. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #41
# پارت ۳۷

یا خدا، چطوری اومدیم چین.

_ چرا وا رفتی؟ این‌جا محله چینی‌ها است.

_ لندن هم مگه محله چینی داره؟

_ لندن خیلی جای دیدنی داره. پیاده شو.

سری تکان دادم و پیاده شدم. باور همچین چیزی آن هم در قلب اروپا برایم‌ عجیب بود.

محله‌ای زیبا و دلنشین که در میدان لستر شهر لندن قرار گرفته است و وقتی وارد این محله می‌شوی انگار به چین سفر کرده‌ای.

_ بیا دیگه.

از افکارم فاصله گرفتم و حرکت کردم.

چقدر زیبا بود طاق‌های بلند قرمز که به فانوس‌های کوچک و بزرگ مزین شده بود.

_ این‌جا خیلی خوشگله.

_ می‌دونستم خوشت میاد.

_ از کجا می‌دونستی؟

_ چون من خوب می‌شناسمت، وقتی که ناراحتی، یا خوشحالی یا در هر شرایط دیگه، حالت رو می‌فهمم حتی بهتر از خود خودت.

_ اگه روزی پیش اومد که ازت متنفر شدم چی؟

از حرکت ایستاد.

_ این چه حرفیه؟

_ می‌خوام بدونم.

_ نمی‌زارم‌ همیچین حسی رو تجربه کنی.

_ قول بده .

_ به اون چشم‌هات که آرامش بخش دل طوفانیم شده قسم می‌خورم هیچ وقت نزارم چنین حسی بهم پیدا کنی.

از قولی که بهم داده بود گرم شدم.

دستم را روی دلم گذاشتم.

_ چی شد گلچهره؟

_ بوی‌ غذا میاد.

_ ای‌شکمو .

_ خب دلم خواست.

_ قربون دلت بشم.

جهش خون به گونه‌هایم را حس می‌کردم، دست خودم نبود؛ اما ستایش شدن آن هم از سوی کامیار، سرمستم می‌کرد.

مگر می‌شد، عاشق تر نشد؟ مگر می‌شد چشم‌ها رابست و بی تفاوت رد شد؟
لیلا بودن هم عالم خودش را دارد، در سرای مجنون زیستن باید لیلا باشی تا بفهمی عشق چه درد شیرینی دارد.

همراه کامیار وارد یکی از رستوران‌ها شدیم و دنج ترین جای ممکن نشستیم.

_ خب چی می‌خوری؟

_ هرچی به غیر از سوسک و مارمولک.

_ اینجا سوسک تنوری‌های خوبی داره.

_ تورو خدا بریم، پشیمون شدم.

_ بزار من سفارش بدم.

_ بخدا اگه چرت و پرت باشه حسابت رو می‌رسم.
کامیار لبخندی زد و به گارسون سفارش را داد.

منتظر غذا بودیم

_ به چی فکر می‌کنی؟

_ بابا امروز هم رفت سرکار.

_ خب چه اشکالی داره؟

_ نباید خودش رو خسته کنه.

_ عمو حواسش به خودش هست.

_ اره مشخصه

_ نگرانی تو رو می‌فهمم؛ اما نباید بهش سخت بگیری.

_ بزار برگردیم خونه، برنامه‌ها دارم.

_ می‌خوای چی‌کار کنی؟

_ می‌فهمی.

@sani.v.n
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #42
#پارت ۳۸

_ بگو، اذیت نکن. غذا‌ها رو آوردن.

_ اول غذا، حالا ببینم چی سفارش دادی!

گارسون بشقاب‌های حاوی غذا رو روی میز گذاشت.

به محتویات بشقابم نگاهی کردم و گفتم:

_ حالا اسم این غذا چیه؟

_ دامپیلینگ.

_ چیچیلینگ؟ چرا میخندی .

_ این غذا اسمش دامپیلینگ هست، دامپیلینگ در اصل از خمیر نشاسته درست می‌شه و داخلش با محتویات خوشمزه‌ای مثل گوشت و سبزیجات پر می‌کنند و یا به صورت آب‌پز یا بخار پز یا در روغن سرخ می‌کنند.

_ مثل پیراشکی گوشت خودمونه؟ حالا چرا این غذا رو انتخاب کردی؟

_ اولا چون خیلی خوشمزه‌است و بعدش این‌که همین دامپیلینگ یکی از غذا های معروف و پرطرفدار چینی‌ها هستش و شب سال نو چینی این غذا حتماً سرو می‌شه.

_ الان عید چینی‌ها هم هست؟

_ از دست تو! بخور یخ کرد.

گازی به دامپیلینگم زدم، کامیار واقعا حق داشت به شدت خوشمزه بود.

_ خب نگفتی چه نقشه‌ای برای عمو داری؟

_ واقعا این چیچیلینگ خوشمزه است .

_ چرا می‌پیچونی؟

_ آخه خودمم خیلی مطمعن نیستم .

_ هیچ وقت معلوم نیست تو فکرت چی می‌گذره.

_ این خوبه یا بد ؟

_ نمی‌دونم .

_ من واقعا نگران بابا هستم.

_ درک می‌کنم؛ اما عمو بچه که نیست.

_ شما مردها از هزار تا بچه، بچه‌تر هستید.

کامیار ابرو‌هایش را درهم کشید.

_ که این‌طور خانوم خانوما.

_ لبخندی زدم و غذایم را تمام کردم .


@sani.v.n
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #43
# پارت ۳۹

بعد از این‌که کامیار پول غذا رو حساب کرد از رستوران خارج شدیم.
نگاهم به گربه‌های سرامیکی افتاد که اکثراً پشت هر ویترینی خود نمایی می‌کردن.

_ جریان این همه گربه چیه؟

کامیار خنده‌ای کرد و گفت :

_ منم نمیدونم .

با تعجب گفتم‌:

_ نمیدونی؟ خیلی ساده است که .

_ جداً ؟

_ آره دیگه، مطمعن نیستم؛ ولی فکر می‌کنم یه جور نماد شانس و خوش شانسی آوردن باشه.

_ می‌خوای یکیش رو بخریم .

_ من خیلی به شانس اعتقادی ندارم.


تقریبا به ماشین رسیده بودیم . کامیار همان‌طور که در سمت خودش را باز می‌کرد گفت:

_ یعنی الان حضورت اینجا، توی لندن...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

بودن من این‌جا چه ربطی به شانس داره، سرنوشتم این بوده.

هردو نشسته بودیم،کامیار استارت زد و حرکت کرد.

_ تا قبل از وقتی که عمو حقیقت رو بهم بگه می‌تونم بگم فرقی با دیونه‌ها نداشتم. خیلی سخته یکدفعه رویا‌ی زندگیت رو ازت بگیرن.

_ رویا‌ی زندگی.

_ اره، منظورم آینده‌ام باتو بود. می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟

_ اگه دلم خواست جواب می‌دم.

_ بدجنس نشو.

_ حالا اول بپرس.

_ وقتی که ازهم دور بودیم، حتی قبل از این جریان‌ها، باز به من فکر می‌کردی؟ به قول و قرارمون؟ به زندگی باهم؟

نگاهم به روبه رو دوخته بودم، چه باید می‌گفتم!
از این‌که مدام حتی در خیالم هم، بیخیالش نبوده‌ام.
از این‌که شب‌هایم را به امید داشتن او به صبح می‌رساندم.

تلخ لبخند زدم.

_ من همیشه پای قول‌هایی که میدم می‌مونم.

_ اگر جریان عمو واقعیت داشت چی ؟

_ حالا که نداره .

_ اگه داشت چی ؟

_ تاحالا مجبور بودی؟ تاحالا سعی کردی بین بد و بدتر انتخاب کنی؟
جبر به زندگیم چنگ انداخته بود، من باید انتخاب می‌کردم.
زندگیم متشنج شده بود. من از بین بد و بدتر، بد و انتخاب کردم خودم رو قربانی کردم تا خانوادم، پدرم، مادرم، همه‌ی آدم‌هایی که الان ازشون دور هستم راحت زندگی کنند.

_ فداکاری بزرگی کردی، ولی منم قربانی کردی!

_ اون موقع‌ها فکر می‌کردم من و تو دستخوش بازیچه تقدیر شدیم. شاید مال هم نیستیم.

_ با همین توجیح‌های بچگانه خودت رو گول زدی پس؟

_ تو عاشقی بودی که عشقت رو ازت گرفته بودن؛ اما من لیلایی بودم که هم باید در تب مجنون می‌سوخت و هم دور از خانواده، عروس مردی دیگر می‌شد.

_ خوشحالم که سرنوشت ما این نشد.

بغضم را قورت دادم.

_ منم خوشحالم .


@sani.v.n
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #44
# پارت ۴۰

پا‌هایم را روی هم انداخته بودم و طلبکارانه نگاهم را به تابلو مقابلم دوختم.

_ الان با من قهر کردی؟

خودم را به نشنیدن زدم.

کلافگی‌اش را به شدت حس می‌کردم.

_ چرا آخه به حرفم گوش نمی‌کنی؟

پوزخندی کنار لبم جا خوش کرد .

_ موشک، جواب موشک .

_ لجبازی، اصلا شایسته دختری به سن و سال تو نیست عزیزم.

عصبی شدم و با دلخوری گفتم:

_ وقتی به حرف‌هام اهمیتی نمیدین و هرکاری دلتون می‌خواد رو انجام می‌دید من باید چی‌کار کنم؟

_ گفتم که، یه جلسه ضروری بود.

از روی صندلی بلند شدم.

_ قرارمون این‌ نبود بابا.

_ می‌دونم، حق داری .

_ اگه اتفاقی می‌افتاد چی ؟

_ الکس همراهم بود .

_ الکس از من یا کامیار بيشتر مراقبتونه؟

_ نه؛ اما پسر خوبیه.

_ سفسطه نکنید.

_ اگه قول بدم قبوله؟

_ البته اگه زیرش نزنید .

_ قول می‌دم و زیرش نمی‌زنم، مردانه

_ قبوله .

بابا روی صندلی‌اش کمی جا به جا شد

_ خانم خانوما، شماهم یه قول‌هایی دادی یادت که نرفته.

ابرو‌هایم را بالا انداختم

_ منظورتون کدوم قوله؟

_ امتحان ورودی دانشگاه

_ قبول می‌شم.

_ چه مطمعن.

_ دیگه، دیگه

چرخی زدم و تعظیمی کوچک کردم .

_ یکم استراحت کنید تا بگم آنی سوپتون رو بیاره.

_ من حالم خوبه، برو سراغ درس‌هات.

_ چشم اولیاحضرت.

چشمکی زدم و از اتاق بابا بیرون آمدم.
صدا‌ی زنگ در، نوید از آمدن معلم سرخانه‌ام را می‌داد. تا روز آزمون فقط یک ماه باقی مانده بود.
پوفی کشیدم و راهی اتاقم شدم.

@sani.v.n
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #45
# پارت۴۱

من باور دارم که امروز شما موفق می‌شین، عیسی مسیح پشتیبان تون باشه.

این صدای آنی بود که برایم داشت دعا می‌خواند.
جرعه‌ای از آب پرتقال باقی مانده در لیوان را مزه کردم.

_ اوه، آنی عزیزم ازت ممنونم. باور کن دل تو دلم نیست دارم از استرس سکته می‌کنم.

آنی کنارم نشست و دستم را گرفت.

_ راستش هیچ وقت برای من پیش نیامد که بخوام به جایی برسم. اگر هم می‌خواستم باز هم نمی‌شد شرایط و مشکلات هیچ وقت نزاشت که من به تحصیل حتی فکر کنم؛ اما هیچ وقت امیدم را از دست ندادم. همیشه باورم این‌ هست که یک روز منم به آرزو‌هام می‌رسم.

_ قطعاً همین‌طوره عزیزم.

گرم صحبت با آنی بودم که کامیار صدایم کرد.

_ گل چهره کجایی پس؟

از روی صندلی‌ام بلند شدم.

_ آنی عزیزم، از روحیه‌ای که بهم دادی ممنونم حرف زدن با تو حالمرو بهتر کرد.

آنی متقابلا لبخند زد و تا خواست چیزی بگوید کامیار وارد آشپزخانه شد.

_ چرا جواب نمیدی؟

قری به گردنم دادم و گفتم :

_ وای کامیار، شهر رو چرا بهم می‌ریزی؟ گم که نشدم

_ یک ساعت دیگه آزمون شروع میشه و تو انگار نه انگار.

کیف کوچیکی که در آن چیزی جز مداد و پاک کن نداشتم را از روی میز برداشتم و بدون حرف از کنارش رد شدم. بابا جلوی در ایستاده بود.

_ خدا پشت و پناهت دخترم.

دلا شدم و دستش را بوسیدم

_ نکن دختر جان

_ برام دعا کن بابا.

_ امیدت به خدا باشه عزیزم برو که دعای منم بدرقه راهته.

سوار ماشین شدم و کامیار بی وقفه حرکت کرد.
بعد از کمی جلوی دانشگاه پیاده شدم.

_ همین جا منتظرت هستم مراقب خودت باش.

در جواب به کامیار، سری تکان دادم و به راه افتادم.
@at♧er
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #46
# پارت ۴۲

وارد ساختمان بزرگ کالج شدم. روزی دیدن همین ساختمان آرزویم بود. باورم نمی‌شد که حالا شاید بخواهم در این‌جا درس بخوانم.

کالج کوئین مری، رتبه صدو بیست هفتم جهانی را دارد و کار های آموزشی و تحقیقاتی زیادی در زمینه پزشکی و داندان‌پزشکی انجام داده است. و اگر قصد تحصیل در رشته حقوق را داشته باشید یکی از بهترین مراکز می‌باشد چون رتبه رشته‌‌ی حقوق آن بعد از دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج در جایگاه سوم قرار دارد. تا به حال محققان این دانشگاه موفق به کسب شش جایزه نوبل شده اند و پردیس اصلی این دانشگاه در کنار کانال ریجنت در نزدیکی شرق لندن می‌باشد.

صندلی‌ام را پیدا کردم و منتظر نشستم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
مراقب که زنی جوان و قد بلند بود برگه‌ سوال و جواب را مقابلم گذاشت.
شروع به جواب دادن کردم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که اعلام کردن وقت به پایان رسیده
نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. تقریبا سه ساعت از شروع آزمون گذشته بود.
بیشتر سوال‌ها را جواب داده بودم. برگه‌ام را تحویل مراقب دادم و از جایم بلند شدم. سرم درد می‌کرد و ضعف کرده بودم.
نفهمیدم چه شد و محکم با جسمی سخت برخورد کردم و روی زمین افتادم.

_ دوشیزه حالتون خوبه؟

گنگ نگاه کردم. مردی با کت و شلوار طوسی جذب و کراوات زده بهم زل زده بود.

از روی زمین بلند شدم

_ اوه، خیلی معذرت می‌خوام.

_ گل چهره خوبی؟

اسم مرا از کجا می‌دانست؟ به چهره‌اش دوباره نگاه کردم. خودش بود اما این‌جا چه می‌کرد.

_ خوبم، درست می‌بینم؟ این‌جا چیکار می‌کنی؟

به کارتی که دور گردنش انداخته بود اشاره‌ای کرد و با خنده گفت:
_ خیرسرم، مراقبم مثلا.

لبخندی زدم و ادامه دادم

_ از دیدنت خوشحال شدم.

_ انگار حالت خوب نیست می‌خوای همراهت بیام؟

_ نه نیازی نیست خوبم. کامیار بیرون منتظرمه.

_ باشه مراقب خودت باش.

خواستم قدمی بردارم که دوباره سرم گیج رفت و نرده کنارم را فوری گرفتم.

_ چی شدی تو؟

_ خوبم، چیزی نیست.

_ چرا لج می‌کنی. صبر کن تا ماشین باهات میام.

به ناچار قبول کردم و هم‌راه شدیم.

_ چرا این‌قدر به خودت فشار آوردی دختر، رنگ به رو نداری.

_ از استرسه .

طولی نکشید که به خروجی کالج رسیدیم.

_ خیلی ممنونم ازت.

_ ماشین کجاست؟

نگاهم را به اطراف دوختم که با قیافه نگران و عصبی کامیار مواجهه شدم.

_ همین نزدیکی‌‌ها است. خودم می‌رم. تا همین‌جا هم کلی بهت زحمت دادم.

_ مطمعنی که نمی‌خوای بیام؟

_ باور کن خوبم.

_ خیلی خب مراقب...

_ این جا چخبره ؟

صدای کامیار بود. ته مانده انرژی‌ام را جمع کردم

_ چیزی نیست، یکم فشارم افتاده. ممنون شروین جان خیلی زحمت کشیدی.

شروین :

_ این چه حرفیه. کاش می‌زاشتی بریم دکتر.

کامیار:

_ خودم می‌برمش. ممنون

شروین:

_ اوکی، امیدوارم به زودی ببینمت مراقب خودت باش. خدانگهدار.

من:

_ خدانگهدار.

کامیار:

_ به سلامت.

با کمک کامیار سوار ماشین شدم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.


@at♧er
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #47
# پارت ۴۳

پلک هایم را که از شدت سنگینی روی هم‌ افتاده بود به زور باز کردم.
تشنه‌ام بود و تمام تنم درد می‌کرد.

_ بلند نشو، استراحت کن.

نگاهم را به چشمان نگران و دلخور کامیار دوختم.

_ تشنمه.

_ بزار سِرُمت تموم بشه.

حالم چقدر بد بود و خودم خبر نداشتم. اصلا کی از هوش رفتم و کی به بیمارستان آمدم. ذهنم پر از سوال‌های بی جواب بود.

نگاهم را به چشمان کامیار دوختم و گفتم:

_ واقعا این همه ناراحتی لازمه؟

دستی در موهای خوش حالتش کشید

_ مگه ناراحتم؟

_ من تو رو خیلی خوب بلدم، اگه بلد نبودم هیچ وقت بهت نمی‌گفتم که از من ناراحتی.

_ آفرین به تو، سِرُمت تموم شد می‌رم پرستار رو صدا کنم.

چشم‌هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. طولی نکشید که کامیار همراه پرستار برگشت.
سوزن را از دستم خارج کرد و کمک کرد روی تخت بشینم. حالم بهتر شده بود و خودم می‌توانستم راه بروم. بدون هیچ حرفی شانه به شانه کنار یکدیگر، هم قدم‌شدیم.
در ماشین را برایم باز کرد و سوار شدم. خودش هم پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
بوی سیگارش فضا را پر کرده بود.

_ جواب سوالم رو ندادی!

پوک محکمی از سیگارش گرفت و گفت:

_ بچه تر که بودیم، خیلی دلم می‌خواست اولین آدم زندگیت باشم. یکم که گذشت فهمیدم درسته اولین بودن مهمه؛ اما نه به اندازه آخرین نفر بودن. الان دیگه اولی یا آخری اهمیتی نداره،فقط می‌خوام تنها آدم زندگیت باشم.

ابرویم را بالا انداختم

_ تو تنها‌ترین آدم زندگی منی. ولی عزیزم فکر نمی‌کنی یکم وسواس بیش از حد به خرج دادی؟ جایی برای نگرانی نیست.

مشتش را به فرمان کوبید

_ آره درست میگی، من وسواس دارم.
وسواس آدم حسابی بودن. چندوقت یک‌بارهم آدمای اطرافم رو چک می‌کنم که اگه ناحسابی بودن از زندگیم بذارمشون کنار. آروم از زندگی‌ام حذفشون کنم،چون معتقدم آدم‌هایی که باهاشون در ارتباطم یک جوری نشون دهنده شخصیت خودم هستن. برای همین‌که تعداد آدم‌های دورم،از انگشت‌های دستم کمتره.
برای من مهمه کم باشن؛ اما با کیفیت باشن.

بغض بدی به گلویم چنگ انداخت.

_ حالا دیگه من برای تو بی کیفت شدم؟

_ منظورم تو نبودی. بهت گفته بودم از این شروین خوشم نمیاد. اگه حسابی بود که از زندگیم حذف نمی‌شد.

_ خودت هم خوب می‌دونی که من روحمم خبر نداشت که اون اون‌جا مراقبه. اصلا از کجا می‌دونستم که تدریس می‌کنه و استاد اون کالجه. تو بی جهت نگرانی و بی جهت داری همه چیز رو بهم می‌ریزی.

_ اطلاعات دقیقی هم داری ماشالا.

حرصم گرفته بود، عصبی گفتم:

_چرا این‌قدر حسودی می‌کنی؟

_ حسودی نمی‌کنم، من ادعای مالکیت می‌کنم.
حسودی برای زمانیه که یک چیز رو می‌خوای که برای تو نیست؛ اما ادعای مالکیت یعنی دفاع کردن از چیزی که همین الانشم واسه توعه.

عصبانیتم را به ناگاه فراموش کردم. حرفش آن‌قدر به جانم نشست که حد نداشت.

_ کامیارم، باور کن قرار نیست اتفاقی بیفته،من مال خود خودتم،تا ابد و یک روز.

ترمز کرد و نگاهش را به نگاهم دوخت.

_ یکم تند رفتم قبول. گلچهره بهم قول بده وقتی که اشتباه می‌کنم دوستم داشته باشی. وقتی که می‌ترسم،دوستم داشته باشی.
وقتی که حالم خوب نیست، دوستم داشته باشی.
وقتی که نگران خودم و خودت هستم،دوستم داشته باشی.
من تنها چیزی که نیاز دارم تویی.

_ قول می‌دم عزیزم.

@at♧er
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #48
# پارت ۴۴

تو اتاقم بودم و سرم گرم مرتب کردن کمد لباس‌هایم بود.

آنی در زد و وارد اتاق شد.

_ خانم، براتون قهوه آوردم.

_ ممنونم، لطفا بزارش روی میز.

آنی فنجان قهوه را روی میز گذاشت

_ با من امری ندارید؟

_ یک دقیقه بیا لطفا.

آنی لبخندی زد و پیشم آمد.

از داخل کمد ماکسی بلند لیمویی رنگی که برایم تنگ شده بود را بیرون کشیدم

_ این لباس برای من تنگ شده، بیش‌تر از یک بار هم نپوشیدمش بیا برای تو.

آنی سرش را پایین انداخت

_ ممنونم خانم؛ اما نمی‌تونم قبول کنم

_ چرا؟

_ من رو چه به پوشیدن این لباس‌ها.

_ مگه چه اشکالی داره.

_ از لطف شما ممنونم خانم؛ اما نوکر جماعت‌ از اون روزی که چشم باز می‌کنه بدبخته.

_ نه تو بدبختی، نه پیشونی‌ات سیاه نوشته شده.

_ فکر نمی‌کنم.

_ چی شده آنی؟ اون روز کلی بهم امید دادی، انرژی مثبت ازت گرفتم.چی باعث شده که الان این‌قدر ناامیدانه حرف بزنی.

_ بچه که بودم،همیشه از عصر‌ها بدم می‌اومد
همه عادت داشتن بعد از ناهار بخوابن و من تنها‌ترین بچه‌ی جهان می‌شدم. بدون هم‌بازی، بدون تفریح، بدون هم صحبت، بدون دلخوشی.
از اون موقع به بعد همیشه برام عصر شد، الان هم عصره،خیلی عصره.

دستش را گرفتم.

_ خیلی وقت بود که دلم می‌خواست باهم صحبت کنیم. من هیچ چیزی از تو و گذشته تو نمی‌دونم. من فقط آنی رو می‌شناسم که الان مقابلمه و مثل دوستم می‌بینمش.

تاحالا به آپارتمان‌ها دقت کردی؟سقف زندگی یکی، کف زندگی یک آدم دیگه است. این دنیا هم مثل آپارتمان می‌مونه. سقف آرزو‌های یک آدم، کف آرزو‌های یکی دیگه است. این‌که،تو در این جایگاهی و من در این جایگاه نباید باعث بشه فکر کنی تا ابد قراره اوضاع بد بمونه.
تو‌ام حق داری خوب زندگی کنی،درس بخونی،عاشق بشی،ازدواج کنی؛ اما باید براش تلاش کنی نه فقط از سرنوشتت گلایه کنی.

آنی روی زمین نشست.

_ شما چه می‌دونید که این‌ روزگار لعنتی با من چه کرده، عشق؟ بیزارم ازش.

کنارش نشستم.

_ بیزاری؟

_ آدم‌ها همیشه از جایی سقوط می کنن که بهش تکیه کردن‌.

مادرم زنی زیبا بود؛ اما ساده. در عمارت والبرگ خدمتکار بود.
تام والبرگ، تنها پسر ،والبرگ‌ها عاشق خدمتکارش میشه. یعنی مادرم.
مادرم،میراندا دل می‌بازه و عاشق تام میشه.
کجای دنیا عشق یک فقیر و ثروت مند جاودانه شده؟
وقتی، کاترین پا به عمارت می‌زاره. اوضاع عوض میشه. والبرگ‌ها دلشون می‌خواست که تام با کاترین دختر عموش ازدواج کنه. شارلوت، مادر تام،وقتی از جریان رابطه تام و مادرم باخبر شد
بی رحمانه مادرم رو با یک بچه تو شکم از عمارت انداخت بیرون. والبرگ‌ها خیلی بانفوذ بودن.سپرده بود هیچ جا مادرم رو راه ندن. حتی دلش به حال نوه‌ی خودش،اونی که از خون خودش بود نسوخت.
مادر بیچاره‌ی من هم رفت یک شهر دیگه.
خیلی سخته که حاصل یک عشق دروغین باشی. جلوی چشم‌های کسی که از گوشه و استخوانشی قد بکشی و براش یادآور اشتباهش باشی.


بغض آنی شکست‌. بغلش کردم.

_ عزیزدلم متاسفم واقعا.

@at♧er
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #49
# پارت ۴۵

_ از همون بچگی‌ قسم خوردم که یک روز انتقام خودم و مادرم رو می‌گیرم. بزرگ شدم و قدکشیدم
هیجده سال بیش‌تر نداشتم که خودم رو باهر جور مکافات که شده بود وارد عمارت پدرم کردم.
فقط منتظر یک فرصت بودم تا زهرم رو بهشون بریزم.

_ خب چی شد؟

_ هیچ وقت، اوضاع باب میل آدما پیش نمی‌ره. کاترین سخت مریض شد و من فکر کردم اونم داره تاوان پس میده. تو بهبوحه‌ی مریضی کاترین، پیتر برگشت.

_ پیتر؟ کی هست حالا.

_ پسر کاترین.

_ منظورت برادرته؟

_ نه، اون برادرم نیست. پیتر از شوهر اول کاترینه.

_ اوه خدای من، یعنی کاترین قبلا ازدواج کرده بوده؟

_ پولدار که باشی هیچ چیز برات عیب نیست. شوهر اول کاترین یک اشراف زاده بوده و وقتی فوت می‌کنه همه‌ی ثروتش به پیتر و کاترین می‌رسه. چرا والبرگ‌ها باید از همچین موقعیتی می‌گذشتن.

_ خب بعدش چی شد؟

_ من آدمی نبودم که بخوام عاشق بشم، به خودم، تلنگر می‌زدم که اومدم فقط انتقام بگیرم. زیبایی چهره‌ام رو مدیون مادرم هستم و همین باعث شد که پیتر نسبت به من بی میل نباشه. دلم نمی‌خواست داستان مادرم دوباره تکرار بشه. دست خودم نبود؛ اما نفهمیدم کی منم بهش دل باختم. یادم رفت برای چی پا گذاشتم تو اون عمارت. عاشقش شده بودم. عاشق پسر زنی که زندگی خودم و مادرم رو به لجن کشید. روز‌های آخری که حال کاترین بد بود، وصیت کرد پیتر با ایزابلا از اقوام پدری پیتر ازدواج کنه. تاریخ داشت تکرار می‌شد.

_ خب پیتر چی کار کرد؟

_ آدم‌ها،سریع تر از چراغ‌های سر چهار راه‌ها رنگ عوض می‌کنند. منکر همه چیز شد.

_ همه چیز؟

@at♧er
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #50
# پارت ۴۶

_ اونی که فکر می‌کردم می‌خواد کامل کننده من باشه، بدجوری ناقصم کرد.

_ آه عزیزم، نباید بهش اعتماد می‌کردی.

_می‌گید نباید اعتماد می‌کردم؛ ولی آدم چطور به کسی که از ته دل دوستش داره اعتماد نکنه؟

_ آنی عزیزم، اون اگه واقعا دوستت داشت این کار رو باهات نمی‌کرد.

_ احمق بودم، انتظار برای کسی که اولویتش نیستی ازت فقط یک احمق می‌سازه.

_ نه عزیزم. تو احمق و ساده نیستی و نبودی. فقط طرف مقابلت نمک نشناس و بی لیاقت بوده.

_ یک روزی، خودم رو پس می‌گیرم. از تمام آدم‌هایی که سیلی محکمی به صورت ساده‌ی محبتم زدند. خودم رو پس می‌گیرم تا جای خالی من را یک نفر از جنس خودشان پر کند این‌که سکوت کنم تا احساساتم را جریحه دار کنند
احمقانه‌ترین شکل سادگیه.

_ حق داری، غم زیادی رو تحمل کردی.

_ مو‌هایم سفید شد بخاطر مردی که قرار بود با عاشقی روسفیدم کنه.

تن نحیف آنی را که از خشم و غم می‌لرزید را در آغوش کشیدم.

_ گریه کن آنی، خودت رو خالی کن.

آنی با هق هق گفت:

_ هیچ وقت نمی‌بخشمش گلچهره خانم.

_ آروم باش عزیزم، همه چیز درست می‌شه.

دلم به حال این دختر واقعا سوخت. چه غمی رو تحمل کرده بود این همه مدت.

کاش آدمیزاد می‌توانست یک جا از زندگی را قیچی کند. ببرد و محو کند. همان بخش‌هایی از زندگی که دیگر جانت نمی‌رسد فراموششان کنی. نمی‌توانی تلخی‌اش را نادیده بگیری یا درد تجربه‌اش را تحمل کنی. کاش آدمیزاد،می‌توانست روح خودش را درآغوش بگیرد و بگویید: لطفا غم ها و رنج هایم را به یادم نیار، بگذار در بی خیالی خودم بی خیال از همه چیز نفس بکشم و زندگی کنم.

@at♧er
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
737
پاسخ‌ها
13
بازدیدها
154

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین