وقت نمی‌... بخشمت! الهی هرچی من کشیدم رو تو دوبرابرش رو... بکشی! (پوزخندی زد که تا ماتحتم، جلز ولز شد) امروز... ام... روز که بابای عروس رو دیدم... وقتی... وقتی دخترش رو بغل کرد... آوات! نفرینت کردم می... فهمی؟
رنگ نگاهش عوض شد، انگار تازه دلیل حال خرابی‌ام رو فهمید و دیگه تمسخری توی نگاهش نبود؛ اما چهره بی‌تفاوتی به خودش گرفته بود که مشخص نبود، الآن تحت تاثیر حرف‌هام شده یا نه؟
اشک‌هام رو با زیر مچ دستم پاک کردم و حالا آروم‌تر شده بودم. گفتم:
- همیشه به حکم‌رانی تو نیست آقا! من هم، (باز بغض کردم و صدام گرفت) من هم خدایی دارم!
چند ثانیه‌ای فقط خیره به چشم‌های هم بودیم و هیچ نگفتیم، هرلحظه بیش‌تر غرق نگاه هم می‌شدیم تا آوات تکون خفیفی به سرش داد و چشم‌هاش رو یک‌ بار محکم باز و بسته کرد. با پوفی که کشید، من هم به خودم اومدم و دوباره اشک‌های سر ریز شده رو پاک کردم.
آوات با اخم و چهره‌ای گرفته شده، از اتاق بیرون شد. پوزخندی تلخ به در بسته زدم و یک روز، یک روز خدا هم به من نگاه می‌کنه!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #45
متوجه نشدم، شب آوات اصلاً به اتاق اومد یا نه؟ چون دیگه نتونستم زیاد بیدار بمونم و برای فرار از درد غم و رنج! به خواب و دنیای تاریکش پناه آوردم.
بیدار که شدم، آوات توی اتاق نبود و من با چشم‌هایی پف کرده حاصل از بارش دیشبم، به حیاط رفتم و با آب خنک دست و صورتم رو شستم.
بی‌حالی و دل‌تنگی! حسابی آشفته‌ام کرده بود، ظهر شد و ناهار رو خوردیم و اتفاق خاص دیگه‌ای هم نیوفتاد.
بعدازظهری شد و غروب که آوات معمولاً به عمارت برمی‌گشت.
حالم از دیدن اون صحنه دختر، پدری گرفته شده بود و تماماً توی اتاقم وقت می‌گذروندم، باز به روزهای تلخ اول برگشته بودم.
پایین تخت اون گوشه دیوار کز کرده بودم که در باز شد و متوجه شدم آوات اومده، تصمیمی که گرفته بودم رو می‌خواستم عملی کنم، من که موندنی بودم، پس لااقل یک سرگرمی که می‌داشتم.
از پشت تخت بیرون اومدم و آوات اخمو و گرفته، سر پایین داشت کفش‌هاش رو بیرون می‌آورد.
- من به گوشی نیاز دارم.
سرد، بی‌روح و تهی از هر حسی این حرف رو زدم، نگاهم نکرد و کاپشنش رو از تن کند و مشغول تعویض لباسش شد.
مگه روزی چند بار لباس عوض می‌کنن؟ نکنه وسواسیِ؟
دوباره حرفم رو تکرار کردم، خیره به آینه گفت:
- واسه‌ات گوشی بگیرم که زنگ بزنی واسه ددی جونت؟
پوزخندی زدم و تلخ گفتم:
- اگه میشد که اصلاً منتظر تو نبودم و هر طور شده با بابام تماس می‌گرفتم، نکردم این کار رو چون... چون... .
سکوت کردم که دست از دکمه‌های لباسش برداشت و سوالی و مثل من تهی از هر احساسی، سمتم سر چرخوند.
- نمی‌خوام حالا که ازدواج کردم. (با غیض) اسم کثیفت شناسنامه‌ام رو سیاه کرده، با بابام حرف بزنم و بیش‌تر زجرش بدم!
همون‌ طور خیره نگاهم کرد و درآخر نگاه به آینه دوخت و هیچی نگفت. الهی لال بشی که دیگه مطمئن بشم نمی‌تونی حرف بزنی!
با حرص گفتم:
- آوات!
خیره به آینه دوباره به جون دکمه‌هاش افتاد و گفت:
- به بچه‌ها می‌سپرم.
دکمه‌های لباسش باز شدن و رکابی مشکی‌اش به چشم اومد، تیز نگاهم کرد و تهدیدوار، انگشت اشاره سمتم گرفت و گفت:
- فقط اگه یک وقتی خط به خط شد و احیاناً با ددی جونت تماس گرفتی، نیلو به ارواح خاک بابام! می‌زنم زیر همه چیز و... .
حرفش رو قطع کردم و خشک گفتم:
- تو جز تهدید و زور، زبون دیگه‌ای نداری؟ هه!
با دهانی نیمه باز که می‌خواست ادامه حرفش رو بگه و من قطع کرده بودم، متعجب و کمی حرصی، نگاهم کرد. با گشاد و تنگ کردن پره‌های بینی‌اش، روی از من گرفت.
دیگه از رفتارهای بی شرمانه‌اش، شرمی نداشتم و باید عادت می‌کردم، عادت به تلخی و سیاهی!
دست لباسی سرمه‌ای برداشت و از اتاق خارج شد، انگار قصد حموم رفتن داشت.
شام رو که خوردیم و به اتاق برگشتیم، آوات جعبه‌ای سمتم گرفت و چشم‌هام از تحیر گرد شد. چه زود دست به کار شد! کاش زودتر بهش می‌گفتم گوشی می‌خوام.
جعبه رو بدون هیچ حرفی از دستش گرفتم و اون هم چیزی نگفت.
یک پوکو خریده بود، با تجهیزات کامل!
اول از همه شارژ برقی‌اش رو چک کردم و بعد شارژرش رو برداشتم. با ذوق به شارژ زدم تا گوشی هفت، هشت ساعت کاملش رو شارژ باشه، خیلی خوش‌حال بودم لااقل می‌تونستم واسه مدتی هم که شده از این دنیای حقیقیِ نحس! به دنیای مجازی و لبخند‌های ظاهری مردم پناه ببرم.
آوات به ذوق زدن‌های بچه‌گونه‌ام که فقط با یک لبخند خودشون رو نمایان کرده بودن، زل زده بود و در آخر پوزخندی بی‌صدا زد و روی تخت دراز کشید.
من هم بعد اتمام کارم اون‌ طرف تخت دراز کشیدم و اون شب رو هم مثل باقی شب‌ها با فکر بابا گذروندم و به صبح رسوندمش.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #46
باز هم شروع یک روز تکراری و خسته کننده!
آوات سرصبحی بدون خوردن صبحانه به باغ رفت و...
همه چیز عادی بود. من داخل اتاق با گوشیم وقت می‌گذروندم؛ اما از اون‌جایی که زمونه قسم خورده بود نذاره یک آب خوش، یک لحظه بدون غم و تشنج واسه من بگذره، موقعی که آوات بعد غروبی به خونه برگشت، دوباره جنگ و دعوایی تازه بین‌مون شکل گرفت. از اون اصرار از من انکار و درآخر زور اون و التماس‌های بی‌پاسخ من!
داخل گوشی بودم که در اتاق باز شد و می‌دونستم که آواتِ و واسه همین هیچ تغییری به حالتم ندادم.
زیر چشمی می‌دیدم که داره چی‌کار می‌کنه و مثل همیشه می‌خواست لباسش رو عوض کنه؛ ولی وقتی دیدم لباسی برنداشت و سمت تخت اومد، آب دهنم رو قورت دادم و گوشی رو محکم فشردم.
سعی کردم ترس و اضطرابم رو نشون ندم و خدا می‌دونست که چی درونم می‌گذشت؟!
کنارم روی تخت نشست و دستش رو از پشتم روی بالش دراز کرد. خودم رو عقب کشیدم، سرش سمت من بود و سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم؛ اما هیچ نگفتم و خودم رو به کوچه علی چپ زدم.
- من زن نابینا نمی‌خوام‌ها! کم‌تر توی گوشی باش.
توجهی به حرفش نکردم که گوشی رو از دستم قاپید و روی عسلی که کنارش بود، گذاشت. شاکی گفتم:
- عه! چی‌کار داری به من؟ بده گوشی رو!
فکش رو تکونی داد و در آخر با لبخندی کج و متمسخر گفت:
- به جای این کارها به شوهرت برس.
ترسیده خودم رو به عقب کشوندم و گفتم:
- دو... دوباره شروع... شروع نکن آوات! (ملتمس) بذار یک روز آروم باشم، لطفاً!
عادی جواب داد.
- من که چند روزه سراغت نیومدم. (سر سمتم خم کرد) کافی نیست؟
- آوات خواهش می‌کنم!
پوفی کشید و اخمو گفت:
- حوصله ندارم نیلو!
