. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
با صدای کریم‌الله که گفت:
- خب خدا رو شکر! پس صیغه رو می‌خونم.
چند آیه خوند و رضایت طلبید که هیچ نگفتم، برای بار دوم گفت که فقط اشک ریختم و هق زدم که از صدای گریه‌ام، کریم‌الله متعجب گفت:
- نکنه عروس ناراضیه؟!
آکام: نه کریم‌الله جان! این چه حرفیه؟
فرخنده: خب حق داره هیچ کدوم از اعضای خونواده‌اش نیستن، دل‌تنگ!
آوات بین حرف‌هاشون از فرصت استفاده کرد و بی‌این‌که نگاهش رو از روی جمع برداره سمتم خم شد و زیر گوشم گفت:
- خوابت که نبرده؟
لب زیرینم رو گاز گرفتم و از شدت فشاری که روم بود، ع×ر×ق کرده و می‌لرزیدم.
کریم‌الله دوباره آیه رو خوند که همه سکوت کرده بودن، چرخیدن سر آوات به سمت خودم رو حس کردم که ترسیده؛ اما پر نفرت و اجبار لب زدم.
- بب... بله!
صدای تشویقی اومد و من از گریه شونه‌هام می‌لرزید، شیرینی برای کریم‌الله تعارف کردن که تشکری کرد و برای ما هم آرزویی محال، خوشبختی کرد.
آکام و باقی آقایون کریم‌الله رو بیرون راهنمایی کردن و توی تمام مدت خبری از ارژنگ خان نبود، انگار قهر کرده داخل اتاقش مونده بود.
پژال سریعاً کنارم جای گرفت و چادر رو از روی صورتم کنار زد که با دیدن صورت سرخ و خیس اشکم، هینی کشید و گفت:
- داری خودت رو نابود می‌کنی!
پیشونیم رو به شونه‌ش چسبوندم و هق زدم، دست‌هاش به دورم پیچیده شد و ترلان با بغض گفت:
- الهی به زمین گرم بخوره ستارخان که هم ما رو سیاه‌پوش کرد و هم این طفل معصوم رو!
من فقط هق می‌زدم و پژال خواهرانه سعی در آروم کردنم داشت که صدای آوات اومد.
- من قراره برم باغ، کاری نیست؟
ترلان با همون بغضش گفت:
- کار اصلی رو که کردی، دیگه چی مونده؟ نخیر بفرما خان داداش!
صدای پوف کش‌دار آوات از دم در تا این‌جا هم اومد و باصدای خش‌ خش قدم‌هاش متوجه شدم رفت.
با سکسکه ازش فاصله گرفتم که ترلان به لپش چنگ زد و گفت:
- وای خدا! قاصدک جان برو یک لیوان آب بیار براش!
قاصدک که همون دختری بود، توی اتاق باهام حرف زده بود و قطعاً زن آرمین بود، فوری از جا پرید و سمت آشپزخونه پا تند کرد که مادربزرگش گفت:
- این‌قدر حرص نخور حامله‌ای!
ترلان: مگه نوه‌ گلتون می‌ذاره؟
پژال آروم گفت:
- به خاطره این‌که حامله‌ای زیادی حساس شدی، وگرنه فقط یک سکسکه است شلوغش نکن.
ترلان شاکی گفت:
- حامله چی آبجی؟ زنم و احساس دارم، می‌بینم که چطور داره زجر می‌کشه!
قاصدک لیوان به دست سمتم اومد و پژال، لیوان رو ازش گرفت و سمت دهنم برد.
چون سکسکه داشتم با خوردن چند قطره آب به سرفه افتادم و باید تنها می‌شدم، واسه همین بلند شدم و گفتم:
- میم... می... خ... خوام برم!
ترلان سد راهم شد.
- عزیزم تنهایی؟!
جوابش رو ندادم و کنارش زدم، تلوخوران سمت در رفتم که دم‌ در از سرفه‌ای خشک که داشتم، عق خالی زدم و خانوم‌ها حیرون سمتم اومدن.
پژال گفت:
- من می‌برمش.
زیر بازوم رو گرفت و من تکیه بهش از پله‌ها پایین و داخل قفسم شدم.
روی تخت نشوندم که مثل بچه‌های بی‌مادر و بی‌پناه اشک صورتم رو با مچ دستم پاک کردم و پژال با صدای آرومی گفت:
- گلم تقدیر همین بوده، نخت رو به نخ آوات بستن، چاره‌ای نداری باید بسازی با این زندگیت!
سکسکه کردن‌هام مجال حرف زدن بهم نمی‌داد و به سختی گفتم:
- ت... نها... میخ... خوام... تن... تنها با... شم!
کمی با مکث خیره نگاهم کرد و در آخر با آهی که کشید، من رو تنها گذاشت. آزاد شدم و رها زار زدم، ضجه زدم، جیغ کشیدم و به حال آوات نفرین کردم و مطمئن بودم روزی آهم دامنش رو بد می‌گیره!
کمد چوبی و قهوه‌ای سوخته کنار تخت بود و من روی زمین بغل دست کمد، نشسته بودم و کمرم تکیه به تنه تخت بود. پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و دست‌هام رو روی زانوهام و دستمال رو که از اشک‌هام پر شده بود رو مچاله کردم.
هیچ میلی برای ناهار نداشتم و وقتی دیلان من رو واسه ناهار صدا زد، با جیغ اون رو از اتاق بیرون کردم. هرچند که دیلا‌ن بی‌گناه‌ترین فرد این مهلکه بود؛ اما من از همه اهل این عمارت بدم می‌اومد و حس بیزاری نسبت بهشون داشتم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
ساعت حدود‌های هشت شب بود که صدای آقایون اومد و دوباره حیاط ولوله گرفت.
خسته بودم و بی‌حال سرم به لبه تخت تکیه زده بود، نشیمن‌گاهم از خشکی زمین درد گرفته بود؛ ولی رمقی برای حرکت کردن نداشتم.
در اتاق که باز شد، بی‌فروغ به آوات نگاه کردم که اول از دیدنم جاخورده مکثی کرد؛ اما بعد در رو بست و سمتم اومد.
- چرا این‌جا نشستی؟
- ...
- هه! نکنه منتظر من بودی؟
با نفرت نگاهش کردم، لبخند کج پیروزمندانه‌ای زد و قدرتش رو حواله‌ام کرد.
- چی از من می‌خوای؟ زنت شدم دیگه! حالا برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم!
روی پنجه پا رو به‌ روم نشست و دستش رو نزدیک زیر چونه‌ام برد که خشن، دستش رو پس زدم و غریدم.
- هیچ‌ وقت دست کثیفت رو به من نزن! اجباراً زنت شدم؛ اما دیگه بهت اجازه نمیدم فراتر از حدت بری!
خیره و عادی نگاهم‌کرد و با آرامشی گفت:
- چطوری پس می‌خوای تا آخر عمرت تحملم کنی؟ درضمن من هنوز کارم با تو تموم نشده که.
خودم رو با تکیه به دست‌هام بیش‌تر به تخت چسبوندم و گفتم:
- اسمت شناسنامه‌ام رو سیاه کرد، دیگه چی می‌خوای؟
به کمد تکیه زد. حالتش طوری بود که زانوهاش جمع شکمش بودن و با فاصله از هم قرار داشتن. آرنج‌هاش روی زانوهاش و سرش سمت من چرخیده بود و گفت:
- مرد به دو اصل بنده، غیرت و غرورش! من با ازدواج زوری و گرفتن رضایت‌نامه از پدری که بیچاره‌وار نگران دخترش بود تا با تهدیدی که کردیم سر دخترکش تحویل داده نشه، غرورش رو له کردم. منتهی بماند که خیلی چموش‌بازی درآورد تا مدارکت و اون رضایت‌نامه کوفتی رو ردیف کنه، این خصلت رو از پدرت پس به ارث بردی! حالا می‌مونه یک چیز، غیرتش! من وقتی عکس سونو بچه‌مون رو برای اون پدر پیرت فرستادم، اون وقت، اون‌وقتِ که آروم میشم و میرم سراغ طعمه بعدی!
ترسیده از جا پریدم و جیغ کشیدم.
- ساکت شو! ساکت شو! خیال کردی من می‌ذارم؟ نه آقا! من... م... من حتی جنازه‌ام رو هم روی دوش تو نمی‌ذارم!
صدام لرز داشت و واقعاً از امشب می‌ترسیدم.
با تمسخر نگاهم کرد و بعد مکثی از جا بلند شد، چون یک سر و گردن از من بلندتر بود، ناچاراً برای دیدنش مجبور بودم سرم رو بالا بگیرم. لبش به لبخندی کج شد و خون‌ سرد گفت:
- من به اجازه تو نیازی ندارم خانوم!
خانومش رو با لحنی خاص گفت که چندشم شد.
- برو بیرون!
صاف و تخس ایستاده بود و دست در جیب شلوارش نگاهم می‌کرد، به گریه افتادم، خدا امشب رو بخیر بگذرونه!
- برو بیرون آوات!
هیچ تغییری به حالتش نداد و من تا به‌ اینک آدمی به کله‌ شقی اون ندیده بودم.
- التماست می‌کنم بیش‌تر از این زجرم نده! زندگیم رو تباه کردی! رویاهایی که داشتم به جهنم واصل شدن، بابام رو ازمن گرفتی! (جیغ زدم) دیگه چی می‌خوای از من؟ هان؟ دلت خنک نشد؟ برو بیرون!
عصبی فک به‌ هم منقبض کرد و بازوهای نحیفم زیر فشارهایی که همیشه قصد قدرت نمایی‌اش رو داشت، له شد و غرید:
- نه خانوم، نه نیلوجون! نه دختر قاضی شهر! نه دختر حاج مصطفی ضیائی! من هنوز کارم با پدرت تموم نشده، هنوز آتیش دلم خاموش نشده و (دادزد) من تا قاضی شهر روبه زانو درنیارم آروم نمیشم!
به عقب هلم داد که روی تخت افتادم.
- آوات تا انتقام مرگ پدرش رو از همه اهلش نگیره، آروم نمیشه! (نزدیکم شد و انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت و باغیض و چشم‌هایی وحشی نگاهم کرد. آروم‌تر ادامه داد) اول اون پیر رو به زاری می‌کشونم، بعدش که کارم با دختر و پدر تموم شد، میرم سراغ بعدی‌ها! هرچند قرار نیست بعد اتمام کارم تو از پیشم بری.
جیغ زدم.
- شیطان! اجنه! حیوون!
قهقهه‌ای شیطانی زد و به سمتم یک‌ باره طوری وحشیانه حمله کرد که تا آخر راه رو خوندم.
هرچی التماسش کردم، زار زدم، ضجه زدم و کتکش زدم، فایده‌ای نداشت و...
 
  • لایک
  • غمگین
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
چشم‌هام رو باز کردم که شونه‌های آوات رو دیدم، تمام عذاب‌های دیشب به خاطرم اومد. آوات فقط یک هدف داشت، نابودی من!
بعد این‌که کارش باهام تموم شد، پشت به‌ من کرد و به خواب رفت که الهی هیچ وقت بیدار نشه!
هق‌زدم که از تکونم شکمم درد گرفت و این‌بار صدادار و بلندتر زیر گریه زدم و باعث شد آوات با هُل بیدار بشه و سمتم بچرخه.
از شرم و خجالت ملافه رو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم و از درد، نیم‌خیز شده به خودم می‌پیچیدم. بیش‌تر درد روحی داشتم تا جسمی و امان از آوات!
- درد داری؟
کاش می‌تونستم گریه نکنم و بی‌خیال هر چی شرم و خجالتی که الآن دارم، روی سرش بپرم و تا جون داره کتکش بزنم؛ ولی حیف که نمیشد و من فقط حرص خوردم و گریه کردم.
کلافه نچی کرد و نشست که چشم‌هام رو بستم، اون بی‌حیا بود، من که هنوز خودم رو نسبت بهش غریبه می‌دونستم، پس چشم بستم که باز با لحنی کلافه گفت:
- خواهر روحانی! شلوارک پامه نگران نباش.
با اخم‌ صورتم رو زیر دادم و چشم‌باز کردم و هیچ به طعنه‌اش توجهی نشون ندادم.
دستش رو سمتم دراز کرد که زودی غریدم:
- دستت رو بکش!
چشم‌غره رفت و دندون روی هم سابید، یک‌ باره با زور، وادارم کرد که دوباره دراز بکشم، این‌قدر وحشیانه و حیوون صفتانه این کار رو کرد که شکمم تیر کشید و جیغم به هوا رفت؛ ولی اون بی‌تفاوت غرید.
- یعنی اگه یک‌ باره دیگه بخوای بی‌خود و بی‌جهت مانع من‌ بشی، چنان کاری باهات می‌کنم که... .
ادامه حرفش رو قورت داد و گفت:
- شوهرتم، زنمی، شرعاً و رسماً حقمی، ‌روشن شد؟
با چشم‌هایی پر که قیافه نفرت‌انگیزش رو تار می‌دیدم گفتم:
- تو فقط توی یک کاغذ وبال گردنمی آقا!‌ من... من هیچ‌وقت تو رو به عنوان شوهرم قبول ندارم و نمی‌کنم! حتی... حتی اگه من رو بکشی هم... .
حرفم با کارش قطع شد، باچشم‌هایی گرد شده دست بالا آوردم و بافشار به شونه‌هاش سعی داشتم پسش بزنم؛ ولی فایده‌ای نداشت و عوضش درد شکمم دوبله شد.
اشک‌هام از چشم‌هام تا روی گوشم سر می‌خوردن و دیگه نفس کم آوردم و بی‌حال شدم که ولم کرد.
وحشی به تمام معنا!
محکم گفت:
- نمی‌کشمت، نشونت میدم!
با غیض هلش دادم و این‌ بار اون با نیشخندی پر از حس تمسخر، فاصله گرفت و روی تخت نشست.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
- میرم بگم واسه تازه عروس‌شون کاچی بیارن.
چشمکی زد که با غیض روی ازش گرفتم و اون سرخوشانه از هدفی که بهش رسیده بود، تک‌ خندی زد و لباسش‌ رو از روی زمین برداشت و به تن زد.
همون‌طور که سمت در می‌رفت، دکمه‌های لباسش رو هم می‌بست.
وقتی بیرون شد، سریعاً با هر درد و زحمتی که بود، لباس‌های پخش و پلا شده‌ام رو تنم کردم. ملافه رو از روی تخت چنگ زدم و با حرص به گوشه‌ای پرتش کردم و دوباره به گریه کردنم ادامه دادم.
ربع‌ ساعتی گذشت که در اتاق باز شد، انگار طویله‌ست و یک حیوون اسیر کردن!
بغضم گرفته بود و سرم رو زیر انداختم، با فشار دندونم روی لب پایین، سعی داشتم جلوی جیغم رو بگیرم و بی‌صدا اشک می‌ریختم که صدای پژال اومد، باز لشکری حمله کردن!
- آخ مامانم! عزیزم خوبی؟
هه! آره عالیم!
سر بالا آوردم و رو به‌ روم در نزدیکی، مادربزرگ، فرخنده خانوم، خدیجه‌ خانوم، پژال، ترلان، دیلان و حمیرا و قاصدک به همراه دختری که سری قبل اومده بود، اتاقم و هم‌چنان اسمش رو نمی‌دونستم رو دیدم.
ترلان: ای وای! آوات مگه چی‌کارت کرد که این‌قدر سرخ شدی؟!
ترلان که بی‌منظور این حرفش رو گفت؛ ولی خود جمله‌اش پر از حرف بود و حرف! که از شرم بیش‌تر داغ کردم و دوباره سر به‌ زیر انداختم، انگار خودش هم متوجه شد چه سوتی داده! لب گزید.
مادربزرگ سینی که داخل چند ظرف بود و به گمون صبحانه به ظاهر تازه عروس داخلش بود رو از دخترک ناشناس گرفت و گفت:
- این رو بده من مائده، دختر بیچاره رنگ به رو نداره!
سینی به دست سمتم اومد که از درد نتونستم بلند بشم و فقط بیش‌تر خودم رو جمع کردم، صدای مادربزرگ، مهربون اومد.
- راحت باش وه‌یو! امروز کلی آدم قراره بیان. (پس یاخدا!) اول دخترهای این خونه و بعد همسایه و اهل دل، ناسلامتی پسر این خونه ازدواج کرده!
دل‌خور نگاهش کردم که معنی نگاهم رو فهمید و متاسف دست‌ چروکیده‌اش رو سمتم دراز کرد و روی یک طرف صورتم قاب کرد.
- وه‌یو! باید بسازی!
با بغض گفتم:
- می‌سوزم!
فرخنده‌ خانوم سمتم خیز برداشت و طرف دیگه‌ام روی تخت نشست و گفت:
- فدات بشم من مادر! خودم مادری می‌کنم نمی‌ذارم آوات اذیتت کنه!
نگاهم رو میخ چشم‌هاش کردم و همون‌طور زمزمه‌وار پوزخندی زدم و گرفته‌تر که صدام رو خش دار کرده بود گفتم:
- پس دیشب کجا بودین که داشتم جون می‌دادم؟ من... من مادر نداشتم؛ ولی اگه زنده بود، عمراً اگه می‌ذاشت همچین بلایی سر دخترش بیاد. نمی‌ذاشت کسی دخترش رو اذیت کنه! خانوم! شما مادر خوبی نیستی! آوات خیلی اذیتم کرد!
فرخنده خانوم دست جلوی دهنش گرفت و سر به‌ زیر هق زد که ترلان با بغض و بی‌قراری گفت:
- ای خدا من دیگه طاقت ندارم!
و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. پوزخندی زدم، شماها ظاهر حالم رو می‌بینید، پس خودم چی؟ که درونی دارم می‌سوزم؟!
مادربزرگ برام لقمه‌ای گرفت و گفت:
- بخور دخترکم! بخور تا جون بگیری نازنینم!
به لقمه توی دستش نگاه کردم و گفتم:
- من فقط بابام واسه‌ام مونده با یک دونه عمه، آوات می‌خواد اون‌ها رو هم از من بگیره! شما بهم بگین، این‌که اون اتفاق واسه پسرتون افتاده تقصیر بابای منِ؟ نیست! نیست!
مامان‌بزرگ لقمه‌ رو توی بشقاب گذاشت و سینی رو اون‌طرفش روی تخت گذاشت، شونه‌هام رو گرفت و رخ به رخ باهام شد و گفت:
- آوات خیلی به پدرش وابسته بود! جونش بند زبون پدرش بود که اگه می‌گفت بمیر، می‌مرد! خدا نگذره از باعث‌ و بانیش که این روزگار رو سیاه کرد! آوات این‌قدر بی‌منطق نبود! عاقل‌ترین پسر اردلان همین آوات بود؛ ولی بعد مرگ گل پسرم و پرپر کردنش! (باگریه حرف میزد) آوات هم عوض شد. به جون تک‌ تک عزیزهام، هروقت چشمم به نگاهش می‌خورد، تن و بدنم می‌لرزید از نگاه ناپاکش، آوات دیگه معصوم نبود و می‌دونم ظلم بزرگی در حقت کرده؛ ولی گل‌ دختر! بگو ما چی‌کار کنیم؟
- من به بابام وابسته نیستم؟ تنها کسمِ! آوات خیلی بده! خیلی! هیچ‌ وقت نمی‌بخشمش!
فرخنده‌: چندبار بهش گفتیم نکن؛ اما مادر فقط تهدید کرد و باور کن کاری از ما ساخته نیست، این‌جا کنارمون باشی خیال‌مون راحت‌تره تا تو رو ببره به ناکجا‌ آباد که معلوم نیست چه‌ها به سرت نیاد!
- مطمئن باشین بدتری دیگه واسه من نیست! پسرتون همه‌چیزم رو از من گرفت!
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
سکوت کرد و با شرمندگی سرش رو زیر انداخت، مادربزرگ دوباره لقمه رو سمتم گرفت و گفت:
- دستم رو رد نکن گل‌ دختر! بخور.
بی‌میل و با درد گلویی که از تیزی بغض بود، لقمه رو گرفتم و اون رو ریز ریز توی دهنم می‌کردم که سه لقمه‌ام شد.
بعد خوردن صبحانه که خیلی کم تونستم بخورم، در این بین خانوم‌های جوون اتاق رو مرتب کردن. وای! وقتی پژال ملافه رو بیرون برد از خجالت آب شدم، قاصدک و مائده هم لباس‌هام رو توی کمدی که لباس‌های آوات داخلش بود، در کشوی زیرینش جای دادن و این خونه و زندگی جدید من شد!
هه! عمه چه ویلاها و پنت‌هاوس‌هایی رو برام سراغ داشت که از همه‌شون سهم من یک اتاقک کوچیک قدیمی با یک لشکر آدم شد و عمراً اگه بشه با این جماعت بی‌فرهنگ! زندگی مستقلی رو شروع کرد.
هرچند خونواده‌اش برخلاف خودش خیلی خوب بودن؛ ولی هرچی باشه خونواده اون بودن و حتماً که طرف‌داری اون رو می‌کنن، چون من فقط یک قربانی‌ام همین!
طبق گفته مادربزرگ، خانوم‌های خونه که متوجه شدم منظورش دخترش الهام و بچه‌اش شهین، باران و بهاره‌است، به عمارت اومدن.
با اون‌ها هم آشنا شدم و نگاه‌های پر ترحم‌شون رو خریدار شدم و آه به آوات!
در یک لحظه عمه الهام رو با عمه ناهید مقایسه کردم، هیچ غروری که عمه ناهید داشت، الهام خانوم نداشت و بلکه هیچ‌کس از اهل این عمارت، غرور کاذبی نداشت. البته با سانسور بزرگ این خونه، ارژنگ‌خان که من تنها فقط وقتی که دورهمی گرفتن و از در و همسایه برامون باریدن، توی جمع دیدم و یک جورایی از من فراری بود.
شهین هم همین‌طور بود، مظلوم و خوش‌خنده و فکر نکنم اصلاً بدونه غرور چی هست؟
اما دخترعمه ندا، درست مثل برادرش نریمان و نادر خیلی متکبر و خودخواه بود و واقعاً این دو خاندان اصلاً قابل قیاس نبودن؛ ولی هر چی باشه من باز هم خونواده سرد خودم رو می‌خواستم، نه گرمی و دوستانه‌ جمع این قوم رو!
این‌قدر جمع‌شون زیاد و شلوغ بود که از سروصداها سر درد گرفته بودم، توی خونواده ما مگه چی میشد اقوام بی‌کار بشن و یک دورهمی اون هم با تجملات و فاخر بگیریم! که معمولاً هرچند ماه یک‌ بار این دور‌همی‌ها صورت می‌گرفت و از اون‌جایی که من زیادی اهل رفت و آمد نبودم و طبق جو خاندانی بزرگ شده بودم، گوشه‌گیر و سرد بودم و تا یک جمع بزرگ می‌دیدم، زودی دست‌ پاچه می‌شدم و خدا به داد‌ من برسه با این خونواده پرجمعیت که هر روز داخل این خونه شلوغیِ و شلوغی!
ترلان که بی‌حالی من رو دید، سمتم اومد و گفت:
- حالت خوش نیست عزیزم؟
سرم رو به نفی تکون دادم که خدا رو شکر فرشته نجاتم شد و رو به مادربزرگ که با چند پیرزن حرف میزد گفت:
- مامان‌بزرگ! من نیلوفر رو پایین می‌برم، حالش خوب نیست.
مادربزرگ نگاهی بهم کرد و بعد با تکون دادن سرش، تاییدیه رو داد.
همراه ترلان وارد اتاق شدیم. دوباره به دلم چنگ دل‌تنگی خورد و به سختی جلوی بغضم رو گرفتم تا نشکنه.
کرخ‌کنان روی تخت نشستم و ترلان هم بغل دستم نشست، هر دو سکوت کرده بودیم و من غرق در افکار سیاه و ترلان نمی‌دونم چی؟
صدای ترلان رشته افکارم رو پاره کرد.
- نیلوفر جون!
نگاهش کردم که لبش رو با زبون خیس کرد و دو دل و مضطرب گفت:
- میشه ازت یک خواهشی بکنم؟
خیرگی نگاهم تاییدیه به سوالش داد. آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- عام ببین چیزه چیز... عام میشه... میشه دیگه آوات رو نفرین نکنی؟
پوزخندی به تلخی زهرمار زدم که زودی گفت:
- ببین می‌دونم حق‌ داری هرچی بگی؛ ولی خب درک کن لطفاً، آوات خیلی به بابا وابسته بود و خب... خب... آه! نمی‌دونم چی بگم واقعاً شرمندتیم؛ اما خواهش می‌کنم نفرینش نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
بی‌توجه به خواهشش سرد گفتم:
- کُردین؟
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- از بین مکالمه‌هاتون حدس زدم کُرد باشین، حالا بگو کُردین؟
ترلان که هنوز از سوال بی‌هنگامم متعجب بود، فقط سر تکون داد که تلخ گفتم:
- شنیده بودم کُردها آدم‌های مهربونین؛ ولی یادم رفت استثناء همیشه هست. (بانفرت) تا به عمرم آدم‌هایی به سنگی و بی‌رحمی شما ندیدم!
ترلان هراسون گفت:
- با... باور کن عزیزم من... من... .
سکوت کرد و با بغض نگاهم کرد، دید منطقی‌ام ‌می‌گفت، ترلان حرف بدی نزده؛ اما چه حیف که این‌ روزها هرچی آدم بی‌منطقِ به پستم خورده و هم‌نشینیِ بود و اثرش دیگه!
- برو بیرون لطفاً!
- نیلوفر جون!
- لااقل درک کنید درد جسمی‌ رو! سرم درد می‌کنه و نیاز به استراحت دارم.
دل‌خور نگاهم کرد و بابغض از اتاق خارج شد و بیرون اتاق صدای هق‌ هقش رو شنیدم.
کار بدی کردم؟ نباید با یک زن پا به ماه اون‌طوری برخورد می‌کردم؟ آه! اوف! اوف!
عذاب‌ وجدان گرفته بودم و مشتی به تخت کوبیدم. با حرص از روی تخت بلند شدم، هرچی بشه من نباید شبیه آوات بشم، عمراً! مشکل من با آواتِ نه خونواده‌اش.
ترلان لب باغچه نشسته بود و با پشت انگشتش اشکش رو پاک می‌کرد، از حالتش دلم سوخت و بیش‌تر عذاب‌ وجدان اذیتم کرد و سمتش قدم برداشتم.
با صدای قدم‌هام سرش رو بالا برد که متاسف و شرمنده کنارش نشستم و گفتم:
- ببخشید!
بلند هق زد و من رو توی بغلش گرفت، آخه نمی‌تونست خم بشه، من رو سمت خودش کشید و زیرگوشم گفت:
- تو باید من رو ببخشی عزیزم! باور... باور کن منظور بدی نداشتم فقط... .
ترلان رو از خودم فاصله دادم و آروم لبخندی کم‌رنگ و ساختگی زدم و گفتم:
- می‌فهممت، هرچی باشه تو یک خواهری و دل‌سوز!
- باور کن سر هرنمازم واسه‌ات دعا می‌کنم خوشبخت بشی!
تک‌ خند تلخی زدم و سپس با بغض گفتم:
- من دیگه تسلیم شدم! دیگه مطمئنم آوات نمی‌ذاره من بابام رو ببینم! اون... او... اون خیلی دل‌سنگ و بی‌رحم! به نظرت با یک همچین آدمی خوشبختی معنی داره؟
- فدات بشم اون‌طوری نگو! زمان خیلی چیزها رو عوض می‌کنه.
- آه! آره خب؛ ولی دل هم پیر میشه!
متاسف و غم‌ زده نگاهم کرد و اون هم آهی کشید.
نزدیک‌های ظهر بود و از طبقه بالا سروصدا شد که متوجه شدم مهمون‌ها دارن میرن، زودی ازجا بلند شدم و گفتم:
- من میرم توی اتاق، حوصله ندارم.
سرش رو به تایید تکون داد و خودش هم فوری اشک‌هاش رو پاک کرد.
الآن حس سبکی و بهتری داشتم و لااقل عذاب وجدان تلنبار دل پر درد و عذابم نمیشد.
چند دقیقه‌ای روی تخت دراز کشیده بودم که تقه‌ای به در خورد و صدای قاصدک اومد.
- نیلوفر جان! ناهاره نمیای؟
جوابی ندادم که دوباره تقه به در زد و همون‌ لحظه صدای پژال کم‌رنگ اومد، انگار با در فاصله داشت.
- چی شده؟
- جواب نمیده.
- خب لابد خوابه، در رو باز کن.
صداش هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد که مطمئن شدم این‌ها تا من رو پای سفره ننشونن، بیخیال نمیشن. واسه همین قبل این‌که در رو باز کنن فوری چشم‌هام رو بستم و تظاهر به خواب کردم.
پژال: الهی! خوابیده.
قاصدک: بیدارش نکنیم؟ صبحانه هم کم خورد.
پژال: نه بذار بخوابه، هرچی بخوابه کم‌تر درد ظلم آوات رو می‌چشه!
هر دو آهی کشیدن که چنگی به دلم خورد و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم. در که بسته شد و مطمئن شدم رفتن، بی‌این‌که چشمم رو باز کنم، شروع به اشک ریختن کردم و اون قدر گریه کردم تا با سردردی به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
با صدای خش‌ خشی بیدار شدم که دیدم آوات داره لباس‌هاش رو عوض می‌کنه و دقیقاً رو به‌ روم ایستاده بود و خیره به من داشت، تعویض لباس انجام می‌داد و نگاهم می‌کرد.
شرم، نفرت، خشم و بیزاری توصیف حالم بود؛ ولی از اون‌ جایی هم که حس شرم و خجالت با نفرتم زیادی شعله می‌کشید، نه می‌تونستم مثل خودش خیره نگاهش کنم و نه بی‌خیال باشم و در بین‌شون اجباراً سر به زیر و اخمو سکوت کردم.
سنگینی نگاهش که بعد مکثی از روم برداشته شد رو حس کردم. زیر زیرکی نگاهش کردم، دیدم موهای نمناکش رو که حدساً حموم بوده، شونه می‌زنه و باز هم دو دکمه اول لباسش رو باز گذاشته بود و سر آستین‌هاش رو چند لا، بالا زده بود.
یک‌ دفعه سمتم سر چرخوند که جا خوردم و در سکوت نگاهش کردم. هیچی نگفت و دوباره بی‌خیال مشغول به کارش شد، مردک از خود راضیِ سانسور! حتی یک عذرخواهی هم نمی‌کنه، هه! من رو باش چه خوش خیالم! حس می‌کنم همه دل دارن؛ ولی همیشه هم یادم میره بعضی‌ها طلسم شدن!
شونه رو پای آینه گذاشت و سمت در رفت، دست‌هاش، هر وقت حرکت می‌کرد کمی با بدنش فاصله داشت، البته نه طور لاتی! بلکه یک جور حس ابهت و جذبه از این نوع ایستادن و ژستش به طرف منتقل می‌کرد. لااقل تا وقتی این‌طوری سمت من می‌اومد ‌که چیزی جز حس ترس واسه‌ام پدیدار نمیشد!
در که بسته شد، نفسم رو با فوت بیرون دادم و روی تخت ولو شدم. چهار دیواری که اون هم توش نفس بکشه و من از هواش زنده باشم، جهنمِ جهنم!
شب بود و کم‌ و بیش هنوز خواب‌آلود و خسته بودم، برای شام این‌بار دیلان سراغم اومد و من از خجالت و کم‌رویی و هم‌چنین حس نفرت، رو نداشتم پیش اون همه افراد سر یک سفره بشینم، مخصوصاً که حالا بابک هم به جمع‌شون اضافه شده بود.
- زن‌ داداش! داداش میگه بیاین شام.
گرسنه بودم و دل‌ ضعفه داشتم؛ اما گفتم:
- میل ندارم.
- آخه زن‌ داداش... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- میشه یک خواهش کنم؟ میشه دیگه بهم نگی زن‌ داداش؟ من از داداشت بدم میاد! می‌فهمی؟
لبش لرزید که نشون از دل‌ شکستن و بغضش می‌داد، می‌دونستم زیادی آوات رو می‌خواد و لااقل توی این چند روز متوجهش شده بودم.
سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت، آهی کشیدم و حتی رغبتی نداشتم چراغ اتاق رو روشن کنم.
چندی بعد در اتاق این‌بار با شتاب باز شد که یکه‌ای خوردم و ترسیدم.
با چشم‌هایی گرد شده به در نگاه کردم که آوات برزخی شده رو دیدم.
- این بچه بازی‌ها چیه؟ یعنی چی که نه ناهار می‌خوری و نه شام؟ هان؟ نکنه خیال کردی اگه اعتصاب کنی، من دلم برات می‌سوزه؟ ببین این خیال خام رو از فکرت بیرون کن که اگه فکر کردی ولت می‌کنم، بهت گفتم حتی اگه بمیری هم جنازه‌ات رو نشون پدرت نمیدم!
پوزخندی زدم.
- ازت توقع بهتری هم نمیره! حتی اگه زنده زنده هم من رو بسوزونی، تعجب نمی‌کنم.
اون هم متقابلاً پوزخندی صدادار زد.
- پس آفرین که خوب شناختیم! ( اخمی کرد و سمتم اومد) حالا پاشو و مثل آدم برو سر سفره بشین، از این به بعد اهل این خونه، خونواده جدیدتن، روشن شد؟ یاالله!
و من رو کشید که از روی تخت بلند شدم.
- ولم کن وحشی!
توجهی نکرد، کلافه نالیدم.
- خودم میام ولم کن.
بالاخره دستم رو رها کرد و خیره، کمی بهم نگاهی انداخت و بعد با پوفی که کشید و نشون از حرص و کلافگیش بود، جلو جلو حرکت کرد.
پشت‌ سر آوات داخل خونه شدم. دیدم سفره بزرگی روی زمین پهن شده و همه اهل عمارت که با جیر جیر بچه‌هاشون هم بودن، دور سفره نشستن و ارژنگ‌خان راس سفره نشسته بود و مادربزرگ کنارش.
آه! میز سلطنتی ما کجا و این سفره و لشکر دورش کجا؟! حالا چجوری روی زمین بشینم؟ همیشه موقع گردش که روی زمین می‌نشستیم، نشیمن‌گاهم درد می‌گرفت و زودی خسته می‌شدم، حالا...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
دم در ایستاده بودم و معذب لب می‌گزدیم که آوات سمتم چرخید.
- وایسادی!
نفس عمیقی کشیدم و از در فاصله گرفتم. این‌قدر که شلوغ بود، فقط یک جای نسبتاً بزرگی بود تا من و آوات اون‌جا جای بگیریم، آوات که نشست، با اکراه کنارش نشستم و هیچی نگفتم.
بقیه هم انگاری متوجه معذب بودنم بودن که باهام حرفی نزدن و چه قدر تحمل کردن‌شون برام عذاب‌آور بود!
جلوی من و آوات فقط یک بشقاب گذاشتن. متعجب به بشقاب نگاه کردم، یعنی چی؟ توقع ندارن که من باهاش غذا بخورم؟
آوات لبخند کجی زد و سمتم کمی سرش رو خم کرد؛ اما صورتش طرف جلو بود و گفت:
- ماتت برده؟
حرصی لب زدم.
- من با تو توی یک ظرف غذا نمی‌خورم!
نگاهم کرد که فقط تمسخر بود و تمسخر!
آوات بشقاب رو لب تا لب پر از برنج کرد و نزدیک من گذاشت؛ ولی وقتی قاشقش رو داخل زد متوجه شدم باید تحملش کنم.
می‌خواستم ممانعت کنم؛ ولی از اون‌جایی هم که با دیدن جمع کلون دست‌ پاچه می‌شدم، به اجبار و از روی ناتوانی با آوات همراه شدم.
به زور و سختی چند لقمه خوردم، با این‌که خیلی گرسنه بودم؛ ولی حضور آوات اون هم نفس به نفسم اشتهام رو کور کرده بود.
بعد پایان غذا آقایون شکرکنان به عقب خزیدن و خانوم‌ها به جز مامان بزرگ و فرخنده‌خانوم و جاریش، مشغول جمع کردن سفره شدن.
می‌دونستم بی‌ادبی اگه خوردن و رفتن کنم؛ ولی واقعاً برام سخت بود پیش این جماعت خم و راست بشم و ظرف و ظروف رو از روی زمین جمع کنم، لااقل اگه میزی بود یک چیز، نه سفره که تا پیشونی رو نچسبونی به فرش دستت به ظرف‌ها نمی‌رسه. برای همین از جا بلند شدم که سمت قفسم برم، ساعدم اسیر شد و گفت:
- کجا؟
- ولم کن.
فشاری به دستم داد که اخم‌هام از درد توی هم رفت و گفتم:
- می‌خوام برم توی قفسی که واسه‌ام درست کردی!
- با این‌که گل‌ها رو توی گلدون می‌کارن، نه قفس؛ ولی خب شما نباید فعلاً بری اون‌جا.
- چرا؟دستت رو بکش کنار بابا، عقم می‌گیره وقتی بهم دست می‌زنی!
تمام مکالمه‌مون در غوغای جمع کردن ظرف و ظروف و صحبت‌ها به صورت پچ‌ پچ شنیده میشد.
لبش کش رفت و گفت:
- نکنه می‌خوای دوباره نشونت بدم چی کارتم؟
چشم‌هام از این همه وقاحتش گرد شد که اخمی کرد و جدی گفت:
- زن این خونه شدی، پس باید همراه با بقیه کار هم بکنی. ملکه‌ها باید بدونن زن زندگی شدن چه‌ جوریه خانم پرستار!
سعی کردم دستم رو آزاد کنم و هم‌زمان با غیض زمزمه کردم.
- کور خوندی اگه فکر کردی نوکریت رو می‌کنم.
فکش رو به چپ و راست تکونی داد و با همون لبخند کج مسخره‌اش، چند بشقاب که روی هم بودن رو سمتم گرفت. جا خوردم و زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که دیدم متاسفانه نگاه خانوم‌ها روی من زوم و آقایون خداروشکر مشغول گپ و گوپ بودن.
حرصی اخمی کمرنگ به آوات کردم و با دندون‌ قروچه ظرف‌ها رو ازش گرفتم و از جام پاشدم.
از این‌که همیشه آوات حرف‌هاش رو روم قالب می‌کرد و من مثل ترسوهای احمق! هیچ‌کاری نمی‌تونستم انجام بدم، حرصم می‌گرفت و اصلاً دلم نمی‌خواست خواهان نگاه پیروزمندانه آوات باشم.
آشپزخونه نزدیک بود و سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم که دیدم خانوم‌ها چادرشون رو چون از آشپزخونه توی دید نبودن، درآورده و مشغول کار و دربینش بگو بخند بودن.
ظرف‌ها رو روی سینک گذاشتم و ترلان که به دیوار آشپزخونه کنار یخچال تکیه زده نشسته بود گفت:
- نیلوفر جان! چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ برو بشین ماها هستیم.
بدون هیچ لبخندی گفتم:
- راحتم.
هرچند که آوات من رو زور کرده بود تا هم‌کاری کنم؛ ولی تا پام رو توی آشپزخونه گذاشتم و لب‌های خندون‌شون رو دیدم، ترجیح دادم این‌جا باشم تا توی اون قفس خفقان‌آور!
بازهم قیاس بین دو خاندان و خونواده، هیچ خانوم‌های اقوام ما محض حرف دست به سیاه سفید نمی‌زدن، مگر زن‌های بزرگسال و جا افتاده، چون ممکن بود لاک‌های دست‌شون خراب بشه و فقط خودنمایی بود و خودنمایی.
اما این‌جا یک جور حس احترام و صد البته مرد سالاری دیده میشد و برخلاف خاندان ما که مردهاش بیش‌ترشون خانم خونه بودن.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
حمیرا و مائده ظرف‌ها رو می‌شستن و قاصدک کنار پارچه‌ای سفید رنگ که روی زمین بود، ظرف‌ها رو بعد خشک کردن‌شون روی پارچه می‌چید و پژال به خونه‌اش رفته بود و دیلان سفره رو توی آشپزخونه داشت پاک می‌کرد و شهین هم به کمک قاصدک رفته بود.
عمه الهام هم که متوجه شده بودم توی این عمارت زندگی می‌کنه، زودی بعد شام به اتاقش که مثل همه داخل حیاط بود رفته بود و من منتهی مردی جدید ندیده بودم که بالفرض شوهرش بگیرم، صدای بچه‌ها و جیغ‌جیغ‌هاشون، صدای آقایون و خانم‌های بزرگ از توی سالن و خانوم‌هایی که داخل آشپزخونه صحبت می‌کردن، ناگهان از این همه صمیمیت بین‌شون، بغضم گرفت. نمی‌دونم چرا؛ ولی بغضم گرفت و ایستاده بهشون نگاه می‌کردم.
ترلان که همین‌طور بی‌کار به دیوار تکیه زده بود، انگار متوجه‌ام شد که صدام زد، سمتش چرخیدم و گفت:
- میشه یک لحظه بیای؟
در سکوت سمتش رفتم و کنارش نشستم و ترلان دستم رو گرفت.
- هادی دیگه بیش‌تر از این اجازه نمیده این‌جا باشم، خیلی دلم می‌خواست کنارت باشم؛ ولی عزیزم نمیشه و من امشب قراره با هادی برم؛ اما خونه‌ام پایین روستاست و خواستی به آوات بگو بیارتت پیشم باشه؟
بیش‌تر بغضم گرفت و نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست ترلان از این‌جا بره؟ شاید چون فاصله سنی‌مون نزدیک به‌هم بود. همین‌طور الکی سر تکون دادم و به خانوم‌ها نگاه کردم که دوباره صداش اومد.
- آه! هرچی هم بگم دوایی واسه دردت نیست؛ اما خواهش می‌کنم زیاد غصه نخور، خب؟
لبخند کم‌رنگ و تلخی زدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- نگران من نباش! من برم به اون‌ها(به قاصدک و شهین که داشتن باخنده گپ می‌زدن اشاره کردم) کمک کنم.
- لازم نیست خودت رو خسته کنی.
- نه، دوست دارم این کار رو بکنم!
لبخندی به روم پاشید، از کنارش پاشدم و سمت دخترها رفتم. وقتی کنارشون نشستم، شهین و قاصدک متعجب با چشم‌هایی گرد و دهانی نیمه‌ باز نگاهم کردن که به سختی لبخندی کم‌رنگ زدم و زمزمه کردم.
- میشه کمک‌تون کنم؟
قاصدک: آره عزیزم، م... مشکلی نیست!
شهین با لبخندی گفت:
- نشد زیاد ببینمت زن‌ داداش!
دیدم که قاصدک آروم سقلمه‌ای بهش زد که حرفش رو خورد و من اخمو از این‌که دوباره بهم زن‌ داداش گفتن، مشغول پاک کردن ظرف‌ها شدم تا شاید بشه خودم رو سرگرم کنم.
یک ساعت بعد، ترلان و شوهرش از همه‌مون خداحافظی کردن و ترلان دوباره سفارش کرد که اگه خواستم به آوات بگم من رو به خونه‌اش ببره، هرچند که اعتراف می‌کنم ترلان واقعاً برام مثل یک خواهر بود؛ ولی هیچ وقت حاضر نبودم به آوات رو بندازم و همین که التماسش می‌کنم اذیتم نکنه کافی بود. نمی‌خواستم بیش‌تر از این در نظرش خورد و خفیف بیام و اون هرکاری که دلش می‌خواد باهام بکنه.
کم‌کم همه پراکنده شدن و من باز هم در سکوت، قبل از آوات که با برادرهاش داشت صحبت می‌کرد ازخونه بیرون شدم و سریعاً خودم رو به قفس رسوندم.
با این‌که شب و نسیم خنکش وسوسه‌ام می‌کرد توی حیاط بمونم؛ ولی بهتر دیدم تا اهالی پایین نیومدن، خودم رو به داخل برسونم.
در، هیچ کشویی چیزی نداشت برای بستن و تنها کنار دستگیره‌اش جای قفل بود که کلیدش رو نمی‌دونستم کجاست و حتماً که دست آوات بود، پوفی کشیدم و سمت تخت رفتم. هرچی باشه کسی جرئت نمی‌کرد داخل این اتاق بیاد، چون علاوه بر این‌که ناموس‌شون بودم، مردهاش باید اعتراف کنم حرمت حالی‌شون بود. البته با سانسور آوات! روی تخت زیر پتو چپیده بودم. روستاها شب‌های پاییزیش خیلی سرد بود، مخصوصاً که نزدیک زمستون هم بودیم و داخل اتاق یک بخاری کوچیک بود؛ ولی خاموش بود و من هم یاد نداشتم روشنش کنم. پس تا میشد خودم رو زیر پتو می‌چپوندم، دیگه داشت خوابم می‌برد که در باز شد و هیکل آوات نمایان شد. از دیدنش جاخوردم و نیم‌ خیز به آرنجم تکیه زدم، اون دیگه چرا اومده این‌جا؟ نکنه باز...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
- چرا اومدی این‌جا؟ برو بیرون.
برخلاف حرفم داخل اومد و در رو بست، نزدیک اومد که نشستم و ترسیده گفتم:
- نشنیدی چی گفتم؟
رو به‌ روی آینه ایستاده بود و دکمه‌های لباسش رو باز می‌کرد، اصلاً به حرف‌هام هم توجهی نکرد. حرصی اسمش رو صدا زدم و اون که لباسش رو درآورده بود، بی‌حوصله گفت:
- اَه چه قُدقُدی می‌کنی تو!
از این همه بی‌حیاییش حرصم گرفته بود. راست، راست داشت جلوم لباس‌هاش رو عوض می‌کرد. حتی اگه زنش هم باشم، هنوز دیداری ازمون نگذشته که بخواد تا این حد راحت و آزاد باشه، شاید هم من زیادی چشم و گوش بسته بودم.
با پایین شدن تخت متوجه نشستنش شدم و ترسیده گفتم:
- میخوای این‌جا بخوابی؟!
عاقل‌ اندرسفیهانه نگاهم کرد، گفتم:
- تو... تو که کارت رو کردی، دیگه چرا ولم نمی‌کنی آوات؟ مثل یک عذابی که نازل شده!
با انگشتش تلنگری به نوک بینیم زد و خون‌ سرد گفت:
- خانومم! مگه میشه یک مرد بدون عروسش بخوابه؟ نچ، من که ندیدم.
چشم‌هام رو بستم و با صدایی که از حرص لرزون شده بود، شمرده شمرده گفتم:
- این‌قدر حرصم نده آوات! بذار لااقل خواب راحتی داشته باشم!
- من کاریت ندارم، بخواب.
نفسی از راه دهن گرفتم و غریدم.
- همین که کنارمی عذابم میده، برو بیرون!
اخم‌هاش توی هم رفت.
- دیگه داری حوصله‌ام رو سر می‌بری!
خیلی راحت بالش زیر سرش رو دستی کشید و با چند ضربه که بهش زد، سرش رو روی بالش گذاشت.
من رو پخم حساب نکرد!
- آوات!
- ...
- آوات! آوات! آوات!
- ...
خیلی تخس بود!
از حرص تک‌خندی زدم و با جوش و خروش گفتم:
- می‌دونم بیداری و کسی به این زودی نمی‌خوابه، پاشو برو بیرون آوات.
- ...
نفس‌هام تند شده بود که گفتم:
- لااقل برو پایین تخت!
وقتی دیدم هم‌چنان سکوت کرده، بالش خودم رو برداشتم و محکم به صورتش زدم که شوکه شد و با اخم چشم‌باز کرد. حالا من با نگاهی تخس و گستاخ سر بالا کرده، نگاهش می‌کردم. پره‌های بینیش گشاد و تنگ میشد و فک منقبض کرده بود، از این‌که تونستم حرصش رو دربیارم آرامشی بهم دست داد که زیاد عمری نداشت، چون...
روی تخت خوابونده شدم و اون‌قدر سریع این‌کار رو انجام داد که فقط تونستم، نفس حبس کنم و آزاد کنم.
باچشم‌هایی گرد نگاهش می‌کردم، اخمو چشم بسته بود و مثلاً تظاهر به خواب می‌کرد.
آب دهنم رو قورت دادم تا شاید خشکی گلوم از بین بره، ضربان قلبم بالا بود و با دهن تند تند نفس می‌کشیدم.
سعی کردم فاصله‌ای رو ایجاد کنم؛ ولی لاکردار مصرتر شد و تقلام هیچ فایده‌ای نداشت.
- آو... آوات! برو... برو کنار.
هیچ عکس‌العملی نشون نداد که هم‌چنان لرزیده و با هیجان گفتم:
- نمی‌... تو... نم نفس... نفس بکشم! برو کنار آوات!
حالم واقعاً بد بود و این حتی از لحن و تن صدام هم مشخص بود، بالاخره چشم باز کرد و خنثی فقط نگاهم کرد، حتی یک میلی‌ متر هم جا به‌ جا نشد.
به چشم‌هام رنگ التماس دادم؛ اما بی‌احساس و با آرامش نگاهم ‌می‌کرد.
اون‌قدر ضربان قلبم تند بود که هر آن احتمال می‌‌دادم از جا کنده بشه. با ترس یک دستم رو روی سینه چپم گذاشتم و آخی ریز گفتم، نه راحت نفسی می‌تونستم بکشم و نه حفظ ظاهری کنم تا آوات رو جری‌تر نکنم. هیچ‌کارم دست خودم نبود و ذاتاً ترسیده بودم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین