#پارت ۵۶
به فنجان قهوه در دستانم خیره شده بودم.
_ به چی فکر میکنی؟
ابرویم را بالا انداختم
_ راستش میخوام یک چیزی بگم ؛ اما میترسم.
_ بگو لولو خره که نیستم بترسی.
تردید داشتم. دلم را به دریا زدم و همانطور که قهوهام را مزه میکردم گفتم:
_ دلیل بد بودن شروین چی هست؟
پوز خندی گوشه لبهایش جا خوش کرد.
_ نمیخوام در این مورد حرف بزنیم.
_ لطفا اگه چیزی هست بگو.
نفسش را فوت کرد.
_ همیشه باید فاصلهات رو با بعضی آدم ها حفظ کنی.
آنها وقتی توی ویترینند، جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی در امان تری.
اگر سعی کنی نزدیکشون بشی خیلی چیزها میفهمی
در مورد جنسشون، قد و اندازهشون، هویتشون.
آنوقت ضربه میخوری، دلخور میشوی، ناامید میشوی. یادت باشه بعضی از آدم ها
فقط به دردِ "از دور تماشا شدن" میخورند.
_ بنظرم چیزی که میگی بیشتر به مانیلا میخوره تا شروین.
_ گور بابای جفتشون. از قدیم گفتن سگ زرد برادر شغاله.
_ خیلی خب آروم باش عزیزم.
فنجان قهوهاش را روی میز گذاشت.
_ نمیزاری که .
باید بحث رو عوض میکردم.
_ بهتره بخوابیم.
کامیار بدون حرف تخت تاشو را باز کرد وخودش روی آن ولو شد.
اخمی کردم
_ خوش میگذره؟ جا خواستیم ؛اما جانشین نخواستیم.
سکوت کرده بود. به سمتش رفتم و به شانهاش زدم.
_ با شما بودما .
چشم هایش را بست.
خودم را روی تخت انداختم.
_ اگه فکر کردی من الان میرم رو کاناپه میخوابم سخت در اشتباهید جناب .
گوشهای از تخت با فاصله کنارش دراز کشیدم .
_ کامیار چرا یکدفعه جن زده شدی؟
_ وقت های دو نفرهای که حق ماست خرج صحبت در مورد اون خواهر و برادر میشه.
_ فقط یک سوال پرسیدم.
_ گلی ، من از دست تو چیکار کنم آخه.
_ هیچ کار . شب بخیر.
پشتم را به او کردم و چشم هایم را بستم. مگر از او چه پرسیده بودم که اینگونه بامن رفتار میکرد.
_ حالا تو قهر کردی خانم خانوما .
_ قهر نکردم. میخوام بخوابم.
_ باشه شبت بخیر.
سعی کردم ذهنم را خالی کنم و بخوابم.
نمیدانستم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود به شدت تشنه بودم و احساس خفگی میکردم.
کنار کامیار خوابیده بودم و او مرا سفت در آغوش گرفته بود.
نفسم از شدت این همه هیجان بالا نمیآمد.
مثل یک پسر بچه آرام خوابیده بود.
دلم نمیخواست بیدارش کنم. به سختی دستهایش را از دور کمرم باز کردم و بلند شدم.
به طرف آشپزخانه رفتم و لا جرعه لیوان آب در دستانم را سر کشیدم.
هوا بارانی بود و صدای رعد شدیدی که آمد باعث شد بترسم و لیوان از دستم رها شد و شکست.
چی شده ؟ گلچهره کجایی ؟
صدای نگران کامیار بود که دنبالم میگشت.
_ چیزی نیست. اینجا هستم. لیوان از دستم افتاد شکست.
_ تکون نخور الان میام.
طولی نکشید که خودش را رساند و محکم بغلم کرد.
سرم را به سینهاش چسبانیده بودم و عطر تلخش را درون ریههایم حبس میکردم.
آرام مرا روی تخت گذاشت.
_ چیزیت که نشد؟
_ نه، خوبم.
در تاریکی که فضا را در خودش بلعیده بود نگاهش را بهم دوخته بود. رد نگاهش را که گرفتم تازه فهمیدم چه گندی زده ام.
دوتا از کمه های پیراهنی که تنم کرده بود باز شده بود و به خوبی سفیدی تنم را به نمایش گذاشته بود.
_ ببخشید بیدارت کردم عزیزم.
_ آب دهنش را به سختی قورت داد.
_ این چه حرفیه گلی. خداروشکر که چیزی نشد.
لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم.
_ چه بارونی میاد.
_ سردت که نیست؟
_ نه خیلی.
پتو را رویم کشید و خودش کنارم خوابید.
_ صدای بارون بیدارت کرد؟
به طرفش چرخیدم صورتم درست مقابل صورتش بود.
_ تشنهام شده بود رفتم آب بخورم که اینطور شد.
نفسهای داغش به پیشانیام میخورد و مور مورم می شد.
نگاهش را به لب هایم دوخته بود
دمای بدنم بالا رفته بود و شوق خواستن درونم فریاد میزد.
آغوشش آتشگاه نفسهایم بود. وقتی که در میان هر دم و باز دم ناقوس قلبم را به صدا
_ گلی تو من رو آخر سر دیونه میکنی. چرا اینقدر خواستنی هستی لعنتی؟
لبخند کم رنگی روی لبهایم نقش بست .
چه آشکارا تمنای نوازشش را داشتم و قلبم چه بی پرده نیاز تپیدن نام او را داشت. نگذار این شب بی رحم چشمانم را به شبیخون خواب فرو ببندد. نگذار .
_ راستش نمیدونم چی باید بگم تو غافل گیرم کردی.
انگشتش را به نشانه سکوت روی لب هایم گذاشت
_ نمیخواد حرفی بزنی گل من.
ممنوعهها همیشه زیبایند. مثل نگاه تو برای من . مثل لبهای من برای تو.
@regle cassée