سعی می‌کردم باهاش به نرمی حرف بزنم، لج کنم بدتر می‌کرد و شاید حرف زور می‌گفت؛ ولی زور تو کتش نمی‌رفت. واسه همین گفتم:
- خب من که... من که کاریت ندارم، بذار هر دو با آرامش کنار هم بگذرونیم. دیگه، تو... تو که من رو از بابام(دماغم سوخت و بغض کردم) گرفتی، واسه زجر دادنش همین‌ها کافیه!(چونه‌ام لرزید) بس کن دیگه!
خیره نگاهم کرد و زبون روی دندون‌های آسیابش کشید، به نگاهم رنگ التماس ریختم تا بی‌خیال بشه و برای اولین بار رحم می‌خواستم، آره من دربرابر آوات دل‌ رحمی و ترحم می‌خواستم؛ ولی گفته بودم که سنگ‌ها بی‌احساسن؟ نه حرفم رو پس می‌گیرم، حتی درون سنگ هم آب جاریِ؛ اما آوات! یک طلسم بود، طلسمی از تاریکی و سیاهی! از نحسی و شومی!
با پوزخند صدادارش گفت:
- من شبیه چهارپاهام؟
نه، بدتر از اون‌ها؛ ولی از ترسم لب‌هام رو توی دهنم بردم و حرفی نزدم، اخم‌هاش توی هم رفت و غرید:
- آوات حرفش رو یک‌ بار می‌زنه و هیچ علاقه‌ای برای تکرار نداره، روشن شد؟ باید باز یادآوری کنم ضربه آخر رو؟(داد زد که شونه‌هام بالا پرید) هان؟
به گریه افتادم و گفتم:
- بابا من نمی‌خوامت! چطوری حالیت کنم‌. هان؟ ازت بدم میاد! بهم دست می‌زنی چندشم میشه! نمی‌خوامت می‌فهمی؟ نمی‌خوامت!
دوباره حرصی شد و نفس‌هاش تند و قفسه سینه‌اش بالا پایین می‌رفت.
یک‌ دفعه رم کرد و من رو روی تخت پرت کرد.
- مجبوری! مجبوری که این من رو تحمل کنی خانوم پرستار! دختر حاج مصطفی! سایه‌ام واسه همیشه بالا سرتِ، مجبوری باهام کنار بیای!
از اجبارهایی که قدرتمندانه یادآوری می‌کرد، حرصم گرفت و صدادار زیر گریه زدم که دوباره...
کر شد و کور! نه ضجه‌هام فریادرِسَم شد و نه التماس‌های چشم‌های بارونی‌ام و برای بار دوم نابود شدم. هر چند یک مشت خاکستر، دیگه سیاه‌تر از این نمیشه و آه به آوات!
 
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #47
باز هم درد داشتم و کوفته بودم. آوات مثل هر سری پشت به من گرفت خوابید و من موندم و یک دریا اشک!
صبحی قبل این‌که بیدار بشم، گورش رو گم کرده بود و از اون روز رفتارم سردتر شده بود. ترلان فردای همون روز به عمارت اومد و هر آن ممکن بود بچه‌اش رو به دنیا بیاره.
آوات نامرد با تمام دل‌سردی‌ها و رفتار گریزونم، توی هفت روز هفته سه بار عذابم داد که هر لحظه بیش‌تر از قبل به بی‌کسی‌ام پی می‌بردم و تمام این بلاها فقط و فقط از سر کینه‌ای بود که اون نسبت به بابام داشت. فقط قصد داشت زودتر به هدف نامبارک و شومش برسه و ضربه نهایی رو بزنه!
شاید اولین زنی بودم که آرزو کرد هیچ وقت مادر نشه، آره من دعا کردم مادر نشم. مادر بچه‌هایی از آوات بودن، مردی به سنگی کوه و بی‌رحمی کفتار!
باصدای جیغ ترلان که از طبقه بالا می‌اومد از اتاق بیرون زدم که علاوه بر من همگی اهل عمارت سمت پله‌ها هجوم بردن، فکر کنم وقتش بود!
ترلان: وای مامان! ای خدا دارم می‌میرم!
جیغ میزد و گریه می‌کرد، سعی داشت بشینه؛ اما نمی‌تونست و مادربزرگ و فرخنده‌ خانوم، همراه جاریش با الهام‌خانوم بالا سرش بودن. پژال فوری از توی آشپزخونه آب‌گرم و حوله و پارچه فراهم کرد. ارژنگ‌ خان خونه نبود، وگرنه...
مادربزرگ دست ترلان رو گرفته بود و می‌گفت:
- نفس عمیق بکش دویه‌ت، (دختر) نفس عمیق!
ترلان مدام نفس می‌کشید و با فوت کردن، بازدم می‌کرد. بینابین‌شون هم زیر زیرک هق میزد و دست مادربزرگ رو فشار می‌داد.
فرخنده‌ خانوم، خدیجه خانوم و الهام‌خانوم دیگه داشتن برای زایمان کمکش می‌کردن. پژال رو به ما گفت:
- بهتره شماها برین، ترلان رو می‌ترسونین، این‌جوری حمله کردین.
حمیرا نگران گفت:
- کمکی اگه هست... .
پژال حرفش رو برید و به نفی سربالا داد و نچی کرد و ما رو به بیرون فرستاد، این‌قدر که استرس داشتیم پشت در موندیم و صدای مادربزرگ بلند می‌اومد که در بین جیغ‌های ترلان می‌گفت:
- جیغ نکش بچه می‌ترسه! فقط زور بزن!
ترلان: نمی‌تونم! نمی‌تونم!
و دوباره جیغ‌های ترلان، شاید حدود ده دقیقه‌ای گذشت که صدای جیغ‌های ترلان رفته، رفته خوابید و به جاش صدای گریه نوزادی به هوا رفت. شهین دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت و چشم‌هاش از خوش‌حالی پرشدن، حمیرا سرش رو متمایل به بالا کرد و لب زد.
- خدایا شکرت!
قاصدک: خب بریم تو؟
مائده: نه چند دقیقه‌ای صبر کنیم، مادر و بچه رو آماده کنن.
قاصدک: آخ خدایا شکرت! راحت شد!
چند دقیقه دیگه هم به صبرمون افزودیم و بعد با باز کردن در توسط پژال و دیدن لبخند روی لبش، نفس راحتی کشیدیم و با ذوق و شوق وارد خونه شدیم.
اولین بار بود که زایمان خونگی می‌دیدم و حال خیلی هیجان داشتم، با دیدن یک نوزاد سرخ و چروکیده که قیافه‌اش رو مچاله کرده و چشم‌هاش بسته بود، ته دلم یک جوری شد و به ترلان نگاه کردم، نیمه بی‌هوش بود و رنگش پریده و ع×ر×ق کرده بود، با چشم‌های خمار شده‌اش به سختی لب زد.
- مامان... بچه... ام!
فرخنده خانوم با شادی بچه‌ای رو که توی پارچه‌ای پیچیده بود تا سرما در اون نفوذ نکنه، سمت ترلان گرفت و روی سینه‌اش گذاشت که ترلان با بغض و ناتوانی دست لرزونش رو روی کمر بچه‌اش گذاشت و لب زد.
- وای چه قدر خوشگلِ مامان!
پژال: قربونش برم من که این‌قدر ماهه!
ترلان: آبجی شبیه کوچیکی‌های ایمانِ.
چشم شده بودم تا فقط و فقط نیما کوچولو رو ببینم.
ترلان: پسر مامان! نیمای من! خوشگل مامان! چشم‌هات رو باز کن.
ولی نوزاد به شکم که روی سینه ترلان بود به خواب رفته بود و خیلی دلم می‌خواست اون رو توی بغلم بگیرم و محکم این طفل بهشتی رو که بوی بهشت و معصومیت رو می‌داد رو بچلونم؛ ولی چون تازه‌ نوزاد بود و زیادی کوچول، موچولو! جرئت نداشتم بهش دست بزنم؛ اما فرخنده‌ خانوم و جاری و عروس بزرگش با الهام خانوم خیلی راحت بچه رو دست به دست می‌کردن.
بعد دیلان که بچه رو توی بغلش گرفت و با مهر نگاهش کرد، بچه رو سمت من گرفت که شوکه چشم گرد کردم و فوری گفتم:
- نه!
فرخنده: چرا عزیزم؟ بگیرش طفل رو، ببین چه نازه!
لبخندی زدم.
- واسه همین نمی‌تونم، چون زیادی ناز و کوچیکه جرئت ندارم بهش دست بزنم.
ترلان لبخندی زد و یک جور خاص مثل بقیه نگاهم کرد که متعجب شدم و چرا این‌ها این‌جوری نگاهم می‌کنن؟!
شهین دوباره بچه رو از دست دیلان گرفت و همون‌ طور که با لبخند به بچه نگاه می‌کرد، گفت:
- وایسا بچه خودت به دنیا بیاد، اون‌ وقت دل و جرئت پیدا می‌کنی، من خودم هم می‌ترسیدم؛ ولی از بس بچه این و اون رو... .
سرش رو بالا آورد و تا نگاهش به جمع که شاکی نگاهش می‌کردن و من که از خجالت و البته نفرت سرخ شده بودم، حرفش رو قطع کرد. لبش رو گزید و زمزمه کرد.
- ببخشید نیلوفر جون! من منظوری نداشتم، آخه گفتم... .
حمیرا چشم‌ غره‌ای واسه‌اش رفت و هم‌زمان که خم شده بود تا بچه رو از بغلش بیرون بکشه گفت:
- شما نمی‌خواد چیزی بگی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #48
اولین مردهایی که به دیدن ترلان اومدن، ارژنگ‌ خان و هادی بودن.
هادی با شوقی مردانه، به ترلان عاشقانه پرت کرد که ترلان لبخندی زد و چشم‌ بست. ارژنگ‌ خان با غرور به نوه‌ تازه به دنیا اومده پسر مروحمش نگاه می‌کرد که مادربزرگ بچه رو از بغل هادی گرفت و سمت ارژنگ‌ خان گرفت، ارژنگ‌ خان هم‌چنان با اخم بچه رو توی بغلش گرفت و سنگین خیره به بچه گفت:
- مبارک باشه!
و چند تراول پنجاه‌ هزاری گلوله شده، توی قنداق بچه چپوند و به دست مادربزرگ داد. ارژنگ‌ خان بلند شد و سمت اتاقش رفت تا نوه‌اش راحت دراز بکشه. ایول به شعور این مرد!
ترلان دوباره بچه‌اش رو شیر داد و هادی بالای سرشون نشسته بود و با عشق نگاه‌شون می‌کرد، آهی کشیدم و باز افسوس زندگی خوش بقیه رو خوردم.
چند ساعت دیگه هم گذشت و من اصلاً به پایین نرفتم و دلم می‌خواست فقط این‌جا پیش مادر و بچه باشم، تا برگشت آقایون رسید و...
آوات بچه رو از بغل ترلان گرفت و با شوق گفت:
- بده گل پسر رو ببینم، لالو(دایی) جانیم! لالو جانیم!(باخنده رو به هادی ادامه داد) باز هم من زور شدم، به من رفته!
حقیقتاً هم همین بود، با این‌که بچه یک روزه بود؛ اما شباهت زیادی به ته چهره آوات داشت، فقط خداکنه ذاتش شبیه این نشه!
از این که لبخند و خنده‌های واقعی آوات رو می‌دیدم، متعجب شدم. از بس پوزخند و اخم واسه‌ام داشت، شک داشتم لب‌های این بشر بیش‌تر کش بره و نقش لبخند واقعی صورت بگیره.
آکام با خنده گفت:
- خدا نکنه به تو بره! به لالو کلونش رفته!
و با غرور سینه سپر کرد که هادی سر پایین انداخت و ریز، ریز خندید.
ترلان که کمی بهترک شده بود، گفت:
- هیچم این‌طور نیست، تا مادرش هست، دایی‌هاش صبر لازم دارن.
و پشت چشمی نازک کرد که آوات و آکام محکم خندیدن و من ماتم‌ زده به آوات مونده بودم.
آب دهنم رو قورت دادم، چرا این‌طوری شدم؟ ایش! فقط دهن گشادش رو باز کرده دیگه همین، نیاز به کف کردن نداشت!
همین‌ جوری واسه آوات که جلوتر از من نزدیک ترلان نشسته بود و پشت به من بود، پشت‌ چشمی نازک کردم و حواسم رو به بچه و ترلان دادم.
تا شام دورهمی و بگو و بخند بود و بعد شام هم هر کس به لونه خودش رفت.
رو پوش گرمی‌ام رو از تنم بیرون کردم و آویزون چوب لباسی‌اش کردم.
شالم رو از سرم بیرون کشیدم و گل‌ سر رو از موهام کندم، زیر موهام رو تکونی دادم تا موهام پراکنده و جاری بشن و روی تخت دراز کشیدم.
آوات با رکابی مشکی و جذب تنش روی تخت دراز کشید و طاق‌باز ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.
به پهلو چرخیده بودم و سرم گرم گوشی بود، کلیپ نگاه می‌کردم و صدای آوات من رو جذب خودش کرد.
- خاموشش کن.
توجهی بهش نکردم که سر چرخوند و گفت:
- با نور نمی‌تونم بخوابم.
- به من چه!
- پوف! نیلو!
- اَه!
پشت بهش کردم و دوباره محو گوشی‌ام شدم که دیگه صدایی ازش نیومد و من هم تا نیم‌ ساعتی که مشغول بودم، گوشی رو خاموش کردم و زیر بالش‌ام چپوندم و لالا!
نمی‌دونم چه وقتی از زمان سیر میشد؛ ولی همین رو فهمیدم که آوات پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید و کمی بعد صدای در اومد که متوجه شدم از اتاق خارج شده، دوباره گیج‌آلود به خواب رفتم و دیگه هیچ نفهمیدم.
دو، سه روزی گذشت و من بالاخره تصمیم گرفتم نیما کوچولو رو که تازه براش شناسنامه گرفته بودن رو توی بغل بگیرم و حسی ناب داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #49
خیلی سبک و ظریف بود، هر آن حس می‌کردم اگه بیش‌تر فشارش بدم، بشکنه. خیلی می‌خوابید و می‌دونستم نوزادها بیش‌ترین ساعت خواب رو باید داشته باشن؛ ولی نیما زیادی خواب‌آلود بود، طوری که ترلان وقتی می‌خواست شیرش بده، کمی بینی کوچولوی نیما رو فشار می‌داد تا نیما بیدار بشه و شیرش رو بخوره و الآن همون کوچولو توی بغل من بود.
با ذوق گفتم:
- وای خدای من، ترلان!
ترلان تک‌ خندی زد و گفت:
- بچه دوست داری؟
نگاهم رو از بچه گرفتم و با ذوق به ترلان نگاه کردم.
- از بچگی عاشق نوزاد و بچه‌ها بودم!
لبخندی زد و سرتکون داد، صبحانه رو داشتن حاضر می‌کردن و من کنار ترلان بچه به دست فقط نشسته بودم و اون‌قدر محو بودم که حواسم نبود به کمک‌شون برم.
پژال به خونه‌اش رفته بود و رفت و آمدهای همسایه‌ها هم به تشنج روز اول نبود، فرخنده خانوم با لبخندی مادرانه رو به من گفت:
- بیا دخترم صبحانه تو بخور.
- دلم نمیاد ولش کنم!
ترلان ریز خندید که بخیه‌هاش درد اومد و اخم‌هاش از درد توی هم رفت، فرخنده خانوم رو به ترلان گفت:
- الآن قاصدک غذای تو رو آماده می‌کنه.
ترلان: اشتها ندارم.
خدیجه: وا بیخود دختر! باید این روزهای زاچیت این‌قدر بخوری تا بدنت قوت بگیره.
ترلان پوفی کشید و هیچ نگفت. اجباراً بچه رو روی تشک کوچول موچولوش گذاشتم و سر سفره نشستم. این روزها ارژنگ‌ خان هم همراه باقی مردها بیرون می‌رفت تا زن‌های همسایه که میان و میرن، از حضورش معذب نباشن و واقعاً مردهای این خونواده حرمت حالی‌شون بود، البته! البته با سانسور لات محل، آوات!
بعد صبحانه دیگه خوبیت نداشت بشینم و کاری انجام ندم، توی سفره جمع کردن کمک‌شون کردم و با کمک دیلان، ظرف‌ها رو هم شستیم. همین که کارها تموم شد، سریعاً پیش ترلان نشستم و خانم‌ها از این همه شور و شوقم ریز، ریز می‌خندیدن.
نیما باز خوابیده بود و ترلان هم داشت چرت میزد، بیچاره خوابی نداشت. مدام ونگ، ونگ صدای گریه بچه نصف شب‌ها می‌اومد و ترلان تنها بخشی از روز، به راحتی می‌تونست بخوابه.
دیگه طوری شد که تا برگشتن آوات اصلاً به پایین نرفتم و این بچه برام یک جور، امیدی در کویری از بهت و یاس بود! کنارش آرامشی از نوع بهشتی داشتم و بوی بدن بچه خیلی خوش مشام بود!
خانم‌ها تک و توک به پایین رفتن تا به آقاهاشون برسن و من و دیلان با خانم‌های بزرگ، طبقه بالا بودیم.
از توی حیاط صدای قدم‌های سریعی اومد که متعجب من و ترلان سر سمت در چرخوندیم. آوات کمی مضطرب به چشم اومد؛ اما تا من رو دید، چشم‌هاش گرد شد و مکثی کرد. رفته، رفته از آشفتگی حالش کم‌تر شد و درنهایت قیافه‌ای خون‌سرد به خودش گرفت.
یااللهی گفت و وارد خونه شد، سلام‌احوال پرسی‌ها صورت گرفت و مادربزرگ که داخل اتاقش بود و خانم‌های بزرگ هم داخل آشپزخونه بساط شام رو روبه‌راه می‌کردن. دیلان هم گوشه سالن دفتر و کتاب‌هاش دورش بودن و درس می‌خوند و من هم که کنار ترلان بچه بغلم بود، آوات درست کنارم اومد نشست و دستش رو از پشت‌ سرم رو پشتی که بهش تکیه زده بودم، گذاشت. یک‌ جورهایی کم مونده بود، توی حلقش برم؛ اما از اون‌جایی هم که کنار ترلان بودم، نمیشد خودم رو جا به‌ جا کنم و به ناچار این نزدیکی رو به جون خریدم.
ترلان گوشی‌اش دستش بود و نیم‌ خیز شده و تکیه به بالش‌های روی هم افتاده، داشت پیامی می‌داد و آوات از فرصت استفاده کرد و خیره به بچه دستم، زیر گوشم گفت:
- مادر شدن بهت میاد!
نفسم برای لحظه‌ای گرفت، بهش نگاه کردم که فاصله صورت‌هامون کم‌تر از یک وجب بود و هم‌چنان خیره چشم‌های هم بودیم.
باز غوطه‌ور شدن در سیاه‌ چاله‌های نگاه هم و هیچ کدوم انگار قصد نداشتیم که این رشته تماس چشمی رو پاره کنیم. شاید دو دقیقه که انگار دو قرن زمان برد، به‌ هم‌ دیگه زل زده بودیم که با ونگ بچه تکونی خوردیم و تازه یاخته‌های بدنم متوجه شدن یک کاری رو به موقع انجام ندادن و سریعاً هم جبرانش کردن، چون طولی نکشید که عرض ثانیه‌ای، داغِ داغ شدم و فضا برام خفقان‌آور شد. بچه رو به ترلان دادم و از جای بلند شدم، آوات هم با چشم دنبالم کرد.
خدایا این بشر چرا این‌قدر زل می‌زنه؟ یعنی روی همه خانم‌ها این‌جوریِ؟
زودی از سالن بیرون شدم و به حیاط رفتم، حرفش باز غم عالم رو به جونم انداخت، باز یادآوری کرد من برای چی این‌جا هستم و قرار نیست خوش‌حال باشم. زندگی آروم، واسه من ممنوعه‌ای سرخ رنگ بود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #50
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که برام فقط و فقط تکرار و اجبار بود. تکرار، اجبار، تکرار، اجبار!
ترلان وقتی بچه‌اش ده روزه شد، از عمارت بیرون رفت و باز کورسویی چشم‌هام رو گرفت و دل‌ تنگی قالبم شد. بین من و آوات تنها زمان‌هایی دعوا میشد که قصد عذاب من رو داشت و امیدوار بودم اهالی عمارت بویی از این دعواها نبرده باشن، وگرنه من خود آبم!
هر دفعه هم دهنم رو می بست تا جیغ‌هام خفه بشه و من با این‌که می‌دونستم درآخر آوات هست که زور میشه و حرفش رو به کرسی می‌نشونه؛ اما باز هم چموش بازی درمی‌آوردم و کنار این مرد بودن، خود جهنم بود! شاید هم عذاب‌آورتر!
لحظه به لحظه بیش‌تر از قبل از آوات متنفر می‌شدم و دعا می‌کردم هیچ‌ وقت به هدفش نرسه.
ریسمان صبرم به نازکی مویی شده بود و خیلی بی‌قراری پدرم رو می‌کردم؛ ولی دیگه هیچ به آوات نگفتم و تنها آه کشیدم. نمی‌خواستم آوات نگاه پیروزمندانه‌اش رو به من بندازه و از این که من رو توی خواری ببینه، لذت ببره. نه دیگه بس بود، من فقط به خدا پناه آورده بودم و هر روز ندای یا منتقم! (انتقام‌گیر) سرزبونم بود و بالاخره خدا انتقام من رو از آوات خواهد گرفت. انتقام تمام این چهار، پنج ماهی که با اشک و ناله گذشت.
روزها از پی هم می‌گذشتن و من رفته، رفته افسرده‌تر می‌شدم. حتی دیگه میلی به رفتن و گشتن توی این روستا رو نداشتم و تنها بیرون رفتنم همون بارهایی بود که به دیدن خواهرها و مراسم دختر چهارده‌ ساله رفته بودیم، بود و من خودم رو غرق در گوشی و فضاهای مجازی‌اش می‌کردم.
تا شد، ترلان به بهونه این‌که این چند ماه به خاطره نیما نمی‌تونسته زیاد بیرون بره و امکان داشت از سردی هوا بچه‌اش سرما بخوره، حالا که نزدیک به نوروز بود و هوا کمی گرم؛ ولی نسیم سردش رو داشت، می‌خواست گردشی به بیرون بزنیم و من حتی میل و رغبت بیرون رفتن رو هم نداشتم. بالاخره ترلان حرفش رو به کرسی نشوند و خاندانی آماده یک گردش شدن، حتی باران و بهاره و پژال هم با خونواده‌شون به ما ملحق شدن.
روی تخت پشت به در دراز کشیده بودم و درحالی که یک دستم زیر سر و با دست دیگه‌ام گوشی رو نگه داشته بودم، کلیپ‌های اینستا رو رد می‌کردم.
از بیرون غوغا بود و خانم‌ها داشتن بساط پکنیک و... فراهم می‌کردن و من حتی دقیقه‌ای بیرون نشدم تا ببینم چی‌کار می‌کنن و آیا به کمک من لازم هست یا نه؟
صدای جیرجیر بچه‌ها روی مخم بود، خنده‌هایی که می‌کردن، به این دل بغض میشد و من هم روزی این جوری آزادانه قهقهه می‌زدم و ذوق‌های بچه‌گونه داشتم!
چشم‌هام از نور گوشی می‌سوخت و برای همین گوشی رو خاموش و روی عسلی گذاشتم. متاسفانه این‌قدر دختر سرد و انزواگیری بودم که هیچ دوست صمیمی نداشتم که حالا واسه‌ام خواهری کنه و باهاش حرف بزنم تا کمی از خستگی و رنج روحی‌ام کاسته بشه.
آقایون امروز به سرکارهاشون نرفته بودن و آوات به همراه برادرهاش داشت وسایل رو داخل ماشین اویس می‌کردن، انگار نزدیک‌های رفتن بود. منتهی من تصمیمم رو گرفته بودم، نمی‌خواستم باهاشون همراه بشم، این جمعیت برام جز اضطراب و عذاب! هیچی نداشت و بیش‌تر من رو یاد خونواده‌ام می‌انداخت.
ما هم وقت‌هایی که می‌خواستیم با اقوام گردش بریم، این قدر سروصدا بود و بچه‌ها شادمانی می‌کردن. قطرات اشک از لا به‌ لای پلک‌های بسته‌ام سرازیر شدن و از اون‌جایی که به پهلو بودم، مستقیم روی بالش چکه می‌کردن.
در باز و بسته شد، صدای در آوردن کفش، قدم‌های نزدیک و در آخر خودش.
- چرا دراز کشیده‌ای؟ پاشو حاضر شو تا چند دقیقه دیگه راه می‌افتیم.
- ...
- پوف! نیلو زهرم نکن، پاشو!
- ...
- می‌دونم بیداری، پس لجبازی رو بذار کنار.
وقتی باز هم جوابش رو ندادم، صدای بازدم حرصی‌اش اومد، یک دفعه بازوم چنگیده شد و من رو چرخوند.
وقتی چشم‌هاش نگاه گریون و صورت خیس اشکم رو دید، اخم‌هاش باز شدن و فشار دستش کم‌تر شد.
با قیافه‌ای آویزون نگاهش کردم و آهی از سینه‌ام خارج شد، چی‌کار کنم؟ دلم باز آوای دل‌تنگی می‌کرد و دیگه تحمل نداشتم.
دستم رو ول کرد و لبه تخت نشست، نگاهش سمت من نبود و آرنج‌های دستش رو روی رون‌ پاهاش گذاشته بود و خم‌ شده، موهاش رو به چنگ گرفته بود.
هقی زدم و به تاج تخت تکیه زدم، با همون حالتش گفت:
- تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ چرا نمی‌خوای کنار بیای نیلو؟(سمتم چرخید) من شوهرتم می‌فهمی؟ این خونواده جدیدته.
لب زیرینم رو به دندون گرفتم و خفه هق زدم، آهی کشید و خیره نگاهم کرد.
سکسکه‌کنان لب زدم.
- من نم... یام، ش... شماها... ب... برین.
حالا اون سکوت کرده و این‌بار برخلاف همیشه که با آرامشی حرص‌درآر نگاهم می‌کرد، قیافه‌اش آویز غم داشت و ناراحت به من چشم دوخته بود. دوباره با سکسکه گفتم:
- خو... خوش باش... آو...ات خان! چون... چون دختر... دخ... تر قاضی رو... داری، (گریه‌ام شدت گرفت و با هق‌ هق ادامه دادم) داری دق میدی!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
269

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین