. . .

متروکه رمان ژرفای جنون |‌ ...A.m

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_20210428_155605_wk4.png

‌‌‌ ‌نام رمان: ژرفای جنون
‌ ‌نویسنده: A.m...) Amir)
‌ ‌ژانر:تراژدی، معمایی
‌ ناظر: @ansel

خلاصهٔ رمان:
در گوشه‌ای از این دنیای پرهیاهو، مردی خسته از نابسامانی روزگار و قلبی که به ناچار برای زنده ماندن می‌تپد، زندگی می‌کند.
ناآرامی زندگی‌اش زمانی آغاز شد که آن اتفاق شوم رخ داد؛ اتفاقی که ویرانگر آرزوهایش شد!
همه‌چیز به یک‌باره تغییر کرد؛ حتی خودش!
زخم خورده‌ی مجسمه‌هایی به نام انسان...
خسته از آدمک‌های ساختگی...
خسته از حرف‌های جا مانده در سینه...
غافل از همه‌چیز به دیواری پوشالی مشت می‌زد، بدون آن‌که تصویر پرتگاه هولناک پشت سرش را ببیند؛ پرتگاهی که هر از چند گاهی به او نزدیک‌تر میشد تا او را در آغوش گیرد.


مقدمه رمان: گاهی در زندگی گیج می‌شوی. برای رسیدن به حقیقت دنیایت را می‌سوزانی؛ غافل از این‌که حقیقت، همان آتش حریصی است که کمر به سوزاندن خودت و دنیایت بسته! یا که دیوار غروری را تخریب می‌کنی غافل از این‌که حقیقت با گشودن یک در هم هویدا می‌شود.
و همه‌چیز را می‌دهی تا شاید با رسیدن به حقیقت آرام شوی؛ اما حقیقت چیزی جز یک آتش نیست که روی خاکستر‌هایت جولان می‌دهد! آتش درونت، اکسیژنی می‌خواهد تا شعله‌ور شود. حریص می‌شوی! دور برمی‌داری و خود را نشان می‌دهی. این تویی که حکم‌رانی می‌کنی بر نیازهایت و قوی می‌شوی با باورهایت.
دیواری می‌کشی در گرداگرد قلبت. این تویی که پادشاهی می‌کنی!



لینک صفحهٔ نقد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #31
پارت سی‌اُم

صدای برخورد قاشق چینی سفید رنگ به دیواره‌های فنجان طرح‌دار کرِم رنگ، تنها صدای حاکم بر فضای اتاق بود. بی‌هدف قاشق را لابه‌لای محتویات مایعِ لیوان می‌چرخاند و می‌چرخاند. بالاخره ذهنش کوتاه آمد و از حجم فکرهای مختلف سرش کاسته شد. نگاهش را به آیینهٔ قدی مقابلش دوخت. رنگ چشمانش بین رگه‌های سرخی که حجم عظیمی از سفیدی چشمانش را به خود اختصاص داده بودند و جلب توجه می‌کردند، پررنگ‌تر به نظر می‌آمد. بالاخره دست از هم زدن قهوه‌اش برداشت و آن را یک نفس سر کشید. با قدم‌هایی آرام اما استوار به سوی میز MDF قهوه‌ای رنگ گام برداشت. فنجان را کنار برگه‌های مرتب شده گذاشت، تن خسته‌اش را روی صندلی چرخ دار مشکی رنگ انداخت و چشمانش را بست. بعد از چهل و پنج ساعت بیداری حق این استراحت چند دقیقه‌ای را که داشت؛ نداشت؟ اما مگر نگرانی‌هایش مرده بودند که او بخوابد؟ ذهن آشفته‌اش قصد رها کردنش را نداشت! چشمانش را با ضرب باز کرد.کلافه بود. خسته بود. آشفته بود... و تنها! میان گرداب مشکلات دست و پا میزد بلکه نجات یابد؛ اما هرلحظه خسته‌تر از قبل بود و این خستگی توانش را می‌ربود. تکیه‌اش را از صندلی گرفت و کمر راست کرد. او وقت استراحت نداشت! اکنون وقت مبارزه بود، نه خواب. باید مقاومت می‌کرد. پیراهن نخی مشکی رنگش را که بعد از آن همه پشت میز نشستن چروک شده بود با دست صاف کرد. فنجان را در گوشه‌ترین قسمت میز جای داد، برگه‌ها را دسته بندی کرد و گوشه ای از میز را نیز به آن‌ها اختصاص داد. لپ تاپ را مقابل خود روی میز تنظیم و شروع به کار کرد. با سرعتِ هرچه تمام‌تر تایپ می‌کرد بلکه زودتر از شَرّشان خلاص شود. ساعت سه‌ی بامداد بود و او با چشمانی قرمز و خواب‌آلود مشغول سر و سامان دادن به حساب‌های شرکت. کاری که حسابدار این شرکت وظیفهٔ آن را به عهده داشت!

***



@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #32
پارت سی‌ و یکم

مشکی چشمانش درگیر و دارِ نور ماه بود و لب‌های خشک شده‌اش به نیمچه لبخندی باز بود. قلبش آنچنان پرحرارت خود را بر در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید که گویی قصد بیرون جستن داشت. تپش‌های نامنظم قلبش، وحشت لانه کرده در ذهنش، خستگی عیان در ظاهرش، همه و همه یک دلیل داشت. چه کسی می‌توانست جز او مسبب این‌ها باشد؟ اویی که بعد از آن‌همه وقت، حال آمده بود و در دلش آشوبی به پا کرده بود سر تا سر وحشت و ترس! آری! می‌ترسید از انتهای این روزها. از رانده شدن. از نه شنیدن. یک آن، ریتم قلبش تند شد. صدایی در ذهنش، حالش را زیر و رو کرد. صدایی در سرش فریاد میزد: وحشت داری از چیزهایی که تک به تک روزی بر سر او آوردی؟
دستانش به لرزه افتاد. نه تنها دستانش، بلکه تمام تنش! ع×ر×ق سرد تیغه‌ی کمرش را گذراند. یخ بسته بود و ع×ر×ق می‌ریخت. جنون‌وار زیر لب اسم او را زمزمه می‌کرد. نامفهوم و با ترس. با صدایی که شنید، هین بلندی کشید و طوفان درونش فروکش کرد. آب دهانش را با صدا قورت داد و درحالی که سعی در متوقف کردن لرزش محسوس بدنش داشت به عقب برگشت. درمیان تاریکیِ اتاق به دنبال کلید برق می‌گشت. آرام و با طمأنینه راه می رفت تا بلکه برای آرام شدن خود زمان بخرد و برادرش این نابه‌سامانی‌هایش را نبیند. بالأخره کلید را پیدا کرد. پس از کمی مکث، نفسی عمیق کشید و آن را فشرد. اتاق به یک باره روشن شد. نور، چشمانش را زد و پلک‌هایش را روی هم فشرد. بعد از کمی مکث چشمانش را باز کرد و با چهره‌ی مهربان تک برادرش رو به رو شد. چهره‌اش کمی رنگ پریده بود؛ بر روی تخت سفید رنگ بیمارستان دراز کشیده بود و سعی در نشستن داشت. دخترک هم آنچنان گیج و منگ بود که به کمک او نشتابد. نیلا لبخندی هرچند مصنوعی بر لب نشاند و با لحنی که سعی می‌کرد عادی جلوه کند گفت:
- بیدار شدی؟
چه سوال مضحکی! بیدار شده بود دیگر، در خواب که نمی‌توانست با چشم‌های جست و جو گر و ریزبینش حالات او را این‌چنین ریز به ریز مورد اسکن قرار دهد. نگاهش را از در و دیوار گرفت و به چشمان برادرش دوخت؛ اما همین که با او چشم در چشم شد از کرده‌ی خود پشیمان شد و قبل از آن‌که برادرش همه‌چیز را از چشمانش بخواند نگاهش را از او گرفت. دستی به موج موهای خرمایی‌اش کشید و آن‌ها را به زیر شال فیروزه‌ای رنگش راند. نیما یک تای ابرویش را بالا انداخت. دست به سینه حرکات او را کنکاش می‌کرد تا بلکه بفهمد قضیه از چه قرار است؛ اما درکمال تعجب و برای اولین بار طفره رفتن خواهرش را حس کرد. انگار چیزی ورای تصورات او ذهن خواهرش را مشغول کرده. چیزی مهم‌تر از آنچه که بتواند به زبان آورد. نیلا به مانتویی که چروک‌های ریزی بر اثر نشستن طولانی مدت روی آن خودنمایی می‌کرد دستی کشید و با لبخند نصف و نیمه‌ای درحالی که از نگاه مستقیم به چشم‌های نیما اجتناب می‌کرد لب زد:
- من میرم بیرون یکم هوا بخورم.

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #33
پارت سی‌ و دوم

بدون آن‌که منتظر جوابی از جانب او شود به سمت در هجوم برد و اتاق را ترک کرد. در را بست و به آن تکیه زد. پاهایش تاب نیاورد و لحظه‌ای بعد آرام سُر خورد و بر زمین نشست. دستانش را دوطرف سرش فشار داد بلکه از این حجم از فکر و خیال رهایی یابد. با صدای آرام و مهربان زنی، چشمانش را از سرامیک‌های کف راهرو بیمارستان گرفت.
- دخترم حالت خوبه؟
لبخند بی‌جانی بر لب نشاند و رو به پرستارِ تقریباً میان سال مقابلش لب زد:
- ممنون. خوبم!
آری خوب بود! اگر آن چشمانِ آبی که بر سردرِ ذهنش سنجاق شده بود را فاکتور می‌گرفتیم خوب بود!
زن، لبخند دیگری به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او پاشید و سری به معنی تأیید تکان داد و دور شد. از جا برخاست و مانتویش را تکانی داد. دستی به صورتش کشید و به سمت در خروجی سالن بیمارستان گام برداشت؛ اما لحظه‌ای بعد میان راه ایستاد. آب دهانش را قورت داد و دستش را روی قلبش که کمی تندتر از حالت معمول ریتم گرفته بود گذاشت. نفس عمیقی کشید و دستش را پایین آورد. بالأخره عزمش را جذم کرد و به عقب بازگشت. لبخندی ظاهری برلب نشاند و به سمت اطلاعات قدم برداشت. بعد از دقایق جان فرسایی به مقصد رسید. زبانش را روی لب‌های خشکیده‌اش کشید و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌آمد رو به دختر سبزه‌ای که با سیستم مشغول بود گفت:
- ببخشید.
دخترک سفیدپوش هیچ واکنشی نشان نداد. طبیعی بود در میان آن‌همه شلوغی و ازدحام صدای او را نشنیده باشد. گلویی صاف کرد و با ولوم بالاتری گفت:
- ببخشید!
این‌بار پرستار انگار که چیزی شنیده باشد، سرش را بالا آورد که نگاهش به او افتاد. لبخند خسته‌ای زد و روبه نیلا گفت:
- کمکی از دستم برمیاد؟
نیلا لبخند نصف و نیمه‌ای زد و گفت:
- دکتر نیک‌فر امروز تشریف نمیارن؟
- نه متأسفانه. مرخصی هستن.

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #34
پارت سی و سوم

اخم‌های نیلا نامحسوس در هم رفت. چرا باید این دختر جوان بابت نیامدن او تأسف بخورد؟نکند...
صدای پرستار اجازه‌ی پیش روی به مغزش نداد و افکار بی‌سر و تهش را پاره کرد:
- ولی دکتر رفیعی هستند. می‌خواید پیجشون کنم؟
دختر به سرعت گفت:
- نه، نه؛ ممنون. با اجازه.
با گام‌هایی بلند و پرشتاب به سمت خروجی قدم برداشت. پایش را که بیرون گذاشت، انگار جانی تازه گرفته بود. بعد از چند روز بالأخره از آن محیط خفقان‌آور بیرون آمده بود. نسیم خنک محوطه در همین چند ثانیه حال و هوایش را زیر و رو کرده بود. به سمت زمین چمنی بیمارستان رفت و بدون اهمیت دادن به کثیف شدن لباس‌هایش بر روی چمن‌ها نشست. لبخند روی لبانش نشسته بود. بعد از این روزهای تکراری به این استراحت چند دقیقه‌ای در تاریکی شب و روی چمن نیاز داشت. روحش هم جان تازه‌ای گرفته بود. به یک‌باره افکار منفی روانه‌ی ذهنش شد. مرخصی بود؟ چرا؟ نکند اتفاقی برایش افتاده؟ نکند دیگر نیاید؟ نکند دیگر هیچ‌گاه نتواند او را ببیند؟ بغض جایگزین حس و حال خوب چند لحظه پیشش شده بود و او ناخن‌هایش را بر کف دست می‌فشرد تا کمی از این دلشوره کاسته شود. اشک‌هایش پشت پلک‌هایش بود و کافی بود پلک بزند تا سیلاب قطرات شور اشک از چشمش روانه شود. این یک دلشوره‌ی ساده نبود! دلتنگی بود که او را به این حال و روز انداخته بود!

***

بر روی سنگ تقریبا بزرگی جای گرفته بود. مردمک چشمانش شعله‌های آتش را هدف گرفته بود و فارغ از این دنیا به چوب‌هایی که می‌سوختند چشم دوخته بود. با ضربه‌ای که به شانه‌اش خورد نگاهش را گرفت و سرش را به راست چرخاند. سامیار لبخند محوی زد و کنار او، منتها روی زمین نشست. یک پایش را از زانو خم کرده و دیگری را دراز کرد. تیشرت خاکستری رنگش را صاف کرد و دستانش را از پشت بر زمین تکیه زد. ماهان همچنان به او نگاه می‌کرد که با حرف سامیار چشمانش گرد شد:
- بچه ها رفتن ویلا؛ تو نمیری؟

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #35
پارت سی‌ و چهارم

ماهان نگاه متعجبش را به روبه‌رویش که حالْ تنها یک تخته سنگ قرار داشت دوخت. رفته بودند!
سامیار لبخند خسته‌ای زد. کاش می‌توانست با کسی حرف بزند. کاش می‌توانست بگوید در ذهنش چه می‌گذرد؛ اما این ای‌کاش‌ها فقط ای‌کاش بودند و بس! اصلاً به که می‌گفت؟ ماهان؟ ماهانی که خودش نیاز به حرف زدن دارد و سکوت کرده؟ یا امیری که غرق کارهای شرکت است و حتی روز و شب ندارد؟ می‌دانست به چیزهایی شک کرده؛ اما فقط درحد شک! اگر اوضاع این‌طور نبود قطعاً امیر را برای حرف زدن انتخاب می‌کرد. بینشان امیر منطقی‌تر برخورد می‌کرد تا احساسی. اغلب اوقات از دور هوایش را داشت که مبادا دسته گلی به آب دهد. از همین هم می‌ترسید! می‌ترسید فهمیده باشد! فهمیده باشد و سکوت کرده باشد! و این همان خصلت بد امیر بود. شاید تنها خصوصیت منفی او! سکوتش تنها بُعد بد اخلاقی‌اش بود!
وقتی به خود آمد که ماهان رفته بود. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و از جا برخاست. ساعدش را بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی رولکس دیجاست مشکی‌اش انداخت. چشمانش از حدقه درآمد. ساعت دو و نیم بامداد!

***

عربده‌هایش اتاق را پر کرده بود:
- یعنی چی که اخراج شده؟ تو چه غلطی می‌کردی پس؟ مگه تو نبودی که می‌گفتی خیالت تخت، آقا همه‌چیز تحت کنترله، آقا مرگ، آقا کوفت، آقا درد؟ منِ احمق رو بگو کارا رو سپردم دست کی! تو که این کار کوچیک رو نمی‌تونی انجام بدی غلط می‌کنی میگی از پسش برمیام.
پسر به میان حرفش پرید و گفت:
- به قرآن همش زیر سر این امیره.
هنوز آمد داد و بیداد راه بیندازد که چرا به میان کلامش پریده که با شنیدن اسم امیر نطقش بند آمد. انگشت اشاره‌اش همان‌طور رو به پسر خشک شده بود.
- چی گفتی؟

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #36
پارت سی‌ و پنجم

پسر با ترس آب دهانش را قورت داد که دوباره فریاد مرد به هوا رفت:
- گفتم چی زر زدی؟ کی؟ زیر سر کی؟
پسر با لحن آرامی که ناشی از ترسش بود گفت:
- امیر!
مرد آنچنان مشتش را محکم بر میز کوبید که پسر تکان محکمی خورد و دستش را لمس کرد. انگار او دردش آمده بود!
- باید با انبردست لقمه توی دهنت بذارم؟ دِ بجنبون اون زبون بی‌صاحاب رو.
پسر با لحن سریع و غیرشمرده‌ای گفت:
- اخراج سعیدی زیر سر امیره. آقا به جون خودم من نمی‌دونم این امیر کیه اصلاً. این سعیدی لا به لای حرفاش اسمش رو آوُرد وگرنه من...
مرد نگذاشت حرفش را کامل کند و داد زد:
- تو غلط کردی که نمی‌دونی امیر کیه. پس تو چه غلطی می‌کردی که حتی نفهمیدی امیر وارد قضیه شده؟ هان؟ مگه کار دیگه‌ای هم جز این داشتی؟ گمشو بیرون.
تمام تنش می‌لرزید. آنچنان داد و فریاد کرده بود که صدایش به زور از حنجره بیرون می‌آمد. با صدای در، سرش را بلند کرد. پسرک احمق. نباید او را انتخاب می‌کرد. با یادآوری حرف‌هایش سرش تیر کشید. امیر؟! این پسر اگر اراده می‌کرد می‌توانست تمام نقشه‌هایش را نقشه بر آب کند. پس از این‌همه مدت او را شناخته بود. خط قرمزهای او را خط به خط بلد بود. و پای او درست روی یکی از آن خط قرمزها بود. هدفش به خودی خود یکی از مهم‌ترین خط قرمزهای امیر بود. اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد سر و کله‌ی امیر پیدا شود. آن هم آخر بازی! وقتی چیزی نمانده تا نابودی ماهان. چرا الآن؟ چرا الآن باید وارد بازی میشد؟ تن خسته‌اش را روی صندلی پرت کرد. این چه کابوسی بود دیگر؟

***

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #37
پارت سی و ششم

برای فرار از نگاه سامیار جمع را ترک کرده بود. صدایشان به وضوح می‌آمد. خنده و شوخی‌هایشان همچنان ادامه دار بود و حال خوبشان برقرار.
پایش را روی آخرین پله گذاشت و نفسش را فوت مانند بیرون داد. وارد راهرویی که سر تا سرش را رنگ خاکستری فرا گرفته بود شد و لبخند محوی زد. آرام و شمرده گام برمی‌داشت بلکه عمر لبخندی که ناشی از دیدن رنگ خاکستری بر لبانش آمده بود بیشتر شود. هرچند گویی مسیر هم به خودی خود کش آمده بود! بالأخره به انتهای راهرو رسید و درب چوبی و قهوه‌ای اتاق را گشود. این‌بار به در و دیوار توجهی نکرد و یک راست به سمت میز مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق رفت.
اتاق بزرگی بود با حداکثر وسایل لازم؛ اما خاکستری که نبود، بود؟ ظاهر و رنگ روی این اتاق باب میلش نبود؛ ابداً!

پشت سیستم نشست و آن را روشن کرد. بعد از دقایقی بالأخره صفحه بالا آمد و همزمان دستان ماهان بر روی موس خشکید. با عجز به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته بود بلکه عکسی که روی آن خودنمایی می‌کرد عوض شود؛ اما تصویر دختر، همچنان مصرانه به روی او لبخند می‌پاشید.
بیش از حد زیبا بود، بیش از حد قلبش را کاغذ وار مچاله می‌کرد، بیش از حد دلش را برده بود...
بعد از چند لحظه به خود آمد و عکس پس زمینه را درحالی که دستانش لرزش خفیفی داشت عوض کرد. مودم را روشن کرد بلکه کمی خود را با نت گردی سرگرم کند؛ اما همین که موس را به سمت آیکن کروم برد، پیغامی توجهش را جلب کرد. ایمیل؟! با ابروهای بالا پریده ایمیل را باز کرد که بادیدن محتوای آن تعجبش بیشتر شد. چند عکس از تعدادی پرونده! این‌بار دقیق‌تر عکس‌ها را بررسی کرد بلکه از قضیه سر دربیاورد. موس را به سمت عکس برد و زوم کرد. هرلحظه که می‌گذشت متحیرتر از قبل میشد. وحشت و خشم سر تا سر وجودش را فرا گرفته بود. این‌جا چه خبر بود؟!

***

- امیر! دِ بهت میگم از اون خراب شده بزن بیرون!
امیر چشمانش را روی هم فشرد تا بر اعصاب داغان خویش مسلط شود. با صدایی که سعی در کنترل ولوم آن داشت گفت:
- بهت میگم چی شده؟ چه گندی زدی؟


@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #38
پارت سی و هفتم

سامیار ولوم صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- فهمیده!
چشمان امیر گشاد شد و لحنش متعجب:
- درست حرف بزن ببینم چی میگی!
- بابا یه احمقی بهش ایمیل زده کلی عکس از پرونده‌های ناقص براش فرستاده. اینم آتیشی شده بند کرده پاشه بیاد تهران.
با صدای ناهنجاری که در گوشش پیچید، گوشی را از گوش خود فاصله داد و با تعجب به صفحه‌ی گوشی نگاهی انداخت. با صدای بلندی گفت:
- امیر؟
اما بلافاصله تماس قطع شد و نگاه مات و مبهوتش خیره بر صفحه‌ی گوشی خشک شد. با صدای ضربه‌های متمادی‌ای که به در برخورد می‌کرد از جا پرید و به آن سو شتاب گرفت. کلید را چرخاند که در به شدت باز شد و ماهان وارد اتاق شد. بدون توجه به سامیاری که در شُک به سر می‌برد لباس‌هایش را از کمد لباس گوشه‌ی اتاق بیرون می‌ریخت و در چمدان مشکی رنگی که بر روی تخت خاکستری-سفید جای داده بود پرتاب می‌کرد. دیر شده بود! نه الان، بلکه همان چندماه پیش! دیر به خود آمده بود، دیر فهمیده بود و دیر به زندگی بازگشته بود! سامیار با تعجب به حرکات تند او می‌نگریست. بالأخره به خود آمد و با صدای بلند و متعجبی گفت:
-چی کار داری می‌کنی؟
ماهان خونسرد و ملایم لب زد:
- دارم برمی‌گردم!
این‌بار تُن صدای سامیار بلند بود:
-احمق به خاطر یه سری عکس که اصلاً معلوم نیست صحت داره یا نه می‌خوای بکوبی بری تهران؟


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,416
امتیازها
737

  • #40
پارت سی و هشتم

مختصر و با جدیتی که در لحنش کاملاً هویدا بود پاسخش را در تک واژه‌ی ”آره“ گنجاند و راه هرگونه اعتراضی را بست.
گویا سامیار هنوز متوجه اهمیت قضیه نشده بود! انگار نمی‌دانست زیر نقاب چهره‌ی این مرد خونسرد چه حجم عظیمی از خشم نهفته است. نمی‌دانست آن کسی که این‌گونه با تعجب نگاهش می‌کند، درست، مصداق انبار باروت است.
نمی‌دانست، که درچند متری‌اش ایستاده بود و از مهلکه فرار نکرده بود دیگر.
صدای چرخ‌های چمدان در فضا پیچید، ماهان با گام‌هایی محکم به سمت درب اتاق و سامیاری که در چهارچوب آن جای گرفته بود نزدیک شد. بدون حرف کف دست بر سینه‌ی سامیار زد بلکه او را کنار زند. او نیز تکان کمی خورد؛ اما دوباره بر سر جای اول خود باز گشت. انگار تازه به خود آمده بود!
- ماهان خریت نکن. یه بار اومدیم خوش بگذرونیم، جون سامی گند نزن توش.
ماهان نگاهش را به سامیار دوخت. چشمانش "نه" را محکم‌تر و مقتدرتر از قبل بر چهره‌‌ی او کوبید. سامیار ناامیدانه او را می‌نگریست. با بند بند وجودش شکست را احساس می‌کرد. شکست در برابر فردی که حتی هویتش را نمی‌دانست. اعتراف می‌کرد در زمین زدنشان بس حریف قدری بوده و هست! طعم تلخ پایانِ بدون برد را به معنای واقعی حس می‌کرد.
- میای؟
صدای ماهان بود که سامیار را به خود آورد. منتظر چه بود؟ می‌خواست او را به تنهایی در صحنه‌ی نبرد فرستد؟ به سرعت سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به سوی کمد انتهای اتاق گام برداشت. چمدان را از کمد بیرون کشید؛ اما طولی نکشید که منصرف شد. می‌ترسید! می‌ترسید ماهان صبرش سرآید و برود. نباید می‌گذاشت تنها برود!



@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین