. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #51
با صدا زیرگریه زدم، کف دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره.
یک‌ باره آوات سمتم اومد و...
هل کردم و سعی داشتم پسش بزنم؛ اما بی‌فایده بود، نالیدم.
- ولم کن!... آوات و... ولم کن بهت... می... گم!
تغییری به حالتش نداد.
- از زجر دادنم... چه... چه نفعی می‌بری؟ ها... هان؟!
- ...
نالیدم.
- تو رو جون هرکی دوست داری ولم کن! من... م... من نه تو رو می‌... خوام نه خونواده‌ات رو، شما... شماها هیچ‌ وقت جای خونواده من رو... نمی‌گیرین...(حرصی و با جیغی خفیف، ادامه دادم) ولم کن بهت میگم! آوات ولم کن. خدا!(هق‌ هق و دیگه تقلایی نکردم) چه گناهی کردم تو شدی عذاب جونم؟ چه کفری کردم که حالا دارم توی جهنم دست و پا می‌زنم؟ آوات خدا نبخشتت الهی! الهی هرچی من کشیدم رو تو هم بکشی، تا ببینی چه سخته تو رو از خونواده‌‌... ات دو... دور کنن! الهی... .
دیگه هق‌ هق گریه‌ام نذاشت ادامه آه و نفرینم رو بگم. آوات، حرصی زیر گوشم لب زد.
- نمی‌خوای بری، باشه نرو. عوضش من هم خونه می‌مونم.
این‌قدر وضعیت‌مون خفقان‌آور بود که کمرم درد گرفته بود و نفسم به زور بالا می‌اومد.
- دارم... خفه... می... شم و... ولم کن!
همیشه کمی مکث توی انجام کارهاش داره و همین من رو به جنون می‌کشونه. بعد مکثی که کرد آروم و خیلی آهسته، فشار دست‌هاش رو کم کرد که زودی به عقب خزیدم؛ اما به تاج تخت خوردم و نشد فاصله بیش‌تری بگیرم.
اشک‌هام رو پاک کردم. صدای آوات رو با بغضی شنیدم، اول به گوش‌هام شک داشتم؛ اما وقتی اشک‌هام پاک شدن و دیگه تار ندیدم، با دیدن چشم‌های پر و قیافه آویزونش، مطمئن شدم که خود آواتِ.
- من این درد رو کشیدم خانم پرستار!(پوزخندی تلخ زد) همه یک طرف بودن، بابام یک طرف! اردلان‌ خان همه کسم بود، تو چی؟ این رو می‌فهمی؟ وقتی... وقتی کشتنش! جسد خونیش رو جلوی در عمارت گذاشتن، (یک قطره اشک از چشمش چکید) انگار تموم خونواده‌ام رو از دست دادم! نیلو خانم! خانم پرستار! دختر یکی یک دونه قاضی! من هم این دردها رو کشیدم! منتهی تو پدرت زنده‌ست؛ ولی من(میون گریه و اشکش اخمی خشن کرد) من جسد خونی پدرم رو به چشم دیدم!(به خودش اشاره زد) منی که تا از شیر باز شدم، چسبیدم ور دل بابام و (صداش رو بالا برد)حالا! نه پدری هست و نه پشتی که من رو دل‌گرم کنه! کسی نمی‌دونه چی توی(با حرص به سینه چپش کوفت) این‌جا می‌گذره؟ کسی نفهمید آوات چی کشید و حالا هم(آروم؛ ولی باکلی بغض و گرفتگی ادامه داد) این‌قدر سنگ بی‌رحمی من رو نزن به سرم، چون من بی‌رحم‌تر از دست روزگار نیستم!
من هم دوباره به گریه افتادم، چونه‌ام لرزید و قطره اشکی صورت تازه خشک شده‌ام رو خیس کرد.
- وقتی دردش رو کشیدی، پس چرا من رو درک نمی‌کنی؟ چرا با زندگیم این کار رو کردی آوات! هان؟ چرا؟ خودت هم خوب می‌دونی بابام بی‌تقصیره! بابام فقط به قانون عمل کرد.
حرصی فک منقبض کرد.
- چه قانونی؟ وقتی که مظلوم ما بودیم و درآخر هم یک نفر دیگه سینه سپر کرد! چه قانونی وقتی حتی فرصت بیش‌تری ندادن تا مدرک پیدا کنیم؟(داد زد) از چی حرف می‌زنی؟ از کدوم عدالت؟
من هم جیغ زدم.
- خب باید می‌رفتی پیش کسی که این قانون‌هارو بنا کرده، نه پدر بی‌چاره من که هیچ گناهی نداشت، آوات نه از آه من درمیای و نه از آه اون پیرمرد!
بیرون این‌قدر سر و صدا بود که متوجه داد و فریادهای ما نشن، البته زیاد تن صداهامون بالا نبود، فقط محض این‌که صداهایی که گوش جسم نمی‌شنید رو شنوای روح و روان، بشنوه صدامون رو بالا می‌بردیم.
اشک‌هاش رو پاک کرد و چشم‌هاش سرخ بودن، نه از گریه، چون فقط چند قطره اشک بیش‌تر نریخته بود و در واقع از حرص و غضبش رگ‌های خونی چشمش نمایان شده بودن.
جوابی نداد و از اتاق خارج شد. با حرص مشتم رو به بالش کوبیدم و آزادانه هق زدم، خدایا پس کی تموم میشد؟ خسته‌ام!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #52
صدای فرخنده خانوم متعجب از توی حیاط اومد.
- وا! چرا؟ خب بیاد حالش هم بهتر میشه.
صدای گرفته آوات جوابش شد.
- سر درد داره، من این‌جا می‌مونم شماها برین.
پژال: نچ! این‌جوری که نمیشه، جای شماها خالی، حال نمیده!
آوات: بی‌خیال دیگه، انشاءالله یک بار دیگه.
ترلان: مثلاً خواستم کمی حال و هوای همگی رو عوض کنم، چه حیف شد!
فرخنده: خب اگه کاری بود یا حالش بدتر شد، ما رو خبر کن باشه؟
آوات: اون‌قدرهام وخیم نیست، هواش رو دارم.
پوزخندی زدم و آوات چه حرف‌ها که نمی‌گفت، هه!
سر و صداها دوباره اوج گرفت و رفته، رفته صداها دور میشد، بیش‌تر صدای جیغ و شادی بچه‌ها به گوش می‌رسید.
وقتی تماماً سکوت شد، آهی کشیدم و بیش‌تر دلم گرفت، پشیمون شدم و کاش باهاشون می‌رفتم؛ ولی باز ندایی از دلم می‌گفت تو و قفست!
در اتاق باز شد، آوات با شونه‌هایی افتاده روی تخت نشست. از با اون بودن، اکراه داشتم؛ اما مگه میشد کاری کرد؟
به تاج تخت تکیه زد و توصیف ژستش این‌طوری بود که کف پای راستش روی تخت بود و پای دیگه‌اش کنارش دراز شده و یک دستش رو روی زانوی راستش گذاشته بود و آروم خیره به دیوار رو به‌ رو گفت:
- از قدیم باهاشون دشمنی داشتیم، به خاطره خون و خون‌ریزی‌هایی که اصلاً عمدی نبود. ستارخان یک پسر داشت به اسم طاهر و منتهی به خاطره سرطانی که داشت، پسرش ناکام جونش رو داد و از خودش یک زن و بچه‌ای جا گذاشت. باقر نوه ستار! مثل پدربزرگش بار اومد و مثل همون مستبد و محکم! به خاستگاری عمه الهام اومد؛ ولی سالار دخترش رو به نوه ستار نداد و همین شد که کدورتی بین دو قوم بزرگ کُرد به وجود اومد، نمی‌دونم شاید روزگار نمی‌خواست ستار، دنباله‌ای داشته باشه چون بعد اون مراسم خاستگاری، باقر خودش رو کنار کشید و طبق گفته ستار، از یک دختر غریبه خاستگاری کردن. اوضاع همین‌طور می‌گذشت تا می‌دونی چی شد؟ عمو ارسلانم با باقر که با عیالش داشت به سفر می‌رفت، توی راه تصادفی می‌کنن و این بین عمو ارسلان دو ماه توی کما میره؛ ولی باقر و زنش با دو بچه‌اش همون دم تموم می‌کنن، این شد که ستار با ما به چپ افتاد و بعدش می‌دونی چی‌ شد؟( سمت من که کلاً محو این داستان شده بودم، سر چرخوند و با پوزخندی تلخ ادامه داد) از اون‌جا بود که ستار خون و خون‌ریزی به راه انداخت و اول از همه کسی رو از دور کنار زد که سهواً و غیر عمد، نوه‌اش رو کشته بود. ما دیه و کارهای قانونی‌اش رو انجام دادیم، هرچند که تقصیر کار هر دو طرف بود؛ ولی ستار بود و قانون‌های خودش! عمو ارسلان تازه از کما دراومده بود و هنوز سر پا نشده بود که توی همون بیمارستان ،دخلش رو آوردن. نمی‌دونم چه‌ طوری؟ شاید زهری چیزی توی سرمش تزریق کردن؛ اما هر طور بود، خاندان آرمن رو به عزا کشوندن.
مکثی طولانی کرد. به چهره برزخی شده‌اش که دوباره خیره به دیوار بود، نگاه کردم.
- انگار دلش خنک نشد که باز دست به قتل زد و دوباره ماتم رو دعوت این خونه کرد. بعد مرگ عمو ارسلان، ما از کردستان اومدیم بیرون. گفتیم به خدا واگذارشون می‌کنیم و هنوز شک داشتیم که این کار، کار ستار باشه؛ ولی درکل دشمن کم نداشتیم و زمانی که هنوز آکام هفت، هشت سالش بود، سنندج شهر اجدادی‌مون رو ترک کردیم؛ (خشمگین غرید)اما؛ اما بعد مرگ بابا دیگه سکوت نکردیم و مطمئن بودیم که کار، کار خودشِ! هه! مثلاً به قانون و عدالتش پناه آوردیم! آه! چی شد؟ هه!
سرش رو به تاسف تکون داد، لبخند کج تلخی روی لب داشت.
اصلاً نمی‌دونستم تا این حد این خونواده سختی کشیده و بی‌چاره مامان‌بزرگ و ارژنگ‌ خان!
دیگه حرفی نزد و سکوت کرد، از توی جیب کاپشنش جعبه سیگاری بیرون آورد و یک نخ بیرون کشید، با فندکی که به دست داشت، سیگار رو روشن کرد و دود و دودکاری رو شروع کرد.
از بوی سیگار سردرد می‌گرفتم؛ ولی به خاطره این‌که آتو دستش ندم، حاضر شدم این درد رو به جون بخرم.
هنوز توی بهت و فکر زندگی‌نامه‌شون بودم؛ اما همین که بوی سیگار به مشامم خورد، انگاری کسی با لگد به معده‌ام زد که محتویات معده‌ام یک‌ باره به بالا هجوم آوردن و از اون‌جایی که صبحانه کم خورده بودم، عق خالی زدم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #53
آوات متعجب سمتم چرخید و گفت:
- چی شدی؟
دوباره عق خالی زدم و با دستم جلوی بینی‌ام رو گرفتم. اخم‌هام توی هم بود و سریع از روی تخت پایین پریدم، به بیرون رفتم و کنار حوض نشستم.
هوای پاک که بهم خورد، حالم بهترک شد. آوات از اتاق خارج شد و سمت من اومد؛ ولی تا دوباره بوی سیگار رو استشمام کردم، عق زدم و بدبختی این بود که هیچی بالا نمی‌آوردم و به سختی نفسم بر می‌گشت.
آوات هراسون و نگران گفت:
- چرا یک‌ دفعه همچین شدی؟!
سیگار دستش نبود؛ اما انگار یک دفعه‌گی حس بویایی‌ام فعال شده بود و از فاصله چندقدمی هم به راحتی میشد بوی سیگار رو حس کرد، با دستم بهش اشاره کردم عقب بره؛ ولی اون خنگ‌تر از این حرف‌ها بود.
- برو... برو عقب!
و دوباره عق!
- چرا؟! وایسا ببینم چت شده؟
سمتم اومد که جیغ زدم.
- بو میدی، برو عقب؟
سرجاش خشک ایستاد و متعجب نگاهم کرد، لب زد.
- من بو میدم؟! نکنه... نکنه به بوی سیگار حساسیت داری؟!
جلوی دهنم رو گرفته بودم و نفس، نفس می‌زدم.
- نمی... نمی‌دونم، آخ می‌خوام‌‌... می‌خوام بالا بیارم!
دوباره به معده‌ام زور اومد و این‌بار محتویات معده‌ام رو بالا آوردم، تلخ و گس‌ مزه بود!
آوات به موهاش چنگ زد و گفت:
- پاشو ببرمت درمونگاه.
بی‌حال سر به نفی، بالا انداختم و از جا بلند شدم. فاصله بین‌مون حدوداً به شش، هفت قدم بزرگ می‌رسید.
- نزدیکم نیای‌ها! حالم بد میشه.
فقط نگاهم کرد و اخم‌هاش کم‌رنگ توی هم گره خورده بود، تلوخوران سمت اتاق رفتم که بوی سیگار رو داخل اتاق حس کردم و همون‌جا دم در، دوباره عق‌خالی زدم. آوات سمتم خواست خیز برداره که دستم رو بالا آوردم، باز خشکش زد؛ اما حرصی نگاهم کرد.
کنار دیوار تکیه زده، سمت زمین سر خوردم و بدنم می‌لرزید. این‌که چرا یک‌ دفعگی این‌ طوری شدم؟ واسه‌ام سوال شده بود.
- لااقل پاشو برو طبقه بالا.
بی‌رمق نگاهش کردم و بعد مکثی، آروم از جا بلند شدم و تلوخوران سمت پله‌ها رفتم.
توی سالن دراز کشیدم و از بالش‌هایی هم که گوشه سالن روی هم افتاده بودن و نماد پشتی رو داشتن، یکی برداشتم و زیر سرم کردم.
آوات دم در ایستاد و گفت:
- بهتری؟
فقط سرم رو به تایید خفیف تکون دادم، محتاطانه گفت:
- بیام تو؟
نگاهش کردم.
- بو میدی.
پوفی کشید و سریع از دم در کنار رفت، یک ربعی تنها بودم و کم‌کم داشت چشم‌هام روی هم می‌افتاد که صدای پاهایی شنیدم، خمار لای پلک‌هام رو باز کردم.
آوات داخل خونه اومد و لباس‌هاش رو عوض کرده و موهاش نمناک بود، یعنی به خاطره من رفته بود حموم و لباس عوض کرده بود تا حالم بد نشه؟! از این توجه‌اش متعجب شدم؛ ولی تا خم شد که کنارم بشینه، بوی تنش که بهم خورد، باز به معده‌ام فشار اومد و نیم‌ خیز شده، به پهلو چرخیدم و عق‌ زدم.
صاف ایستاد و غر زد.
- دیگه چته؟ من که لباس‌هام رو عوض کردم!
با یک دستم جلوی بینی‌ام رو گرفتم و با دست دیگه‌ام بهش اشاره کردم فاصله بگیره.
چون شال سرم نبود، نمی‌تونستم زیادی مانع نفود بو بشم و اخمو زیر دستم، گفتم:
- برو عقب!
فک منقبض کرد و ناگهان چشم تنگ کرد و مشکافانه بهم نگاهی انداخت.
- نکنه همه‌اش بازیه؟ می‌خوای به این بهونه من رو از خودت دور کنی؟ کور خوندی!
درست بیخ به بیخم نشست که از بوی تنش که هنوز سیگاری بود، عقم گرفت و چشم‌هام از فشار پر شدن.
انگار عطر سیگار به یاخته‌های بویایی‌ام متصل شده بود، چون اصلاً بوی شامپو این‌ها رو حس نمی‌کردم و فقط و فقط بوی سیگار بود و سیگار!
آوات که حالم رو دید، اخمی کرد و حرصی؛ اما توام با وحشت و نگرانی بازوم رو چنگ زد و گفت:
- نیلو!
خودم رو کنار کشیدم و منقطع گفتم:
- بو می... دی! نیا... نیا سمتم!
- پوف! نیلو من رفتم حموم می‌فهمی؟ شاید مسموم شدی.
سرفه‌ای که از حالت تهوعم بود کردم و گفتم:
- نزدیکم... که می... شی بوت... بوت حالم رو بد می... کنه!
چشم‌هاش گرد شد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
- این چرت و پرت‌ها رو تحویلم نده، پاشو بریم درمونگاه.
بدنم لرزشش بیش‌تر شده بود و دوباره به نفی سر به بالا تکون دادم، حرصی داد زد.
- اصلاً به درک!
اشک‌هام جاری شدن، آوات کلافه پوفی کشید و سریعاً شماره‌ای رو گرفت.
- الو؟ الو دایه! دایه بیا خونه حال نیلو بده! نه! نه! من کاریش نکردم، فقط زودی بیا. چه می‌دونم! مدام بالا میاره و هر چی میگم بیا بریم درمونگاه، لجبازی می‌کنه. باشه، باشه هواش رو دارم. منتهی(به من نگاه کرد و پوزخندی زد) خانوم تا من نزدیکش میشم، بالا میاره. (فک منقبض کرد و با غیض درحالی که چپ‌ چپ نگاهم می‌کرد، غرید) انگار فضولات حیوون رو می‌بینه!
چشم‌غره‌ای به من رفت، نگاهم رو ازش گرفتم. لحن صداش دل‌خور بود، شاید فکر می‌کرد از قصد این‌ رفتارها رو می‌کنم؛ ولی من واقعاً وقتی سمتم می‌اومد حالم به‌ هم می‌خورد.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #54
دراز کشیده بودم و شرمنده به فرخنده خانوم نگاه کردم.
- ببخشید، گردش رو زهرتون کردم!
لبخندی مادرانه زد و به موهام دستی کشید.
- اشکال نداره عزیزم! همین که خدا رو شکر الآن حالت بهتره، واسه‌ام کافیه.
- آه! خوب شد نذاشتین بقیه هم بیان، کلی شرمنده می‌شدم.
- یعنی اگه بچه‌ها نبودن و نق‌ نق نمی‌کردن‌ها، حتماً می‌اومدن، نگرانت شدن!
- من خوبم، چیزیم نیست!
آوات که دم‌ در نشسته بود، کلافه گفت:
- اگه احیاناً صدام حالت رو بد نمی‌کنه، می‌تونم بیام؟
رو به فرخنده خانوم نالیدم.
- شما یک چیزی بهش بگین، هرچی میگم نزدیکم که میای حالم بد میشه، باور نمی‌کنه!
فرخنده خانوم با حالتی متفکر نگاهم کرد. آوات، حرصی از جاش بلند شد و بالا سرم اومد و اخمو، معترض گفت:
- دِ چرا؟ (رو به مادرش تخس ادامه داد) همه‌اش نقشه‌اس تا من نزدیکش نشم!
سرش رو چند بار ریز به بالا و پایین تکون داد و نگاه تهدیدواری بهم انداخت که نالیدم.
- باور کن نقش نیست! برو عقب، به جون عزیزم نزدیکم که میشی، حالم بد میشه!
دوباره دستم رو جلوی دماغم گرفته بودم، این کارم تحریکش کرد و سمتم خیز برداشت که نیم‌ خیز شده خودم رو سمت فرخنده‌ خانوم کشوندم و به ساعد دستش چنگ زدم و جیغ زدم.
- مامان!
هر دو مات و مبهوت به من نگاه کردن، خودم هم متعجب شدم از حرفی که زدم و سر به زیر انداختم، فرخنده خانوم خوشحال شده من رو توی بغلش گرفت و آوات هم‌چنان با بهت نگاهم می‌کرد و توی همون حالت دو خم شده، خشکش زد.
از روی شونه فرخنده خانوم نگاهش کردم، فکش رو تکونی داد و متفکر نگاهم کرد. با پوفی که کشید، روی از من گرفت و به نگاه معنادارش خاتمه داد.
آوات که بیرون شد، خودم رو از بغل فرخنده خانوم بیرون کشیدم. دیدم چشم‌هاش پر اشک هست و با لبخندی نگاهم می‌کنه، نمی‌دونم چرا خجالت می‌کشیدم؟ سرم پایین بود، صدای فرخنده خانوم اومد.
- عزیزم! مادر! تو از ماهیانت، وقت هم گذشته؟
جاخوردم، یعنی چی؟
یک دفعه با فکری که توی ذهنم جرقه زد، چشم‌هام گرد شد و هینی کشیدم.
این‌قدر درگیر بودم که اصلاً حواسم پی این‌که دو ماهِ پس زدم نبود.
لب زدم.
- نه!
- یعنی سر زمان اصلیش عادت شدی؟
دوباره متحیر لب زدم.
- نه!
اصلاً حواسم پی سوال‌هاش نبود و در واقع عزا گرفته بودم. می‌دونستم چی به سرم اومده، به گریه افتادم و نالیدم.
- وای خدایا نه! نه!
فرخنده خانوم اخمی کرد و متعجب گفت:
- چی شده؟ نکنه... ن... نکنه؟!
بی‌توجه به حرفش نالیدم.
- وای خدایا بدخت شدم! بی‌چاره شدم!
فرخنده خانوم که انگار تازه متوجه شده بود، گفت:
- این چه حرفیه دخترم؟ بچه نعمتِ! رحمتِ!
هق‌ هق‌کنان گفتم:
- بچه‌ای که از آوات باشه، ننگِ! عذابِ!
هیچ برام اهمیتی نداشت که من دارم راجع به پسر و نوه‌اش این‌طوری حرف می‌زنم. با صدای متعجب آوات، نگاهم رو سمت در معطوف کردم.
- بارداری؟!
چشم‌هاش گرد و مات و مبهوت نگاهم می‌کرد، یک‌ باره از دیدنش جنون پیدا کردم و جیغ زدم.
- برو! برو از این‌جا! لعنتی! برو، برو نمی‌خوام ببینمت! خدا! نجاتم بده.
صدام رفته رفته تحلیل رفت و یک‌ باره حس سبکی بهم دست داد و سر فرود کردم که توی بغل فرخنده‌ خانوم افتادم. آخرین چیزی که فهمیدم، عطر مادرانه‌اش و هجوم آوات سمت من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #55
با سر و صدایی که اطرافم ریز می‌اومد و گنگ می‌شنیدم‌شون، به آهستگی چشم باز کردم. ادریس جیغ زنان گفت:
- مامان! مامان! زندایی بیدار شد.
یک دفعه چند کله بالا سرم ظهور کردن، یکه‌ای خوردم و با هینی که کشیدم نیم‌ خیز شدم.
فرخنده: آروم باش دخترم!
وا! مگه وقتی مثل یک گله حمله می‌کنین، میشه آدم نترسه؟
ترلان اشک زیر پلکش رو گرفت و با بغض گفت:
- باورم نمیشه!
پژال با لبخندی رو بهم گفت:
- مبارک باشه عزیزم!
از چی داشتن حرف می‌زدن؟ همین که نگاهم از جمع خاندانی‌شون روی آوات که درست بغل دستم بود، افتاد، تمامی اتفاقات به خاطرم اومد و دوباره هینی آروم کشیدم و مات و مبهوت به آوات نگاه کردم. نگاه اون هم یک جوری بود، نوعی خاص؛ ولی پر معنا و حرف که گویا زبون قاصر به بیان نبود.
خدیجه: خب خدا رو شکر که به‌ هوش اومدی دخترم!
چشم‌هام پر شدن و قطره قطره باریدن، لب زدم.
- بابا!
هق‌ هقم هوا رفت، فرخنده‌خانوم نگران گفت:
- نیلوفر مادر!
آوات من رو کمی بلند کرد و درحالی که بلند میشد، گفت:
- من آرومش می‌کنم.
دستم رو با ضرب پس کشیدم و با جیغ گفتم:
- تو خودت مسبب این حالمی! بعد می‌خوای آرومم کنی؟
هیچ برام مهم نبود که نگاه زن و بچه، پیر و جوون این عمارت روی منِ.
آوات بی‌توجه دوباره وادارم کرد که بایستم.
ترلان: ولش کن آوات!
ارژنگ‌ خان: دخالت نکنید، زن و شوهرن و نیاز به تنهایی دارن.
آوات هم که انگار از این حرف پدربزرگش شیر شده بود، من رو به دنبال خودش کشید و من با گریه از خونه بیرون شدم.
داخل اتاق که شدیم، به خاطره فضای بسته‌تر و خفه‌تر، حضور آوات باز برام مشکل شد و عقی زدم. آوات نچی کرد و در رو باز نگه داشت و با فاصله از من ایستاد.
هق‌ هق کنان روی تخت نشستم. زار زدم و گفتم:
- بالاخره کار خودت رو کردی نامرد؟ ای خدا! خدایا پس کی نگاهم می‌کنی؟
آوات کلافه گفت:
- بس کن نیلو! ما از همون اول هم همین قرار رو داشتیم.
با حرفش حرصی شدم و جیغ زدم.
- ما؟! تو... توی (...) مجبورم کردی! تو... تو باعث شدی من... م... من به این روز بیوفتم! حالا میگی ما؟ من هیچ‌ وقت با تو همراه نیستم و نمیشم آقا!
آوات عصبی و فک منقبض کرده، با کف دستش محکم به پیشونی‌اش کوبید و با دستی هم که تکیه زده کمرش بود، غرید.
- بس کن! بس کن!
با جیغ و گریه گفتم:
- نمی‌خوام! نمی‌خوام خفه بشم! الهی بمیری از شرت خلاص بشم!
زانوهام سست شدن و روی زمین افتادم. صدام تحلیل رفته، لب زدم.
- یک دنیا از شرت راحت میشن! ای‌ خدا!
و هق‌ هق گریه و زاری من!
آوات سمتم خیز برداشت و دوباره بازو‌هام وحشیانه چنگیده شد و غرید.
- این‌قدر ونگ نزن که سگ میشم نیلو! که اگه سگ بشم، بد می‌بینی نیلو!
صداش بالا رفته بود و از حرص و عصبانیت، سرخ شده و رگ‌های پیشونی‌اش کشیده تا روی ابروش خودنمایی می‌کرد و می‌لرزید.
بازوهام از شدت فشاری که روشون بود، به درد اومده بود و بی‌حس شده بودم. از درد نالیدم.
- آی... آ... آی با... زوم آوات!
انگار که تازه به خودش اومد، بازوهام رو رها کرد و همین که از زیر فشار دست‌هاش خلاص شدم، تازه تونستم نفس بکشم که بوش به مشامم خورد و باز عق زدم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #56
آوات حرصی با داد گفت:
- اَه! خودش کم بود، بچه‌اش هم باهام لج!
و از من فاصله گرفت و به دیوار تکیه زد.
پوزخندی زدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- پس ببین چه‌قدر نفرت‌انگیزی که یک جنین هم حالش از تو به‌ هم می‌خوره!
چشم‌غره‌ای واسه‌ام رفت، دوباره پوزخند تلخ جوابش کردم و روی ازش گرفتم.
با فین‌ فین از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. با بغض رو به آوات که یک جورهایی کلافه به نظر می‌رسید،گفتم:
- من این بچه رو سقط... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که طوری خشن و تیز نگاهم کرد که دنباله حرفم رو قورت دادم و به جاش عصبی گفتم:
- چیه؟ نکنه توقع داری این کود اجبار و ننگ رو نگه دارم، آره؟ که بابام رو دق بده؟ نه آقا! من چنین اجازه‌ای بهت نمیدم!
فک منقبض کرده، فقط نگاهم می‌کرد و گفتم الآن‌هاست که روی سرم آوار بشه؛ ولی عوضش یک نفس عمیق کشید و خیره به رو به‌ رو شمرده، شمرده گفت:
- به ارواح خاک بابام، اگه... اگه ببینم بلایی سر خودت یا بچه‌ام آوردی، (تیز نگاهم کرد) امیدوارم هیچ وقت همچین کاری نکنی!
از حرف و تهدیدش ترسیدم؛ اما من دیگه به آخر خط رسیده بودم و واسه همین برای این‌که بیش‌تر حرصش بدم گفتم:
- تو جز تهدید کار دیگه‌ای هم بلدی؟
نیش‌خندی زد.
- تو پا بذار به ممنوعه‌هام، اون‌ وقت ببین غیر فک زدن، کار دیگه‌ای هم از من برمیاد یا نه؟
این‌قدر لحنش با مرموزی بیان شد که واسه یک‌ لحظه غرق چشم‌های ناپاکش شدم.
آوات از جا بلند شد و من هم‌چنان با نفرت نگاهش می‌کردم، خیلی خون‌سرد و با آرامش گفت:
- فردا به درمونگاه می‌شیم تا بفهمیم بچه چند وقتشه و هم(مرموز ادامه داد) عکس سونوش رو به یک بنده خدایی بفرستیم، هوم؟
با حیرت به این همه سنگ‌ دلی و بی‌رحمی‌اش نگاه کردم، در آخر با جیغ و گریه گفتم:
- خیلی بی‌رحمی، سنگ دل!
ولی آوات تک‌ خندی زد که تا ماتحتم رو سوزوند و بیش‌تر جلز، ولز کردم. واقعاً آوات اگه حرفی میزد، تا تهش رو می‌گرفت و بی‌چاره بابای من! بابا مصطفی من! چه قدر دل‌تنگشم! اگه اون عکس مایه ننگ رو ببینه، چی به سر خودش میاره؟ ای خدایا! بابام رو از این مرد سیاه دل، از این مرد کینه‌ای بد ذات! به تو می‌سپرم. خودت هواش رو داشته باش که بلایی سرش نیاد!
تا شب نه آوات به اتاق اومد و نه هیچ کس دیگه‌ای، انگار می‌دونستن که چه‌ قدر الآن از همه‌شون نفرت دارم و حتی صداهاشون هم انزجارآفرینِ.
صبحی با حس نوازشی، پلک‌هام رو تکونی دادم که دست کنار رفت و به جاش صدای کابوس زندگی‌ام به گوش رسید.
- نیلو پاشو باید بریم دختر.
اخم‌هام کمی توی هم رفت و باید یک دور غسل می‌کردم، از این‌که اون احساس ناشی‌اش برای آوات بود و من از این نوازش لذت برده بودم. بی‌این‌که چشم باز کنم، پشت بهش کردم و پتو رو تا روی شونه‌هام بالا کشیدم، صبحی هوا خیلی خنک میشد.
آوات پوفی کشید و گفت:
- ساعت هشت شده، پاشو باید بریم.
هه! کجا؟ حتماً درمونگاه برای دق دادن پدرم! بغضم‌گرفت و آب دهنم رو قورت دادم؛ ولی هم‌چنان چشم باز نکردم و هیچ عکس‌العملی نشون ندادم.
آوات دیگه حرفی نزد؛ اما با تکون خوردن‌های تخت متوجه شدم کنارم دراز کشیده، مدام با دهن نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا یک وقت حالم از حضورش خراب نشه و مدام گلوم خشک میشد، حتی همین بچه هم پدرش رو نمی‌خواست!
کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت؛ ولی با حس داغی نفسی کنارم گوشم، فوری چشم‌هام تا حد امکان گرد شدن و یک‌ باره دستش رو پس زدم و نشستم؛ اما تا چشمم به لبخند مرموز آوات افتاد، متوجه شدم همه‌اش نقشه بوده، حرصی شده و غیضی نگاهش کردم.
با آرامش نشست و گفت:
- دیگه من رو خر فرض نکن، روشن شد؟
پوزخندی زدم و عصبی گفتم:
- باشه، البته نه واسه حرف چرند تو؛ بلکه به خر بر می‌خوره صفت آدمی مثل تو رو به اون ببندم.
آوات متحیر از این جواب گستاخانه‌ام، نگاهم می‌کرد، پشت چشمی براش نازک کردم.
صدای خشنش بهم فهموند کارم رو درست انجام دادم و خوب تونستم حرصی‌اش کنم.
- پاشو حاضرشو که تا ده دقیقه دیگه اگه تو رو این‌طوری ببینم، خودم لباس‌هات رو عوض می‌کنم.
فک منقبض کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد. ازش بر می‌اومد که واقعاً چنین کاری انجام بده، پس به ناچار و اکراهاً بلند شدم تا آماده بشم تا حکم دق‌ مرگ دادن بابام رو امضا کنم.
با بغض و عصبانیت لباس‌هام رو با مانتو شلواری عوض کردم و زیر لب به حال آوات غرغر و گاهاً هم نفرینش می‌کردم.
از وقتی که متوجه شدم باردارم، نسبت به بچه حس نفرت داشتم. اون هم مثل باباش خواهد بود و من این رو نمی‌خواستم، آوات دیگه‌ای نمی‌خواستم. ولی...
از عمارت خارج شدیم و آوات درجواب اصرار خونواده‌اش که گفتن اون‌ها هم مارو همراهی کنن(نه)ای قاطع گفت و دوتایی سوار ماشینش شدیم و سمت درمونگاه روستا راه افتادیم.
هرلحظه بیش‌تر مضطرب می‌شدم. وای بر اون وقتی که آوات حرفش رو عملی کنه، بابام نفسش می‌گیره و آه به آوات!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #57
روی تخت دراز کشیده بودم و دکتر دستگاهی رو روی شکم کمی برآمده‌ام که مثل توپ کوچکی برجسته شده بود، به حرکت درآورد. تصویر سیاه، سفیدی توی صفحه‌ای به نمایش گذاشته شد، دکتر تماماً حواسش پی اون صفحه نمایش بود و اخم‌هاش کمی توی هم رفته بود.
وقتی برای اولین بار جنینی در صفحه دیدم و اون جنین در شکم من بود، نمی‌دونستم که حالم رو چه توصیفی بکنم؟ یک جورهایی انگار تازه مهر مادرانه‌ام گل کرده بود و من از این حس وحشت داشتم، نمی‌خواستم به بچه آوات حسی داشته باشم، چون می‌تونستم باچند ریزه کار بچه رو سقط کنم و حالا با این احساس مادرانه که دست و پام رو به زنجیر کشیده بود...
بغضم‌ سنگین‌تر شد و من نمی‌خواستم این‌طوری بشه، نمی‌خواستم معادلات و برنامه‌هام به‌هم بخوره؛ ولی انگار مهر مادری حتی از سلطه عشق هم سخت‌تر و پیچیده‌تر بود.
کم‌کم اخم صورتش، جاش رو به لبخندی داد. رو به من گفت:
- ضعیفه؛ ولی یک پسر بچه مامانیِ! تبریک میگم بهتون!
هیچ کدوم جوابی به دکتر ندادیم، در عوض نگاه خیره‌ای بین من و آوات برقرار شد که درآخر آوات خیلی عادی از دکتر تشکر کرد.
همین که صدای آوات رو شنیدم، بغضم شکست و آروم اشک ریختم. دکتر خیال کرد اشک شوق هست و با محبت نگاهی بهم کرد، اون چه می‌دونست از حال خرابم؟
آوات خواست کمکم کنه، با اخم و بد عنق پسش زدم و بی‌توجه به دکتر و اون وحشی! از اتاق خارج شدم. نفسم بالا نمی‌اومد و چرا من با دیدن اون جنین این‌قدر به هول‌ و ولا افتادم؟ بچه مگه چیه؟ چه‌قدر عزیزه؟ آه و آه!
توی ماشین فقط اشک ریختم و خفه هق زدم، آوات هیچی نمی‌گفت و گه گاهی آه می‌کشید یا کلافه‌گونه نفسش رو فوت می‌کرد.
به عمارت رسیدیم، با چشم‌هایی سرخ و اشکین از ماشین پیاده شدم و این‌قدر بی‌حال بودم، حتی نای این‌که به در فشار بیارم و ببندمش رو هم نداشتم.
آوات زودی از ماشین بیرون پرید و سمت من که تلوخوران و آهسته راه می‌رفتم، خیز برداشت.
خواست کمکم کنه؛ اما هم‌چنان عبوس دستش رو پس زدم و ناتوان لب زدم.
- از من دور شو شیطان!
آوات نفسش رو فوت کرد و به موهاش چنگی زد، مستقیم داخل اتاق شدم و اون‌جا با صدا زیر گریه زدم. آوات که داخل اومد، سرفه و عق خالی‌ام با هم اومد و سمتش جیغ زدم.
- گمشو بیرون!
آوات با یک حالی پریشون نگاهم کرد و بعد مکثی، از کنار در فاصله گرفت و رفت. اتاق سرد بود؛ ولی برام مهم نبود و اتفاقاً داشتم می‌سوختم.
من یک پسر داشتم و این پسر اصلاً خوش‌ قدم نبود، اصلاً!
روی تخت نشستم و دست روی شکمم کشیدم، الآن من، دختر درس‌خونی که فقط توی دنیای خودش بود، مادر شده؟ الآن باید چی‌کار کنم؟ چی بگم؟
با گریه هم‌ زمان که به توپ شکمم دست می‌کشیدم، لب زدم.
- چرا؟ چرا اومدی تو؟ این دنیا قشنگ‌ نیست‌ها! هیچ خوش نیست! همش دردِ و عذاب! همش جنگِ و دعوا! کاش تو دنیای خودت می‌موندی... پسرم!
وقتی کلمه آخر جمله‌ام به زبونم جاری شد، بیش‌تر اون حس عجیب دامن‌گیرم شد. تمامم رو احاطه کرد و من از این حس وحشت داشتم و آه به آوات!
میگن نفرین مظلوم می‌گیره، پس چرا آوات هیچی‌اش نیست؟ چرا بیش‌تر و بیش‌تر عذابم میده؟ آخ خدایا آخ! تمومش کن لطفاً!
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #58
فقط پنج الی ده دقیقه تونستم با خودم خلوت کنم، چون باز لشکری حمله‌ور اتاق شدن.
ترلان با دو خودش رو به من رسوند و توی بغلش من رو حسابی نرم فشرد، چه‌ قدر نیاز به این هم‌ آغوشی از جنس خواهرانه داشتم.
فرخنده‌ خانوم طرف دیگه‌ام نشست و دست روی شونه‌ام گذاشت.
ترلان: فدات بشم من چرا گریه می‌کنی آخه؟
- با... بام دق... دق می‌کنه!
سمت فرخنده خانوم چرخیدم و دو دستی به دستش چسبیدم. ملتمس گفتم:
- لطفاً، لطفاً به آوات بگید عکس رو نفرسته، بابای بی‌چاره‌ام اگه ببینه سکته می‌کنه، خوا... خواهش می‌کنم جلوی آوات رو بگیرین!
ترلان: بی‌خود می‌کنه چنین کاری بکنه! من اجازه نمیدم!
زیر لب زمزمه‌وار لب زدم.
- چرا، چرا انجامش میده، اون سنگ‌دل‌تر از این حرف‌هاست!
مادربزرگ سمتم اومد، ترلان از جا بلند شد و مادربزرگ جانشین شد.
مادربزرگ: ببین گل‌ دختر! آوات شاید با زور مجبورت کرده زنش بشی؛ ولی امکان نداره چنین حماقتی انجام بده.
فرخنده: آره دخترم! آوات تا این حدی که میگی بی‌رحم نیست.
جیغ زدم.
- هست! به جون بابام هست! شما... شماها درست نشناختینش، من... م... منی که چندماهه باهاشم، فهمیدم چه‌ جور آدمیِ!
پژال: باشه، باشه آروم باش نیلوفرجان! الآن باز یک طوریت میشه‌ها!
با جیغ گفتم:
- به درک! شاید خدا نگاهی به من انداخت و از شر این‌جا راحت شدم! شاید مرگ لااقل دلش برام بسوزه من رو باخودش ببره، ای‌خدا!
ترلان: عه نیلوفر!(بغض‌آلود) این‌قدر نفرین به حال خودت نکن، شاید حکمتی توی این‌کارهاست.
- چه حکمتی آخه؟ درد من حکمتِ؟ زجر کشیدنم حکمتِ؟ این‌که پنج ماهه بابام رو ندیدم و دارم از دوریش پرپر می‌زنم، (باجیغ) از روی حکمتِ؟
فرخنده: دختر جان! این‌قدر به خودت فشار نیار عزیزمادر، من نمی‌ذارم آوات این کار رو بکنه.
ترلان وسط حرف مادرش پرید.
- آره، اگه تا الآن سکوت کردیم، مطمئن باش بعد از اون دیگه بر و بر نگاه نمی‌کنیم این شازده پسر هر کاری دلش خواست بکنه. (صداش رو بالا برد) اصلاً ناسلامتی سالار این خونه هنوز زنده‌ست‌ها، بابابزرگ این اجازه رو بهش نمیده!
پژال: عه ترلان! خواهشاً تو یکی دیگه آروم‌تر.
ترلان جیغ‌زنان گفت:
- چی و چی رو آروم باشم؟ نمی‌بینی؟ کم مونده شاهد مرگش باشیم.
مادربزرگ تشر زد.
- ترلان زبونت رو گاز بگیر دختر!
ترلان بغضی کرد و با اخم از اتاق خارج شد. اتاق خیلی گرم و از تشنج آدم‌های داخلش نفسی واسه‌ام نبود که مادربزرگ با اخم رو به همگی کرد و گفت:
- دیگه شماها چرا این‌جایین؟ برین، برین واسه ناهار دست به کار بشین، اگه واقعاً بی‌کارین!
الهام: دایه!
مادربزرگ چشم‌غره‌ای واسه‌اش رفت که خدیجه‌ خانوم بازوی الهام‌ خانوم رو گرفت و رو به بقیه هم گفت:
- بهتره تنهاشون بذاریم، همه حمله کردیم این‌جا.
عرض چند دقیقه اتاق خالی شد و تنها مادربزرگ و فرخنده‌ خانوم پیشم موندن.
مدام سعی داشتن آرومم کنن؛ ولی تا من مطمئن نمی‌شدم که آوات از شر این کار گذشته و بی‌خیال عکس فرستادن شده، آروم نمی‌شدم.
حرفی رو که با قاطعیت زد رو باور نمی‌کردم، یک‌ باره بدنم فعال شد و سمتش خیز برداشتم و با مشت‌های بی‌جونم به سینه‌اش می‌زدم‌.
- نامرد! نامرد چه‌ طور تونستی؟ چه‌طور دلت اومد، آخه؟ (باجیغ) اصلاً مگه تو دل داری؟ سنگی! سنگ! خدا! خدا بابام! بابای بیچاره‌ام!
داشتم زمین می‌خوردم، آوات دست‌هام رو گرفت و ناگهان از پشت کشیده شدم و توی بغل خدیجه‌ خانوم افتادم، چشم باز کردم که یک‌ دفعه ارژنگ‌ خان سیلی محکم به آوات زد و هینی از همه بلند شد؛ اما دل من از این سیلی خنک نمیشد، آواتی که همین امروز بعد سونو پی کارهای شومش رفته بود تا عکس‌ها رو واسه بابام فراهم کنه، اون... اون سزاش مرگ بود!
ارژنگ‌خان: من این‌طوری بزرگت کردم آوات؟
آوات سرش پایین بود، فرخنده‌ خانوم با گریه سمت آوات رفت و یقه‌اش رو گرفت؛ اما سر آوات هم‌چنان پایین بود.
فرخنده: کور! کور کمرم رو شکستی! تن پدرت رو زیر قبر لرزوندی! چرا این‌طوری شدی؟ هان؟! چرا؟
ارژنگ‌ خان: حتماً آروم شدی دیگه، آره؟ (داد زد) دیگه آتیش خشمت خوابید؟
آوات انگار پشیمون شده باشه، حتی سر بالا نیاورد از خودش دفاع کنه، یک‌ لحظه زیر چشمی به من نگاه کرد. فقط و فقط ندامت و پشیمونی رو از نگاهش دریافت کردم؛ ولی مگه فایده‌ای هم داشت؟ اون کار خودش رو کرده بود و حالا...
اتفاقاً از این نگاهش آروم نشدم و بلکه بیش‌تر سوختم!
فرخنده‌ خانوم اشک می‌ریخت و از یقه آوات رو تکون می‌داد، ترلان گریه می‌کرد و پژال عصبی و برادرهای آوات هر کدوم فقط لب تکون می‌دادن. هیچ صدایی نمی‌شنیدم و یک‌ باره چشم‌هام سیاهی رفت و اطراف رو تار دیدم. آوات که فقط به من زل زده بود، تا دید دارم از هوش میرم، وحشت‌ زده مادرش رو پس زد و سمتم خیز برداشت...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #59
وقتی به‌ هوش اومدم، داخل اتاق بودم و خانم‌های عمارت هم داخل اتاق بودن، خبری از آوات نبود.
ترلان مدام کنار گوشم زار میزد و همراه اشک‌هام ضجه می‌کشید. متوجه شدم فرخنده‌ خانوم از شدت سر دردی که بهش دست داده بود، آرام‌ بخش خورده و حال توی اتاقش به خواب رفته بود. خبری از آوات نشد و اگه من اون رو می‌دیدم، بی‌شک که قاتلش می‌شدم.
دو، سه روز گذشت و هر لحظه بیش‌تر دلم به قل‌ قل می‌افتاد و پریشون‌تر می‌شدم، حس می‌کردم کسی پاش رو روی گلوم گذاشته و با تمام قوا داره فشارش میده که نفس کشیدن برام سخت شده بود.
مادربزرگ و بقیه که فهمیدن حالم خیلی بده و آروم نمیشم، خواستن من رو به درمونگاه ببرن؛ ولی ممانعت کردم و من فقط به صدای بابام احتیاج داشتم؛ اما از تماس گرفتن باهاش می‌ترسیدم، می‌ترسیدم اگه صداش خسته باشه، زار باشه، همه بابا‌ها قوی بودن! من اون رو کمر شکسته نمی‌خواستم.
بی‌خیال آوات و تهدیداش، تصمیم گرفتم لااقل از طریق عمه این‌ها از بابام باخبر بشم. خانم‌ها هم که از بیست‌ و‌ چهار ساعت شبانه روز نصفش رو کنار من می‌گذروندن، با این تصمیم موافقت کردن.
یک بوق، دو بوق، پنج بوق و بالاخره صدای خسته عمه.
- بله؟
از شنیدن صداش بغض کردم و لرزون گفتم:
- عمه!
مکثی برقرار شد، ترسیدم و دوباره صداش زدم. ناگهان با صدا زیر گریه زد.
- نیلوفر عمه تویی؟ قربونت برم من! کجایی عزیز عمه که ببینی چی به سرمون اومده؟
من این‌ طرف زار می‌زدم، عمه اون‌ طرف گریه می‌کرد. نگاهم رو بین قیافه‌های پریشون و نگران خانوم‌ها چرخوندم و آب دهنم رو قورت دادم. بلافاصله هق‌ هقم به هوا رفت.
- عمه، بابام!... بابام... خو... خوبه؟ حالش چط... وره؟ دلم... دلم واسه... تون تنگ شده عم... عمه!
ناگهان گریه عمه شدت گرفت و با ضجه و جیغ گفت:
- عمه! بلاگردونت بشم من! آخ مصطفی کجایی ببینی بالاخره خبر از دخترت شد؟ آخ مصطفی! داداش بیچاره‌ام!
ترسیده، تندی گفتم:
- عمه بابام... بابام چی... چی‌ شده؟ حرف بزنین عمه!
خانوم‌ها از این واکنشم ترسیدن و نگران به لبم زل زدن.
- رفت گلم رفت! داغ نبودت از پا درش آورد نازنین عمه! کجا بودی؟ چی به سرت اومده که داداشم نتونست دووم بیاره؟ آخ نیلوفر! گل عمه! بابات رفت! بابات رو کشتن! (با جیغ) دقش دادن! سکته‌اش دادن! مصطفی من رفت عمه!
گوشی از دستم افتاد و نگاه همگی حیرون بود، ناگهان از ته دل جیغ زدم و جیغ زدم، جیغ زدم و جیغ زدم.
- بابا!
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #60
چشمه اشکم خشک شده بود، پنج روز بود که نه حرفی می‌زدم و نه اشکی می‌ریختم.
دستم رو روی خاک‌های قبر کشیدم، هنوز سنگش نکرده بودن. خونه ابدی بابام رو، بابا مصطفی!
چون دو روز بی‌هوش بودم، تازه پری‌ روز به تهران اومده بودیم. عمه وقتی خونواده آوات رو دید، باهاشون به تلخی رفتار کرد؛ ولی اون‌ها به احترام هم که شده بود، فاتحه‌ای خوندن و رفتن.
آوات رو نداشت نزدیکم بشه، ازش بی‌زار و متنفر بودم، منزجرکننده بود!
این چند روزه خونه عمه بودم و حالم اصلاً خوش نبود، بابام با غصه مرد! هیچ وقت آوات رو نمی‌بخشیدم، هیچ‌ وقت!
توی قبرستون تنها بودم و کار هر روزم بود که بیام و فقط به قبرش نگاه کنم. محروم شده بودم، از دیدن چهره مهربون و پخته بابا! آوات محرومم کرد، آوات!
باصدای پسری جوون سرم رو بی‌رمق بالا آوردم، باد می‌وزید و چه زود بهار امسالم به پاییز تبدیل شد.
- سلام.
بادیدنش نیازی نبود زیادی به مغزم فشار بیارم. آرگین بود، برادر اون نامرد!
آرگین متاسف کنارم نشست و زیر لب فاتحه‌ای خوند. خشک و بی‌روح با صورتی بدون آرایش، هه البته که آرایش چند ماه بود با صورتم آوای غریبگی داشت. لب‌های ترک خورده و موهای ژولیده که در اثر باد توی صورتم جولون می‌دادن.
آرگین آهی کشید و سرش رو بالا آورد.
- تسلیت میگم زن‌ داداش! به خاطره پروژه‌ام جنوب بودم، وگرنه زودتر می‌اومدم برای عرض آشنایی و هم، آه! تسلیت.
حرفی نزدم و مثل یک عروسک فقط نگاهش کردم. سرش رو زیر انداخت، دوباره مسیر نگاهم رو روی خاک‌ها منحرف کردم.
انگشتر دستم برقی زد. تازه متوجهش شدم، نفرت! نفرت! نفرت!
با غیض دستم رو از روی خاک‌های قبر برداشتم و حلقه رو از انگشتم بیرون آوردم، به خاطره همین تعلق زوری بابام رفت!
ناتوان بودم؛ ولی با همون نای باقی‌مونده‌ام؛ حلقه رو پرت کردم. نگاه آرگین متعجب بالا اومد؛ اما وقتی نگاه از نفرت لبریز شده‌ام رو روی حلقه دورافتاده شده دید، حرفی نزد و آهی کشید.
این‌قدر به قبر خیره بودم، تا نگاهم رو بالا آوردم، متوجه نشدم که کی آرگین رفت؟ اصلاً خداحافظی کرد؟
دوباره بی‌خیال و بی‌رمق نگاهم رو سرجاش چرخوندم، سرم رو روی قبر گذاشتم و با انگشت‌های دستم، آروم روی قبر ضرب می‌زدم.
همین که پام رو روی اولین پله گذاشتم تا به اتاقم برم، صدای عمه مانعم شد. با گرفتگی گفت:
- نیلوفر عمه!
بی‌رمق سمتش چرخیدم. بغض‌آلود گفت:
- بیا عمه جانم، بیا که می‌خوام با یادگار مصطفی‌ام حرف بزنم،(اشکین) بیا که صدات رو بشنوم، عمه جان!
بغضم گرفت؛ ولی نتونستم حرفی بزنم و نیاز به تنهایی داشتم.
هیچ حرفی نزدم و بی‌توجه به امر عمه، به طبقه بالا رفتم. خدا رو شکر نریمان به خاطره من خیلی به خونه نمی‌اومد و بیش‌تر وقتش رو داخل خونه مجردیش می‌گذروند، نادر هم سر صبح می‌رفت و آخرهای شب برمیگشت.
هرچند که من بیش‌تر داخل اتاق بودم و زیاد با کسی دم‌خور نمی‌شدم؛ اما...
با تکون‌های دستی، چشم‌هام رو باز کردم، متوجه شدم هوا روبه تاریکیِ.
چشمم رو روی عمه منحرف کردم. لبخند تلخی زد و گفت:
- نیلوفر جان! پاشو عمه.
خیره فقط نگاهش کردم، دستی روی سرم کشید و مهربون گفت:
- ناهار هم نخوردی، پاشو یک چیز بهت بدم تا لااقل ضعف نکنی، پاشو جانم! پاشو.
سرم رو به نفی بالا تکون ریزی دادم. دوباره مصرتر گفت:
- یکی اومده می‌خواد ببینتت.
سوالی نگاهش کردم. اخم‌هاش توی هم رفت و با غیض گفت:
- اون از خدا بی‌خبر دم در منتظرتِ.
متوجه شدم کی رو میگه، از حرص روی تخت نشستم و بالاخره زبون باز کردم.
- واسه چی راهش دادین؟
- راهش ندادم، دم درِ ،خیلی غد و یک‌ دنده‌ست، ننگ نداره، من چه‌ قدر نفرینش کردم؛ ولی باز هم میاد این‌جا و میگه با تو کار داره.
پوزخندی زدم. آره خب؛ آوات خیلی پر رو بود. خیلی!
نفسی کشیدم و با خشم از تخت پایین اومدم، عمه گفت:
- حرف‌های آخرت رو باهاش بزن، من نمی‌ذارم یادگار برادرم آزاری ببینه.
خشک گفتم:
- حالیش می‌کنم عمه! دیگه نمیاد این‌جا.
عمه سرش رو ریز تکون داد و لب زد.
- خوبه!
از اتاق بیرون شدم و سمت حیاط رفتم، انگار با شنیدن این‌که آوات اومده، تازه قوت به دست آورده بودم که حالا قدرتمندانه سمت خروجی قدم می‌زدم، قوتی که از حس انزجار بهم دست داده بود.
در رو با شتاب باز کردم که...
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
264

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین