. . .

متروکه رمان چشم های سرد تو | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: چشم های سرد تو
نویسنده: تیام
ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی


خلاصه رمان:
آرشیدا؛ یک دختر سرد و مغروره، که سعی داره گذشته رو فراموش، کنه اما تنها راه فراموشیش اینه که یک دختر سرد باشه. بی تفاوت، نسبت به همه چی، یک دختر بی رحم و بی احساس بشه.
این‌کارم می‌کنه، اما با اومدن ایلیا؛ به زندگیش که پسری شیطون و مغروره، تمام معادلاتش بهم می‌ریزه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #11
آرشیدا***

پلک‌های سنگینم رو باز کردم، با صدای زنی که دکتری رو به اتاق عمل پیج می‌کرد فهمیدم توی بیمارستانم.
ناخودآگاه لرزی به تنم وارد شد، خودم رو بغل گرفتم. اشک‌های گرمم توی هوای سرد اتاق روی گونه‌هام ریختن، بدون صدا گریه می‌کردم مثل جنینی توی خودم جمع شدم، استخون‌های بدنم درد می‌کردن هوا سرد بود چون همه‌اش بیست روز از بهار رفته بود، دل من‌هم عین هوای سرد و گرم بهار حال عوض می‌کرد.
در باز شد و نجلا بی‌حال با رنگ و روی پریده اومد توی اتاق، تند تند اشک‌های روی صورتم رو نامحسوس پاک کردم، چون سرم رو به پنجره بود نمی‌دید که خوابم یا بیدار اما نجلا تیز تر از تصورات من بود.
- می‌دونم بیداری، پاشو که باید بریم خونه خاله آیدان داره از نگرانی سكته می‌کنه پاشو دیگه اذیتمون نکن... .
با اسم مامانم، استرسی توی تنم جولون داد به سختی چرخیدم سمت نجلا و با صدای خش خشی گفتم:
- نکنه مامانم چیزیش شده!؟
- خاله چیزیش نیست، فقط نگرانه پاشو که باید بریم بهش گفتم امشب می‌برمت خونه!
- چند وقته این‌جام؟
- یک هفته‌ای میشه!
تعجب نکردم، اون‌قدری تن ضعیف و نحیفی داشتم خراش بر می‌داشتم قشنگ دو سه روز گوشه بیمارستان می‌خوابیدم.
- پاشو دختر! داری استخاره می‌گیری؟
بدون حرف تن سردم رو از روی تخت تکون دادم، پاهام رو پایین تخت گذاشتم و دستم رو به تخت گرفتم و بلند شدم.
نجلا اومد و زیر بغلم رو گرفت، سرم گیج می‌رفت و به سختی خودم رو به تخت بند کرده بودم، داشتم فکر می‌کردم چطور دکتر من‌رو ندیده اجازه ترخیص داده که نجلا گفت:
- خودم دکترم ناسلامتی! استادمم قبلش گفت هر وقت بهوش اومد می‌تونی ببریش چون تنها خسته بودی و فشار بهت وارد شده بود.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم، نجلا لباس‌هام رو به دستم داد و کمکم کرد تا عوضشون کنم.
با کمک نجلا لباس‌هام رو عوض کردم رو به من کرد و گفت:
- چند دقیقه همین‌جا بمون تا برگردم.
عین یک فرد لال فقط سری تکون دادم، با رفتن نجلا گوشه تخت نشستم گوشی‌ام رو که نجلا گذاشته بود روی تخت برداشتم. نگاهی به صحفه‌اش کردم نبود!
عکسش نبود! صد در صد کار نجلا بود، عکس من و خودش به همراه مامانم رو گذاشته بود پس زمینه گوشی‌ام.
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
( عکسش رو از پس زمینه گوشی‌ام بردارین، می‌تونین از جلوی چشم‌هام ردش كنید؟ می‌تونید یاد و خاطره‌اش رو از قلب و ذهنم پاک کنید!؟ نه نمی‌تونید نه! )
در باز شد و نجلا اومد داخل، لبخندی به روم زد و گفت:
- بریم!
دنبالش به آرومی راه افتادم با بغض توی گلوم، بغلش ایستادم و با کاسه پر چشم‌هام نگاهش کردم و دستش رو گرفتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد و دستم رو محکم گرفت آرامشی به وجودم وارد شد و کمی آروم شدم... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #12
ایلیا***

قشنگ دو ساعتی بود، بی‌خیال توی سالن نشسته بودم و اون دوتا هم هر ده دقیقه یک‌بار داد میزدن و می‌خواستن که در رو باز کنم.
دلم براشون سوخت، پا شدم و کلید‌ها رو از روی میز چنگ زدم و آروم به سمت در قدم بر داشتم. کمی روی زمین نشستم تا صداشون واضح به گوشم برسه!
ایمان: من‌که دیگه رل نمیزنم!
نیما: داداش، رل بزن اما با دختر طرف قرارداد رل نزن!
ایمان: گه نخور! من چه می‌دونستم پدر این دخ‌خره طرف قراردادمونه! هان؟ من چه می‌دونستم!؟
نیما: اولاً که من تورو نمی‌خورم! دوماً زیاد به خودت فشار نیار از هیکل می‌افتی، سوماً به اعصاب خودت مربع باش.
ایمان: آخه حیوان بار کش، الآن وقت شوخی کردنه!؟
نیما: پس کی وقتشه!؟
ایمان: به جا هارت و پورت کردن، این روباه مکار رو صدا بزن بیاد این در رو باز کنه، ماتحتم له شد روی این کاشی‌های سرد!
نیما: خودت داد بزن حنجره‌ام آسیب می‌بینه!
ایمان: تو باید دختر میشدی، داری بین ما پسر‌ها حیف میشی!
نیما آه افسوس باری کشید و گفت:
نیما: خودمم می‌دونم، بین شماها بودن یعنی خود مستراح!
با صدای خوردن چیزی به در، یک متر پریدم هوا نیما با داد گفت:
نیما: آی سرم، الهی عقیم بشی!
ایمان: حقته!
فکر کردم اگه تا ده دقیقه دیگه این دوتا رو تنها بزارم، خون و‌ خون‌ریزی میشه! بلند شدم و کلید‌ رو توی قفل فرو کردم و چرخوندمش، در رو به شدت باز کردم که جفتشون از پشت پرت شدن داخل!
نیما عین یک دختر لوس و تی‌تیش جیغی کشید ایمان از جیغ این گرخید... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
329
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
739

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین