. . .

در دست اقدام رمان دو کام عاشقی به وقت مرگ | نفیسه گلی نعمان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
عنوان: دو کام عاشقی به وقت مرگ
نویسنده: نفیسه گلی نعمان
ژانر: عاشقانه، پلیسی، معمایی
ناظر: @poone20


خلاصه: و به هنگام رسیدن آغاز نشده به پایان رسید!
پس چه شد انبوه آن رویاهایی که در سر می پروراندیم، پس چه شد قصه لیلی و مجنون که برایم آنچنان با اشتیاق میخواندی!
قصه لیلی برایم گفته بودی اما اکنون تو در پای چوبه دار و من در تمنای آزادی ات به جنون کشیده زندگی ام...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #3
#پارت_1
#پیمان
نگاهی تو آیینه کردم، خداوکیلی کت و شلوار مشکی که آرزو برام انتخاب کرده بود تو تن هیچکس به اندازه من نمیشست.
همینطوری که با خودم کلنجار می رفتم نگاهم به ساعت افتاد نیم ساعت بود که از وقت قرار گذشته بود میدونستم الان کلی از دستم کُفریه از همه بدتر ماشین رو هم هنوز گل نزده بودم و رسما هیچ کاری انجام نداده بودم!
#ارزو
دیگه صبرم داشت لبریز میشد مسیر درب خروجی تا اتاق را صد بار رفتم و برگشتم اما هیچ خبری از صدای زنگ نشد که نشد!
با خودم گفتم نکنه خواب مونده باشه البته امکان نداشت اونم کسی که واسه این روز کلی ذوق و شوق داشت..
با صدای گوشی از افکار بهم ریختم فاصله گرفتم و به سمت اتاقم دویدم.
تا دکمه برقراری تماس را فشردن ذره ای فرصت نداد حتی اسمشو صدا کنم،
شروع کرد به ساختن پوشش دفاعی برای در امان ماندن از ضربه های احتمالی من،
- ببین آرزو از صب درگیر کت و شلوارمم و دید زدن خودم تو ایینه، میدونم خود شیفتگی پیش از حد دارم اما به هر حال من همینم که هستم میخوای بخواه میخوای نخواه که البته برای نخواستن دیر شده مجبوری بخوای، تازه ماشینم بردم گل بزنم و از اونجایی که این مسیر رو باید پیاده میومدم و دیرتر میشد تصمیم گرفتم موتور بگیرم تو راه نمیخواد زیاد حرص بخوری میدونم خیلی نابغه ام که اول ماشین رو بردم و بعد میام دنبال تو الانم نزدیک خونتونم دیگه قطع میکنم!
#ارزو
یه نفس عمیق کشیدم تو دلم با خودم میگفتم آروم باش آرزو آروم باش یه امروزو چشم پوشی کن...
تو آیینه ماشین یه نگاهی به چهره ام انداختم و یه دستی به موهام کشیدم حس گنگ بودن تو این کت و شلوار بهم دست میداد!
چند دقیقه ای رو منتظر آرزو ایستادم تا با اون کفش های پاشنه نیم متری اش از پله های آرایشگاه پایین بیاد که ناگهان گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم..
#ارزو
خود شیفته بدبخت خودتو کشتی بس که هر آیینه ای گیر میاری سه ساعت خودتو توش نگاه میکنی
#پیمان
سکوت میکنم که این سکوت منطقی تر است.
#ارزو
خب حالا چرا بر نمی گردی نکنه نمیخوای مارو ببینی باور کن اونقدر را هم زشت نشدم،
#پیمان
یه نفس عمیق کشیدم و روم رو به عقب برگردوندم بدون هیچ حرفی چند دقیقه ای به چشماش زل و زدم و بعدش گفتم:نه خداوکیلی خیلی خوب شدی ولی خب مثل من که نچرال نیستی عزیزم.
با مشت کوبید به شونم و با عصبانیت گفت اولا زشت نبودم که خوب شده باشم دوما اگه منظورت از نچرال بودن بینی عملی تون هست که دیگ واقعا بنده حرفی ندارم،
- بینی من عملی اصن تو اگه راست میگی و اونقدر خوشگل بودی پس آرایشگاه برای چی رفتی،
_ تا فردا صبح هم فلسفه میکاپ رو برات توضیح بدم نمی‌فهمی شوهر نیستی که ضد حالی...
 
آخرین ویرایش:

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #4
#پارت_2
#ارزو
استرس فضای محضر و همه ی نگاه ها که روی ما زوم شده بود مثل یه تیکه یخ وسط گرما داشت ذوبم میکرد. یه نگاه به پیمان کردم بر خلاف اینکه سعی داشت خودش را جدی نشون بده ع×ر×ق خیس روی پیشانی اش نشانگر استرس و خجالتی بود که چهره اش را جذاب تر کرده بود.
دوشیزه آرزو تهرانی مقدم برای بار سوم عرض می کنم آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد شازده داماد آقا پیمان خانی راد در بیاورم؟!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم، با صدایی تقریبا آروم گفتم با اجازه ی پدر و مادر و با توکل به خدا برای یک عمر زندگی با عشق بله.
گرمای دست پیمان که دستم رو فشرد احساس کردم و انگار مطمئن تر شدم از بله ای که چند دقیقه پیش به زبان آوردم.
•••
یک ماه بعد..
با اصرار های مامان بالاخره مامان پیمان راضی شد که شام امشب رو مهمون ما باشن البته خانم خیالش راحت بود چون خودشون تأشیف میبردن به مراسم های روزانه اشون میرسیدن و پذیرایی و درست کردن شام رو به گردن من مینداختن اره دیگه دیوار کوتاه تر از من تو این خونه پیدا نمیشد.
حالا مونده بودم تو این هیری ویری که تا چند ساعت دیگه مهمون ها میرسن چی درست کنم که به موقع هم پخته بشه.
#ارام
بالاخره با صدای غرغر های مامان از خواب بیدار شدم البته که حقم داشت من همیشه تو خوابیدن جوری رکورد میزدم که کتاب گینس با اون همه رکورد های سالیانه اش برگاش ریخته باید سیمرغ بلورین ماهر ترین دختر سال در خوابیدن به من تعلق میگرفت،
والا الکی این همه نمیخوابم که هیچی هم نصیبم نشه تو کل عمرم همون نه ماه سال که مدرسه میرفتم انتایم بودم تو بیدار شدن و گزنه در کل به سحر خیزی اعتقادی ندارم حالا انگار سحر خیزی میگه نه تو رو خدا به من اعتقاد داشته باش.
یهو یادم افتاد امروز بعدازظهر کلاس فنون داریم بزار یه زنگ به آرزو بزنم این دختر از وقتی ازدواج کرده انگار شاهزاده سوار بر اسب انگلیس رو بهش دادن که مثل ماهی قرمز همه چیو به غیر شوهر جونش یادش میره.
_ الو جانم آرام؟
_ به به عروس خانم آقا داماد چطورن؟
_ شوهر عزیزم خوبه،
_ خب خداروشکر همیشه خوب باشه شوهررر عزیزت زنگت زدم بگم کلاس امروز بعدازظهر یادت نره ها،
_ اعع خوبه گفتی باشه حتما میام، راستی آرام می تونی یه سر بیای خونه ی ما از اونورم با هم می ریم دانشگاه
_ باز چه دست گلی به آب دادی عروس خانم
_ هیچی بابا مامان خانم امروز خانواده پیمان رو شام دعوت کرده منم موندم چند ساعتی دست تنها چطوری به همه ی کارها برسم
_ آها گرفتم خانم خدمتکار دربست می خوان خیلی خب صبر کن یه آبی به دست و صورتم بزنم به مامانم بگم راه می افته.
#ارام
بعد سه چهار ساعت با هزار بدبختی و توی سروکله هم زدن بالاخره تونستیم یه غذایی که بشه خوردش برای شام اوکی کنیم،
_ میگم آرام بنظرت این غذا قابل خوردن هست؟!
_ ای بابا آرزو کچلمون کردی بیست بار این سئوال رو پرسیدی منم دویست بار غذا رو مزه کردم!
_ خیلی خب بابا حالا چرا می زنی.
_ دِ آخه دختر خوب من اگه تو رو میزدم که الان باید تو بخش ای سیو با مرگ دست و پنجه نرم میکردی!
_ برات متاسفم بعد هفت و هشت سال رفاقت اینو میشنوم!
+ همینی که هس
 
آخرین ویرایش:

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #5
#پارت_3
+ عه عه نگاش کن نیم ساعت دیگه اون مادرشوهر ایکبیریت قراره بیاد بعد تو هنوز اینجا وایستادی با این ریخت و قیافه منو نگاه می‌کنی!
_ خب چی بپوشم؟
+ منو، منو می پوشی تنخورمم عالیه
_ باز تو خری شدی به جا این چرت و پرت ها بیا یه لباس درست و حسابی پیدا کنیم
+ درست حسابی؟اخه کدوم درست حسابی تو تا قبل ازدواج با پیمان همه لباسات شبیه جنگ زده ها بود!
راستی یه چیزی رو هیچوقت نفهمیدم چرا یهو تصمیم گرفتی با پیمان ازدواج کنی؟ این بدبخت سه سال پاشنه در خونتون رو کند تو یه بند می گفتی نه دعا نویسی چیزی گرفته احیانا؟
_ خودمم نمی‌دونم
#پیمان
خسته و کلافه دستی توی موهام کشیدم لپ تاب رو خاموش کردم این روزا حساب کتاب های مغازه پیش از اندازه پیچیده و بهم ریخته شده بود ، چشمم به ساعت بالای دیوار افتاد ساعت هشت بود و دو ساعتی از مهمونی امشب گذشته بود ، یه نگاه به گوشیم انداختم بیست تا میسکال افتاده بود چهار پنج تاش از مامان بود و بقیش از آرزو به جفتشون اس ام اس دادم امشب خیلی شلوغ بودم متوجه گذر زمان نشدم، سوئیچ ماشین رو برداشتم از مغازه بیرون زدم.
+ چته بابا بی که راه رفتی سرگیجه گرفتم
_ این پیمان گور به گور شده معلوم نیست کجاست هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
+ گور به گور شده؟ نه دیگه گور به گور شده؟ می خوام بدونم جلو خودشم بلدی همینو بگی
_ چرا نگم مگه می ترسم!
+ والا تا جایی که یادمه جلو اون از این حرفا نمیتونی بزنی
_ باشه باشه قبول تو بردی
+ اعع آرزو گوشیت اس ام اس اومد فک کنم شوهر گور به گور شده اته
_ اره پیمانه
+ خب متاسفانه هنوز زنده اس گویا حالا چی گفته؟
_ امشب شلوغ بودم متوجه گذر زمان نشدم
+ همینن! شلوغ بودم متوجه نشدم آرزو اینی که میگم براش می نویسی
_ قطعا نه چون تو چیز خوبی نمیگی
+ حرفام خوب نیست چون حق میگم طرفدار حق هم که کمه حالا هم اون گوشی بی صاحابتو بده من
_ درگیر بودم متوجه نشدم! اعع چه جالب الانم برو همونجا که درگیر بودی و سرت گرم بوده تا بقیه اش رو هم متوجه نشی
آرام تو کی میمیری من راحت شم این چیه نوشتی خب!
+ حرف حق، حرف درست
خب خداروشکر صداش هم داره میاد این شوهرت زده رو دست سنگ پا قزوین از رو هم نمیره اینطور که به گوش میرسه اومده که لنگر بندازه
_تو خووبی
+ نه ده تو و شوهرت خوبین لابد
 
آخرین ویرایش:

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #6
#پارت_4
وسط جـ×ر و بحث هامون صدای در مثل یک تلنگر انگار مارو به خودمون آورد و بعد از اون صدای پیمان که داشت صدام می زد.
هنوز چیزی نگفته بودم که وارد اتاق شد،
آرام: اوه اوه آقای محترم یادم نمیاد اجازه ورود صادر شده باشه!
پیمان:نمی دونستم اتاق شما هست ببخشید!
آرام: خواهش میکنم دیگه تکرار نشه.
با چهره عصبانی نگاهی به آرام انداخت و دست من رو کشید و با خودش به سمت در برد.
_ شک داری به من؟!
_ چی؟
_میگم شک داری به من؟
_ چه ربطی داره از راه اومدی به جا سلام میگی شک داری به من!
_ مثل اینکه اس ام اس که دادی رو یادت رفته دوباره بخونش!
آرام، آرام، آرام از دست تو دختر ولی خب نباید کم می آوردم و اسمی هم از آرام نیاوردم تا جـ×ر و بحث های بین شون بیشتر از این نشه.
_نه شکی ندارم، اما کارت درست نبود منم ترجیح دادم وقتی به این سادگی میگی متوجه نشدم! و بابت کار اشتباهی که انجام دادی معذرت خواهی نمیکنی منم هر جور دلم بخواد پیام میدم آقای راد.
زیر لب یه باشه ای که پشتش پر از عصبانیت بود گفت و رفت،
تو دلم گفتم خب به درک انگار خیلیم برام مهمه کم بدبختی دارم انتظار داره ناز اینم بکشم!
تو تمام طول مهمونی نه حرفی به هم زدیم نه نگاهی بیشتر سعی کردیم در حضور جمع با هم مدارا کنیم.
موقع خداحافظی با مادر شوهر و پدر شوهرم خیلی گرم خداحافظی کردم نوبت به پیمان که رسید یه خداحافظی ساده کردم با سرعت باد محو شدم حوصله نگاه هایی که پشتش عصبانیت باشه رو ندارم.
آرام:اون زیر شلواری صورتی کجاست چرا پیداش نمی کنم آرزو
_ کوفت آرزو، آرزو و زهر مار چیه صدات رو انداختی بالا سرت
_ اوه اینقدر تند نرو وایستا باهم بریم
_ برو بابا حوصله ندارم اینم وقت گیر آورده با من جزو بحث کنه
_ خری دیگه به درک که آقا قهر کرده
_ بیا باز یه چیزی شد تا دوسال بعد تکرار کن خوبه اتفاق امشب تقصیر تو بود.
_ می خواستی گردن نگیری به من چه!
_ از دست تو من آخر خودمو دار می زنم.
+نه تو رو خدا دار نزنی ها سنگ قبر ها گرون شده پول نداریم بدیم.
وای! سرم درد گرفت یا این رو مخ من راه میره یا اون فاز میگیره عجب غلطی کردم بین اینا زندگی میکنم من!
 
آخرین ویرایش:

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #7
#پارت_5
آرزو
امروز پیش از حد خسته و کلافه بودم. دلم می خواست باز هم بخوابم ولی نمیشد. نگاهی به گوشی ام انداختم هنوز خبری از پیمان و پا در میانی برای آشتی نبود، لابد اونم مثل من انتظار داشت که خودم پا پیش بزارم اما اگر به من بود اصلا حوصله ی این بچه بازی هارا دیگر نداشتم و اینکه بخوام برای مسئله ای که تقصیری نداشتم، معذرت خواهی کنم!
یه آبی به دست و صورتم زدم. بدون اینکه صبحونه بخورم سریع آماده شدم و از خونه بیرون زدم نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشد، و من هنوز نرسیده بودم.
آرام
با انگشت هام ور میرفتم و مدام به ساعتم نگاه میکردم امروز آرزو پیش از اندازه دیر کرده بود.
همیشه نیم ساعت زودتر میرسید، با خودم گفتم شاید خواب مونده بزار یه زنگ بهش بزنم.
یه بوق دو بوق سه بوق و رد تماس!
واا مشکلش چیه دقیقا که رد تماس میده!
_مشکلم اینه که وقتی پشت سرت هستم چه لزومی داره تلفنی حرف بزنم!
_چه عجب تأشیف آوردین قرار، خیر سرمون قرار بود امروز صبحونه رو با بچه ها بخوریم.
_خب خواب موندم.
_حالا بیخیال، بریم سر کلاس تا از این یکی هم عقب نموندیم.
پیمان
اوم یکم از این شیرینی دانمارکی ها یکمم نارنجک بزارید لطفا، دیگه مطمئنم آشتی میکنه چون هم شیرینی مورد علاقشو گرفتم هم گل رز که خیلی دوست داره، حقیقتا از اینکه بخوایم این بحث رو ادامه بدیم کلافه شده بودم و هم اینکه میدونستم برا گفتن این خواسته ی بابا باید ناز میخریدم تا به هدفم برسم!
_ارزو خیلی گشنمه بریم اون اغذیه کنار دانشگاه؟
_اره منم دارم هلاک میشم بریم
یه ماشین رو مخی مزاحم مدام پشت سر ما ویراژ میرفت و بوق میزد دیگه داشتم از کوره در می‌رفتم با عصبانیت به سمتش برگشتم و بلند داد زدم : چته مرتیکه هی بوق میزنی برو رد کارت! یکم جلو تر اومد و دقیقا مقابلم ترمز زد. از ماشین پیاده شد. با تعجب نگاهی به راننده انداختم و دیدم که پیمانه!
_سوار شین
_اصلا جـ×ر و بحث نکردم، یا اینکه بخوام یادآوری کنم ما قهریم از همه مهمتر گرسنم بود و حوصله این کار ها از توانم خارج.
_خوبی، رنگ ات پریده!
_نه چیزی نیست فقط خیلی گرسنمه
_راستش اومدم بگم دیگه این قهر و جواب سر بالا دادن ها و جـ×ر و بحث ها بسته دیگه واقعا حوصلم نمی‌کشه.
_منم همینطور...که با صدا خِش خِش جفتمون به عقب ماشین نگاه کردیم. پیمان خنده اش گرفته بود و من ناراحت و عصبی به آرام زل زدم ، که با پرویی تمام داشت شیرینی های مورد علاقه من را به سرعت تموم میکرد.
_درجریانی که اونا مال من هستن؟
_خیلی خوشمزه ان
_چه رویی هم داره، بده به من جعبه رو
_خب نامرد بزار لااقل دوتا دیگه بردارم، خیلی گرسنمه!
_فقط یه دونه
پوفی کشید و با ناراحتی گفت باشه.
_راستی آرزو این گل هم فکر کنم برات خریده بود که من روش نشستم.
دیگه واقعا داشتم کفری میشدم، مگه کوری؟!
_خیر، ولی گرسنه ام!
_خب پس بریم، زودتر یه سمتی شما ناهار بخورید تا هم دیگه رو نخوردید.
_من میرم دستامو بشورم.
از این فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم خواسته ی بابا رو به آرزو بگم
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
7
پسندها
26
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #8
#پارت_6
_ راستش آرزو یه قضیه مهم هست که باید زودتر بگم در واقع خواسته ای هست که بابا ازت داره.
_ چه خواسته ای؟!
_ مدتی هست که بابابزرگ اصلا حال و روز خوبی نداره، راستش دکتر ها هم جوابش کردن هم بابا هم بابابزرگ از جفتمون انتظار دارن که قبول کنیم عروسی جلوتر بیافته.
_ خدا بد نده مگه مریض بودن؟
_ خیلی وقته که درگیر بیماری سرطان هست، کلی دکتر و دارو خیلی هاش جواب داد و حتی یه مدت خیلی خوب شده بود اما میگن که این بیماری دوباره برمیگرده و برای بابابزرگ هم این مسئله صدق میکنه.
_ واقعا ناراحت شدم امیدوارم زودتر حالش خوب بشه، و اتفاقی براش نیافته. اما این قضیه چیزی نیست که به تنهایی تصمیم بگیریم باید راجب این موضوع با مامان و بابام صحبت کنی خودم مشکلی ندارم.
_ باشه پس امروز که رسوندمت خونه باهاشون حرف میزنم.
_ این غذا نیومد، مردیم از گشنگی!
_ چرا آوردن منتظر بودیم تو بیای سه تایی باهم بخوریم.
_ واقعا برای من صبر کردید، خوشحال شدم.
لبخند ریزی زدم، مشغول خوردن غذا شدم.
#ارزو
توی بحثشون شرکت نکردم، یه راست وارد اتاقم شدم و از خستگی روی تخت ولو شدم.
آرزو...آرزو، عزیزم پاشو بیا شام، باشه مامان الان
_ آرزو پیمان راجب عروسی با تو حرف زده آخه گفت آرزو گفته مشکلی نداره!
_ خب آره با من صحبت کرده منم موافقت کردم. با وضعیتی که پدربزرگش داره دلم نیومد دست رد به سینه شون بزنم. حالا نظر شما چیه قبول میکنید؟
_ اگه تو مشکلی نداری که ما هم حرفی نداریم، فقط خیلی عجله ای شد. باید زودتر بریم سراغ خرید لباس و یه سری لوازم.
_ ممنون که قبول کردید، هوم به پیمان میگم.
_ سلام خوبی؟
_ سلام قربونت تو چطوری؟
_ خوبم، زنگ زدم خبر بدم بهت مامان و بابا هم موافقت کردن و مشکلی ندارن.
_ خیلیم عالی، به بابا خبر بدم خوشحال میشه حتما.
_ خب خداروشکر، فقط پیمان این روزها باید تایمت رو یکم خالی کنیم کار عقب مونده برای عروسی زیاد داریم.
_ باشه حتما.
نگاهی به آسمون انداختم و مشغول افکارم بودم، تا سه ماه پیش فکر نمیکردم، به این زودی قرار باشه با خونه پدری دوران مجردی خداحافظی کنم، انگار یه چیزی شبیه به استرس بود، فکر میکردم هنوز نمیتوانم از پس خیلی از مسئولیت های متاهلی بر بیام.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
294

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین