. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #2
مقدمه

پاییز که می‌شود، قدم‌هایم را آرام‌تر بر می‌دارم و صدای آهسته خش‌خش برگان در زیر پاهایم ریتم موسیقی‌ام می‌شود و بی هدف به رو به رو خیره می‌شوم. پاییز خوب می‌داند که شب‌های من پر شده از کابوس‌هایی که ابهت‌شان را از دلهرهایم گرفته است، از توهماتی که بوی مرگ می‌دهد.
دلگیرم! دلگیرم از تمام آدم‌هایی که ناجوان مردانه به قضاوتم نشستند وبی‌خبرند از آتشفشان وجودم، از طغیان شلعه‌های سرکشی که زبانه می‌کشد تا مغز سلول‌هایم و خاکستر می‌کند جوانه‌های امید را در دلم.
از خودم که در خودم گم‌گشته‌ام و این روزها این‌قدر از خودم دور شده‌ام که دیگر رنگ‌ چشم‌هایم را هم فراموش کرده‌ام.
یادت هست که می‌گفتی مراقب دریای وحشی چشم‌های قشنگت باش؟
بی خیال، خوب می‌دانم که دیگر تو هم رنگ چشم‌هایم را به یاد نداری.
حالا که رفته‌ای و این‌جا تنهاترین حوای سرزمین سیب‌هایم ،حالاکه از بهشت چشمان تو رانده شده‌ام، بگذار پاییز میان من و تو قضاوت کند.
پاییز راست می گفت، دل‌تنگتم و دل تنگی دار می‌زند گاه گلو را،گاه احساسات را!
پاییز بگو برگردد جای خالی‌اش بدجور کنارم درد می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #3
با تابش نور روی صورتم چشم‌هام رو باز کردم.
کش و قوسی به تنم دادم و از رو تخت بلند شدم، حسابی دلم ضعف می‌رفت. بی توجه به موهای فرم که بلندیش تا پایین کمر می‌رسید و دورم افشون شده بود، به سمت در رفتم. همین که در رو باز کردم با چهره ملوک مواجه شدم که سینی صبحانه در دست داشت.

_ سلام خانم کوچیک صبح بخیر، براتون صبحانه آوردم

ابروم رو بالا انداختم و گفتم:

_از کی تا حالا این‌قدر مهربون شدی؟ صبحانه رو میاری بالا!

_آقا مهمون دارن، مونس خانم فرمودند که شما تا وقتی که ایشون نرفتن تو اتاق‌تون بمونید.

قری به گردنم دادم و گفتم:

_بابا مهمون داره؟ نفهمیدی کیه؟ کی اومده؟

_ خانم کوچیک جان تصدقت بشم! بیست سوالی راه انداختیا! نمی‌شناسمش.

_حالا چرا ترش می‌کنی ملوک جون؟ باشه می‌تونی بری.

سینی صبحانه رو گرفتم و در رو بستم، فکرم حسابی درگیر مهمونی بود که بابا داشت. لیوان آب‌میوه‌ای که داخل سینی بود رو برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.
دست خودم نبود و فضولی‌ام حسابی گل کرده بود، آروم در اتاقم رو باز کردم و به راه رو خالی نگاه کردم، تقریبا کسی نبود. آروم و آهسته به سمت اتاق پدرم رفتم و پشت درگوش ایستادم.
انگار با هم مشاجره داشتند.صدای پدرم رو می‌شنیدم که می گفت:
_ یک کم دیگه صبرکن، بهم مهلت بده.

_ دیگه چقدر صبر کنم جهانگیر؟ این‌همه مدت کافی نبود؟ چه مهلتی؟

_ زندگیم رو بهم نریز، تو که این‌همه صبوری کردی، یک کم دیگه هم روش.

_ من هر چی میگم نرِ، تو میگی بدوش، دِ آخه مرد حسابی تحمل منم حدی داره.

_گل چهره هنوز بچه است، تازه هجده سالشه.

_ تا الآن هم کلی بزرگ شده، کجا بچه است؟

از شنیدن اسم خودم و این که من موضوع بحث بودم مغزم هنگ کرد. برای تجزیه و تحلیل چیزهایی که شنیده بودم، نیاز به هوا داشتم. با شنیدن صدای پای کسی که داشت به طبقه بالا می‌اومد، فوری به اتاقم برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #4
# پارت ۲

نزدیک‌های ظهر بود و من همچنان تو اتاقم مونده بودم. شاید اگه اون حرف‌ها‌‌ رو نشنیده بودم، الآن اوضاعم خیلی فرق می‌کرد.
یعنی اون مرد از من چی می‌خواست؟
تو افکار خودم غرق بودم که در اتاقم باز شد و قامت عمه شکوه توی چهارچوب در نمایان شد. می‌دونستم اومدن عمه شکوه بی علت نیست و یک ربطی به اون مهمون ناخونده داره.
عمه با مهر لبخندی زد و گفت:

_ مهمون نمی‌خوای؟

لبخندی زدم و با خون سردی گفتم:

_ خوش اومدی عمه جان.

عمه روی تخت کنارم نشست. دلم رو به دریا زدم و گفتم:

_این‌جا چه خبره عمه؟ می‌دونم که حضورتون این موقع روز این‌جا دلیل دیگه‌ای جز دل‌تنگی‌ داره.

_ نمی‌دونم چرا همیشه هر وقت نوبت کارهای سخت میشه، من برای توضیح پیش قدم میشم.

_چی شده عمه؟ بهم بگو، بخدا دل تو دلم نیست.

عمه دستش رو روی طره‌ای از موهای فرم کشید و گفت:

_ امروز اون مردی که مهمون پدرت بود، بهادر بود.

با شنیدن اسم بهادر ناخودآگاه به یاد کامیار افتادم، قلبم دیوانه‌وار در سینه دوباره تپش گرفت.

_ بهادرخان! دوست قدیمی بابا؟

_بله همون بهادر خان.

_خب!

_ راستش، پدرت یک مدتی اوضاع خوبی نداشت، یعنی مجبور شد یک مبلغ سنگینی رو از بهادر قرض کنه و حالا اون... .

_ اون‌هم برگشته تا قرضش رو پس بگیره.

_ بله همین طوره؛ ولی همه ماجرا همین نیست. بهادر با پدرت شرط کرده بود که اگه تا تاریخ مشخص نتونه بدهیش رو پس بده، اون وقت تو رو... .

_ من رو چی؟

_ تو رو به عقدش دربیاره.

یخ کردم. قدرت تحلیل چیزهایی که شنیده بودم رو نداشتم، عمه دستم رو گرفت.

_ البته پدرت از بهادر وقت خواسته، تو نگران این چیزها نباش، انشاءالله درست میشه.

انگار قدرت تکلمم رو از دست داده بودم، شوکه بودم و نمی‌تونستم هیچ کاری کنم. بهادر جای پدر من بود و بابام چطور راضی شده بود که این شرط رو قبول کنه؟!
ذهنم پر شده از سوال و من مونده بودم و هجوم وحشتناک افکاری که ذره ذره داشت وجودم رو نشخوار می کرد.
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #5
#پارت ۳

دو هفته از اون روز می‌گذشت، بهادر توی این مدت چند باری دوباره به خونه‌مون اومده بود.
اوضاع زندگی‌مون یک دفعه عوض شده بود. مامان مونس دائم در حال گریه بود و بی تابی می‌کرد، پدرم انگار یک شبِ پیر شده بود.
خونه، خونه‌ی همیشگی نبود. غم از دیوار‌های خونه بالا رفته بود.
و من‌ دیگه اون دختری نبودم که صدای خنده هایش گوش فلک رو کر می‌کرد.
حالم، شبیه حال ماهی قرمز کوچکی بود که به جای اقیانوس در تنگ کوچک شیشه‌ای گیر افتاده بود.
و من مانده بودم و یک دنیا حسرت، یک دنیا درد.
چه باید می‌کردم؟ اصلاً مگه چاره‌ای هم بود!
می‌دونستم شروع این تصمیم خط بطلانی بر تمام آرزوهایم، عشقم، می‌شود
و چقدر درد داره فراموش کردن!

کنارپدرم نشستم و هر دو منتظر به‌هم چشم دوخته بودیم. پدرم سکوت بین‌مون رو شکست .

- حتماً پیش خودت فکر کردی من چقدر پدر بی مسولیتی هستم. حق هم داری؛ اما من هیچ وقت برای تو چنین چیزی رو نمی‌خواستم. تو تنها بچه منی، هجده سال تمام بزرگت کردم. ذره ذره قد کشیدنت رو تماشا کردم فکر می‌کنی برام راحتِ که رو هم‌خون خودم معامله کنم؟ این‌‌قدر بی غیرت نیستم .

به چشم‌های نگران پدرم نگاه کردم و گفتم:

- من هیچ وقت درموردتون هم‌چین فکری نکردم.

- حرفم رو قطع نکن. من برای تو بهترین آرزوها رو داشتم و دارم. دلم می‌خواست درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی؛ اما انگار با تقدیر و قسمت نمیشه جنگی... .

- اما این خود آدم‌ها هستن که تقدیرشون رو رقم می‌زنن.

-گفتم حرف من رو قطع نکن. من حتی اگه بمیرم هم اجازه نمی‌دم بهادر تو رو با خودش ببره. تو درمورد من، پدرت، مردی که این همه سال با عشق بزرگت کرده، چی فکر کردی ؟

- من هیچ فکری نکردم، من دارم مردی رو می‌بینم که از غصه چقدر پیر شده، مادری رو می‌بینم که رو پاهاش بند نیست. شما می‌دونید که جون من به جون‌تون بسته است. چه‌طور از من انتظار دارید که نگران‌تون نباشم؟

- دلم نمی‌خواد خودت رو قربانی ما کنی، شاید اگه خودت مستقیم به بهادر جواب منفی بدی، بی‌خیال بشه.

- تا جایی که من یادم هست، بهادرخان هیچ وقت از خواسته‌اش کوتاه نیومده.

- منظور؟

- هیچی، من تصمیم رو گرفتم.

-گفتم که تو نبایدخودت رو قربانی ما کنی.

از رو صندلی بلند شدم و همان‌طور که به سمت پله‌ها حرکت می‌کردم،گفتم:

_ به قول خودتون نمی‌شه با تقدیر جنگید.
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #6
# پارت ۴

به چهره آرایش شده خودم در آیینه نگاه کردم. پوست سفیدی داشتم که با موهای مشکی رنگم تضاد قشنگی داشت، بینی کوچکی داشتم و لب هایم قلوه‌ای شکل بود. چشم‌هایم کشیده و مشکی بود با مژه‌های بلند و فر که زیبایی صورتم را دو چندان کرده بود. کامیار همیشه می گفت: چشم‌هایت جاذبه عجیبی دارد، وقتی نگاهم می‌کنی نمی‌دانی در دلم چه قیامتی می شود! نمی‌دانی چه‌قدر دوست دارم ساعت‌ها بشینم و نگاهت کنم و تو حتی پلک هم نزنی.
تو خاص‌ترینی گلچهره! حتی رنگ نگاهت هم برایم خاص است و خدا می‌داند که چه‌قدر مجذوب این چشم‌های وحشی جذابت هستم.
با یادآوری دوباره کامیار دستم را روی قلبم گذاشتم و قطرهای اشک آرام روی گونه‌ام شروع به چکیدن کرد. حال دلم خوب نبود و امروز من غمگین‌ترین عروس شهر بودم!
از اتاقم بیرون آمدم، جمعیت زیادی در خانه نبود، مادرم مدام گریه می‌کرد و عمه شکوه سعی در آرام کردنش داشت.
حال خودم دست کمی از آن‌ها نداشت. انگار نفس کم داشتم، نفهمیدم چه‌طور خودم را به بالا پشت بام رساندم.
هوای تازه حالم را کمی جا آورده بود. در افکار خودم غرق بودم که متوجه حضور کسی در پشت سرم شدم، همین که برگشتم قلبم هری ریخت،کامیار بود. مردی بود که می‌پرستیدمش. به خدا حاضر بودم که حتی جان برایش دهم.
عصبی بود و نگاهش دلخور!

سعی کردم خون سردی‌ام را حفظ کنم و با آرامشی که نمی‌دانم یک دفعه چه‌طور پیدایش کرده بودم گفتم:

- این‌جا چی‌کار می‌کنید؟

- اومدم دنبال هم بازی بچگی هام، هنوز هم مثل بچگی‌هامون وقتی ناراحت و دل‌خوری میای این‌جا‌.

- اتفاقاً اصلاً ناراحت نیستم.

_ کاملاً مشخصه. قرار ما این نبود گلچهره، بود؟

بغضم را قورت دادم

- یادم نمیاد باکسی قراری گذاشته باشم.

- حالا دیگه من شدم هرکسی؟ به من نگاه کن بی معرفت، این منم کامیار! همونی که جونش به جونت وصله.

- برای گفتن این حرف‌ها دیگه خیلی دیر شده.

- تو با خودت چی فکر کردی هان؟ میشی زن عموی من خلاص؟کور خوندی لعنتی‌!

سرم را پایین انداختم و می‌دانستم در برابر مردی که الهه او هستم، نمی‌توانم مقاوم باشم.

با دادی که کامیار کشید به خودم آمدم.

- این رو تو گوش‌هات رو فرو کن گلچهره، تو مال منی فقط مال کامیاری. بخدا می‌کشمت اگه بخوای برای کسی جز من باشی. می‌کشم مردی رو که بخواد وجود من رو ازم بگیره، حتی اگه اون مرد عموی من باشه!

دلم قنج می‌رفت و من چه‌ قدر به این صدا محتاج بودم، به این نگاه، به این فریادهای عاشقانه که جانم را درخودش حل می‌کرد.
افسوس! افسوس برای تمام چیزهایی که دیگر سهمم نبود، حقم نبود و به راستی چه قدر تلخ است این جدایی! چقدر درد دارد حصاری که میان ما قد علم کرده است!

- بهترِ تمومش کنی، من حتی به خودم‌هم تعلقی ندارم چه برسه به تو.

کامیار عصبی دستی در موهایش کشید.

- معلوم می شه، تو هرجای دنیا هم که بری من دنبالت میام، درست مثل یک سایه!

تلخ خندیدم و به سمت راه پله ها رفتم.

عاقد آمده بود. روی صندلی در کنار مردی که قرار بود شوهرم شود نشستم.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد‌ و بهادرخان انگشتر جواهر نشانی که به شدت زیبا بود و به شکل قطره اشکی بود را در انگشت ظریفم جا داد.
نگاهم در نگاه خشم آلود کامیار گره خورده بود، از عکس العمل‌اش می‌ ترسیدم.
صدای عاقد چون مهیبی بر دلم شده بود.

- دوشیزه مکرمه بنده وکیلم؟

- با اجازه پدرم و بزرگ‌ترها بله.

در آن جمع فقط بهادرخان بود که خوشحال بود و بهم‌لبخند می‌زد.
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #7
# پارت ۵

برای آخرین بار به اتاقم نگاهی کردم و از راه پله پایین رفتم. غم تمام خانه را گرفته بود.
خدمتکار چمدان کوچکم را در ماشین گذاشت.
وقت، وقت خداحافطی بود. وقت دل کندن، دل بریدن.
تحمل دیدن اشک‌های مادر برای هر دختر‌‌‌ی سخت است و خدا می‌داند که من در این آتش سوختم و خاکستر شدم.
اولین نفری که در آغوشم کشید، عمه شکوه بود، زنی که با مادرم هیچ فرقی نداشت.

- دلم برات تنگ میشه گلچهره‌ی من!

بغض کرده بودم.

- من‌هم همین‌طور.

از بغل عمه بیرون آمدم و خودم را در آغوش پر مهر مادرم انداختم. بغضم چون شیشه‌ای شکست و آغوش مادرم گهواره‌ای برای تسکین درد‌هایم شد.

- دخترکم! گل نازم! من بدون تو می... .

- الهی فدات بشم، خدانکنه. گریه نکن مامان قشنگم! بذار با حال خوب برم.

دست مامان را بوسیدم و از آغوشش جدا شدم.
نوبت خداحافظی با پدرم بود، می‌گویند قهرمان زندگی هر دختری پدرش است. پدرم! همه پناهم چه قدر سعی داشت که چانه‌اش نلرزد و بغضش نترکد.
جدایی درد داشت و من لبریز از غم این هجران بودم.
از زیر قرآنی که ملوک به دست داشت رد شدم و داخل ماشین نشستم.
دلم حتی برای همین ملوک و خانم کوچیک گفتن‌‌هایش تنگ می‌‌شد.
از پشت شیشه ماشین به کاسه آبی که بدرقه راهم شده بود نگاه کردم و از تمام چیزی‌هایی که دوست‌شان داشتم دل کندم.
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #8
# پارت ۶

با احساس سردرد‌ چشم‌هام رو باز کردم.همهمه‌ی مسافران خبر از رسیدن می‌داد.
از روی صندلی‌ام بلند شدم و لباسم رو صاف کردم بهادر نگاه مهربانانه‌ای بهم انداخت

_ بیا عزیزم،بلاخره رسیدیم.

درجواب سری تکان دادم و به دنبالش راه افتادم و از هواپیما پیاده شدیم.

لندن سرد بود و سوسو‌ی باد تنم را می‌لرزاند. جلوی درب فرودگاه یه ماشین فوق العاده خوشگل و شیک پارک شده بود باورش برایم سخت بود که این ماشین برای بهادر خان باشد. راننده در را باز کرد و سوار شدیم.
هوای داخل ماشین گرم بود و سرمای تنم را درخود ذوب می‌کرد.
سرم را به پنجره چسبانیده بودم و به این شهر پر زرق وبرق چشم دوختم.
لندن،جایی که آرزویش را داشتم، قدم زدن در شب های بارانی در این شهر رویایی در کنار مردی که روزی همه‌ی آرزویم بود.

فکرم سمت کامیار پرکشید. یعنی الان کجا می‌توانست باشد.
دلم چون دریایی مواج بود،چشم‌هایم را بستم،لعنت به تو گلچهره تو حالا از آن مرد دیگری. تنم داغ بود و من در این فراق می‌سوختم،ذره ذره آب می‌شدم و چقدر سخت بود این مرگ تدریجی که به جانم چنگ انداخته بود.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #9
# پارت ۷

جلوی عمارت بزرگی پیاده شدم. راننده چمدان‌ها را از ماشین پایین آورد.همراه بهادر‌خان وارد حیاط عمارت شدم. از ورودی باغ تا خود ساختمان عمارت راه رو سنگ فرش شده زیبایی بود.در هر دو سمت باغچه های بزرگ و پر ازدرخت های سربه فلک کشیده، در سمت راست عمارت آلاچیق چوبی بزرگی قرار داشت.ساختمان عمارت، ابعادی چند ضلعی داشت با نمایی از سنگ‌های مرمرین و گران قیمت. در قسمت بالایی و بام ساختمان ایوانی بزرگ به همراه اتاقی گرد قرار داشت و اگر از پایین به ساختمان نگاه می‌کردی شبیه یک تاج بود.
در ورودی ساختمان درب بزرگ منبت کاری شده‌ای قرار داشت.در ورودی ساختمان لابی کوچیکی بود که در سمت راست آشپزخانه ای بزرگ بود و درسمت چپ سالن اصلی و روبه روی در ورودی هم راه پله ای که به طبقات بالا ختم می‌شد.
به محض ورود به داخل عمارت خدمتکار که دختر جوانی بود به استقبالمان آمد و خوش آمد گفت.

_خیلی خوش اومدید خانم.

بهادر خان همان‌طور که کلاهش را برمی‌داشت گفت:

_ انی، از این‌به بعد تو در اختیار گلچهره خانم هستی، فهمیدی؟؟

_ بله آقا چشم.

_ آفرین، حالا خانم رو به اتاقشون ببر تا موقع شام استراحت کنن.

_چشم آقا.

همراه دختری که حالا می‌دانستم نامش آنی است از پله های مرمری عمارت بالا رفتم. در طبقه اول چندین اتاق وجود داشت. پشت سر آنی وارد یکی از اتاق ها شدم.
اتاق بزرگی بود با سرویس مجهز و کامل، پرده‌های مخمل زرشکی، تخت چوبی دونفره به همراه میر آرایش و در سمت دیگر اتاق کاناپه ای کوچک وجود داشت.
با صدای آنی دست از برسی کردن برداشتم.

_ خانم با من کاری ندارید؟

_نه .

آنی لبخندی زد و از اتاق خارج شد. به سمت پنجره رفتم که رو به باغ و الاچیق باز می‌شد.
هوا سرد بود،و این سردی هم نمی‌توانست آتشفشان وجودم را خاموش کند.
من در شهری بودم که آرزویم بود اما بدون مردی که قرار بود،قرار بی قراری هایم باشد.
بدون مردی که، قرار بود آرامش شب های بی ستاره‌ام باشد.
تو باخودت چه کردی گلچهره؟
هوهو باد به صورتم سیلی می‌زد و من گر گرفته بودم در غم این عشق.
پنجره را بستم و باهزاران افکار روی تخت ولو شدم.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #10
# پارت ۸

نمی‌دونم دقیقاً ساعت چند بود که از خواب بیدارشدم. از روی تخت بلند شدم و به چهره بی رنگ و رو خودم درآیینه قدی که مقابلم بود خیره شدم. دختر مقابل خودم را نمی‌شناختم.
غم داشتم و این غم ذره ذره داشت جانم را می‌ستاند.
از چمدانم،یک دست لباس بیرون کشیدم و تن کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت طبقه پایین رفتم. یکی از خدمتکارها که نامش لیزا بود من رو به اتاق غذا خوری راهنمایی کرد.
بهادر خان پشت میز غذاخوری بزرگی نشسته بود.اما چیزی دیدم که انگار بند دلم را پاره کرد. وجودم را به آتش کشید. مرد دیگری که کنار بهادرخان نشسته بود کامیار بود. بهادر متوجه حضورم شد.

_صبح بخیرعزیزم،بیا بشین.

پاهایم قدرت راه رفتن را از من گرفته بود.نمی‌دانستم احوالاتم واقعی است یا نه؟. تعلل جایز نبود،باید کاری می‌کردم. به سمتشان رفتم و درست در مقابل کامیار نشستم و باصدایی که از ته چاه شنیده می‌شد گفتم:

_صبحتون بخیر ‌.

آنی برایم لیوانی پر از آبمیوه آورد. نمی‌دانم ترس بود یا غم؟ اما هرچه که بود مرا از نگاه داشتن به چشمان مرد رویاهایم می‌راند.

_ عزیزم،دیشب خوب استراحت کردی؟.

سرم را تکانی دادم

_بله، ممنونم همه چیز خیلی خوب بود.

_ حیف که امروز جلسه مهمی دارم، وگرنه تنهات نمی‌زاشتم.به جورج و آنی سپردم ببرت بیرون و شهر رو بهت نشون بده.

_ممنون اقا.

_ ببخشید عموجان،اگه اجازه بدین من چند جا کار دارم توراه می‌‌تونم شهر رو به گلچهره خانم نشون بدم.

از پیشنهاد کامیار به شدت تعجب کرده بودم. نه من تحمل این همه هیجان رو نداشتم.

_باشه،پس زحمت گلچهره من امروز باتوعه پسر.

_این چه حرفیه عمو،ایشون رحمتن.

بهادر خان لبخندی زد و از پشت میز بلندشد.فوری من هم از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. دست خودم نبود از رویارویی با کامیار می‌هراسیدم.

@آلباتروس
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
994
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
237
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
730

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین