. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #31
بالاخره طلسمش رو شکست و با تن صدایی آروم گفت:
- چرا وانمود می‌کنی اولین بارتِ؟ که کسی توی زندگی یک آقازاده نبوده؟ هوم؟(سرش رو نزدیک‌تر کرد) می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ که پاکی؟ یک آقازاده اون‌هم با این کمالات؟(نویسنده هیچ قصد اهانت به کسی رو نداره و این تنها یک دیالوگ هست)
اون چی داشت می‌گفت؟ منظورش این بود که من دوست‌ پسر دارم؟ من این‌قدر درگیر درس و مشق‌هام بودم که حالی‌ام نشد کی بزرگ شدم؟ بعد این توقع داشت من دوست‌ پسری، چیزی داشته باشم؟ راجع‌ به من چه طور فکر می‌کرد؟ که من...
سعی کردم در بین‌مون دره فاصله ایجاده بشه؛ اما لامصب عین پل، همیشه وصلم بود.
- برو... کنار آوات، خواهش... خواهش می‌کنم! نفسم... با... لا نمیاد!
نیش‌خندی زد و گفت:
- یعنی امان از این مکر شما زن‌ها! می‌خوای بگی کسی به این‌جا... .
حرفش نا تموم موند، انگار از رنگ پریده‌ام متوجه شد که حالم اصلاً مساعد نیست.
اخمی کرد و فوری از من فاصله گرفت، پشت به من چرخید و گفت:
- روی اعصابم لی نزن!
نفسم رو راحت خارج کردم و دستم رو سه‌ بار آروم به قلبم زدم تا ضربانش عادی بشه، کم مونده بود رگ‌هام از فشار بالای خونم پاره بشه. سمت آوات که پشت به من خوابیده بود، سر چرخوندم و چشم‌هام رو با آرامش باز و بسته کردم.
تا میشد خودم رو به کناره می‌کشوندم تا فاصله‌ام با آوات بیش‌تر باشه؛ نم‌نمک خوابم گرفت؛ ولی تا خود صبح صد بار از خواب با ترس پریدم که مبادا آوات کاری کرده باشه! چرا من این‌قدر ازش می‌ترسیدم؟!
باصدای در که باز شد، دیدم آوات حاضر شده، می‌خواد بره و دوباره پلک‌هام روی هم افتاد و خوابیدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و باخمیازه‌ای روی تخت نشستم، خواب‌آلود سمت در که از روزنه‌هاش نوارهای آفتابی به داخل تابیده میشد، چرخیدم و دوباره خمیازه‌ای کشیدم. از اتاق خارج شدم، صدای جیک‌ جیک و آواز پرنده‌ها، سرصبحی حال و هوای خیلی خوبی بهم می‌داد و لبخندی روی لبم نشوند. نسیم‌ خنکی شروع به وزدیدن می‌کرد و باعث لرز تنم میشد، سمت حوض آب رفتم و با باز کردن شیر آب، دست و صورتم رو شستم. انگاری آبش رو تازه از یخ باز کرده بودن، سردِ سرد! با دندون‌هایی که به‌ هم می‌خورد فوری سمت اتاق دوییدم.
- وویی چه سرده!
باید یک فکری برای این بخاری می‌کردم، از آوات خیری به من نمی‌رسید.
از بیرون سر و صدا شد که متوجه شدم اهالی دارن آقاهاشون رو همراهی می‌کنن، کمی بعد که صداها خوابید، در رو باز کردم که دیدم تنها شهین بیرون هست و داره سمت دری می‌دوئه که گفتم:
- شهین!
مکث کرد و سمتم چرخید.
- میشه یک لحظه بیای؟
با دو سمتم اومد،کنار رفتم که خودش رو به داخل اتاق پرت کرد.
- وای! وای! وای! یخ کردم.
لبخندی کم‌رنگ زدم و گفتم:
- خیلی سرده هوا!
با لرز گفت:
- اوهوم، همیشه این‌جوریه، حتی بهار! فقط تابستون، صبح‌های ملایمی داره.
- شهین‌جان! من یک کمکی ازت می‌خواستم.
- جونم زن‌دادا... عه یعنی جونم نیلوفر جون! بگو.
سعی کردم تیکه اول حرفش رو که خورد، ندیده بگیرم و گفتم:
- من بلدنیستم بخاری رو روشن کنم، میشه این زحمت رو بکشی؟
متعجب نگاهم کرد که روی ازش گرفتم، صداش اومد.
- بله الآن درستش میکنم، راستش هنوز خودمون هم بخاری رو راه ننداختیم، باید به فکرش بیوفتیم، میگم کبریتی چیزی نیست این‌جا؟
سرم رو به نفی تکون دادم، گفت:
- پس من میرم یک کبریتی بیارم و بخاری رو روشن کنم.
لبخندی کم‌رنگ زدم و با سر، حرفش رو تایید کردم. شهین بیرون رفت و زودی هم برگشت. باز هم لرز کرده بود و هوا حالا بانگ هوهو سر داده بود.
شهین بعد ده دقیقه‌ای که بابخاری کلنجار رفت، بخاری رو روشن کرد و بعد تشکری که ازش کردم و جواب متواضعانه‌ای که بهم داد، از اتاق خارج شد و سمت دری که احتمالاً خودش و مادرش در اون، جای داشتن خیز برداشت.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #32
کنار بخاری نشستم، تا کمی گرم بشم. باید به حموم می‌رفتم و واسه همین تا میشد سعی داشتم اتاق رو گرم نگه‌دارم، امروز معلوم بود هوا زیادی سرده و حالا حالاها سوزش رو داشت.
سمت کمد رفتم و از داخل کشوی لباس‌ها، یک تونیک و شال با شلواری درآوردم. لباس‌های زیبایی بود و اگه آوات این‌ها رو انتخاب کرده، پس باید اعتراف کنم در برابر تمام گند اخلاقی‌هاش، لااقل سلیقه خوبی داره!
با حوله‌ای سفید که مال من بود، اتاق رو ترک کردم، به خاطره هوا هم بچه مچه‌ای این وسط نبود و حیاط رو سکوت گرفته بود.
سریعاً خودم رو داخل حموم پرت کردم، عادت داشتم هر روز به حموم برم. وقتی شیر دوش رو باز کردم، متاسفانه آب سرد بود و چون لباسی هم تنم نداشتم و آماده برای یک دوش گرم و تپنده بودم، نشد بیرون برم و بهشون بگم آب‌ گرمکن رو روشن کنن، هر چند در غیر اون صورت هم هنوز حس مالکیت به این جهنم رو نداشتم که اعلام چنین خواهشی رو بدم و قرار هم نبود چنین احساسی هم داشته باشم. من فقط یک قربانی‌ام، همین و بس!
به ناچار زیر دوش سرد وایسادم و از خنکیش لحظه‌ای نفسم گرفت، تندی خودم رو شستم و با حوله توی خودم جمع شدم. از سردی هوا می‌لرزیدم و دندون‌هام به‌ هم می‌خورد.
بعد پوشیدن لباس‌هام، با دو سمت اتاق دوییدم و خودم رو به داخل پرت کردم. هوای گرم اتاق دلنشین و عالی بود که لبخندی محو کنج لبم نشست، کنار بخاری نشستم و سرم رو به دیوار چسبوندم.
نمی‌دونم چه‌ قدر طول کشید که صدای حمیرا اومد.
- نیلوفر جان! بیداری؟
از جا بلند شدم و در رو باز کردم، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- صبح‌ بخیر عزیزم! صبحانه رو آماده می‌کنیم، بیا بالا جانم.
- صبح‌بخیر! باشه الآن میام.
لبخندش رو هم‌چنان حفظ کرد و از زاویه دیدم خارج شد، پالتویی که تا روی زانوهام می‌رسید رو به تن زدم و کلاهک متصل به یقه پالتو رو روی سرم انداختم. در رو باز کردم و به بیرون رفتم؛ ولی قبلش شعله بخاری رو کم‌تر کردم تا هوای اتاق دم نزنه.
تا به بالا برسم؛ سفره رو آماده کرده بودن و مثل همیشه ارژنگ‌ خان! اخمو سر سفره نشسته بود، ادب حکم می‌کرد مثل سری قبل سکوت نکنم و واسه همین با تن صدایی آروم به جمع که سر سفره نشسته بودن، گفتم:
- سلام، صبح‌ بخیر!
ارژنگ‌خان نگاهم نکرد؛ ولی عوضش سرش رو به تعبیر سلام تکون داد و بقیه جواب سلامم رو با خوش‌ رویی دادن.
فرخنده خانوم با لبخند گفت:
- بیا دخترم این‌جا(به کنار دست خودش اشاره زد) بشین.
نفسی کشیدم و کنار فرخنده خانوم جای گرفتم.
صبحانه همه چی بود، سنتی و درجه یک! حتی نون‌هاش هم خونگی بود و بوی تازگی‌اش مشامم رو نوازش می‌کرد، حسابی اشتهام رو تحریک کرده بود.
تا خواستیم شروع به خوردن کنیم، هنوز بسم‌الله از زبون‌مون خارج نشده بود که ارژنگ‌ خان گفت:
- اذیتت که نمی‌کنه؟
خشکم زد و از این‌که مخاطبش من بودم، حیرت‌ زده شده بودم!
لبم رو با زبون خیس کردم. چی باید می‌گفتم؟ وقتی همه نگران و کنجکاو بهم چشم دوخته بودن؟ به ناچار لب زدم.
- زیاد نه!
دروغ که نگفتم، حضورش هم برام عذاب‌آور بود.
ارژنگ‌ خان: یعنی روت دست بلند کرده؟
نیم‌ نگاهی بهش کردم، فرخنده‌ خانوم دل‌خور گفت:
- عه آقابزرگ! بچه‌ام کی روی زن دست بلند کرده آخه؟!
ارژنگ‌ خان هم‌چنان با اخم جواب داد.
- می‌دونم، چون دست تربیت من این‌طوری نبوده؛ ولی می‌خواستم مطمئن بشم ذات پسرت هم عوض شده یا نه؟
فرخنده خانوم دل‌خور سر به زیر انداخت و هیچی نگفت، ارژنگ‌خان سمتم نگاهی انداخت و گفت:
- نگفتی!
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم.
- نه.
سرش رو تکونی داد و با بسم‌الله گفتنش، زنگ شروع رو زد؛ ولی من به کل اشتهام کور شده بود. حتی اگه خودش هم نباشه، اسم و نشونش آسوده‌ام نمی‌ذاره!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #33
بعد صبحانه خوردن، ظرف‌ها رو جمع کردیم و این‌بار من با کمک مائده، ظرف‌ها رو شستیم و بقیه به کارهای دیگه رسیدگی کردن. شستن و تمیز کاری‌ها که تموم شد، خیلی خسته شده بودم و برای همین در سکوت خواستم برم که شهین گفت:
- نیلوفرجان! کجا؟ بابا دختر یک‌ دقیقه باش تا صدات رو بشنویم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حرف‌های خوبی ندارم، فعلاً.
لبخندش ماسید و من بی‌توجه به بقیه از اون‌جا بیرون رفتم. هنوز به در خروجی نرسیده بودم، صدای ارژنگ‌ خان که به پشتی تکیه زده بود و مستند حیوانات رو داشت نگاه می‌کرد، اومد. این‌بار هم من رو مخاطب خودش قرار داده بود.
- بیا این‌جا دختر.
نگاهش مستقیم روی صفحه تلوزیون بود. متعجب بعد مکثی سمتش رفتم و کنارش با فاصله روی ساق پاهام نشستم، طوری که کف پام زیر نشیمن‌گاهم بود.
اخمو گفت:
- آوات زیر دست‌های من بزرگ شده. نامردی رو بلد نبود؛ اما اگه دیدی داره آزارت میده، به خودم بگو تا حالی‌اش کنم بزرگ این خونه کیه؟
به حیرتم افزوده شد، چه عجب فهمید دختری به اسم نیلوفر هم توی این خونه هست! یک حس نابی از این حمایت بهم دست داد؛ ولی هرچی هم که بود، باز دل‌تنگی مانع این میشد که زیادی خوشحالی کنم.
- چشم، ممنون!
هنوز هم نگاهم نمی‌کرد و فقط سرش رو تکون داد، با اجازه ریزی گفتم و سمت خروجی رفتم.
خودم رو داخل اتاق انداختم و در رو بستم، پالتو رو از تنم کندم و به چوب لباسی که به بدنه کمد نصب بود، آویزونش کردم.
ساعت‌های ده، یازده بود، صدای چند زن اومد و متوجه شدم باز واسه‌شون مهمون اومده. تا ظهر اتفاق خاصی نیوفتاد و همون کارهای تکراری.
خسته بودم و نیاز به چرت بعد از ظهری داشتم. روی تختم دراز کشیدم و پتو رو با لرزی تا گردن بالا کشیدم و چشم‌هام این‌قدر داغ بود که زودی به خواب رفتم.
با صدای آوات چشم باز کردم. مثل سری قبل داشت موهای نم‌دارش رو شونه میزد، اون کی می‌اومد که وقت دوش گرفتن داشت؟
- هوی! پاشو خوب نیست غروبی بخوابی.
آب دهنم رو قورت دادم که از دردی که توی گلوم پیچید، اخم‌هام توی هم رفت. بلافاصله عطسه‌ای زدم و پشت‌ بندش دوباره یک عطسه دیگه.
به خاطره روشن بودن چراغ اتاق، اخم‌هام توی هم بود. بدن درد داشتم و گلوم می‌خارید.
- چرا رنگت پریده؟(شاکی ادامه داد) نکنه باز اعتصاب کردی؟ ببین بهت گفتم که... .
حرفش رو با صدای خش‌دارم که به سختی خارج داده میشد، بریدم.
- فکر کنم سرما(عطسه) خوردم!
انگشت اشاره‌ای که سمت من تهدیدوار گرفته بود، توی هوا خشک موند و جا خورده گفت:
- سرما خوردی؟!
هیچ جوابی بهش ندادم و دوباره سرم رو روی بالش گذاشتم. از گیجی که بهم دست داده بود، پتو رو روی خودم کشیدم و دوباره چشم بستم.
از احساس سرمایی روی پیشونی‌ام، یکه‌ای خوردم و سریعاً به سختی نشستم. با اخم گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
- نه تب نداری، اَه! تو چه نازک نارنجی‌ای که دم به دقیقه یک چیزیت میشه!
با بغض گفتم:
- کسی زورت نکرد من رو بگیری، درضمن من نازک نارنجی نیستم آقا! صبحی آب گرمکن روشن نبود، واسه همین سرما خوردم.
لبخندی زد و گفت:
- برای همین میگم نازک‌ نارنجی دیگه، وگرنه من همیشه با آب سرد دوش می‌گیرم.
پوزخندی زدم.
- خودت رو با من مقایسه نکن، سنگ!
لبخند کج تمسخرباری زد و از روی تخت بلند شد.
- همین‌جا باش تا برم بگم چند دارو، دوایی واسه‌ات ردیف کنن.
سمت در داشت می‌رفت، بعد زدن این حرفش فقط کمرش رو سمتم چرخوند و با مرموزی که فقط هدفش حرص دادن من بود، گفت:
- مثل پدر پیرت فقط مایه دردسری خانم پرستار!
چشم‌هام گرد شدن و با حرص نگاهش کردم، نگاه پر لذتی سمتم پرتاب کرد و بالاخره ریختش از جلو چشمم کنار رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #34
دوباره زیر پتو چپیدم. آوات یک ربع بعد با پلاستیکی که داخلش دو شربت و چند بسته قرص بود، به اتاق برگشت و گفت:
- بیا این‌ها رو بخور تا حالت جا بیاد. (به سختی فین‌ فین‌کنان نشسته بودم، آوات کنارم روی تخت نشست و قاشقی هم دستش بود) نچ‌ نچ‌ نچ! ببین می‌خواستی پیرزن بی‌چاره رو از بالا بکشونی پایین تا فقط آخ و اوخت رو بشنوه.
چپ‌ چپ نگاهی بهش انداختم. آوات یک شیشه شربت رو از داخل پلاستیک برداشت و تکونی داد، قاشق رو از شربت نارنجی رنگی پر کرد و سمت دهنم گرفت. بی‌حال لب باز کردم و با اکراه اون شربت رو خوردم، مزه بدی نمی‌داد.
از روی عسلی که پارچ آبی با لیوان بود، واسه‌ام آب فراهم کرد، از دو بسته قرص، دو دونه قرص بیرون آورد و سمتم گرفت. ناتوان دو قرص رو از کف دستش برداشتم و توی دهنم کردم و لیوان آب رو ازش گرفتم. چندجرعه خوردم که قرص‌ها قورت داده شدن.
آوات خیره نگاهم می‌کرد، بی‌خیالش از توی جعبه دستمال‌کاغذی، دستمالی برداشتم و فینم رو گرفتم. چون آوات روی تخت نشسته بود، جام رو تنگ کرده بود و سوالی نگاهش کردم که هیچ تغییری به حالتش نداد، نچی کردم و بی‌حوصله گفتم:
- سرم درد می‌کنه، می‌خوام بخوابم.
به خودش اومد و نگاهی به تخت انداخت و خون‌ سرد گفت:
- جا که هست، تو هم این‌قدر فیبری نشدی که تمام تخت رو بگیری.
- کنارم باشی، خوابم نمی‌بره.
مرموز گفت:
- دلت واسه چهره‌ام تنگ میشه؟
پوزخندی زدم و خودم رو کنار کشیدم. پشت بهش دراز کشیدم، آوات پتو رو تا روی شونه‌هام بالا زد که از این توجهش هیچ خوشم نیومد، بلکه مورمورم شد و بیش‌تر خودم رو جمع کردم.
تخت تکونی خورد که متوجه شدم پا شده، صداش داشت دور میشد.
- تا شب سعی کن خوب بشی، چون اصلاً نمی‌خوام من رو هم ویروسی کنی.
دندون روی هم سابیدم و زیرلب غر زدم.
- تو خودت ویروسی!
باز پلک‌هام گرم شده، روی هم افتاد و...
پتو از روم کنار رفت، از خواب بیدار شدم و با اخم پلک‌زنان چشم‌هام رو باز کردم، اتاق تاریک بود و صدای آوات اومد.
- بخواب، منم.
خودم رو کنار کشیدم و آوات بعد این‌که زیر پتو اومد، پشت به من کرد و خوابید، من هم تا دماغ زیر پتو چپیدم و باز خواب و خواب.
بدن درد داشتم و متاسفانه بد سرمایی بودم! از ناله‌هایی که می‌کردم، بیدار شدم و از تاریکی اتاق متوجه شدم هنوز طلوع خورشید نشده و نصفه‌های شب هست.
- آه! آخ پام! وویی مامان!
دستمال رو دوباره برداشتم و فینی کردم، سر دماغم می‌سوخت، حدس می‌زدم سرخ بوده باشه، تشنم بود. آوات به طور طاق‌باز خواب کینه‌هاش رو می‌دید. نفرت‌انگیز!
پارچ آب اون‌طرف آوات بود و برای همین روش خم شدم و پارچ رو با لرز برداشتم، چون ناتوان بودم و انرژی برای نگه داشتن پارچ نداشتم، دست‌هام می‌لرزید، لیوان آبی خوردم و پارچ رو دوباره سرجاش برگردوندم.
شونه‌هام درد می‌کرد و دلم خیلی می‌خواست یک نفر سر تا پا ماساژم بده، با انگشت‌هام روی شقیقه‌هام به طور دورانی چرخوندم تا شاید درد سرم کم‌ بشه.
- آخ!
پاهام رو دراز کرده و مالش می‌دادم، از سر و صداها و ناله‌هام، آوات بیدار شد و خواب‌آلود گفت:
- چی شده؟
جوابش رو ندادم، نچی کرد و گفت:
- درد داری؟
بازهم جوابی ندادم و با اخم هم‌چنان پاهام رو ماساژ می‌دادم، پوفی کشید و نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #35
- بگیر بخواب، من هستم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- نیازی به منت گذاری تو نیست.
- بگیر بکپ بابا! حوصله ناله‌هات رو ندارم! ما رو هم بی‌خواب کرد.
هم‌زمان که این حرف رو میزد، روی تخت پرتم کرد که چشمم به قیافه عبوسش خورد. انگاری بدخوابش کرده بودم، خواستم دوباره پاشم که با فشار انگشت اشاره‌اش روی پیشونی‌ام، دوباره سرم روی بالش گذاشته شد. گفت:
- نیلو! مثل بچه آدم حرف گوش کن تا سگم نکردی.
- اصلاً من کنجکاو روی انسانیتَم خوناشام! هه! از بس همیشه گنداخلاق بودی!
حرصش رو روی ساق پام خالی کرد که آخم دراومد و با اخم نگاهش کردم، اون هم اخمو داشت، مثلاً درد پام رو تسکین می‌داد و هیچ نگاهم نمی‌کرد، باید اعتراف کنم که کارش خوب بود، چون دیگه لج‌ بازی نکردم و کم‌کم نفس‌زنان خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم با جای خالی آوات رو به‌ رو شدم. از جا بلند شدم و بسته‌های قرص، هنوز توی پلاستیک و روی عسلی بود. ناشتا نمیشد خورد و برای همین باید اول صبحانه‌ای چیزی می‌خوردم، حالم خیلی بهتر از قبل شده بود و فقط کمی گلو درد و حس خستگی داشتم.
خواستم از روی تخت بلند بشم تا بیرون برم که چشمم به سینی صبحانه پایین تخت خورد، لبخندی از روی آسودگی زدم و بعد این‌که تلوخوران به حیاط رفتم و سردی هوا و خنکی آب رو به جون خریدم، دوباره به اتاق و گرماش پناه آوردم، گرسنه! مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم.
بعد صبحانه وعده‌های دارویی‌ام رو خوردم و سینی و ظروف خالی شده رو با تیکه‌ نونی که باقی‌ مونده بود به طبقه بالا بردم.
کسی جز ارژنگ‌ خان که کتابچه‌ای دستش بود و با دست دیگه‌اش تسبیح دونه می‌کرد، داخل سالن نبود. سلامی کردم، نیم‌ نگاهی بهم انداخت و به تکون دادن سرش اکتفایی کرد.
وارد آشپزخونه شدم، دیدم مادربزرگ و عروس‌هاش نشستن و دارن سبزی پاک می‌کنن. هیچ‌کس از دخترهای جوون داخل آشپزخونه نبود، تا من رو دیدن، سلامی گفتم و اون‌ها هم با خوش‌ رویی جوابم رو دادن.
فرخنده: دخترم حالت بهتره؟
لب زدم:
- خوبم!
مادربزرگ: هنوز کمی بی‌حال و نا خوش‌احوال به نظر میای وه‌یو؛ برو استراحت کن.
- چشم این‌ها رو بشورم میرم.
مادربزرگ: نیازی نیست، برو دخترجان.
سینی رو روی سینک گذاشتم و مشغول شستن‌شون شدم و گفتم:
- این‌طوری راحت‌ترم.
سنگینی نگاه‌هاشون رو حس می‌کردم؛ ولی حرفی نزدن.
بعد کارم، از بزرگ‌ها خداحافظی کردم و سمت اتاق رفتم. هوا هم‌چنان سرد و سوزناک بود!
کنار بخاری نشستم و خودم رو گرم می‌کردم، دلم خیلی گرفته بود و دل‌تنگ بابا و خونواده‌ام بودم.
باز چشمه اشکم جوشیده بود و داغ دلم تازه شده، اشک می‌ریختم. سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم و هق‌هق صدام، اتاق رو پر کرده بود.
- بابا! بابا کجایی ببینی دخترت رو اذیت می‌کنن؟ دلم واسه‌ات تنگ شده باباجونم! آوات همیشه زور میگه، ازش بدم میاد! آخ مامان! می‌بینی من رو دیگه نه؟ می‌بینی چه قدر عذاب می‌کشم دیگه؟ پس چرا کمکم نمی‌کنی؟ خیلی تنهام مامان! آه! خدایا کمکم کن! طاقت ندارم! این‌قدر گریه کردم تا دوباره فین‌ فینم به راه افتاد. گلوم خارش می‌کرد، دستمال کاغذی‌ها یکی پس از دیگری استفاده و مچاله می‌شدن، چشم‌هام خمار و حس خستگی داشت، قالبم میشد؛ ولی سعی کردم زیاد خودم رو نندازم که ویروس رشد کنه، باید خودم رو سرحال می‌گرفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #36
برای ظهری بالا نرفتم و عوضش دیلان سینی آورد که روش ظرف سوپی قرار داشت.
- نیلوفرجون! مامان گفت این رو واسه‌ات بیارم.
لبخندی محو زدم و سر تکون دادم که دیلان هم لبخندی به روم زد و بعد مطمئن شدن از این‌که کاری ندارم؟ اتاق رو ترک کرد.
سوپ داغ بود و خوش‌طعم! تند تند سوپ رو می‌خوردم و درآخر که تموم شد، حس نداشتم سینی رو برگردونم و روی تخت دراز کشیدم.
چشم‌هام هور‌ هور، آتیش افشون می‌کرد و خمار‌آلود چشم بسته بودم؛ ولی بیدار بودم.
در اتاق یک‌ دفعه باز شد، متعجب سر چرخوندم و با دیدن آوات جا خوردم. اون که همیشه غروب به غروب برمی‌گشت، پس چی شده؟
با دیدن تلوخوردن‌هاش و فین‌ فین کردنش، جواب سوالم رو گرفتم.
ناله‌کنان خودش رو روی تخت انداخت که تخت تکون محکمی خورد.
- آخ که دارم می‌میرم! آفتِ جون! برو یک قرص واسه‌ام بیار.
چشم‌هام گرد شده، رصدش می‌کردن و تخس گفتم:
- پا داری خودت برو.
یک چشمش رو با خماری باز کرد و گفت:
- زدی ناقصم کردی، پاشو برو یک چی بیار بزنم، حالم بهتر بشه. اوف! نفسم بالا نمیاد، کیپ کیپ شده. (اشاره به دماغ)
دلم براش سوخت؛ ولی گفتم:
- می‌تونستی پیشم نخوابی تا تو هم مریض نشی.
حرصی روی از من گرفت و چشم بست. لب‌هام رو توی دهنم جمع کردم و دودل نگاهش کردم، حتی حال نداشت کاپشنش رو عوض کنه، دیشب هم واسه من بیدار موند. هرچند حرف‌هاش؛ درسته زیر خوبیش میزد؛ اما هرچی بود به خاطره من به این روز افتاده بود.
نه وجدانم اجازه داد بی‌خیال باشم و نه تربیت پدرم، واسه همین با اکراه از روی تخت بلند شدم و تصمیم گرفتم، واسه‌اش سوپ بیارم. البته اگه مونده، وگرنه باید می‌گفتم واسه‌اش بپزن، سینی رو برداشتم و از اتاق بیرون شدم.
وقتی به فرخنده‌خانوم گفتم، نگران شد و خواست پایین بیاد؛ ولی با حرف مادربزرگ که گفت بذاره من پرستاری آوات رو کنم، منصرف شد و نگاه معناداری بین‌شون رد و بدل شد.
خدا رو شکر هنوز از اون سوپ‌ها مونده بود و بعد گرم کردن‌شون، دوباره سمت حیاط برگشتم.
سینی رو روی عسلی گذاشتم و صداش زدم، هیچ‌ واکنشی نشون نداد. با دهن باز نفس می‌کشید که دوباره صداش زدم؛ ولی فقط خمار کمی لای پلک‌هاش رو باز کرد.
- پاشو این سوپ رو بخور، حالت رو بهتر می‌کنه.
خیره نگاهم کرد و از اون‌جایی که یک پرستار بودم، خوب می‌دونستم اگه ویروسی رو بگیری دردش دوبرابر میشه و حالا حال آوات خیلی بدتر از من بود، لااقل من سرپا بودم؛ ولی اون...
- آوات با توام، میگم پاشو هم این کاپشنت رو دربیار و هم این سوپ‌ها رو بخور.
چشم‌هاش رو بست و سینه‌اش بالا، پایین می‌رفت. صدادار نفس می‌کشید و کمی سینه‌اش خس‌خس داشت که یک‌ دفعه سرفه‌ای خشک کرد.
متوجه شدم بی‌حال‌تر از اونی هست که بتونه حرکتی بکنه و برای همین خودم کمکش کردم. اون هم فقط و فقط از سر انسانیتم و تمام!
زیادی سنگین بود و به سختی تونستم آوات رو نیم‌خیز کنم و بالشش رو به تاج تخت تکیه بزنم، کمکش کردم کمی نشسته بشه.
خمار نگاهم می‌کرد، کاپشنش رو از تنش بیرون آوردم و آوات سریعاً پتو رو دور خودش پیچید.
کنارش نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم، کاسه سوپ داغ شده رو برداشتم و سمتش گرفتم.
- بگیرش.
هم‌چنان نفس نفس میزد. انگار چند متر رو دوییده باشه، سرش رو به نفی ریز تکون داد و آروم چشم بست و دوباره خمار بازشون کرد.
لبم رو با زبون خیس کردم و دو دل نگاهش کردم، به ناچار آهی کشیدم و خودم بهش سوپ رو دادم.
قاشق رو داخل سوپ‌ها کردم و سپس سمت دهنش گرفتم، نگاهش رنگ تعجب و حیرت گرفت و بعد از مکثی آروم لب‌های خشکیده شده‌اش رو باز کرد. خیرگی نگاهش، روی من کلافه‌ام می‌کرد؛ ولی سوپ‌ها رو با اکراه بهش دادم و بعد پایان سوپ که تا تهش رو درآورد، قرص و شربت راهی حلقش کردم. باز کمکش کردم تا دراز بکشه و با‌ این‌که خودم هم هنوز حس خستگی و کمی درد گلو رو داشتم؛ ولی بهتر دونستم حواسم پی اون باشه که زیادی افتاده و ناخوش بود.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #37
کنارش نشسته بودم و به چشم‌های بسته شده و اخم‌های توی همش نگاه می‌کردم، روی پیشونی‌اش دونه‌های ریز ع×ر×ق برق میزد و با دستمال خشک‌شون می‌کردم.
کمی دمای بدنش بالا بود و می‌دونستم خیلی زود این قرص‌ها اثر می‌کنن و حالش بهتر میشه.
آوات گستاخانه دستش رو از زیر پتو بیرون کشید و ولو کرد که متعجب چشم گرد کردم، لب زد.
- زود باش!
- هه! همین که تا این‌جاش هم اومدم، خدات رو شکر کن.
- زود!
تخس گفتم:
- لطفاً رو یادت نره.
با تمسخر نگاهی بهم انداخت و سپس با اخمی گفت:
- به درک!
دستش رو دوباره زیر پتو کرد و چشم بست، حرصی دندون روی هم سابیدم و عجب تخس و یک‌ دنده بود!
لب‌ جوییدم و خاک به دلی که الکی الکی بسوزه!
دست آوات رو از زیر پتو بیرون کشیدم که چشم‌هاش رو باز کرد و باز متعجب نگاهم کرد؛ ولی من خیره به دستش، مشغول شدم. پنج دقیقه‌ای که هم‌چنان سعی بر تسکین دردش داشتم، خواستم بلند بشم و مهربونی کردن برای این بشر بس بود!
ولی به پهلو چرخیدنش و بیرون آوردن دست دیگه‌اش، جا خوردم. چشم‌های بسته آوات، بهم فهموند که باید خدمت این یکی هم برسم.
نفسم رو حرصی بیرون دادم. دوباره اجباراً و با اکراه مشغول شدم. وقتی ریتم نفس‌هاش منظم شد، متوجه شدم خوابیده و من خودم هم خیلی خسته شده بودم و دلم یک خواب طولانی می‌خواست.
اون طرف دیگه‌اش دراز کشیدم و پشت بهش خوابیدم.
تقه‌ای به در خورد که خوابم پرید و با چشم‌های ریز شده، نیم‌ خیز شدم و از روی شونه‌های آوات که به پهلو و پشت به من خوابیده بود، سمت در نگاه کردم.
- آوات، مادر! نیلوفرجان! مساعدین؟
با صدایی گرفته گفتم:
- بفرمایین تو فرخنده‌ خانوم.
و خودم باگیجی از روی تخت پایین اومدم. در باز شد و از پسش فرخنده خانوم با سینی که شام داخلش بود، وارد اتاق شد.
فرخنده: حالت چه طوره مادر؟
- بهتر شدم.
- خب خدا رو شکر! بی‌چاره آواتم حالش بد شده! دیدم بالا نمیاین، گفتم واسه‌تون شام رو بیارم.
- ممنون فرخنده‌خانوم!
لبخندی زد.
- خواهش می‌کنم دخترم وظیفمه، فقط میشه ازت یک خواهشی کنم؟
هم‌زمان سینی رو ازش گرفتم و روی عسلی گذاشتم، صاف ایستادم و گفتم:
- بفرمایین.
دست روی بازوهام نشوند و گفت:
- تو هم جای دخترهام، فرقی باهاشون نداری. تو عروس این خونه نیستی، بلکه دختر این خونه‌ای دخترکم! می‌خوام بهم بگی مامان، میشه؟
مکث کردم و خیره نگاهش کردم، بی‌انصافی بود اگه می‌گفتم این خونواده شرن، پس گفتم:
- آه مادر نداشتم! (لبخندی محو زدم)خوشحال میشم کسی واسه‌ام مادری کنه!
لبخندی گشاد زد و من رو توی بغلش گرفت که زودی گفتم:
- سرما خورده‌ام!
از من فاصله گرفت و رخ به رخ باهام گفت:
- دردت به جونم دخترم!
از این همه مهربونی خالصانه، بغضم گرفت و لب زدم.
- خدا نکنه!
هم‌چنان با لبخندش نگاهم کرد و گفت:
- اگه کاری بود، خبرم کنی باشه؟
نگاهی به آوات که خواب بود کردم و خیره بهش به فرخنده خانوم گفتم:
- چشم.
دستی به بازوم کشید و بعد مکثی از اتاق خارج شد و سینی ظرف سوپ‌ها رو هم با خودش برد.
گرسنه بودم و واسه همین رفتم تا آوات رو بیدار کنم، باید شام می‌خوردیم.
- آوات! آوات پاشو شام.
- هوم؟
- میگم شام حاضره، پاشو بخور، بلند شو.
ملچ‌ ملوچی کرد و طاق‌باز دراز کشید، پوف! عجب سنگین خواب بودها!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #38
تکونش دادم، نچی کرد و یک چشمش رو باز کرد، طلب‌کار نگاهم کرد که گفتم:
- شام!
و سمت سینی غذا که روی عسلی بود، با چشم اشاره کردم. نگاهش رو معطوف به عسلی کرد و دوباره خیره به من شد.
ای بابا چه قدر این گیجه!
بی‌خیالش شدم و از اون‌جایی که فقط یک بشقاب برنج و خورشت بود، همون رو برداشتم و دو لپی شامم رو نوش جان کردم. دو دقیقه هم نگذشته بود که دیدم آوات پاهاش رو از تخت آویزون کرد و نشست، بیخ به بیخ من بود.
با اخم نگاهش کردم و خودم رو کمی عقب کشیدم؛ ولی نه زیاد چون بشقاب روی پاهای من بود و متاسفانه آوات باید با من غذا می‌خورد. بی‌خیالش شدم و قاشقم رو داخل برنج‌ها کردم و به سمت دهنم هدایتش کردم. داشتم لقمه رو می‌جوییدم که دیدم آوات، بی‌حال قاشقش رو داخل برنج‌ها کرد و سمت دهنش برد، چشم‌بسته داشت غذاش رو می‌جویید، انگار زورش کردن شام بخوره! یک‌ دفعه تنم یخ کرد. شونه‌ام سنگین شده بود، آوات با پر رویی همون‌طوری قاشقش رو هم به برنج‌ها میزد.
اخمو شونه‌ای که بالش سرش شده بود رو به بالا پرتاب کردم تا سرش رو برداره و غریدم.
- هی! سرت رو بردار، بالشت که نیستم.
بی‌رمق تغییری به حالتش نداد و گفت:
- حوصله ندارم بشینم.
- به من چه! خوب دراز بکش، فقط به من تکیه نده، شام زهرمارم شد!
- گشنمه.
فک منقبض کردم و بشقاب رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم:
- بفرما، حالا بشین بخور.
با حرکات دست‌هام بالاخره شونه‌ام سبک شد و آوات صاف ایستاد، هنوز گرسنه‌ام بود و زبون رو لبم کشیدم، پشیمون شده بشقاب رو وسطمون روی تخت گذاشتم و گفتم:
- این‌طوری بهتره.
همین‌طور زل‌ زل به من چشم دوخته بود که شاکی گفتم:
- چیه؟
- آفتِ جون!
عه عه! دوباره این رو گفت!
- هه! ذاتاً من ندیدم علف‌های هرز، نگران آفت زدن باشن!
نگاهش رو از من گرفت و بی‌رمق مشغول شامش شد.
شام‌مون رو که خوردیم، دوباره به خواب پناه آوردیم و حقیقتاً که به قطبی‌ها ریشخند کردیم، از بس خواب و خواب و خواب داشتیم! چشم که باز کردم، چشم تو چشم آوات شدم. راحت خواب اجدادش رو می‌دید، همون‌هایی که الآن قراره باهاشون دیدار کنه!
جیغ زدم و از دیدنش اون هم به این نزدیکی، شوکه شده بودم و هم‌زمان با جیغ‌ جیغ کردنم، به عقب هلش دادم که ترسیده از خواب پرید و روی تخت نشست.
من هم نشستم و اخمو گفتم:
- توی حلقم می‌پریدی دیگه!
چند بار متعجب پلک زد و سپس اخم کرده گفت:
- گیس‌هات رو می‌کشن جیغ می‌زنی؟ چته؟
چند بار محکم نفس کشیدم و درآخر با دهان نفسی کشیدم و غریدم.
- حدت رو بدون آوات!
قیافه‌اش آویزون و ناراحت شد، نالید.
- خدایا ندادی، ندادی، ندادی، وقتی دادی این؟!(سرش بالا بود و خیره به سقف به من اشاره زد) یک خل وضع رو بستن بیخ ریش‌مون. آخ!
باچشم‌هایی گرد مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و با حرص گفتم:
- عه عه عه عه! من رو به ریشت بستن؟ من آویزونت شدم؟ (بانفرت) من عقم می‌گیره نگاهت کنم، اون‌وقت به من میگی... هه!
با آرامش گفت:
- خب دختر قاضی می‌تونست یک خانوم با وقار و متین باشه، نه یک زنگوله‌ای(پرنده‌ای باصدای بلند) (انگشت اشاره‌اش رو نزدیک شقیقه‌اش به حالت دورانی چرخوند) مشکل‌دار!
دهنم بسته شد و نمی‌دونستم دربرابر حرفش چی بگم؟ با دست‌هایی مشت شده و با حرص و غضب، نگاهش می‌کردم، چشمکی زد و از در بیرون رفت.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #39
خمیازه‌ای کشیدم و من هم از اتاق بیرون شدم، خداروشکر هوا آفتابی و ملایم بود. منتهی کمی نسیم احساس میشد؛ ولی به سردی چند روز پیش نبود، انگاری فقط می‌خواست ما رو بندازه و بره.
آوات صورتش رو پای حوض شست و وقتی من رو دید، کنار رفت تا من دست و صورتم رو بشورم. معکوسش رو روی آب‌های حوض می‌دیدم؛ اما بی‌توجه بهش صورتم رو آبی زدم و بلند شدم، هم‌چنان خیره بهم بود.
داخل اتاق که شدیم، آوات به سمت کشو لباس‌هاش رفت و دنبال لباسی گشت و دوباره مشغول تعویض‌شون شد.
نمی‌دونم چرا به بی‌حیاییاش عادت نمی‌کردم؟ تا میشد سعی داشتم چشمم بهش نیوفته، روی تخت نشسته بودم و موهام رو شونه می‌زدم.
- زود کارت رو بکن بریم بالا، بسه هر چی خوردیم و خوابیدیم.
- من هنوز کمی بی‌حالم!
- ذاتاً اگه من هم اون جیغ رو می‌کشیدم، هرچی انرژی بود می‌پرید.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- وقتی یک غول توی حلقم خوابیده، توقع نداشتی که از رخ زیبات کف کنم و ذوق مرگ بشم؟!
- قُدقُد، قُدقُد، قُدقُد، قُدقُد، بابا جمع کن بریم!
با نفرت و تاسف روی ازش گرفتم. اون هیچی از فرهنگ و ادب حالیش نمیشد!
آماده که شدم، همراه آوات به طبقه بالا رفتیم و از آقایون، فقط ارژنگ‌خان بود و انگار بقیه مثل همیشه سرکارشون رفته بودن، چه خوب که باهاشون زیاد رخ به رخ نمی‌شدم!
سلامی کردیم و سرسفره کنار هم نشستیم. خدا رو شکر صبحانه‌مون لااقل از هم‌ دیگه جدا بود به حمدالله!
داشتیم صبحانه‌مون رو می‌خوردیم که صدای زنی اومد.
- یاالله یاالله!
خدیجه‌ خانوم: بفرما نصرت‌ خانوم.
به دم در اومد. زنی لاغر اندام و قدبلند بود، پیراهنی بلندی به تن داشت که از زیر چادرش که فقط نمادین روی سرش گذاشته بود، مشخص بود. خواستیم به احترامش بلند بشیم که دستش رو جلو آورد و از همون‌جا دم‌ در گفت:
- نه‌ نه‌ نه! بشینین بشینین گناه داره سرسفره بلند بشین، بشینین.
ما هم به پیروی حرفش نشستیم، تازه سلام احوال‌ پرسی کردیم و این زن رو من دفعه پیش هم که برای دیدن مثلاً تازه عروس اومده بودن، دیده بودم و تا حدودی می‌شناختمش، البته نه اسمش رو فقط چهره.
مادربزرگ: حالا چرا دم‌ در؟ بیا تو یک لقمه‌ای هم باهامون بخور، بیا.
نصرت: دستت درد نکنه فریبا جان! نوش‌جان‌تون! من فقط اومدم خبری بدم و برم.
ارژنگ‌ خان: حالا بیا بشین.
نصرت: خداخیرتون بده باید برم کلی کار دارم، راستش اومدم این‌جا تا خبر فرگل! دختر حیدر رو بدم، دارن واسه فردا بعد از ظهر آماده‌اش می‌کنن.
خدیجه‌ خانوم با لبخند گفت:
- به سلامتی!
مادربزرگ: خب خدا رو شکر! ان‌شاءالله خوشبخت بشن!
نصرت: ان‌شاءالله! ان‌شاءالله! این جوون‌هام زندگی دارن واسه خودشون، خب دیگه من برم. خداحافظ.
فرخنده: حالا می‌موندین.
- نه دیگه باید بقیه روهم خبر کنم، خداحافظ.
خداحافظی کردیم؛ اما یک دفعه مادربزرگ مانع رفتنش شد و گفت:
- ساعت چنده؟ تا ما زودتر بیایم، اگه کاری باری بود انجام بدیم.
نصرت: شماها دیگه برای ساعت سه این‌ها بیاین حله، فکر کنم برای نماشومی(شب) عقد رو برگزار کنن.
فرخنده: باشه ما دخترها رو جمع می‌کنیم میایم.
دوباره خداحافظی‌ها شروع شد و نصرت‌خانوم رفت.
ارژنگ‌ خان رو به آوات گفت:
- می‌تونی امروز بری باغ؟
آوات: بله باوا، امروز بهترم، فقط دیروز بود که(چپ‌ چپ نگاهم کرد) حالم بد شد.
اصلاً به من چه؟ انگار من ویروس رو بسته‌ بندی کردم و توی حلقش انداختم که این‌جور از من طلب‌کاره!
ارژنگ‌ خان سرش رو تکونی داد و دیگه بحثی نشد و در سکوت مشغول خوردن شدیم.
آوات بعد صبحانه، زودی از همه خداحافظی کرد و از عمارت بیرون رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #40
توی اتاقم بودم و از بی‌حوصلگی کلافه شده بودم، آوات گوشی‌ام رو هم از من گرفته بود و هیچ سرگرمی نداشتم.
توی افکار خودم غرق بودم که به در کوبیدن، از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- بله؟
در باز شد و حمیرا، قاصدک، مائده و دیلان داخل اتاق اومدن. متعجب بهشون نگاه کردم، یعنی چی‌کارم داشتن؟!
حمیرا: مزاحم که نشدیم؟
- نه، بفرمایین.
کنار تخت روی زمین نشستن، من هم به پیروی اون‌ها با اکراه روی زمین نشستم.
قاصدک با بشاشی گفت:
- راستش ما دخترها تصمیم گرفتیم بریم خونه پژال تا هم از دختر حیدر با خبرش کنیم، هم یک دوری زده باشیم، گفتیم بیایم به توهم بگیم، حتماً حوصله‌ات این چند روزه سر رفته!.
- آه! دلم نای هیچ کاری رو نداره!
حمیرا خواهرانه دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- بیا جانم! تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت این توباشی که، بیا یک کم روستا رو ببین، حال و هوات عوض بشه!
دیلان با ذوق گفت:
- آره زن‌ داداش! روستا خیلی قشنگ و دل‌بازه! مطمئناً خوشت میاد!
اوف از این دختر! باز اون نسبت مزخرف رو به من بست، زیادی سر به‌ هوا و فراموش‌کار بود؛ ولی خب دلم نیومد زیر ذوقش بزنم و گفتم:
- باشه حرفی ندارم.
لبخند مهمون صورت‌هاشون شد و باعث شد، نقش لبخندی محو روی لب‌هام بشینه‌.
متعجب به اطراف نگاه می‌کردم، پس چرا سری قبل پی به این همه زیبایی طبیعی روستا نبردم؟!
واقعاً روستا آب و هوای خیلی خوبی داشت و سبزه، سبزه به چشم می‌خورد. تازه متوجه شدم که چه‌ قدر روحم ژولیده شده بود که با همین بیرون اومدنم، حال و هوام عوض شده بود.
حمیرا چادر گل‌گلی خاکستری رنگی که مایل به بنفش خاکی بود و گل‌های درشت داشت، به سر داشت و بقیه‌مون فقط حفظ حجاب داشتیم و چادری نبودیم.
به هر کی که می‌رسیدن، سلام احوال‌پرسی می‌کردن و از دختر حیدر نامی حرف می‌زدن. انگار اهالی این روستا زیادی به‌ هم نزدیک و صمیمی بودن که خیلی زود سعی داشتن به کمک اون یکی برن.
من فقط در جواب سلام‌های زنده‌کننده‌شون تنها، آروم و سرد سلام می‌کردم و سر به پایین می‌دادم، هیچ از این بلبل‌زبونی‌های حمیرا و قاصدک بلد نبودم.
مائده و دیلان هم دخترهای کم‌حرفی بودن؛ اما نسبت به من سر زبون‌تر بودن.
چند دقیقه‌ای که توی راه بودیم، بالاخره به در قرمز رنگ بزرگی رسیدیم که شوهر پژال رو سوار سایپا آبی رنگش دیدیم، داشت دنده عقب از حیاط بیرون میشد.
تا ما رو دید، بوقی زد و سر به معنای سلام تکون داد. ما هم جوابش رو دادیم و بعد رفتن اویس! شوهر پژال، ما هم وارد حیاط شدیم.
دیلان که آخرین نفر بود، در بزرگ قرمز رنگ رو بست و حمیرا چادرش رو از سر کند و با صدای بلندی گفت:
- یاالله! یاالله! پژال! دختر!
پژال در سالن رو باز کرد و تا مارو دید، لبخندی گشاد زد و به استقبال‌مون اومد.
پژال من رو محکم توی بغلش چلوند که باعث لبخندی روی لب‌هام شد، زیادی ابراز احساسات می‌کردن!
داخل خونه‌اش شدیم که بزرگ و دلوا بود، سالن بزرگی داشت که با پشتی‌هایی زیبا، قسمتی از دیوارهاش رو پوشونده بود. آشپزخونه‌اش اپن و در زاویه دید قرار داشت، توی چهارچوب آشپزخونه آویزهای ریش‌ ریشی نصب بود که نمای زیبایی ایفا می‌کرد و بغل دست آشپزخونه، دو در قرار داشت. حدس زدم که اتاق‌هاشون باشه.
خونه‌اش گرم بود و بخاری روی شعله کم تنظیم بود.
با تعارف پژال نشستیم و به پشتی‌ها تکیه زدیم. پژال به سمت آشپزخونه رفت و هم‌زمان صداش رو بالا برد و درحالی که داشت چایی بار می‌ذاشت، گفت:
- چه عجب از این‌ طرف‌ها! نیلوفرجان! خیلی دلم واسه‌ات تنگ شده بود، دختر! خوش‌حال شدم اومدی!
لبخندی کج که کم از پوزخند نبود، زدم و سر به‌ زیر انداختم، توقع نداشتن که من هم ابراز خوشحالی کنم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
269

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین