. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #31
#پارت ۲۸
از پله‌های عمارت پایین رفتم. خانه از مهمان پرشده بود.
با دیدن من، همگی شروع به خواندن تولدت مبارک کردن. لبخند زدم و پیش پدرم رفتم.

_ عزیزدلم، مثل همیشه زیبا و شیک.

_ مرسی بابا جون. چقدر مهمون دعوت کردید.

_ جشن با مهمونش قشنگ میشه دخترم.

_ البته، ولی من خیلی‌ها رو اصلا نمی‌شناسم.

_ عجله نکن به زودی باهمه آشنا می‌شی. وقتش رسیده که تورو به عنوان دخترم معرفی کنم.

_ مطمئنید؟

_ بله کاملا.

لبخند زدم و نگاهم با نگاه آشنایی گره بود

شروین بود. با خنده به طرفم آمد.

_ سلام عرض شد بانو .

_ سلام خیلی خوش اومدید.

_ تولدتون مبارک باشه.

_ اوه، مرسی. ممنون که اومدید.

_ مگه میشه تو جشن تولد دختر یکی یدونه بهادرخان شرکت نکرد؟

_ پس بلاخره، شماهم فهمیدن.

_ راستش از اول هم حدس می‌زدم که دخترخاله کامیار نباشی. آخه من‌ از جیک و پوک این بشر خبر دارم.

_ چه عرض کنم.

آهنگ ملایمی پخش شد.

_ افتخار می‌دید؟

دو دل بودم، و نگاه خشمگین کامیار چون آتش به جانم شعله افکند. در همین حین، مالاریا دست کامیار را کشید و بااو به وسط رفت.

پوزخندی گوشه لبم نشست.

_ البته با کمال میل.

همراه شروین شدم، تجربه چنین فضایی برایم کمی غریب بود و داشتم از خجالت آب می‌شدم.
نرم بدنم را با آهنگ تکان می‌دادم.
با تمام شدن آهنگ فوری از شروین جدا شدم و روی مبلی که آن نزدیکی بود نشستم.

@ملکهٔ برمودا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #32
# پارت ۲۹

دستم را روی قلبم گذاشتم،ضربان قلبم از شدت هیجان و عصبانیت دیوانه وار بالا رفته بود.
نفسم را عصبی فوت کردم.
از کامیار و کارهاش لجم گرفته بود.

_گلچهره جان .

باصدای بابا از افکارم فاصله گرفتم.

_ جانم بابا .

_ حالت خوبه عزیزم؟

_ چیزی نیست، یکم هیجان زده‌ام .

_ کیک رو الان میارن، با من بیا .

از روی مبل بلند شدم و همراه بابا پشت استند و جایگاهی که بادکنک آرایی شده بود ایستادم.

دو تا از خدمه کیک بزرگ دوطبقه‌ای را روی میز گذاشتند و همگی آهنگ تولدت مبارک را شروع به زمزمه کردن. قبل از هر چیزی بابا به جمعیت در سالن نگاه کرد و گفت :

_ خانم ها و آقایون محترم، سپاس از این‌که تشریف آوردید. امشب، بهترین شب زندگی من هست. می‌ پرسید چرا؟
چون، بعد از سال‌ها دیگه تنهایی این شب رو جشن نمی‌گیرم.
امشب، برای من شب مهمی هست. و از همه‌ی شما ممنونم که در این شب مهم کنار ما هستید.
اما اون اتفاق مهم، دخترم گلچهره است.
یگانه دخترم، تولدت مبارک.

صدای جیغ و دست فضا رو پر کرد.

ناخودآگاه، اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.

به شمع های روشن روی کیک نگاه کردم و گفتم:

_ راستش نمی‌دونم چی باید بگم، اون‌قدر هیجان زده‌ام که نمی‌تونم این حال خوبم رو بیان کنم.

آرزو‌ می‌کنم همیشه کنارم باشید. بودن شما، و این جشن بهترین کادو امسالم بود. مرسی بابای مهربونم.

و شمع ها رو فوت کردم و صدای دست همه جا را پر کرد.

@ملکه برمودا
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #33
# پارت ۳۰

در میان دودهایی که از شمع‌های روبه رویم بلنده شده، نگاهم با نگاه کامیار گره خورد.
آرام پلکی زدم و لبخندی از جنس تحقیر گوشه لبم جا خوش کرد.

موقع اعلام کادوها بود. مسلماً؛ وقتی دختر یکی یدونه بهادرخان باشی به غیر از کادوهای لوکس و شیک و گرون چیزی هدیه نمی‌گیری.
جالب تر از همه، برایم شروین بود که او هم به رسم ادب برایم جداگانه کادویی گرفته بود.
دلم می‌گفت ادب، و قلبم می‌گفت چیزی فراتر از یک ادای احترام ساده و صمیمی.

یه دستبند فیروزه خیلی شیک که در دستم به شدت خودنمایی می‌کرد.
تمام مدتی، که دستبند را در دستم می‌انداختم
نگاهم، همه‌ی حواسم معطوف کامیار شده بود.
معطوف به آن چشم‌هایی که انگار شکارش را نشانه گرفته است.
نگاه متلاطمم به او بود و باید به صورت شروین بلخند می‌زدم.

در این میان، بابا بود که نجاتم داد.
آخرین نفری که باید کادویش را می‌داد.
بابا همراه به حیاط عمارت دعوت کرد و من بی خبر از همه جا و کنجکاو‌تر از هر لحظه‌ای به سمت حیاط رفتم.

چیزی که می‌دیدم را نمی‌توانستم باور کنم.
یه پورشه لوکس و آخرین مدل که داشت بهم چشمک می‌زد.

بابا سوئیچ را مقابلم گرفت.

_ برای تو که بهترینی.

نفسم از زور هیجان بالا نمی‌ آمد.

چه کسی فکرش را می‌کرد! من، گل چهره، این‌گونه زندگی‌ام دستخوش تغییر شود.
و شاید محال ترین آرزوهایم، عادی‌ترین داشته های الانم شود.

قدرشناسانه به مردی که زندگی‌ام را دچار این دوران کرده بود نگاه کردم.

_ باباجونم، ممنون . نمی دونم باید چی بگم. فقط می‌تونم بگم ممنون .

_ لازم نیست چیزی بگی. مبارکت باشه عزیزم امیدوارم دوستش داشته باشی.

همگی ‌برایم دست می‌زدنند و من شاید فقط آن موقع، منتظر لحظه‌ی بودم که بانگ دوازده زده شود و باور کنم سیندرلایی بیشتر نیستم و فقط یک رویا را نظاره گر بوده ام.

@sani.v.n
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #34
# پارت ۳۱

کش و قوسی به کمرم دادم و به از خورده کاغذ رنگی هایی که کف سالن را پر کرده بود نگاه می‌کردم .

_ عزیزم چرا این‌جا نشستی ؟

سرم رو بلند کردم ، بابا بود .

_ چیزی نیست، پاهام بخاطر این کفش های پاشنه بلند درد می‌کنه یکم بهتر بشم می‌رم بخوابم.

_ باشه دخترم، خوب بخوابی .

_ مرسی، شماهم خوب بخوابید .

بابا به سمت اتاقش حرکت کرد .

_ راستی بابا!

_ جانم

_ خیلی دوستتون دارم .

_ منم دوست دارم پرنسسم.

لبخند روی لب هایم نشست. نفسی از آسودگی کشیدم و کمی بعد از رفتن بابا از جایم بلند شدم.
پاهایم به شدت درد می‌کرد. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم و راه اتاقم را در پیش گرفتم
کامیار جلوی اتاقش که درست مقابل اتاق من بود ایستاده بود.

نگاه خیره‌اش را روی خودم حس می‌کردم.

_ خوش گذشت مادام؟

طعنه‌ی در کلامش به شدت نمایان بود.

خون‌سردی‌ام را حفظ کردم .

_ خیلی. البته به شما که بیش‌تر باید خوش گذشته باشه.

همان‌طور که با دست گره کراواتش را شل می‌کرد گفت:

_ از بازی گرفتن آدم‌ها خوشت میاد؟

_ تو چطور ؟

_ سوال من رو با سوال جواب نده !

_ من خیلی خسته‌ام. شب بخیر .

_ گل چهره .

_ گفتم که خسته‌ام.

_ باشه برو بخواب. ولی بدون ... .

_ باشه، شب بخیر.

وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.

نمی‌تونستم دلیل رفتارش رو بفهمم.

متهم ردیف اول دادگاه من، او بود و ثابت کردن
این بی گناهی،بی شک کار آسانی نبود.

@sani.v.n
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #35
# پارت ۳۲

با تابش نور روی صورتم‌ چشم هایم را باز کردم.
خودم را کمی بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
موهای فرم، پریشان دورم ریخته بود

با شنیدن صدای در خمیازه‌ای کشیدم

_ بله؟

در اتاق باز شد و مثل همیشه آنی با چهره‌ی خندان مقابلم ایستاد .

_ سلام خانم، صبح بخیر .

_ سلام، صبح توام بخیر.

_ آقا گفتند بیام بیدار تون کنم از کلاس هاتون جا نمونید .

نگاهم را به ساعت روی دیوار دوختم تقریبا حوالی ۱۲ بود.

اوه، اوه چقدر خوابیده بودم. همان‌طور که از روی تخت بلند می‌شدم گفتم:

_ دمنوش بابا رو آماده کردی؟

_ آقا که صبح زود با راننده رفتن شرکت.

ابروهایم را درهم کشیدم، چرا این پیرمرد نمی خواد یکم استراحت کنه .خوبه دکتر گفته بیش‌تر به فکر سلامتیش باشه.

_ خانم با من کاری ندارید ؟

_ نه ، ندارم .

آنی لبخندی زد و داشت از اتاق بیرون می‌رفت.

_ وایسا لطفا .

_ چیزی شده گلچهره خانم ؟

چرخی در اتاق زدم و همان‌طور که انگشتم را به سمت آنی نشانه گرفته بودم گفتم:

_ بابا که نیست، منظورت از آقا کی بود دقیقاً؟ .

آنی از تغییر حالتم جا خورده بود. آب دهنش را قورت داد و آرام گفت:

_ آقا کامیار .

با شنیدن اسم کامیار حرصی شدم و بلند خندیدم و با خشم گفتم :

_ می‌تونی بری .

آنی فوری اتاق رو ترک کرد. به چهره‌‌ی عصبی خودم در آینه نگاه کردم
حالا برای من تعیین و تکلیف می‌کنی .
به خودم دوباره مهیب زدم، آروم باش دختر فقط نگران بوده از کلاس درست جا بمونی.
هه! بهتره بره نگران مالاريا جونش باشه؛ من به نگرانی اون هیچ نیازی ندارم.

عصبی نفسم را فوت کردم و با زدن فکری به سرم لبخندی زدم و به سمت کمد لباسم رفتم.

@sani.v.n
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #36
# پارت ۳۲

از پله های عمارت پایین رفتم و مسقیم وارد آشپزخانه شدم .
ایزابل، صبحانه مفصلی برایم آماده کرده بود.
حسابی گشنه بودم و بدون معطلی پشت میز نشستم و مشغول شدم.

_ تو که هنوز صبحانه ات را تموم نکردی. به آنی گفتم یک ساعت پیش بیدارت کنه .

صدای کامیار بود که درست مقابلم ایستاده بود.
بدون ذره‌ای توجه، لیوان آب میوه‌ام را لاجرعه سر کشیدم

_ فکر می‌کنم با شما بودم.

نان تست را در دستم گرفتم و رویش مربا ریختم و با ولع گازی به آن زدم.

_ تو ماشین منتظرتم، زودتر بیا دیرم شده.

قری به گردنم دادم

_ امروز خسته ام می‌خوام استراحت کنم .

_ تازگیا با لباس بیرون استراحت می‌کنن؟

_ اولاً به تو ربطی نداره، دوما جایی کار مهمی دارم .

_ پس به کار مهمت برس .

باعصبانیتی که سعی در مخفی کردنش داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
به صندلی تکیه دادم و لبخند رضایت روی لب هایم نشست .

@sani.v.n
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #37
# پارت ۳۳

دستی به لباسم کشیدم و وارد حیاط عمارت شدم.
پورشه خوش رنگم داشت بهم چشمک می‌زد.
دستی روی کاپوتش کشیدم و ناخودآگاه لبخند روی لب‌هایم نشست.
عزیزدلم فعلا رانندگیم در اون حدی که نیست بشه سوارت شد. اما، من سوارت می‌شم. نمی‌شه ازت گذشت.

در عمارت رو باز کردم و پشت فرمون نشستم
هیچ وقت تو عمرم، تجربه سواری با همچین چیزی رو نداشتم.
یکم می‌ترسیدم اما سعی کردم به خودم مسلط بشم استارت زدم و ماشین رو با احتیاط از عمارت آوردم بیرون.
صدای ضبط رو زیاد کردم و شروع کردم به گاز دادن.
همیشه یکی از فانتزی هام این بود که سوار همچین ماشینی شدم و باد تو موهام می‌رقصه و من با لذت آهنگی که مورد علاقه‌ام هست رو زمزمه می‌کنم و به مرد زندگیم که کنارم داره رانندگی می‌کنه خیره می‌شم.

باصدای خیلی بدی، مثل بسته شدن یکدفعه‌ای صندق عقب از خیالات فاصله گرفتم و گوشه‌ای پارک کردم. از ماشین پیاده شدم، صندوق که بسته بود
نگاهم به لاستیک پنچر شده افتاد.
بخشکی شانس . کامیار خان، آهت منو گرفت .
لگد محکمی به لاستیک زدم و پوفی کشیدم.
نگاهم رو به آسفالت کف خیابان دوخته بودم و در دلم به خود،بد و بیراه می‌گفتم.

@sani.v.n
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #38
# پارت ۳۴

_ سواری خوش می‌گذره؟

سرم رو بلند کردم و با چهره خندان کامیار که سعی در عادی بودن داشت مواجهه شد.

ابرو‌هایم را در هم کشیدم.

_ می‌کشمت کامیار، نکنه تو پنچرش کردی؟

از ماشینش فاصله گرفت و همان‌طور که به سمتم می‌‌آمد

_ بچه شدی گلچهره! البته؛ وقتی همچین چیزی رو برای یه دختر بچه بخری معلومه وهم برش می‌داره.

حرصی شده بودم بدون درنگ جواب دادم

_ اولاً، تو نخریدیش که داره زورت میاد و چه خوشت بیاد چه نیاد اینی که جلوت ایستاده فقط کافیه اراده کنه تا ببینیم کی رو وهم برداشته.

کامیار چرخی به طرفم زد

_ دیرم شده وقت ندارم برای پنچرگیری. سوار شو خودم می‌رسونمت.

_ ماشینم چی می‌شه؟

_ قفلش کن، زنگ می‌زنم یکی بیاد درستش کنه.

بدون این‌که منتظر جواب من باشه به سمت ماشینش رفت. به ناچار ماشین رو قفل کردم و من هم سوار ماشین کامیار شدم.

_ خب کجا می‌رفتی؟

به این‌جاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم!

لبخندی زدم و با ناز گفتم

_ داشتم می‌رفتم یه سر پیش شروین اگه ممکنه من رو ببر شرکتش .

_ مطمعنی؟

_ آره، چطور .

پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.

_ عوض شدی گلچهره.

متوجه طعنه‌اش شدم.

_ خوبه که آدم عوض بشه، بد این‌که آدم ع×و×ض×ی بشه.

دنده را با حرص عوض کرد.

_ حالا من شدم ع×و×ض×ی و اون بی‌شرف شد آدم خوبه!

_ از قدیم گفتن حرف رو که بندازی زمین، صاحبش برش می‌داره، حالا این هم حکایت تو شده.

_ فلسفه بافی نکن، جواب من رو بده.

_ می‌دونی چیه من کور بودم نمی‌دیدم، وگرنه اونی که از اول خود واقعی‌اش بود و ادا در نمی‌آورد همون شروینه.

_ می‌فهمی چی میگی؟ کدوم ادا

_ یاد بگیر وقتی دهنت پره،یه قاشق دیگه رو پر نکنی. پسر خوب من هیچ وقت چیزی رو باکسی شریک نمی‌شم.

_ منظور؟

_ واضح‌تر از این! ببین کامیار آدم نمی‌تونه مشق عشق کنه ولی دوتا معشوقه داشته باشه.
اگه تا دیروز مردد بودم، امروز یقین پیدا کردم که ما به درد هم‌نمی‌‌خوریم.

_ خیالاتی شدی. این چرت و پرت‌ها چیه که می‌گی .

@sani.n.v
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #39
# پارت ۳۵

عصبی بودم، از این‌که ادعا بی خبری می‌کرد حرصم گرفته بود.

_ پیش خودت چه فکری کردی؟ هم گلچهره هم خواهر یکی یدونه شروین . زیادیت نمی‌شه، احیاناً رودل نکنی .

صدای خنده های کامیار بلند شد.

_ باید هم بخندی ! اونی که هم عوض شده و هم ع×و×ض×ی تویی کامیار.

ترمز کرد. با شدت به داشبورد خوردم.

_ چته وحشی .

_ چه خوب برای خودت می‌بری و می‌دوزی. ولی این لباسی که دوختی به تن من نمی‌ره. چون مال من نیست. اندازه من نیست.
این چه دادگاهی که تو داری؟ خودت شهادت می‌دی، حکم می‌دی و اجرا می‌کنی؟
گلچهره می‌فهمی داری چی میگی؟

_ معلومه که می‌فهمم، درسته که فقط ۱۹ سالمه. اما به قدری بزرگ‌شدم که فرق عشق و خیانت رو بفهمم.
رفتارت، ضد و نقیضه. لعنتی تو نمی‌تونی بگی دوستم داری و عاشقمی اما به یه دختر دیگه هم بخندی، حرف بزنی، برقصی.
اسم این چیزها رو نزار حسادت. من یا یک چیزی رو برای خودم تنها دارم یا ندارم.
به همین راحتی.

_ حالا دیگه برچسب خیانت هم بهم می‌چسبونی. قضاوتم کردی گلچهره اونم خیلی بد.

_ چیزی جز اینه؟

مشتش رو محکم رو فرمان کوبید.

_ قسم می‌خورم،غیر از تو هیچ عشقی رو تو قلبم راه ندادم، یعنی نتونستم.
و در مورد مالاریا،می‌دونستم که باید زودتر ازاین بهت توضیح می‌دادم اما می‌خواهم بدونی هیچ‌چیزی بین من و اون نیست، از طرف من هیچی نیست.

_ ولی از طرف اون هست.

_ بهت قول می‌دم حدفش کنم. وقت یکم زمان نیازه.

_ تردید دارم .

_ گل چهره به من نگاه کن. من کامیارم همونی که فقط چشم‌های تو آرومش می‌کنه.
اون گردنبندی که بهت دادم رو گردنته؟

_ آره .

_ لطفا بازش کن .

_ برای چی؟

_ می‌فهمی .

گردنبند رو باز کردم.

_ بیا بازش کردم.

_ پشت پلاک رو بخون.

پشت پلاک خیلی ظریف نوشته شده بود،

مال منی تا ابد و یک روز.

پلاک را در دستم فشردم.

_ کامیار

_ جان دلم

_ بامن بازی نکن، من اگه ببازم زندگیت رو به آتیش می‌کشم. نزار پشیمون بشم.

_ پشیمون نمی‌شی. حالا بندازش گردنت.

لبخند زدم و گردنبند را به گردنم آویختم.

@sani.n.v
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #40
# پارت ۳۶

_ راستی خانم کوچولو،دیگه دلم نمی‌خواد اسم این شروین رو بیاری.

_ چرا پسر خوبیه .

_ خوب یا بدش رو من تشخیص می‌دم .

_ چه بد اخلاق !

_ جدی گفتم گلچهره. به هیچ عنوان دلم‌نمی‌خواد هیچ ربطی به این یارو پیدا کنی .

_ پسر خوبی باشی،پیدا نمی‌کنم.

_ الان من رو تهدید کردی؟

_ اوه، نه به هیچ عنوان عزیزم .

پوفی کشید و پنجره را پایین کشید.

_ حالا کجا می‌ریم؟

_ یک جای خوب .

_‌ خب کجا ؟

_ دختر چقدر فضول شدی تو!

_ بلاخره همنشینی با دوستان بی تاثیر نیست.

_ رو که رو نیست.

_ اختیار دارین قربان .

_ آخر از دست تو، کچل میشم.

بلند زدم زیر خنده. فکرش هم خنده دار بود، تصور کامیار آن هم‌بدون مو،فاجعه بود.

_ بخند، خنده هات هم قشنگه برام .

از حرفی که زد خجالت کشیدم و خنده‌ام به سرفه تبدیل شد.

_ دیدی، جنبه تعریف هم نداری که .

بریده بریده گفتم:

_ خیلی هم دلت بخواد.

_ رسیدیم

_ نگاهی به اطراف کردم.

@sani.v.n
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
737

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین