. . .

متروکه رمان ژرفای جنون |‌ ...A.m

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_20210428_155605_wk4.png

‌‌‌ ‌نام رمان: ژرفای جنون
‌ ‌نویسنده: A.m...) Amir)
‌ ‌ژانر:تراژدی، معمایی
‌ ناظر: @ansel

خلاصهٔ رمان:
در گوشه‌ای از این دنیای پرهیاهو، مردی خسته از نابسامانی روزگار و قلبی که به ناچار برای زنده ماندن می‌تپد، زندگی می‌کند.
ناآرامی زندگی‌اش زمانی آغاز شد که آن اتفاق شوم رخ داد؛ اتفاقی که ویرانگر آرزوهایش شد!
همه‌چیز به یک‌باره تغییر کرد؛ حتی خودش!
زخم خورده‌ی مجسمه‌هایی به نام انسان...
خسته از آدمک‌های ساختگی...
خسته از حرف‌های جا مانده در سینه...
غافل از همه‌چیز به دیواری پوشالی مشت می‌زد، بدون آن‌که تصویر پرتگاه هولناک پشت سرش را ببیند؛ پرتگاهی که هر از چند گاهی به او نزدیک‌تر میشد تا او را در آغوش گیرد.


مقدمه رمان: گاهی در زندگی گیج می‌شوی. برای رسیدن به حقیقت دنیایت را می‌سوزانی؛ غافل از این‌که حقیقت، همان آتش حریصی است که کمر به سوزاندن خودت و دنیایت بسته! یا که دیوار غروری را تخریب می‌کنی غافل از این‌که حقیقت با گشودن یک در هم هویدا می‌شود.
و همه‌چیز را می‌دهی تا شاید با رسیدن به حقیقت آرام شوی؛ اما حقیقت چیزی جز یک آتش نیست که روی خاکستر‌هایت جولان می‌دهد! آتش درونت، اکسیژنی می‌خواهد تا شعله‌ور شود. حریص می‌شوی! دور برمی‌داری و خود را نشان می‌دهی. این تویی که حکم‌رانی می‌کنی بر نیازهایت و قوی می‌شوی با باورهایت.
دیواری می‌کشی در گرداگرد قلبت. این تویی که پادشاهی می‌کنی!



لینک صفحهٔ نقد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #21
#پارت_بیستم

با دردی که در کف دستش پیچید، آخی گفت و دستش را از روی دهان دختر برداشت. با حرص گفت:
- که گاز می‌گیری آره؟ بالاخره که تنها می‌شیم.
دختر نگاه پرحرصی به او انداخت و زیر لب "پررو"ای زمزمه کرد که قهقه‌ی ماهان به هوا رفت.»

بغض بیخ گلویش جای گرفته بود و گویی قصد رها کردنش را نداشت. قلبش تیر می‌کشید و مغزش سوت. تا کجا؟ تا کجا ادامه داشت این اوضاع؟ انگار روزگار قصد کرده بود از او رقاصه‌ای متبحر بسازد که هربار سازی میزد و او را می‌رقصانْد. انگار زندگی با او قهر بود و قصد آشتی کردن هم نداشت!

***

چشمان کشیده و آبی رنگش، خمار خواب بود و بیشتر از هرزمان دیگری کشیده به نظر می‌آمد. اطراف عنبیه‌‌ی چشمانش را رگه‌های قرمز احاطه کرده بود و این نیز نشان دهنده‌ی بی‌خوابی‌اش بود. کلافه طول سالن را طی کرده و هر چند ثانیه یک‌بار ساعت مچی‌اش را چک می‌کرد. استرس و دلهره‌ به جانش افتاده بود و ول کن هم نبود. زیر لب حرف‌های نامفهومی زمزمه می‌کرد تا ذهنش را از افکار منفی‌ای که مدام در آن رژه می‌رفت، منحرف کند. باز به ساعتش نگاه کرد! یک و سی دقیقه‌ی بامداد بود و او هنوز نیامده بود! به سمت گوشی‌اش هجوم برد و او را از روی کاناپه برداشت. با اضطراب برای بار هزارم شماره‌اش را گرفت و باز هم صدای زنی که خاموش بودن گوشی او را اطلاع می‌داد اعصابش را به هم ریخت. خیلی دیر کرده بود. خیلی! با شنیدن صدای در، چنان با شتاب به سوی آن پرواز کرد که کم مانده بود با سر به زمین برود. تا به در رسید فریادش، در کل خانه پیچید:
- کدوم گوری بودی تا الآن؟
ماهان سرش را بلند کرد که سامیار با دیدن چشمان سرخ او، چشمانش گرد شد. خواست دهان باز کند که ماهان بی‌حوصله او را کنار زد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت. الان اعصاب شنیدن نصیحت‌ها و داد و فریادهای سامیار را نداشت. با همان لباس‌ها خود را روی تخت انداخت که به یک‌باره خاطرات به مغزش هجوم آورد. همه‌چیز تک به تک درست مثل فیلم جلوی چشمانش جان گرفت. با خشم از جا برخاست و به سمت میز مشکی_سفید کنار تخت رفت. خواب آوری را از بسته بیرون آورد و با دیدن پارچ خالی از آب، همان‌طور قرص را بلعید.

@ansel
@sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #22
#پارت_بیست‌ویکم

با یک قدم، خود را به تختش که تضاد رنگ طرح‌هایش به سان تفاوت شب و روز بود، رساند و روی آن فرود آمد. باید می‌خوابید، باید!

و اما آن‌طرفِ درِ بسته‌ی اتاق، سامیاری بود که به سختی جلوی خود را می‌گرفت تا بر سر ماهان آوار نشود و دائم زیر لب غر میزد. از طرفی دلش می‌خواست مغز ماهان را به کار گیرد تا سر از کارش دربیاورد و از طرفی دیگر دلش به حال او می‌سوخت. می‌دانست الآن برای شنیدن غرغرها و سرزنش‌های او در وضعیت خوبی نیست. خود را روی کاناپه‌ی خاکستری که مقابل تی وی جا خوش کرده بود انداخت و چشمانش را دقیقه‌ای بست بلکه نگرانی و استرس از سرش بپرد؛ اما لحظه‌ای بعد با حرص چشمانش را گشود که نگاهش به گوشی‌اش افتاد. با سرعت به سوی آن شتاب گرفت و گوشی را از روی میز برداشت. هرچند می‌دانست این وقت شب حتماً امیر خواب است؛ اما بازهم شروع به تایپ پیام کرد.
«کجایی؟ »
بعد از پنج دقیقه زل زدن به صفحه‌ی گوشی، با حرص آن را روی میز انداخت. حتماً خوابیده بود؛ اما در کمال تعجب گوشی ویبره‌ای رفت و صفحه‌اش روشن شد. سامیار با چشمانی از حدقه درآمده به صفحه‌ی روشن گوشی نگاه کرد و سپس به ساعت مچی‌اش. چرا امیر باید ساعت دو نصفه شب بیدار باشد؟خم که چه عرض شود، درازکش شد تا گوشی را از روی میز بردارد. این هم از عواقب پرت کردن موبایل بود دیگر! گوشی آن چنان لبه‌ی میز سکنا گزیده بود که دو میلی دیگر پیشرویِ آن، مساوی بود با پخش زمین شدن و فنا شدن قطعاتش. او هم که قصد از جا برخاستن نداشت و رگ تنبلی‌اش غنچه کرده بود. بالاخره با نوک انگشت اشاره، آن را به سمت خود کشید و موفق به برداشتن آن شد. با دیدن پیام امیر چشمانش گشادتر شد. شرکت؟! آن هم این ساعت؟ بلافاصله آیکن تماس را فشرد و چند ثانیه بعد صدای خسته اما محکم امیر در گوشش پیچید:
- بله؟
سامیار با لحنی که تعحب در آن بیداد می‌کرد گفت:
- این وقت شب شرکت چی‌کار می‌کنی؟
امیر به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- دارم به کارا رسیدگی می کنم.
صدای بلند سامیار اتاق را پر کرد و او بلافاصله گوشی را از گوشش فاصله داد:
- سنگی چیزی خورده به سرت؟ به جای این‌که هفت پادشاه رو خواب ببینی رفتی شرکت که چی؟ بعداً هم میشه به کارا رسیدگی کرد.
تلفظ پرحرص و متمسخر واژه‌ی کار توسط سامیار، باعث شد یک تای ابرویش بالا بپرد. چشمانش را ریز کرد و بی‌مقدمه گفت:
- چی‌شده؟


@ansel
@sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #23
#پارت_بیست‌ودوم

سامیار با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. گاف داده بود! با لحنی که از نظر خودش کاملاً خونسرد بود گفت:
- چی‌شده؟ از من می‌پرسی؟ لابد من ساعت دو شب رفتم شرکت دارم به کارا رسیدگی می‌کنم!
امیر با لحنی جدی‌ گفت:
- ماهان کجاست؟
سامیار آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد که به او زنگ زده.
- سامیار؟
با صدای امیر از فکروخیال بیرون جست. تمام خشم و حرصش به یک باره بر زبانش آمد:
- معلوم نیست تا الان کدوم گوری بوده پسره‌ی احمق.
دو سر ابروهای امیر به هم چسبید. از روی مبل‌های چرم مشکی اتاق برخاست و در حالی که طول اتاق را قدم‌رو می‌رفت، زمزمه کرد:
- حالش خوبه؟ بلا ملایی که سر خودش نیاوُرده؟
سامیار چشم غره‌ای به گوشی رفت که خودش هم به وجود عقلش شک کرد.
- خوب که نه. فقط سالمه!
امیر گوشی را قطع کرد و مشتش روی میز فرود آمد. این روزها کنترل اعصابش از دستش خارج شده بود. از آن می‌سوخت که از نظر ماهان، او مقصر تمام این‌ها بوده و هست؛ اما نبود. نه مقصر حال بد او و نه ضررهای شرکت. اصلاً او از چیزی خبر نداشت. او فقط یک قربانی بود! یک قربانی...

***

با سردرد شدیدی از خواب برخاست. نگاهش را یک دور، دور اتاق چرخاند تا توانست موقعیت خود را درک کند. با یادآوری اتفاقات دیشب، پوف کلافه‌ای کشید و از جا بلند شد. به سمت کمد لباس خاکستری رنگ گوشه‌ی اتاق رفت و بدون وسواس به خرج دادن، لباسی را بیرون کشید. با قدم‌هایی آرام به سمت حمام رفت. لباس‌هایش را از تنش کند و در سبد موجود در رختکن پرتاب کرد. به سمت دوش قدم برداشت. بدون فکر، دوش آب سرد را باز کرد و به یکباره تنش یخ بست! بیکار بود و مثل همیشه ذهنش از این فرصت، استفاده‌ی تمام را می‌برد. باز مغزش فعالیت گسترده‌ی خود را از سر گرفته بود و تا او را دیوانه نمی‌کرد هم دست بردار نبود!

@sirius
@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #24
#پارت_بیست‌وسوم

باز مثل این دو-سه روز فکر شرکت بود که در سرش جولان می‌داد. شرکتی که خیلی وقت بود کوچک‌ترین اطلاعی از آن نداشت. شاید باید برمی‌گشت. شاید باید خود را در کار غرق می‌کرد تا فکر و خیال دست از سرش بردارد. اهرم دوش را چرخاند و طولی نکشید که بدنش گرم شد. قطرات آب داغ از موهایش می‌چکید و کف حمام فرود می‌آمد. دقایقی بعد دوش را بست و به سمت رختکن رفت. بعد از چند دقیقه درحالی که موهایش را خشک می‌کرد از حمام خارج شد. با دیدن دمپایی‌های انگشتی مشکی سامیار، متوقف شد و نگاهش را بالا آورد که با چهره‌ی جدی او روبه‌رو شد؛ اما فقط چند ثانیه طول کشید تا نگاهش را بردارد و به سمت میز کنار تخت برود. گوشی‌اش را از روی آن برداشت، فاصله‌اش با تخت را پر کرد و روی آن نشست. سامیار با چشمانی گرد در حالی که پره‌های بینی‌اش از شدت حرص و خشم باز و بسته می‌شد اویی که خونسرد با گوشی‌اش مشغول بود را نظاره می‌کرد. دستانش را مشت کرده بود و به این فکر می‌کرد که چگونه جلوی خشم خود را بگیرد و مشتش را روانه‌ی صورت او نکند.
- دیشب کجا بودی؟ چه مرگت بود؟
یک تای ابروی ماهان بالا پرید و انگشتش را روی صفحه‌ی گوشی کشید. سامیار با حرص به رفتارهای او نگاه می‌کرد و در دل فحش نثارش می‌کرد؛ اما ماهان همچنان نگاهِ به ظاهر کنجکاوش به صفحه‌ی موبایل بود. سامیار با قدم‌هایی محکم که بیشتر به پا کوفتن شبیه بود، به سمت او رفت و در یک حرکت ناگهانی گوشی را از دستش بیرون کشید که اخم‌هایش درهم رفت. پوزخندی روی لب‌های سامیار نقش بست. ماهان با لحن سرد و خشکی لب زد:
- بعداً حرف می‌زنیم.
قهقهه‌ی سامیار به هوا رفت. دیوانه وار و هیستریک می‌خندید. ناگهان خنده‌اش را قطع کرد و با چشمانِ سرخ از عصبانیت به ماهان چشم دوخت. ماهان با اخم‌هایی درهم که از نگرانی‌اش نشأت می‌گرفت به حرکات او نگاه می‌کرد. نگران شدن هم داشت این تناقض اخلاقی-شخصیتی! این تغییر ناگهانی مود! این خشم و خنده‌ی پشت سر هم! چند ثانیه بعد، صدای سامیار اتاق را پر کرد:
- که بعداً حرف می‌زنیم؟ آره؟
ماهان همچنان او را که از شدت خشم تعادل رفتاری نداشت نظاره می‌کرد. از جا برخاست و درحالی که به سمت درِ اتاق می‌رفت گفت:
- بیرون بودم.


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #25
#پارت_بیست‌وچهارم

سامیار دندان‌هایش را روی هم فشرد تا بلکه آرام شود.
- کافه!
با خارج شدن اسم کافه از دهان ماهان، این‌بار سامیار با چشمانی گرد به چهارچوبِ در نگاه می‌کرد؛ همان جایی که چند لحظه پیش ماهان ایستاده بود!
با بهت زیر لب زمزمه کرد:
- کافه؟!

***

روی مبلِ راحتیِ چرم نشسته بود و غرق فکر بود. ماهان را می‌شناخت. می‌دانست حاصل این‌همه تلاش را به حال خود رها نمی‌کند؛ پس دلشوره‌هایش طبیعی بود. با صدای سامیار درست از کنار گوشش، تکان ریزی خورد. نگاهش را از سرامیک‌های مربع طرحِ کف زمین گرفت و به او دوخت. از جا برخاست و به سمت نمای شیشه‌ای اتاق رفت. دست‌هایش را پشت کمرش قفل کرد و نگاهش را به شهر دود گرفته‌ی همیشه شلوغ دوخت. پشت به سامیار ایستاده بود و حرف‌هایش را در ذهنش مرور می‌کرد.
- باید برید شمال.
چشمان سامیار تا آخرین حد ممکن باز شد. با صدای بلندی گفت:
- چی؟
امیر خونسرد به سمت او برگشت و تکرار کرد:
- باید برید.
اخم‌های سامیار درهم رفت و گفت:
- معلوم هست داری چی میگی؟ توی این اوضاع بریم شمال چه غلطی بکنیم؟
مثل همیشه در حضور امیر جدی میشد؛ و این شاید برای سامیارِ شر و شیطان و شوخ، محال به نظر می‌رسید؛ اما به هرحال انسان در برخورد از طرف مقابل تأثیر می‌گیرد!
- ماهان می‌خواد برگرده.
نگاهش را از در و دیوار اتاق گرفت و به سامیار دوخت. با دیدن چهره‌ی متعجب و گیج او، خودش را لعنت فرستاد که هیچ گاه مقدمه چینی نمی‌کند. همیشه بی‌مقدمه سر اصل مطلب می‌رفت. دستانش را در جیب شلوار جین مشکی‌اش فرو برد و به سمت نمای شیشه‌ای اتاق چرخید.
- ماهان شرکتی رو که به این بدبختی سرپا کرده ول نمی‌کنه.
سامیار نگاه متفکرش را از فنجان سفید و ساده‌ی خالی از قهوه گرفت و به او دوخت. خواست مخالفت کند که امیر، بی‌حوصله گفت:
- فقط قراره یک هفته برید تفریح. همین!

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #26
#پارت_بیست‌وپنجم


***

دستش را به سمت دستگیره‌ی فلزی دربِ قهوه‌ای اتاق برد و درحالی که سعی می‌کرد کوچک‌ترین سر و صدایی ایجاد نکند آن را پایین کشید. نفسش را با آسودگی خیال بیرون فرستاد. یک قدم هم برنداشته بود که صدای دورگه‌ی ماهان متوقفش کرد.
- کجا بودی؟
چشم غره‌ای به درِ چوبی اتاق رفت و به عقب برگشت. چشمان کشیده و خمار آبی رنگش را ریز کرد و نگاهش را اطراف چرخاند بلکه او را ببیند که توجهش به سمت کاناپهٔ خاکستری گوشه‌ی سالن جلب شد. دستش را در جیب شلوار کتان زغالی‌اش فرو برد و بی‌حوصله گفت:
- بیمارستان.
ماهان پوزخند صدا داری زد و با لحنی که سراسر لبریز از تمسخر بود، گفت:
- مطمئنی؟
سامیار کلافه گفت:
- آره. سر جدت ولم کن برم کپه‌ی مرگمو بذارم؛ خستم بابا.
و با قدم‌هایی بلند راه اتاق را درپیش گرفت.
- شیفت نبودی.
ایستاد! گاف داده بود. دنبال بهانه می‌گشت که ماهان از کنارش رد شد و با همان لحن تمسخرآمیزش لب زد:
- شب خوش!
پوف کلافه‌ای کشید. گند زده بود!
نباید از اعتمادش به او ذره‌ای کاسته میشد؛ اما با دروغ‌ها و پنهان کاری‌های به اصطلاح مصلحتی، خود، اسباب نابودی این اعتماد را فراهم آورده بود.

راهش را به سمت اتاق کج کرد. به طرف کمد لباس قهوه‌ای رنگ اتاق رفت و یک دست لباس بیرون کشید. نگاهی به تیشرت یشمی‌ای که در دست داشت انداخت. تلخندی به خاطراتی که در عمق مغزش حک شده و جا خوش کرده بودند زد. لباس‌های چروکیده‌ی تنش را با تیشرت و شلوار اسلش کشی و سرمه‌ای رنگی عوض کرد و خود را روی تخت انداخت. گوشی‌اش را برداشت تا شماره‌ی امیر را بگیرد که منصرف شد. چشمانش را بست بلکه خوابش ببرد؛ اما دو جفت گوی مشکی بود که جای خواب را گرفت. به سرعت چشمانش را گشود. نگاه خشمگینش را به مرد داغان درون آیینه دوخت. خستگی در چهره‌اش بیداد می‌کرد و درماندگی در ظاهرش هویدا بود. مقصر این حال خرابش او بود. لعنت به او که همیشه در حساس‌ترین برهه‌ی زمانی زندگی‌اش پیدایش می‌شد. چه از جانش می‌خواست؟ تا کجا؟ هدفش چه بود؟ این که بیاید و عاشق کند و برود؟ این‌که او را درهم شکند؟ یک بار بس نبود مگر؟ این‌بار دگر چه می‌خواست؟ چه مانده بود از او که حال بخواهد هدف قرارش دهد؟ او فقط نفس می‌کشید. فقط زنده بود. زندگی را خیلی وقت پیش‌ رها کرده بود. درست همان روزی که او رفت. رفت و همه چیز تمام شد. همه‌چیز!



@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #27
پارت_بیست‌وششم


***

نگاهش ماتِ موج‌های ناآرام دریا بود و لبخند به لب داشت. لبخندی پر از درد، پر از بغض، پر از دلتنگی، پر از خستگی! جای جایِ ساحل ذهنش را به گذشته‌ها می‌برد. گذشته‌ای نه چندان دور...


«صدای جیغ‌های دخترک لبخند را مهمان لب‌هایش کرده بود. چشمانش فقط او را می‌دید. گوش‌هایش تنها صدای او را می‌شنید. و دلش... وای از دلش که قصد کشتنش را کرده بود! به قدم‌هایش سرعت بخشید. هرلحظه صدای جیغ دخترک بلندتر می‌شد. باد شال دخترک را به بازی گرفته بود و موهایش را بیرون رانده بود. تک به تکِ تار موهایش با رقص در موج باد، دلبری می‌کردند. بریده بریده درحالی که نفس نفس میزد با صدای جیغ مانندی گفت:
- ماهان ولم کن.
اما ماهان قهقهه زد و با لحن پرحرصی داد زد:
- که ولت کنم هان؟
دختر سرعتش را بالا برد و دوباره با همان ولوم بالا فریاد زد:
- غلط کردم.
اما ماهان، حالْ رگ شیطنتش گل کرده بود و گویا قصد نداشت این موش و گربه بازی را تمام کند.
- دیگه واسه‌ی پشیمونی خیلی دیره.
لبخند پرشیطنتی زد و با یک قدم بلند، راه دختر را سد کرد. دخترک بیچاره که گمان می‌کرد فرسخ‌ها با او فاصله دارد چشمانش را روی هم فشرد و جیغ بلندی از ترس کشید. ماهان با موذی‌گری او را نظاره می‌کرد و لبخند خباثت باری بر لب داشت. دختر بالأخره چشمانش را گشود و آب دهانش را با سر و صدا قورت داد. درحالی که نامحسوس به عقب گام برمی‌داشت با لحن آرام و ترسانی لب زد:
- شکر خوردم ماهان.
ماهان چشمانش را ریز کرد و با چشم به جای دندان‌هایی که روی بازو‌انش خودنمایی می‌کرد اشاره کرد.
- وقتی دندوناتو تا ته توی ماهیچه‌هام فرو کرده بودی باید فکر این‌جاشم می‌کردی دختر خانم.
صدای موج بود و جیغ و خنده‌های بلندشان که گوش فلک را کر کرده بود؛ و دریایی که لحظه به لحظه‌ی آن روز را ثبت کرده بود! لحظه‌های نابی که هیچ‌گاه تکرار نخواهد شد. هیچ‌گاه! »

***



@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #28
#پارت_بیست‌وهفتم


دستانش را در جیب شلوار جین گوچی سرمه‌ای رنگش فرو برد. پرده‌های فیروزه‌ای رنگ ساتن را کنار زد. نگاهش را به روبه‌رو دوخت. چشمانش موج‌های خروشان دریا را نشانه گرفته بود. گویا دریا هم خشمگین بود که این‌گونه موج‌هایش را پرقدرت به ساحل می‌کوبید. با دیدن شخصی لب ساحل، چشمانش را ریز کرد. نگاهش که به لباس‌هایش افتاد شَکش به یقین بدل شد. بازهم سر تا پا مشکی! یک پایش را دراز کرده بود و زانوی دیگرش را خم کرده بود. به دستانش تکیه زده بود و نگاه مستقیمش به دریا بود. با ویبره‌ی گوشی بدون آن‌که چشم از ماهان بردارد، یک گام به عقب برداشت و گوشی را از روی میز طرح دار کِرِم_قهوه‌ای چنگ زد. بدون نگاه به صفحه‌ی گوشی، تماس را وصل کرد و گوشی را کنار گوشش قرار داد.
- کجایی؟
امیر بود!
- شمال.
- سامی الآن نه حس و حال شوخی دارم، نه وقتش رو.
- شمالیم!
لحن محکمش امیر را قانع و متعجب کرد:
- چجوری راضیش کردی؟
- سخت!
امیر که از جواب‌های تلگرافی سامیار پی به بی‌حوصلگی‌اش برده بود، مختصر گفت:
- فعلاً.
سامیار بلافاصله با تعجب گفت:
- الو؟
گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و با حرص به صفحه‌ی گوشی و گزارش تماس قطع شده چشم دوخت. این عادت امیر او را تا مرز جنون می‌برد. حرف آخر را باید حتماً خودش میزد و بعد هم فرتی تماس را قطع می‌کرد؟ این‌ها همان درگیری‌های سامیار و ذهنش بود و هیچ‌گاه نیز تمامی نداشت...

***

انگشتانش را نرم روی سیم‌های گیتار کلاسیک مشکی رنگ کشید. طولی نکشید که صدای آبتین سکوت ساحل را برهم زد. درحالی که گوشی‌اش را میکروفون مانند، جلوی دهانش گرفته بود با مسخره بازی پا به پای ماهان پیش می‌رفت:


یه دل میگه برم، برم

یه دلم میگه نرم، نرم

...


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #29
#پارت_بیست‌وهشتم


کیوان سرش را با تأسف تکان داد که آبتین بدون آن‌که دست از خواندن بردارد، دهانش را کج کرد؛ چشم‌غره‌ای نثارش کرد و با همان اعتماد به نفس، به خواندن ادامه داد:


پیشِ عشق ای زیبا، زیبا

خیلی کوچیکه دنیا، دنیا

...


و اما ماهان! حال صدای دخترک بود که در ذهنش پررنگ شده بود و بازهم خاطراتی که بی‌رحمانه خود را بر در و دیوار ذهن خسته‌اش می‌کوبیدند!


«سلطان قلبم تو هستی؛ تو هستی

دروازه‌های دلم را شکستی

پیمان یاری به قلبم تو بستی

با من پیوستی


نگاه پرذوق دختر به حرکت نرم انگشتان او بر روی سیم‌ها بود و نگاه او... چشمانش خیره‌ی صورت دختر بود و گوش‌هایش پر بود از صدای او. حتی صدایش هم ضربان قلبش را بالا برده بود!


یه دل میگه برم، برم

یه دلم میگه نرم، نرم

طاقت نداره دلم، دلم

بی تو...

چه کنم؟


ماهان مردمک چشم‌های دخترک را هدف گرفته بود و دست‌بردار هم نبود! و اما دخترک از همه‌جا بی‌خبر، نُت‌هایی که طنین‌انداز ساحلِ آرام دریا بودند را گوش می‌سپرد و صدایش را با ملودی هماهنگ می‌ساخت. او چه خبر از دل پسرک مقابلش داشت که خواندنش را هم دلبری به حساب می‌آورد؟!



@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #30
#پارت_بیست‌ونهم



سلطان قلبم تو هستی؛ تو هستی

دروازه‌های دلم را شکستی

پیمان یاری به قلبم تو بستی

با من پیوستی


نگاه دخترک متوجه آسمانِ پرنورِ شب شد. این‌بار ماه وظیفه‌ی ثبت خاطرات را عهده‌دار شده بود! »


هرکس به کاری مشغول بود و حرفی میزد. تنها کسی که در آن میان حواسش تماماً به حال و هوای ماهان بود سامیاری بود که از همان آغاز، پی به حالات ماهان برده بود و می‌دانست چه در ذهنش می‌گذرد و چه رنجی را متحمل شده است. اصلاً خودِ گیتار به دست گرفتن آن هم بعد از آن اتفاق و گذر چند ماه، به خودیِ خود عذاب بود؛ اما این‌ها را مگر آبتینی که گیر سه پیچ به گیتار موجود در ویلا داده بود می‌فهمید؟ مگر می‌فهمید که از همان روز نحس ماهان از چند متریِ گیتار گذر نکرده؟
و اما ماهان! ماهانی که فقط جسمش آن‌جا بود و ذهن و دلش... وای از دلش! امان از دلش که ذهنش را هم در گیر و دار این ماجرا اسیر کرده بود! حال یک طرف ماهان بود و روح خسته‌اش و آن‌طرف هم دیوِ دوسرِ خاطرات! خاطراتی که حال، کابوس بیداری‌اش شده بودند و قصد جانش را کرده بودند. آن هم قصد جان ماهان خسته از مبارزه را! اویی که به راحتی اسیر دستان خاطرات می‌شد. اویی که این روزها غرق دریای گذشته بود. غرق روزهای از دست رفته. غرق آن دو گوی عسلی. او غرق شده بود! غریق نجاتش نیز خود، غرق شده بود! او مانده بود و این حال خراب! او مانده بود و انبوهی از مشکلات!

***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین