. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #61
دستش رو به دیوار تکیه زده و پیشونی‌اش رو هم به روی همون دستش تکیه داده بود. با باز کردن در، سرش رو بالا آورد و من چهره غم‌ زده و پریشونش رو دیدم؛ ولی هرچی که بود، حالش وخیم‌تر از من نبود.
اخم کردم و غریدم.
- چیه؟ چی می‌خوای؟ با چه رویی اومدی این‌جا؟ هوم؟
چشم‌هاش فقط جز به جز صورتم رو وجب می‌کرد. حرصی شده، کمی صدام رو بالا بردم.
- باتوام! میگم چرا اومدی این‌جا؟ هان؟ که بشی آینه دق من؟
آوات به خودش اومد و آروم لب زد.
- اومدم ببینم حالت خوبه یا نه؟
مکث کردم، یک‌ دفعه زیر خنده زدم و گفتم:
- آره، آره(با بغض و چشم‌هایی پر) حالم عالیه! عالیه عالی!
قیافه‌اش آویزون شد. اسمم رو صدا زد که مورمورم شد، عصبی نگاهی به داخل کوچه انداختم و سپس کنار رفتم، با غیض لب زدم.
- بیا تو.
بعد مکثی داخل حیاط شد و من بعد بسته شدن در، راحت تونستم حرف‌هام رو بهش بزنم، دیگه معذب نبودم.
عوض این‌که اون سمت من بچرخه، من رو به‌ روش ایستادم و شاکی و منزجر گفتم:
- دلیل کارهات چیه آوات؟ چرا هی میای این‌جا؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری، هان؟ هان؟
چه طور توصیف کنم؟ بگم چهره‌اش غم داشت؟ ندامت؟ پریشونی؟ آشفتگی؟ یا دل‌تنگی؟
ولی هر چی بود، به حال من دوایی میشد؟
نه!
وقتی دیدم فقط خیره داره به من نگاه می‌کنه، بغضم از شدت جیغم ترکید و با مشت‌هایی که نثارش می‌کردم، هم‌ زمان داد زدم.
- چرا نمیری از زندگیم؟ بابام رو گرفتی، آروم نشدی؟ حالا می‌خوای من رو هم دق بدی؟(هق زدم و سست شده، سر خودم پایین و روی زمین نشستم) شدم، دق شدم باور کن! فقط دست از سرم بردار دیگه نمی‌کشم!(با جیغ) آوات! من فقط زنده‌ام می‌فهمی؟ باور کن زندگی نمی‌کنم، فقط زنده‌ام! حالا برو دیگه، برو از این‌جا، از زندگیم برو!
دست‌هاش مشت شده و ایستاده بود. اخم‌هاش توی هم و رگ پیشونی‌اش قلوپی بیرون زده بود و چشم‌هاش سرخ! اشک می‌ریخت و از فشاری که روش بود، می‌لرزید. هه جوابی نداشت که بده و باید هم گریه کنه!
صدای گریه‌ام پایین اومده بود؛ اما هم‌چنان هق می‌زدم، عمه و ندا با ضرب در سالن رو باز کردن و هلک‌کنان سمتم دوییدن.
ندا کنارم روی زانو نشست تا آرومم کنه و عمه آوات رو قدمی به عقب هل داد و سپس جیغ زد.
- چی از جونش می‌خوای خدا زده؟ دلت خنک نشد برادرم رو گرفتی که حالا عین بختک روی برادزاده‌ام افتادی؟ طلاقش رو می‌گیرم! (آوات با ترس نگاهش کرد) نمی‌ذارم یادگار داداشم رو عذاب بدی!
سیلی به آوات زد. از صدای سیلی، دل من خنک شد!
سر آوات از شدت ضربه کج شد؛ اما سرش رو بالا نیاورد و عمه باگریه غرید.
- بس بود هرچی شاهانه زندگی کردی! شکایت می‌کنم و(با داد) دودمان‌تون رو به باد میدم! حالا گمشو برو بیرون از خونه‌ام، خدازده بی‌ایمون!
آوات نه حرفی زد و نه حرکتی کرد، تنها به من زل زده بود. عمه خروشان و حرصی شده، دوباره با ضرب آوات رو قدمی به عقب هل داد و داد زد.
- مگه با تو نیستم!
ندا که دید حال مادرش هم داره وخیم میشه، بلند شد و با صدای بغض‌دار و حرصی که لرزون شده بود، گفت:
- آقا برو دیگه! به چی نگاه می‌کنی؟
عمه نفس‌زنان گفت:
- برو ندا، برو پلیس رو خبر کن. این بختک رو باید اون‌ها از زندگی‌مون بکشن کنار، برو ندا!
بالاخره آوات به حرف اومد. آروم، زمزمه‌وار؛ ولی پر قدرت! گفت:
- میرم تا حالت بهتر بشه؛ ولی قرار نیست زن و بچه‌ام رو فراموش کنم. دوباره برمی‌گردم و(رو به عمه)طلاقش هم نمیدم.
از حرص جیغ زدم و عمه و ندا با حیرت به رفتنش نگاه کردن.
عجب پادشاه عذابی واسه‌ام نازل شده بود! عجب بختک نفرین شده‌ای به جونم افتاده بود! خدایا از شرش به تو پناه می‌برم، حفظم کن.
با کمک ندا و عمه تلوخوران به داخل رفتم و ندا من رو روی مبلی نشوند، هم‌چنان هق می‌زدم و زیر لب به آوات فحش می‌دادم.
صدای عمه بعد چندی متحیر و آروم اومد.
- نیلوفر! عمه تو... تو بارداری؟
صداش ترس داشت و من چه جوابی بهش می‌دادم؟ هق‌ هقم شدت پیدا کرد. انگار جوابی برای عمه شد، محکم به گونه‌اش چنگ زد و ندا نگران شونه‌هام رو آروم فشار می‌داد.
عمه لب زد.
- یاخدا! حالا چی‌کار کنیم؟
صداش رو که شنیدم، جری شده با جیغ محکم مشت‌های جفت دستم‌هام رو به شکمم می‌کوبیدم و گفتم:
- می‌کشمش! این مایه ننگ رو سقط می‌کنم! این بابای من رو از من گرفت! (شکمم درد گرفته بود؛ اما هم‌چنان خود زنی می‌کردم، عمه و ندا هراسون سعی داشتن جلوم رو بگیرن) این و باباش بابای نازنینم رو به خاک کشوندن، زیر قبر خوابوندنش! (بلندتر) باعث شدن بابام رو حتی قبل مرگش هم نبینم! واسه آخرین بار هم از دیدنش محروم شدم! ولم کن عمه، ولم کن بذار خلاصش کنم این کود ننگ رو! بذار خودم رو تموم کنم از هرچی که کشیدم!(با هق؛ ولی آروم‌تر) دیگه نمی‌کشم! خسته شدم، خسته! می‌خوام بمیرم! (جیغ)بابا!
عمه و ندا هم پا به پام صدادار گریه می‌کردن. بالاخره از مانع شدن‌های عمه و ندا که سعی داشتن جلوم رو بگیرن، سست شدم و فقط صدای گریه سکوت خونه رو می‌شکست.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #62
کمی که گذشت، با صدای تو دماغی شده‌ام، رو به عمه گفتم:
- عمه!
- جان عمه!
- عمه کمکم می‌کنی از شرشون خلاص بشم؟
ندا هینی کشید و با ناباوری نگاهم کرد. انگار باور نداشت تا این حد سنگ‌ دل شده باشم؛ ولی من بیش‌تر از حد گنجایشم صبوری کرده بودم و حالا جواب تمام صبوری‌هام، مرگ بابام نبود.
عمه نیم‌ نگاهی به ندا کرد و سپس با بهت رو به من گفت:
- منظورت چیه جان عمه! یعنی چی که می‌خوای از شرشون خلاص بشی؟
ندا لب زد.
- نیلوفر تو که نمی‌خوای اون بچه رو سقط کنی؟
با جیغ گفتم:
- بابا به این‌جام(به زیر چونه‌ام اشاره کردم) رسیده! تحمل ندارم، عمه! عمه التماست می‌کنم یک کاری کن! اگه... اگه م... من این بچه رو نگه دارم، باید دوباره برم به اون خونه. باید شب تا صبح، صبح تا شب چهره منفور قاتل بابام رو ببینم و دم نزنم! عمه نذار من رو ببره، کمکم کن از این عذاب رها بشم!
ندا، عصبی اخم در هم کشید.
- نیلوفر چی میگی تو؟ هیچ حواست هست؟ می‌خوای بچه‌ات رو بکشی؟ واقعاً دلت میاد؟
- از دل خوشت حرف می‌زنی ندا؟ تو چه می‌دونی توی اون جهنم! چی به من گذشته؟
ندا: می‌دونم، این قدری می‌دونم که با یک هم‌چون نفری سخته زندگی کردن؛ ولی این هم درست نیست جون یک بچه‌ رو بگیری! این گناهه! می‌فهمی؟
عمه: راست میگه جان عمه، حق با نداست!
متحیر گفتم:
- شماها دیوونه شدین؟ بابا میگم اگه این رو نگه دارم آوات من رو باخودش می‌بره، میگم ازش بدم میاد! چرا باید بچه‌ای رو نگه دارم که پدرش آواتِ؟
ندا متحیر اسمم رو صدا زد و سپس با بغض از پیشم بلند شد و سمت پله‌ها رفت. عمه با نگاهش ندا رو بدرقه کرد، سپس با آهی متاسف گفت:
- خودم هم از پسره خوشم نمیاد؛ ولی چه میشه کرد؟ هیچ. باید بسوزی و بسازی جان عمه! حتماً حکمتی توی کار بوده که حالا تو حامله شدی، به خدا توکل کن.
متعجب و ناباور سمت عمه چرخیدم و لب زدم.
- ع... عمه چی میگی؟!
چشم‌هاش رو بست، قطره اشکی از زیر پلک‌هاش سر خورد، غم‌ زده نگاهم کرد و لب زد.
- نمی‌تونم کاری واسه‌ات انجام بدم!
لبخند تلخی زدم و هم‌چنان با بهت گفتم:
- ولی... ولی ش... شما یک چیزه دیگه می‌گفتی؟ می‌گفتی طلاقم رو می‌گیری ازش! عمه من بهت اعتماد کردم! دیگه اگه شما هم نباشی، به کی پناه ببرم؟
عمه هق زد و دستم رو نرم فشرد.
- اگه اون حرف رو زدم، واسه این بود که نمی‌دونستم اون خدا زده باردارت کرده. نمی‌دونستم شیشه، بار داری جان عمه!
به سینه‌اش زد و با گریه نالید.
- خدا مرگم بده که واسه یادگار داداشم کاری نمی‌تونم انجام بدم، خدا من رو نبخشه که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم؛ (سمتم چرخید) ولی جان عمه! چاره‌ای نداریم، باید برگردی سر خونه و زندگی‌ات.
جیغ زدم.
- چه زندگی‌ای عمه؟ اون‌جا برام جهنمِ! چه‌طور این‌جوری یادگار برادرت رو واگذار می‌کنی؟ عمه آوات قاتل روح و جسممِ! چه‌طور ببینمش و تحملش کنم؟ نه، از من نخواه که به اون جهنم برگردم، چون من اصلاً به اون‌جا نمیرم، (جیغ)نمیرم!
عمه هراسون دستم رو گرفت.
- باشه عزیز دلم! آروم باش، تو آروم باش! تا هر وقت که دلت خواست این‌جا بمون، نمی‌ذارم کسی به زور تو رو از این‌جا ببره.
لب زدم.
- نذار بیاد، نذار من رو با خودش ببره!
بلند هق زد و سرم رو توی بغلش گرفت. من هم دست دور کمرش پیچوندم و با صدا زیر گریه زدم.
به خاطره ضربه‌هایی که به شکمم زده بودم به طور عجیبی ناتوانی بهم دست داده بود. حتی بعد دو روز هم نتونستم به سر خاک بابا برم و تمام مدت رو داخل اتاق بستری بودم، عمه و ندا مثل پروانه به دورم می‌چرخیدن تا اگه کمکی لازم داشتم، در دسترسم باشن؛ ولی من فقط آغوش مرگ رو می‌خواستم!
میلی به غذا نداشتم و حتی یک‌ بار زیر سروم رفتم و بعدش با زور عمه چند لقمه به سختی قورت می‌دادم.
به غذای خاصی ویار نداشتم و تنها از بوی سیگاری آوات، حالم به‌ هم می‌خورد. هر چند که ذاتاً بوی سیگار نمی‌داد؛ ولی من به خاطره همون بار اولی که سیگار اون هم به حد چند پک کشید، دیگه حالم خراب شد و تا آوات نزدیکم می‌اومد، حالت تهوع بهم دست می‌داد. البته مگر زمانی که درحالت عصبی باشم که بو و این‌ها حالیم نشه.
به پهلو چرخیده بودم و هق می‌زدم، این دیگه چه خوابی بود که من دیدم؟
بابام، بابا مصطفی‌ عزیزم! از من دل‌خور بود. اخم داشت و روی از من می‌گرفت؛ ولی چرا؟
ساعت پنج صبح بود، با گریه و ناله بیدار شده بودم و با تقه‌ای که به در خورد، متوجه زمان شدم و من به مدت دو ساعت فقط اشک می‌ریختم؟!
اشک‌هام رو پاک کردم و فینی کردم. عمه وارد اتاق شد، سینی صبحانه‌ای دستش بود و تا چهره سرخ شده از اشکم رو دید، هینی کشید و سمتم خیز برداشت.
سینی رو روی عسلی گذاشت و کنارم نشست، نگران گفت:
- چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ باور کن خود پدرت هم راضی نیست این‌قدر به خودت عذاب بدی!
با شنیدن اسم پدر، بلند زیر گریه زدم. عمه متاسف من رو توی بغلش گرفت و گرفته گفت:
- فدات بشم من! چرا آروم نمی‌گیری یادگار مصطفی؟
- عمه! عمه!
- جان عمه! دردت بخوره به جونم! جان عمه!
سکسکه‌کنان گفتم:
- با... بام رو دی... دم!
لبخندی تلخ زد.
- من هر شب خوابش رو می‌بینم!
سر به نفی تکون دادم و گفتم:
- نه! ای... این‌بار از... از من عصبانی بود عمه! از من... فرا... فرار می‌کرد!
نگاه عمه رنگ تحیر گرفت و گفت:
- شاید، شاید روحت عذاب بوده، یک همچین خوابی دیدی.
دوباره با تاسف و گریه سر تکون دادم. آهی کشید و گفت:
- می‌خوام بهت بگم، فقط باور کن، جان عمه! اون چیزی که به دلم خورده رو می‌خوام بهت بگم و اصلاً نمی‌خوام تو رو که عزیزمی از خودم برونم.
اشکین و سوالی نگاهش کردم. متاسف گفت:
- شاید به خاطره حرف ناروایی که زدی، مصطفی آزرده شده. شاید اون هم می‌دونه که سقط بچه کار بجایی نیست و واسه همین ازت دل‌خور بوده.
با بهت و نا باوری نگاهش کردم، یعنی ممکنه؟
بلند زیر گریه زدم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه!
عمه سعی داشت من رو با درآغوش کشیدنم آروم کنه؛ ولی مگه میشد؟ یعنی باید باز به اون‌جا می‌رفتم؟ کنار آوات؟! صبح تا شب؟ وای نه!
بابا! بابا! بابا!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #63
از بغل ندا بیرون اومدم، اون اشک‌هاش رو از صورت گردش پاک کرد و من دوباره به بغل عمه پناه آوردم.
دیشب به آوات پیام داده بودم که دنبالم بیاد و من آه! تسلیم قلم‌ دست روزگار شدم تا ببینم چی می‌خواد واسه‌ام بنویسه؟
بعد پیامکی که واسه‌اش فرستادم، هیچ جوابی نداد و تا به امروز که الآن پشت در منتظرم بود. توی این ده، دوازده روزی که این‌جا بودم، خیلی کم با نادر و مخصوصاً نریمان رو به رو شده بودم.
- عمه از طرفم از نریمان و نادر خداحافظی کنید(چون شوهر عمه‌ام فوت کرده بود، تنها مخاطب‌هام رو پسرهاش جلوه دادم) و اگه خبری هم از دایی شد بهم بگید، هرچند خودم هم باهاش در تماس میشم.
عمه لبخند تلخی زد.
- باشه جان عمه، تو هم هر وقت دلت خواست بیا این‌جا و اگه اون هم اذیتت کرد، کافیه به من بگی.
آهی کشیدم و سمت در رفتم. عمه گفت:
- شرمنده که بیش‌تر از این نمی‌تونم بدرقه‌ات کنم، چون اگه چشمم به اون خدازده بیوفته، کنترلم رو از دست میدم.
پوزخند تلخی زدم و با بغض سر تکون دادم و از در بیرون شدم، ته دلم خالی شد. باز باید به اون عمارت برمی‌گشتم!
آوات داخل ماشینش بود و نگاهش مستقیم به رو‌ به‌ رو بود و من اکراهاً با مکثی، سمت ماشین رفتم.
دایی کاظم! تنها عضو باقی‌مونده از خونواده مادریم و مجرد بود. از اون‌جایی هم که من چند روز دیرتر از مرگ پدرم باخبر شده بودم، دایی از خارج به ایران برمی‌گرده و به خاطره شرایط شغلی‌اش که وکیل بود، اجباراً به خاطره پرونده‌ای هم که دستش بود، زودی به خارج برگشت و برای همین هم نشد با داییم ملاقاتی بکنم؛ ولی تا متوجه شد که از من خبری شده از طریق عمه با من در تماس شد و بماند که چه قدر از شنیدن صدای گرمش پشت گوشی زار زدم و دایی سعی داشت خشمش رو از آوات پنهون نگه‌داره و درعوض آرومم کنه و حالا قرار بود، دوباره به ایران برگرده. البته بعد تموم شدن پرونده دستش که معلوم نبود چند ماه زمان ببره؟
این‌قدر توی فکر بودم، متوجه نشدم کی به عمارت رسیدیم؟ تا چشمم به در خورد، چنگی به دلم زده شد و من (آخی) ریز گفتم که نگاه نگران آوات رو خریدار شدم.
بدون توجه کردن بهش، از ماشین پیاده شدم و آه‌کشون سمت در مشکی رنگ عمارت رفتم، درست هم‌رنگ این روزهام!
آوات تندی سمتم اومد و در رو باز کرد و کنار کشید تا اول من وارد بشم. انگار از صدای باز شدن در، اهالی متوجه شدن که در کوتاه‌ترین مدت به حیاط هجوم آوردن؛ ولی من اخم‌هام رو توی هم کشیده بودم و بدون هیچ سلام و احوال‌پرسی به قفسم پناه بردم.
از پشت‌ سرم صدای فرخنده‌ خانوم اومد، آوات تندی گفت:
- دایه الآن نه.
دیگه حرفی زده نشد و من بالاخره به داخل اتاق رفتم. در رو که بستم، همون‌جا با دیدن فضای تنگ و خفقان‌آور، یادآوری خاطرات و شب‌های وحشی آوات بهم هجوم آوردن. سمت زمین سر خوردم و زار زدم، چرا تقدیر من چنین تلخ رقم می‌خورد؟ یعنی بدتر از حال الآنم هم شدنی بود؟
ولی من چه می‌دونستم از بازی سرنوشت و این‌که بدی‌ها تمومی ندارن؟ که بدتر هم وجود داره؟ حتی در سخت‌ترین شرایط!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #64
روی تخت پاهام رو دراز و به تاج تخت تکیه زده بودم. ماتم‌زده، خیره دیوار رو به‌ رو شده بودم، در اتاق باز شد و از پسش سایه شوم آوات نمایان شد.
زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. دیدم سینی ناهار دستش هست و حالم این روزها زیادی اسف‌بار نشده بود؟
سینی رو روی عسلی گذاشت و به خاطره حالم با فاصله از من به دیوار تکیه زده، نشست.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و آه بابا می‌خواست که من این پسر رو، وارث آوات رو نگه‌ دارم؟
نوازش‌وار دستم رو حرکت دادم، بابا مصطفی چرا می‌خوای خواهان پذیرای فرزند قاتلت باشی؟
مصطفی!
نگاهی به شکمم انداختم و خدا به من پسر داده بود؛ ولی در عوض گرفتن بابام، شاید این پسر می‌تونست یاد بابام رو زنده نگه‌داره.
بابا مصطفی!
پسرم، مصطفی!
لبخندی تلخ زدم و قطره اشکی از چشمم چکید. مصطفی مامان! ناگهان مهری عجیب به دلم سرازیر شد و حس خاص مادرانه‌ هم دوباره سر ریز شد.
نگاهی به سینی غذا کردم، اشتهایی نداشتم؛ ولی ممکن بود پسر مامان، مصطفی من گرسنه بوده باشه، پس با بی‌میلی سینی رو برداشتم و روی پاهای دراز شده‌ام گذاشتم. برام مهم نبود که اسمش رو چی می‌خوان بذارن؟ برای من که مصطفی بود.
سنگینی نگاه آوات روی خودم رو به خوبی حس می‌کردم؛ اما محل(...) بهش ندادم. اولین لقمه که خوردم هیچ، دومی هم خوردم؛ ولی سومی بغضم ترکید و باگریه و اشک قاشق رو توی دهنم می‌بردم و به سختی لقمه رو می‌جوبیدم.
صدای پوف کلافه آوات به گوش رسید و زودی از اتاق خارج شد. می‌دونستم داره عذاب می‌کشه؛ اما واسه‌اش کم بود و همین‌طور حق!
به سختی فقط تونستم نیمی از غذا رو بخورم و بقیه‌اش رو دوباره به عسلی برگردوندم، از این‌‌که می‌دونستم دیگه بابا کنارم هست، حس خوبی بهم دست داده بود و نام‌گذاری مصطفی، آرومم می‌کرد، انگار که بابا کنارم بوده باشه.
به خاطره مصطفی تحمل می‌کردم، این زندگی ننگین رو تحمل می‌کردم تا پسرم بدون پشتوانه پدری بزرگ نشه. اون یک پسر بود و بیش‌تر به حمایت پدرونه نیاز داشت و من برای مصطفی تمام سختی‌های باهم بودن آوات رو به جون می‌خریدم.
تقه‌ای به در خورد. حرفی نزدم و بعد کمی در باز شد و از پسش ترلان داخل اومد، تا دید که من بیدارم یکه‌ای خورد. لابد خیال می‌کرد خوابم.
- سلام.
سرم رو در جوابش تکونی دادم، متاسف نزدیکم اومد و روی تخت نشست.
- تا فهمیدم اومدی، نتونستم طاقت بیارم و زودی خودم رو به این‌جا رسوندم.
لبخند کج و تلخی زدم و هیچی نگفتم، دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- خوبی؟
غم‌ زده نگاهش کردم، آهی کشید و سر به زیر انداخت.
گرفته گفتم:
- مجبورم، (نگاهم کرد)مجبورم که خوب باشم!
نگاهش غم گرفت و حاله‌ای از اشک چشم‌هاش رو بوسید.
حرفی بین‌مون ردوبدل نشد و ترلان تا می‌خواست حرفی بزنه، باز دهن می‌بست و درآخر که دید حرفی برای گفتن نیست، آروم شونه‌ام رو فشرد و از اتاق خارج شد.
تا شب اهالی عمارت سری به من زدن و فقط آه و تاسف خوردن و زمانی که متوجه شدن من میلی برای هم‌صحبتی ندارم و بیش‌تر خواهان خلوت کردن هستم، تنهام گذاشتن.
شام رو ترلان و پژال واسه‌ام آوردن و بعد این‌که شامم رو با بی‌میلی خوردم، ترکم کردن. در تمام مدتی که داخل اتاق پیشم بودن، هیچی نگفتن و فقط سکوت بود و سکوت!
ساعت‌های ده شب بود. آوات بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد، پشت به اون می‌خوابیدم، چون بوش که به مشامم برسه، شبم تباهه!
تخت تکونی خورد و پتو کمی بالا رفت. متوجه شدم دراز کشیده؛ اما صدای نفس‌هاش واضح‌تر به گوش می‌رسید که فهمیدم رو به من دراز کشیده و از سنگینی نگاهش، مور موری به بدنم چنگ زد.
صدای غمگینش که گرفته بود، به گوش رسید.
- نیلو!
- ...
- آه! شب‌ بخیر.
پوزخندی تلخ روی لبم نشست، بلافاصله هم بغض کردم. اولین باری بود که به من شب‌ بخیر می‌گفت، لابد متوجه خطا و عدالت ناعادلانه‌اش شده بود؛ ولی چه سود؟
اشکم از چشمم جاری شد و آروم روی بالش چکید. حالا چه نفرینی بار آوات کنم؟ به پدر بچه‌ام؟ پدر مصطفی؟
آوات برای من که شوهر خوبی نبود، لااقل امیدوار بودم بتونه پدر خوبی باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #65
صبحی تازه داشتم بیدار می‌شدم، دیدم آوات پتو رو روم بالا کشید که خیلی بی‌احساس و عادی پتو رو کنار زدم، متوجه هوشیاریم شد.
من دراز کشیده و آوات نیم‌خیز شده به هم زل زده بودیم، نگاهش حرف داشت؛ ولی انگار لب‌هاش رو به‌ هم دوخته بودن که کلامی بیان نمی‌کرد.
وقتی دیدم قصد کوتاه اومدن نداره، خودم رشته تماس چشمی رو پاره کردم و با تکیه به دست‌هام خواستم بشینم و آوات کنار رفت. قبل این‌که فشاری بهم وارد بشه، دست جلوی دماغم گرفتم و با دست دیگه‌ام اشاره زدم که کنار بره و اون هم سریعاً از روی تخت پایین اومد.
چون حالا هوا کمی گرم‌ شده بود، آوات شب‌ها بدون لباس می‌خوابید و بوی تنش عمیق‌تر به مشامم می‌رسید، نمی‌دونم چرا؟ شاید چون ازش نفرت داشتم حالا روش ویار هم کرده بودم؟ یا کلاً ذات آوات حال به‌ هم زنه؟
آوات بعد این‌که چندی خیره نگاهم کرد، دست لباسی برداشت و از اتاق خارج شد، گویا قصد داشت به حموم بره.
از تخت پایین اومدم و به حیاط رفتم. دست و صورتم رو با آب خنک شستم و کمی لبه حوض نشستم، به عکس بازتاب شده خودم روی آب‌های مواج چشم دوختم.
چرا این‌همه لاغر و پریشون؟! نمیگم از اول هم دختر سرزنده، شوخ و شادی بودم، نه؛ ولی تا به این‌قدر هم سرد و بی‌احساس نبودم، نه نبودم!
بغضی که باز می‌خواست سرباز کنه رو با پلک‌ زدن پیوسته و چند نفس عمیق کشیدن، خاموشش کردم، دیگه باید عادت می‌کردم.
سمت اتاق رفتم و روی تخت نشسته به موهام شونه زدم، توی فکر بودم. این‌که چی میشه؟ تا کی می‌تونم به خاطره بچه‌ام دووم بیارم؟ چند سال؟ فقط از این مطمئن بودم که قرار نبود بچه‌ دیگه‌ای به این زندگی پا بذاره، مصطفی کافی بود.
در اتاق باز شد و آوات درحالی که داشت با حوله کوچک سفید، نم موهاش رو می‌گرفت، داخل شد و نگاهش مستقیم روی من فرود اومد. با دیدنش روی تصمیمم مصمم‌تر شدم. من دیگه بچه‌دار نمی‌شدم. خوب می‌دونستم فضای خونه و رابطه پدر، مادری چه‌ قدر روی رفتار بچه اثر می‌‌ذاره و من می‌خواستم لااقل این لجبازی‌ها رو کنار بذارم، البته اگه آوات بذاره و حرصم نده که شک دارم.
قرار نبود عاشقش بشم و بهش عشق بورزم؛ ولی این رو هم نمی‌خواستم که پسرم، مصطفی! زیر جنگ و دعواهای پدرومادرش قد بکشه و حسرت زندگی آروم بقیه رو بخوره، همین که رابطه سرد ما رو ببینه کافی بود. نمی‌خواستم پسرم زجر بیش‌تری بکشه و اون باید یکی میشد مثل پدربزرگش.
متوجه شدم که خیلی وقتِ به آوات زل زدم و اون‌ هم همین‌طور دستش روی حوله سرش خشک مونده بود و به من خیره شده بود. نگاهم رو از روش برنداشتم، می‌تونستم باهاش کنار بیام؟ عشق نه! فقط کنار اومدن، با هم بودن، تحمل کردن.
دستی روی شکمم کشیدم و هم‌ چنان که به آوات نگاه می‌کردم، در دل گفتم:
- نمی‌ذارم مثل بابات بشی!
پشت‌ چشمی نازک کردم، نگاهم رو ازش گرفتم که به خودش اومد و رو به‌ روی آینه ایستاد، هنوز بالا تنه‌اش لخت بود.
سرد گفتم:
- مامان‌ این‌ها بیدارن؟
مکث کرد، متعجب سمتم سر چرخوند و با ناباوری نگاهم کرد. من اصلاً به تحیرش توجهی نکردم، سخت بود، انزجار آفرین بود! برای من غیر ممکن بود؛ ولی به خاطره بچه‌ام تحمل می‌کردم!
دوباره سرد گفتم؛ ولی این‌بار باکمی اخم به حرف اومدم.
- به چی نگاه می‌کنی؟
پلک محکمی زد و لب زد.
- آ... آره؛ آره بیدا... رن. (دوباره پلک محکمی زد تا شاید از خواب، مثلاً بیدار بشه) اگه کاری داری بگو تا... .
حرفش رو هم‌ زمان که از روی تخت بلند می‌شدم تا سمت در برم، قطع کردم.
- می‌خوام برم پیش‌شون.
تا وقتی که از اتاق خارج بشم، نگاه مبهوتش روی من بود. در رو که بستم، قیافه‌ام به حالت چندشی توی هم رفت و حتی عارم می‌اومد باهاش هم‌کلام بشم! پسره نچسب!
از پله‌های خاکی بالا رفتم و در سالن باز بود و از همون دم در هم، میشد اهالی خونه رو دید. ارژنگ‌ خان به تلوزیون نگاه می‌کرد و تسبیحی نمادین! دستش بود و دونه می‌کرد، صدای حرف زدن خانم‌ها هم به گوش می‌رسید.
کفش‌هام رو از پا درآوردم و سلامی کردم که متوجهم شدن.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #66
داخل خونه از آقایون فقط ارژنگ‌خان بود و از خانم‌ها، فرخنده‌خانوم و جاریش با خواهرشوهرش یعنی الهام خانوم، مائده و قاصدک و بقیه معلوم نبود کجا بودن؟ شاید استراحت می‌کردن و شاید هم...
فرخنده‌خانوم بالبخندی گفت:
- سلام به روی نیلوفریت گل من بیا تو مادر بیا.
نیم‌نگاهی به ارژنگ‌خان انداختم که سرش رو در سکوت برام تکون داد و سپس باصدای زمختش گفت:
- بیاتو وه‌یو.
لب‌هام رو بازبون خیس کردم و داخل رفتم، کنار خانوم‌ها نشستم که خدیجه‌خانوم بالبخندی گفت:
- مائده دختر برو واسه نیلوفر صبحانه بیار، عروس گلم حتماً گرسنه‌شه.
مائده لبخندی زد و تا خواست بلند بشه گفتم:
- نیازی نیست، گرسنه نیستم.
فرخنده‌خانوم اخمی کم‌رنگ کرد.
- وا مادر! الآن تو دونفسِ شدی باید بیش‌تر به خورد و خوراکت برسی.
مائده: آره عزیزم، من میرم برات صبحانه بیارم، تیکه استخونی دختر.
آهی کشیدم و آروم لب زدم.
- پس خودم میرم، نیازی نیست زحمت بکشی.
این حرف رو زدم و به آشپزخونه رفتم تا صبحونه‌ام رو بخورم.
سفره رو داخل آشپزخونه چیدم و تا نشستم آوات از چارچوب در داخل اومد و پررو پررو روبه‌روم نشست، نگاهی بهش کردم که بی‌توجه به من آستین دستش رو کمی بالا برد و سپس تکه نونی برداشت و از ظرف من که واسه خودم پنیر و... حاضر کرده بودم لقمه‌ای گرفت و کوفت کرد.
بانفرت و حرصی شده چپ‌چپی نثارش کردم؛ ولی اون حواسش پی من نبود.
زیرلب زمزمه کردم.
- پررو!
دردل دعا کردم.
- آخ چی میشه بپره تو گلوت خفه‌شی راح... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که به سرفه افتاد و رنگش به سرخی کشید.
من که خشک‌زده فقط نگاهش کردم که خودش مجبور شد پاشه و بره لیوان آبی بخوره.
کنار سینک بود و پشت من سمتش بود، راست میگن که دعای زن حامله می‌گیره‌ها! لبخندی خواست شکوفه لبم بشه که باجمع کردن لب‌هام توی دهنم جلوی لبخندم رو گرفتم، خدایا ایول! نذاشتی بخار دهنم سرد بشه عملی کردی!
صدای پوفش اومد، درست کنارم با کمی فاصله ایستاد و زیرچشمی حواسم بهش بود که داشت نگاهم می‌کرد؛ ولی من به ظاهر خون‌سرد داشتم صبحانه‌ام رو می‌خوردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، وقتی بی‌تفاوتی من رو نسبت به خودش دید دوباره پوفی از سرکلافگی کشید و تنهام گذاشت، به محض خروجش از آشپزخونه پوزخندی زدم و باآرامشی لبریز! لقمه‌ بعدی رو توی دهنم گذاشتم.
بعد صبحانه ظرف‌ها رو شستم و به جمع خانوم‌ها اضافه شدم، آوات انگار به باغ رفته بود و من حالا دوباره میل زیادی داشتم که تنها باشم؛ ولی می‌دونستم با این کار تنها خودم رو عذاب میدم و خوب می‌دونستم در دوران حاملگی احتمال افسردگی هست و حالا منی که سوژه هم برای مبتلا شدن به این بیماری روانی داشتم بی‌شک که افسرده می‌شدم و بس، پس به اجباری که خودم بناش کردم بین اون جمع ایستادم و در سکوت شنوای مکالمه‌شون شدم، چندی بعد مادربزرگ از اتاقش خسته و تلوخوران بیرون اومد که از قیافه پف کرده‌اش متوجه شدم تا الآن خواب بوده و استراحت می‌کرده.
با دیدنم یکه‌ای خورد و من به احترامش بلند شدم و سلام احوال‌پرسی کردم که به خودش اومد و باخوش‌رویی جوابم رو داد، بعد این‌که دست و صورتش رو شست به جمع‌مون ملحق شد.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #67
ناهار رو هم مثل همیشه آقایون نیومدن و ما خانوم‌ها به همراه سالار خونه ناهار رو خوردیم و تمام.
روزم خیلی کسل‌کننده و مزخرف تموم شد. انگار به نفس کشیدن تبعید شده بودم، میون زندگان قدم زدن و...
چندبار خواستم برم خونه ترلان تا کمی حال و هوام بهتر بشه؛ ولی یک حسی مانعم میشد. فقط می‌خواستم دراز بکشم و به سقف خیره بشم. خواب‌آلود و خسته بودم، بغضم می‌گرفت و دل‌تنگ می‌شدم.
روی تخت دراز کشیده بودم و توی افکار مالاخویی خودم که بیش‌تر زجرآور بود، شنا می‌کردم. با صدای در اتاق که باز و بسته شد، پلکم کمی پرید.
صدای قدم‌هایی نزدیک شد و می‌تونستم با اطمینان بگم که خودشِ، آوات!
تخت پایین رفت و من هم‌چنان چشم‌هام بسته و طاق‌باز خوابیده بودم. روی پیشونی سنگینی رو احساس کردم که برای لحظه‌ای نفس کشیدن یادم رفت، به چه جرئتی این کار رو کرد؟
بهتر می‌تونستم حسش کنم و بوش که به مشامم خورد ، عقی زدم و به پهلو نیم‌ خیز شدم، دقیقاً رخ به رخ هم بودیم.
دوباره که عق زدم و کمی آب دهنم جاری شد، آوات به خودش اومد و سریعاً از من فاصله گرفت.
نفس‌زنان سعی داشتم خودم رو آروم کنم، خوبی این بچه این بود که میشد تا مدتی این نچسب رو از خودم دور نگه‌ دارم.
فشار به دلم می‌اومد و محتوای معده‌ام تا زیر حلقم بالا می‌اومد و جون به لبم می‌کرد، باز دوباره سرجاش برمی‌گشت. یک‌ دفعه دیدم دیگه برگشتی درکار نیست و راسته داره بالا میاد؛ با سرعتی همچو نور از اتاق بیرون زدم و...
نا توان به آوات که دم‌ در به دیوار تکیه زده نشسته بود، نگاه کردم. صد بار بهش میگم نزدیکم نیا، حالیش نیست!
با غیض روم رو ازش گرفتم و سعی کردم با نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم، خودم رو آروم نگه‌دارم. معده‌ام می‌سوخت و دلم یک چیز روشن می‌خواست، مثل ماست، دوق، یک چیزی که حالم رو جا بیاره؛ ولی حرفی نزدم و به جاش لب‌هام رو با زبون خیس کردم. در اتاق باز بود تا بوش توی اتاق نپیچه و آوات سرش رو پایین خم کرده بود، ژستش مثل همیشه بود. پاهاش از زانو خم شده و با فاصله از هم بود و آرنج‌های دستش روی زانوهاش آویزون بود.
به سختی لب زدم.
- نیا... نیا وقتی... می... بی...نی حالم ازت به‌ هم می... خوره! نیا... نیا.
چند تا نفس تند و صدادار کشیدم و سپس آب دهنم رو قورت دادم که مزه تلخی رو حس کردم.
- می... دونم حالیت نیست؛ ولی... و... ولی لااقل چند ماه صبر... کن تا... تا این تحفه‌ات رو به دنیا بیارم... منزجر... کنن... ده‌ای آوات! سمتم... نیا، نزدی... کم نشو.
سرش رو با غم بالا آورد و نگاهم کرد. روم رو ازش گرفتم، آهی کشید و از اتاق خارج شد.
هه! مثلاً این زندگیِ؟ قراره تا کی این‌طوری بگذره؟ یا من ازش فراریم، یا اون؛ ولی تا کی؟ آه خدا آه!
شب به خاطره حال خرابی که هنوز داشتم، برای شام بالا نرفتم که فرخنده خانوم پیشم اومد و وقتی بهش گفتم، فقط می‌خوام بخوابم و طور خاصیم نیست، با کمی مس‌ مس کردن از اتاق خارج شد؛ ولی امان از وقتی که می‌خواستیم بخوابیم! ساعت‌های نه و ده شب این‌جا دیگه خاموش باش بود و برای منی که معمولاً تا یازده، دوازده شب بیدار بودم، کمی سخت بود؛ اما تا حدودی هم عادت کرده بودم.
داشتم بالشم رو مرتب می‌کردم تا بخوابم. آوات داخل اومد و همون‌ لحظه هم با یک حرکت لباسش رو از تن کند و تا خواست در رو ببنده، هم‌چنان که با اخم دستم رو جلوی دهنم نگه داشته بودم، زودی گفتم:
- نبند، نبند.
جا خورد و سوالی نگاهم کرد. گفتم:
- لباست رو هم تنت کن،(حرصی) نمی‌فهمی وقتی بهت میگم حالت تهوع می‌گیرم؟ باز لباس هم تنت نداری که بدتر بوت بهم برسه؟ می‌خوای عذابم بدی؟ اوف! نه پدره راحتم می‌ذاره و نه پسرش!
آوات پوفی از حرص کشید و غر زد.
- تا کی؟ تا کی خانوم قراره به این ساز، ما رو بچرخونن؟
گستاخ گفتم:
- کسی اجبارت نکرد، این‌کار رو بکنی. حالا هم بکش آقا!
از حرص پره‌های بینیش گشاد شدن و فک منقبض کرد، یک‌ دفعه به موهاش چنگی زد و دست دیگه‌اش رو به کمر زد و کمی به پهلو چرخید، سرش مایل به بالا بود و دستش هم‌چنان داخل انبوه موهاش بود.
با کلافگی رکابیش رو به تن زد و نزدیکم اومد. خودم رو در گوشه‌ترین جای تخت کشوندم و کز کردم، آوات به این واکنشم چشم‌ غره‌ای رفت و بالش رو باحرص چنگ زد و روی زمین پرت کرد، خیلی زود روی زمین دراز کشید و پشت به من به پهلو چرخید و مثلاً خوابید.
پشت‌ چشمی نازک کردم. چون در اتاق نیمه‌باز بود، دمای اتاق کمی سرد شده بود و با لرزی که یک‌ دفعگی بهم دست داده بود؛ زیر پتو چپیدم. فدای سرم که آوات ممکن بود از سرما قندیل ببنده!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #68
از سرما بیدار شدم و دیدم که به خاطره لگد پرونی‌هام پتو از روم کنار رفته و من کز کرده بودم، فضای اتاق زیادی خنک بود. با اکراه از تخت پایین اومدم و سمت در رفتم تا ببندمش، در این بین نیم‌ نگاهی به آوات کردم و از دیدن حالش پوزخندی روی لب‌هام نشست. از سرما به خودش پیچیده بود و دست‌هاش به سینه زده بودن و پاهاش سمت شکمش جمع شده بود، شونه‌ای بالا انداختم و سمت در رفتم. اتاق تاریک بود و متاسفانه من حشره چندشی به اسم سوسک بال‌دار رو که روی دستگیره در خیمه زده بود رو ندیدم.
دستم رو خواب‌آلود روی دستگیره گذاشتم تا در رو ببندم که یک‌ دفعه جسمی سخت رو زیر دستم حس کردم که داشت وول می‌خورد و کف دستم رو قلقلک می‌داد، سریع دستم رو کنار زدم. همون‌ لحظه یک چیزی سمتم پرید و من اصابتش با صورتم رو که حس کردم، هینی کشیدم و به دنباله‌اش جیغی خفیف کشیدم و شروع کردم به تکون خوردن و بدنم از مور مور، روی ویبره رفته بود.
از شلوغی سر و صدام آوات با هینی از خواب پرید. من با سرعت سمت تخت رفتم که چشم‌های آوات گرد شده من رو نظارت کرد و از اون‌جایی هم که آوات پایین تخت خوابیده بود، وقتی خواستم روی تخت بپرم، پام روی پاش رفت و کمی گوشت پاش زیر پام کشیده شد. آوات (آخ)ی نسبتاً بلند گفت و من بی‌توجه به اون زیر پتو چپیدم.
قلبم گوم‌،گوم می‌تپید و نفس نفس می‌زدم. آوات دست روی همون پای ضرب دیده‌اش گذاشت و با اخمی که از درد بود، نشست. رو به من که زیر پتو می‌لرزیدم گفت:
- چت شده نصف شبی؟
هنوز حس می‌کردم روی صورتمِ و مدام به صورتم دست می‌کشیدم و حالا هم که نمی‌دونستم اصلاً اون سوسکه بدریخت! کجا رفته؟ بیش‌تر می‌ترسیدم و با لرز گفتم:
- بی... بیا بالا، بیا بالا.
متعجب ابروهاش بالا رفت و گفت:
- چی؟
- وویی! می... میگم بیا این‌جا بخواب... آی مامان! چه چندش بود! وویی!
و دوباره لرزی مشهود کردم. آوات ترسیده روی تخت نشست و گفت:
- نیلو خوبی؟
چون توی شوک عصبی بودم، خدا رو شکر بوش رو حس نمی‌کردم و مدام زیر پتو کف دستم رو می‌خاروندم تا اثر لمس اون حشره از بین بره، وسواسی شده بودم.
نمی‌دونم چرا؟ شاید چون حامله بودم و هورمون‌های بدنم من رو حساس کرده بود، این‌قدر با وارد شدن شوک عصبی که ترس بود، می‌لرزیدم و ضعف کرده بودم؟ یا دلیل دیگه‌ای داشت؟
به کل یادم رفته بود که این‌جا روستاست و روستا هم محاله بی‌حشره دووم بیاره.
لرز بدنم خیلی زیاد بود و واقعاً بد ترسیده بودم، تصورش هم حتی مور مورم می‌گیره. وای چه‌ طور بهش دست زدم؟ اوه وقتی روی صورتم پرید!
چشم‌هام رو با این فکرها محکم روی هم بستم و تند گفتم:
- آوات می‌ترسم! حالم... حالم خو... خوب نیست!
آوات آشفته نگاهم کرد و پوست لب زیرنش رو جویید و گفت:
- برم دایه رو بیدار کنم؟
چون چند وقتی این‌جا بودم، تا حدی کلماتی که واسه‌شون تکه‌ کلام و ورد زبون‌شون شده بود رو می‌دونستم چه معنی میدن، البته که فقط بعضی‌هاشون گاهی اوقات از زیر زبون‌شون درمی‌رفت و به کردی حرف می‌زدن و بعضی‌هایی که توی کردستان نبودن، مثل ترلان و دیلان و بقیه‌ای که از سن پژال کوچک‌تر بودن به فارس اصل حرف می‌زدن. خوب حرف‌های آوات یادمه که گفت از زمانی که بچه بوده این‌جا اومدن و پس به این دلیل می‌تونست باشه که از ترلان به بعد همه بچه‌ها این‌جا پا به دنیا گذاشتن، حالا که آوات دایه می‌گفت، منظورش مامان بود و الآن نیازی به زا به‌ راه کردن اون زن بی‌چاره بود؟
نمی‌خواستم که مزاحم خواب کسی بشم و باید اعتراف کنم، الآن حس امنیت مردونه نیاز داشتم و درحال حاضر تنها مرد محرم و نزدیک به من آوات بود. برای همین اکراهاً گفتم:
- نیازی نیست، فقط بیا این... جا ب... خواب.
چشم‌های آوات گرد شد و من در عوض چشم بستم، خدایا چرا درک نمی‌کنه؟ چرا مثل وزغ‌ها به من زل زده؟ پوف! اصلاً اون که نمی‌دونه دلیل حال‌خرابیم چیه؟
خواستم بی‌خیال بشم و فوقش تا صبح نمی‌خوابیدم دیگه. تا چشم باز کردم که بگم به کمکت نیازی نیست، تخت پایین رفت و آوات کنارم دراز کشید. آروم نفس کشیدم؛ ولی زوری به دلم اومد که دوباره نفس‌هام تند و منقطع شد، هنوز هم کمی لرز داشتم. آوات گفت:
- نیلو چرا داری این‌قدر می‌لرزی؟ هان؟ نیلو!
پتو رو تا زیر گردنم چنگ زده بودم، خیره به رو به‌ رو بودم و هیچ جواب آوات رو ندادم.
آروم بهم سیلی زد تا به خودم اومدم.
سمتش نگاه کردم، اون‌ هم چشم از من برنداشت و لب زد.
- خوبی؟
باز هم در سکوت نگاهش کردم، لب‌هاش رو توی دهنش برد و متفکر نگاهم کرد. چشم‌هاش رو بست و آهی کشید؛ ولی با کاری که کرد شوکه شدم.
آوات دراز کشید و پتو رو کنار زد تا خودش هم زیر پتو بیاد و من مثل جوجه‌ها منتظر بودم پتو فرود بیاد که باز بهش چنگ بزنم؛ اما ناگهان...
خواستم به عقب بخزم؛ اما آوات مانع شد، عصبی غریدم.
- ولم کن! به چه جرئتی این کار رو می‌کنی؟
- هیش! قرار نیست کاری بکنم، فقط بخواب.
- نمی‌تونم بخوابم ولم کن بابا! اصلاً نخواستیمت برو.
جوابی بهم نداد. دوباره هلش دادم؛ اما بی‌فایده بود.
دیگه نمی‌لرزیدم و شاید باید اعتراف کنم که آوات خیلی‌ خوب تونست اون آرامش از دست رفته‌ام رو بهم برگردونه. برخلاف حرفی که زدم، زودی چشم‌هام روی هم افتاد و به خواب رفتم.
چشم که باز کردم، از دیدن صحنه رو به روم هینی کشیدم و کنار رفتم که دست‌های آوات شل شدن. من... م... من دیشب... آوات! اوه نه!
خیرگی نگاه آوات خجالت‌ زده‌ام کرد و گونه‌هام آتیش گرفت، متوجه شدم سرخ شدم و از خودم بابت این همه ضعفم بدم اومد. مگه دیشب چه اتفاقی افتاده بود که بهش پناه بردم؛ ولی با فکر لمس اون حشره دوباره مور موری بهم دست داد که تکون ریزی خوردم.
آوات از روی تخت بلند شد. تا بوش بهم رسید، ترسیده دست جلوی دهنم و بینی‌ام گرفتم تا بوش رو حس نکنم. آوات خیره به من، به تاج تخت تکیه زد و پوزخندی از واکنشم زد.
- برو.
حرکتی نکرد، محتوای معده‌ام تا زیر حلقم بالا اومد و باز به پایین رفت.
- آوات می‌... گم برو!
پای راستش رو از زانو خم کرد و دستش رو روی زانو گذاشت، با آرامش گفت:
- حالت بد میشه؟
پرسیدن داشت؟ یعنی نمی‌دونست؟ لا اله‌ الله!
وقتی نگاه گنگم رو دید، دوباره پوزخندی زد و سرش رو به سرم نزدیک کرد. گفت:
- دیشب که خوب خوابیدی، حالا تهوع بهت دست میده؟
نفسش که به صورتم می‌خورد، حالم رو بدتر کرد و عقی محکم زدم. اشک، چشم‌هام رو بوسید و آوات عصبی صداش رو بالا داد.
- یعنی واقعاً لازمه این همه نقش بازی کنی؟ بدبخت من هیچ، خودت سختی می‌کشی!
آروم‌تر غرید.
- پس این‌قدر زور نزن. چون دیگه گول رفتارت رو نمی‌خورم!
نفس‌های صدادار و منقطع می‌کشیدم، واقعاً متوجه نمیشد که این‌ها نقش نیست؟ از فشاری که بهم وارد شده بود، قطره اشکی از چشمم چکید و به سختی گفتم:
- تقصیر من چیه؟... پ... پسرت‌ هم مثل... خو... دت، (عق) آه! کشتین من رو!
از تخت پایین اومدم و سریع از اتاق بیرون شدم. اون که حالیش نمیشد، من چی می‌کشم؟
چند باری عق زدم که ناگهان یک‌ دفعه باد گلوم همراه عق‌هام خارج شد و بی‌چاره اهالی این عمارت که مجبور بودن این صداهای حال به‌ هم زن رو تحمل کنن؛ ولی ندایی از درونم می‌گفت، سزاشون هست و حالا نوش‌جون‌شون، باید بدترش رو هم بکشن، باید مثل من زجر بکشن و باز ندایی دیگه‌ای می‌گفت تقصیر اون‌ها چیه؟ همه‌اش آوات مقصره و اون باید تاوان پس بده.
باصدای آوات اشکین نگاهش کردم. اخم‌هاش توی هم بود و لابد هنوز هم شک داشت، لب زدم.
- نمی‌دونم چرا؛ اما... اما وق... تی که بهم شوک وا... رد می... شه، بوت رو حس نمی... کن...م! حالا هم... دور شو آوا... ت! خواهش می... کنم! دور... شو.
دست‌هاش مشت شدن. سریع پشت به من کرد و سمت اتاق پا تند کرد، یا خدا پس کی قراره این حالت تهوع بی‌خیالم بشه؟
چندی دیگه موندم که آوات با لباس‌های بیرونیش سمت در عمارت رفت و بدون خورن صبحانه‌ای عمارت رو ترک کرد. هر چند که اصلاً برام مهم نبود که گرسنه میشه یا نه؟ هیچ!
تلوخوران به اتاق برگشتم و چون در باز بود، خدا رو شکر بویی از آوات جا نمونده بود، خودم رو روی تخت انداختم و بی‌حال چشم چرخوندم. هر آن حس می‌کردم اون حشره از زیر بالش و پتو دوباره روم بپره! محکم پلک‌هام رو روی هم بستم و...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #69
ماه‌ ها می‌گذشت و وزن بچه رفته، رفته بیش‌تر میشد. طوری که حالا توی ماه‌های آخر راه رفتن و حرکت واسه‌ام سخت شده بود؛ ولی به خاطره گفته دکتر، مجبور بودم چند دقیقه‌ای رو هر روز پیاده‌روی کنم تا زایمان آسون‌تری داشته باشم.
رابطه با آوات بهتر که نه؛ ولی قابل تحمل شده بود. یک جورهایی هر دومون منتظر به دنیا اومدن مصطفی بودیم تا رنگ و رویی جدید به این زندگی سرد و یخی‌مون بدیم.
هنوز برای مصطفی اسم انتخاب نکرده بودن؛ ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و می‌خواستم وقتی بچه رو به دنیا آوردم، بهشون بگم اسمش چیه! حتی اگه قبول هم نکردن، من پسرم رو که این‌روزها زیادی اذیتم می‌کرد؛ اما مهرم بهش بیش‌تر شده بود، مصطفی خطاب می‌کردم.
وقت‌هایی که تنها بودم با مصطفی درد دل می‌کردم و آروم می‌شدم.
توی این چند ماه دو، سه باری خونه عمه رفتم؛ ولی آوات همراهم نمی‌اومد و فقط من رو می‌برد و می‌آورد. حالا دایی کاظم بود که هنوزه به ایران برنگشته بود و می‌گفت برای زایمان بچه‌ات میام. آخه هنوز کار موکلش تموم نشده بود و با این حال من با دایی از طریق تلفنی تماس داشتم. دیگه مثل اوایل بی‌قراری نمی‌کردم، چون می‌خواستم مادر بشم، مادری برای مصطفی‌ام! پس اول باید قوی بودن رو یاد می‌گرفتم، جان فدایی رو، مگه همه مادرها فداکار نبودن؟
آرگین دوباره به روستا اومد و نگاهش برای من خیلی با تواضع بود و به خاطره برگشت گل پسرشون، ترتیب یک گردش رو دادن که واسه من هم خیلی خوب میشد. می‌تونستم تا دقایقی مسافتی رو قدم بزنم، هر چند سخت بود و زودی به نفس زدن می‌افتادم؛ ولی در کل لازم بود.
فرزانه، خاله آوات بود و دو بچه داشت به اسم علی و سارا، علی همون پسری بود که در دزدیده شدن من نقش داشت و کلام داداش، داداش از زبونش نمی‌افتاد. وقتی برای اولین بار جمع خونوادگی‌شون رو دیدم، نگاه همه‌شون متاسف بود و خاله‌اش زیاد باهام حرف نمیزد و حتماً از شرم کار خواهرزاده‌اش بوده، حتی مردهای عمارت هم زیاد با من هم‌کلام نمی‌شدن. هرچند واسه من خوب بود! آخه یک جورهایی از هرچی مرد بود، بی‌زار شده بودم؛ ولی در کل می‌دونستم که از خجالت‌شونِ که با من هم‌صحبت نمیشن؛ اما چه فایده؟ وقتی کسی که باید خجالت بکشه، پررو، پررو کنارم می‌گیره می‌خوابه و اصلاً به خیالش هم نیست؟
با خونواده خاله‌اش خیلی رسمی و سرد سلام و احوال‌پرسی کردم. وقتی چشمم به علی افتاد، اون سرپایین سلامم کرد، با غیض نگاهش کردم؛ اما چون جواب سلام واجب بود، تنها به اکراه سرتکون دادم و از کنارش گذر کردم. حالا گردشی که قرار بود بریم، با خونواده خاله‌اش و تمامی اهل عمارت و دختران عروس‌شده‌اش بود. چه جمعیتی میشد!
برای جمع کردن وسایل و بار کردن توی سایپا و ماشین‌ها، من هیچ کمکی به خانوم‌ها نکردم و فقط نظاره‌گر بودم. هر چند که خودشون هم چنین اجازه‌ای به من نمی‌دادن و در هر حال همچین میلی هم برای کمک کردن نداشتم.
سوار ماشین‌هامون شدیم و روستا رو دور زدیم، به یک محوطه خیلی سرسبز رسیدیم که تجمع آبی که معکوس چمن‌ها و دار و درخت‌ها روی آب‌ها نمایان شده بود، رنگ چشمه رو به حالت سبز رنگ نمایش می‌داد.
هوای خیلی‌ خوبی در جریان بود و من که برای اولین بار به این قسمت روستا اومده بودم، با تحیر و ذوق چشم می‌چرخوندم.
خانوم‌ها زیرانداز و... پهن کردن و افراد دوباره به جنب‌ و‌ جوش افتادن. سمت چشمه که بچه‌ها اون‌جا دوره کرده بودن و مسابقه سنگ‌ زنی راه انداخته بودن، رفتم.
واقعاً جای با صفایی بود و نیلوفر پژمرده من رو تونست سرحال بیاره. یک تپه‌ مانندی نزدیک‌ها بود که از چمن و بوته سبز پوشیده شده بود و بالاش چند درخت قرار داشت. هوس کردم که به اون بالا برم، شاید میشد منظره رو جالب‌تر دید.
سمت تپه رفتم، صدای پژال اومد.
- دختر حواست به خودت باشه‌ها، فشار نیاری به خودت.
بی‌این‌که برگردم دستم رو بالا آوردم که یعنی (باشه) و به هر سختی که بود، از تپه بالا رفتم. از دیدن منظره سرسبز رو به‌ روم، لبخندی روی لب‌هام نشست.
اون‌ طرف تپه جویباری قرار داشت که آب‌هاش به چشمه می‌ریخت و من با لذت دستم رو به درختی تکیه دادم و به اطراف نگاه می‌کردم. چرا توی این چند ماه به این‌جاها نیومده بودیم؟ یعنی گردش قبلی‌شون رو هم به این‌جا اومده بودن؟ افسوس خوردم و کاش سری قبل هم باهاشون همراه می‌شدم، به جای این‌که با آوات بگذرونم.
آهی کشیدم، حسرت خوردن فایده‌ای نداشت. الآن درستش این بود که فقط لذت ببرم و لذت!
نمی‌دونم چه‌ قدر سر پا کنار درخت و خیره به اطراف بودم که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم، سر چرخوندم، آوات رو دیدم.
وقتی توجه من رو دید، سمتم چشم دوخت و لبخندی محو زد.
- از این‌جا خوشت اومده؟
نگاهم رو ازش گرفتم و سرتکون دادم، نه لبخندی زدم و نه اخمی نشون صورتم کردم. خیلی وقت بود آوات رو به عنوان هم‌خونه‌ اجباریم پذیرفته بودم.
صدای آهش اومد. من رو چرخوند و رخ به رخ باهام شد، متعجب با چشم‌هایی گرد شده بهش نگاه کردم. با قیافه غمگینی گفت:
- نمی‌خوای تمومش کنی؟!
- ...
- نیلو بسه، هوم؟ بیا از نو شروع کنیم.
قیافه‌ام از بی‌روحی بیرون اومد و احساس گرفت، رنگ خشم و نفرت گرفت! دستم رو بالا آوردم و دستش رو که روی شونه‌ام بود رو پس زدم. گفتم:
- همین که باهاتم خیلیه!
چند بار پلک زد و نفسی بازدم داد. به شکم برآمده‌ام نگاه کرد، دستش رو دراز کرد. شکمم منقبض شد و بچه کمی تکون خورد، اون با لبخندی از حس کردن این تکون‌های ریز، خیره به شکمم گفت:
- به خاطره این بچه لاقل(نگاهم کرد) بیا گذشته رو بریزیم دور.
از خشم، نفس‌هام لرزون و تند شدن. دستش رو با ضرب پس زدم.
- من به خاطره این بچه، بودن باهات رو تحمل کردم آقا! اگه منظورت از دور ریختن و فراموش کردن، گذشته‌ست! (سرم رو نزدیک سرش بردم) باید بگم که من هیچ‌ وقت بابام! (بغض‌آلود و باغیض) مرگش رو، (قطره اشکی چکید) ظلمی که کردی رو نه فراموش می‌کنم و نه می‌بخشمت! به خاطره مصطف... .
حرفم رو بریدم و چشم بسته نفس عمیقی کشیدم، سپس خیره بهش گفتم:
- تحمل کردنت سخته، پس بدون که سخت‌ترین کار رو متحمل شدم و(مکثی کردم) دیگه راجع‌ به این موضوع حرف نزن که گذشته جالبی واسه‌ام نساختی آوات!
از کنار چشم‌های مبهوت و هم‌چنین غم‌زده‌اش عبور کردم، هم‌زمان که سمت پایین و پیش بقیه می‌رفتم غر زدم.
- قسم خورده هیچ‌ وقت نذاره آروم باشم. همه‌اش باید زهرم کنه!
با حرص و عبوس کنار خانوم‌ها که داشتن ناهار رو توی فضای باز درست می‌کردن، نشستم. این‌قدر که بقیه مشغول بودن، هیچ متوجه‌ام نشدن.
با چشم سمت تپه نگاه کردم. دیدم آوات از اون بالا داره نگاهم می‌‌کنه و حتی نگاه غم‌زده‌اش رو در این فاصله هم می‌تونستم ببینم، پشت‌ چشمی نازک کردم و با حرص نفسم رو فوت کردم. به پیازها که توسط شهین خلال می‌شدن، چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #70
تا بعد از ظهر موندیم، بعد هرکس سمت خونه و لونه خودش رفت. هیچی از طبیعت و حال و هواش حالیم نشد و آوات همه‌اش رو کوفتم کرد!
رو پوش رو از تنم درآوردم و روی تاج تخت انداختم، با احتیاط روی تخت نشستم و به آوات که عبوس داشت لباس‌هاش رو که بوی آتیش می‌داد رو عوض می‌کرد، نگاه کردم.
- می‌خوام برم.
مسکوت نگاهم کرد، سرد ادامه دادم.
- نمی‌خوام بچه‌ام رو این‌جا به دنیا بیارم، می‌خوام روزهای زاچی‌ام رو خونه عمه‌ام باشم.
اخم‌هاش بیش‌تر توی هم رفت و غرید.
- آهان! که بری ور دل دو پسر نامحرم آره؟ اون‌جا صدای آه و ناله‌ات هوا باشه؛ ولی منی که شوهرتم کنارت نباشم. هوم؟ هیچ از این خبرها نیست.
پوزخندی زدم.
- هرچی باشه، نریمان و نادر مردونگی رو خوب یاد گرفتن جناب مثلاً شوهر! هه! درضمن من به اجازه تو نیازی ندارم، دیگه اسیرت نیستم، یادت که نرفته؟
فک منقبض کرد.
- نیلو!
اخم‌ کردم و توپیدم.
- همین که گفتم، می‌خوام کنار عمه‌ام باشم و تو هم حق نداری مانعم بشی آوات!
دندون روی هم سابید و چشم‌هاش رو محکم به روی هم بست، چندی بعد آروم گفت:
- باشه.
ابروهام کمی بالا رفت، چه زود کوتاه اومد!
شب سر سفره نظرم رو خیلی رسا بیان کردم، اهالی جا خوردن؛ ولی حرفی نزدن و مادربزرگ موافقتش رو اعلام کرد. هر چند که نارضایتی از چهره‌شون می‌بارید؛ اما...
صبحی خیلی زود بعد خوردن صبحانه، از اهالی خداحافظی سردی کردم و همراه آوات سوار ماشین شدیم.
در طول راه حتی ضبط رو هم روشن نکردیم و در سکوت، چند ساعتی رو کنار هم گذروندیم. آوات هم‌چنان از دیروز اخمو و به زور چند کلمه‌ای شاید می‌گفت و من می‌دونستم که دل‌خوره؛ ولی فدای سرم! هیچ برام ارزشی نداشت که حالا نگرانش هم باشم.
جلوی در خونه عمه روی ترمز زد و ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد. مسکوت خواستم دستگیره رو بکشم، گفت:
- نیلو!
با مکثی سمتش چرخیدم، فقط نگاهم کرد و حرفی نزد، پوزخندی حواله‌اش کردم و از ماشین پیاده شدم.
حتی واسه یک لحظه هم به عقب برنگشتم که ببینم چی‌کار می‌کنه؟
مستقیم سمت در رفتم و زنگ رو فشردم. صدای ندا متعجب اومد، تصویری بود و من رو می‌دیدن و خب حق داشت که تعجب کنه، آخه من هیچ خبری بهشون نداده بودم که میام، اون هم واسه روزهای بعد زایمان و...
در با صدای تیکی باز شد و من داخل رفتم. در رو بستم و پشت در ،گوش تیز کردم. کمی بعد صدای ماشین اومد، متوجه شدم راه افتاد.
ندا بیرون اومد و من چمدونم رو کشون کشون دنبال خودم کشیدم و درجواب نگاه متعجب و سوالی ندا، لبخندی محو زدم و گفتم:
- سلام! عمه نیست؟
سرش رو تکون خفیفی داد و لبخندی زد.
- سلام! نه، خونه شهناز خانوم همسایه‌مون، بیا تو، بیا تو.
چون چند پله می‌خورد، ندا چمدون رو از من گرفت و من از پله‌ها بالا رفتم.
چمدون رو داخل اتاق گذاشت و من توی مسیر راه اتاق ماجرای اومدنم رو به ندا گفتم. با ذوق مستقبلم شد و فقط من از یک بابت معذب بودم، این‌که قرار بود دوباره مزاحم نریمان و نادر بشم.
روی این‌که با نریمان هم‌صحبت بشم رو نداشتم، آخه قرار بود مثلاً اون آقای من بشه؛ ولی چی شد؟
عمه اومد و باهاش احوال‌ پرسی کردم و اون هم از تصمیمی که گرفته بودم، خوش‌حال شد. من تا شب منتظر موندم که با پسر عمه‌های گرامی‌ام هم احوال‌پرسی کنم و از خیر سلام کردن خلاص بشم.
گاهی وقت‌ها واقعاً سلام کردن خودش عذاب و بلا محسوب میشد. مثال منی که فقط می‌خواستم تنها باشم، بدون هیچ فرد مذکری و حالا باید با نریمان و نادر بگذرونم. هر چند که اون‌ها از شعورشون هم که شده، زیاد به خونه نمی‌اومدن و من از همین بابت حس بدی داشتم، این‌که باز وبال گردن‌شون شدم!
به روزهای زایمانم نزدیک می‌شدم و گاهی وقت‌ها درد کمر یا زیرشکمم من رو آزار می‌داد. همراه عمه یا ندا صبحی‌ها به پیاده‌روی می‌رفتم و چون خونه عمه توی مکان خوب شهر بود، خیلی زود به پاساژها و... می‌رسیدی و من از پشت ویترین‌ها، موقع پیاده‌روی‌هام لباس‌ها یا عروسک و... نظاره می‌کردم.
هوس خرید چند دست لباس برای مصطفی کردم؛ اما از اون‌جایی هم که دست‌ خالی معمولاً به بیرون می‌رفتم، بی‌خیال خرید می‌شدم و خونواده آوات‌ این‌ها از چند ماه پیش به فکر سیسمونی بچه بودن و الآن مصطفی من سرویسش کامل بود.
یک روز ندا که دانشگاه داشت و عمه به خاطره سردردی‌اش نتونست باهام همراه بشه، تصمیم گرفتم به تنهایی بیرون برم و هنوز سر صبح و ساعت‌های هفت و هشت بود.
دلم هوای سرسبزی و طراوت رو خواست، یک جورهایی دل‌تنگ آب و هوای روستا شده بودم، پاک و ناب!
تاکسی کرایه کردم و به نزدیک‌ترین پارک حرکت کردم. وقتی رسیدم، از جرعه پولی که همراهم بود کرایه رو حساب کردم و سمت پیاده‌روی پارک قدم برداشتم.
پارک زیادی شلوغ نبود؛ ولی تک و توکی آدم پیدا میشد و باید بگم که مردم روستا خیلی نسبت به شهری‌ها سحرخیزتر و کاری‌تر بودن. طوری که هنوز هوا سپیده نزده، جیر و جور مردم به پا میشد.
سرم پایین بود و از این‌که باز داشتم قیاس می‌کردم حرصی شدم، با کلافگی سرم رو بالا آوردم که ناگهان...
با لمس تیزی روی شکمم، نفسم گرفت و با بهت و حیرت! به مردی هیکلی که رو پوش خاکی رنگی تنش بود نگاه کردم، از پشت صدای مردی اومد.
- بی‌سر و صدا سوار ماشین شو.
زیر دلم حسابی درد گرفته بود و وحشت کرده بودم، این‌ها دیگه کی بودن؟
- ش... شماها... کی... کی هستید؟
مردی که رو به‌ روم بود، تیزی چاقو رو بیش‌تر فشرد که اخم‌هام توی هم رفت و فقط نگران بچه‌ام بودم. مرد رو به‌ رویی به حرف اومد.
- اگه جونت عزیزه، پس بی‌سر و صدا سوارشو.
جون خودم هیچ؛ اما مصطفی عزیز بود. بچه بی‌چاره‌ام که به خاطره ترس مادرش به جنب‌ و جوش افتاده بود و می‌دونستم که اذیت شده. به خاطره ترس و وحشتی که داشتم، به ناچار سمت ماشین رفتم و مرد پشت‌ سری بازوم رو چنگ زد و با ضرب من رو داخل ماشین پرت کرد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
27
پاسخ‌ها
21
بازدیدها
294

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین