. . .

متروکه رمان چشم های سرد تو | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: چشم های سرد تو
نویسنده: تیام
ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی


خلاصه رمان:
آرشیدا؛ یک دختر سرد و مغروره، که سعی داره گذشته رو فراموش، کنه اما تنها راه فراموشیش اینه که یک دختر سرد باشه. بی تفاوت، نسبت به همه چی، یک دختر بی رحم و بی احساس بشه.
این‌کارم می‌کنه، اما با اومدن ایلیا؛ به زندگیش که پسری شیطون و مغروره، تمام معادلاتش بهم می‌ریزه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
به راستی راست است!؟ همه میگویند که رفتی، مرا میان بی کسی‌ها تنها گذاشتی.
بگو، به من بگو این‌ها دروغ می گویند.
خبر نبودنت شهر را فرا گرفته، از درد دل من خیلی‌ها با خبر شده‌اند. همه می‌دانند که به معنای واقعی، بی کس شده‌ام. مورد آزار اذیت انسان‌های اطرافم هستم.
به من سرکوفت نبودن تو را می‌زنند، برگرد! برگرد و به آن‌ها بگو که من بی کس نشده‌ام،
من تو را دارم، آغوش گرمت را دارم، چشمان سحرانگیزت را دارم...
خنده‌ام می‌گیرد، تو واقعا رفته‌ای و مرا میان بی کسی‌هایم تنها گذاشته‌ای.
ذهنم را تربیت کردم، همچو فرزندی بالغ!
فکر کردن به تو را برای تک تک سلول‌های ذهنم، ممنوع کرده‌ام. آری، من آن دختر دیروز نیستم، من فردای دختر دیروزم...

بسم الله الرحمن الرحیم...

آرشیدا***

- پای تخت نشسته بودم، با چشم‌های گریونم به حلقه طلایی توی دستم نگاه می‌کردم.
یک حلقه طلایی که روش قلب بود، وسط این قلب یک الماس سفید بود.
فلش بک به روزی که این حلقه رو گرفتم***
- اِ اهورا، بزار چشم‌هام رو باز کنم دیگه!
- خانوم یک دقیقه صبر کن.
- اهورا، باهات قهر می‌کنم‌ها!
_ وای آرشیدا! خب می‌خوام سوپرایزت کنم.
- من از سوپرایز کردن بدم میاد.
- اما من دوست دارم تو رو سوپرایز کنم.
- هوف! خوب کی می‌تونم چشم‌هام رو باز کنم؟
- یک دقیقه صبرکن.
همون‌جوری که بغل دستش ایستاده بودم و دستم روی چشم‌هام بود، احساس کردم داره یک کارهایی می‌کنه؛ اما هیچی نفهمیدم، تنها صدای تیک باز شدن چیزی به گوشم رسید.
آروم بغل گوشم گفت:
- شیطون‌بلا! حالا می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
دست‌هام رو از روی چشم‌هام برداشتم. چشم‌هام رو باز کردم، با دیدن جعبه جلوی روم که یک حلقه طلایی توش بود، توی شوک رفتم.
با بهت به طرف راستم برگشتم که قیافه خندون اهورا رو دیدم.
- این برای توعه، دوستش داری؟
دوباره برگشتم و نگاهی به حلقه کردم و یک نگاه به چشم‌های میشی رنگ اهورا کردم.
- خانومی با توام! این هدیه رو از من قبول می‌کنی؟ ناسلامتی هدیه روز تولدتِ‌ها.
شوک دوم بهم وارد شد، اصلاً نمی‌دونستم امروز تولدمِ.
با باز و بسته کردن چشم‌هام، بهش علامت تایید دادم. حلقه رو از توی جعبه برداشت و به سمتم گرفت.
دست راستم رو جلو بردم، اجازه دادم حلقه رو بندازه دستم. با لبخند به حلقه‌ی توی دستم نگاه کردم. در آخر نگاه خالص از عشقم رو به اهورا دوختم، اون‌هم با نگاه عاشقانه‌اش که خالص بود، بدون هیچ کلکی نگاهم کرد.
فلش بک به الآن***
- قطره اشکی از یاد اون خاطره از چشمم افتاد. ل*ع*ن*ت به چشم‌هات، ل*ع*ن*ت بهت، ل*ع*ن*ت به اون لبخندهات که خونه خرابم کرد.
آروم به سمت عسلی بغل تختم خم شدم، آباژور رو روشن کردم.
پاکت‌نامه رو از بغل عسلی با دست‌های لرزونم برداشتم. میون گریه‌هام باز بغض توی گلوم افتاده بود.
پاکت‌نامه رو بازش کردم. با دست لرزونم برگه رو گرفتم.

با سلام
می‌دونستم، یک روزی قراره ازت جدا بشم؛ اما چطوریش رو نمی‌دونستم.
می‌دونی آرشیدا! هیچ‌وقت برام بهترین نبودی. من یک پسرم با کلی نیاز؛ اما تو...
دیگه خسته شدم ازت. وقتشِ یک اقدامی کنم و ازت جدا بشم. می‌دونم اون‌قدر سرسخت هستی که رفتنم برات مهم نیست.
روزهای خوبی باهات داشتم، شاید دلم برای اون روزها تنگ بشه.
تنها ازت می‌خوام ببخشیم، اگه دلت رو شکستم. اگه با غیرتی بازی هام، اذیتت کردم.
می‌دونم که دل پاکی داری، رفتم لندن. پیش دختر عموم، می‌خوام زندگی جدیدم رو با اون شروع کنم.
امضا، اهورا

اگر دوستم نداشتی، اگر برات بهترین نبودم، چرا وقتی داشتی این نامه رو برام می‌نوشتی گریه می‌کردی؟
ل*ع*ن*ت*ی رد اشک‌هات روی این برگه‌اس!
نامه به جلو پرت کردم. هضم این اتفاق برام سخت بود، خیلی هضمش سخته که بفهمی جونت رفته، همه کست رفته؛ اما رفته! یک هفته‌ای میشه خبری ازش ندارم.
بلند شدم. نامه رو برداشتم، تا زدم و توی پاکت گذاشتمش. دوباره گذاشتمش روی عسلی بغل تخت.
خودم‌هم روی تخت دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم، روشنش کردم.
عکسش روی صحفه گوشیم بود، با یک لبخند. با یک نگاه عاشقانه، به دوربین چشم دوخته بود. حرف‌هاش یک چیزی می‌گفت، نگاه خالص از عشقش، یک چیز دیگه. همین‌جوری به صحفه زل زدم و گذاشتم اشک‌های ل*ع*ن*ت*ی*م باز بریزن.
به سختی چشم از اون چشم‌های میشی که دنیام بود، گرفتم. دست‌های لرزونم رو روی صحفه گوشی حرکت دادم و آهنگ (زود گذشت) از میثم ابراهیمی رو پلی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
دروغ بود همش
قلب من شکست
یادم نمیره هرچی
میره جلو بدتر میشه
چندوقته که تو رفتی
حواسمو پرت می‌کنم
اما من به سختی
می‌تونم یادم بره
انگار پیشم نشستی
آخه تو واسم نفسی
عاشق مگه می‌تونه
عشقشو ول کنه
جای خالیشو با یکی دیگه بتونه پر کنه
مگه می‌تونه که بگذره از اون همه خاطره
خیلی باید بگذره عشقت از دلم بره
دروغ بود همش
انگار همه بازی بود
تو می‌ریختی اشک...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #4
_ اون‌قدر گریه کردم و نگاه عکسش کردم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای نگران نجلا، از خواب بلند شدم. چشم‌هام تار می‌دید.
دوباره اتفاقات دیروز جلوی چشم‌هام شروع به رژه رفتن، کردن.
نجلا گفت:
- الهی دورت بگردم، الآن باید بفهمم!
با بغض نگاهش کردم، به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- دیدی چی شد؟ دیدی چه تنها شدم! نجلا! رفته، دیگه نیست.
نجلا، همراه من قطره اشکی ریخت و گفت:
- بمیرم برای دلت.
- نجلا! می‌گفت براش بهترین نبودم! ل*ع*ن*ت*ی مگه چی کم داشتم؟
- الهی دورت بگردم! بلند شو، تو آرشیدایی‌ها! دختری که حتی بدون پدر هم استوار بار اومد. پاشو، پاشو آجی دورت بگرده. خاله آناهید داره از استرس سکته می‌کنه!
با هول گفتم:
- مامانم چیزیش شده؟!
نجلا گفت:
- نه دورت بگردم. شب وقتی صدای گریه‌هات رو شنید، یک کم استرس بهش وارد شده، تا صبح خوابش نبرده.
جرأتم نداشت بیاد تو اتاقت ببینه چت شده.
کلید‌ه‍ای اتاقت رو داد به من، من‌هم اومدم!
نفس عمیق پر از بغضی کشیدم که نجلا گفت:
- نمی‌خوای دقیق بگی چی شده؟
شدید احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. پس آروم پلک زدم، به معنی این‌که چرا میگم.
- اول برو دست و روت رو بشور، به قیافه‌ات برس، می‌بینمت می‌ترسم.
خودش از حرفش خنده‌اش گرفت. شاید اگه قبل این اتفاق بود، می‌خندیدم؛ اما الآن نمی‌تونم.
با غم نگاهی بهم کرد. آروم از روی تخت بلند شدم، به سمت دست‌شویی رفتم. بعد از انجام کار‌هام اومدم کنار نجلا روی تخت نشستم. منتظر بودم اون چیزی بگه که طبق تفکرم، زبون باز کرد.
- نمی‌خوای شروع کنی؟
نفس کوتاهی کشیدم، شروع کردم به گفتن:
- یک هفته‌ای میشد ازش خبری نبود ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
آرشیدا***
نفس عمیقی کشیدم. به چهره اشکی نجلا نگاه کردم، آروم ل**ب زد:
- بمیرم برات.
نگاه پر بغضی بهش انداختم و گفتم:
- همه که تنهام گذاشتند، حداقل تو بمون!
- من همیشه هستم، قول میدم.
لبخندی به دختر خوش قلب رو به روم زدم. چقدر دلش پاک و مهربون بود!
- چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟!
آروم گفتم:
- هیچی، دلم می‌خواد نگاهت کنم. می‌خوام بفهمم چرا مثل تو، جلوی خودم رو نگرفتم تا عاشق نشم.
- مگه عشق خبر می‌کنه؟ نه خبر نمی‌کنه! پاشو، خاله نگرانته!
بی رمق به چهره‌اش زل زدم و گفتم:
- نجلا! نمی‌تونم بیام بیرون.
- یعنی چی که نمی‌تونی بیای بیرون؟
- حوصله ندارم، به مامانم بگو می‌خوام تنها باشم.
- باشه.
با رفتن نجلا، بغضم شکست! هق هقم اوج گرفت. سرم رو توی متکا فرو کردم و صدایم رو خفه کردم.
نای بلند شدن نداشتم، قلبم می‌سوخت! از این همه خاطره، از این همه لحظات شیرین.
قلبم عین تکه شیشه‌ای این‌ور، اون‌ورش ترک بر می‌داشت. زجه می‌زدم تا شاید خواب باشه! محکم سرم رو به متکای سفت زیر سرم می‌کوبیدم، اشک‌هام صورتم رو پوشونده بود.
یک گوشه تخت، خودم رو جمع کردم، دستم رو روی قفسه س**ی**ن**ه**ام فشار دادم.
اسم خدا رو توی دلم صدا زدم. اشک‌هام عین یک ماده داغ، روی گونه‌هام می‌غلتیدن و پایین می‌اومدن.
گلوم خس خس می‌کرد.
درد من رو کی می‌خواست بفهمه؟ عجب دردی به قلبم دادی! كاری باهام کردی که عین شمع دارم می‌سوزم و آب میشم.
هق هقم فضای اتاق رو پر کرده بود، چشم‌هام اطرافم رو درست نمی‌دید. قلبم رو انگار روی یک تکه ذغال آتیشی گذاشته بودند، جلز ولز می‌کرد. برای کی؟ کسی که نیست! حالا تنها چیزی که ازش مونده خاطراتشِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
ایلیا***
تف! چک‌چک! تف!
ایمان: زهرمار! کم هی تخمه بخور و تف کن.
- دلم می‌خواد!
نیما: پاشو، این‌طور که پیداست این‌ سری برد با پرسپولیس نیست!
- چی میگی!؟ مگه آلومینیوم اراک تیمه، که پرسپولیس بخواد مقابلش ببازه!
ایمان: پاشو زر مفتم نزن، فعلاً که یک صفر جلو هستند.
نیما: آ بیا اینم پایان بازی!
با دهن باز به تی وی زل زدم، باورم نمی‌شد پرسپولیس به آلومینیوم باخت!
ایمان با نیش باز گفت:
ایمان: داداش؛ می‌دونم درد تاقت فرساییه ولی چیکار میشه کرد پاشو...
نگاه خشمگینی به ایمان و نیما کردم، هر دو استقلالی های سرسختی بودند. از حق نگذریم استقلال تو بازی بهتر از ما بود! اون برد بیش‌تری مقابل ما داشته... و این‌که درسته چند سالی هست قهرمان نشده، اینم همش از صدقه سر جام های قلابی ماست.
درسته من پرسپولیسی هستم، اما خوب از حق که نباید گذشت! اعتراف می‌کنم افتخاراتی که اون تیم داره هیچ‌وقت به صورت واقعی و بدون کلک نسیب پرسپولیس نمیشه! هی روزگار کثیف.
نیما: هوی! مگه داری استخاره می‌گیری!؟ پاشو ببینم، کار‌های کافه و شرکت مونده روی دستمون.
بلند شدم و کتم رو از روی دسته مبل برداشتم، و با نگاه تیزی به این دوتا شترمرغ از خونه زدم بیرون.
سوار بی ام مشکیم شدم، اون دوتاهم از دور عین اسبی شروع کردند به دویدن تا به من برسن!
نیما؛ در جلو رو باز کرد و خودشو عین گلوله‌ای شوت کرد داخل، ایمان هم خیلی آقا منشانه در عقب رو باز کرد و نشست.
ماشین رو روشن کردم و ریموت در رو زدم، دنده رو جا انداختم و فرمون رو چرخوندم... .

با داد خطاب به اون دختره که، توی شرکت داد و قار راه انداخته بود گفتم:
- ساکت شو ببینم!
خیلی شیک خفه شد! دختره خر عین بز جیغ می‌کشید گوش‌هام و مخم دارن سوت می‌کشن.
نیما: داداش؛ به مولا این‌همه خشونت نیاز نبود!
- تو یکی ساکت!
رو به کارمندها که جمع شده بودند گفتم:
- همه برین سرکارتون، مگه اومدین سینما!؟
همه بره سرعت پخش و پلا شدند و رفتن، نگاه بی تفاوتم رو دوختم به این دختره گاو و گفتم:
- شماهم، بفرمایید داخل!
دختره فین باکلاسی کرد، من، نیما و ایمان با دهن بازی قد دهن تمساح به دختره نگاه می‌کردیم. دختره؛ با یک فیس افاده‌ای رفت داخل ماهم عین جوجه اردک‌های چاق دنبالش راه افتادیم و رفتیم داخل...
دختره: ببینید؛ آقا ایلیا ایشون دوست پسر من بودند! مدتی ازشون خبر نداشتم. چند روز پیش که برای یوگا رفته بودم پارک، ایشون رو دیدم کنار دختری نشسته بود.
نیما با تمام خنگی محض پرسید:
نیما: شما؛ سوار گاو چیکار می‌کردید!؟
ایمان با حرص گفت:
ایمان: نیما؛ رو گاو چیه!؟ یوگا یک ورزشه!
نیما با دهن باز گفت:
نیما: جون داداش!؟
با گفتن زهرماری به نیما به، این بحث مسخره پایان دادم.
دختره: حالا؛ شما می‌گید من با این دل شکسته‌ام چیکار کنم!؟
سرم رو چرخوندم سمت ایمان که، کلافه داشت ترک های نداشته دیوار رو می‌شمرد!
گفتم:
- ایمان؛ اون‌روز شما با کی بیرون بودی!؟
ایمان: داداش؛ قسم به حرمت دماغ عمل شده ساراجان، من اون‌روز بیرون نرفته بودم.
از خنده جلوی دهنم رو گرفته بودم، نیما بدبخت رفته بود روی ویبره و صدایی ازش خارج نمی‌شد. دختره که حالا فهمیدم اسمش ساراست، چشم‌غره خفنی به ایمان رفت که ایمان نیشش رو جمع کرد.
سارا: داره مثل سگ دروغ میگه!
چشم‌هام رفت پس کله‌ام! اصلاً کلومش خیلی سنگین بود جون داداش. با خنده نگاه ایمان کردم، قرمز شده بود عین رژ سارا...
نیما: بله، بله اون‌که صدالبته ایمان جان گاهی مثل سگ دروغ میگه! از من می‌شنوی دورش رو خط بکش، بی‌تربیت همین دیشب جلوی چشم‌های من و داداش یک دختر آورد خونه و... ، اصلاً آدم درستی نیست! توی مهمونی‌ها همش چشمش دنبال این دختر‌ها هست یک صدم متر لباس می‌پوشن، اوضاع زیاد درستی نداره! اون‌روز توی پارک منم خواستم بیام سوار گاو انجام بدم، ولی وقتی دیدم ایمان با عشقم روی نیمکت ولو شدن شکست گردن خوردم!
من و ایمان با دهن باز به نیما خیره شده بودیم، این چی داشت زر زر می‌کرد!؟ سارا کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
سارا: مگه اون دختره چیکاره، شما بود!؟
نیما؛ نفس پر بغضی کشید که من فکم چسبید به سرامیک های برق خورده اتاق.
نیما: اون یک زمانی، عشقم بود همه کسم بود!
سارا؛ اشک توی چشم‌هاش جمع شد و سیخ شد روبه روی ایمان ایستاد و گفت:
سارا: ازت متنفرم ایمان، دیگه هیچ‌وقت نه سراغت میام نه بیا سراغم، هوس باز ع×و×ض×ی!
اشک‌هاش ریخت روی گونه‌اش و به سرعت، با کفش های تق‌تقیش از اتاق خارج شد.
من و ایمان هنوز توی شک بودیم!
نیما: حال کردین!؟ چه قشنگ نقش بازی کردم سایه‌اش رو از رو سرت پاک کردم داداش، نیاز نیست تچکر کنی! با یک جعبه شیرینی راضی‌ام... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
دانای کل***
در گوشه‌ای از این دنیای بی‌رحم، اهورایی بود که قلبش از نبود یارش می‌سوخت! آخ که دلش می‌خواست کنار یارش بود و لحظات را حتی با درد سرش با او می‌گذراند.
در ذهنش تکرار میشد، مرد که گریه نمی‌کند. اما مرد یک بار عاشق می‌شود آن یک بار هم جوری عاشق می‌شود که در قلبش سوز و گدازه‌ای به پا می‌شود مثل داغی خورشید.
اشک‌های می‌ریخت و قلبش درد می‌کرد، دلش یار را می‌خواست تا سر به روی پایش بگذارد و آرام با نوازش‌های دستش بخوابد. قلبش چنان فریاد می‌کشید که گوشش کر شده بود، یارش را می‌خواست دلدارش را می‌خواست.
اما ترجیح میداد فاصله داشته باشد تا زندگی یار تباه شود، ساینا از دور داشت بهش نزدیک میشد با دیدن یک جفت تیله سبز در صورت ساینا قلبش ضربان گرفت، چشم‌های عشقش سبز بود، اما جذابیت دیگری داشت، قلبش داشت مچاله میشد و دم نمیزد ساینا به سرعت به اهورا نزدیک شد و گفت:
ساینا: هی، پسر خوبی؟ باز که نشستی و به آرشیدا فکر می‌کنی! پاشو ناراحتی برات خوب نیست.
ساینا؛ به حال پسر عمویش سوخت از بچگی باهم بزرگ شدند کنار هم قد کشیدن، اهورا عاشق و دلخسته آرشیدایی شد که رفیق ساینا بود، ساینا هم در تب عشق پسر عمو که همچون سیبی ممنوعه بود سوخت، رفت تا شاید فراموش کند كسی را که رفیقش بهش نظر دارد، رفت تا عشق پسر عمو را از دل بیرون کند نمی‌خواست سر راه بهترین رفیق و پسر عمویش قرار بگیرد. چنان زجری به قلبش داد این روزگار بی‌رحم، داشت فراموشش می‌کرد می‌خواست خاطرات با پسر عمو را دور بریزد علاقه‌اش را در قلبش ریشه کن کند که باز سر رسید، باز ناخوانده آمد و قلبش را ویران کرد...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
آرشیدا***
توی اتاق تاریکم نشسته بودم، دم دم‌های اذان غروب بود با گفتن اذان اون‌هم از تلویزیون خونمون تازه فهمیدم چقدر از خدام دور بودم، اما اون‌هم کم من رو زجر نداد ولی بازم اشتباه از منی بود که با یک امتحان ساده پشت بهش می‌کردم.
آرزوی بابام بود، روزی من عین مامانم بشم، مامانم یک زنی بود با وقار نماز خون اهل چادر زدن نبود اما با تیپ های شیکش حجابش رو کامل رعایت می‌کرد بدون آرایش مانتو های بلند و شلوار های شیک... .
اما من برعکس مامان خوش چهره‌ام بودم، علاقه زیادم به خانواده پدریم زندگیم رو عوض کرد من شکل اون‌ها شدم خانواده تجملاتی مغرور بودن و هستن، میشه گفت من به جای این‌که زیر دست مادرم باشم زیر دست عمه‌ام بودم که من رو عین معبودی می‌پرستید!
این‌ها توی ذهنم نقش بسته بود، چون داشتم از خدا سوال می‌کردم چیکار کردم که باید متحمل این‌همه درد بشم!؟ حالا هرچقدر که فکر می‌کنم می‌بینم کم گناه نکردم.
بغضم همچون بمبی ترکید، باز به آغوش گریه‌هام پناه بردم از خودم بدم می‌اومد مسبب تمام سختی‌هام اشتباه منم بوده، من‌هم توی این مسیر کم گناه نکردم اما دیگه سیر شده بودم از زندگی من این زندگی رو نمی‌خواستم من حالا فقط اهورا رو می‌خواستم، تحملم طاق شده بود و له له میزدم تا صداش رو بشنوم اما شماره‌اش در شبکه موجود نبود، آخ که با یاد شماره‌اش داغ دلم تازه شد به زجه‌هام اضافه شد ضعیف‌تر از همیشه گریون‌تر از همیشه، من اولاش مثل دختر رمان‌ها نبودم که بگم مغرور بودم و حالا با رفتن اون شکستم، من قبل بابام دختری بودم که با یک اشاره میزد زیر گریه، من دختر لوس بابام بودم. من پرنسس پدر بزرگم بودم، پدر بزرگی که اون‌قدر بهم قدرت داده بود که به زمین و زمان فخر می‌فروختم اما کجاست؟ کجاست اون پدر بزرگی که می‌گفت تا همیشه کنارمه بعد بابام، کجاست اون عمه‌ای که زجه میزد گریه نکن نمی‌ذارم نبودش رو احساس کنی، همه این‌ها کجان؟ کجان ببینند اون دختر بچه‌ای که شیرش کرده بودن الآن با نبود یک پسر زمین خورده، یک هفته‌اس می‌گذره خودم رو توی این اتاق حبس کردم چون اون لعنتی نیست که من به امیدش برم بیرون. جیغ‌ها و زجه‌هام کل اتاق رو پر کرده بود در اتاق به سرعت باز شد، مامان و نجلا هراسون اومدن داخل با گریه خودم رو میزدم، بابام رو می‌خواستم من بابا بزرگم رو می‌خواستم، من الآن عمه‌ای رو می‌خواستم که می‌گفت نمی‌ذاره کمبود و نبود بابام رو حس کنم. با جیغ داد زجه میزدم:
- بابایی؟ آقاجون؟ عمه؟ کجایین؟ دارم می‌میرم از نبودتون من شماها رو می‌خوام پس کجایین؟
مامان با صورتی خیس اومد و دست‌هام رو گرفت، نجلا دستش رو دور کمرم پیچ داد و با بغضی که مشخص بود داره گلوش رو پاره می‌کنه گفت:
نجلا: دردت به جونم! آروم باش، آروم باش فدات بشم.
مامان: یکیتون به منم بگه چی شده!؟
با فریاد گفتم:
- مامان؛ می‌خوای بدونی چی شده!؟ دخترت که بالاتر از خودش کسی رو نمی‌دید، دخترت که بقیه رو برای عشق و عاشقی(هق) مسخره می‌کرد عاشق شده! مامان پرنسس کوچولوت کاخ آرزوهاش روی سرش فرو ریخت. آخ مامان بپرس ببین پسر مردم چه بلایی سر جیگر گوشت آورده، بپرس ببین چطوری سوگلی خاندانت رو زمین‌گیر کرده، (اشک‌هام کامل یقه‌ام رو خیس کرده بود اما خالی نشده بودم) وای مامان، آیدان خانوم داری می‌بینی بالاخره دخترت چطور جلوی روت غرورش شکست!؟ داری می‌بینی قلب دخترت، عین شیشه تیکه تیکه شده، آخ مامان نه تو بودی نه بابا نه عمه، نه آقاجون نبودین آغوشتون رو خواستم نبودین نوازش دستتون رو خواستم نبودین، نبودین! تا جایی که این دل صاحاب مردم طلب آغوش پسر مردم رو کرد، دل ساده‌ام طلب نوازش دست پسر مردم رو کرد... .
این‌قدر گفته بودم که دیگه گلوم به خس خس افتاده بود، جونی توی تنم نمونده بود مادرم کسی که بعد بابام، که اسطوره زندگیم بود البته تا قبل مهرشاد، همه کسم بود جلوی روم زانو زد، اشک‌هاش صورت گرد و مهربونش رو پوشوند. اون بدتر از من زجه میزد و نالون می‌گفت:
مامان: کی عاشق شدی نفهمیدم!؟ خدا از دست دادن اون‌ها کم نبود!؟ دخترمم داری ازم می‌گیری؟ به خداوندی خودت قسم جونی توی این تن خسته‌ام نمونده، یکم امونم بده بزار منم بهت برسم.
نجلا دیگه دستش گردون کمر من نبود حالا اون‌هم، روی زمین نشسته بود و پا به پای ما دو نفر گریه می‌کرد.
سرم سنگینی می‌کرد، بغض لعنتی بازهم با گریه‌هام ولم نمی‌کرد دیدم تار شده بود و هرلحظه صحفه دیدم تاریک تر میشد دقیقاً عین سرنوشت من، طولی نکشید که چشم‌هام بسته شد و تن بی جونم افتاد روی تخت و در آخر صدای جیغ نجلا و مامان توی گوشم بود... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #10
ایلیا***

نیما: ای بابا! حالا که چیزی نشده تازه از شر دختره هم خلاص شدی.
ایمان: نیما میشه ساکت باشی؟
نیما: چرا؟
ایمان: با حرف زدنت جنون می‌گیرم! دلم می‌خواد بندازمت تو کیسه زباله بزارمت سر کوچه تا آشغالی بیاد ببرت.
نیما: بی تربیت، اصلاً تو لیاقت این همه مهربونی من رو نداری!
پوکر فیس نگاه این دوتا علاف می‌کردم، خدایا آخه قربون اون عظمتت حاضر بودم درحال حاضر با یک بز توی اتاق باشم ولی با این‌ دوتا نه!
ایمان: لعنتی! باباش طرف قرارداد بود.
با حرف ایمان دهنم رو بستم. توی دلم تکرار کردم(بابا طرف قرارداد بود.) سرم رو بلند کردم با دیدن نیما خونم به جوش اومد سه چهارتا شیرینی چپونده بود توی دهنش و هفت، هشت تاهم توی دستش بود.
تا خواست کلمه‌ای از دهنم خارج بشه، جیم زد محکم کوبیدم روی میز که ایمان پرید هوا و عین دختر‌ها پشت چشمی نازک کرد.
- چرا میز‌نی روی میز؟ بچم سقط شد.
دهنم بیش‌تر از این باز نمیشد دیگه! تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با دست راستم شقیقه‌ام رو ماساژ بدم و با اون یکی دستم به ایمان اشاره کنم تا شرش رو کم کنه، اون گدا تر از نیما چندتا شیرینی برداشت و گفت:
- خدافس، بعداً می‌بینمت داداش جان.
- برو بیرون که تا اطلاع ثانوی تو نیما خان حق ندارید عین میمون جلوی چشم‌هام رژه برید.
- شعور و شخصیت نداری، بی تربیت بی نظافت!
- اولاً اون نزاکته، دوماً برو بیرون تا خودم بلند نشدم.
- چرا خشونت؟ بچه که زدن نداره بی فانوس!
عین خر عر عری کرد و تکه شیرینی گذاشت توی دهنش و رفت بیرون.
از عصبانیت سرم رو به کار کردن مشغول کردم... .

نیما: آخه روانی! بی دین، مستکبر، دوتا نره آدم رو می‌خوای از خونه بندازی بیرون؟
- آره؛ می‌ندازمتون بیرون! نیما می‌فهمید شما دوتا چه غلطی کردین!؟ اول ایمان آفتاب مهتاب ندیده رفت با دختره رفیق شد، حالا هم توی بی خاصیت با چرت و پرت‌ها دختره که هیچ بابای دختره رو پروندی!
نیما: داداش؛ حالا در رو باز کن باهم صحبت می‌کنیم.
ایمان: الکی ما ما( منظور صدای گاو) در رو باز نمی‌کنه!
نیما: تو یکی خفه، هرچی می‌کشم از دست این شل مغز بازی های توعه!
ایمان: نشسته‌ام به درنگاه می‌کنم.
نیما آهی کشید و گفت:
نیما: و مستراح آه می‌کشید.
با پس گردنی که از ایمان خورد خفه شد، منم دیگه توجهی به این دوتا نکردم و برگشتم داخل سالن... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
24
بازدیدها
337
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
740

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین