. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
شاید یک ساعت یا دو ساعتی گذشت که هلهله‌ای به پا شد، صدای جیغ دختری به گوش رسید که گوش‌هام رو تیز کردم.
- آوات می‌فهمی چی‌کار کردی؟ باوا! چرا شما چیزی بهش نگفتین؟!
صدای آوات اومد که جواب داد.
- آروم باش پژال! من تصمیمم رو گرفتم.
باز دوباره صدای همون خانوم که فهمیدم خواهرش پژال اومد.
- خیر سرت بزرگ‌مونی مثلاً؟! کاکه! (داداش) دختره بیچاره گناه داره! آهش زمینت می‌زنه! بذار بره مگه همه‌مون به خدا واگذارشون نکردیم؟ پس این کارت چه معنی میده؟
آوات هم داد زد.
- دی‌دی! (آبجی)
پژال: چیه مگه دروغ میگم؟ دایه تو یک چیزی بگو، دروغ میگم؟(جیغ زد) آخه دختر نیستی بفهمی چه سخته به زور پای سفره عقد بنشوننت! بفهم این رو بفهم!
مادرش: دخترم آروم باش، ببین طفل‌هات چه قدر ترسیدن!
پژال با بغض گفت:
- اون وقت به فکر اون دختر بیچاره‌ای که اسیر پسرته نیستی؟!
آوات با صدای رسایی گفت:
- فردا عاقد رو میارم به همین خونه تا رسماً و شرعاً نیلوفر زنم بشه و دیگه احساس غریبگی نمی‌کنه، دی‌دی جانیم! چون خونه شوهرش و اختیار داره؛ ولی باید همین‌جا بمونه تا(باصدای بلند) ابد!
صدای مردی اومد.
- کاکه جانیم! بابه اردلان تو رو این‌طوری بار آورد؟ نکن! گناهه گناه!
انگاری همه‌شون دلشون واسه‌م می‌سوخت و مخالفش بودن؛ اما امیدوارم بتونن راضیش کنن و الا من بمیرم هم زنش نمیشم!
صدای جیغ زنی جوون دیگه هم اومد که به خاطره نزدیک شدن صداش، متوجه شدم تازه به جمع‌شون ملحق شده.
- چه خبره؟ داداش درسته؟!
آوات: اوهوم.
جیغ زد.
- چی؟! مامان! اون وقت شما همین‌طور دست رو دست هم گذاشتین؟
مادرش: ای خدایا چی بگم؟! مگه میشه جلوی این پسر رو گرفت؟ باور کنید جیگرم آتیش گرفته؛ ولی چی‌کار کنم؟ نمی‌ذاره! نمی‌ذاره!
دیگه تعلل رو جایز ندونستم و سمت در دوییدم، مشت کوبیدم و ملتمس جیغ زدم.
- خواهش می‌کنم کمکم کنید! من این‌جا نمی‌مونم! بابام پیداتون می‌کنه و پلیس‌ها می‌ریزن این‌جا... بب... بذارید برم! آوات! آوات؟!(هق‌هق) بیا این در رو باز کن التماست می‌کنم! (جیغ زدم و محکم‌تر کوبیدم) من زنت نمیشم!
صدای اون پژال و زن غریبه بلند شد که سمت در می‌اومدن. صدای پژال بلند شد.
- آوات این در رو باز کن.
صدایی از آوات نیومد که دوباره جیغ زد.
- کاکه!
این‌بار صدای داد آوات اومد که من پشت در گرخیدم چه برسه به اون پژال بی‌چاره!
- فردا عاقد میاد و تا اون موقع هیچ کس، دارم میگم هیچ کس! حتی باوا هم حق نداره وارد این اتاق بشه، تمام!
چندی سکوت بود و وقتی صدای محکم کوبیده شدن در آهنی عمارت اومد، صداها جریان گرفت.
صدای زن ناشناخته پشت در اومد.
- عزیزم حالت خوبه؟!
هق زدم.
- خانوم کمکم کن! داداشت می‌خواد به زور باهام ازدواج کنه! این در رو باز کن،‌ بذار من برم!
پژال: فدات بشم من عزیزم! درکت می‌کنم گلم؛ ولی ندیدی چی گفت؟ کسی جز اون حق نداره وارد این اتاق بشه.
جیغ زدم.
- اون میگه باید زنش بشم می‌فهمین؟ می‌خواد بابام رو دق بده! حالا حرف حرفِ اون؟!
پژال: فقط می‌تونم بگم متاسفم!
و بعد صداش اومد که گفت:
- بیا بریم ترلان.
پس اون یکی دیگه هم خواهرش بود!
ترلان گرفته گفت:
- تو برو من یکم باهاش حرف بزنم میام.
- باشه طولش ندی که بچه‌ا‌ت بغل مامان تلف شد.
- باشه دیگه برو!
صدای قدم‌هایی اومد و بعد همه جا رو سکوت گرفت و انگار همه رفته بودن، سرم به در تکیه زده بود و هق می‌زدم که صدای آرومش اومد.
- گلم آروم باش.
- چطوری؟ هان؟!
بعد کمی مکث، محتاطانه پچ زد.
- این‌ها شاید وجدان‌شون رو داده باشن دست انتقام‌ آوات؛ ولی من نمی‌تونم شاهد بدبخت شدن دختر مردم باشم.
مشتاق لبخندی کج روی لبم نشست. روی زانوهام نشستم و چسبیده به در گفتم:
- ی... یعنی کمکم می‌کنی؟... کک... کمکم می‌کنی از این‌جا برم؟
- آره جانم! معلومه کمکت می‌کنم؛ اما باید زمان خرید تا حواس‌شون پرت بشه. آوات تا هیچ محرمیتی بین‌تون نیست، نمی‌تونه پیشت بخوابه پس من نصف‌شب میام سراغت و کلیدهای این در رو هرطوری شده پیدا می‌کنم و کمکت می‌کنم از این‌جا بری؛ ولی باید وانمود کنی تسلیم شدی و آوات که اومد، زیاد سر به‌ سرش نذاری که روی لج نیوفته و کارم رو سخت کنه... آوات خیلی یک‌ دنده و لجبازه! حتی داداش آکام هم جرئت نداره روی حرفش حرفی بزنه!
نفس راحتی کشیدم و زود گفتم:
- پس منتظرتم! بیای‌ها خب؟!
- باشه عزیزم، باشه، من دیگه برم طفلم هلاک شد.
بابغض گفتم:
- مدیونتم، خیلی خوبی!
- آه! این حرف رو نزن لطفاً! در برابر کار داداشم این وظیفه‌‌ام هست... خب دیگه فعلاً.
سرم رو تند تکون دادم، انگار من رو می‌دید. وقتی رفت این‌بار از ذوق و خوش‌حالی کنار در هق زدم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
کمی که آروم شدم، نگاهم روی ریخت و پاش‌هایی که کرده بودم افتاد. از اون‌جایی که قرار بود فعلاً توی این اتاق باشم پس ناچاراً سمت سینی رفتم و با دست، تمام ذرات برنج و گوشت و هرچی بود رو داخل سینی ریختم که دستم چرب شد. نگاهی به اطراف کردم که جعبه دستمال کاغذی کنار چراغ خواب دیدم، پس اول سینی رو روی عسلی گذاشتم و بعد سمت دستمال کاغذی‌ها رفتم. دستم رو که پاک کردم، در باز شد و آوات به داخل اومد.
وقتی دید خودم گندکاری خودم رو پاک‌سازی کردم، لبخندی کج زد و چند دست لباس سمتم گرفت و گفت:
- تا فردا اذیت میشی، اگه با این لباس فرمت بگذرونی. بیا لباس‌های شمیم رو واسه‌‌ات آوردم. تمیزه؛ ولی اگه زیادی حساسی که باید با همون لباس‌هات بگذرونی تا فردا با هم بریم خرید.
حرصی نگاهش کردم. اون واقعاً من رو زن خودش می‌دونست؟ حرف‌های ترلان یادم اومد و واسه همین آروم گفتم:
- با لباس‌های خودم راحتم.
و روی تخت نشستم که بعد کمی مکث، لباس‌ها رو روی کمدی که هم واسه لباس‌ها بود و هم آرایشی گذاشت و سمتم اومد. با هرقدمی که سمتم برمی‌داشت مورمورم میشد و حس عذاب داشتم، سرم پایین بود؛ ولی زیرچشمی هواش رو داشتم که کنارم روی تخت نشست و تخت کمی به پایین رفت.
صدای آهش اومد و گفت:
- با من باشی قول میدم بهت بد نگذره، باهام راه بیا تا این دل آروم بشه... نمیگم بعدش بی‌خیالت میشم نه، چون تو تا آخرش مال منی حتی اگه واسه مثال پدرت‌، عمرش هم کفاف نکنه.
باچشم‌غره و خشن نگاهش کردم که دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- برای مثال گفتم.
غریدم.
- دیگه هیچ وقت چنین مثالی نزن! بابام انشاءالله سایه‌اش تا صدها سال بالا سرم باشه!
یک جور خاص نگاهم کرد، مهربون و آروم؛ ولی من زودی روم رو ازش گرفتم که گفت:
- درکل خواستم توصیه‌ها رو بکنم تا به هشدار و تهدید نرسه.
باپشت‌ چشم نگاهش کردم که مستقیماً نگاهم کرد. بعد کمی مکث گفت:
- وقتی آرومی بیش‌تر به دل می‌شینی!
دندون روی هم سابیدم و اخمی کردم که تک‌خندی زد و گفت.
- نظر شدی؟ خب شب بخیر، زود بخواب که فردا کلی کار داریم.
نه حرفی زدم، نه تایید کردم‌. هیچ نگفتم چون ممکن بود اگه لب از لب باز کنم، هوار بشم و هرچی از دهنم درمیاد رو بارش کنم.
از اتاق که خارج شد خودم رو به پشت روی تخت انداختم و نفسم رو فوت مانند بیرون دادم، ضربان قلبم از اضطراب و هیجان تند به سینه‌م می‌کوبید.
طول اتاق رو طی می‌کردم. ساعت از دوازده هم گذشته بود، اگه ترلان نیاد چی؟ مدام قلنج انگشت‌های دستم رو می‌شکستم و پوست لبم رو می‌جوییدم گردنم هماهنگ قلبم پر و محکم ضربان میزد و نفس‌های تند و کش‌دار می‌کشیدم تا که...
با صدای چرخش کلید مضطرب و هیجانی به در نگاه کردم و با اومدن ترلان، چشم‌هام پر از شوق شد و سمتش خیز برداشتم، مات زده به من نگاه می‌کرد، زودی قیافه‌ش آویزون شد و با بغض گفت:
- داداشم چطور تونست به چنین فرشته‌ای ظلم کنه؟!
اشکم دراومده بود و گفتم:
- می‌خواد انتقام بگیره! کمکم کن برم!
سرش رو به تایید تکون داد و با لبخندی دل‌گرم کننده گفت:
- واسه همین این‌جام دیگه عزیزم! حالا زود باش بریم تا متوجه‌مون نشدن.
- توی این وقت شب کجا برم؟! می‌ترسم!
- نگران نباش، من فکر همه جاش رو کردم. تو رو می‌سپرم به رفیقم معصومه، دختر خوبیه تا سپیده زد با شوهرش تا شهر می‌برتت. از من همین قدر برمیاد.
سرم رو به تایید تند تکون دادم و آروم از در بیرون شدیم.
حیاط عمارت فقط چند چراغ‌ نفتی داشت که کنار پله‌ها و در خونه‌ها به دیوار آویزون بود.
انگار قرن قاجاره!
به در خروجی رسیدیم و ترلان در رو باز کرد؛ ولی هرچی کشو در رو می‌کشید در باز نمیشد و متعجب گفت:
- چرا باز نمیشه؟!
ترسیده به عقب نگاه کردم و وقتی کسی رو ندیدم گفتم:
- چی شده؟!
- هیچ وقت قفل نبودها؛ اما الآن قفلش کردن، فکر کنم کار آوات بوده باشه!
هنوز حرفش رو برای خودم هجی نکرده بودم که صدای آوات روح رو از جسمم ربود.
- به‌ به! خواهر شوهر هم خواهر شوهر‌های قدیم!
هینی کشیدیم و به عقب چرخیدیم که مثل روح‌های سیاه! دست به سینه به دیوار تکیه زده بود، با دیدن چهره‌های ترسیده‌مون جری شد و با اخم از دیوار فاصله گرفت. ترلان با ترس لب زد.
- دا... داش!
آوات داد زد.
- ساکت‌شو ترلان! زود باش از جلو چشم‌هام دورشو!
ترلان: داداش... دا... داداش!
سمت ترلان خیز برداشت که ترلان ترسیده جیغی زد که آوات بین راه عصبی مکث کرد و از سرو صداهامون تمامی اهل عمارت بیرون ریختن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
طولی نکشید که مادر آوات، برادرهاش آکام و آرمین و زن‌هاشون، عمو و زن‌عموشون، بابک و زنش، پژال و مردی کنارش که حدس زدم شوهرش باشه و مردی دیگه جلومون سد شدن.
چشم‌هام از این همه جمعیت گرد شد، انگار دوبله شده بودن! فقط بابابزرگ‌شون و مادربزرگ‌شون کم بودن که لابد چون طبقه بالا حضور داشتن و پیری و سنگینی توی شنوایی، متوجه ما نشده بودن.
مردی غریبه سمت ترلان اومد که ترلان با گریه خودش رو بهش نزدیک کرد. از اون‌جایی هم که قبلاً با بیش‌تر این خونواده آشنا شده بودم، پس می‌دونستم کسی غیر برادرش هست و امکان داشت شوهرش باشه.
مرد: آوات چه خبرته نصف شبی؟
آوات عصبی غرید.
- از زنت بپرس که می‌خواد زنم رو فراری بده!
مرد پوزخندی زد.
- خجالت بکش آوات، بذار مهر زده بشه بعد.
آوات: ترلان رو از جلوی چشم‌هام دور کن هادی!
کمی خیره به آوات نگاه کرد و ترلان کمی خودش رو کنار کشید و گفت:
- کار اشتباهی نکردم که جلوی چشمت نباشم، تو باید خودت رو از روح بابا قایم کنی.
آوات چشم‌غره‌ای واسه‌‌اش رفت. معلوم بود ترلان حالا که شوهرش پیشش بود، دم درآورده.
مادرش: ترلان احترام داداشت رو داشته باش دختر! درضمن برفرض که می‌خواستی فراریش بدی، کجا؟
ترلان فینی کرد و گفت:
- هرجا، دلم طاقت نیاورد در برابر ضجه‌های این طفلک، بی‌تفاوت باشم، شماها همتون بی‌رحم شدین!
آوات: حرف‌هات رو زدی؟ حالا برو از جلو چشم‌هام!
ترلان گستاخ نگاهش کرد که شوهرش اون رو سمت جمعیت برد که ترلان کولی بازی درآورد.
- ولم کن هادی! من نمی‌ذارم این دختر بی‌چاره زن آوات بشه! ولم کن.
هادی: بیا بریم ترلان، توی این خونه بزرگ‌تر هست صبحی باهم حرف می‌زنیم.
آرمین پوفی کشید و زیرلب زمزمه کرد.
- مردم رو هم با سر و صداهامون زا به‌ راه کردیم.
ترلان: بزرگ‌تر؟ تمام ریش‌دارهای این خونه به گوش آقا وایسادن که چی؟ انتقام بگیره؛ ولی من نمی‌ذارم... آوات! این دختر زن تو نمیشه!
آوات پوزخندی زد و با آرامش گفت:
- مهمون اختصاصی من تو میشی.
ترلان عصبی فک منقبض کرد که با بغض گفتم:
- من خودم به ترلان گفتم از چنگال‌های گرگی مثل تو نجاتم بده! الآن هم میرم. خوراک سگ‌های ول‌گرد روستا باشم بهتر از این‌که با تو برم زیر یک سقف!
آوات چشم‌غره‌ای برام رفت و تهدیدوار گفت:
- واسه شما دارم!
از لحن و نگاهش یکه‌ای خوردم و ترسیده نگاهش کردم که آکام گفت:
- شیطون رو لعنت بفرستین، برین دیگه.
شیطون؟ این دفعه شماها توی تیررس آه و نفرین‌هام قرار دارین!
خانوم‌ها و آقایون با تعلل نگاه‌شون رو از روی ما برداشتن و آوات سمت من اومد که جیغی زدم؛ ولی خیلی وحشیانه من رو به داخل همون قفس همیشگی برد که مادرش هراسون اسمش رو صدا زد؛ اما آوات مکثی کرد و دل‌خور سمت مادرش سر چرخوند که پشت‌ سرمون بود و گفت:
- نترس دایه، اون قدرهام نامرد نیستم!
نگاه مادرش آروم شد؛ اما وقتی من رو با تقلاهای بی‌فایده‌ام داخل اتاق کرد و خودش هم داخل موند، قبض روح شدم.
عرض اتاق رو کلافه می‌رفت و می‌اومد. ترسیده نگاهش می‌کردم که یک‌ باره سرش رو مثل چی سمتم چرخوند! یکه‌ای خوردم و چشم‌هام گرد شد.
پره‌های بینیش تنگ و گشاد می‌شدن، با حرص سمتم خیز برداشت که سریعاً از ترس و شوک واکنش نشون دادم و همین که چند قدم به عقب برداشتم، تلپی روی تخت افتادم.
آوات با چشم‌هایی خشمناک سمتم خم شد که به ناچار کمی خودم رو عقب کشیدم، آب دهنم رو قورت دادم.
- وقتی از من می‌ترسی چرا میری روی اعصابم؟ هوم؟!
فقط نگاهش کردم. زبونم توان چرخیدن نداشت که از من فاصله گرفت، نفسش رو با صدا به بیرون فوت کرد.
همون‌طور که دیوونه‌وار روبه‌روی تخت قدم رو می‌کرد، انگشت اشاره‌ش رو سمتم نشونه گرفت و چندبار تهدیدوار تکون داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
- بهت گفتم نذار با تهدید نگه‌ات دارم، گفتم می‌خوام با آرامش زندگی کنیم و(داد زد) نخواستم اذیتت کنم! می‌خوای فرار کنی، هان؟ باشه برو؛ ولی؛ ولی قبلش یادت نره واسه عزا آماده باشی.
سمتم اومد و گوشی رو از داخل جیبش در آورد و گفت:
- کافیه به بچه‌ها بسپرم خلاصش کنن، تو که نمی‌خوای یتیم بشی هان؟!
ماتم زده لب زدم.
- تو این کار رو نمی‌کنی!
توی صورتم گفت:
- آره چون من قاتل نیستم؛ ولی به جون دایه که برام عزیزه قسم! دوباره بخوای پات رو از این در بیرون بذاری، نمیام دنبالت؛ اما قبل این‌که تو به حاجی‌جونت برسی، خبر مرگش واسه‌ت فرستاده میشه!
قطره اشک‌‌هام پشت‌ سر هم روون می‌شدن و با بغض و لرز گفتم:
- خیلی پ*س*ت*ی! پ*س*ت‌تر از تو خودِ خودتی! حالم ازت به‌ هم می‌خوره(...)
با پیروزی صاف ایستاد و گفت:
- نخواستم این کار رو بکنم، خودت این رو واسه خودت خواستی و حالا‌ میل با خودته. دیگه این در رو(به در اشاره زد) نه قفل می‌کنم و نه دیگه مانعت میشم، می‌تونی بری؛ اما؛ اما باید قیمتش رو هم به جون بخری!
هق زدم و گفتم:
- برو بیرون، برو! برو!
کمی مکث کرد که حسابی حرصیم کرد و بالاخره از اتاق خارج شد.
جیغی کشیدم و دوباره هق‌ هقم به هوا رفت، به حرفش عمل کرده بود و در رو قفل نکرده بود و من به راحتی می‌تونستم فرار کنم؛ اما با تهدیدی که مطمئن بودم توخالی نیست، بابام توی خطر می‌افتاد و این برام عمری عذاب داشت.
کاش هیچ‌وقت اون حرف‌ها رو نمیزد، چون نیمچه امیدی داشتم، از شرش خلاص بشم؛ ولی با حرفش مجبور بودم به خواسته‌اش تن بدم و کاش حتی دشمنم هم به این روزگار گرفتار نشه!
خیری توی این کار نبود، آوات شاید ظاهراً من رو مختار کرد؛ اما اجباری بود در پس این اختیار اجباری!
در واقع بین بد و بدتر من بد رو انتخاب کرده بودم و وای از این دل چرکین مرد!
مردی که قرار بود فردا زنش بشم و اون برای همیشه صاحب اختیار من باشه، با فکر کردن به این‌ها بیش‌تر و بیش‌تر جیغ می‌کشیدم و بی‌قراری داشتم که مطمئناً اهالی عمارت هم متوجه‌ام بودن.
با خودم عهد کردم نذارم یک آب خوش از گلوش پایین بره، به ناحق می‌خواست انتقام بگیره و من با تمام اجبارها باهاش ازدواج می‌کردم؛ ولی هرگز اجازه نمی‌دادم نزدیکم بشه فقط در حد همون کاغذ و شناسنامه کافی بود که شوهرم باشه.
شوهر؟ چه واژه دور و غریبه‌ای!
قرار بود نوروز سال جدید من رو به نریمان بدن، پسر عمه ناهید، هرچند علاقه‌ای هم از جانب من نبود؛ ولی به قول بابا و عمه، چی بهتر از ازدواج فامیلی؟
میشد دوباره اون‌ها رو دید؟ با کلی فکر و خیال، بالاخره خوابم گرفت و...
آروم پلک زدم و چشم‌هام رو باز کردم که مقابلم آوات رو دیدم که خیره به منِ.
هینی کشیدم و به عقب خزیدم و روی آرنج دستم بلند شدم، آوات روی زمین نشسته بود و از طریق یک دستش که روی تخت بود، به من زل زده بود و با واکنشم خیلی معمولی گفت:
- زیاد می‌خوابی! چطوری پس به شیفت‌هات می‌رسیدی؟
با حرص نگاهش کردم. گفت:
- پاشو صبحانه‌ات رو بخور که بریم، کلی کار داریم و نهایتاً تا شب باید تموم بشیم. (آروم‌تر) امشب مال من میشی!
لحن صداش پر از حرص، خواستن و پیروزی بود!
سرد نگاهش کردم و گفتم:
- من با تو جایی نمیام.
لبخندی کج زد و گفت:
- با این‌که قرار نیست جشن بزرگی گرفته بشه و فقط یک محرمیت ساده‌ست؛ ولی در هرحال مانع از آرزوت نمیشم.
پوزخندی زدم و من مگه حق این‌که حتی به رویا و آرزو هم فکر کنم رو داشتم؟ با بغض گفتم:
- آرزو؟
- آره، همه دخترها با فکر این‌که روزی لباس عروس بپوشن قد کشیدن، مگه غیر اینِ؟
بانفرت گفتم:
- در حال حاضر من فقط آرزوی مرگت رو دارم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
برای لحظه‌ای، فقط یک لحظه، چهره‌اش غم گرفت و دوباره به حالت بی‌تفاوتیش برگشت. سرد گفت:
- باشه هر طور مایلی، پس فقط حلقه‌ها می‌مونه که فکر نکنم دلت بخواد همراهم باشی.
- هه! خوبه می‌دونی ازت متنفرم و این کارها رو می‌کنی؟ پشیمونت می‌کنم آوات!
حرفی نزد و بعد کمی که خیره توی چشم‌هام مکث کرد، از در بیرون رفت و این دومین روزی بود که کنار بابا نبودم. بعد مرگ مامان که توی بچگیم از دست داده بودمش و خاطراتی ازش یادم نیست، بابا مصطفی هم واسه‌ام مامان بود وهم بابا، البته که تا چند سال پیش عزیز جون مادر بابام، زنده بود، خونه ما بود و من از نکات و پندهای طلاییش نهایت استفاده رو می‌بردم و الآن من به هیچ کدوم‌شون دسترسی ندارم، انگار توی برزخی گیر افتادم!
تا ظهر کسی به اتاق نیومد و واسه ناهار که شد تقه‌ای به در خورد و ترلان و پژال و دیلان به اتاق اومدن، هه! چه عجب فهمیدن یک اسیری دارن!
ترلان با بغض زودی اومد کنارم و روی تخت نشست و گفت:
- عزیزم من رو ببخش! نتونستم کاری واسه‌ات انجام بدم!
پژال هم طرف دیگه‌ام نشست و دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- باور کن تا همین یک ساعت پیش هر چی به آوات گفتیم بی‌خیال بشه، از خر شیطون بیاد پایین فایده‌ای نداشت.
خشک و بی‌روح خیره بودم به شکم گرد و برجسته ترلان و زمزمه کردم.
- خیلی خوشبختی؟
ترلان متعجب نگاهی به پژال کرد و گفت:
- متوجه نمیشم؟
اشکم روی گونه خشکم چکید و با بغض همون‌طور که چمپاتمه زده بودم و چونه‌ام روی زانوهام بود گفتم:
- حتماً خوشبختی که بچه‌ داری! شوهرت هوات رو داره! کنار خونوادتی!
با زدن این حرفم گریه‌ام شدت گرفت و پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم و شروع به هق زدن کردم.
صدای ظریف دیلان اومد که آروم گفت:
- زن‌داداش! داداش آوات بد نیست، باور کن خیلی مرد خوبیه! تو هم می‌تونی کنارش خوشبخت بشی!
ترلان: دیلان راست میگه، دل بده بهش چه دیدی شاید اون‌قدر عاشق هم شدین که نفس‌تون بند وجود هم شد!
شونه‌هام از گریه به لرزه افتاد و صدادار گریه کردم، زن‌‌داداش! عشق؟ باهم بودن؟!
اون‌ها با حرف‌هاشون به جای این‌که آرومم کنن بدتر می‌زدن داغونم می‌کردن، اون‌ها که نمی‌دونستن برادرشون من رو به چه چیزی تهدید کرده؟ وگرنه این‌جوری ازش دفاع نمی‌کردن... مار خوش خط و خال!
خواهرها ناهارشون رو آوردن پیش من تا با هم بخوریم؛ ولی من اشتهایی نداشتم و گشنه‌سوز شده بودم.
وقتی بی‌میلی من رو دیدن، خودشون هم حتی ترلان! زیاد به ظرف غذاشون دستی نزدن و در آخر تنهام گذاشتن.
از اذان عصر گذشت و نزدیک به غروب بود و یعنی کم‌کم مردهای خونه برمی‌گشتن که یکی‌شون، همون قاتل رویاهام بود!
تشنه بودم و لب‌هام خشک شده بود؛ ولی هم‌چنان اعتصاب غذا رو ترک نکرده بودم و شاید مرگ! من رو می‌پذیرفت.
چشم‌هام روی هم افتاده بود و از درون داشتم می‌سوختم؛ اما لرز و سردی بدنم رو احاطه کرده بود که دندون‌هام به‌ هم می‌خورد. تا بالای گردن زیر پتو چپیده بودم و غرق ع×ر×ق بودم.
صدای در اومد که ندا از باز شدنش می‌داد؛ اما هیچ واکنشی نشون ندادم و سینه‌‌ام از نفس زدن‌های منقطع و سریعم، بالا پا‌یین میشد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
بوی عطرش که پیچید، متوجه شدم نزدیکمِ. صدای نگرانش اومد.
- نیلوفر! نیلوفر!
خیلی بی‌رمق و خمار چشم‌هام رو باز کردم و قیافه پریشون آوات رو دیدم.
- خوبی دختر؟
اون‌قدر حالم بد بود که به کل از اعتصاب معتصاب فراموشم شد و لب زدم.
- آ... آب!
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی هیچ پارچ و لیوانی توی اتاق ندید، عصبی و کلافه غر زد.
- ایول به خودم!
سریعاً اتاق رو ترک کرد و بعد چند دقیقه یک پارچ آب و لیوانی آورد و لیوان آب رو سمتم گرفت، این‌قدر ناتوان بودم که کمکم کرد تا کمی نیم خیز بشم و من با لب‌های لرزونم، آب‌ها رو جرعه جرعه خوردم. خنک و دل‌پذیر بود!
یک‌ دفعه از سردی زیادیش سرم درد گرفت و علاوه بر اون عقم گرفت که سریعاً لیوان رو پس زدم و نیم‌ خیز شده به پهلو چرخیدم و همون چند‌جرعه آب رو روی لباسش بالا آوردم. آوات، شوکه دست‌هاش توی هوا ثابت موند و من نفس‌زنان و سرفه کنان دوباره سرم رو روی بالش گذاشتم.
زیرچشمی می‌دیدم که چندشش شده، واسه همین با یک حرکت لباس رو از تنش کند و من سریعاً نگاه ازش گرفتم و بیش‌تر سوختم، عجب مرد بی‌حیایی!
لباس رو گوشه‌ای پرتاب کرد، صداش اومد.
- چی شدی تو؟ تب داری!
چشم‌هام داشت روی هم می‌افتاد که دوباره از بازو تکونم داد و خ*م*ا*ر نگاهش کردم، آب دهنش رو قورت داد که سیبک گلوش پایین بالا رفت. گفت:
- خیلی ضعیف شدی! خاک به سرم که هوات رو نداشتم!
آمین!
- وایسا به دایه بگم بیاد یک دوایی راه بندازه.
و دوباره فوری از اتاق بیرون رفت، چندی بعد دوباره لشکری به اتاق حمله کردن و به جای تنها مادرش، تمام خانوم‌ها داخل اتاق ریختن و ترلان با شکم برآمده‌اش، یکی محکم به گونه‌اش کوبید و گفت:
- خاک به سرم! دختر مردم داره می‌میره!
آوات با اخم بهش توپید.
- زبونت رو گاز بگیر! یک تب دیگه.
ترلان: مگه نمی‌بینی داره پرپر می‌زنه؟ از آهش در نمیای آوات!
آوات پوفی کلافه کشید و با یک دستش چنگی به موهاش زد که تماماً موهای جلوی پیشونیش به عقب رفتن.
مادرش: دیلان تو ترلان رو ببر، می‌بینه حالش بد میشه، واسه بچه‌اش خوب نیست.
هه! یعنی اون‌قدر حالم اسف‌باره؟!
صدای دیلان اومد که داشت خواهرش رو همراهی می‌کرد و من سنگینی نگاه ترلان رو تا وقتی که از اتاق بیرون بره، روی خودم احساس کردم.
صدای پیرزنی اومد که غر زد.
- چرا همتون اومدین این‌جا؟ من و فرخنده هستیم دیگه! برید شماها!
صدای پچ پچ و صداهای ریز زنونه اومد و خیلی زود اتاق از اون همه تشنج به حد تعادل رسید. واقعاً داشتم زیر این همه نگاه آتیش می‌گرفتم، همیشه از این که مرکز توجه باشم فراری بودم، چون زودی گر می‌گرفتم و رنگ به رنگ می‌شدم. خواص کوفتی‌ام همین بود، تا کسی خیره نگاهم کنه سرخ میشم!
تخت بالا پایین شد که فهمیدم کسی کنارم نشسته. اتاق جز همین تخت، محل نرمی واسه نشستن نداشت و در غیر اون صورت باید روی زمین می‌نشستی.
دستی روی دست بی‌حسم نشست و فشار نرمی داد که خوشم اومد و کاش یکی بیاد و تمامم رو ماساژ بده!
- تبش خیلی بالاست.
صدای مادر آوات جواب پیرزن رو که گمونم مادربزرگ بود داد.
- آره باید پاشویش کنیم... آوات برو آب ولرم راه بنداز زود.
صدای هراسونش اومد.
- باشه، باشه.
چشم‌هام بسته بود و شاید اون‌ها خیال می‌کردن من خوابم که آزادانه حرف‌هاشون رو درغیاب آوات می‌زدن.
مادربزرگ: پسرت خیلی اشتباه کرده، آه این مظلوم تمام این خاندان رو به آتیش می‌کشونه!
صدای مادرش بابغض اومد.
- چی‌کار کنم؟! فکر کردم بی‌خیال شده باشه؛ ولی مگه شد؟! حرف حرفِ خودش و به جون بچه‌هام که عزیزترینن واسه‌ام، جرئت این‌که دیگه بهش گیر بدم رو ندارم، نشنیدین به رفتنش تهدید کرد؟ آخه من غیر این‌ها کی رو دارم؟ یادگاری‌های اون خدابیامرزن!
- آه! با این سنم کم آوردم جلوی این بچه.
با صدای آوات به مکالمه‌شون پایان دادن.
آوات: دایه این‌هم آب و پارچه، خوبه؟
فرخنده: آره آره زودی بذار این‌جا.
پتو از روم کنار رفت که لرزی کردم و صدای توبیخ‌گرانه مادربزرگش اومد.
- وایسادی چی رو نگاه می‌کنی کور؟! گل کاریت رو؟
صدای دودل آوات اومد که گفت:
- خب... عام خب وایسادم که اگه کاری بود... .
صدای شرشر آب اومد که متوجه شدم مادرش داره آب پارچه رو می‌گیره و زودی روی پیشونیم گذاشت، مادربزرگ حرف آوات رو قطع کرد و گفت:
- کاریت نداریم، زنونه انجام می‌دیم برو.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
کمی که گذشت دوباره صدای شاکی مامان‌بزرگ بلند شد.
- عه مگه نمیگم برو؟!
- نگرانشم!
- تو اگه نگرانش بودی... .
آوات کلافه حرفش رو برید.
- دالا! (مامان‌بزرگ) بس کن، میرم، میرم.
با حرف مادربزرگش که غر میزد متوجه شدم رفت.
- هیچ کس سر از کارش درنمیاره! بی‌چاره این دختر!
فرخنده: عه دایه! بچه‌ام این‌قدرهام بد نیست، درسته ناموس مردم رو دزدید؛ ولی از روزگار چه انتظار؟ شاید خیریتی شد و عاشق هم شدن.
- عشق زوری نیست وه‌یو!(عروس) شاید به‌ هم وابسته بشن؛ ولی عشق از دل میاد و پسرت از راه درستش نرفت.
هر دو آهی کشیدن و فرخنده‌ خانوم این‌قدر پاشویه‌ام کرد که نم‌ نمک خوابم برد.
آروم لای پلک‌هام رو باز کردم و خواستم به پهلو بچرخم که دیدم آوات کنارم روی تخت نشسته، یکه خوردم و اخمی کردم. معلوم نیست از کی این‌جاست؟
- خدا رو شکر تبت پایین اومده!
- ...
- قرار بود دیروز عقد کنیم؛ ولی من به خاطرت صبر می‌کنم نیلو.
پوزخندی محو زدم، چه قدر دلم برای بابا تنگ شده بود!
بغضم گرفت و چشمه اشکم جوشید که متعجب گفت:
- چی شده؟! باور کن تا حالت خوب نشه اون صیغه بین‌مون خونده... .
بین حرفش پریدم و بابغض و بی‌چارگی لب زدم.
- دلم واسه بابام تنگ شده!
مات و مبهوت نگاهم کرد و زودی اخم جایگزین حیرتش شد، بلند شد که بره بی‌توجه به محرم، نامحرم بودن‌مون، جلوش رو گرفتم و با گریه گفتم:
- خواهش می‌کنم آوات! فقط صداش رو بشنوم! لطفاً!
عصبی و کلافه نگاهش رو از گره دستم گرفت و به چشم‌هام دوخت که دوباره ملتمس گفتم:
- باور کن حرفی نمی‌زنم، فقط می‌خوام صداش رو بشنوم، خواهش می‌کنم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بخوای دو دره بری نیلو!
سرم رو به نفی تند تند تکون دادم که پوفی کشید و بعد کمی خیره خیره بهم زل زدن، گفت:
- خیلی‌ خب دستم رو ول کن.
خجالت‌ زده دستم رو پس کشیدم که از روی عسلی گوشیش رو برداشت و من تا خواستم شماره رو بدم، خیره به صفحه گوشیش اخمو گفت:
- نیازی نیست بگی، تار و پود زندگی‌تون توی دستم.
پر از نفرت نگاهش کردم که از دیدش پنهون موند و بالاخره گوشی رو سمتم گرفت و گفت:
- فقط همین یک‌ بار.
دوباره سرم رو این‌ بار با تایید تکون دادم و گوشی رو از دستش قاپیدم و دو دستی دم گوشم گرفتم.
چندی که گذشت، صدای خسته بابا به گوشم رسید که از گرمی صداش لبخندی تلخ زدم و به هق‌ هق افتادم و اون گفت:
- الو؟
- ...
- الو؟ الو؟
- ...
- نچ!
تا خواست قطع تماس بزنه، انگار از صداش پشتوانه گرفتم که نیم‌ نگاهی به آوات که اخمو خیره به زمین بود، انداختم و زبون روی لبم کشیدم، شاید این آخرین فرصتم بود!
- الو بابا من رو دزدیدن، آوردن به فی... .
آوات سریعاً سرش رو بالا آورد و گوشی رو از دستم چنگ زد و قطع تماس زد.
به گریه افتادم و با مشت‌هام به جون س*ی*ن*ه‌‌ش افتادم و جیغ زدم.
- نامرد، چی از جونم می‌خوای؟!
صدای نفس‌های کش‌دار عصبیش بلند بود و یک‌ باره خشن غرید.
- بهت نگفتم دورم نزنی؟ هان؟! گفتم یا نگفتم؟
من فقط هق می‌زدم و سعی داشتم خودم رو آزاد کنم.
- ولم کن روانی! کبود شد، دستم رو ول کن!
از طریق همون مچ دست‌هام محکم تکونم داد و گفت:
- ملاحظه حالت رو کردم، حالا که من رو خر و احمق فرض کردی، همین امروز کارها رو ردیف می‌کنم و دیگه حتی اگه جلو چشم‌هام هم جون بدی و دوای دردت، صدای بابات باشه، عمراً اگه بذارم حتی صدای نفس کشیدنش رو بشنوی! می‌خوام خوب باشم و تو نمی‌خوای!
ولم کرد که به جون مچ دست چپم افتادم، لامصب خیلی فشار می‌داد، با سکسکه گفتم:
- از ی... یک حی... حیوونی مثل... مثل تو چیزه دیگه‌ای هم... انت... انتظار نمیره آ... قا!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
فکش منقبض شد و سریعاً از اتاق خارج شد، فقط جیغ می‌زدم و من یک روز خوش، برای اهالی این خونه نمی‌ذارم!
فکر می‌کردم رفته و تا غروب قرار نیست ریختش رو ببینم؛ ولی وقتی با یک سینی صبحانه داخل اتاق شد، حرصی نگاهم رو از روش برداشتم. نون تازه و خونگی بود و معده‌ام از خالی بودن، اسید ترشح می‌کرد و تیرک میزد.
- صبحانه‌ات رو بخور.
به تاج تخت تکیه زده بودم و پاهام توی شکمم جمع بود و دست‌هام به دورشون طناب‌وار پیچیده بود. روم رو ازش گرفتم که غرید.
- لج نکن نیلو! با زبون خوش بهت میگم بخور، حوصله میت درازی ندارم!
بغضم گرفت؛ اما باز هم تغییری به حالتم ندادم که دوباره هار شد و چونه‌ام در حال له شدن قرار گرفت و چشم تو چشم باهام، خشن غرید.
- سگم نکن نیلو، به حرف‌هام بی‌محلی نکن که تو دختر همون قاضی و ممکنه نفرتم پاچه تو رو هم بگیره.
با جفت دست‌هام سعی داشتم چونه‌ام رو از زیر فشار وحشیانه‌اش آزاد کنم؛ اما مگه کسی، هم قدرتی این مرد بود؟!
- خواهیم دید نفرت تو دامنم رو می‌گیره، یا نفرین من تو رو می‌سوزونه!
پره‌های بینی‌اش گشاد و تنگ شد و چونه‌ام رو آروم رها کرد. بی‌توجه، خیلی آروم انگار که آرامشش رو به دست آورده باشه لقمه‌ای درست کرد و سمتم گرفت که با چندش گفتم:
- سگ هم از دست تو استخون نمی‌گیره!
میمیک صورتش هیچ تغییری نکرد؛ ولی از حرکاتش معلوم بود عصبی شده که دوباره چونه‌ بی چاره‌ام زیر فشار وحشیانه‌اش قرار گرفت و لقمه رو نزدیک دهنم آورد که دوباره با دست‌هام مانعش شدم و لب‌هام رو محکم به‌ هم فشردم. تقلاها و لجبازی‌های من رو که دید عاصی شد و نزدیک‌تر اومد و با فشاری که به دو طرف لپم داد، باعث شد بین لب‌هام فاصله بیوفته و اون با چپوندن لقمه توی دهنم مجبورم کرد بیش‌تر دهنم رو باز کنم، از فشار انگشت‌هاش صورتم درد گرفته بود و اون بعد موفقیت توی این کارش غرید.
- ولی تو مجبوری هرچیزی رو که من میدم رو توی این دهنت کنی، (هنوز وادارم کرده بود که چشم به چشم باهاش باشم) با زور طرفی! هرچند فکر می‌کنم راه رام کردن تو همین باشه، تا زور بهت نگن کاری رو انجام نمیدی.
خواستم اون لقمه رو تف کنم که متوجه شد و سریعاً کف دستش رو جلوی دهنم با فاصله‌ای خیلی کم گرفت و تهدیدوار گفت:
- جرئت داری لجبازی کن، ببین تا ته این سینی رو توی حلقت نمی‌کنم؟!
بعد کمی مکث که فقط و فقط نفرت بهش پرت کردم با اکراه لقمه رو جوییدم و قورتش دادم؛ اما همین که به معده‌ام رسید انگاری تازه متوجه شدم چه قدر گرسنمه که بی‌درنگ لقمه تازه درست شده توی دستش رو از دستش قاپیدم و همون‌طور که داشتم درسته اون لقمه بزرگ رو توی حلقم می‌کردم پاهام رو از تخت آویزون کردم و سینی رو از روی عسلی برداشتم و روی پاهام گذاشتم، با دهن پر به سختی گفتم:
- خودم می‌خورم.
و تند تند واسه خودم لقمه می‌گرفتم که حیرت‌زده نگاهم کرد، دوباره اخمی کم‌رنگ کرد و با تاسف زیرلب غر زد.
- با من مشکل داره، خودش رو تنبیه می‌کنه.
سرش رو به تاسف تکونی داد و خداروشکر تنهام گذاشت.
باخیال راحت ته سینی رو درآوردم و نفس صداداری هم آخرش کشیدم‌.
سینی رو روی عسلی برگردوندم. حال و روزم کمی بهتر شد، انگاری انرژی به دست آورده بودم.
چندی گذشت که تقه‌ای به در خورد، از اون‌جایی که آوات همیشه بدون اجازه در رو باز می‌کرد، پس حدس زدم کس دیگه‌ای هست.
- بله؟
در باز شد و خواهرها وارد اتاق شدن، پژال، ترلان و دیلان، البته به همراه چند زن که حدس زدم، زن‌داداش‌هاش یا دخترعمویی کسی باشن.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
حمیرا رو می‌شناختم و دو زن دیگه برام غریبه بودن، داخل دست‌هاشون چندبسته پلاستیک بود که از دور هم میشد فهمید لباس و خریده.
با لبخندی تلخ سمتم اومدن و من با اخمی روی ازشون گرفتم، بسته‌ها رو روی تخت گذاشتن و پژال کنارم نشست و الباقی ایستاده نظاره‌گر بودن.
پژال: عزیزم! باید حاضر بشی. به دخترها گفتم آب‌گرمکن رو روشن کنن تا تو میری حموم آب ولرم بشه.
نگاهش کردم و لب زدم.
- نمی‌خوام زنش بشم!
آهی از همگی‌شون بیرون شد که حمیرا خواهرانه گفت:
- می‌دونم چی‌کار کرده باهات؛ ولی عزیزجان! باور کن آوات به ظاهرش شاید بد باشه؛ اما اون‌طوری که نشون میده نیست!
نالیدم.
- واسه شماها خوبه و حکم فرشته رو داره، برای منی که از خونه و خونواده‌ا‌م جدام کرده، بدترینِ! عمراً اگه این کار رو با یک حیوون هم انجام بدن!
دختری جوون گفت:
- درکت می‌کنیم، هممون می‌فهمیمت؛ ولی چی‌کار میشه کرد؟
- شما اگه درک می‌کردین، جلوی آوات رو می‌گرفتین. بابا به کی بگم ازش بدم میاد؟! نفرت دارم بهش! نفرت! نمی‌خوامش، داره به زور وادارم می‌کنه! خدا ازتون نگذره!
و هق‌ هقم باز هم دوباره و دوباره به هوا رفت که دیلان با بغض گفت:
- زن‌داداش! این‌جوری حرف نزن. داداش آواتم بد نیست!
من فقط دستم روی سینه‌ام بود و گریه می‌کردم، پژال ناراحت گفت:
- قربونت بشم می‌بینی که هیچ فایده‌ای نداره! الآن هم کریم‌الله میاد تا صیغه رو بخونه، پاشو گلم باید حاضرت کنیم.
جیغ زدم.
- بابا نمی‌خوامش! من رو دزدیدین، می‌فهمین!
صدای عصبی آوات اومد که گفت:
- چی شده؟
پژال بدون نگاه کردن بهش اخمو گفت:
- هیچی داره از ذوق گریه می‌کنه!
آوات: برین بیرون.
ترلان: می‌خوای چی‌کار کنی باهاش؟ بسه دیگه، چه‌قدر می‌خوای عذابش بدی؟
آوات: مادر هم شدی و هنوز نفهمیدی که کاری که بهت مربوط نیست، نباید توش دخالت کرد؟‌ گفتم بیرون!
حمیرا: آوات!
آوات سرش رو به احترام کمی خم کرد و گفت:
- براژن(زن‌داداش) لطفاً شما دخالت نکن، نیلوفر قراره زنم بشه، می‌خوام کمی باهاش حرف بزنم.
ترلان: حرف بزنی یا خط و نشون بکشی واسه‌اش؟
آوات چشم‌غره‌ای براش اومد که کاملاً معلوم بود ترلان ترسیده که سرش رو زیر انداخت.
پژال شونه‌ام رو نرم فشرد و بی‌هیچ حرفی اولین نفر اتاق رو ترک کرد که با نگاه منتظر و طلب‌کار آوات، الباقی هم خارج شدن.
آوات پشت‌ سرشون در رو بست و سمتم اومد.
- مگه ما حرف‌هامون رو نزده بودیم؟
لب زدم.
- ازت متنفرم! ازت متنفرم!
- عوضش من حسابی عاشق سینه چاک تو و اون پدر پیرتم!
کمی سکوت شد که دوباره صدای کلافه‌اش سکوت رو از وسط پاره کرد.
- هرچی چموش باشی، واسه خودت سخت می‌گذره. ببین من رو‌ (با نفرت نگاهش کردم که به من اشاره کرد) تو قراره تا عمر داری داخل این خونه باشی و با اهالی همین چهاردیواری موهات رو سفید کنی، خودت رو بکشی هم جنازه‌ات دست بابات نمی‌رسه. چون قراره تا تهش تو فرا‌ق دیدنت زجر بکشه!
- چرا؟ هان؟ چرا؟ مگه بابای من بابات رو کشته؟ چرا انتقامت رو از همون‌هایی که پدرت رو کشتن نمی‌گیری؟ (جیغ زدم) چرا من آخه؟!
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و داد زد.
- این‌قدر این ن*ح*س*ی رو نکوب به سرم! من به موقعش خدمت اون‌هام می‌رسم؛ ولی قبلش ما پناه آوردیم، به پدرت و عدالتی که می‌گفت؛ ولی کو؟ کو اون عدالتی که قرار بود خون پدرم رو پایمال نکنه؟ کو؟!
رگ‌های سبز پیشونیش مثل سبزه‌ای‌، سرخی صورتش رو گرفته بود و آوات خشمناک، نفس نفس میزد.
 
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
- الآن هم یا حاضر میشی یا هم همین‌ طوری می‌برمت وسط سفره عقد، واسه‌ام مهم نیست زنم لباس سفید عروسی تنش باشه یا فرم سفید کارش، فقط یک ساعت وقت‌ داری.
حرفش رو زد، حکم رو صادر کرد و رفت. فین‌ فین کنان اشک می‌ریختم و دوباره پژال وارد اتاق شد و هراسون سمتم اومد، من رو توی بغلش کشید که سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و ضجه زدم.
چه‌ها در فکر و خیال داشتم و چی نصیبم شد!
پژال: قشنگم! نازنینم آروم باش!
- نمی‌خوام زنش بشم، نمی‌خوام!
- آه! بیا گلم بیا (من رو از خودش فاصله داد) باید ببرمت حموم، خودت رو قشنگ بشور و چند دست لباس هم واسه خودت بردار، همه منتظرتن.
پشت دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. چه غریبانه داشتن عروسم می‌کردن!
پژال یک دست لباس که تونیک سفیدی بود و شلوار سفید، با شال توری سفید بود از توی بسته‌ها برداشت و دستم رو گرفت، از اتاق خارج شدیم و به دری کوچیک رسیدیم که نزدیک اتاقی که داخلش بودم بود و گفت:
- داخل این عمارت دو حموم هست، یکی توی خونه‌ست و یکی هم این بیرون، بیا گلم برو یک دوش بگیر و زودی بیا بیرون. آوات رو سر لج ننداز!
آهی با سکسکه کردن‌هام کشیدم و بعد گرفتن لباس‌ها وارد حموم قدیمی‌شون شدم که کف‌اش رو به جای سرامیک، سیمان کرده بودن.
بعد چند دقیقه که حسابی خودم رو شستم و از لایه چرک و کثیفی رها شدم، لباس‌هایی که واسه‌‌ام انتخاب شده بود رو با اکراه تنم کردم و با چشم‌هایی سرخ شده از حموم بیرون شدم.
پژال و حمیرا توی حیاط داشتن با هم حرف می‌زدن و تا متوجه من شدن، سریع سمتم اومدن.
پژال: کریم‌الله اومده.
این یعنی تموم شد؟ برای همیشه دارم زنش میشم؟ قرار نیست کسی امدادگر من بشه؟ پس چرا توی فیلم و قصه‌ها همیشه توی چنین لحظاتی یک سوپرمن هست؟!
از پله‌هایی که سری قبل ارژنگ‌خان رو روشون دیدم بالا رفتیم و وارد خونه‌ای شدیم که سالن بزرگ و تجملاتی؛ اما به سبک قدیمی داشت. با دیدن همون دختری که توی اتاق باهام حرف زد و سینی چایی دستش بود، متوجه شدم این خونه اصلی هست و همگی این‌جا ‌جمع میشن و تنها اتاق‌هاشون که حریم خصوصی‌شون هست، بیرون، توی حیاط هست.
پژال من رو به جمعی که دور هم روی مبل‌هایی نشسته بودن هدایت کرد و روی مبلی دو نفره نشستم.
فرخنده: دیلان مادر برو چادر سفید رو بیار، روی اپن.
دیلان: چشم مامان.
مامان‌بزرگ: چطوری دخترجان؟
فعلاً خانوم‌ها حضور داشتن و مردی داخل نبود؛ اما هم‌چنان سرم پایین بود و ذره ذره اشک می‌ریختم، یعنی حالم رو نمی‌دیدن؟
باصدای یاالله گفتن آکام، خانوم‌ها چادرهاشون رو روی سرشون کشیدن و همون‌ لحظه دیلان چادری سفید رنگ به مادرش داد که فرخنده خانوم سریعاً چادر رو روی سرم انداخت که صورتم زیر چادر پوشیده شد.
صدای سلام و احوال‌پرسی و همهمه‌ای شد و صدای پیرمردی اومد که خطاب به من گفت:
- سلام عروس خانم!
جوابش رو ندادم که سکوتی شد، انگاری کسی توقع این بی‌ادبی رو از من نداشت؛ ولی با حرف آکام که پیرمرد رو که همون کریم‌الله نام داشت رو به نشستن دعوت می‌کرد، سروصداها دوباره اوج گرفت.
کریم‌الله: خب انشاءالله که به میمنت و خوشی باشه، پسرم، آوات جان! کنار عروس خانم بشین تا صیغه رو بخونم.
خودم رو جمع و جور کردم و همین که آوات کنارم نشست لرزی خفیف کردم و کریم‌الله انگار عجله داشت که زودی می‌خواست قال قضیه رو بکنه.
کریم‌الله: فقط یک عرضی داشتم، برای عروس خانم باید رضایت‌نامه از قیم‌اش داشته باشیم، حالا که قیمش این‌جا حضور نداره... .
آوات با آرامش دستی داخل جیب پشتی شلوارش کرد و گفت:
- یک وکالت نامه از پدرش هست، این هم خدمت‌تون.
متعجب سر بالا آوردم و از زیر چادر نگاهش کردم؛ ولی صورتم مخفی بود و آوات نمی‌تونست تحیر چهره‌ام رو ببینه؛ اما گویا حدسش رو میزد که لبخندی کج بهم زد و من حرصی بیش‌تر و بیش‌تر بغض کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین