. . .

متروکه رمان خدا چشم‌هایم را بوسید | نیلوفر کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام خالق زیبایی‌ها

نام رمان: خدا چشم‌هایم را بوسید!

ژانر:عاشقانه، اجتماعی

نام نویسنده: نیلوفر نانکلی


ناظر: @ansel
خلاصه: نگاهم که به نگاهت گره خورد، آن زمان عمق احساساتت را درک کردم...
دانستم چه بی‌اندازه پشت آن مردمک به رنگ شبت مهربانی آرامیده است!
می‌خواهم بگویم از دیدن عشق، از دیدن شور با چشم‌های تو!
آن هم برای اولین بار؛ بعد از کلی سیاهی مطلق به جان خریدن.
این بینایی را مدیون تو هستم!
تویی که غریبانه رفتی و چشم‌های بینایت را با مهربانی برایم جا گذاشتی.
آری، می‌خواهم بگویم تا همه روح بلندت را ستایش کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,367
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر کل
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,146
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #2
مقدمه:
کاش می دیدم چیست!
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست.
آه ، وقتی که تو ، لبخند نگاهت را می تابانی.
بال مژگان بلندت را می خوابانی.
آه ، وقتی که تو چشمانت را،
آن جام لبالب از جان دارو را،
سوی این تشنۀ جان‌سوخته، می‌گردانی.
موج تشویشی عشق از دلم می گذرد.
روح گلرنگ شـ×ر×ا×ب در تنم می گردد.
دست ویران‌گر شوق پرپرم می کند.
ای غنچه رنگین پر پر!
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد،
برگ خشکیده ایمان را،
در پنجه باد ، رقص شیطانی خواهش را،
در آتش سبز ، نور پنهانی بخشش را،
در چشمه مهر ، اهتزار ابدیت را می بینم!
پیش از این سوی نگاهت ، نتوانم نگریست.
اهتزار ابدیت را یارای تماشایم نیست!
کاش می گفتی چیست ؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر کل
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,146
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #3
پارت اول:
در حالی که ترس، وحشت، هیجان و تا حدودی شادی تمام وجودم رو احاطه کرده بود به آرامی چشم‌هام رو باز کردم.
با دیدن صحنه‌های مقابل بغض سختی در گلویم جا خوش کرد؛ فوراً چشم‌هام رو بستم تا شاید ذره‌ذره حوادث مقابلم رو بتونم درک کنم.
نور بیش از اندازه و احساس عجیب و غریبی که گریبان‌گیرم شده ‌بود باعث شد تا اشک‌هام مثل بارون بهاری روی گونه‌هام جاری بشن!
قلبم محکم‌تر از هر زمان دیگه‌ای بودنش رو به رخ می‌کشید و با شدت به دیواره‌های قلبم کوبیده می‌شد. کف دست‌هام ع×ر×ق کرده بود و نفس‌هام به شماره افتاده بودند.
با صدای دکتر به خودم اومدم!

- تبسم‌جان، چشم‌هات رو باز کن دخترم.

از سر ناچاری و با صدای گرفته و لرزون گفتم:

- نمی‌تونم! می‌شه دوباره چشم‌هام رو ببندین؟ هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با حقایق رو ندارم!

صدای قدم‌های محکمش در اتاق پیچید؛ پشت‌بندش نفس عمیقی کشید و گفت:

- می‌دونم، درک محیط اطراف اون هم برای اولین بار چقدر برات هیجان و ترس به همراه داره! اما خانواده‌ات با خوشحالی و امید منتظر هستن تا برای اولین بار بتونی با چشم‌هات ببینیشون! الآن اگه چشم‌هات رو ببندی ترس موجب میشه تا پروسه‌ی درمانت مدام عقب بیفته، همین الآن قالش رو بکن تبسم.

حرف‌های دکتر ایزدمهر به جانم امید بخشید. به آرومی برای بار دوم و این‌بار مطمئن‌تر چشم‌هام رو باز کردم. آهسته آهسته نورهای هجوم آورده به چشم‌هام کمرنگ‌تر شدند، محیط اطراف برام جلوه پیدا کرد.
با چشم‌هایی گرد شده به اطراف چشم دوختم.

- آفرین! دیدی دیدن چقدر لذت‌بخشه؟!

چشم‌هام رو با بهت به دکتر دوختم، تصور تاریکی که از قیافه‌اش داشتم رنگ باخته بود. احساس عجیبی داشتم و صدایی در گوشم زمزمه می‌کرد:

- این صحنه تا ابد تو خاطرت می‌مونه تبسم! اولین انسانی که دیدی دکتر ایزدمهر بود!
با کنجکاوی و کمی ترس قیافه‌اش رو نظاره کردم، از هیجان زبونم بند اومده بود.
به دست‌هام نگاه کردم، کفش‌هام، لباس‌هام.
ناگهان چیزی به ذهنم اومد و با هیجان غیر قابل وصفی گفتم:

- دکتر آینه...آینه دارین؟ می‌خوام خودم رو ببینم! ببینم... ببینم صورتم چه شکلیه؟!
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر کل
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,146
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #4
پارت دوم:
دکتر به سمت میز قدم برداشت آینه‌ای که دورش رو قاب آبی رنگ زیبایی گرفته بود به سمتم گرفت.
با دودلی نگاهم رو به نگاه دخترک داخل آینه دوختم، باورم نمی‌شد!
تمام اجزای صورتم رو ریز به ریز از نظر گذروندم، سعی داشتم تصاویر رو تمام و کمال به ذهن تاریکم بسپارم. با ذوق به آینه اشاره کردم و گفتم:

- دکتر من می‌بینم! این منم نه؟ وای خدا باورم نمی‌شه! مامان می‌گفت چشم‌هات به رنگ شبه، اما من حتی نمی‌دونستم شب چه رنگیه! دکتر تا آخر عمر مدیونتم.

دکتر لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
_ این چه حرفیه تبسم جان؟ وظیفه‌م بوده، خیلی برات خوشحالم. الآن هم بیا بریم بیرون از اتاق که خانوادت بدجوری چشم‌های نگران و منتظرشون رو به در دوختن.
لبخندم کم‌رنگ شد. فکر دیدن خانواده‌ام اون هم برای اولین بار احساس عجیبی رو در قلبم زنده می‌کرد.
با اشاره‌ی دکتر به آرومی از جام برخاستم و جلوتر به سمت در گام برداشتم. چند قدم بیش‌تر نرفته بودم که ناگهان با ترس غیر قابل وصفی گفتم:

- دکتر من دیگه همیشه دید چشم‌هام همین‌جوری می‌مونه؟ دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردم به روزای تاریک و بی‌روح زندگیم؟
منتظر به چشم‌هاش خیره شدم، آثار خستگی از صورتش هویدا بود، موهای سفیدش خبر از تجربه‌های طولانی مدت زندگی پر بارش رو می‌داد.

با مهربانی گفت:

- نه دخترم شواهد و معاینه‌های آخرت نتایج خیلی خوبی دارن و می‌شه گفت که مثل یک فرد عادی به زندگی برگشتی، فقط باید بیش‌تر از بقیه از چشم‌هات مراقبت کنی و هر از چندگاهی سری‌ هم به مطب من بزنی تا مدام تحت نظر قرار بگیری.
خوشحالی غیر قابل وصفی وجودم رو فرا گرفت. با به یادآوردن خانواده‌م به آرومی در رو باز کردم و به راه‌رو طویلی که انتهاش به اون‌ها ختم می‌شد چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر کل
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,146
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #5
پارت سوم:
با قدم‌های لرزون از راه‌رو مطب گذشتم، انتهای راه‌رو به سالن انتظار ختم می‌شد.
هنگامی که به سالن رسیدم از دیدن اون همه آدم در بهت فرو رفتم.
نگاه گیجم رو سرتاسر سالن انداختم تا شاید بتونم خانواده‌ام رو از روی صدا زودتر از اون‌که من رو ببینن بشناسم.
با صدای مادرم که با بغض اسمم رو به زبون آورد نگاه لرزون و اشکی‌ام رو به چهره‌ی پر از مهربانی‌اش دوختم و خودم رو درون آغوش مهربونِ منتظرش رها کردم.
چه شب‌هایی که در آغوشش تا صبح اشک نریخته بودم! از درد سیاهی، از درد بی‌حسی!
چه حرف‌ها که در بچگی بارش نکرده بودم،که چرا من رو به این دنیای تاریک آوردی؟ و اون هربار با صدای بغض‌دارش می‌گفت:

- تبسم‌جانم، چشم‌های تو، توی بهشت پیش خدا جامونده! حتما خودش بهتر می‌دونسته که بهت بینایی نداده، جیگرگوشم صبوری کن، بی‌تابی نکن؛ خودم برات چشم می‌شم از زیبایی‌های دنیا می‌گم عزیز مادر.
دوست داشتم با آغوش‌ پاکش که بوی عشق و صبوری می‌داد یکی بشم.

- خانم، نمی‌خوای بذاری دختر قشنگم باباش رو ببینه؟ بسه، چقدر می‌چلونیش.

با شنیدن صدای پدرم، از آغوش مادرم دل کندم.
با دیدن اطرافم تازه درک کردم که کجام و اینجا کجاست! همه با نگاهی غمگین به من چشم دوخته بودن.
احساس ترحم نگاهشون آزارم می‌داد؛ این‌جور نگاه‌ها رو خوب درک می‌کردم، انقدر برام ناراحت کننده بود که حتی زمان نابینایی هم احساس ترحم اطرافیانم از پشت پلک‌های بسته‌ام به درون جانم نفوذ می‌کرد و قلب رنجورم رو می‌سوزوند.

به آرومی گفتم:
- بابا می‌شه سریع از اینجا بریم خونه؟

نگاه مهربونش رو به صورتم پاشید و گفت:

- خانم این سوییچ، برین سوار ماشین بشین، من با دکتر یه کار کوچیک دارم بعدش میام.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر کل
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,146
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #6
پارت چهارم:

نگاه بی‌حسم سقف اتاق رو نظاره می‌کرد، باورم نمی‌شد سه ساعت پیش چه پرده‌ای از مقابل سیاهی چشم‌هام کنار رفته، فضای خونه برام تازگی داشت، خونه‌ای که جای جایش ر‌و با دست‌های لرزونم حس کرده بودم، دست‌هایی که به وقتش از چشم‌هام بیش‌تر می‌دیدن.
من مهربونی‌های مادرم، نگرانی‌های پدرم، و حمایت‌های برادرانه‌ی متین رو با لمس دست‌هاشون احساس کرده بودم.
چه شب‌هایی که این تخت و اتاق شاهد اشک‌های دختری نابینا نبودن. دختری که چشم‌هاش پیش خدا جا مونده بود!
اما حالا در سن هجده سالگی که اوج احساسات پاک یک دختر هست خدا به چشم‌هام به گونه‌ای ب×و×س×ه زد که تمام زندگیم دچار تحولی ناب و دلپذیر شد.
به آرومی از تخت سفید رنگم دل کندم؛ به سمت پنجره‌ی اتاق رفتم و پرده‌ی یاسی رنگش رو کنار زدم‌‌، مقابل پنجره‌ی اتاقم حیاط پشتیه آپارتمان قرار داشت. محوطه‌ای پر از گل‌های رنگی و درخت‌هایی که با شکوفه‌های بهاری تزئین شده بودن و جذابیت خاصی ایجاد کرده بودن؛ چه چیزهایی که در این سال‌ها از دست نداده بودم.
با صدای در اتاق به خودم اومدم نگاهم رو به در طرح چوب قهوه‌ای رنگ که درست روبروی پنجره بود انداختم و بفرماییدی گفتم.
دوباره در اتاقم زده شد و شخص پشت در دست بردار نبود و بیخیال نمی‌شد.
به سمت در رفتم و در و باز کردم که دیدم کسی پشت در نیست، با خنده گفتم:

- مامان جانم شماهم شوخیت گرفته‌ها، کجا قایم شدی؟!

در رو کامل باز کردم تا ببینم کجای راه‌رو هستش که با دیدن پسر مقابلم جا خوردم، کمی که با دقت نگاهش کردم مطمئن شدم که متینه!
عجیب چشم و ابروی مشکی رنگش شبیه چهره‌ی خودم بود، قبل‌تر هم که ازش درمورد قیافه‌ام می‌پرسیدم می‌گفت:

- من و تو کپی برابر اصل همدیگه‌ایم اگه از قیافت ایراد بگیرم، انگار به خودم توهین کردم، توهم برو خدارو شکر کن که شبیه داداش متینت شدی.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
22
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین