. . .

متروکه رمان ژرفای جنون |‌ ...A.m

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_20210428_155605_wk4.png

‌‌‌ ‌نام رمان: ژرفای جنون
‌ ‌نویسنده: A.m...) Amir)
‌ ‌ژانر:تراژدی، معمایی
‌ ناظر: @ansel

خلاصهٔ رمان:
در گوشه‌ای از این دنیای پرهیاهو، مردی خسته از نابسامانی روزگار و قلبی که به ناچار برای زنده ماندن می‌تپد، زندگی می‌کند.
ناآرامی زندگی‌اش زمانی آغاز شد که آن اتفاق شوم رخ داد؛ اتفاقی که ویرانگر آرزوهایش شد!
همه‌چیز به یک‌باره تغییر کرد؛ حتی خودش!
زخم خورده‌ی مجسمه‌هایی به نام انسان...
خسته از آدمک‌های ساختگی...
خسته از حرف‌های جا مانده در سینه...
غافل از همه‌چیز به دیواری پوشالی مشت می‌زد، بدون آن‌که تصویر پرتگاه هولناک پشت سرش را ببیند؛ پرتگاهی که هر از چند گاهی به او نزدیک‌تر میشد تا او را در آغوش گیرد.


مقدمه رمان: گاهی در زندگی گیج می‌شوی. برای رسیدن به حقیقت دنیایت را می‌سوزانی؛ غافل از این‌که حقیقت، همان آتش حریصی است که کمر به سوزاندن خودت و دنیایت بسته! یا که دیوار غروری را تخریب می‌کنی غافل از این‌که حقیقت با گشودن یک در هم هویدا می‌شود.
و همه‌چیز را می‌دهی تا شاید با رسیدن به حقیقت آرام شوی؛ اما حقیقت چیزی جز یک آتش نیست که روی خاکستر‌هایت جولان می‌دهد! آتش درونت، اکسیژنی می‌خواهد تا شعله‌ور شود. حریص می‌شوی! دور برمی‌داری و خود را نشان می‌دهی. این تویی که حکم‌رانی می‌کنی بر نیازهایت و قوی می‌شوی با باورهایت.
دیواری می‌کشی در گرداگرد قلبت. این تویی که پادشاهی می‌کنی!



لینک صفحهٔ نقد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #11
#پارت_دهم

نگاه مشکوکش را به سامیار دوخت. یک جای کارش می‌لنگید. نگاهش به صفحه‌ی لپ تاپ بود و هر چند دقیقه یک‌بار سرش به سمت پایین متمایل میشد، چرتی میزد و باز از خواب می‌پرید. ماهان کلافه گفت:
- اَه! چه مرگته سامیار؟ خب برو عین آدمیزاد بخواب دیگه!
سامیار چشمان سرخ و خمارش را به او دوخت و کشدار گفت:
- کار دارم.
و دوباره نگاهش را به مانیتور دوخت. ماهان کلافه از جا برخاست و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. با حس کردن خنکی سرامیک‌های سفید و خاکستری آشپزخانه لبخندی هرچند بی‌حال روی لب‌هایش نشست. به سمت قهوه ساز رفت و آن را روشن کرد. نگاهش را یک دور، دورِ آشپزخانه‌ چرخاند و درنهایت به سمت یخچال که گوشه‌ای از آشپزخانه را به خود اختصاص داده بود، گام برداشت. درِ خاکستری رنگِ یخچال را گشود که با دیدن یخچالِ تقریباً خالی چشمان سبز رنگ و درشتش، گرد شد. سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و با چشم غره‌ای که به یخچال رفت، درِ آن را بست. درحالی که به سمت پله‌های مارپیچ گوشه‌ی سالن می‌رفت، با صدای بلندی که بتواند چرت سامیار را پاره کند، گفت:
- قهوه که آماده شد یه فنجون بخور بَلکَم خماریت بپره؛ اگه نمی‌شناختمت می‌گفتم چیز میز زدی!
سامیار لبخند بی‌جانی زد و قبل از این‌که دوباره خوابش ببرد، سروقت ادامه‌ی حساب و کتاب‌ها رفت. چندی بعد با شنیدن صدای پا، نگاهش را از مانیتور برداشت و به عقب برگشت. با دیدن ماهان که سر تا پا مشکی پوشیده بود، اخمی کرد و گفت:
- مگه داری میری ختم؟ برو عوض کن.
ماهان چشم غره‌ای به او رفت و بی‌توجه به حرف سامیار، به سمت در رفت؛ اما سامیار با ضرب از جا برخاست و به سمتش رفت. راهش را سد کرد و با لحنی جدی گفت:
- تا کی می‌خوای سیاه بپوشی؟ هان؟
ماهان بی‌حوصله گفت:
- بعداً حرف می‌زنیم.
اما سامیار قاطع و اخطارگونه مخالفت خود را اعلام کرد:
- اول لباسات رو عوض کن!

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #12
#پارت_یازدهم

ماهان با تن صدای تقریباً بلندی گفت:
- مرگ‌ِ ماهان بذار برم و بیام، حرف می‌زنیم.
و بی‌توجه به سامیارِ خشک شده، در را پشت سرش به هم کوبید. کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را پوشید و سوئیچ را از جیب شلوار کتانش بیرون آورد. به سمت ماشین رفت و سوئیچ را زد. در را باز کرد و خود را روی صندلی راننده انداخت. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمان خسته‌اش را بست. شاید حق با سامیار بود! با کلافگی سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و استارت زد. افکار نامرتبش مدام در ذهنش چرخ می‌خوردند و او را عصبی‌تر از قبل می‌کردند. نگاهی به ساعت مچیِ مشکی رنگش انداخت. هنوز وقت داشت. در یک تصمیم ناگهانی فرمان را چرخاند و صدای فریاد لاستیک‌ها، فضای مسکوت خیابان نیمه خلوت را پر کرد. پایش را روی پدال گاز فشرد. اول باید ذهنش را آرام می‌کرد. شاید دیدن او حالش را خوب می‌کرد. با ویبره‌ی گوشی روی داشبورد، ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد و تماس را وصل کرد. قبل از هر حرفی، صدای جدی سامیار در ماشین پیچید:
- کجایی؟
- خیابون.
- برگرد خونه.
پوف کلافه‌ای کشید و با دست روی فرمان ضرب گرفت:
- چرا؟
- خودت بهتر می‌دونی!
خوب او را شناخته بود.
- سامیار!
- ماهان برگرد. مرگِ من! بابا این عقله تو داری؟ هرموقع حالت بده پا میشی میری اون‌جا که چی؟ که بهتر شی خیرِ سرت؟ یا این‌که ساعت هشت و نُه شب داغون‌تر از قبل برگردی؟هان؟
چنگی به موهای مشکی‌اش زد. حوصله‌ی بحث نداشت. مختصر گفت:
- باشه.
تماس را قطع کرد، استارت زد و دوباره راهِ آمده را برگشت. با دیدن فروشگاه ترمز زد و ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شد و در را به آرامی بست که صدای پیامک گوشی‌اش بلند شد. قفل مرکزی را زد و درحینی که به سمت فروشگاه می‌رفت پیام را باز کرد: «کجایی؟»

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #13
#پارت_دوازدهم

لبخند کم‌رنگی زد و در جواب سامیار تایپ کرد: "فروشگاه..."
گوشی را درون جیب شلوارش جای داد و به سمت سبدهای خرید رفت. یکی از سبدها را برداشت که صدای پیام گوشی‌اش مجدد بلند شد. گوشی را از جیبش بیرون آورد و متعجب به پیام بلند بالای سامیار چشم دوخت. چشمان گرد شده‌اش خیره‌ی لیست خرید طولانی و خنده‌ی ایموجیِ انتهای پیام بود. کارش ساخته بود!

***

در حینی که سعی داشت نایلون‌های خرید را با یک دست نگه دارد، درِ MDF قهوه‌ای رنگ و ساده نقش را گشود. با صدای خسته و بی‌حالی، کشیده گفت:
- سامیار!
جوابی نشنید! با ابروهای بالا پریده به خانه‌ای که در تاریکی مطلق فرو رفته بود نگریست. قرار نبود جایی برود! پوف کلافه‌ای کشید و نایلون‌ها را همان‌جا رها کرد. در را بست و با گام‌هایی آرام، فاصله‌اش تا آشپزخانه را طی کرد. قهوه ساز را روشن کرد و به سمت پله‌ها راهش را کج کرد که با دیدن درِ نیمه بازِ اتاقِ سامیار، پاهایش متوقف شد. با ابروهای بالا پریده نور زرد رنگ و اندکی را که از لای در سرک کشیده بود را نگاه کرد. مقصدش را به آن سمت تغییر داد. در اتاق را باز کرد که با سامیار غرق در خواب و صفحه‌ی روشن لپ تاپ روبه‌رو شد. نگاهی پرتأسف به سامیاری که پشت میز لپ تاپ به خواب رفته بود انداخت و خواست برگردد که نگاهش به صفحه‌ی لپ تاپ افتاد. با اخم‌هایی درهم به سوی آن رفت. باید دلیل بی‌خوابی‌های سامیار را می‌فهمید!
هنوز چند گام بیشتر بر نداشته بود که سامیار تکانی خورد و چشمانش را گشود؛ اما طولی نکشید که باز چشمانش روی هم افتاد. ماهان نگاه پرحرصی به او انداخت و به سمت لپ تاپ رفت؛ اما با بسته شدن ناگهانی صفحه‌ی آن تکانی خورد. نگاهش به سامیار افتاد که درست مثل یک ببر زخمی به او می‌نگریست. خشمی که در چشمان سامیار شعله می‌کشید را درک نمی‌کرد. سعی کرد به افکار منفی ذهنش توجهی نکند؛ پس شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- بیدار شدی؟

@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #14
#پارت_سیزدهم

چه سوال مضحکی! سامیار با لحنی عصبی از میان دندان‌های به هم چفت شده‌اش لب زد:
- با لپ تاپ چی‌‌کار داشتی؟
ماهان چشمانش را گرد کرد و گفت:
- خاموشش نکرده بودی. می‌خواستم خاموشش کنم.
سامیار نگاه مشکوکی به او انداخت و سعی کرد به خود مسلط شود. با لبخند شل و ولی گفت:
- هوف، فکر کردم تا الان پروژمو به فنا دادی!
خودش هم نفهمید این جمله از کدام قسمت ذهن مشغولش بیرون جست. ماهان سری با خنده تکان داد و اتاق را ترک کرد.

***

شقیقه‌اش را با دو انگشت ماساژ داد. سر درد امانش را بریده بود. همه‌ چیز به هم ریخته بود. چیزی نمانده بود تا نابودی شرکت و او حتی از این وحشت داشت که مبادا ماهان بفهمد. پرونده‌ی آبی رنگ را از روی میز برداشت. با هر صفحه‌ای که می‌خواند اعصابش بیشتر به هم می‌ریخت. این همه اشتباه؟! پرونده را روی میز پرت کرد. این همه اشتباه نمی‌تواند اتفاقی باشد! کلافه بود و این کلافگی به راحتی در رفتارش مشهود بود. باید کاری می‌کرد، قبل از آن‌که دیر شود!
با خشم سرش را بلند کرد و با تن صدای بلندی روبه سعیدی گفت:
- چه مرگته چهار ساعته زل زدی به من؟ مگه آدم ندیدی؟
سعیدی چشمانش را گرد کرد و گفت:
- آقا سامیار! خودتونو کنترل کنید. این‌جا محل کاره، درست نیست جلوی کارمندا!
کلماتش مؤدبانه بود؛ اما لحنش... وای از لحنش که اعصاب سامیار را تحریک کرده بود. دندان‌هایش را روی هم فشرد بلکه خشمش فروکش کند. سوئیچ و گوشی‌اش را از روی میز مشکی رنگ سالن چنگ زد و از جا برخاست. بدون توجه به آسانسور، راهش را به سوی پله ها کج کرد. با قدم‌هایی تند و حالی ناآرام پله‌ها را دوتا یکی طی کرد. به سمت ماشین سفید رنگش پا تند کرد و با سوئیچ قفل آن را باز کرد. هنوز جایش را هم تنظیم نکرده بود که صدای زنگ موبایلش در فضای ماشین پیچید. چشمانش را روی هم فشرد بلکه مانع دررفتن کنترل اعصابش از دستش شود.


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #15
#پارت_چهاردهم

گوشی را از روی داشبورد برداشت و با دیدن اسم بیمارستان، آه از نهادش برخاست. نه! حداقل الان نه! با کلافگی تماس را وصل کرد که صدای جدی دکتر رفیعی در گوشش پیچید:
- کی میای؟
مشتش را به فرمان کوبید و گفت:
- نیم ساعت دیگه اونجام.
صدای تک بوق قطع تماس در گوشش پیچید و او چشم غره‌ای به صفحه‌ی گوشی رفت. کاش می‌توانست امروز را از زیر بار بیمارستان رفتن شانه خالی کند! خسته بود؛ چه جسمی، چه روحی! کاش می‌توانست چند دقیقه بدون دغدغه‌ی فکری پلک روی هم بگذارد و خستگی بگیرد. نفسش را فوت مانند بیرون داد و ماشین را روشن کرد. امروز از زمین و آسمان برایش می‌بارید!


در ماشین را به شدت به هم کوبید. دلش کمی، فقط کمی خنک شد. وارد راهروی بیمارستان شد و درجا سردرد به سراغش آمد. صدای جیغ دختر بچه‌ای حدوداً چهار_پنج ساله اعصابش را آشفته‌تر کرده بود. فریادهای زنی در فضای مزدحم بیمارستان پیچید که با تن صدای بلند و خشنی خطاب به دختر بچه می‌گفت:
- اَه! سرمو بردی بچه. خفه خون بگیر ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم!
باصدای پیامک گوشی، نگاه تأسف بارش را از مادر و دختر گرفت و به صفحه‌ی گوشی دوخت. گام‌هایش را تندتر کرد تا حداقل از غرغرهای رفیعی در امان باشد. هنوز چند قدم بر نداشته بود که با برخورد به جسمی، تکانی خورد و به عقب رانده شد. با صدای فریاد مانندی گفت:
- خانم حواست کجاست؟
می‌دانست! خودش هم می‌دانست مقصر اوست نه دختر مقابلش؛ اما بالاخره باید جایی خودش را خالی می‌کرد دیگر! و کجا بهتر از این‌جا؟ و چه کسی بهتر از این دختر غریبـ...
با بلند شدن سر دختر حرف در ذهنش ماسید! نگاه دختر خط بطلانی بود روی تفکرات غلطش. از کار ایستادن قلبش را به وضوح احساس کرد. قلبش نمیزد!

***


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #16
#پارت_پانزدهم

- شما این‌جا چه غلطی می‌کردین؟ ها؟ گند زده شده توی حساب کتابا! جنسای انبار با چیزی که این‌جا نوشته یک درصد هم هم‌خونی نداره، فاکتورا ناقصه! پرونده‌ها نصفه نیمه‌ست! حسابدار این خراب شده چه غلطی می‌کرده؟
سکوت اتاق را فرا گرفته بود و فقط صدای نفس‌های عصبی او اتاق را پر کرده بود. با شنیدن صدای احوال پرسی، سرها به سمت در ورودی چرخید. چندی نگذشت که چهره‌ی سعیدی در حالی که تا کمر در گوشی فرو رفته بود، نمایان شد. سی_سی و پنج سال سن داشت با چهره‌ای معمولی. شاید کمی چشمان کشیده‌‌ی قهوه‌ای روشنش چهره‌اش را جلوه بخشیده بود. متعجب از سکوتی که در سالن حکم‌فرما بود، سرش را بالا آورد که با دیدن امیر با انگشتانی گره شده، رگ متورم و چشمانی سرخ، چشمانش گرد شد؛ اما طولی نکشید که ابروانش درهم گره خورد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
صدای پوزخند امیر در اتاق پیچید:
- نمی‌دونستم برای اومدن به این‌جا باید از حسابدارش اجازه بگیرم.
انگار لحن پر تمسخر امیر هنگام تلفظ حسابدار به مذاقش خوش نیامده بود که اینگونه اخم‌هایش غلیظ شد. امیر با قدم‌هایی آرام به سمتش گام برداشت و درست در چند سانتی‌متری صورتش توقف کرد. دست چپش را از جیب شلوار کتان مشکی رنگش بیرون آورد، فک او را در حصار دستانش درآورد و آن را به راست چرخاند و با لحنی آرام و عصبی لب زد:
- داری چه غلطی می‌کنی احمق؟
صورت سعیدی بی‌حس بود؛ اما... امیر او را شناخته بود! پوزخندش را حس می‌کرد. فشار دستش را بیشتر کرد و از بین دندان‌هایش نجوا کرد:
- گند زدی به حسابا که! نداشتیم عمو جون؛ تا یه جایی سکوت، تا یه جایی تحمل!
چانه‌اش را ول کرد و در حالی که با دستانش خاک فرضی لباسش را می‌تکاند به سمت میز رفت و پشت آن جای گرفت:
- برید بیرون. همه!
بلافاصله کارمندان یکی یکی اتاق را ترک کردند. انگار فقط منتظر همین یک جمله بودند تا نفس حبس شده‌شان را رها کنند. چشمانش را بست. باید فکر می‌کرد...

***


@ansel @sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #17
#پارت_شانزدهم

صداهای ذهنش درست مثل ناقوس مرگ بود. جمله‌ای که در سرش تکرار شد، مانند پتکی بر سرش فرود آمد. "نمی‌خوامت. بفهم"
یادآوری همین جمله کافی بود تا با گام‌هایی به ظاهر محکم به راهش ادامه دهد.
- سامی!
نتوانست قدم از قدم بردارد. شنیدن اسمش از زبان او، به یک‌ باره جان از تنش ربوده بود. نباید... نباید گذشته تکرار شود، نباید قلبش بتپد؛ اصلاً نباید نفس بکشد وقتی با دیدن مشکیِ چشمانش بعد از یک سال، باز هم طاقت از کف داده بود! هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دوباره صدایش در فضای شلوغ بیمارستان پیچید؛ اما این‌بار بغض داشت!
- به خدا همش دروغ بود، به مرگِ خودم دروغ گفتم!
نباید می‌ماند. نباید! اگر می‌ماند دیگر نمی‌رفت. دلش را شناخته بود دیگر. می‌دانست اعتماد به آن، یعنی دیوانگی محض! یعنی خریت!
به راهش ادامه داد. این‌بار محکم‌تر و قاطع‌تر؛ اما فقط خودش می‌دانست چگونه از درون فرو ریخته. پلاسکووار از پایه تماماً آتش گرفته بود، سوخته بود؛ فرو ریخته بود و... تمام شده بود! وارد اتاق شد و در را به هم کوبید. بسته شدن در، مصادف شد با سقوطش بر روی سرامیک‌های سرد و ساده نقش بیمارستان. تنها یک کلمه بود که در ذهنش جولان می‌داد. تنها یک سوال!
- چرا؟ چرا الان؟

***

روپوشش را کمی با دست مرتب کرد و با قدم‌هایی آرام وارد اتاق بیمار شد.
- سامی!
با شنیدن صدای ظریف دختر، اخم‌هایش در هم رفت. با تمام توان سعی در بی‌توجهی به خواسته‌ی قلبش داشت و نگاه سرکشش را از دیدن دختر، منع و محروم کرد. در معرض دیدش نبود؛ اما با تمام وجود احساسش می‌کرد. گویا تمام اجزای بدنش، تک به تک چشم شده بود. می‌دانست گوشه‌ی اتاق ایستاده و نگاهش معطوف اوست. چشمش به پسر جوانی که بر تخت سفید رنگ بیمارستان به خواب رفته بود افتاد. ناخودآگاه پوزخندی زد که صدای غمگین دختر در اتاق پیچید:
- داداشمه!
صدای قلبش اوج گرفت. برادرش بود!
بدون نیم‌نگاهی به چهره‌ی غمگین دختر، بدون آن‌که ردی از آشنایی در لحن و صدایش پیدا باشد گفت:
- سه ساعت دیگه عمل داره.


@ansel @sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #18
#پارت_هفدهم

بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. باطنش عکس ظاهرش بود. شاید در آن گوشه‌ی قلبش از شنیدن حرف دختر، که بیمار را برادرش خطاب کرده بود، قلبش آرام گرفته بود. شاید که نه، حتما؛ اما این آرامش چیزی از گذشته را عوض و از دلخوری او درصدی کم نمی‌کرد. این‌که افکارش برای آن دختر مهم بوده، آن‌چنان که او را وادار به توضیح کرده؛ ذهنش را از حرف‌هایی که یک سال قبل شنیده بود تهی نمی‌کرد. آن روز، همان آخرین بار، باید شرح داستان می‌داد؛ نه امروز! داروی بعد مرگ سهراب چه سود؟




و اما دخترک با کوهی از غم، تنها در حسرت یک نیم‌نگاه از جانب او بود. منتظر جانم شنیدن از زبان او بود و در حسرت همان لحن مهربان! اما گویا او دیگر همه‌چیز را از یاد برده بود. چشمانش درشت شد. نه! یعنی دگر برایش مهم نبود؟ یعنی همه‌چیز تمام شده بود؟ قلبش فرو ریخت. نگاه وحشت زده‌اش به کاغذ دیواری سفید و طرح‌داری بود که دیواره‌های اتاق بیمارستان را پوشانده بود و افکارش در گیر و دار آن روزها. روزهایی که شاید دیگر باز نمی‌گشتند! شاید برای همیشه تمام شده بودند؛ اما او توان باور این افکار را نداشت. قلبش یکی درمیان میزد. اصلاً چرا میزد؟ چرا زنده بود؟ چرا خود را پس از آن روز خلاص نکرده بود؟ اصلاً چطور نفس می‌کشید بعد از آن بلایی که سر او آورده بود؟

***

خسته بود. خیلی... و این سردردی که به جانش افتاده بود، حالش را وخیم‌تر کرده بود. با توقف آسانسور، با سری پایین و بی‌حوصله به سمت انتهای سالن گام برداشت. بدون توجه به صدای نازک منشی که او را مخاطب خود قرار داده بود، وارد اتاق شد و در را کوبید. نگاهش به کفش‌های اسپرت مشکی‌اش بود و ذهنش درگیر اتفاقات اخیر. خود را روی مبل چرم مشکی انداخت و سرش را بین دستانش گرفت. هیچ‌چیز سر جایش نبود. این روزها همه‌چیز به هم خورده بود.
- سلام.
بی‌حوصله گفت:
- سلام.
اخم‌های امیر درهم رفت. این‌همه بی‌حواسی از سامیار بعید بود؛ اما سامیار این‌جا نبود! ذهن و دلش جایی همین نزدیکی‌ها جا مانده بود. جایی نزدیک مشکیِ چشمانِ دختری که شرمندگی از نگاهش می‌بارید. جایی درست کنار موهای خرمایی دخترک. ناگهان به خود آمد. سرش را با ضرب بلند کرد و با همان حال زار به امیر چشم دوخت. پس امیر فهمیده بود! همین را کم داشت. امیر با اخم به حرکات کلافه‌ی او می‌نگریست. سامیار درحالی که سعی در چشم در چشم نشدن با او داشت و نگاهش در و دیوار خاکستری_سفید اتاق را رصد می‌کرد گفت:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

@ansel @sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #19
#پارت_هجدهم

همین کلمه کافی بود تا امیرِ به ظاهر آرام را به هم ریزد. پوزخند صدا داری زد و دست چپش را در جیب شلوار کتان خوش دوختش فرو برد. با صدایی آرام اما عصبی غرید:
- اون‌قدر غریبه شدم که حق ندارم بیام این‌جا؟
سامیار کلافه گفت:
- منظورم اینه که اگه ماها...
حرفش با ضربه‌ای که به میز خورد نصفه ماند و چشمانش گشاد شد. با تعجب سرش را بلند کرد که با صورت خشمگین و فک منقبض شده‌ی امیر روبه‌رو شد. شقیقه‌اش نبض می‌زد و رگ گردنش متورم شده بود. انگار بحث جدی‌تر از این حرف‌ها بود! با صدای نه چندان آرامی زمزمه کرد:
- زر نزن. خر نیستم که نفهمم دور و برم چه خبره. ماهانی که پاشو از خونه بیرون نمی‌ذاره می‌خواد این‌جارو بپائه؟ دِ آخه احمق! یه حرفی بزن که توی مغز بگنجه! مشکل اون بدبخت نیست. مشکل تویی. تو! داری خودکشی می‌کنی؟ فکر کردی نمی‌دونم داری زیر بار این‌همه فلاکت و بدبختی له میشی؟ مگه من این‌جا سیب زمینی‌ام که وایستم ببینم حاصل ده سال جون کندن رفیقم داره به باد میره و از اون طرفم یکی دیگشون داره خودش رو فنا میده؟ یه قرون دو هزار که نیست؛ کل شرکت داره میره رو هوا. می‌دونی چه‌قدر خسارت زدیم؟ معلوم نیست این سعیدی توی این خراب شده چه غلطی می‌کرده!
سامیار با چشمانی گرد شده و دهانی باز به او که نفس نفس می‌زد می‌نگریست. ببر زخمی قطعاً مصداق امیر بود. آب دهانش را قورت داد و با لحنی که ناخودآگاه بیش از حد ارام و مظلوم‌نما شده بود گفت:
- آروم باش داداش. شکر خوردم!
امیر چشمانش را بست بلکه کمی از خشمش کاسته شود. پوف کلافه‌ای کشید و با شتاب اتاق را ترک کرد. اگر می‌توانست سعیدی را به باد کتک می‌گرفت بلکه کمی، فقط کمی دلش خنک شود. می‌فهمید کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اش است. فقط نمی‌فهمید او که اِن‌قدر خوب نقش بازی کردن را بلد است چرا حسابدار شده؟ قطعاً اگر پا به عرصه‌ی هنر می‌گذاشت، هنرپیشه‌ی متبحری میشد!


@sirius
@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,433
امتیازها
737

  • #20
#پارت_نوزدهم

کلافه بود. از سامیار که می‌دانست چیزی را پنهان می‌کند. همان چیزی که آن‌قدر به همش ریخته که با یک نگاه میشد پی به درون پر‌آشوبش برد. کلافه از ماهانی که خود را حبس کرده و روز به روز داغان‌تر می‌شود. کلافه از خودش! از خودش که نمی‌تواند هیچ کار کند و مدام به خود بد و بی‌راه می‌گوید و خودش را بی‌عرضه می‌خواند. به سمت بایگانی قدم برداشت. محکم و پرغرور! مثل همیشه. ظاهر سازی را خوب بلد بود! از همان نوجوانی و یا حتی کودکی!

***

چشمان سبزش را هاله‌ای عمیق و سرشار از غم فرا گرفته بود. صورتش گرفته بود و لباس‌های مشکی‌اش هم‌خوانی عجیب و عمیقی با حال درونش داشت. نگاهش آن‌چنان انبوه حرف بود که درک کفایت نمی‌کرد؛ نیاز به زیرنویس بود! با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و سعی در پس زدن افکار و خاطرات آزاردهنده‌‌ی همیشگی داشت. نگاه‌ها را متوجه خود می‌دید؛ اما برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. با قرار گرفتن فنجان اسپرسو روی میز مشکی رنگ کافی شاپ، پاهایش متوقف شد. صداها در ذهنش می‌پیچید. هرلحظه که می‌گذشت اصوات بلندتر میشد. تحمل یادآوری گذشته را نداشت. اصلاً، دلش را نداشت! کاش کر میشد. کاش!

«- ماهان!
- جونم؟
لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- اسپرسو!
ماهان چشم غره‌ای به نگاه ذوق زده دختر رفت و زیر لب گفت:
- اون‌جوری نخند لامصب!
چشمان دخترک گرد شد:
- چرا؟
یک تای ابروی ماهان بالا پرید. صورتش را نزدیک صورت دختر برد و گفت:
- اذیت می‌کنی فکر عواقبشم هستی؟
فاصله‌شان به دَه سانت هم نمی‌رسید. بماند که همین فاصله هم صدقه سری میز مشکی رنگ کافه بود که مانعی بود بس قَدَر. دختر با استرس آب دهانش را قورت داد و به افراد حاضر در کافی شاپ نگاه کرد که مبادا آن‌ها را دیده باشند. با استرس لب زد:
- برو عقب سر جدت، آبرومو بردی!
ماهان نگاه پرشیطنتی به دختر انداخت که با چشم غره‌ی او مواجه شد. لبخند پت و پهنی زد و لپش را محکم کشید که چشم‌های دختر گشاد شد و دهان باز کرد جیغ بزند که ماهان فوری دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت:
- جغجغه!


@sirius
@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
227
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین