. . .

در دست اقدام رمان چشم های وحشی | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: چشم های وحشی
نام نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @regle cassée

ویراستار: @Nili _ N

خلاصه:
داستان چیزی فراتر از یک اتفاق ساده است.
می‌گویی عشق در یک نگاه؟
می‌گویی جدال سوختن در میان تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها؟
حرف، حرف دل است، داستان،داستان دلدادگی است.من از مردی می‌گویم که دلش را جا گذاشته است.عشقش به تاراج رفته است و این میان او مانده و عشقی که برایش شده پر از حسرت، پر از نفرت.
من از دختری می‌گویم که زندگی اش پر شد از جبر..مجبور شد به انتخاب،به قربانی کردن خودش، به بهای نجات پدر.
من از تمام خواستن‌ها و نخواستن‌ها می گویم،از تب داغ خواستن، از فاصله‌ای بد که تنت را می لرزاند.
داستان ، داستان انتخاب است.
حرف، حرف دلدادگی است.
و خدا می‌داند آخرش سهمشان از این عشق چه می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #21
#پارت ۱۸

هردو سکوت کرده بودیم. در حالی که سیگارش را روشن می‌کرد، گفت:

_ می‌دونستی حافظه‌ات، در حد، حافظه ماهیه!

پوزخندی زدم.

_ جدی؟خوب شد گفتی،واقعا نمی‌دونستم.

_ یادمه بهت گفتم؛ مراقب رفتارت باشی. اما انگاری تو یادت رفته.چون دقیقا عکس گفته من عمل می‌کنی.

سکوت کردم. بهترین کار سکوت بود.

عصبی‌تر از قبل نگاهم کرد‌و فریاد کشید

_باتو بودم گلچهره.

دوباره سکوت.

_ باید هم سکوت کنی،چون جوابی برای کارهات نداری.

_ هرطور که دلت می‌خواد فکر کن.

_ چراشروین باید منتظرت باشه. جریان چیه!

پس فضولی‌اش گرفته بود. مستانه خندیدم و گفتم:

_ قراره،خصوصی بهم درس بده.

زد رو ترمز. سرم به داشبورد خورد حسابی دردم گرفته بود.

_ اسمت رو باید می‌زاشتن ملکه مرگ، داشتی به کشتنمون می‌دادی.

کامیار نفسش رو فوت کرد و درحالی که سعی داشت آروم باشه گفت:

_ کی بهت همچین اجازه ای داد؟ اصلا مگه تو شروین رو می‌شناسی که این‌قدر زود باهاش صمیمی شدی.

حق به جانب گفتم:

_ من خودم عقل و شعور دارم، شروین خیلی پسر موجهی هست.

کامیار مستاصل نگاهم کرد

_ گلی،نکن. التماست می‌کنم. داری با کی لج می‌کنی.

_ ای بابا، نمی‌دونم چرا کاسه داغ‌تر از آش شدی. تو رو سننه.

_ تو،شروین رو نمی‌شناسی.اون اگه از چیزی خوشش بیاد برای داشتنش هرکاری می‌کنه.

_ عاشق این‌جور شخصیت هام. خوراک خودمه.

_ اگه فقط یکبار دیگه بفهمم،به گوشم برسه، یا ببینم، این پسره رو دیدی، تماسی داشتین، اون وقته که اون روی کامیار هم می‌بینی. می‌دونی که هرکاری از من بر میاد پس حرفم رو جدی بگیر.

_ کامیار.

_ جانم.

_ من یه زن متاهلم.چرا ...

_ تو از چیزی خبر نداری.

_ درمورد چی حرف می‌زنی.

_ بیش‌تر از این ازمن نپرس. خواهش می‌کنم.

سکوت کردم.جریان چی بود؟ کامیار ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. ذهنم درگیر شده بود.

@لیانا رادمهر
 
آخرین ویرایش:

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #22
# پارت ۱۹

دو ماه از اون روز می‌گذشت.
بهادر خان برام معلم خصوصی گرفته بود. به کمک خانم لارنس، تونسته بودم یکم پیشرفت کنم. تو این مدت کامیار رو خیلی کم شاید در حد چند بار دیده بودم.نمی‌دونستم کجاست و برام هم اهمیتی نداشت. خودم رو توی درس و کتاب غرق کرده بودم و این همه انگیزه رو نمی‌دونم چطور به دست آورده بودم.

از پله های مرمرین عمارت پایین آمدم و به آشپزخانه رفتم. آنی در حال آشپزی کردن بود.
پشت میز نشستم و در حالی که به او نگاه می‌کردم بی مقدمه گفتم:

_ آنی تو چند سالته؟

آنی که از سوال یکدفعه ای من جا خورده بود، ملاقه‌ی در دستش را داخل ظرف گذاشت و گفت:

_ ۲۵ سالمه خانم.

_ تقریبا چند سال از من بزرگ‌ تری، دیگه بهم‌نگو خانم.

_آخه آقا کامیار...

_ به کسی ربطی نداره، دلم می‌خواد گل چهره صدام کنی.

_چشم. راستش شما خیلی خوشگل هستید.

_ توام،خیلی خوشگلی.

آنی لبخند زد و گونه هایش سرخ شد.

_ دخترمون چقدر خجالتیه. می‌گم آنی تو چقدر مانلیا رو می‌شناسی؟

_راستش خیلی نمی‌شناسم.گاهی اوقات وقتی آقا کامیار جوابشون رو نمی‌دن میاد اینجا و یا زنگ میزنه

_ اوکی. به کارت برس.

از روی صندلی بلند شدم و به طرف سالن رفتم. بهادرخان کنار شومینه نشسته بود و متوجه حضورم نشد.

_ حالتون خوبه؟

به طرفم برگشت. سرفه ای کرد و گفت:

_ تویی عزیزم.بیا بشین

کنارش روی مبل نشستم.و به چهره بهادر خان نگاه کردم از قبل ضعیف تر شده بود یعنی لاغر تر بنظر می‌رسید.

_ آقا من نگراتون هستم، دلیل این سرفه ها چیه.

_ چیزی نیست،تا وقتی تو کنارمی قول دادم دووم بیارم.

_ دووم بیارین؟ از چی حرف می‌زنین.

_گفتم که نگران نباش.

_ چطور نگران نباشم.هر روز ذره ذره دارید جلو چشم هام آب میشید و بهم می‌گین نگران نباشم. درسته که اولش برام یک‌طور دیگه بودین ولی الان،نه نمی‌تونم شما رو هم از دست بدم.

_خوش حالم که اینجایی. خیلی وقته که می‌خواهم باهات صحبت کنم. اما ترس از دست دادنت نمی‌زاره

_ خواهش می‌کنم، بهم بگین

_حوصله شنیدن داری؟

_ دارم.

بهادر خان به شعله های شومینه نگاه کرد و به فکر فرو رفت. و من هر لحظه منتظر شنیدن چیزی بودم که می‌دانستم به من هم ربطی دارد.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #23
# پارت ۲۰

بلاخره بهادر خان شروع به صحبت کرد.

_ پدرم،حشمت خان، تو بازار چند دهنه حجره پارچه فروشی داشت. اون موقع ها تازه درسم تموم شده بود و از لندن برگشته بودم ایران. برای گذروندن اوقات فراغت، تو حجره پدرم می‌نشستم و از بازار و آدم ها نقاشی می‌کشیدم.

نمی‌دونم چندشنبه بود و دقیقا چه ساعتی!
اما برای من زمان انگار ایستاده بود.
دختری که چادر سیاهی به سر داشت و روبنده را بالا زده بود را دیدم. بدون شک صورتش مثل خورشید زیبا بود، طره‌ی مو‌یی که از روسری‌اش بیرون افتاده بود؛ زیبایی چهره‌اش را دو چندان کرده بود. چشم‌هایش جاذبه‌ی خاصی داشت. او در وسط بازار ایستاده بود. وقتی به خودم آمدم،دیگر نبود.

گلچهره تو به عشق در یک نگاه اعتقادی داری؟

_ دارم.

_ من هم دارم، و در یک نگاه بود که عاشقش شدم. از آن روز به بعد کارم شده بود نشستن در حجره آقاجون و خیره شدن به رهگذران که هر کدام می‌آمدن و می‌رفتن.
آرزویم شده بود که فقط یکبار دیگر ببینمش.
روزها می‌گذشت و من ناامید‌تر از قبل می‌شدم.
صبح یک روز برفی، پشت دخل نشسته بودم و چایی می‌خوردم که صدایی مرا متوجه خودش کرد. بانویی مقابلم ایستاده بود که آرزویش را داشتم.
_آقا قیمت این حریرها چنده؟

به پته تته افتاده بودم. فوری خودم را جمع و جور کردم

_ ناقابله،۲۰ تومان.

_لطفا از این دو متر بدید.

در حالی که پارچه را می‌بریدم زنی صدایش کرد و گفت؛ پریچهر بیا بریم بیش‌تر از این نمی‌تونیم بمونیم.
پس اسمش پریچهر بود. درحالی که پارچه را به دست پریچهر می‌دادم دلم را به دریا زدم و گفتم:

_ بازهم،به اینجا بیایین.

کنار پول پارچه،برایم یک مشت گل یاس گذاشت. و رفت.

رفت و دل مرا با خودش برد. تمام وجودم او را تمنا می‌کرد.

فهمیدم پریچهر، دختر کوچک کرامت خان،یکی از بازاریان است.
پیش مادرم رفتم و داستان عاشقی‌ام را برایش تعریف کردم. اما وقتی، خانم جان، اسم پریچهر را شنید ناراحت شد و ازمن خواست فراموشش کنم.
پدرم و کرامت خان،رابطه خوبی نداشتند.و سایه هم رو با تیر می‌زدن.
برایم هیچ چیز مهم نبود،با خودم گفتم اگر او هم مرا بخواهد برای بودنمان باهم دیگه،هیچ چیزی جلو دارمان نخواهد بود.
پس بزرگ‌ترین تصمیم را گرفتم.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #24
# پارت ۲۱

با اشتیاق به بهادر خان نگاه کردم و گفتم:

_چه تصمیمی گرفتید؟

_برایش نامه‌ای نوشتم و از دلدادگی‌ام گفتم. ازش خواستم اگه او هم به من داره بگه، تا پا پیش بزارم.

_ جوابتون رو داد؟

_ اره اما جوابش...

_ یک مشت گل یاس بوده!

_ درسته عزیزم.

_ و این یعنی...

_ او هم به من بی میل نبود.

اولین باری که از پدرم،خواستم برای خواستگاری به خانه کرامت خان برویم، آقاجون کشیده‌ی محکمی بهم زد و گفت؛ هرکسی رو می‌تونم انتخاب کنم جز دختر کرامت.

اما دست من نبود، دست دلم بود. و انتخابش را هم کرده بود.

آن‌قدر پافشاری کردم که پدرم موافقت کرد و ما برای خواستگاری به خانه کرامت خان رفتیم.

اما کرامت خان هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت دخترش را شوهر نمی‌دهد.

اما من پا پس نکشیدم ۲۰ بار دیگر هم به خواستگاری‌اش رفتم.
آن‌قدر برای داشتنش،جنگیدم تا به دستش آوردم. کرامت خان با هزاران شرط و شروط راضی شد و پریچهر را به من بخشید.

در پوست خود نمی‌گنجیدم. عشق، زیباترین هدیه‌ای بود که جهانم را دگرگون کرده بود.
من با او خوشبخت شده بودم و دیگر چه چیزی می‌توانستم طلب کنم از دنیا،وقتی خود دنیا را داشتم.
یک سال بود که از ازدواجمان گذشته بود. فهمیدم که قراره بچه دار بشیم.
این‌قدر خوش‌حال بودم که حد نداشت. در تمام این مدت نگذاشته بودم که پریچهر کوچک ترین کاری بکند،همه می‌گفتند که او را بیش از حد تمام لوسش می‌کردم.
اما من به جان می‌خریدم تمام این ناز و دلبری کردن ها را.

با به دنیا آمدن بچه زندگیم عالی تر از قبل شد.
وقتی اولین بار دیدمش، قلبم لرزید.
یک دختر خوشگل و زیبا درست شبیه پری چهر.
و اون دختر تو بودی گل چهره.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #25
# پارت ۲۲

از چیزی که شنیده بودم شکه شدم. واقعا درکی نداشتم. خواستم از روی مبل بلند بشم که بهادر خان با تحکم گفت:

_ لطفا بشین،هنوز حرفام تموم نشده.


سر جایم نشستم. بهادر خان ادامه داد.

_ آن‌قدر زیبا و خوشگل بودی که مادرت، گفت اسمت رو گل چهره بزاریم. با اومدن تو به زندگی‌ام،دیگه از خدا چیزی نمی‌خواستم. اما نمی‌ دونم یکدفعه چه اتفاقی افتاد. ۷ ماهه بودی که مادرت سخت مریض شد.
همه‌ی دکترها ازش قطع امید کرده بودن. اما مطمعن بودم که او خوب میشه.
خیلی سخت بود دیدن کسی که دوستش داری اون‌هم در بدترین شرایط ممکن.

پریچهر درد زیادی رو تحمل کرد اما طاقت نیاورد و رفت و من رو تنها گذاشت.
مرگ مادرت، من رو داغون کرد. احساس کردم زندگی‌ من هم به پایان رسیده. دیگه امیدی نبود، عشقی نبود، هیچ چیزی نبود جز تو!

و تو به شدت شبیه مادرت بودی و من رو یاد اون می‌انداختی. نمی‌تونستم به چهره‌ات نگاه کنم و دست خودم نبود. من شرایط خوبی نداشتم و یکی باید ازت مراقبت می‌کرد. برادر پریچهر، جهانگیر زنش نازا بود.وقتی تورو به دایی‌ات سپردم خیالم راحت بود که جات امنه.
نمی‌دونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم خیلی زمان گذشته بود. تو ۴ ساله بودی و دیگه من رو نمی‌شناختی. بخاطر خودت نخواستم زندگیت رو دوباره خراب کنم. تو حالا یه خانواده خوب داشتی و شاد بودی.

وقتی بهم خبر دادن برادرم و زنش تو تصادف کشته شدن. دنیا رو سرم آورشد. از اون روز کامیار شد همه چیزم.سرپرستی‌اش قبول کردم و آوردمش پیش خودم. هرزگاهی با کامیار می‌اومدیم خونه جهانگیر و تو با کامیار مشغول بازی می‌شدی و من از دور شاهد قد کشیدنت بودم.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #26
# پارت ۲۳

خیلی سخته،این همه سال از تمام زندگی‌ات دورباشی. اما من نمی‌خواستم زندگی تورو خراب کنم. زندگی جهانگیر و زنش رو خراب کنم. اونا در حق من خوبی کردن.
وقتی فهمیدم که این مهمون ناخونده اومده سراغم و چقدر قراره نفس بکشم تصمیم گرفتم بیام سراغت.
خودخواهی کردم و نباید می‌اومدم. اما نتونستم
امیدوارم منو ببخشی.

جهانگیر مخالف بود که حقیقت رو بدونی،می‌گفت ضربه‌ی بدی می‌خوری. از طرفی هم زندگی‌ خودش خراب می‌شد. اما وقتی جریان مریضی‌ام را براش گفتم اون هن منقلب شد.
شاید دلش برام سوخت.
باهم تصمیم گرفتیم که به تو همه‌ی واقعیت رو نگیم و داستان طلب کاری رو ساختیم. و اون ازدواج صوری،همش نقشه‌ای بود برای این‌که تو باور کنی همه چیز عادیه. این وسط فقط کامیار بود که من رو نگران‌تر می‌کرد.می‌ترسیدم کاری دست خودش بده.
من نگاه های اون به تو رو خوب می‌فهمم.عشقی که تو چشم‌های اون پسره،من رو یاد خودم می‌اندازه.
وقتی رسیدیم لندن، به کامیار گفتم که دخترمی،تا اتفاق بدی برای هیچ کدومتون نیفته. عشق وقتی تبدیل به تنفر بشه نمی‌دونی چه کارها که نمی‌کنه.
اون انگشتری که سر سفره عقد بهت دادم و الان دستته، انگشتر مادرته.

گلچهره،می‌دونم زندگیت رو خراب کردم.نباید رهات می‌کردم و یکدفعه دوباره برمی‌گشتم
اما باورکن از وقتی که فهمیدم قراره زیاد نمونم هر لحظه با تو بودن،وقت گذروندن برام غنیمت شده.
دلم نمی‌خواست تو حقیقت رو حالا بفهمی! حال خرابم و کنجکاوی خودت کار دستمون داد.
حالا که حقیقت رو فهمیدی،ازت می‌خوام من رو تنها نزاری. من جز تو هیچ کسی رو ندارم.
نزار تو آخرین نفس های زندگیم آرزوی پدری کردن رو به گور ببرم. حالا که می‌دونی من کی هستم دلم می‌خواد به جبران تمام سال های نبودنم،برات پدری کنم.


مغزم درحال انفجار بود. قبول کردن یک عمر هویتی اشتباه سخت ترین کارممکن بود.
چه می‌شنیدم،همه‌ی این‌ها یک بازی بود؟
من که بودم؟ گل چهره! دختر بهادرخان بزرگ؟
قدرت هیچ کاری را نداشتم.
اشک، از گوشه چشمانم شروع به غلتیدن کرد.
به چهره‌ی مضطرب و ناراحت مردی که حالا می‌دانستم پدرم هست خیره بودم.
افسوس که چقدر دیر پیدایت کردم. دلم هوای تازه می‌خواست، فضای اتاق سنگین بود و مثل قبر روحم را درهم می‌فشرد.
ازجایم بلند شدم.پاهایم توان راه رفتن نداشت.
با اولین قدم لغزیدن و زمین افتادم.
صدای بهادرخان چون آهنگی آرام و آرام درگوشم نجوا می‌شد که صدا می‌زد.گل چهره، گل چهره
پلک هایم سنگینی می‌کرد و نفهمیدم دیگر چه شد.
@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #27
# پارت ۲۴

با تابش نور روی صورتم، چشم‌هایم راباز کردم.
روی تخت دراز کشیده بودم.

_ بیدارشدی عزیزم؟

این صدای کامیار بود که کنارم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد.

کمی خودم را بالا کشیدم.

_ تو این جا چیکار می‌کنی؟

_ اومدم بهت سر بزنم.

_ من حالم خوبه.

خواستم از روی تخت بلند شوم که سرم گیج رفت. کامیار فوری مانع‌ام شد و همان‌طور که پتو را رویم می کشید گفت:

_کی بهت اجازه داد از جات بلند بشی؟ بهتره استراحت کنی. می‌گم الان آنی برات غذا بیاره

دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سعی کردم به یاد بیارم. کنار شومینه بودم پیش بهادر خان، داشت داستان زندگی‌اش رو برام تعریف می‌کرد. اون گفت یه دختر داشته. گفت؛ اون دختر منم.

قطره‌ی اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.
کامیار وارد اتاق شد، سینی در دستانش را روی میز گذاشت و کنارم نشست.

_ بهت حق می‌دم که ناراحت باشی.

_ تو نمی‌دونی، وقتی یکدفعه بفهمی همه‌ی هویتت دروغ بوده چه حالی میشی.

_ سخته، اما خوشحالم که تو دخترعمومی نه زن عموم.

_ از اول همه چیز رو می‌دونستی، خیلی قشنگ نقش بازی کردی.

_ به اون چشمات که همه‌ی زندگیمه قسم می‌خورم که قول دادم صبوری کنم.تو از چیزی خبر نداشتی و راحت تر بودی. من بازیگر خوبی نیستم ممکن بود هرلحظه قولم را بشکنم.

_ می‌خوام تنها باشم.

_ ۲ روزه که از شک عصبی تو تخت افتادی. کافی نیست؟ تنهات بزارم که حالت رو با افکار مسخره بدتر کنی؟

_ می‌خوام تنها باشم پسرعمو.

- می‌دونی الان عمو چه حالی داره، از وقتی تو فهمیدی و اوضاع این‌طور شد، عمو حالش بدتر شده. یکم به اون پیرمرد رنج کشیده فکر کن.
تو یه پدر داری که حاضره جونش رو برات بده.
لعنتی، تو نمی‌دونی حسرت چقدر تلخه
امیدوارم برای کشتن لحظه‌هایی که حق اون مرده،بعداً خودت رو سرزنش نکنی. چون دیگه خیلی دیر شده.

صدای کوبیده شدن در اتاق و بارش اشک از چشم هایم هم زمان شد.

قبول این ماجرا،هضم کردنش برایم سخت بود.
اما من آن‌قدر هام بی‌رحم‌نبودم.
کامیار راست می‌گفت؛ نباید رنج بیشتری را برای کسی که رنج کشیده بود به وجود می‌آوردم.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #28
# پارت ۲۵

مردد بودم، به کاسه‌ی سوپ ، در دستانم نگاهی کردم و وارد اتاق شدم.
بهادر خان، روی صندلی چوبی‌اش نشسته بود و به قاب عکسی که در دست داشت خیره شده بود.
کاسه را روی میز گذاشتم.

_ براتون سوپ آوردم.

بهادر خان که تازه متوجه حضور من شده بود نگاه‌اش را از قاب گرفت

_ ممنونم. می‌خوای عکس مادرت رو ببینی؟

_ خیلی دلم می‌خواد.

به طرف بهادر خان رفتم و به قاب در دستانش نگاه کردم. چقدر شباهت!
از دیدن عکس زنی که مادرم بود و من هیچ وقت نداشتمش دلم لرزید، بغض به گلویم چنگ زد. دلتنگ شدم،دل تنگ چیزی که سهمم از او فقط یک عکس بود.

_ بهت که گفته بودم تو خیلی شبیه مادرتی. حالا که پیدات کردم و دارمت راحت تر می‌تونم برم پیشش.

بغضم شکست

_ اما من نمی‌خوام ازم پیشم بری بابا. من تازه پیدات کروم

_ چقدر حسرت شنیدن این کلمه کنج دلم مونده بود.

دستم را روی گونه ام کشیدم و با غمی که نمی‌دانم از کجا به دلم راه یافته بود گفتم:

_ دیگه نمی‌زارم حسرت چیزی رو بخوری بابا.

تو خوب می‌شی بابایی. باید خوب بشی، من بهت نیاز دارم. قدر تمام این سال ها دوری،بهت نیاز دارم.

خم شدم و خودم را در آغوش مردی که پدرم بود انداختم و این بهترین آرامش محض بود.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #29
#پارت ۲۶

از اون روز به بعد، همه‌ی وقتم را با بابا پر می‌کردم.
هرچقدر بیش‌تر می‌گذشت، به او وابسته تر می‌شدم.
درک می‌کردم که چقدر من شبیه این آدمم و خودم این را نمی‌دانستم.
دخترانگی زیباترین چیز دنیاست. لوس شدن برای مردی که بی توقع دوستت دارد و بی بهانه خودش را وقف تو می‌کند عاشقانه ترین عاشقانه‌ی دنیا است.
خوش‌حال بودم از این‌که دیگر پدرم تنها نیست.
دیگر حسرت هایش را مثل هر آه جگر سوز،تجربه نمی‌کند.
اما،می‌ترسیدم. ترس از دست دادن خوره به جانم افکنده بود.

مگر می‌شود تحمل کرد؟ مگر می‌شود دوباره از دست داد؟
نه! نباید این‌ گونه می‌شد. باید هرکاری می‌کردم که آن گونه نشود.
ترس، قوی ترین زهری است که جان را می‌ستاند.
باید قوی می‌بودم، مقاومت می‌کردم. من می‌جنگیدم برای گمشده ای که تازه پیدایش کرده بودم.

نفسم را فوت کردم و با بی حوصلگی،لگدی به در زدم. پس چرا آنی در رو باز نمی‌کرد.

به اصرار بابا، قرار بود درآزمون ورودی یکی از دانشگاه های این‌جا شرکت کنم. برای همین، چند ساعتی را برای آموزش به منزل میس اسمیت می‌رفتم. دلم راضی به تنها گذاشتن بابا نبود. اما از طرفی هم نمی‌خواستم ناراحتش کنم.
دوباره زنگ را فشردم اما باز هم خبری نشد. خواستم از دیوار بالا برم که یادم افتاد صبح با خودم کلید آورده ام.
دستم را در کیفم کروم و دسته کشیدم را در آوردم و در را باز کردم.
حسابی خسته بودم و دلم فقط یک چایی گرم می‌خواست. بی توجه به‌ اطراف وارد عمارت شدم. انگار کسی خانه نبود. همه جا تاریک بود
_ بابا، کجایید؟ آنی ؟

همه جا روشن شد.و اهنگ تولدت مبارک گوشم را کر کرد.
داشتم سکته می‌کردم، همه جا تزئین شده بود و خونه پر از مهمون بود. هم خوشحال بودم هم‌تعجب کرده بودم.
اولین نفر، بابا بود که به طرفم آمد و همان‌طور که بغلم می‌کرد گفت:

_دلم می‌خواست غافل گیرت کنم، تولدت مبارک دختر عزیزم.

اشک از گوشه چشمم شروع به چکیدن کرد

_ ممنونم.

_ اشک هات، رو پاک کن برو بالا لباست رو عوض کن.

لبخندی زدم و فوری به اتاقم رفتم.

@لیانا رادمهر
 

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,857
امتیازها
83

  • #30
# پارت ۲۷

با دستپاچگی، پله‌ها را بالا رفتم. به شدت خوشحال شده بودم و انتظار چنین مهمانی‌ای را نداشتم. در اتاقم رو باز کردم و از دیدن صحنه روبه رویم دوباره شوک شدم.همه جا تاریک بود،با شمع های کوچکی که در گرداگرد اتاق پخش شده بود، فضای رمانتیکی را ساخته بود.
داخل رفتم.
این‌جا چخبربود؟

باصدای کامیار به خودم آمدم.

_ تولدت مبارک،عزیزدلم.

قلب ضعیف من‌تحمل این همه هیجان را آن‌هم یک‌جا نداشت. به طرف صدا برگشتم. درست پشت در ایستاده بود. به سمتش رفتم و درحالی که در را می‌بستم گفتم:

_ فکرنمی‌کنی یکی می‌بینمون. چقدر تو بی‌خیالی!

شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

_ مهم نیست. امشب شب من و توعه.

از جیبش جعبه‌ی کوچیکی را در آورد و مقابلم گرفت.

_ دلم می‌خواست اولین کادو رو از من بگیری.

جعبه رو او گرفتم و باز کردم. یه پلاک و زنجیر طلا که پلاکش قلب بود.

_ وای چقدر خوشگله.

_ نه به خوشگلی تو!

_ مرسی کامیار،خیلی ممنونم.

_می‌شه برات ببندمش.

مکث کردم و آخر هم با تردید برگشتم تا گردنم بیاویزد.
مو‌هایم را کنار زد و زنجیر را در گردنم انداخت.
به طرفش برگشتم و درحالی که دستم را روی قلب زیبایی که از زنجیر آویزان شده بود می‌کشیدم گفتم:

_ زحمت کشیدی راضی نبودم بخدا

_هیس! هیچ وقت بازش نکن.

سرم را تکان دادم و به چشم‌های مشتاقش خیره شدم.
دوستش داشتم و تمام وجودم او را می‌خواست.

چرا مرا بند نمی‌کنی به خودت؟

من بند شدن می‌خواهم.

من مال کسی شدن می‌خواهم.

تو می‌دانی مال کسی شدن یعنی چه؟

یعنی کسی هست که نگران از دست دادنت است.

یعنی تو تعلق داری به کسی

چرا مرا مال خودت نمی‌کنی؟

دست‌هایم منتظر است

چشم‌هایم دو دو می‌زند.

شانه‌هایم سردش می‌شود

دلم هی شور می‌زند و پاهایم بی قرار

و خاطراتت در پی هم، قطار.

بیا این بند مرا بند کن به خودت

دلم بند شدن می‌خواهد.

_ عزیزم، من میرم پایین زودتر آماده شو بیا نمی‌شه بیش‌تر از این معطل کرد.

لبخندی زدم و کامیار از اتاق بیرون رفت.

پیراهن بلندیاسی رنگی را تن کردم که از روی یقه یک ردیف گل کار شده بود و دامنش کمی چین داشت. آرایش مختصری کردم و موهایم را دورم ریختم و به خودم در آیینه نگاه کردم. و ناخودآگاه روی گردنبندم دست کشیدم لبخند زدم. دلم بند شدنت را می‌خواهد.

@ملکهٔ برمودا
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
332
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
740

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین