. . .

متروکه رمان عمق چشم هایش | جانان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: عمق چشم هایش
نویسنده: جانان
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، طنز
ناظر: @هدیه زندگی
مقدمه: بیا بیا کمی تند تر نه کمی اهسته بازم نشد همانطور که میخواهی بیا داستان فراز و نشیب زیادی به خود دیده مواظب باش به مشکل کنارت برنخوری جانان دل
زندگی را
با لمس دستانت
خیره شدن به چشمانتو
گوش دادن به صدایت شناختم
خلاصه: جانان دختری که یک تنه خرج مادربزرگ مریضشو میده و معلوم نیست و مادر و پدرش کجان جانان زندگی اروم و بی سروصدایی داشت تا اینکه شغلشو از دست داد و شد شروع بد بختیاش با...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

جانان:)

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1225
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
35
پسندها
333
امتیازها
133
محل سکونت
لانه پرنده مهاجر:)

  • #2
پارت1
راوی..

بند کتونی های نه جدید نه کهنه ای که رنگی نارنجی بر خود داشت را بست و ارام در را برهم زد که مادرش بیدار نشود مادرش که نه مادربزرگش تنها مونس و همدمش که حالا گوشه ای در ان خانه ی نقلی اش افتاده و تک نوه اش کمک حالش است چیلیک چیلیک صدای قطره های باران دیشب که اثری ازش در شیروانی های خانه های اطراف مانده بود سرد بود حتی آن بافت مادربزرگش هم گرمش نمیکرد پا تند کرد تا برسد به دکه ی روزنامه فروشی از بین روزنامه ها نیازمندی را برداشت و پولش را حساب کرد. روبه روی دکه روزنامه فروشی کافه ای وجود داشت ساده اما سن زیادی داشت از نظرش دنج ترین جایی بود که سراغ داشت، وارد کافه شد طبق همیشه صدایش را ازاد کرد و گفت:

-سلام

تمام کسانی که انجا بودند با لبخندی ساده و بی ریا تک به تک جوابش را دادند اخر همه میشناختنش و از شیطنت هایش را از بر بودند تک به تک میز ها را با احوالپرسی گرمی رد میکرد تا برسد به صاحب کافه پیرمردی مهربان ، داشت از بین تمام میز ها که مردم در روی صندلی هایش ساکن بودند میگذشت تا رسید به میزی که تصاحب کننده آن مردی سیاهپوش بود....!

جانان*

با خانم متین احوالپرسیم که تموم شد رفتم سمت میز بعدی که مردی سیاهپوش که استایلش مرموز بود و روزنامه خبر هارو در دستش میخوند سلام ارومی دادم ولی خب تونستم پوزخنده رو اعصابشو ببینم ،دویدم سمت گارسون همیشه گیج جناب امیرحسین و گفتم:
- چه خبر؟ احوال شریف؟
امیرحسین- هی خوبیم امروز سرکیفی ها جانان؟؟
- سرکیف کجا بود دوست داری بشینم زار بزنم؟ با غم و غصه من چیزی درست نمیشه بعدشم این بنده های خدا چه گناهی کردن از من انرژی منفی بگیرن؟
امیرحسین اشاره ای به روزنامه ی دستم که عنوان نیازمندی ها روش خودنمایی میکرد کرد و گفت:
امیرحسین- از کار بیکار شدی؟ باز چه اشوبی راه انداختی خدا میدونه!
روزنامه رو روی میز کنار دستم گذاشتم و کولمو کناره ی صندلی اویزون کردم بیخیالی زیر لب زمزمه...
امیرحسین نشست رو صندلی روبه رو حواسم دوباره رفت پی اون مرد مرموز سیاه پوش اروم طوری که فقط امیر بفهمه گفتم:
- این یارو کیه اینجا میشناسیش؟
با حالت پوکری بهم خیره شد و گفت:
امیر حسین_ ببخشید دیگه نرفتم شجره نامش رو برات دربیار اینجا کافه هستش و هرکسی که بخواد میتونه بیاد و ما شجره نامه در نمیاریم که!
اداشو دراوردم و گفتم:
- پاشو پاشو برو یه قهوه ای نسکافه ای بردار بیار که کلی کار داری منم بیکار نسیتم دوست عزیز!
با حالت پوکری که فکر کنم حالت همیشگی صورتش بود بلند شد امیرحسین پسر خوبی بود و صد البته رفیق خوب چهره معمولی داشت موهاش فر بود و در کل پسر باحال و جذابی بود و تنها رفیقم بود!
روزنامه رو باز کردم رو شروع دور اونایی که شرایطشو داشتم خط کشیدن
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

جانان:)

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1225
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
35
پسندها
333
امتیازها
133
محل سکونت
لانه پرنده مهاجر:)

  • #3
پارت2

تماس اول:
-سلام بفرمایید!
- سلام برای اگهی ای که دادین مزاحم میشم!
- بله تمام وقت هستین؟
- خیر تمام وقت نمیتونم
- متاسفم!
و همینطور همه ی تماس ها رد میشدن بی حوصله تر جواب دهنده ای که من بودم جواب میدادم به دلایل مختلفی هرکدوم رد میکردن تا یه تماس!
-سلام بفرمایید!
- برای اگهیتون تماس میگیرم!
- تمام شرایط لازم رو دارید؟
- بله
- میتونید فردا بیاید برای شناخت بیشتر!
و تمام خیلی مشکوک نبود؟
سرمو بالا گرفتم که با امیرحسین مشتاق و لیوان نسکافه روبه رو شدم مطمعنم که تمام مکالمه ی من و اون خانم رو شنیده برای همون گفتم:
-به نظرت مشکوک نمیزد؟ همینقدر ساده فردا تشریف بیارید؟
امیرحسین با بی حوصلگی گفت
امیر حسین- نه بابا تو به همه شک داری بجای اینکه بری خداتو شکر کنی نشستی برای من میگی مشکوکه؟
به لبخندی کوچیک اکتفا کردم و زیر ل*ب شکر خدایی گفتم با اینکه وضع خیلی خوبی نداشتم ولی همیشه پشتم و بود کمکم میکرد و نمیتونستم به هیچ وجه کمک و رحمتشو انکار کنم!
امیرحسین بلند شد تا به کاراش برسه دفترچه یادداشتم رو از تو کوله برداشتم تا ادرس داخل روزنامه رو یادداشت کنم سر خودکار رو با دندونم جدا کردم تا خواستم خودکار و روی دفتر بکشم بوی عطری تلخ باعث شد سرمو بلند کنم همون مرد سیاهپوش بود بدون اینکه فرصت صحبتی از جانب من باشه گفت:
-اتفاقی شنیدم که نیاز به کار داری این کارت همکار منه میتونه بهت کمک کنه!
و بدون هیچ حرف اضافه ای بلند شد!
مونده بودم به کارش بخندم یا عصبی شم شاید بگین مگه تختت کمه ولی به شکل جالبی خندم گرفته بود کارتو برداشتم تا بندازم زباله که حسی نااشنا جلومو گرفت!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

جانان:)

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1225
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
35
پسندها
333
امتیازها
133
محل سکونت
لانه پرنده مهاجر:)

  • #4
پارت3
کاغذو فرو کردم داخل جیب ژاکتم و با عمو قدیر و امیر خداحافظی کردم راه افتادم بیرون و رفتم خرید کمی مواد غذایی و خوراکی خریدم و یه روسری قشنگم واسه مامانجون که چشمم خورد به یه دختر بچه خوشگل که موهاش رو خرگوشی بسته بود و با اون سارافون و چشمای عسلی قشنگش دلبری میکرد اما مشکل این بود که تنها بود رفتم سمتش و جلوش زانو زدم که توجهش بهم جلب شد و نگام کرد لبخندی بهش زدم و ابنبات چوبی که برای خودم خریده بودم سمتش گرفتم و گفتم:

-سلام من جانانم میشه با من دوست بشی؟

لبخندی زد و ابنبات و گرفت و گفت:

-سلام خاله منم عسلم

اسمش خیلی بهش میومد یکم که توجه کردم دیدم نم اشک چشمای خوشگلشو گرفته با دستام صورتشو قاب گرفتم و با انگشتم چشماشو پاک کردم:

-خانم خوشگله چرا گریه کردی مامان بابات کجان؟

عسل- مامان بابام دعوا کردن حواسشون به داداشم نبود گم شدش هرچی صداشون زدم نفهمیدن خودم اومدم دنبالش گم شدم

پلاستیک ابنباتشو باز کردم دادم دستش

-ابنباتتو بخور عسل خانم تا بریم داداشتو پیدا کنیم بعد بریم پیش مامان بابات که تا الان کلی نگرانتون شدن

سری تکون داد دستشو گرفتم و رفتیم سمت پارک روبه روی مغازه ها بود در همین حین هم باهاش صحبت میکردم تا شاید بتونم کمی اطلاعات از داداشش بدست بیارم.

-خانم کوچولو اسم داداشت چیه؟

عسل- ارسام، یه کاپشن و شلوار ست نسکافه ای پوشیده با دیگه...اها زیر کاپشنش یه لباس سفیدم پوشیده

خندیدم که برگشت نگام کرد دختر فهمیده ای بود تو این سن گفتم:

-خواهر و برادر شیک پوشید ماشالله

سری تکون داد نزدیک نیم ساعت داشتیم دنبال داداش کوچولو میگشتیم که یدفعه جیغی کشید دوید سمت مغازه روربه رومون و پسر بچه ای رو بغل کرد

لبخند بی صدایی زدم و رفتم سمتشون که پسره عسلو پشتش قایم کرد و گفت خانم کاری دارین؟

دلم براش قنج رفت قبل اینکه جواب بدم عسل جوابشو داد و کل ماجرا رو به حافظه برادرش سپرد که برادرش خیلی اقا رفتار کرد و کمی خم شد و تشکر کرد که خندم گرفت و دستی لای موهاش کشیدم که با حرصی که تو صداش معلوم بود گفت:

-خانم زیبا موهام رو بهم زدید!

خنده ای کردم و گفتم

-معذرت میخوام مرد کوچک

با صدای مردی برگشتم که
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

جانان:)

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1225
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
35
پسندها
333
امتیازها
133
محل سکونت
لانه پرنده مهاجر:)

  • #5
پارت4
که همزمان گفتیم:
- شما مادر این بچه هستید؟
- شما پدر این بچه هستید؟
که بازم هردو نه ای گفتیم که مرده گفت:
- این اقا کوچولو گم شده بود قرار بود کمکش کنم خواهر و مادر پدرشو پیدا کنه نکنه شماهم این خانم کوچولو رو پیدا کردید؟
سری تکون دادم و خودمو معرفی کردم
- من جانان هستم جانان ستوده خوشبختم!
مغرور سری تکون داد و گفت:
- خوشبختم منم اراز تهرانی هستم!
سری تکون دادم و ابراز خوشبختی کردم که گفت:
- من میتونم مادر و پدر این بچه رو پیدا کنم شما میتونید برید!
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- نه منم هستم تا موقعی مادر و پدرشون پیدا بشن
بعدم برگشتم سمت عسل و دستشو محکم گرفتم که اراز اخمی کرد دست ارسام و گرفت داشتیم میرفتیم سمت...
چی کجا؟
داریم از پارک دور میشیم که...
چشمام و سوق دادم رو نیم رخش و گفتم:
- داریم کجا میریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
اراز- سمت ماشین!
اخم دوباره چاشنی ابروهام شد و گفتم:
- برای چی اونوقت؟
همین حالت که به روبه رو خیره بود گفت:
اراز- نترس نمیخوام بخورتمت میخوایم بریم تو ماشین هوا سرده...
اروم لب گزیدم واقعا بی فکر بودم عسل چیزی به تن نداشت و سرما میخورد لحظه ای مکث کردم و بافت زیبایی که مادربزرگم بافته بود رو از تنم در اوردم و الان فقط یک مانتو داشتم بافت و دور عسل پیچیدم و بغلش کردم با اینکه 4 سالش بود ولی خیلی سبک بود ب×و×س×ه ای روی لپش زدم و راه افتادیم پشت سر ارسام و اراز که رسیدیم به یه ماشین مدل بالا باید حدس میزدم که مرد پولداری باشه ارسام و عسل زود نشستن عقب و کل جارو به اسارت خودشون در اوردن فندوقای شیطون مجبور شدم جلو بشینم داخل ماشین که شدم عطر تلخی به مشامم خورد عطر تلخ و دلپذیری بود بعد نشستن اراز تصمیم گرفتیم بریم اداره اگاهی شاید حداقل اونا بتونن کمکمون کنن اداره دورتر از اینجا بود بعد 10 دقیقه رسیدیم که...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

جانان:)

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1225
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
35
پسندها
333
امتیازها
133
محل سکونت
لانه پرنده مهاجر:)

  • #6
پارت 5
ماشین رو نگه داشت ‌دستم و بردم تا کمر بند رو باز کنم که به طور ناگهانی دستی دور گردنم حلقه شد که ناخوداگاه هینی کشیدم که صدای بچگونه‌ای کنار گوشم گفت:
خاله اینجا کجاست؟!
خندیدم دستشو اوردم بالا و گفتم:
- اینجا اقا پلیسه قراره کمکمون کنن مامان باباتونو پیدا کنیم کوچولوی خوشگل
پیاده شدیم که کاغذی وصل شده به لباس عسل توجهمو جلب کرد جلوش زانو زدم و کاغذو به ارومی جدا کردم شماره مادر پدرش بود اراز و صداش کردم:
-اقا اراز
برگشت سمتم که گفتم:
-فکر کنم سرنخی از مادر پدرش پیدا کردم میشه گوشیتونو بدید؟
مکثی کرد گوشیشو به سمتم گرفت که دستم رو بردم بگیرم که دستش خورد به دستم و و انگار برق بیست ولتی وصل کردن بهم که شک زده گوشی رو گرفتم
برگشتم سمت عسل و شماررو گرفتم:
یه بوق...
دو بوق...
سه بوق...
دیگه داشتم ناامید میشدم از جواب دادنش که جواب داد و صدای مردونه ای پخش شد:
مرد- بفرمایید؟
-سلام من یعنی ما دختر و پسرتون رو پیدا کردیم!
مرد- بله خیلی ممنونم خیالم راحت شد میتونم ازتون یه خواهشی داشته باشم؟
- بله بفرمایید؟
مرد- من ارتام جهانبخش هستم و مشکلم اینه که من پرواز مهمی دادم اگه میشه از ارسام و عسل مراقبت کنید؟
- اما مادرشون؟
مرد- منو همسرم از هم جدا‌ شدیم!
مرد-ازتون میخوام تا موقعی که برمیگردم مراقب بچه هام باشید
برگشتم سمت اراز که صدای ارتام رو شنیده سرگمه هاش توهمه که ارتام بدون اینکه من جوابی بهش بدم گفت:
ارتام- خیلی ممنونم ازت امم میتونم اسمت رو بدونم؟
- ستوده هستم جانان ستوده
ارتام- جانان خیلی ازت ممنونم.
همینطور قطع کرد مشکل من اینجا بود که چقدر بی فکره بدون اینکه بدونه من کیم بچشو سپرد بهم!
برگشتم سمت اراز که اخماش خیلی غلیظ بود و گفتم:
- دیگه لازم نیست بریم کلانتری فکر کنم!
مطمعن بودم کل مکالمه رو شنیده برگشتم سمت عسل که.....
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین