# پارت ۱۶
از ماشین پیاده شدم و همراه دو مردی که بینشان گیر افتاده بودم وارد عمارت بزرگ سعادت شدیم. به محض ورودمان، مردی میانسال با موهای جو گندمی،قدی متوسط و کمی چاق به طرفمان آمد.
بهادر خان: به به ایرج جان.
ایرج دستان بهادر خان را به گرمی فشرد و گفت:
ایرج: دیر کردی رفیق قدیمی.
و همچنان که نگاه من میکرد گفت:
ایرج: معرفی نمیکنی؟
لبخندی زدم.
من: گلچهره هستم. از آشناییتون خیلی خرسندم جناب سعادت.
ایرج: شروین راست میگفت که خیلی جذابی. خوشبختم دخترم.
کامیار که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت:
کامیار:عمو جان،ما هم اینجاییم مثلا.
ایرج بلند بلند خندید.
ایرج: مانلیا بدجوری دنبالت میگرده. اها خودش داره میاد.
نگاهم سمت دختری کشیده شد که به طرفمان میآمد. پس مانلیا این بود.
اندام ظریف ولی به شدت گیرایی داشت و لباس شرابی رنگی که کوتاهیاش تا یک وجب پایین تر از %%%% میشد برتن داشت صورتش آنقدر، غرق در آرایش بود، که به خوبی نمیشد درباره زیبا بودن یا نبودش نظری داد.
بدون اینکه به ما توجهای کند فوری به بازو کامیار چنگی زد و با لحن لوسی گفت:
مانلیا: عشقم،اصلا معلومه تو کجایی؟
کامیار که مشخص بود حسابی گیر کرده لبخند زورکی زد و گفت:
کامیار: مانلیا صبرکن بعدا باهم صحبت میکنیم.
توی دلم حسابی خندیدم. ادعای عاشقی داشت،و آن وقت سرش جای دیگری هم گرم بود. با ریسمان عاشقی ام برایت شالی بافتم از محبت ، تا حرم نفسهایت یخ نبندد در این بوران دلدادگی. افسوس که کلاهش کردی و روی سر دیگری نهاندی.
ایرج: دخترم چرا نمیری لباسات رو عوض کنی.
به خودم آمدم. کامیار و مانلیا پیشمان نبودن.
به ناچار لبخندی زدم و همراه خدمتکاری به یکی از اتاق ها رفتم.
عصبی بودم و دلیلش حسادت نبود. از خودم بدم آمده بود چرا داشتم گولش رو میخوردم.به چهره ام در آینه نگاه کردم. کاری میکنم که ازمن متنفر بشی. من گلچهرهام نمیزارم به بازیم بگیری.
پالتو و کلاه ام رو درآوردم و دستی به موهایم کشیدم به خودم لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. سالن شلوغ بود و من کسی رو نمیشناختم با چشم دنبال بهادرخان بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد. به طرفش برگشتم
شروین بود،خوشتیپ تر از همیشه.یه کت و شلوار مشکی تنش بود و عجیب بود پیراهنش رنگ لباس من بود.
_ ببین کی اینجاست. خیلی خوش آمدید دوشیزه.
_سلام، خیلی ممنونم.
عجیب بود که این خواهر و برادر زمین تا آسمون باهم فرق داشتند.
_افتخار همراهی میدین بانو؟
_ بله. حتما
همراه شروین به گوشهای دنج رفتیم و نشستیم.
_هیچ وقت،فکر نمی کردم کامیار همچین دخترخاله ای داشته باشه.
_ چطور؟ عجیب غریبم؟
شروین سرش را تکان داد و گفت:
_ ابدا،شما به شدت من رو یاد ایران میاندازین. تو خیلی اصیلی بانو جان.
به یاد خانواده ام افتادم و دلم گرفت.
_چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟
_چیزی نیست، یاد خانوادهام افتادم.
_ اوه،متاسفم. حتما این دوری خیلی اذیتتون میکنه.
_ گاهی برای رسیدن به آرزوهات باید از داشته هات مدتی بگذری.
_ برای تحصیل اومدی لندن؟
_اینهم،جزو یکی از برنامه هام هست.
_ چقدر هم عالی.
_فعلا که باید زبانم رو قوی کنم. راستش اصلا تعریفی نداره.
شروین با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ جایی ثبت نام کردی؟
_نه هنوز.
_ اگه مایل باشی من میتونم بهت کمک کنم.
_ چطوری؟
_ میتونم معلمت باشم. آخه من به ادبیات انگلیسی اشراف کامل دارم. چون خودم زمانی که اومدم انگلیس دقیقا مشکل تورو داشتم.
_ فکر کردم شما اینجا متولد شدین.
_اوه نه. من تا ۲۰ سالگیم ایران زندگی میکردم پیش مادرم. بعد از فوت مامان، ۱۰ سالی میشه که اومدم لندن.
_ وای خیلی متاسفم.
_ نه ایرادی نداره.
موزیک عوض شد و شروین ناگهان گفت:
_افتخار یه دور رقص رو میدین بانو جان؟
مردد بودم و رقصم آنقدر ها هم خوب نبود. اما با دیدن کامیار و مانلیا قید عقلم را زدم و همراه شروین به وسط رفتم.
@لیانا رادمهر