. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #71
یک ماشین نارنجی رنگ قدیمی بود که داخلش مردی دیگه به همراه راننده، حضور داشت. اون دو نفر هم سریع داخل پریدن و راننده با تیکافی ماشین رو راه انداخت. با جیغ گفتم:
- من رو کجا می‌برین؟ اصلاً شماها کی هستین؟ هان؟
یکی از اون‌هایی که کنارم در دو طرف نشسته بودن، غرید.
- ساکت شو! تا صدات رو نبریدم.
با مشت به جون بازوش افتادم و گفتم:
- جرئت نداری! کی هستین شماها؟ بهتون میگم کی هستین؟
مردی که دست‌هاش رو سپر صورتش کرده بود، تا از بهت رفتارم خارج شد، عصبی سیلی محکم به من زد که گونه‌ام انگار زغال روش گذاشته بودن که این‌قدر می‌سوخت! رو به مرد اون‌ طرفیم داد زد.
- خاموشش کن این فتنه‌ رو!
با وحشت به مردِ نگاه کردم. همون‌ لحظه پارچه‌ای رو روی دماغم گذاشت. به تقلا افتادم؛ ولی تا نفس کم آوردم و خواستم تنفسی انجام بدم، چشم‌هام سیاهی رفت و...
با آب سردی که صورتم رو خیس کرد، با (هین)ی چشم باز کردم و نفس نفس زدم. اولین چیزی که به چشمم خورد، بسته‌های کاه بودن. من با وحشت نشستم که زیر دلم دردی فجیح گرفت و اخم‌هام توی هم رفت، لبم رو گاز گرفتم.
رو به‌ روم چند جفت کفش مردونه بود، نفس‌زنان و هراسون نگاهم رو به بالا کشوندم و با دیدن چند مرد (هین)ی کشیدم و با تکیه به دست‌هام سریع از جا بلند شدم.
یک پیرمرد زوار در رفته که به عصاش تکیه زده بود، کتی که بیش‌تر شبیه رو پوش چوپون‌ها بود به تن داشت و شلوار کردی به پاش بود. دو نفر دیگه هم که جوون‌تر بودن با شلوار کردی که نقشش این روزها لقب پلنگی رو بهش داده بودن و لباس‌های نیم‌آستین تنشون بود، همراه اسلحه شکاری ایستاده بودن.
- شما... ها از... از جون م... م... من چی... چی می‌خواین؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
- پس زن آوات تویی؟ هوم!
و سرش رو ریز به تایید تکون داد. با گریه گفتم:
- آقا بذار برم! من... من (به خاطر درد زیر شکمم که ناگهان تیرک کشید، دو خم شدم و دست زیر گردی شکمم بردم)آخ! آقا... بچ...بچه‌ام، بذار ب... رم! آخ! آه!
درد زیادی شده بود و پیرمرد بلند زیر خنده زد، ناگهان عصبی داد کشید.
- ستار رو نمی‌تونی با این حرف‌هات خام کنی دختر جون! ارژنگ ریشه‌ام رو خشک کرد، تمام اولادش رو ازش می‌گیرم!
از صدای دادش بیش‌تر ترسیدم و شکمم منقبض شده، درد می‌کرد. دو دستی به شکمم چسبیدم و جیغ کشیدم؛ ولی...
ناگهان با عصای چوبیش چنان محکم به شکمم کوبید که نفسم برید و دردی غیر قابل توصیف تمامم رو به آغوش کشید. به خاطره ضربه به عقب تلو خوردم، از پهلو با جسمی سخت که متوجه نشدم چی بود، برخورد کردم و به زمین پرت شدم.
دردم اون‌قدر زیاد بود که حتی نفسم بالا نمی‌اومد جیغ بزنم، مردی که حال متوجه شدم ستار هست، گفت:
- قراره باز به عزا کشیده بشن و این دل من آروم نمی‌گیره! نه تا وقتی که دم ارژنگ رو قیچی نکردم و الآن، نوبت شماست!
چشم‌هام تار رفت و جاری شدن مایعی رو بین پاهام احساس کردم، سرم سنگین شده روی زمین افتاد.
هنوز نیمه بی‌هوش بودم و از زیرپلک‌های نیمه بازم دیدم که در، جایی که متوجه شدم اسطبل مانند هست، باشتاب باز شد و از پسش یکی از همون مردهایی که من رو گروگان گرفته بود، داخل اومد. هیچ کس واسه‌اش مهم نبود چی به سرم اومده و تنها دیدم که ستار از خبری که مردی بهش داد، پریشون شد و با نیم‌ نگاهی اخمو! حواله‌ام کرد، سریع با افرادش بیرون شدن.
بچه‌ام به ورجه‌ وورجه افتاده بود و مدام تکون می‌خورد، به سختی سرم رو بالا آوردم که راهه‌ای خون رو زیرپاهام دیدم. نه! نه!
با گریه و درد، دستم رو زیر شکمم بردم و گفتم:
- آروم باش ماما... نم! آروم... باش گل‌... پس... رم! نه، تو نباید بری! نباید من رو مثل بابا... بزرگت ترک کنی! من به امید تو زنده موندم... مصطفی! مامان‌ جان! (سرم گیج می‌رفت و میل عجیبی به خواب داشتم) خدایا این یکی رو دیگه از من نگیر! می‌... میرم!
ولی انگار تقدیر واسه من فقط یک کلمه نوشته بود و تمام.
نحسی!
بچه‌ام، مصطفی من، داشت جون می‌داد و رفته‌، رفته از شدت جنب‌ و جوشش کاسته شد. من با دردی که پایین تنه‌ام رو گرفته بود، جیغ زدم.
- خدا!
و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #72
حس سبکی داشتم و درکنارش دردی رو هم احساس می‌کردم. به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم، خودم رو داخل اتاقی با نمای سفیدی دیدم.
خواستم دستم رو تکون بدم که متوجه مانعی شدم. سر چرخوندم، دیدم آوات هست که به خواب رفته و من به خاطره اون نمی‌تونستم دستم رو حرکت بدم. اخم‌هام از گیجی و درد توی هم بود و ناگهان با یادآوری اتفاقات، وحشت‌ زده دستم رو روی شکمم گذاشتم که متوجه شدم خالی و هیچ برآمدگی نداره.
تا دو خم شدم، دردی شکمم رو گرفت و انگار سزارینم کرده بودن، از سوزش! جیغی کشیدم. آوات از خواب پرید و هراسون به من نگاه کرد.
بچه‌ام نبود، مصطفی مامان نبود!
با دست دیگه‌ام به یقه آوات چنگ زدم و باگریه گفتم:
- آوات بچه‌ام! ب... بچه‌ام! م... مصطفی!
آوات با بغض نگاهم کرد و گرفته گفت:
- آروم باش عزیزم! این‌قدر خودت رو تکون نده، تازه از زیر عمل بیرون اومدی.
جیغ زدم.
- آوات میگم بچه‌ام کو؟ کجاست؟ من مصطفی‌ام رو می‌خوام! آوات بچه‌ام رو بیار! بیار پیش خودم، بچه‌ام به من نیاز داره!
آوات که متوجه حال وخیمم شد، بدون این‌که جوابم رو بده، سریعاً از اتاق خارج شد و من فقط جیغ می‌زدم و به موهام چنگ می‌زدم که تار تار کنده می‌شدن، مصطفی من کو؟!
طولی نکشید که چند پرستار و به دنباله‌شون آوات روی سرم ریختن. با آمپولی که به سرومم که از تقلاهام، پوستم رو خراشیده کرده بود و خون‌ ریزی داشتم، تزریق کردن. کم‌کم خوابم گرفت و جیغ‌هام به ناله و تکون خوردن‌هام کم‌تر شد و در نهایت تاریکی من رو فراخوند.
اون روز من تا فرداش چند بار به هوش اومدم و فقط در حد یک خواب یادمه که همه‌اش اسم پسرم رو صدا می‌زدم و این‌که باز پرستارها بهم حمله می‌کردن و باز تاریکی و خاموشی.
این‌قدر که بهم آرام‌بخش تزریق کرده بودن، ناتوان و مسکوت به پنجره چشم دوختم. خدایا! بابام رو از من جدا کردی، چرا، چرا این یکی رو دیگه از من گرفتی؟ یعنی این‌قدر در درگاهت گنه‌کار و سیه‌روئم که این‌جوری و با این شدت! داری تنبیهم می‌کنی؟ خدایا گفتم بدون بچه‌ام می‌میرم! چرا با هر کی که خو می‌گرفتم، اون رو از من می‌گیری؟ چرا خدایا؟ چرا؟
اشک‌هام صورتم رو خیس کرده بود و بی‌صدا اشک می‌ریختم، آوات اومد و به حساب رفته بود تا کارهای ترخیصم رو انجام بده.
عمه این‌ها همراه دایی اومده بودن ملاقاتم؛ ولی من این‌قدر غرق در پوچی بودم که هیچ از اومدن دایی متوجه نشدم و آوات در برابر اصرارهای اون‌ها که گفتن من رو با خودشون می‌برن، ممانعت کرد، من فقط می‌شنیدم و هیچ واکنشی نشون نمی‌دادم.
- نیلو! نیلوجان پاشو لباس‌هات رو عوض کن بریم، کارهای ترخیصت رو انجام دادم.
لباس‌های بیمارستان تنم بود؛ اما برای عوض کردن لباس‌ها نایی نداشتم.
نیلوفر از ریشه سوخت و دیگه آباد نمیشد!
نور زندگیش رو ازش گرفته بودن، گل پسرش رو! آه! بابا! بابا! بابا! یک روز خودم قصد داشتم سقطش کنم و حالا خدا این‌طوری پسرم رو از من گرفت. دامنم رو کور کرد، دنیام رو به تاریکی ابدی تبدیل کرد و نیلوفر دیگه نیلوفر نخواهد بود!
آوات که دید جوابش رو نمیدم و هیچ واکنشی نشون نمیدم، غمگین نگاهم کرد و از شونه من رو گرفت و آروم من رو نشوند. من مثل مرده‌های متحرک! به کارهای آوات که داشت لباس‌هام رو عوض می‌کرد، نگاه می‌کردم.
کارش که تموم شد سرش رو بالا آورد و به چشم‌های خیسم نگاه کرد، صورتم رو از اشک پاک کرد که دوباره آروم هق زدم‌.
کمکم کرد تا آروم از تخت پایین بیام؛ ولی این‌قدر سست بودم، پام لغزید و آوات مانع افتادنم شد، با سرگیجه ازش فاصله گرفتم.
آوات؛ ولی دوباره بهم نزدیک شد و کمکم کرد تا از اون بیمارستان کوفتی! خارج بشیم.
داخل ماشین سرم رو به پشتی صندلی تکیه زده، چشم‌هام رو بستم. آوات با این‌که آروم ماشین رو می‌روند؛ ولی با همون ریز تکون‌هایی هم که می‌خوردم، بخیه‌هام درد می‌گرفت.
ماشین متوقف شد و آوات از ماشین پیاده شده سمت من اومد، چشم‌هام رو باز کردم، به عمارت رسیده بودیم.
در رو باز کرد و خیلی نرم کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم. با قدم‌های کوچک سمت در عمارت حرکت می‌کردیم، آوات سریع در رو باز کرد و دوباره به کمک من اومد.
می‌دونستم که باز اهالی به سمتم حمله‌ور میشن، پس قبل این فاجعه، بی‌رمق لب زدم.
- نمی‌خوام کسی رو ببینم.
و بعد زدن این حرف، دستم رو کشیدم و روی شکمم گذاشتم. آهسته، آهسته سمت اتاق رفتم. وارد شدم و در رو پشت‌ سرم بستم.
آوات به دنبالم نیومد و من حالا انگار کوه غم رو به سرم کوبیدن که روی زمین افتادم و بخیه‌هام باز سوزی کشید؛ ولی من واسه‌ام مهم نبود، چون چشمم به لباس‌های کوچیک سبز و سفید پسرم که روی دیوار آویزون شده بود، خورد و داغ دلم تازه شد.
مثلاً این لباس رو از دیوار آویزون کردم تا با دیدنش آروم بگیرم و حالا...
بلند زیر گریه زدم و خدایا چرا با من این کار رو کردی؟!
از صدای گریه‌هام در باز شد و آوات داخل اومد، جیغ زدم.
- برو بیرون! نمی‌خوام ببینمت! لعنتی! پسرم رو هم تو کشتی! برو بیرون!
آوات سمتم خیز برداشت که جیغ زدم.
- ولم کن، دست کثیفت رو به من نزن، بابام رو تو از من گرفتی، پسرم رو دشمنت! (دوباره مشت کوبیدم) شدی عذاب جونم! (باجیغی فرا صوت) خدا!
از جیغ و فشارهایی که به خودم می‌دادم، بخیه‌هام کمی سرباز کردن و لباس تنم خیس و چسبون شد. متوجه شدم خون‌ریزی کردم؛ اما آوات نفهمید؛ ولی نگران و هراسون با بغض گفت:
- باشه، باشه من خدا زده! فقط آروم باش! خودت رو داغون کردی فدات بشم! اصلاً تو چرا داری خودت رو نابود می‌کنی؟ وقتی که من تقصیر کارم؟ (به سینه‌اش مشت زد و داد کشید) وقتی که خدا زده منم! تو چرا داری خودت رو اذیت می‌کنی؟(آروم‌تر و اشکین) آوات قربونت بره این اشک‌هات رو نبینه عزیزم! گریه نکن که داری می‌کشیم نیلو!
مردونه هق زد. در عجب بودم که چه‌ طور شد از اهالی خبری نشد؟! وقتی دم به دقیقه به این‌جا حمله‌ور می‌شدن؟ شاید این‌قدری درک‌شون رسید که ما واقعاً به خلوت نیاز داریم.
به خاطره خون‌ریزی که داشتم چشم‌هام روی هم افتاد و وزنم روی آوات افتاد که متوجه بی‌حالیم شد؛ اما من دیگه چیزی متوجه نشدم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #73
این‌بار که چشم باز کردم، داخل اتاق خودمون بودم و لباس‌هام رو عوض کرده بودن. یک سنگینی روی سینه چپم حس می‌کردم، یک چیزی که فقط آزارم می‌داد و باعث عذابم میشد.
با تکیه به دست‌هام با احتیاط روی تخت نشستم. من چرا این‌جام؟ چرا هنوز توی این عمارتم وقتی که همه کسم رو، همه وجودم رو صاحب این عمارت گرفته؟ چرا؟
خیره به دیوار رو به‌ رو بودم و ماتم‌ زده نشسته بودم، دلم یک حمایت می‌خواست. حمایت یک مرد رو، شاید دایی!
نگاهم رو چرخوندم که گوشیم رو روی عسلی دیدم. دوباره هم‌چنان بی‌روح به اطراف نگاه کردم؛ اما چمدونم رو ندیدم و این یعنی این‌که هنوز وسایلم خونه عمه‌ هست.
دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم، شماره دایی رو بادست‌هایی لرزون گرفتم و منتظر موندم.
- الو؟
- دایی!
- الو نیلوفر!
بابغض گفتم:
- بیا این‌جا.
- باشه، باشه دایی جان! خوبی؟!
- بیا این‌جا.
- فقط آدرس بده.
لب زدم.
- پیامک می‌کنم.
و گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم. آهی کشیدم، به سر تا سر اتاق نگاهی انداختم. خاطرات خوش! این‌جا من نداشتم، نه نداشتم!
آدرس رو به دایی ارسال کردم و با تصمیمی که گرفته بودم، دوباره شماره گرفتم، بعد چندی صدایی اومد.
- الو صد و ده؟
- ...
- سلام من... .
عرض دو الی دو و نیم‌ ساعت کسی به در عمارت کوبید و پس از چندی که صدای احوال‌ پرسی شد، من صدای دایی رو شنیدم. شهین اتاق من رو با حرف‌هایی که میزد، به دایی نشون داد و سپس در اتاق با شتاب باز شد.
دایی پریشون نگاهم کرد. لبخند کج و تلخی زدم، نیم‌ نگاهی به بیرون انداخت و سپس داخل اومده، در رو بست.
کنارم روی تخت نشست. من با حس پشتوانه داشتن، بغضم گرفت و اشک‌هام باز سرازیر شدن. دایی با غم من رو سمت خوش کشوند، از اون‌جایی هم که از حال و اوضاعم با خبر بود، با احتیاط من رو سمت خودش کشید.
نمی‌دونستم چی به سر ستار اومده؛ اما حداقلش این بود که می‌دونستم پلیس‌ها دیر جنبیدن، چون من بچه‌ام رو از دست داده بودم. از این‌که من رو هم چه‌ طوری پیدا کرده بودن و ردم رو زدن، اصلاً کنجکاو نبودم که بدونم. حتماً آوات دست به کار شده بود و بالاخره انتقامش رو از قاتلین پدرش گرفت؛ ولی تا به این‌جا من همه سرمایه‌ام رو، زندگی‌ام رو از دست داده بودم. قربانی من شدم و بچه‌ای که تازه می‌خواست طعم گس دنیا رو بچشه!
- من رو ببر.
دایی من رو از خوش فاصله داد و سوالی نگاهم کرد. سرد گفتم:
- نمی‌خوام این‌جا باشم، طلاقم رو بگیر، من رو ببر، با خودت ببر دایی!
دایی آهی کشید و سپس با مکثی که نگاه غم‌ زده‌اش روی من بود، لبخندی تلخ زد و گفت:
- باشه عزیزم! نگران هیچی نباش.
پوزخندی زدم.
- دیگه چیزی ندارم که نگرانم کنه!
چشم‌های دایی حاله اشک گرفت. با اخمی کم‌رنگ که کرد، گفت:
- دیگه نمی‌ذارم این‌جا بمونی، طلاقت رو می‌گیرم عزیزم!
از روی تخت پایین اومد. دستش رو سمتم دراز کرد که همون لحظه صدای آژیر ماشین پلیس و از پسش تق‌ تق صدای در عمارت! بالاخره همه چیز داشت تموم میشد.
بدون خداحافظی، نگاه و حتی حرفی از زیر تحیر و بهت اهالی کنار رفتم و سمت ماشین دایی که یک شاسی‌ بلند مشکی بود، قدم برداشتم. دایی به پلیس‌ها توضیح می‌داد و حالا فقط موند که آوات بیاد، سپس بسته شدن این دفتر سیاه!
ارژنگ‌ خان با اخم حرف میزد و پلیس‌ها یک گوش‌شون رو به دایی سپرده بودن و یکی هم به ارژنگ‌ خان.
وقتی چشمم به اشک‌های فرخنده‌ خانوم افتاد که بیچاره‌وار بغل حمیرا هق میزد، بغضم گرفت و آب دهنم رو قورت دادم. باید سنگ شدن رو یاد می‌گرفتم، چون زمین از سنگ هست و میشه اهالی‌اش سنگ نباشن؟! هرکس که دل داشت، چوبش رو می‌خورد و این زمونه زیادی نامرد و بی‌رحم بود. باید هم‌رنگ زمانه می‌شدی!
چشم بستم تا نبینم و هنوز سنگ شدن واسه من سخت بود و دلم تاب دیدن گریه و ضجه‌های کسی رو نداشت. نه! من آوات نبودم؛ اما کاری هم نمی‌تونستم انجام بدم.
دایی، اخمو حرف‌های آخرش رو زد و عصبی سمت ماشین اومد، سریع سوار شد و هم‌زمان که ماشین رو روشن می‌کرد، غر زد.
- مگه دستم بهش نرسه، بی‌چاره‌اش می‌کنم! حتی نمی‌ذارم دستش بهت بخوره!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #74
با سر و صدا و عصبانیت از اتاق خارج شدم. یعنی چی که نمیشد؟ چرا باید حق طلاق برای مرد می‌بود؟
صدای آوات که همراه آکام اومده بود، از توی راه‌ روی آگهی به گوش رسید. سمتش برنگشتم که ناگهان دستم کشیده شد و نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم که خودم رو کنترل کردم. راه‌ روی آگهی پر سر و صدا بود و این برای اعصاب متشنج من خوب نبود. غریدم.
- چیه؟ هان؟ چیه؟
دستم رو با ضرب پس کشیدم، فک منقبض کرد و اون هم غرید.
- فکر این‌که طلاقت بدم رو از سرت بیرون کن نیلو! بمیرم هم ولت نمی‌کنم.
صدای دایی مایه آرامشم شد، انگار کارش توی اون اتاق کوفتی تموم شده بود.
- چرا، ولش می‌کنی. مجبوری که طلاقش بدی!
آوات در برابر تیپ‌ دایی و اخلاق فرهنگ‌ رفته‌اش، زمین تا آسمون فرق داشت؛ ولی نکته مثبتی که داشت این بود، کم نمی‌آورد و اعتماد به نفسش طوری اون رو با جذبه نشون می‌داد که حتی قاضی هم اون رو با رئیس‌ جمهور اشتباه گرفته بود.
پوزخندی زد و با آرامش گفت:
- شما دیگه چرا دایی جان؟ شما که راه این قانون رو رفتی، دیگه چرا همچین حرفی می‌زنی؟ خودت هم خوب می‌دونی که تا من نخوام، طلاقی صورت نمی‌گیره.
دایی حرصی مشت فشرد و قدش نسبت به آوات کوچک‌تر بود. برای همین دایی مجبور شد گردنش رو بکشه تا هم‌ قدش بشه و غرید.
- من طلاقش رو می‌گیرم آوات آرمن! نمی‌ذارم دیگه خواهر زاده‌ام رو با بودنت عذاب بدی.
آوات، اخمو به دایی نگاه کرد. دایی پوزخندی جوابش کرد و با اشاره چشم، به من فهموند که راه بیوفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم، داد آوات بالا اومد. از پشت‌ سرمون گفت:
- مگه امضا رو از جنازه من تحویل بگیرین. نیلو! من طلاق بده نیستم!
دایی پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- لازم باشه از جنازه‌ات هم استفاده می‌کنیم!
اما من حرفی نمی‌زدم و می‌ترسیدم. ترس این‌که آوات طلاقم نده، یک هفته‌ست که زا به‌ راه دادگاه می‌شیم و آقا یک جواب میده( من طلاق ن... می... دم! ) اوف که حرصیم کرده!
دایی وکالتم رو قبول کرد و به خاطره من مجبور بود چند روزی که ایرانِ، خونه عمه باشه. خونه بابا رو که پلمپ کرده بودیم و من نه دلم می‌اومد به اون‌جا برم، چون خاطرات بابا زنده میشد و نه دلم رضا میشد که خونه رو بفروشم.
کیف دستیم رو عصبی روی مبل پرت کردم. عمه نگران گفت:
- چی شد؟
عبوس گفتم:
- هیچ!
دایی محترمانه جواب داد.
- هنوز هم سر حرفش هست و میگه طلاق نمیده.
با حالی زار! آرنج دستم رو به دسته مبل تکیه زدم و پیشونیم رو روی کف دستم گذاشتم، نالیدم.
- طلاقم نمیده! طلاقم نمیده!
عمه اخم‌کنان گفت:
- بی‌خود! مگه دست خودشه؟ اصلاً لازم شد خودم برم خونه‌شون و داد و هوار راه بندازم تا ملت بفهمن عجب اعجوبه‌هایی هستن!
دایی: نیازی به این کارتون نیست؛ ناهید خانوم! خونواده‌اش مشکلی نداشتن. اصل کاری خوده پسره‌ست که... لا اله‌ الله!
کیف دستیم رو چنگ زدم و بلند شدم. نگاه عمه و دایی روی من زوم شد، اخمو گفتم:
- می‌خوام استراحت کنم.
و تندی سمت پله‌ها رفتم. عجب گیری کرده بودم‌ها!
با سر دردی و فکری مشغول، عصبی خودم رو روی تخت پرت کردم و طاق‌باز خوابیده، ساعد دستم رو روی پیشونی‌ام گذاشتم و دست دیگه‌ام رو روی شکمم گذاشتم.
آه! مصطفی مامان!
جای بخیه‌ها بهتر شده بود؛ ولی بعضی وقت‌ها که به خودم فشار می‌آوردم، جاشون می‌سوخت و طاقت از کف می‌برید.
مثل تمام این روزها با گریه به خواب رفتم و...
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #75
صبحی قبل بیدار شدن اهالی، از خونه بیرون زدم. دلم می‌خواست با بابا حرف بزنم، ازش بخوام که به خدا بگه به من هم نگاهی بکنه، بد توی برزخ گیر افتاده بودم.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت خونه ابدی بابا راه افتادم و طولی نکشید که میون عالمی از قبر قرار گرفتم نزدیک‌تر رفتم که...
چند بار محکم پلک زدم. درست می‌دیدم؟! او... اون... اون آواتِ؟! سر خاک بابای من چی‌کار می‌کنه؟!
عصبی دندون روی هم سابیدم، واقعاً با چه رویی اومده بود؟ اون هم سر خاکی که مدام بهش نفرت پرت می‌کرد! مگه من رو واسه دق دادن همون شخص، ندزدیده بود؟ پس الآن این‌جا چه غلطی می‌کنه؟
با حرص قدم‌هام رو سمت قبر بابا برداشتم. هنوز خیلی نزدیکش نرسیده بودم، صدای هق‌ هق مردونه آوات به گوشم خورد. متعجب جا خشک کردم، آوات داره گریه می‌کنه؟!
- حاجی! حا... حاجی حلالم کن! حلالم کن که می‌دونم بد کردم! (هق زد) رو سیاهم حاجی! به ارواح خاک بابام، پشیمونم! حلالم کن تا دخترت هم من رو ببخشه، حاجی به کی بگم دردم رو؟ این‌که زنم ترکم کرد، بچه‌ام رو از دست دادم! حاجی این‌ها رو به کی بگم؟ همه این‌ها به کنار، م... من آخه چه‌ طوری طلاقش بدم؟ هوم؟ چه‌ طوری؟ نخواستم این‌طوری بشه، نخواستم این من باشم که کم آورده، حاجی قصدم زمین زدن تو بود؛ (دست‌هام مشت شد) ولی خودم زمین خوردم. عشق دخترت زمینم زد حاجی! (هق) حلالم کن، به خاطره جوونیم حلالم کن! نادونی کردم، خریت کردم؛ ولی تو ببخش! ببخش تا دخترت هم من رو ببخشه،(سرش رو خم کرد و هم‌زمان با هق زدن) دارم می‌میرم از دوریش! وقتی اون ستار (...) زنم رو دزیدید، مردم حاجی! الآن هم که ستاری نیست که آزارم بده، الآنی که گوشه زندون داره جون میده، الآنی که باید خوش باشم، نیستم حاجی! نیستم، خوش‌حال نیستم! دخترت کنارم نیست! بهش بگو برگرده، خریت کردم، تو بگو ببخشه! نادونی کردم و الآن محتاج یک فرصتم، حا... جی!
و دوباره مردونه هق زد که شونه‌هاش لرزید. چون سر صبحی بود که این‌جا اومده بودم، داخل قبرستون کسی به چشم نمی‌اومد و طرف‌های ما خلوت بود. مونده بودم آوات از کی این‌جا بوده؟
از فکر بیرون اومدم و سمتش قدم برداشتم. سایه‌ام روی قبر افتاد و آوات سر چرخوند و تا منِ بی‌روح و کوهستانی رو دید، جاخورد. زودی ایستاد و اسمم رو زیر لب صدا زد، خشک گفتم:
- تو به من خیلی بدهکاری آوات! (لبش رو گاز گرفت تا اشک‌هاش بیش‌تر جاری نشن و من با بغض) یک، بابام رو گرفتی! دو، پسرم رو!
سرش رو زیر انداخت و آزادانه هق زد، پوزخند تلخی زدم و نزدیک‌تر بهش ایستادم.
- من هیچ‌ وقت نمی‌بخشمت آوات! هیچ‌وقت، حتی اگه بابا هم تو رو ببخشه، من فراموش نمی‌کنم. نه شب‌هایی که اون روی وحشیت رو نشونم می‌دادی و نه(قطره اشکی از من چکید که پلکم پرید و با صدای لرزونی) تموم نامردی‌هات رو! بابام مرد، با تو بودن رو تحمل کردم، چون... چ... چون یک دلیل داشتم و اون هم پسرم بود. حالا، حالا که اون‌ هم نیست، (هق زدم) پس واسه چی باید پیشت باشم؟ هوم؟ چرا؟
به قبر بابا که حالا سنگش کرده بودیم، نگاه کردم. بی‌این‌که حتی اشک‌هام رو پاک کنم، کنار قبر نشستم و دستی روی سنگش کشیدم. با بغض لب زدم.
- صاحبش با غصه مرد! دخترش داره با غصه می‌میره! (به آوات نگاه کردم) نمی‌خوای تموم کنی؟ بس نیست آوات؟
زودی کنارم نشست و اون هم نه تنها اشک‌هاش رو پاک نکرد، بلکه مثل پسر بچه‌هایی که طلب بخشش دارن، زیر گریه زد.
- جلوی همین صاحب، جلوی دخترش قسم می‌خورم، جبران کنم. کاری کنم که تموم تلخی‌ها رو فراموش کنی. من بی تو می‌میرم نیلو! به جون خودت که می‌میرم! ازم نخواه که طلاقت بدم، چون هیچ‌ وقت، هیچ‌ وقت این کار رو نمی‌کنم. بالای چوب دار هم نرم، من! طلاقت، نمی‌دم نیلو! نمیدم.
هق زدم که گفت:
- می‌دونم اشتباه کردم، یک اشتباه جبران‌ ناپذیر؛ (تیز توی چشم‌هام ادامه داد)ولی نیلو! من هم پسرم رو از دست دادم! من هم داغ دارم، تو دیگه آتیش به این دل نزن که دیگه جایی واسه خاکستر شدنم، نمونده! به جون تو که نمونده!
دست‌هاش رو پس زدم و با نفرت کف دستم رو به سینه چپش زدم و گفتم:
- همین آتیشت بابام رو(جیغ زدم) بعدش پسرم رو از من گرفت!
اون هم داد زد.
- بابا من‌ هم پسرم رو از دست دادم! من هم دارم جون میدم، می‌فهمی؟!
از جا بلند شدم و اشک‌هام رو با ضرب پاک کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- تو پسری رو از دست دادی که فقط برات حکم یک اسباب‌بازی رو داشت. یک وسیله‌ای رو که تو رو به هدفت برسونه؛ (با صدای بلند)ولی من تموم کسم رو از دست دادم. زندگیم رو! آوات‌ خان! من رو با خودت مقایسه نکن که هیج وجه تشابهی بین من و تو نیست، تو از سنگی و من فقط یک شیشه که حالا شکسته. (اشک‌هام تند تند می‌ریخت و به اون یا خودم بین حرف‌هام اشاره می‌کردم) تو من رو شکستی، می‌فهمی؟ (جیغ زدم)نه! این‌قدر که خودخواهی، فقط به فکر خودتی و خودت، اصلاً برات مهم نیست که بقیه چی می‌کشن. هنوز هم می‌خوای که من کنارت باشم تا دقم بدی! آوات تو، تو منفورترین موجودی هستی که تا به حال دیدم. (با جیغ)ازت متنفرم!
با دو و گریه از کنارش گذشتم. چرا این بلا، سایه‌اش از سرم کم نمیشه؟ چرا؟ این دیگه چه عذابی بود که وسط زندگیم نازل شده بود؟ مثل گردبادی تمام هستیم رو از من گرفت. آشوب کرد و حالا داره میره؛ ولی هنوز هم آثارش می‌خواد داغونم کنه، هنوز هم می‌خواد من رو به پوچی بکشونه؛ ولی اون نمی‌دونه که من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم؟
کلید رو باگریه و تاری چشم‌هام، توی قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. با دو حیاط رو گذروندم و خودم رو به سالن و سپس سمت پله‌ها رسوندم که فقط لحظه‌ای صدای پریشون عمه رو شنیدم که صدام کرد؛ اما من تندی به طبقه بالا رفتم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #76
عمه این‌ها داشتن صبحانه می‌خوردن که من مثل زلزله به جون‌شون افتاده بودم و هنوز زمان زیادی نگذشته بود، داخل اتاقم بودم که در باشتاب باز شد و از پسش عمه، ندا و نادر همراه دایی، سراسیمه داخل اومدن. من دست‌هام رو از لای موهایی که بهشون چنگ زده بودم، بیرون آوردم و با گریه و زاری خودم رو توی بغل عمه پرت کردم.
- عمه طلاقم نمیده! چی‌کار کنم؟
عمه آروم کمرم رو نوازش می‌کرد، دایی اخمو غرید.
- بی‌ جا کرده پسره احمق! دیگه داره زیادی از حدش می‌تازونه.
از بغل عمه بیرون اومدم. رو به دایی با هق‌ هق گفتم:
- دایی... و... وقتی حق طلاق با اونِ... و... وقتی نمی‌خواد طلاقم بده... چی... چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟
روی زمین نشستم و بلند هق زدم. ناچاره گفتم:
- باید بسوزم و بسازم! باید بمیرم تا از این زندگی که فقط اسمش زندگیه، راحت بشم!(جیغ)خدا!
نادر عصبی و اخمو سریع اتاق رو ترک کرد تا حال زار دختر دایی‌اش رو نبینه. عمه و ندا با گریه کنارم نشسته بودن تا آرومم کنن و دایی، اون‌ هم کلافه بود. آوات تا اون کاغذ رو امضا نمی‌کرد، من نمی‌تونستم نجات پیدا کنم. اون طلاقم نمی‌داد و سایه نحسش تا ابد روی سرم خواهد بود، حتی اگه جدا از اون زندگی کنم.
عمه و ندا تا یک ساعتی کنارم موندن و با آرام‌بخشی که بهم دادن، من کم‌کم خواب‌آلود شدم و دلم تنهایی می‌خواست.
روی تخت دراز کشیدم و آروم‌، آروم پلک‌هام روی هم افتاد و...
با صدای زنگ تماس گوشی‌ام از خواب پریدم؛ ولی چشم باز نکردم. هیچ حرکتی هم نکردم تا بی‌خیال بشه و بعد چندی که زنگ خورد، صدا بالاخره قطع شد؛ اما دوباره زنگ خورد که باز هم جوابی ندادم.
عصبی بودم از این‌که بد خوابم کرده بود، ساعت پنج صبح بود. اخمو چشم باز کردم، طرف! دو، سه بار دیگه هم زنگ زد و وقتی دید پاسخگو نیستم، از راه دیگه‌ای مزاحمم شد و پیامک داد.
پوفی کشیدم و با چشم‌غره‌ای که به گوشی رفتم، گوشی رو از روی عسلی چنگ زدم و متوجه شدم که تمام تماس‌های از دست رفته، برای آوات بوده و حالا واسه من پیام داده. پیام دیگه‌ای هم ارسال شد که با اکراه بازشون کردم. حتی می‌خواد خواب رو هم از من بگیره، پوف!
- نیلو حالم خیلی بده!
- دارم می‌میرم، بیا! بیا تا حداقل قبل مرگم تو رو ببینم.
پوزخندی زدم، این هم یک نقشه دیگه‌شه. گوشی رو روی بی‌صدا گذاشتم و سمت عسلی پرتش کردم، من گولش رو نمی‌خورم.
ظهری با اصرارهای زیادی که کردم، ندا بالاخره رضایت داد تا لااقل توی سالاد درست کردن کمکش کنم، من فقط می‌خواستم که سرگرم بشم تا کم‌تر به بدبختی‌هام فکر کنم.
گوشی‌ام روی اپن، کنارم بود و من که هم‌چنان داشتم سالاد درست می‌کردم، با صدای زنگ تماس، چشمم رو روی صفحه گوشی انداختم. اسم ترلان خودنمایی کرد، ابروهام بالا پرید. خیلی وقت بود که با اهالی عمارت تماسی نداشتم. سمت سینک رفتم تا دستم رو بشورم و سپس گوشی رو برداشتم، برقراری تماس رو زدم و تا خواستم حرف بزنم، صدای هق‌ هق ترلان به گوشم رسید که نگرانم کرد.
- نیلو... فر! دا... داشم نیلوفر! آوات... آوات حا... حالش بده!(هق‌ هق) نیلو‌فر!
هراسون تندی گفتم:
- چی شده؟ چی شده ترلان؟!
- تهرا... نیم، بی... ا به... به بیمارستان(...)
- باشه، باشه الآن خودم رو می‌رسونم.
گوشی رو سریع قطع کردم. ندا متعجب گفت:
- چی شده نیلوفر؟ نگرانم کردی!
همون‌طور که از چهارچوب در آشپزخونه رد می‌شدم، تندی گفتم:
- به عمه بگو برام کاری پیش اومده.
- نیلوفر!
بهش توجهی نکردم و زودی به اتاق رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
سریعاً به آدرس مورد نظر رسیدم. با حساب کردن کرایه، خودم رو با دو به بیمارستان رسوندم و به پذیرش نشونه‌های آوات رو دادم که گفت کجاست.
طبقه بالا بود و من هلک‌کنان خودم رو از طبقه‌ها به بالا کشوندم. نزدیک اتاق(...) خونواده آوات رو دیدم، حدس زدم آوات داخل همون اتاق باشه.
مادربزرگ چادر مشکی‌ای سرش بود و قرآن کوچکی دستش بود و داشت اون رو می‌خوند. ارژنگ‌ خان هم کنارش تسبیح دونه می‌کرد و اخم‌هاش مثل همیشه توی هم بود. آکام، ایستاده کنار در اتاق، سرش رو آروم کلافه‌وار به دیوار می‌کوبید و آرگین مثل ژست آوات روی پنجه‌هاش نشسته و آرنج‌هاش روی زانوها و تکیه‌اش رو به دیوار کنار آکام، زده بود. آرمین عرض راه‌ رو رو طی می‌کرد و ترلان، ایستاده داشت هق میزد و اشک‌هاش رو با لبه چادر مشکی‌اش پاک می‌کرد. پژال که چادر مشکی‌اش روی شونه‌هاش افتاده بود، مثل آرمین عرض راه‌ رو رو طی می‌کرد و بچه ترلان رو آروم می‌کرد. از فرخنده خانوم خبری نبود. آب دهنم رو قورت دادم و نزدیک‌تر رفتم که از صدای قدم‌هام متوجه‌ام شدن. ترلان با گریه خودش رو توی بغلم پرت کرد، از شدت ضربه قدمی به عقب تلو خوردم.
لب زدم.
- چی شده؟
ترلان سر روی شونه‌هام با هق‌ هق گفت:
- آخ نیلوفر! نیلوفر!
بغضم گرفت و ترلان رو کنار دادم و گفتم:
- آوات!
دوباره هق زد و چشم بست، پژال عصبی گفت:
- بی‌چاره رو جون به لب کردی! (رو به من) سکته خفیف داشت، (چشم گرد کردم و هینی کشیدم) خداروشکر ردش کرد.
لب زدم.
- ا... الآن چه... طوره؟!
ترلان: می‌خواد تورو ببینه.
پژال نزدیکم شد و بچه رو به ترلان داد.
- هلاک شد بچه.
ترلان فینی کرد و با چشم‌های پف کرده و سرخ! نیما رو از پژال گرفت. پژال رو به من گفت:
- از وقتی به‌ هوش اومده، فقط تو رو صدا می‌زنه و دکترش موردی ندید اگه باهاش ملاقات کنی. فقط به تو اجازه داد، حتی مامان بی‌چاره‌ام که الآن روی تخت خوابیده و زیر سروم هست هم اجازه ملاقات با آوات رو نداره، چون دکترش گفت بیمار شاید اگه، (با بغض) اگه تو رو ببینه شاید بهتر بشه.
هراسون گفتم:
- مگه نگفتی حالش خوبه؟!
چشم‌هاش رو بست و گفت:
- تازه از زیر دست‌های دکتر، پرستار بیرون اومده و هنوز کمی سطح هوشیاریش متعادل نیست، از هوش میره و باز به‌ هوش میاد.
به گریه افتاد و روش رو از من گرفت. شرمنده به مادربزرگ و ارژنگ‌خان نگاه کردم، مادربزرگ نگران به من چشم دوخت؛ اما ارژنگ‌ خان نگاهش به پایین بود و اخم داشت.
سمت اتاق رفتم. آرگین که به احترامم از جا بلند شده بود، گفت:
- زن‌ داداش!
نگاهش کردم.
- داداشم رو اول به خدا و بعد به شما می‌سپرم!
بغضم سنگین‌تر شد. چی می‌گفتم؟
نفس عمیقی کشیدم و دستگیره در رو کشیدم. وارد شدم، آوات روی تخت دراز کشیده و سروم بهش وصل بود و دستگاه تنفسی هم متصلش بود.
با صدای بسته شدن در، چشم‌هاش رو باز کرد و تا من رو دید، نگاهش غم‌گرفت. نزدیکش شدم و کنارش روی صندلی نشستم.
ماسک تنفسی‌اش رو برداشت و آروم با لبخندی محو گفت:
- بالاخره اومدی؟
فقط خیره نگاهش کردم. تک‌خندی زد و هم‌زمان قطره اشکی از چشمش سر خورد، آهی کشید و با همون لبخند تلخش گفت:
- خیال می‌کردم رفتنی‌ام، نگو فقط یک سکته خفیف بوده! هه! نیلو! (کف دستش رو با لرز روی سینه چپش گذاشت)این‌جام سوخت! وقتی گفتی از من متنفری، من رو نخواستی، (دوباره قطره اشکی از چشمش چکید و با بغض)این‌جام سوخت!
لب‌هام رو توی دهنم بردم و بی‌صدا اشک‌هام روون شدن.
- آه نیلو! فکر کنم نفرین‌هات بالاخره دامنم رو گرفت. (هقی خفه) چون دارم جون میدم! دارم عذاب‌هایی که بهت دادم رو چند برابرش رو می‌کشم!
سرم زیر بود و لب زیرینم رو گاز گرفته، اشک می‌ریختم. دیدم دستش بالا اومد و خیره به اشک‌های روی گونه‌ام، خیسیِ صورتم رو گرفت. با لبخندی محو گفت:
- داغونم نکن! (به چشم‌هام نگاه کرد)چشم‌هات دیوونه‌ام می‌کنه، پس این‌قدر واسه منِ بی‌لیاقت نبار!
- ...
- نیلو!
- ...
غم‌ زده نگاهم کرد، دستش رو سمت دست‌های به‌ هم قفل شده‌ام نزدیک کرد که فوری دستم رو کنار زدم و دست آوات وسط راه به آرومی مشت شد، سپس با مکثی روی شکمش فرود اومد.
لب زدم.
- این‌قدر جفت‌مون رو عذاب نده!
خیره به سقف، اخم‌هاش توی هم رفت. با حرصی که خواستن رو جار میزد، گفت:
- طلاقت نمیدم.
نگاهش کردم. آهی کشیدم و بی‌هیچ حرف دیگه‌ای از روی صندلی بلند شدم که با غم نگاهم کرد؛ ولی من بدون نگاه کردن بهش، زودی چرخیدم و سمت در رفتم. دستگیره رو گرفتم، قبل این‌که در رو باز کنم با همون حالتم گفتم:
- من هم از تصمیمم بر نمی‌گردم.
دستگیره رو با ضرب کشیدم و بیرون رفتم. چشمم به نگاه غم‌ بارون فرخنده‌ خانوم افتاد که بی‌حال روی صندلی نشسته بود. فقط کمی، کمی نگاه‌شون کردم و قبل این‌که فرخنده خانوم سمتم بیاد، سر به زیر کردم و با قدم‌های بلند از پیش‌شون رفتم. یک‌ جورهایی حس شرمندگی داشتم، نمی‌دونم چرا؛ ولی شرمنده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #77
مستقیم به سر خاک بابا رفتم. وقتی آوات رو اون‌طوری ضعیف روی تخت دیدم، دلم می‌خواست از غم بترکه.
با گریه دستم رو روی سنگ‌ قبر کشیدم که گردی از خاک، روش بود.
- بابا! بابا جونم! دلم گرفته، دیگه حتی حوصله نفس کشیدن رو هم ندارم! چرا من رو با خودت نبردی؟ بابا! بابایی!
هق زدم. سرم رو به بالا گرفته، لب زدم.
- خدایا کمکم کن! یک راه نشونم بده.
شب دایی بهم گفت که کارهای طلاقم داره کم‌کم رو به‌ راه میشه و خب دایی هم کم کسی نبود، یک وکیل پایه یک دادگستری که توی خارج و داخل ایران مشغول بود و شهرت زیادی توی رشته کاریش داشت؛ ولی نمی‌دونم چرا من از این خبرش، چندان خو‌ش‌حال نشدم؟! فقط سر تایید به خبرش تکون دادم و به تنهایی‌هام پناه آوردم.
روز اول که گذشت، با بی‌قراری‌های من گذشت. یک حسی داشتم، با این‌که می‌دونستم دیگه دارم به خواسته‌ام نزدیک میشم؛ اما باز هم یک چیزی عذابم می‌داد، روز دوم هم به همین منوال گذشت و؛ اما روز بعدش سر و کله آوات پیدا شد.
خیره به چشم‌های هم بودیم. ته دلاً نگرانش بودم و اون باید بیش‌تر استراحت می‌کرد. الآن هم به سختی سرپا بود، موندم چه‌ طوری تا این‌جا رو رونده؟
نگاهش غم داشت و من برای این‌که زودتر این ملاقات رو تموم کنم، گفتم:
- دم دریم، زودتر حرفت رو بزن و برو.
هرچند که دلیل اومدنش رو خبر داشتم، لابد فهمیده که افسار همیشه دست اون نخواهد بود.
- نیلو!
- آه! آوات لطفاً تمومش کن، برو. (بابغض)بین من و تو دیگه هیچ ریسمونی نیست، تموم شد، رفت!
پلک‌هاش لرزید و گرفته گفت:
- این کار رو باهام نکن!
صداش خیلی گرفته بود که نفسم رو گرفت. برای این‌که وا ندم، سرم رو زیر انداختم و گفتم:
- نه من رو عذاب بده و نه خودت رو، (نگاهش کردم) یک هفته دیگه وقت دادگاه‌مونه.
خیره فقط نگاهم کرد و حرفی نزد، چشم بستم و در رو بستم. چرا حالم دگرگونه؟ چرا دلم خنک نیست؟ تگرگی نیست؟
آهی کشیدم که تقه‌ای آروم به در خورد، متوجه شدم آواتِ و بی‌این‌که توجهی بکنم، باگریه سمت داخل خونه پاتند کردم. باید تموم میشد، تموم میشد!
دستمال کاغذی رو روی زمین پرت کردم و یکی دیگه هق‌ هق کنان برداشتم، فین بینیم رو گرفتم. در اتاقم باز شد و عمه از پسش داخل اومد.
نگاهش نگران بود و با آهی که کشید، سمتم اومد و روی تخت نشست.
- جان عمه! چرا داره گریه می‌کنه؟
نگاهش کردم، سپس با گریه خودم رو توی بغلش پرت کردم و نالیدم.
- عمه!
- جانم! آروم باش یادگار مصطفی‌ام، آروم‌باش عزیز دل مصطفی! (بینیم رو بالا کشیدم، اون با لبخندی محو و چشم‌هایی غمگین) داییت که داره تمومش می‌کنه، چرا پس این‌قدر بی‌قراری می‌کنی جان عمه؟!
لب زدم.
- نمی‌دونم! نمی‌دونم!
آهی کشید و خیره به من، با مکثی گفت:
- دلت باهاشه؟
خشک‌ زده نگاهش کردم. گفت:
- هوم؟ دلت اون رو می‌خواد؟ همونی که مسبب این حالتِ؟
- عمه!
- آه! ازش خوشم نمیاد؛ ولی اگه می‌دونی بدون اون نمی‌تونی، (لبخندی تلخ زد) ولش نکن.
اشکم چکید، لب زدم.
- چه‌ طوری؟ چه‌ طوری بفهمم؟ او... اون خیلی اذیتم کرد!
باز آهی کشید و سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت:
- فکر کن اگه واسه همیشه نبینیش، می‌تونی زندگی کنی؟ آروم باشی؟
می‌تونستم؟
عمه وقتی سکوتم رو دید، گفت:
- تنهات می‌ذارم تا فکر کنی، فقط حواست باشه که بعداً پشیمونی، حالت نشه.
با خیرگی نگاهم بدرقه‌اش کردم. وقتی تنها شدم، آهی از سینه‌ام جدا شد، چرا این‌طوری شدم؟
تمام خاطراتم رو با آوات مرور کردم، فقط و فقط خاطرات تلخ یادآورم شد، پس چرا وقتی الآن فکر نبودنش رو می‌کنم، اذیت میشم؟ چرا؟!
پوفی از حرص و کلافگی که همراه اشک بود، کشیدم. خدایا خودت راه رو نشونم بده، فانوسم باش!
لبم رو از اضطراب می‌جوییدم، اگه... اگه پشیمون بشم چی؟ اگ... اگه باز اذیتم کنه چی؟ زنگ بزنم؟!
گوشی دستم بود و فقط کافی بود صفحه رو لمسی کنم تا با آوات تماس بگیرم. دیشب با حرف‌هایی که عمه زد، متوجه شدم واقعاً نمی‌تونم بدون اون باشم. عذابم داد؛ اما بهش خو گرفته بودم و حتی وقتی که شنیدم سکته کرده، انگار قلب من لحظه‌ای از کار افتاده بود. تمام شب رو بیدار بودم و حالا...
بالاخره زنگ زدم که چندی بعد صدای ناباور آوات که خسته و متعجب بود، به گوش رسید.
- نیلو! نیلو بگو خودتی؟ ا... الو نیلو! نیلو جان!
چه‌ قدر دلم واسه نیلو گفتن‌هاش تنگ شده بود، هقی خفه زدم. انگار صدام رو شنید و گفت:
- من قربونت عزیزم!
نفسی کشیدم و با بغض و لرزون لب زدم.
- می‌خوام... ببین...مت.
سکوت شد و یک‌ باره با بهت گفت:
- چی؟! ع... ع... ب... باشه؛ باشه.
نفسی به سختی کشیدم و سریع تماس رو قطع کردم، آه خیلی استرس داشتم و قلبم روی هزار میزد.
به گوشی‌ام تک زنگی خورد. متوجه شدم بالاخره رسید، رو پوشی نازک روی لباس‌هام تنم کردم و بی‌صدا از خونه بیرون شدم. نمی‌خواستم جایی برم، همین‌جا داخل ماشینش کافی بود که حرف‌هامون رو بزنیم.
تا من رو دید، سریع از ماشین پیاده شد و من در سکوت سمت ماشین رفتم، در رو باز کردم و نشستم که آوات هم زودی نشست.
نگاه من مستقیم به رو به رو بود و آوات، تمام رخ سمت من چرخیده بود. سنگینی نگاهش یک حسی عجیب به من می‌داد، بی‌این‌که سمتش برگردم، گفتم:
- چرا ولم نمی‌کنی؟
- آه! یعنی تا این مدت نفهمیدی؟
چرا، خیلی چیزها رو فهمیده بودم، زمان خیلی از مسائل رو برام روشن کرده بود، یکی‌اش این‌که من کنار آوات کاملم و بدون اون...
سرم رو آروم چرخوندم و چشم تو چشم باهاش شدم، دیدم با دل‌تنگی داره من رو رصد می‌کنه.
- آوات!
- جان!
نفسی کشیدم و بگم؟ بگم؟ آه باز حس اضطراب دامن‌گیرم شد، این‌بار آوات من رو با لحنی خاص! صدام زد.
- نیلو!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- فقط یک‌ بار، یک‌ بار به هر دومون فرص... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که چشم‌هاش گرد شده، سمتم خیز برداشت و...
از سرعت عملش جاخوردم. تند تند و با بغض، درحالی که داشت بوی عطرم رو از طریق گردنه شالم به مشامش می‌کشید، گفت:
- خدا رو شکرت! باور کن پشیمون نمیشی! تمام زندگی‌ام رو به پات می‌ریزم.
به چشم‌هام نگاه کرد و سپس صدای گریه‌اش اومد.
کمی که با همون حالت بودیم، آروم به بازوهای آوات فشاری رو به جلو دادم تا عقب بره. آوات اکراهاً با مکثی از من فاصله گرفت، به چشم‌هام نگاه کرد و سپس اشک‌هاش رو با لبخندی با دست پاک کرد و آهی کشید و من، نگران نگاهش کردم.
روزهای ما پر از تلخی و سردی بود، یعنی میشد که کنار هم بتونیم یک روز خوش بسازیم؟ زمونه می‌ذاشت؟
دست‌هام رو سمت خودش کشید که بلافاصله اشکش روی انگشت‌هام چکید.
لب زدم.
- باید برم.
هراسون نگاهم کرد.
- نیلو!
متعجب گفتم:
- توقع نداری که الآن باهات بیام؟ آوات من، من خیلی اذیت شدم! (دست‌هام رو بیرون کشیدم) باید بتونم خودم رو جمع کنم و نیاز به زمان دارم، ضمناً که هنوز عمه این‌ها هیچی از تصمیمم با خبر نیستن. باید امشب این‌جا باشم تا دایی بیاد و بهش بگم.
غمگین چند بار پلک زد و گفت:
- با این که این روزها عذاب زیاد کشیدم؛ ولی نمی‌دونم چرا این یک امشب، برام غیر قابل تحملِ؟
هیچی نگفتم و فقط آه کشیدم. دیگه باید می‌رفتم و واسه همین، ریز خداحافظی کردم؛ ولی آوات بدون این‌که جوابمم رو بده، فقط زل زل نگاهم می‌کرد.
نیم‌ نگاهش بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم. در حیاط رو نیمه‌ باز گذاشته بودم و وقتی به دم در رسیدم، سمت آوات که هم‌چنان داخل ماشین با غم نظاره‌ام می‌کرد، چرخیدم. با کمی مکث، نگاهم رو ازش گرفتم و داخل شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #78
دایی با بهت، عمه با لبخندی محو و یزدان بی‌تفاوت؛ ولی با کمی اخم، سرش پایین و توی فکر و نادر و ندا هم با حیرت نگاهم می‌کردن.
دایی اخم‌هاش رو توی هم برد و گفت:
- نیلوفر! تو که می‌خواستی... .
بین حرفش پریدم.
- می‌دونم دایی؛ ولی... آه! من فکرهام رو کردم.
دایی نیم‌ نگاهی به عمه کرد و رو به من گفت:
- مطمئنی؟ نیلوفر! آوات خیلی اذیتت کرده، تو رو تا به جنون کشوند و چند روز همین‌جا خونت رو توی شیشه داشت، بعد میگی که... .
این‌بار خودش حرفش رو ادامه نداد و با فوتی کلافه که کشید، به موهاش چنگ زد. عمه گفت:
- کاظم‌خان! نیلوفر حق انتخاب داره.
دایی: درسته؛ ولی... .
به من نگاه کرد و نفسش رو آه مانند خارج داد و لحظه‌ای چشم‌هاش و بست و سپس خیره به من گفت:
- باشه، من به انتخابت احترام می‌ذارم نیلوفر؛ اما امیدوارم پشیمون نشی.
سرم رو به تایید تکون دادم و سپس با لبخندی محو گفتم:
- شرمنده که به خاطرم... .
با اخمش حرفم رو برید و گفت:
- دیگه دیر وقتِ، بهتره بریم بخوابیم.
لبخندم عمق گرفت و پس از حرف دایی، همگی بلند شدیم تا به اتاق‌هامون بریم. هنوز هم از یزدان خجالت می‌کشیدم؛ ولی نه به شدتیِ گذشته و امیدوار بودم اون هم روزی عاشق و واصل بشه.
هرچند عشق تلخی و شیرینیش باهمِ و من حالا حقم بود که شیرینی عشق رو بچشم و بس بود، هرچی تلخی! بس بود.
روی تخت که دراز کشیدم، به خاطره این‌که دیشب هم نخوابیده بودم و الآن هم با وجود حس آرامشی که داشتم، بد گیج می‌زدم و فقط می‌خواستم بخوابم.
تا چشم بستم، صدای پیامکی اومد که ندایی از درونم می‌گفت آواتِ.
گوشی رو از روی عسلی برداشتم و درست حدس زده بودم، آوات بود!
- خوابم نمیاد، فردا شب جبران تمام بی‌خوابی‌هام. (و چند استیکر ب×و×س)
لبخندی از استرس زدم. این روزها در انواعی از حس و حال‌ها غرق بودم، مثل الآن که هم آرامش داشتم و هم ترس! هم خوش‌حال بودم و هم مضطرب و من فقط نگران آینده‌ام با آوات بودم، همین.
آوات سر پایین، سلامی کرد که عمه پشت‌ چشمی نازک کرد و ندا هم سنگین جوابش رو داد و دایی فقط سرش رو تکون داد. چمدونم رو به آوات دادم و اون نیم‌ نگاهی به من کرد و دسته چمدون رو گرفت.
دایی: ببین پسر! نیلوفر دیگه تنها نیست، هرچند که از اولش هم نبودش و(کمی مکث کرد) بی‌خیال نمی‌خوام گذشته‌ها رو زنده کنم. فقط خواستم بهت یادآوری کنم، اگه نیلوفر حتی یک آخ بگه کلاه‌مون بد میره توی هم.
آوات شرمنده سرش رو بالا نیاورد و گفت:
- خودم رو نمی‌بخشم اگه باز نیلوفر رو ناراحت کنم.
دایی سری به تایید ریز تکون داد و من باز اسیر حس‌های گنگ شدم.
از بابت این‌که الآن آوات شرمنده بود، هم خوش‌حال بودم و هم ناراحت. نمی‌خواستم اون رو ضعیف ببینم و از یک‌ طرف هم این‌که فهمید نمی‌تونه دیگه اذیتم کنه، آروم بودم.
نادر و نریمان نبودن و من مثل سری قبل به عمه گفتم که از طرفم ازشون خداحافظی کنه و با خودشون هم باری دیگه خداحافظی و بغل‌کشی کردم که در این بین عمه به گریه افتاد و ندا زمان هم‌ آغوشی‌مون گفت که(بهت عادت کرده بودم! خوشبخت بشی عزیزم!)
سوار ماشین شدیم و همین که از کوچه خارج و دیگه در دیدرس‌شون نبودیم، آوات روی ترمز زد و سرش رو به پشتی صندلی چسبوند و چشم بسته گفت:
- بالاخره تموم شد! مال من شدی! واسه همیشه!
لبخندی کج زدم که سمتم سر چرخوند و گفت:
- عمارت دیگه از ماتم در میاد، ممنون که برگشتی!
لبخندم گشادتر شد؛ ولی هیچ نگفتم که آوات هم لبخندی زد و سپس با مکثی که فقط با تماس چشمی‌مون گذشت، با سرخوشی ماشین رو دوباره به راه انداخت.
از این‌که می‌خواستم دوباره به اون عمارت برگردم، دیگه مثل گذشته‌ها نگران نبودم و وقتی به عمارت رسیدیم و اهالی رو دیدم، متوجه شدم که چه‌ قدر برام عزیز و دوست‌داشتنین! مادربزرگ باحرفش که گفت به خونه‌ات خوش اومدی!) حسی سراسر خوشی به من وارد شد و آرگین هم باحرفش(خوش اومدی زن‌داداش!) خوش‌ آمدگویی به من کرد و من با تک‌ تک اهالی سلام احوال‌پرسی کردم و در این بین آوات با لبخندی نظاره‌ام می‌کرد. موقع رویارویی با ارژنگ‌خان! باز حس شرمندگی به من دست داد و خجالت‌ زده سرخم کردم و خواستم روی پشت‌ دستش رو ببوسم که اجازه نداد و بی هیچ حرفی، اخمو فقط روی سرم دستی کشید و سر به تایید ریز تکون داد و حتی ترلان و بقیه دخترهای عمارت که بخت رفته بودن هم داخل عمارت بودن و انگار منتظر من بودن و این یعنی یک خانواده که همیشه و در همه‌ حال مستقبلت باشن!
با پاگذاشتنم در عمارت، انگار زندگی برگشته بود و گفت (حالا نوبت توعه، تو سواری کن) و من روی جدید آوات رو دیدم. عاشقانه‌هاش رو، مهربونی‌ها و مراعات‌ کردن‌های شب اولی که به خاطره معذب بودنم زیادی نزدیکم نمیشد. نگرانی‌هاش نسبت به من و همه چیزی که مربوط به عشق میشد! این‌قدر که خوشی من رو در بر گرفته بود که متوجه گذر زمان نمی‌شدم و دیدی وقتی خوشی، زمان چه زود می‌گذره؟ و؛ اما وای به حال این‌که تلخی روزگار رو بچشی! ثانیه حکم ساعت رو برات داره و من حالا بعد شش ماه زندگی که با آرامش در کنار آوات داشتم، قرار بود برای جشن ازدواج ندا که باهم‌کلاسی داخل دانشگاهش قرار بود ازدواج کنه به تهران بریم.
مانتوم رو تنم کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم و سمت آوات که رو به‌ روی آینه بود چرخیدم، کروباتش دستش بود و با زاری به خودش نگاه می‌کرد.
الحق که کت و شلوار برازنده هیکلش بود؛ ولی چه کنیم که آقا همین رو هم به زور و اصرارهای من تنش کرده بود و حتی خود من هم به تیپ همیشگیش عادت کرده بودم. هرچند فقط آوات و آرگین اهل کت و شلوار و تیپ‌های رسمی نبودن، وگرنه ارژنگ‌خان و آکام با آرمین حتی داخل روستا هم کت و شلوار به تن داشتن و امان از این مرد من!
باخنده نگاهش کردم که گفت:
- نمیشه این (به کروبات اشاره زد)نباشه! بابا باور کن حس می‌کنم طناب دار رو به گردنم زدن!
تک‌خندی زدم و کروبات رو از دستش گرفتم و رو به‌ روش ایستادم و هم‌زمان که داشتم کروباتش رو به گردنش می‌بستم گفتم:
- آقا! شما باید تیپت کامل باشه و بهونه هم نداریم.
کارم که تموم شد با کف دست‌هام آروم به سینه‌اش زدم و چشم تو چشم باهاش گفتم:
- می‌خوام خاص باشی!
لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت و من ریز خندیدم.
همراه بقیه اهالی که اون‌ها هم دعوت بودن، سمت تهران راه افتادیم.
رفتار عمه هنوز هم با آوات سرسنگین بود؛ ولی خب چه میشد کرد؟ باید همه چی رو به زمان می‌سپردیم تا آوات بتونه خودش رو به عمه‌ام ثابت کنه و بفهمونه که داماد لایقی برای برادر مرحومش هست.
با عمه و کسانی که دم در به عنوان مستقبل‌ها ایستاده بودن، سلام احوال‌ پرسی کردیم و داخل رفتیم. چون هوا سرد بود، مراسم رو داخل خونه گرفته بودن.
نزدیک اومدن عروس و دوماد بود و من از جا بلند شده بودم تا اگه کمکی بود به عمه بکنم و آوات با برادرش آکام مشغول گپ و گوپ بود.
توی سالن داشتم جلون می‌دادم که دایی سمتم اومد و گفت:
- نیلو!
- جانم دایی؟
دایی نفسش رو آه مانند بیرون داد و به آوات نیم‌ نگاهی انداخت و سپس رو به من گفت:
- چه‌ طوره؟ اذیتت که نمی‌کنه؟
سمت آوات چرخیدم و با لبخندی محو که جا نشین روی لب‌هام شده بود، نگاهش کردم. نفهمیدم که چه‌ قدر خیره‌اش بودم که صدای دایی اومد.
- نمی‌خواد بگی، جوابم رو گرفتم.
به دایی خجول نگاه کردم که لبخند به لب داشت و به شونه‌ام فشار خفیفی داد و لب زد.
- خوشبخت بشی دایی جان!
لبخندی زدم و من هم لب زدم.
- ممنون!
چشم‌هاش رو به تایید بست و از کنارم رد شد، دوباره سمت آوات چرخیدم و اون خوشبختم می‌کرد، مطمئن بودم.
آوات داشت واسه خودش سیب پوست می‌کند که کنارش نشستم و ناگهان چشمم به یقه‌اش خورد.
- آوات!
متعجب از لحن شاکیم نگاهم کرد و وقتی چشم‌های گرد شده‌ام رو دید، مظلوم گفت:
- خفه بودم باور کن!
آقا کروباتش رو برداشته بود و من چشم در حدقه چرخوندم و دیگه بیخیالش شدم، حرف، حرف خودش بود و من هم نمی‌تونستم کاری بکنم.
یک موز برداشتم و باشور و شوق بهش گاز زدم و امشب قرار بود یک سوپرایزی عالی برای آوات داشته باشم. دوباره با عشق سمتش چرخیدم که با کاری که کرده بود، نتونستم دیگه تحمل کنم و بلند زیر خنده زدم.
دکمه اول و دوم لباس زیر کتش رو باز کرده بود و سیبش رو می‌خورد که با صدای خنده من خودش هم خنده‌اش گرفت و با لبخند گفت:
- اصلاً عادت ندارم بهشون!
هم‌چنان که می‌خندیدم، سرم رو هم به تاسف تکون دادم و امان از این مرد من!
مراسم تموم شد و من ندا رو بغل کردم و با آوات واسه‌اش آرزوی خوشبختی کردیم و همین‌ طور برای آقا دوماد.
بعد خداحافظی و... که کردیم دوباره یک کله سمت روستا روندیم و آوات با این‌که خسته بود؛ ولی باز هم رانندگیش رو می‌کرد.
به زندگیم فکر کردم، به این‌که الآن با شغلم چی‌کار کنم؟ اصلاً یک پرستاری رو که زندگیش رو زندگی نامنظم کرده بود، می‌پذیرفتن؟ باید در اسرع وقت به این موضوع رسیدگی می‌کردم. بی‌خودی که عمرم رو پای درس و مشق نذاشته بودم که!
چون ع×ر×ق کرده بودم، همین که به عمارت رسیدیم سریع لباس‌هام رو برداشتم و به حموم رفتم.
یک دوش چند دقیقه‌ای گرفتم و زودی هم به اتاق پناه بردم تا باز سینه‌ پهلو نکنم. در رو که بستم و سمت تخت چرخیدم، دیدم آوات خواب هفدهمین پادشاه رو می‌بینه. پوفی کشیدم و مثلاً می‌خواستم امشب رو سوپرایزش کنم‌ها!
روی تخت نشستم و با لبخندی محو و نگاهی که رنگ عشق داشت، بهش نگاه کردم. این‌قدر خسته بود که فقط کتش رو از تن کنده بود و روی تخت خوابیده بود.
آروم، گفتم:
- آوات! عزیزم!
- ...
- آوات بیدارشو می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
- هوم؟
خواب‌آلود بود و هنوز چشم‌هاش بسته بود.
- چشم‌هات رو باز کن تا بهت بگم.
ملچ ملوچی کرد و چشم بسته گفت:
- بگو می‌شنوم.
با این‌که شک داشتم با این خواب‌آلودگیش متوجه حرف‌هام بشه؛ اما به خاطره ذوقی هم که داشتم سر سمتش خم کردم و گفتم:
- من حامله‌ام!
- ...
متعجب صداش زدم که باز فقط صدای نامفهوم از خودش بیرون داد و کلافه گفتم:
- آوات!
- نچ، نیلو بذار بخوابم باور کن خسته‌ام!
- باشه بخواب؛ ولی اول گوش کن که چی میگم!
- هوم، باشه باشه.
و خمار و کمی لای پلک‌هاش رو باز کرد که با شوق گفتم:
- داری بابا میشی!
سرش رو ریز تکون داد و خواب‌آلود لب زد.
- باشه میرم دنبالش.
جا خوردم، آه معلوم نیست خواب چی رو می‌بینه که می‌خواد بره دنبال بچه‌ای که تازه خودم امروز تست گرفته بودم و متوجهش شده بودم، بگرده. حرصی بلند صداش زدم که از خواب پرید و سریعاً هم نشست. آشفته نگاهم کرد که پوکر و دل‌خور نگاهش کردم و اون انگار تازه متوجه شد چی بوده و چی شده که رفته رفته چشم‌هاش گرد شد و با صدای بلند گفت:
- چی؟!
دیگه واسه حرف زدنش دیر بود، از دستش ناراحت بودم، من باکلی ذوق و شوق واسه‌اش خبر رو دادم آقا زیر پرم زد. مثلاً خواستم ناز کنم و برای همین پشت چشمی نازک کردم و روم رو ازش گرفتم؛ ولی یک دفعه که سمتم حمله‌ور شد، چشم‌هام گرد شدن و از اون‌جایی هم که لبه تخت بودم با حرکتی که کرد، دو نفری روی زمین افتادیم و جیغ من هوا رفت. تند گفت:
- ای وای! ای وای! طوریت که نشد؟
حرصی نگاهش کردم؛ ولی کم‌کم خنده‌ام گرفت و میون خنده و حرص گفتم:
- آخر پیرم می‌کنی تو!
آوات؛ ولی دست‌ پاچه و با نگاهی خاص! نگاهم کرد و سپس با مکثی، بغض‌آلود لب زد.
- بهترین خبر رو بهم دادی! باورم نمیشه.
لبخندی زدم و به چشم‌های براقش نگاه کردم، دوباره بعد مکثی گفت:
- نیلو!
- جانم!
- چی بگم؟
لبخندم عمق گرفت و لب زدم.
- دوست دارم!
تک‌خندی زد و با بغضی سنگین‌تر که صداش رو خش‌دار کرده بود گفت:
- دوست دارم!
و من به این اعتراف شیرین و همیشگی‌اش، چشم بستم و لبخندم هم‌چنان پا برجا بود!
از هم فاصله گرفتیم که من نشستم و آوات گفت:
- خداکنه دوباره روی من حساس نشی که دیگه نمی‌تونم!
بلند زیرخنده زدم و آوات با لبخندی مظلومانه نگاهم کرد و این یعنی زندگی!
صبحش که خبر رو به اهالی دادیم، بیچاره‌ها نمی‌دونستن چه‌طوری خوش‌حالی‌شون رو ابراز کنن؟
آوات با حرفی که در جمع زد، من رو متعجب‌زده و غافلگیر کرد. اون گفت که اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو مصطفی و اگه دختر باشه آمین می‌ذاریم، مصطفی به خاطره من و آمین، برای آمین بودن دعاهایش و من غرق در این همه خوشی بودم و قدردان، نگاه عاشقانه حواله‌اش کردم.
چشم ببندان، لب بخندان
گاهی وقت‌ها لازم که در برابر سیاهی‌های زندگی چشم‌هات رو ببندی و تنها لبخند بزنی تا زندگی بفهمه هیچ نتونسته زمینت بزنه!
چشم ببندان، لب بخندان
گاهی وقت‌ها باید فرصت داد، به خودت به بقیه تا دوباره زندگی کردن رو یاد بگیری.
چشم ببندان، لب بخندان
گاهی وقت‌ها بخشش خیلی بهتر از کینه به دل گرفتن و ببخش و رهاشو، زندگی زیبایی‌های زیادی داره پس...
چشم ببندان، لب بخندان

پایان

*********************
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم زمین رو چرخش برم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم! باکلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوست‌دارتون... آلباتروس!
یاحق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #79


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین