. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #11
# پارت ۹

پریشان احوال بودم و بی هدف دراتاقم راه می‌رفتم. آنی در زد و داخل شد.

_ خانم،آقا کامیار منتظرتونن تشریف نمی‌برین؟ .

_ باشه، بگو الان میام.

آنی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد لباسی که گوشه اتاق بود رفتم.پر بود از لباس و پالتو و کلاه و کیف و کفش.پالتوی سرمه ای رنگی را بیرون کشیدم و تنم کردم و کلاهی همرنگش را سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم.
کامیار تو باغ کنار ماشینش ایستاده بود. خرامان به سمتش رفتم. حواسش به من نبود و من به خوبی می‌توانستم نگاهش کنم.درماشین را باز کردم و در صندلی عقب نشستم.حتی ماشین هم از عطر تلخش پرشده بود. نفسی عمیق کشیدم و ریه هایم را با بوی عطرش پر کردم.
این روز‌ها، تمام زندگی ام را واژه‌ای به نام حسرت پر کرده بود. خسته بودم مثل فرهاد،او باید کوه می‌کندو من دل می‌ کندم.
غرق در افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم کامیار کی سوار ماشین شد. آینه رو رو صورت من تنظیم کرد و حرکت کرد.سکوت تنها موسیقی میان ما بود.

_ لندن چطوره؟ دوستش داری!.

سکوت کردم.

_خانمم نمی‌خوای چیزی بگی؟ دلم لک زده برای شنیدن صدات

نمی‌‌دانم آن لحظه قلبم چندتا می‌زد. چقدر می‌چسبد این میم مالکیت.شاید اگر وقتی دیگر بود همه چیز برایم فرق می‌کرد. انگشتری که در دست داشتم هر لحظه برمن نهیب می‌زد که دیگر او مال تو نیست.یادم می‌آورد که حالا من عروس مرد دیگری هستم. لعنت به تمام فاصله هایی که خفقان آور است.

_ خانمم؟! انگار یادتون رفته که من زن عموتون هستم.

._ فکرکنم توام یادت رفته که فقط مال کامیاری،تو فقط اسمی زن بهادری.

_ از کجا این‌قدر مطمعنی که فقط اسمی زنشم؟

کامیار یکدفعه ترمز کرد و ماشین تکانی بدی خورد. به طرفم برگشت، صورتش از عصبانیت به قرمزی می‌زد. فریاد کشید

_خفه شو گلچهره، خفه شو. بخدا که اگه یک بار دیگه از این اراجیف تحویل من بدی تضمینی‌نمی‌دم که دندون‌هات سالم بمونه. بفهم چی میگی. این‌قدر با غیرت مردی که می‌پرستت بازی نکن. لعنتی بهت گفتم اگه تا اون دنیا هم بری من پشت سرت میام.گفتم یانه؟اذیتم نکن این‌قدر گلچهره من به اندازه کافی درد دارم،تو دیگه نمک رو زخمم نپاش.

بغض‌ام گرفت.دست خودم نبود مثل انبار باروتی بودم که فقط یک جرقه لازم داشت برای منفجر شدن. تعصب مرد روبه رویم برایم شیرین‌تر از قند بود و حسرت این‌که عشقمان به پایان رسیده تلخ تر از هر زهری.
باید چه می‌کردم؟اصلا چه می‌توانستم بکنم! نه قدرت نه گفتن را داشتم و نه قدرت سرکوب کردن عذاب وجدانم را.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #13
#پارت ۱۰

تمام مدت سعی می‌ کردم به چهره عصبی کامیار نگاه نکنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما برای من انگار گذشتن سال ها بود.
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد به دنبالش از ماشین پیاده شدم هوا سرد بود و همین باعث شد دستانم را در جیب هایم فرو کنم.
گاهی اوقات، گاهی از آرزوهایت از هر زهری،جان گیر‌تر می‌شوند. شانه به شانه مردی که روزی تمام‌خواسته و آرزویم بود قدم می‌زدم.
اما مگر می‌شد که لذت برد از این دلدادگی؟
نگاه سنگین کامیار رو روی خودم حس می‌کردم. کنار یک لباس فروشی زنانه توقف کردیم کامیار بدون حرف وارد مغازه شد ومنم هم به دنبالش رفتم.
خدای من!دلم طاقت دیدن این همه محبت را نداشت.
فروشنده برایم یک جفت دستکش چرم از قفسه بیرون کشید و به کامیار داد.

_ گلچهره بیا دستت کن ببین اندازه است.

به طرف کامیار رفتم و بدون مکث دستکش را در دستان سردم کردم

_بله اندازه است.

کامیار لبخندی زد و پولش را حساب کرد و باهم از مغازه خارج شدیم.

چه باید می‌کردم وقتی او تمام حواسش را به حواسم دوخته بود!
اصلا مگر می‌شد عشقش را از دلم بیرون کنم.
باید تکلیف خودم را با دلم معلوم می‌کردم.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #14
# پارت ۱۱

وارد پارک بزرگی شدیم. کامیار نگاهی بهم انداخت

_ این‌هم همون جایی که بهت قول داده بودم یه روز بیارمت

بدون درنظر گرفتن موقعیت با شور دست هایم را بهم کوبیدم و گفتم:

_آخ جون! اینجا هاید پارکه؟.

_بله خانم کوچولو،بیا بریم منتظر چی هستی؟.

بدون حرف،با کامیار هم قدم شدم.
باورم نمی‌شد به این زودی در این پارک رویایی قدم بزنم.
هاید پارک یا پارک سلطنتی با درختان سربه فلک کشیده و دریاچه سرپنتاین که در هاید پارک قرار گرفته و به دو قسمت تقسیم شده و با قایق های پدالی می‌توان در آن راند و از هوای تازه در شهر لذت برد.

جایی بودم که روزی تمام خواسته‌ام بود. افسوس که سرنوشت عجیب ترین داستان ممکن را برایم نغمه سرایی کرده بود. ازهجوم افکار تلخ به جسم و جانم نفس‌هایم یخ بسته بود. دلم را به دریا زدم

_کامیار؟

_جان دلم.

قلبم هری ریخت،نه نباید می‌زشتم نباید خودم رو لو می‌دادم. تمام توانم را جمع کردم و گفتم:

_ادعا می‌کنی که عاشقمی؟دوستم داری؟

_آره

_ پس ثابت کن.

_ ثابت کنم؟ چطوری؟

روبه رویش ایستادم

_از من بگذر. اگه واقعا من رو بخوای از من می‌گذری.

کامیار عصبی خندید

_چی؟ازت بگذرم؟ از حق خودم.کی رو دیدی که از حقش بگذره؟

_ولی من حق تو نیستم اینو یادت نره زن عمو جان.

_می‌فهمی چه مرگته گلچهره!

_ اون کسی که نمی‌فهمه دقیقا خود تویی. چی از جون من می‌خوای آخه؟ فکر کردی برای من خیلی راحته! عشق ما از اول هم اشتباه بود. خوب بهم نگاه کن کامیار، بنظرت من همون گلچهره سابقم؟ من حتی خودمم رو نمی‌شناسم بعد تو از من با عشق حرف می‌زنی.
می‌دونی هرلحظه از این‌که یک وقت خیانتی نکنم چقدر عذاب می‌کشم. عذاب وجدان داره مثل خره همه وجودم رو به آتیش می‌کشه. من و تو بد جایی تو زندگی هم ایستادیم جون گلچهره بزار تو حال خودم باشم.

تمام تنم از خشم می‌لرزید،
شبیه ماهی قرمزی بودم که از آب بیرون افتاده بود و داشت برای زنده ماندن جان می‌کند.

_ دیگه هیچ وقت جونت رو قسم نخور. من نمی‌تونم ازت بگذرم، اره من یه ع×و×ض×ی خود خواهم که تو رو فقط برای خودش می‌خواد گلچهره تو به من، به نگاه کردنم، به دوست داشتنم،به خواستنم محکومی!محکوم. بهت گفته بودم که هر جایی بری من دنبالتم.تو از من رد شدی ولی من نمی‌تونم از کسی که همه زندگیم رو باهاش رویا ساختم بگذرم بفهم لعنتی.

قطره اشک روی گونه ام شروع به چکیدن کرد

با صدایی که کامیار رو فرا می‌خواند مکالمه مون نصفه موند و کامیار به طرف پسر جوان و خوش پوشی که کمی دورتر از ما ایستاده بود رفت.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #15
#پارت ۱۲

به ناچار به دنبالش حرکت کردم. کامیار درحال صحبت با آن جوان خوش پوش و خوش چهره بود. موهای مشکی و پوست سبزه بینی کوچک و چشم های درشت و مشکی و قدش هم تقریبا با کامیار برابری می‌کرد.
جوان که متوجه نگاه سنگین من شده بود تک سرفه‌ای کرد و گفت:

_ معرفی نمی‌کنی؟

خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

_سلام، من گلچهره...

کامیار حرفم را برید و فوری گفت:

_دختر خاله‌ی بنده هستن.

پسر مودبانه نیمچه تعظیمی کرد و گفت:

_ چه اسم زیبایی . آشنایی باشما باعث خوشحالی منه دوشیزه. من شروین سعادت هستم.

لبخند زیبایی را نثار صورت شروین کردم و خیلی آروم برای تاکید حرف‌هایش پلکی زدم.

کامیار دستش را روی شانه شروین گذاشت

_خب ما باید بریم، به همه سلام برسون.

شروین که انگار چیزی یادش آمده باشد فوری گفت:

_ راستی مهمونی آخر هفته رو یادتون نره، دخترخاله گرام رو هم بیار حتما.

_ باشه حتما.

شروین که متوجه بی حوصلگی کامیار شده بود از ما خداحافظی کرد و همانطور که دور می‌شد گفت:

_ سلامت رو به مانلیا می‌رسونم رفیق.

با وضوح باشنیدن این اسم کامیار دستپاچه شد و دستی برای شروین تکان داد.

ذهنم درگیر مهمانی شده بود که شروین ازش حرف زده بود و بیش‌تر از همه اسمی که مدام در گوشم پژواک می‌شد. مانلیا

در افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به ماشین رسیدیم. بدون حرف سوار شدم . کامیار آیینه ماشین را روی صورت من تنظیم کرده بود.

_راننده شخصی‌تون نیستم که عقب تشریف بردید.

_این‌طوری راحت ترم.

کامیار عصبی دستی در موهای خوش حالتش کشید و گفت:

اون موقع که به شروین لبخندهای مکش ممیر می‌زدی احیانا عذاب وجدان نداشتی ؟

از طعنه ای که درکلامش بود حرصی شدم

_اون دیگه به خودم مربوطه.

کامیار همانطور استارت می‌زد زیر لب گفت:

_ نشونت می‌دم که به کی مربوطه صبر کن

و بعد حرکت کرد.

سرم را به پنجره چسباندم و دوباره به فکر فرو رفتم و باز هم پژواک مانلیا.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #16
# پارت ۱۳

توی باغ قدم می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که چرا این‌طوری شد؟
فقط ۱۸ سالم بود و دلم کلی دخترانگی و شیطنت می‌خواست.در افکار خودم غرق بودم که بهادر خان صدام کرد.
به طرفش برگشتم.

_ بله اقا، کارم داشتین؟

بهادر لبخند ملیحی زد و همان‌طور که نگاهم می‌کرد گفت:

_ می‌تونم همراهیت کنم؟

_بله،حتما.

باهم دیگه هم قدم شدیم.بهادر خان دوباره گفت:

_عزیزم، از وقتی که اومدیم متوجه شدم چقدر تو خودتی. فکر می‌کردم با وجود کامیار کمتر احساس دلتنگی کنی چرا یه هم سن وسال و هم بازی بچگی هات حال و هوات رو عوض می‌کنه.

یخ کردم. مسبب تمام درد هایم همان کامیار بود. چطور می‌شود تمام زندگی ات کنارت، شانه به شانه ات نفس بکشد و تو بدانی که هیچ سهمی از او نخواهی داشت. عشق شکارچی شده بود و من شکار. بی رحم دندان‌هایش را روی شاهرگم گذاشته بود و من داشتم کم کم جان می‌دادم.

با صدای بهادر از افکارم جدا شدم.

_ شاید، یعنی حتما پیش خودت فکر می‌کنی که من آدم بی رحمی هستم، و نباید تو رو از خانواده‌ات دور می‌کردم. روز‌ها می‌گذره و تو پژمرده‌تر میشی گلچهره‌ی من. دلم می‌خواد ادامه تحصیل بدی، برای خودت کسی بشی. می‌دونم جدایی از خانواده‌ات، کشورت‌، تعلقاتت خیلی سخته. درکت می‌کنم، چون خودم طعم این فراق رو چشیدم. می‌دونی چی آدم رو قوی می‌کنه؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم:

_ نه، نمی‌دونم.

_ صبر! صبر، آدم‌ها رو قوی می‌کنه. صبور باش عزیزم،قوی شو،برای بهتر شدن، برای خواسته‌هات بجنگ. لیاقت تو گوشه نشینی نیست. تلاش کن،نزار غم تو رو زمین بزنه. اگه روزی خودم هم تمام این حرف هایی که بهت زدم رو باور داشتم و بهش عمل کرده بودم،الان حسرت خیلی چیز‌ها کنج دلم مهمون نبود.

برای لحظه‌ای دلم به حال این مرد سوخت. وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد. دریایی از غم در ساحل چشمانش به خوبی نمایان بود. راز گذشته‌اش چه بود؟

به حرف آمدم.

_ من برای قوی شدن،خیلی خیلی ضعیفم.اما حرف‌های شما به دلم نشست.خوشحالم که آرومم کردین.

بهادر خان مهربانانه نگاهم کرد و باهم به سمت خانه حرکت کردیم.
@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #17
#پارت ۱۴

همراه بهادر خان واردخانه شدیم. کامیار کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید.
تعجب تمام وجودم را پر کرد. از کی سیگاری شده بود. کنار شومینه ایستادم تا کمی خودمم رو گرم کنم. فاصله من با کامیار زیاد نبود آروم کامی از سیگارش گرفت و همان‌طور که نگاهش به پنجره بود آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:

_ خوب باهم دیگه خلوت کرده بودید.

خباثت تمام وجودم را فرا گرفت.باید آن‌قدر قوی می‌شدم تا در مقابل کامیار می‌ایستادم. حسادت نقطه ضعفش بود و من چقدر ساده تمام ضعفش را نشانه گرفته بودم.
صدایم را صاف کردم و گفتم:

_ اشکالی داره آدم با مرد زندگیش خلوت کنه؟

کامیار درحالی که سیگارش را در جا سیگاری فشار می‌داد گفت:

_ تا دیروز که قاتل آرزوهات بود حالا شد مرد زندگیت؟

_ من هرجا که باشم آروزهام رو ،دنیام رو می‌سازم.
کامیار پوزخندی زد.

_ می‌شناسمت،فروختن آدما رو خوب یاد گرفتی زن عمو.

بغض کردم، می‌خواستم زجرش دهم، خودم قربانی‌اش شدم. لعنت به تو گلچهره. تنفر را در چشمان کامیار می دیدم. می‌دانستم که این حقش نیست. حقمان نبود، اما دیگر برای خیال بافی های کودکانه‌ام دیر شده بود. راهش همین بود. باید از من متنفر می‌شد. آن‌قدر که فراموش کند گلچهره‌ای وجود دارد.
با ورود بهادر خان مکالمه ما تمام شد. بهادر خان روی مبل نشست و همان‌طور که پیپش را روشن می‌کرد گفت:

_عزیزم،گرم شدی؟

لبخندی زدم و این توجه اش برایم جالب بود.

خطاب به کامیار ادامه داد.
_ کامیار، پسرم گلچهره رو توی کلاس زبان ثبت نام کن باید زبانش رو قوی کنه.

کامیار دستی در موهایش کشید.

_چشم عموجان.

آنی با سینی قهوه وارد سالن شد. پیش بهادر خان رفتم و روی مبل نشستم. آنی همان طور که برای هرکدام ما فنجان قهوه‌ای می‌گذاشت گفت:
_ کامیار خان، وقتی شما نبودید مانلیا خانم زنگ زده بودن گفتن باهاشون تماس بگیرید.

کامیار دستپاچه شد و سری تکان داد و من دوباره قلبم به درد آمد. قبول کن گلچهره که او دیگر برای تو نیست. حسادت برای تو مفهومی نخواهد داشت.

بهادر خان : راستی فردا مهمونی ایرجه؟

کامیار: بله عمو جان.

بهادرخان: گلچهره تو لباس مناسب داری؟

من: نمی‌دونم.

کامیار: شاید بهتر باشه گل چهره خانم نیان.

من: چرا؟

کامیار: بگیم شما چه نسبتی با عمو داری؟

بهادرخان: راست می‌گه.

من: یادتون نیست،اون روز به دوستتون من رو دخترخاله تون معرفی کردید.

بهادر خان: جریان چیه؟

کامیار نفسش را فوت کرد

کامیار: اون روز، شروین اتفاقی ما رو دید منم گلچهره رو دخترخاله‌ام معرفی کردم که برای تحصیل اومده لندن.

بهادرخان: خب مشکل حل شد.

کامیار: ولی عمو.

من ملتمسانه به بهادر چشم دوختم و فوری گفتم:

من: میشه منم بیام؟

بهادر خان: معلومه که میشه.
پیروز مندانه لبخند زدم ودر چشمان خشمگین کامیار نگاه کردم.
هرطور که بود باید می‌رفتم.باید می‌فهمیدم این مانلیا چه کسی بود.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #18
# پارت ۱۵

تو آیینه قدی اتاق به خودم نگاه کردم. یه لباس سبز لجنی تنم کرده بودم. جنسش تور و گیپور بود و مدلش هم، جذب و اندامی یقه قایقی شکل که تور بود با آستین هایی که از آرنج پرچین می‌شد مثل آستین های خرم سلطان. و دامنش به شکل ماهی تنگ می‌شد.
موهای فرم رو دورم ریخته بودم.مداد سیاه را در چشمانم کشیدم. مژ های بلند و فری داشتم که نیازی به ریمل نبود.رژلب قرمز رنگم را روی لب هایم کشیدم. کاملا خوب و موجه بنظر می‌ اومدم. پالتوی بلند مشکی رنگم را روی لباس تن کردم و کلاه زیبایی که رنگ لباسم بود را روی سرم گذاشتم.دیگر خبری از آن گلچهره ۱۸ ساله نبود.تصویر در آیینه دختری را نشانم می‌داد که نمی‌شناختمش.
خرامان از اتاق بیرون آمدم و پله ها رو پایین رفتم. بهادر خان و کامیار در ماشین منتظرم بودن. بدون معطلی سوار شدم عقب کنار بهادر خان نشسته بودم.

بهادر خان: امشب باید حسابی حواسمون به گلچهره جان باشه.

ابرویم را بالا انداختم.

من: برای چی عزیزم؟

بهادرخان: که ندزدنت. قول می‌دم زیباترین بانو مجلس امشب تویی

و بعد دستم را بوسید.

هم خجالت کشیده بودم هم از تعریفی که از من شده بود قند در دلم آب می‌کردم.
اما کامیار اخمی روی پیشانی اش انداخته بود و بی حرف موزیک رو پلی کرد.

از پشت پنجره به شهر و آدم‌هایش خیره شدم.


یه گل دادی بهم، دلم برات رفت.

از همون روز شدم حواس پرت

نگاه این آدم مغرور بی حواس

چجوری هل می‌شه می‌گیره یه تماس

داره تو عشق تو گر می‌گیره تنم

اونی که این‌سری گل می‌گیره منم

حرفم رو می‌زنم.

می‌دونی تو باید بمونی واس خود من

گل من، گل من، گل من.

منم فقط واسه خودتم

خودتم، خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من

تو باید بمونی واسه من

گل من، گل من، گل من

منم فقط آخه واسه خودتم

خودتم، خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من.

نگاهم با نگاه کامیار گره خورد. و این چشم‌هایمان بود که باهم حرف می‌زد.

هی بهونه کنی، موت رو شونه کنی

واسه من صداتو بچگونه کنی

مثل ماه بتابی روی شهر دلم

وقتی پیش منی،نگی باید برم.

تو باید بمونی واسه خود من

گل من، گل من، گل من

منم فقط آخه واسه خودتم

خودتم ،خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من.

قطره کوچک اشک لجاجت می کرد تا از چشمم پایین بیاید. احساس می‌کردم از درون می‌لرزم.
چگونه باید فعل نخواستن را صرف می‌کردم وقتی تک تک اعضای بدنم همه‌ی وجودش را می‌خواست. او شاه قلبم بود و هیچ انقلابی نمی‌توانست تاج و تختش را بگیرد.
زن بودن سخت است. و رها کردن سخت تر.
وقتی خودم، این‌گونه هوای لیلی بودن داشتم چطور باید از او می‌خواستم که مجنونم نباشد.

زیرلب زمزمه می‌کردم، قوی باش گلچهره. قوی.

@آلباتروس
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #19
# پارت ۱۶

از ماشین پیاده شدم و همراه دو مردی که بین‌شان گیر افتاده بودم وارد عمارت بزرگ سعادت شدیم. به محض ورودمان، مردی میانسال با مو‌های جو گندمی،قدی متوسط و کمی چاق به طرف‌مان آمد.

بهادر خان: به به ایرج جان.

ایرج دستان‌ بهادر خان را به گرمی فشرد و گفت:

ایرج: دیر کردی رفیق قدیمی.

و همچنان که نگاه من می‌کرد گفت:

ایرج: معرفی نمی‌کنی؟

لبخندی زدم.

من: گلچهره هستم. از آشنایی‌تون خیلی خرسندم جناب سعادت.

ایرج: شروین راست می‌گفت که خیلی جذابی. خوش‌بختم دخترم.

کامیار که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت:

کامیار:عمو جان،ما هم اینجا‌ییم مثلا.

ایرج بلند بلند خندید.

ایرج: مانلیا بدجوری دنبالت می‌گرده. اها خودش داره میاد.

نگاهم سمت دختری کشیده شد که به طرف‌مان می‌آمد. پس مانلیا این بود.
اندام ظریف ولی به شدت گیرایی داشت و لباس شرابی رنگی که کوتاهی‌اش تا یک وجب پایین تر از %%%% می‌شد برتن داشت صورتش آن‌قدر، غرق در آرایش بود، که به خوبی نمی‌شد درباره زیبا بودن یا نبودش نظری داد.
بدون این‌که به ما توجه‌ای کند فوری به بازو کامیار چنگی زد و با لحن لوسی گفت:

مانلیا: عشقم،اصلا معلومه تو کجایی؟

کامیار که مشخص بود حسابی گیر کرده لبخند زورکی زد و گفت:

کامیار: مانلیا صبرکن بعدا باهم صحبت می‌کنیم.

توی دلم حسابی خندیدم. ادعای عاشقی داشت،و آن وقت سرش جای دیگری هم گرم بود. با ریسمان عاشقی ام برایت شالی بافتم از محبت ، تا حرم نفس‌هایت یخ نبندد در این بوران دلدادگی. افسوس که کلاهش کردی و روی سر دیگری نهاندی.

ایرج: دخترم چرا نمی‌ری لباسات رو عوض کنی.

به خودم آمدم. کامیار و مانلیا پیش‌مان نبودن.
به ناچار لبخندی زدم و همراه خدمتکاری به یکی از اتاق ها رفتم.

عصبی بودم و دلیلش حسادت نبود. از خودم بدم آمده بود چرا داشتم گولش رو می‌خوردم.به چهره‌‌ ام در آینه نگاه کردم. کاری می‌کنم که ازمن متنفر بشی. من گلچهره‌ام نمی‌زارم به بازیم بگیری.
پالتو و کلاه ام رو درآوردم و دستی به موهایم کشیدم به خودم لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. سالن شلوغ بود و من کسی رو نمی‌شناختم با چشم دنبال بهادرخان بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد. به طرفش برگشتم

شروین بود،خوشتیپ تر از همیشه.یه کت و شلوار مشکی تنش بود و عجیب بود پیراهنش رنگ لباس من بود.

_ ببین کی این‌جاست. خیلی خوش آمدید دوشیزه.

_سلام، خیلی ممنونم.

عجیب بود که این خواهر و برادر زمین تا آسمون باهم فرق داشتند.

_افتخار همراهی می‌دین بانو؟

_ بله. حتما

همراه شروین به گوشه‌ای دنج رفتیم و نشستیم.

_هیچ وقت،فکر نمی کردم کامیار همچین دخترخاله ای داشته باشه.

_ چطور؟ عجیب غریبم؟

شروین سرش را تکان داد و گفت:

_ ابدا،شما به شدت من رو یاد ایران می‌اندازین. تو خیلی اصیلی بانو جان.

به یاد خانواده ام افتادم و دلم گرفت.

_چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟

_چیزی نیست، یاد خانواده‌ام افتادم.

_ اوه،متاسفم. حتما این دوری خیلی اذیتتون می‌کنه.

_ گاهی برای رسیدن به آرزوهات باید از داشته هات مدتی بگذری.

_ برای تحصیل اومدی لندن؟

_این‌هم،جزو یکی از برنامه هام هست.

_ چقدر هم عالی.

_فعلا که باید زبانم رو قوی کنم. راستش اصلا تعریفی نداره.

شروین با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ جایی ثبت نام کردی؟

_نه هنوز.

_ اگه مایل باشی من می‌تونم بهت کمک کنم.

_ چطوری؟

_ می‌تونم معلمت باشم. آخه من به ادبیات انگلیسی اشراف کامل دارم. چون خودم زمانی که اومدم انگلیس دقیقا مشکل تورو داشتم.

_ فکر کردم شما اینجا متولد شدین.

_اوه نه. من تا ۲۰ سالگیم ایران زندگی می‌کردم پیش مادرم. بعد از فوت مامان، ۱۰ سالی میشه که اومدم لندن.

_ وای خیلی متاسفم.

_ نه ایرادی نداره.

موزیک عوض شد و شروین ناگهان گفت:

_افتخار یه دور رقص رو می‌دین بانو جان؟

مردد بودم و رقصم آن‌قدر ها هم خوب نبود. اما با دیدن کامیار و مانلیا قید عقلم را زدم و همراه شروین به وسط رفتم.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #20
#پارت ۱۷

اهنگ ملایمی بود و من نرم خودم را تکان می‌دادم. راستش کمی،معذب بودم اما دیگر چاره ای نبود.
چهره‌ی عصبی کامیاب منقلبم کرد. می‌دانستم خون،خونش را می‌خورد. اما سعی می‌کرد خود را عادی جلوه دهد.
از این تغییر حالتش بیش‌تر حرصم گرفت. سعی کردم بهش توجهی نکنم و از رقص لذت ببرم.
شروین واقعا پارتنر خوبی بود.یک دور بیش‌تر نرقصیدم و به بهانه دستشویی از شروین جدا شدم. از دستشویی که بیرون آمدم با کامیار سینه به سینه شدم. بازوهای ظریفم را در دستش فشرد. دردم گرفت.

_ چته وحشی؟

_ به اجازه کی، با اون شروین رفتی اون وسط رقصیدی؟

ابرویم را بالا انداختم و گفتم:

_ معلومه،با اجازه خودم.

دستم را بیشتر فشرد.

_خودت،خیلی غلط کردی. خیلی دنبال جلب توجه‌ای نه؟

سعی کردم خونسردی‌ام رو حفظ کنم.

_ بهتره دستم رو ول کنی وگرنه بد می‌بینی.

_جدا؟ مثلا می‌خوای چیکار کنی؟

_کافیه فقط، عشقتون رو صدا کنم.

_ اون عشق من نیست،اشتباه فکر...

_من درمورد تو هیچ فکری نمی‌کنم.چون اهمیتی برام نداری.

_گلچهره عصبیم نکن.

_برای بار آخر که بهت می‌گم،بهتری دستم رو ول کنی.

دستم رو ول کرد. چشم‌هام رو خمار کردم و گفتم:

_ من یه زن آزادم، به خودم و شوهرم مربوطه که چیکار می‌کنم پس پات رو بیش‌تر از گلیمت دراز نکن زن عمو جون.

درحالی که از خشم قرمز شده بود گفت:

_بنظرت اگه شروین و بقیه بدونن تو واقعا کی هستی و چه نسبتی با عمو داری چی میشه؟ مراقب رفتارت باش.
و از کنارم رد شد و رفت.
درحال انفجار بودم و دلم می‌خواست بمیرم.از حرص ناخون هایم را در دستم فرو کرده بودم.
چندتا نفس عمیق کشیدم و پیش بهادر خان رفتم. با دیدنم لبخندی زد

_ حوصله‌ات سر که نرفته عزیزم؟

_ نه،یکم سرم درد می‌کنه.

_ بزار الان می‌ریم خونه.

_ نه، چیزی نیست. نمی‌خواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید.

_ عمو جان، گلچهره خانم راست می‌گن. شما بعد مدت ها ایرج خان رو دیدین من گلچهره خانم رو برمی‌گردونم.

صدای کامیار بود که نفهمیدم چگونه خودش را به ما رساند و همیچین اراجیفی را تحویل داد.
اومدم مخالفت کنم که بهادر خان گفت:

_گلچهره جان، ایرادی نداره با کامیار برگردی؟ منم زود میام.

_نه، آقا.

خون خونم را می‌خورد. به اتاق رفتم و پالتو و کلاه‌ام را پوشیدم و به از همه، آن هایی که می‌شناختم خداحافظی کنم. موقع رفتن شروین تو باغ ایستاده بود با دیدن ما گفت:

_ تشریف می‌برین؟ چقدر زود!

کامیار گفت:

_ دخترخاله یکم کسالت داره می‌ریم خونه داداش.

شروین نگران نگاهم کرد و گفت:

_ خوبین گلچهره خانم؟

آرام سری تکان دادم

_ نگران نباشید خوبم.

_ بابت اون موضوع، منتظرم.باهام تماس بگیر.

_ چشم، حتما.

کامیار که از حرف های ما کلافه شده بود گفت:

_ داداش فعلا خداحافظ. و مرا به سمت ماشین هل داد. برای شروین دست تکان دادم و سوار ماشین شدم.

@لیانا رادمهر
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
338
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
740

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین