. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #121
پارت119


چشمان مشکی‌ای که کاسه‌ی خون شده بود مرا هدف گرفت و زمزمه کرد:<<همون‌جوری که خواهرش زیرعقدنامه رو امضا زده و نمی‌تونه زیرش بزنه! واسه مهریه می‌تونه بره یه حساب بازکنه ولی واسه طلاق... فکر نکنم!>>
***
_ بنده چندبار سعی کردم باهاتون تماس بگیرم منتها جواب ندادین، برای توافق و تسریع جدایی. به هرحال خانم سلیمی...
شاهرخ حرف وکیل را نصفه گذاشت:<<خانم سلیمی یک طرف زندگی هستن، من‌هم یک بخش دیگه و ممکنه نظرم جوری باشه که جدایی ممکن نباشه چه برسه تسریع.>>
وکیل ازپشت عینک با چشمان ریز شده زوم کرد روی صورتش و نگاه دقیق و موشکافانه‌ای بهش انداخت. با کلی تاخیر پرسید:<<بنده شما رو جایی ندیدم؟ >>
شاهرخ شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:<<حتماً موکلتون عکسی ازم نشون داده، وگرنه تابحال هم‌دیگه رو ندیدیم.>>
وکیل سری تکان داد و زیرلب زمزمه کرد:<<صحیح. >>
صدای پینار، سر وکیل و شاهرخ را که کناردیوار راهروی دادگاه مشغول صحبت بودند چرخاند به سمت خودش:<<نوبت ماست جناب صالحی.>>
صالحی که فرصت مساعدت و مصالحه با شاهرخ را ازدست داده بود همراه پینار مقابل قاضی ظاهر شد. مثل جلسه‌ی رسیدگی به مهریه، این‌جا هم یک صندلی میان شاهرخ و پینار فاصله افتاد با این تفاوت که این‌ور پینار وکیل خبره‌ای که ماکان معرفی کرد نشسته بود. قاضی نیم نگاهی به پرونده انداخت و عینکش را درآورد. روکرد به پینار
_ شما دادخواست طلاق دادین مبنی بر این‌که همسرتون به شما خیانت کرده. درسته؟
ازشنیدن همسر حس انزجار بهش دست داد و با همان حال سرش به بالا و پایین تکان خورد. قاضی شاهرخ را مخاطب قرارداد
_ آقای ابراهیمی خانمتون مدارکی به دادگاه ارائه کردن که ادعاشون رو تایید می‌کنه. توضیحی نمی‌خواین راجب کاری که کردین بدین؟
شاهرخ با اخم گفت:<<جناب قاضی، این خانم یه توطئه برعلیه من راه انداخته وهمه جا پرکرده بهش خیانت شده. درصورتی که خودش بعدازعقد یهو زد زیرقول و قرارمون و گفت مهریه می‌خوام. مهریه‌ای که با نقشه‌ی حساب شده قبل عقد برد بالا که بلافاصله ازم طلب کنه. ایشون به زندگی ما خیانت کرد، نه من. اونم زندگی‌ای که شروع نکردیم اصلاً، چندساعت بعد عقد انگ خائن بودن بهم چسبوند. درحضورتون ازاین خانم یک سوال دارم، چطور به خائن بله گفته و برای چی؟>>
صالحی از روی صندلی برخاست و با صدای رسا گفت:<<جناب قاضی ویدیو و صوتی که تقدیمتون شد مربوط به دوران نامزدی و ضربه‌ی روحی به موکل بنده بود که خب ارتباطی به زندگی مشترک بعد عقد نداره، اما هدف از ارائه‌ی اونا این بود که تاییدیه بزنه بر عکس‌های دیگه‌ای که بنده بهتون میدم.>>
ازجیب داخل کتش یک دسته عکس چاپ شده درآورد، روی میز قاضی گذاشت و همین که سر جایش برمی‌گشت گفت
_ ملاحظه بفرمایین، این‌ها مربوط به بعد عقده. طبق فیلمی که دیدین آقای ابراهیمی با وجود سودای زندگی مشترک با موکل بنده، رابطه‌ی پنهانی با یک دختری داشتن وخانم سلیمی ازگوشه و کنار موضوع‌رو می فهمه ولی بخاطر علاقه‌شون به این آقا صبرپیشه می‌کنه و میگه شاید از اشتباهش صرف نظر کرد یا حقیقت روگفت، حتی تا لحظه‌ای که بله روگفتن تحمل کرد اما وقتی می‌بینه آقای ابراهیمی به مخفی کاری ادامه میده، تصمیم می‌گیره از زندگی مشترک دست بکشه و مهریه رو، که نمی‌تونه هرگز جبرانی برای آسیب روحیش باشه، طلب می‌کنه. جناب ابراهیمی هم تلاش چندانی برای ساخت پل های خراب شده نمی‌کنن وبه خطای گذشته، همون‌طور که ملاحظه می‌کنین، ادامه میدن.
صدای وکیل روی نِرو شاهرخ قدم میزد و مراعات قاضی را کرد فک صالحی را پایین نیاورد. مشت گره کرده و نگاه غضبناکش به وکیل از چشم قاضی دور نماند وپرسید
_ جناب قاضی هنوز یک چیزی برام مجهوله. موکل این آقا وخودشون که توی قصه سرایی نفر اولن، ازکدوم خیانت حرف میزنن؟ باورتون میشه پینار یک کلمه ازاون اتفاق بهم نگفته؟ خب اگه علاقه‌ای داشت چرا مهلت نداد ثابت کنم بی تقصیرم؟ همش دارن دروغ میگن.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #122
پارت120


لحن قاضی تذکر وارانه و جدی شد:<<ادب رو رعایت کنین جناب ابراهیمی. با این‌که فیلم و صدا مال قبل از آغاز زندگی زناشوییه و ادله‌ی کافی بر خیانت نیست اما...>>
عینکش را به چشم زد و با نگاه به ورقه ادامه داد:<<عصر روز دوازده مرداد شما با یک دخترخانمی داخل کافه قرار گذاشتی و براساس ادعای خانم سلیمی، فیلمی به بنده دادن که مربوط به فردای اون روزه و شما با دسته گل وارد خونه‌ی اون دختر شدین. البته عکسایی که الان جناب وکیل دادن می‌تونه دلیل بهتری برای خیا...>>
گوش شاهرخ کیپ شد، چشمش به دهان قاضی ماند و یاد روزی افتاد که دلش سوخت. خواست ثواب کند، نمی‌دانست کباب می‌شود! چرا به فکر خودش نرسید؟ به ذهنش خطور نمی‌کرد بی‌اهمیت ترین اتفاق زندگیش به مشکل سازترین تبدیل شود، وگرنه از حافظه‌اش پاک نمیشد.
.....
یک ماه قبل عقد
ناهار را با پینار زده و تنبلیش آمد به خانه برود، آمد مغازه که ده دقیقه راه بود و پرنده پر نمیزد. طبق روال ازساعت دوتا چهار، به قول قباد بازار کساد و سالن ساکت بود. صدری هم درگوشه‌ای استراحت می‌کرد. پشت پیشخوان نشست و سرش روی میز افتاد. پلکش گرم شده بود که صدای پاشنه‌ی کفشی به گوشش خورد و سربلند کرد دید دختری گریان روی یکی از صندلی ها نشسته و نگاه نگرانش از شیشه‌ی مغازه بیرون را دید میزد. با اخمی از سرکسلی و بی‌خوابی، چشمش مسیر نگاه دختر را گرفت و به ماشین های خیابان رسید و باز چهره‌ی خیس از اشک او را در بردنگاهش قرار داد. با دست صورتش را پوشاند تا شاهرخ به گریه‌اش توجهی نکند اما صدای خفه‌ی زاری او به گوش شاهرخ می‌رسید. با این وضع به مشتری نمی‌خورد، آمده چشمه‌ی اشکش را خشک کند و برود. زیرلب با خودش گفت
_ جای بهتری نبود؟ حتماً باید موج منفی رو توی اتمسفر مغازه راه بندازه و گند بزنه به کسب و کارمون.
شانه‌ی لرزان و صدای گریه‌ی دختر مجابش کرد تا از صندلی و استراحت دل بکند و به سراغش برود. نچی کرد و بالاسر میزش حاضر شد. با لحن رئوف و ملایمی پرسید
_ ببخشید اتفاقی افتاده؟
دختر که صدای شاهرخ را نزدیک خودش شنید دست از روی صورت برداشت و با چشمان کاسه‌ی خون، صدای خشدار و تودماغی جواب داد
_ هیچی. ببخشید باید چیزی سفارش بدم یا می‌تونم چند دقیقه این‌جا بمونم؟
ضرری دربودنش ندید، قبول کرد و گفت:<<اگر می‌تونه حالتون رو بهترکنه بنده مشکلی ندارم. کاری از دستم بربیاد در خدمتم.>>
دختر پوزخند تمسخرآمیزی میان گریه‌اش به روی شاهرخ زد:<<عجیبه، این‌رو یک غریبه‌ای میگه که توقعی ازش ندارم. اونم وقتی نزدیک ترین آدمای زندگیم می‌تونن کمکم کنن و به میل خودشون جلو میرن، انگاروجود ندارم. >>
تنهایی و غم درانتهای لحنش ته نشین شده بود و شاهرخ نیاز دختر را برای دردو دل دید. یکی ازلیوان های پلاستیکی کنار دستگاه آب سردکن مغازه را برداشت و پرآب کرد، به طرف دختر گرفت و جعبه‌ی دستمال هم که روی تمام میزها آماده بود. صندلی روبرویش نشست وگفت
_ آب رو بخورین گلوتون تازه بشه. بستنی یا آبمیوه‌ی خنک خواستین بگین براتون بیارم، تعارف نکنین. نزدیک ترین آدمای زندگیتون یعنی خانواده دیگه درسته؟
دختر قلوپی آب خورد، حین برگرداندن لیوان روی میز سری تکان داد و گفت:<<اگه بشه اسمش‌رو خانواده گذاشت. از دشمن بدترن.>>
شالش سُرخورده و به روی شانه افتاده بود، موی نسکافه‌ای رنگش را فرق وسط بازکرده و چشمان عسلیش به نقطه‌ی گنگی خیره بود. شاهرخ چهره‌اش را از نظرگذراند و پرسید:<<اختلاف نظر دارین؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #123
پارت121


با لب قلوه ایِ از دوطرف آویزان جواب داد:<<اختلاف نداریم، جنگ داریم. نمی‌خوام جوری که اونا میگن زندگی کنم، دوست دارم خودم تصمیم بگیرم. مثل دخترای دیگه‌ای که می‌شناسم. خواسته‌ی زیادیه؟ >>
سر شاهرخ به دوطرف تکان خورد و دختر ادامه داد:<<گرچه فقط اونا عذابم نمیدن. تاحالا شده کسی رو به زور بخوای وخودت‌رو تحمیل کنی؟>>
هرچقدر شاهرخ سعی کرد به جزییات و مسائل خصوصی دختر نزدیک نشود اما خودش سوال شخصی پرسید. نیازی به فکر نبود و نه‌ی قاطعی از دهانش خارج شد. سر دختر به زیر افتاد، دوباره گریه را از سرگرفت و با انگشت سبابه و شست دستمال جلوی چشمش نگه داشت. شاهرخ پلکش را برای لحظه‌ای باز وبسته کرد و نفسی به بیرون فرستاد. دختر جزحمایت خانواده تکیه گاهی ندارد، چرا پشتش را خالی می‌کنند؟ آن هم احتمالاً مقابل کسی که به زور این را می‌خواهد. خب نمی‌گویند شاید دختر به کس دیگری پناه آورد یا کلاً فرارکرد؟ شاهرخ سناریویی در ذهنش چید وگفت:<<شما علاقه‌ای به اونی که شما رو می‌خواد ندارین؟ >>
دستمال را ازچشمش برداشت و با غیظ و نگاه خشمگین جواب داد:<<متنفرم ازش. از اون مرتیکه‌ی تن پروری که به پول باباش دلش خوشه و ازشعور اجتماعی به دوره. خونوادم میگن برو، پسره همه چیز تمومه. اما من می‌دونم، جَنَم و مردونگی صفر. فکر می‌کنه می‌تونه با پول هرکسی رو بخره، فخر بفروشه، آدما رو بکوبه و زیرپاش له کنه. حاضر بودی خواهرت ‌رو بدی به همچین آدمی؟>>
با ابروان به هم چسبیده دوباره سرتکان داد و دختر حرفش را تکمیل کرد
_ به خودشم گفتم هیچ احساسی بهت ندارم. حتی گفتم دلم پیش یکی دیگه ست، میگه باید ثابت کنی و ببینم با کسی هستی تا ازت دل بکنم.
_ خب... خودت‌رو با اونی که دلت پیششه نشون بده تا دست ازسرت برداره.
دختر پوزخند زدو گفت:<<پدرم زورگو، داداشم بی غیرت، این پسره خودخواه، به نظرت با وجود این مردها حق ندارم زده بشم از همجنسات؟ البته ببخشید میگما، می‌خوام بدونی چقدر دلم پره ازشون.>>
سکوت کرد و چشم عسلیش سرو وضع شاهرخ را دید زد. موی خرمایی و چشم مشکی‌ای که به میز زوم کرده، پیراهن آستین بلند خاکستری که آستین را تا آرنج بالا زده بود. قلوپ دیگری از آب خورد و زمزمه کرد
_ دربدر دنبال یکی‌ام که برای چند دقیقه نقش بازی کنه... شما... کسی رو سراغ ندارین کمکم کنه؟
نگاه شاهرخ تند وتیز ازمیز برداشته وبه صورت دختر رفت. بازیگر درچنته نداشت که بخواهد نقش عاشق را بازی کند. لحظه‌ای ذهنش به سمت قباد پرت شد، بیچاره خیلی وقت بود بدش نمی‌آمد با کسی اوکی شود، جریان را بهش بگوید جوری در نقشش فرو می‌رود که درنمیاید و دختر ازچاله به چاه می‌افتد. لبش از دوطرف کش آمد. البته به درد سرش نمی‌ارزید، ریسک داشت. لبخندش را قورت داد وگفت
_ دوست و آشنا دورم زیاده ولی این‌که بخوان خودشون‌رو به اون پسره نشون بدن شک دارم. ممکنه همین پسره تعقیب کنه طرف‌رو، تهدیدش کنه تا از زندگی شما بره. داستان داره.
_ نه نه، از سایه‌ی خودشم می‌ترسه ساسان. اتفاقاً بهش گفتم می‌خوای شر به پا کنی؟ گفت جوری میرم که دیگه رنگم هم نبینی چه برسه آشوب و دعوا.
دختر با امیدی که درچشمش موج میزد خودش را جلوکشید و پرسید
_ یه دفعه کافه اومدن و یه بار دم خونه دشواری داره؟ حتی...
سربه زیر انداخت و صدای ضعیف شده وخجالت زده‌اش به گوش شاهرخ رسید:<<خودتون‌هم می‌تونین انجامش بدین.>>
چشمان شاهرخ ازحد نرمال گردتر و ابروانش به بالا پرید. نقش عاشق را بازی کند؟ بلد نبود. پینار بفهمد چه فکری می‌کند؟ چای نخورده دخترخاله شد و حالا تقاضای چه خواسته‌ای را هم کرده. باید از زیرش در می‌رفت و مصیبت برای خودش نمی‌خرید. با اخمی که جای تعجب را گرفته بود گفت:<<من نمی‌تونم یعنی... بخوام هم اون‌قدری سرم شلوغه و فکرم مشغول که از دستم خارجه. شرمنده.>>
فِس دختر دررفت و روی صندلی ولوشد. با نگاه زیرچشمی به شاهرخ گفت
_ قول میدم از خجالتتون دربیام. وضع مالیمون بد نیست، بابام...
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #124
پارت122


کف دست مردانه و قطورش بالا آمد تا حرف دختر را قطع کند وگفت
_ خواهشاً بحث مالی نکنین، بنده قرارشد هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم که خب برنمیاد.
_ میاد، باورکنین بخواین میاد. من جای خواهرت، بیا و برای چند دقیقه... نقش عاشق‌رو بازی کن. قول شرف میدم باهاش رودررو نمیشی، اون قراره از دور مارو ببینه. دهنم کثیفه، گناه کارم ولی دعات می‌کنم، حداقل بذار بگم یک غریبه درکم کرد. یعنی من ارزش چند دقیقه روهم... ندارم؟؟
ندارم گفتنش با لحنی ازحقارت وشکستگی بود. گلوله‌های اشک دوباره شلیک شد وبا دستمال مژه‌ی خیسش را پاک کرد. کلمه به کلمه‌ی حرف ها در ذهن شاهرخ رسوب کرد و به فکر فرو بردش. ازش چیزی کم میشد؟ کسی نمی‌فهمید، پینار دختر بود و حساس، حالا شاید بعداً درخلال حرف ها به عنوان خاطره بهش اشاره می‌کرد ولی ممکن بود دلخوری به وجود بیاید. اختیارش دست خودش بود، نیازی به اجازه یا موافقت و مخالفت پینار نداشت. در میان گریه‌های دختر، شاهرخ قضیه را بالا و پایین کرد وبا دل سوخته و نگاهی ازجنس ترحم گفت
_ یک فرصت کوچولو بدین فکرکنم بد نیست. گفتین فقط کافه دیگه؟
چشم دختر کمی مبهوت ماند وکم کم غرق در شادی شد. با هیجان و ذوق خاصی پرسید:<<حاضری کمکم کنی؟>>
شاهرخ بخاطر سرمستی دختر لبخندی زد و حین سرتکان دادن تاکید کرد
_ شما باید یک شماره بهم بدین که درتماس باشم و یه آشنایی مختصری پیدا کنم تا جلوی ساسان خراب نکنم. درضمن بد نیست از دوست پسرتون بیشتر برام بگین، یک پسر توی چندکلمه‌ای که گفتین خلاصه نمیشه. قانعم کنین که ازدست یه پسر غلط فرار می‌کنین، چون اگه آدم درستی باشه جلوی خوشبختیتون‌رو گرفتم و عذاب وجدان می‌گیرم.
تندتند سرشار ازخوشی و سرمستی، بی توجه به حرف‌های شاهرخ گفت
_ نمی‌دونم با چه زبونی ازت تشکرکنم. پس من تا سه روز آینده یک قرار ترتیب میدم توی کافه که ما رو باهم ببینه. شمارم رو هم بزنین تو گوشیتون.
ازهمان روز تا دوشب بعد کارشاهرخ جواب به پیام بود و شنیدن حرف هایش. این‌که ساسان را پدرش معرفی کرده و دراصل پسر دوست بابایش بود. پسری که نصف تکه کلام هایش بدو بیراه، خوراکش پایمال کردن قانون و قوانین راهنمایی رانندگی بود. نازیلا از رامین،برادرش صحبت کرد که با سرگرفتن این ازدواج میتواند شراکت خوبی توی ساخت و ساز با ساسان داشته باشد و به فکر منافع خودش هست. راجب خودش گفت که بیست و چهار ساله، در دانشگاه سراسری همین شهرکارشناسی علوم تغذیه گرفته و دیگر ادامه تحصیل نداده، چون دوسال پیش بابای ساسان تلویحاً اعلام کرده خوبیت ندارد ساسان سواد چندانی ندارد و عروسش باسواد باشد. خیر سرش پسره همان دیپلم را با پول خریده. بابای نازیلا بهش اجازه نمی‌دهد در رشته‌ی خودش مشغول کارشود وگرنه دستش ازجیب او درآمده و دیگر راضی به وصلت با ساسان نمی‌شود. سه ماهی می‌شود حرف ازدواج وسط آمده و نازیلا هرطور شده می‌خواهد یک‌بار برای همیشه بند را پاره کند.
شاهرخ هرچه کرد تا راضی‌اش کند مسالمت آمیزو باحرف، ساسان را کناربزند ولی گفت این پسرمنطق ندارد، حتماً باید ببیند من با کسی رابطه دارم. حتی یادآوری کرد مردان حرف هم را بهتر می‌فهمند. خواست جای نقش بازی کردن، مرد و مردانه دوکلام حرف حساب بزند که نازیلا پای تلفن بهش تشرزد:<<نه نه، ازاین فکرها نکن، ترتیب اثر نمیده. می‌خوام دلش ازم کنده بشه. اون علاقه داره، ولی اشتباهی اومده. می‌خوام ببینه با چشم‌های کورش مرتیکه‌ی لومپَن.>>
روز قرارکافه یکی شد با روز قرارپینار. صبح نامزد، عصر عشق الکی. بهش چیزی درمورد نازیلا نگفته بود، چون لازم نبود و ارتباط خاصی هم نداشت که بخواهد جاربزند. اصلاً ممکن بود مخالفت کند و قولی که شاهرخ به نازیلا داده روی هوا بماند. ساعت چهارنشده نازیلا دم مغازه ظاهر شد و شاهرخ نای جابجایی هیکلش را نداشت، دویدن با پینارو عکس‌های زوری رُسش را کشیده بود. ولی حرف زده و باید پایش می‌ایستاد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #125
پارت123


دم و دستگاه را سپرد به صدری، همراه دختر ازمغازه بیرون رفت و دست در جیب فروکرد تا سوییچ را بزند که زودتر صدای سوییچ ماشینی که جلوی بی ام و پارک شده بود بلند شد و دخترگفت
_ با ابوقراضه‌ی من بریم بهتره، چون باید بعدش با هم از کافه خارج بشیم. می‌خوام ساسان حس صمیمیتمون‌رو ببینه.
جا داشت سوت بلندی برای سراتو مشکی میزد. دختره آن همه حرف زد، از ابوقراضه‌اش چیزی نگفت. با این‌که صددفعه نقشه مرور شده بود اما حین دور زدن ماشین و سوارشدن اعتراض کرد
_ یک کافه بسه، دیگه چه نیازی به دم خونه‌ست؟
روی صندلی کنار دختر نشست و همین که او ماشین را روشن می‌کرد جواب داد:<<چند بار بگم؟ قراره وانمود کنیم فردا یک مهمونی ترتیب میدم، تو هم دعوتی. اگه تو رو دم خونه ببینه دیگه فکر نمی‌کنه من یه پولی دادم به پسر غریبه نقش بازی کنه، میگه واقعیه. چون آدم نمیاد آدرس خونه‌اش ‌رو واسه تظاهر بده غریبه.>>
گردن شاهرخ به طرفش چرخید وبا پوزخند گفت:<<الان پس داری چیکار می‌کنی؟ >>
دختر که انگار نفهمیده بود چه گفته با مِن و مِن گفت:<<خب... خب تو اگه کلّاش بودی و می‌خواستی اخاذی کنی همون اول پای پول‌رو می‌کشیدی وسط و من‌هم هیچ‌وقت نمی‌خواستم کمکم کنی، بعدشم توی این سه روز فقط تو من‌رو نشناختی، من‌هم یک شناخت نسبی پیدا کردم. این‌ها رو ول کن، فردا قراره مامان و بابام برن ویلای لواسون من تنهام، ساسان این‌رو می‌دونه ولی می‌خوام به گوشش برسه که قراره تورو بیارم پیش خودم و با دوتا از بچه‌ها دورهمی بگیریم. فقط... فقط یک خواهش دارم، می‌دونم تکراریه. توی کافه عین عاشق و معشوق، خیلی گرم وصمیمی حرف بزنیم.>>
از گوشه‌ی چشم سرتکان دادن شاهرخ را دید و در ادامه شنید:<<اوکی. >>
شاید پیش نیامده بود کار یکی از بچه‌های بالا و مایه دار بهش بخورد یا این‌قدر استیصال و به هم ریختگی یکی از آن‌ها را به وضوح مقابل خودش تماشا کند که بخواهد این قضیه را هضم کند. دغدغه برای همه بود، بالا و پایین نداشت ولی برطرف کردن دغدغه، تفاوت همین بالاو پایین را می‌ساخت. با پول میشد ساسان را از سرراه برداشت، میشد ازدست آن نازیلا خانواده فرار کرد یا حتی مبلغی به خود ساسان می‌داد تا خلاص شود. قانع شده بود تا قدمی برای نازیلا بردارد، منطقش قبول کرد و دید ضرری نمی‌‌بیند. خطری ازسمت ساسان تهدیدش کند از راه خودش حل می‌کند. همان صحبت مردانه. ازطرف ساسان به گوش بابای نازیلا برسید پای پسر دیگری وسط آمده شاید پدرش بخواهد اورا ببیند. به شاهرخ توضیح داد هروقت بابایش حرفی از دیدار زد می‌پیچاند و آن قضیه را بسپرد به خود نازی. تضمین کرد هیچ دردسری از طرف خانواده‌اش او را تهدید نمی‌کند.
نازیلا مقابل کافه سرعتش را کم کرد و با نگاه به داخل مغازه گفت
_ هنوز نیومده، ما میریم می‌شینیم تا مارو باهم ببینه.
جای پارک خوبی برای سراتوپیدا شد و قبل ازپیاده شدن دوباره تکرارکرد
_ یادت نره شاه جون، خیلی گرم وصمیمی!
شاهرخ تای ابرویی بالا داد و دستش روی دستگیره ماسید. هنوز وارد نشده پیشواز رفت و شاه سعی کرد نخندد و فقط سری تکان دهد. توی این سه روز نسبتاً رسمی و جدی رفتارکرد و اغلب نازیلا ادای دخترخاله‌ها را درمیاورد ولی نه دراین حد. نازیلا با خودش فکرکرد این کار دیگری جز سرتکان دادن بلد نیست؟ نکند قرصی چیزی مصرف کرده که فقط سرش را حرکت می‌دهد؟
کافه پُر بود از میزخالی که یکی نصیبشان شد و چشم نازیلا گشتی میان دور و بر زد اما خبری از ساسان نبود. شاهرخ روی صندلی مستقر شد، خودش را جلوکشید و با صدای آرامی پرسید
_ داری می‌بینیش؟
نازیا فضای مجازی نداشت که بخواهد عکس ساسان را بفرستد و شاهرخ از این اخلاقش شگفت زده شد و حتی تحسینش هم کرد. گفته بود:<<وقتم‌رو صرف دنیای مجازی نمی‌کنم. حیف وقت آدم نیست؟>>
نیم نگاهی به اطراف کرد و جواب داد:<<نه، ولی میرسه. یک بار دیگه تکلیفمون ‌رو مرورکنیم، من بهت میگم شاه، تو بگو نازی. چهارماهی هست با هم آشنا شدیم. فقط خیلی گرم و...>>
درکافه باز شد و نگاه نازیلا از روی شانه‌ی شاهرخ برای ثانیه‌ای به ساسان افتاد و لبخند مصنوعی گل گشادی به روی شاه جون زد!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #126
پارت124


همزمان پیش‌خدمت آمد و دفتری به سوی هردو گرفت، نازی حین نگاه به مِنوی کافه زیرچشمی دید ساسان میز پشت سرشاهرخ نشست و به هردو زل زد. سریع درجلد معشوقه فرو رفت و گفت
_ شاه جون چی می‌خوری؟ هرچی تو میل کنی منم همون.
قیافه‌ی متعجب و اخموی شاهرخ را که دید نامحسوس با چشم به پشت سرشاه جون اشاره زد تا بفهماند ساسان آمده و باید نقشش را بازی کند.
_ چهارماهه همیشه تو انتخاب کردی چی بخورم الانم تو میگی.
"چشم، شاه جان" از دهانش بیرون آمد و موکا وکیک سفارش داد. پیش‌خدمت که دور شد پرسید:<<عشقم خسته نمیشی از این‌که همش من‌رو می‌بینی؟ آمار قرارمون داره از روزای سال می‌زنه بالاتر. >>
_ مگه آدم از عشقش خسته میشه نازی جان؟
_ خدا نکنه تو ازم خسته بشی، دق می‌کنم. خواستم ببینمت که یک خبر دست اول بهت بدم. فردا مامان اینا دارن میرن لواسون، می‌خوام یه دورهمی با فرشاد و نیلی ترتیب بدم. میای دیگه؟
شاهرخ نقشش را عالی بازی کرد، شخصیت اصلیش ادغام شده بود با اینی که ساخته:<<چرا که نه؟ چه اونا بیان چه نیان من میام!>>
نازی ریزو دلبرانه خندید. با لوندی گفت:<<آخ که من‌هم دلم برات تنگ شده. پس یه ساعت زودتر از اون دوتا مزاحم بیا. حدوداً ساعت یازده.>>
_ خیلی خوشگل نمی کنیا، دوست ندارم چشم فرشاد بهت بخوره. همین که خودم ببینمت کافیه.
_ آخ غیرت آقامون‌رو خریدارم. اوکی گونی می‌پوشم.
_ چه کنم که گونی هم بهت میاد!
هردو خندیدند و سفارش موکا هم رسید. کیک و موکا را زدند به رگ و نازیلا خیلی لفتش نداد، کیف سرمه‌ای چرم را از روی میز برداشت و از کافه بیرون آمدند، موقع خروج شاهرخ ناچاراً دست نازی را گرفت و سنگینی نگاه ساسان را روی خودشان حس کرد ولی او فقط روبرو را دید. چقدر نازی برای همین لمس دستان التماس وتمنا کرد و شاهرخ با اکراه پذیرفت.
دم ماشین بی هوا سوییچ را پرت کرد طرف شاهرخ که روی هوا گرفت و نازی گفت:<<می‌خوام با دست فرمون عشقم بریم!>>
نیم نگاهی به سوییچ و چهره‌ی نازی که زیرپوستی به مغازه اشاره میزد انداخت و سوار شد. کمی ادامه می‌داد شاهرخ را پشیمان می‌کرد. حس خوبی به عشقم گفتن های نازیلا نداشت چون اصلاً حسی درکار نبود و به زور تحمل می‌کرد تا خر نازی ازپل بگذرد. راه افتاد وپرسید
_ چرا پشت من نشست؟ مگه نیومده بود من‌رو ببینه؟
کمربندش را بست و جواب داد:<<مثلاً دلش طاقت نمیاورد من رو بایکی دیگه ببینه، واسه همین فقط گوش تیز کرده بود. الانم حتما دنبالمون میاد تا سر ازکارمون دربیاره. حواست به من باشه هرجایی میگم برو. آدرس خونه مون‌رو هم یادت بمونه فردا راس ساعت یازده اونجا باشی. فقط یک خواهش...>>
سکوت نازی چشمان شاهرخ را مجاب کرد تا به تیله‌ی عسلیش دوخته شود. با لحن تمنایی و خواهشی گفت:<<میشه تیپ بزنی با دسته گل بیای؟>>
زیر زبان شاهرخ غلط کردم خوابیده بود اما بیدار نشد و در عوض نفس پرحرصش را فوت کرد و بدون چشم و اوکی دادنی، آدرسی که نازیلا قبلاً داده بود رفت و مسیر را یادگرفت. از آینه‌ی بغل پرشیای سفیدی که با فاصله‌ی کم تعقیبش می‌کرد تحت نظر داشت و بی مشورت از نازیلا پایش روی پدال گاز رفت، قابل هضم نبود احدی دنبالش کند. نازی که از کار شاهرخ سر درنمیاورد فقط نگاهش کرد. جلوی خانه تنها به گفتن دوکلمه بسنده کرد:<<یازده اینجام.>>
حس خوبی به لوندی نازی نداشت وجای جذب، دفع شد. به سه روزپیش برمی‌گشت معلوم نبود دوباره شماره بگیرد یا نگیرد. دختره با این دک وپز نیازی به دلبری و غمزه ندارد، اراده کند بهترین‌ها دنبالش می‌آیند. بی‌خودی وسط چه داستانی افتاد! فکرش درتجربه‌ی عشق پفکی و لحظاتی که گذراند غوطه ور شد ولی لوندی نازی حالش را به هم زد. کاری که پینار خیلی اهلش نبود.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #127
پارت125


صبح کت وشلوار به تن زده، وارد مغازه‌ی گل فروشی شد و دسته گل گرفت. برای دست به سر کردن ساسان باید از جیب، پول گلی را بدهد که معلوم نیست نازیلا کدام سطل آشغالی می‌اندازد. ماشین را داخل کوچه نبرد، سرکوچه پارک کرد و پیاده تا درخانه رفت. تک زنگ خانه‌ی ویلایی را زد و چند دقیقه‌ای طول کشید تا دربازشد و نازیلا با آرایش غلیظ و بلوز و ساپورت، چشمش که به شاهرخ افتاد با نیش بازپرید بغلش. درگوشش پچ پچ وار گفت:<<نمی‌دونم کشیک میده یا نه ولی بذار به حساب نقشه. >>
شاهرخ که انتظارچنین حرکتی را ازسوی نازیلا نداشت از لای دندان‌ها باشه‌ی نامفهومی گفت و همراهش به داخل رفت. حیاط بزرگی که بخشی از آن، درختان خوش قامت و پربرگ روی سنگ فرش مشکی سایه انداخته بود. پشت درایستادند، نازی با لبخند دسته گل را گرفت و قدردانی کرد
_ تو که نمی‌خوای با گل بری بیرون پس این‌رو بده من. دستت درد نکنه.
ز غوغای جهان فارغ، بینی خوش فرمش را به دسته گل نزدیک کرد وبا پلک بسته بو کشید. شاهرخ معنی خودمانی شدن نازیلا را نفهمید و خیلی رسمی پرسید:<<ببخشید خانم بنده تا کی باید این‌جا وایسم؟ اون‌هم وقتی که شک دارین به کشیک دادنش. اصلاً چهارچشمی مواظب هم باشه من نمی‌تونم برم بیرون، وگرنه می‌فهمه فرمالیته اومدم. >>
_ اِ... قرارمون نبود غر بزنیا، نیم ساعت وایسا بعد برو. اگه سختته بیا بالا یه چایی بخور. هیچکی نیست.
شاهرخ با خودش گفت:<<دوخط بهش خندیدم زیادی پررو شد. تا همین‌جاش بسه، چایی رو با فرشاد و نیلی بخوره. نیم ساعت سرپا وایسادن نمی‌کشتم.>>
دقیقاً راس نیم ساعت نازیلا با کلی تشکرو دید زدن ماشین های کوچه بدرقه‌اش کرد و با دسته گل به داخل برگشت.
......
شاهرخ چیزی ازجانب قاضی نمی‌شنید، جملات عین سیلی ازخواب بیدارش کرد. طلاق و دادگاه ارزشی دربرابر عشقش نداشت، این یکی هرچه شد بادآباد، الان فقط سویل را می‌دید. با عذرخواهی زیرلب از قاضی، پاتند کرد سمت درخروج و از دادگاه بیرون زد. اثبات چشم پاکیش درگرو همین پازل گمشده‌ای بود که پیدا شد. نفهمید چطور روی صندلی بی ام و نشست و ماشین از زمین کنده شد. سویل برای اثبات عشقش تضمین خواست.
_ می‌خوام ثابت کنی پینار اشتباه کرده و هوس‌باز نیستی.
از زبان هرکس می‌شنید بهش برمی‌خورد ولی سویل هرکس نبود، همه کس بود. ارزش نداشت یک بار برای همیشه پرونده‌ی انگ خیانت را می‌بست و اعتماد سویل کاملاً جلب میشد؟ داشت، خیلی هم داشت. شاهرخ حق داد به دختری که روزی دوست نامزدش بوده و الان به خودش ابراز احساس می‌کند. هرکه باشد اسمش را تنوع طلبی و هیزی می‌گذارد، پس سویل چیز زیادی نخواسته. پس چرا برای پینار نکرد؟ ماهی را هروقت ازآب بگیری تازه هست. ثابت کند بهش خیانت نکرده و شرمنده‌اش کند. اما فرق عشق و دوست داشتن همین جا برجسته می‌شود. برای پینارخیلی فسفر نسوزاند، وقتی دید یادش نمی‌آید کجا خیانت کرده و طرفش دنبال مهریه‌ست، انگار که پیمانه پرشده باشد آماده بود تا به حساب مهریه‌ای که زیاد کرد و عقد مجللی که لازم نبود، پینار را از زندگیش بیرون کند. حالا دادگاه را برای عشقش ول کرده چون قاضی اصلی را سویل می‌دانست. الان حکم او از هرچیز مهم تر بود. عشق یعنی همین و دوست داشتن یعنی همان، چیزی شبیه زمین تا آسمان.
***
به سه دفعه زنگ زدن اکتفا نکرد، با مشت چندین بار به درکوبید و از آب و تاب نیوفتاد. باید نازیلا را می‌دید، نوبت اوبود کمکش کند ولی این دفعه جای دک کردن، رابطه را جوش بدهد. دوقدمی عقب عقب رفت و از در فاصله گرفت، ازبالای در نگاهی به نمای خانه‌ی ویلایی دوطبقه و سنگ خاکی رنگش انداخت. روی میز تراس طبقه‌ی دوم فنجان چایی نصفه دید، پس حتماً کسی باید در را بازکند. قدمی به جلوبرداشت تا بیوفتد به جان آیفون که صدای رگه رگه و مردانه‌ای از داخل بلندشد:<<کیه؟ بابا سرویس کردین ما رو.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #128
پارت 126


در روی پاشنه چرخید و سر پسرجوانی با موهای ژولیده و چشمان نیمه باز از لای دربیرون آمد. تازه ازخواب بیدارشده. شاهرخ را نشناخت، پرسید
_ شما؟
شاهرخ حدس زد برادر نازیلا که صفت بی غیرتی بهش زده بود مقابلش ظاهر شده. رامین.با چانه به داخل حیاط اشاره زد وگفت
_ داستانش مفصله جناب، می‌تونین به خواهرتون بگین تشریف بیارن؟ یه کار کوچیکی دارم. البته سوءتفاهم نشه، قصد وغرضی درکار نیست.
چشمان طوسی پسر سرو وضع شاهرخ را برانداز کرد وبا اخم گفت
_ من خواهر ندارم. یه داداش دارم بلژیکه. می‌خوای تلفن کنم کارت‌رو به اون بگو.
خوشمزگی، بدمزه ترین طعم، زیر زبان تلخ شاهرخ بود. با فک منقبض و تحکم اعلام کرد:<<فقط نازیلا خانم کارم‌رو راه میندازه.>>
پسر پوزخندی زد وجواب داد:<<خب اون کار منم راه میندازه، پیداش کردی بیارش درهمین خونه. آدرس‌ رو گم نکنی.>>
صبرش به سرآمد، یورش برد سمت پسرو در را کامل باز کرد، یقه‌ی تی شرتش را به چنگ گرفت و چسباندش به دیوار کنار در. حالا دیگر مطمئن بود نسبتی با نازیلا ندارد. از لای دندان غرید
_ ببین بچه سوسول، اگه نمک ریزیت تموم شده گوش کن ببین چی میگم. شیش ماه پیش جای تو، یک دختری به اسم نازیلا توی همین خونه جلوم وایساده بود. با گریه و ناله مجبورم کرد به دادش برسم. حالا با زبون خوش بگو چندوقته این‌جا زندگی می‌کنی؟ آدرسی از صاحب قبلی این‌جا داری؟
خواب از سر پسرپریده بود اما سر ازحرف‌های شاهرخ درنمی‌آورد. با لحن ترسیده گفت:<<داداش روغن می‌سوزونم با این حجم اطلاعاتی که دادی. فقط یک چیزی می‌تونم بگم اونم اینه بابام ده سالی هست این‌جا ساکنه و الان خارج داره با مامی آفتاب می‌گیره. دوست دختری هم شیش ماه پیش به نام نازیلا نداشتم که بیارمش، یعنی اصلاً همچین اسمی به تورم نخورده. نمی‌دونم از چی حرف میزنی.>>
چشمان مشکی شاهرخ روی صورت پسر ماسید و یواش یواش یقه‌ی مچاله شده را ول کرد. خدا از هوا نازیلا را فرستاده بود برای امتحان الهی؟ مخش از کارافتاد، تنها مدرک از نازیلا آدرس خانه‌اش بود. حالا پیش کی برود؟ به پسر نمی‌خورد دروغ گفته باشد و بی شیله پیله حرف میزد. دست شاهرخ پس گردن خودش را گرفت و با نگاه اندرسفیهانه پرسید
_ یعنی تو نمی‌دونی توی خونه‌ات کی رفت و آمد داره؟
_ نه! مثلاً دیشب تا چهارصبح پارتی بود ده نفرجدید بودن، اصلاً نمی‌شناختم، دعوت نکرده بودم. بچه‌ها یِلخی دعوت می‌کنن.
تلخندی به رویش زد و گفت:<<من یادمه یازده صبح زنگ زدم نازیلا در رو باز کرد. حتی تعارف زد چایی بخوریم که... نیومدم تو.>>
پسر دستی لای خرمن موی قهوه‌ایش کشید و سوال کرد:<<آخرهفته بود یا وسط هفته؟چون مهمونی‌ها رو آخرهفته می‌گیرم. ممکنه شب مونده باشه این‌جا، صبح در ‌رو برات بازکرده که بیای.>>
سر شاهرخ به عقب چرخید و نیم نگاهی به دو طبقه انداخت. خدا می‌داند دراین خانه چه‌ها که نمی‌گذرد. مامان و بابایش خانه را دست کی داده‌اند! نگاهش را دوباره به پسر داد:<<گفته بود این‌جا مال خودشونه. اگه خاطرم باشه... وسط هفته بود، عصرش دوستم اومد مغازه من‌رو برد یه جایی.>>
پسر با قدم کوتاهی فاصله‌ی میان خودش و شاهرخ را برداشت و دستش روی شانه‌ی او رفت. به قیافه‌ی پکر و درهمش زل زدو زمزمه کرد
_ نمی‌دونم کارت باهاش چیه، ته دلت هم نمی‌خوام خالی کنم، ولی اسمش‌رو بهت راست گفت؟ خیلی از دخترا اسم اصلیشون‌رو نمیگن. یک چیزی میگن که خودشون دوست دارن!
نازی به نازیلا، نازنین،نازگل می‌گفتند. یادش نیامد نازیلا صدایش زده یا نازی؟ جلوی ساسان باید اسم واقعی را به کار می‌برد که نقشه‌اش خراب نشود. یادش نمی‌آمد فقط نازی گفته یا نازیلا هم در زبانش چرخیده.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #129
پارت127


ته دلش با افکار مشوش وحرف‌های آن پسرخالی شد. نیم درصد به ذهنش خطور کرد ساسان اصلاً نامزد نبوده و نازیلا برای کلاه گذاشتن سر دوست پسرش از او سوءاستفاده کرده! ولی نازی باید خبط و ربطی به این خانه داشته باشد. پایش به عنوان رهگذر که وارد این‌جا نشده، با یکی از آدمای این‌جا درارتباط باید باشد.
_ غیر از توکسی دیگه این‌جا زندگی می‌کنه؟ شاید نازیلا رو بشناسه.
_ فقط منم. ممکنه کلید بدم رفقا بیان و برن ولی خودم نمی‌شناسم. بخوای ازشون می‌پرسم ببینم تنه‌شون به نازیلا نامی خورده یا نه.
طرز صحبتش تلخندی به لب شاهرخ نشاند و ناامیدانه خانه را ترک کرد. دستش به کجا بند بود؟ روی هم دو ساعت ندیدتش، اما سنگینی سایه‌ی نازیلایی که خدا می‌داند نازیلا بوده یا چیز دیگر زندگی‌اش را تحت شعاع قرار داده.
پشت فرمان نشست و لیست تماس هایش را گشت، انگشتش تندتند تکان خورد تا به شش ماه پیش برسد و بالاخره پیدا کرد. زنگ زد و جای نازیلا صدای اپراتور را شنید "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد"
باورش نشد، دوباره زد و باز همان. یعنی دورش زدند؟حس آدم بازی خورده بهش دست داد.با عصبانیت و نفس‌های حرصی شماره گرفت، گوشی را دم گوشش گذاشت و به بوق چهارم نرسید جواب داد:<<می‌شنوم.>>
_ پس خوب گوش کن، اگه طلاق می‌خوای راهش فیلم و عکس نیست، با همون پایی که رفتی داد خواست مهریه دادی میری و پس می‌گیری. مهریه برابر جدایی.
***
_ می‌خوای سرزنش و ملامتم کنی؟
تکیه داد به چهارچوب در، با نگاه به دکمه‌ی اول پیراهن شاهرخ جواب داد:<<هم آره، هم نه. یاد شب تولد سویل افتادم که ایده دادی برای طراحی جشن و بردم عکسارو چاپ کردم، یاد روزی میوفتم که من‌رو بردی سرکار، یاد خوبیایی که پشتش منظور بود، نه نیت پاک و برادرانه.>>
از شب یلدا و بازشدن پای مامور به کوچه همدیگر را ندیده بودند و حرف و سخن ها تلنبار شده بود. دیدگاهی که نسبت به شاهرخ داشت تغییرکرد و شباهتی با پسرانی که برای منافع خود خوبی می‌کنند نمی‌دید و الان هم با اخم و تخم چشم در چشم شده بود. شاهرخ پوزخند زدو پرسید
_ اگه عشق پاک نیست پس چی پاکه؟ هوس؟
سر سحر به دو طرف تکان خورد و جواب داد:<<پاک و کثیفیش منظورم نیست، حرفم اینه وقتی خوبی می‌کنی توقع چیزی رو نداشته باشی، وگرنه اون کارو واسه خودت کردی. کردی که طرف مقابلت یه حرکتی بزنه. حالا اگه اون بیچاره نتونست جبران کنه چطوری تصفیه حساب کنه؟گرچه تو این دنیا نباید انتظار داشت کسی بخاطرحال خوب بقیه قدم برداره. خودخواه شدیم همه.>>
به زبانش استراحت و به شاهرخ مجال حرف نداد. خودش یکه تازی کرد و توپید بهش:<<یک ماهه دارم هرشب سویل‌رو آروم می‌کنم. مخم‌رو خورده ازبس درگیرش کردی. امشبم اومدم می‌بینم خونه نیست، یک یادداشت روی اپن گذاشته که رفتم اتاقک، شامت‌رو بخور دیر میام. نمی‌تونم ببینم یه دونه آبجیم داره جلوم آب میشه، نمی‌تونیم خوبیات‌رو جوری که تو می‌خوای تلافی کنیم. دست و بالم باز بشه از سال جدید میرم یک شرکت دیگه. نمی‌ذارم آبجیم قاطی دعوای تو و پیناربشه، به نفعته بری سراغ یکی دیگه.>>
هجوم خون به صورتش را حس کرد و دستی که درجیب شلوارکتان سرمه‌ ای بود مشت شد. مخصوصاً رابطه‌اش کم شده تا با دیدن و شنیدن صدایش بیشتر ازحد عذاب نکشد؟ سویل آب شده بود؟ چرا ساعت نه شب خانه‌اش نیست؟ حس کرد جلوی سحر خلع سلاح شده، سرش به پایین افتاد، به پادری یشمی زل زد و چند باری دهانش برای گفتن جمله‌ای بازشد ولی کو جمله؟ با گرهی میان ابروانش زمزمه کرد
_ به هوای عشق و علاقه پیش محبی نبردمت که بخوای بیای بیرون. حقوقت هم من نمیدم، رییست میده. سویل هم بسپر به خودم، درستش می‌کنم. فقط این‌رو بدون اگه روزی پشتش‌رو بهم بکنه هیچ دینی نداره، چون خودم خواستم بهش خوبی کنم، اون نخواست که حالا بخواد توی معذوریت قرار بگیره. فعلاً.
به روی پاشنه چرخید و پاهایش به سمت پله‌ها رفت که صدای سحر سرش را عقب برگرداند:<<شاهر...>>
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #130
پارت128


انگار که منصرف شده باشد باقی حرفش را خورد:<<هیچی. شب بخیر. >>
تندی از ساختمان خارج شد، قدم هایش راه اتاقک را گرفت و به کوچه بغلی رفت. دو درکنار هم ساخته شده که یکیش برای ورود به آپارتمان و دیگری به روی جایی شبیه زیرزمین باز میشد. جلوی درهفت هشت پله روبه پایین بود وبا طی کردنش به درفلزی می‌رسید که کلید قفلش درجیب سویل بود و اتاقکی که سکوت و آرامشش کمک می‌کرد خلاقیت و ابتکارش را روی تابلو پیاده کند. شاهرخ هرچه به در زد سویل باز نکرد و گویا همسایه‌ای که ساکن ساختمان اصلی بود شنید.
_ با کی کار دارین؟
صدای زن میانسالی از بالا آمد، سرش را ازپنجره بیرون آورده بود. شاهرخ با اشاره به دراتاقک جواب داد:<<با خانم رحمتی کار دارم. خواهرشون گفتن اومده اینجا. >>
_ سرشب اومد، یک ربع پیش با یه تابلو تو دستش رفت.
در دلش فکرکرد همسایه‌ی فضول داشتن والا نعمتی‌ست، سریع کارت را راه می‌اندازد. دست به موبایل شد و شماره‌ی سویل را گرفت، حالا مگر برمی‌داشت؟ شده تا آخرین بوق را نیز می‌شنید ولی قطع نمی‌کرد. پاسخ صبرش را زمانی گرفت که مرد جوانی که پس زمینه‌ی صدایش فضای شلوغی بود جواب داد:<<الو؟>>
چشمش گرد شد و با غضب وجدیت گوشی را از گوشش فاصله داد، به شماره نگاه کرد و دید درست گرفته. پرسید:<<بنده شماره‌ی یه خانم رو گرفتم، شما؟>>
_ درست گرفتین آقا. خیلی به موقع زنگ زدین. یک حادثه‌ای برای صاحب گوشی پیش اومده داریم می‌بریمش درمونگاه. شما می‌تونین خودتون‌رو برسونین؟
مغز هنگ کرده‌اش را هنوز جمع وجور نکرده بود که دوان دوان از کوچه خارج شدو گفت:<<آدرس درمونگاه؟>>
خیلی تا منزل سویل فاصله‌ای نداشت، برگشت سوار ماشین شد و با ویراژو گاز درکمترین زمان ممکن خودش را رساند و پایش به راهروی درمانگاه باز شد دوباره با خط سویل تماس گرفت تا ببیند کجا می‌تواند مرد را پیدا کند که دم پذیرش صدای زنگ آشنای موبایل در دست زنی به گوشش رسید و به سرعت نور رفت سمت چپ راهرو که پذیرش آن‌جا بود و زن موبایل را که ازجیب مانتویش درآورد شاهرخ شناخت. مرد مگر پای تلفن نبود؟ جای مکالمه‌ی تلفنی، مقابلش ایستاد و نفس نفس زنان گفت
_ سلام، بنده بودم که زنگ زدم به این خط ولی با یه آقایی صحبت کردم. می‌تونم بپرسم الان اون خانم کجاست؟
زنی حدوداً سی ساله با آرایش ملیح و مانتوی خز دار، بی خیال وخونسرد جواب داد:<<شوهرم جواب شمارو داد.یه کاره رگش گرفته ثواب کنه، نمیگه مهمونی دعوتیم منتظرمونن. داشتیم از پله‌های پل هوایی پایین می‌رفتیم که اون خانم هم داشت کنار من پایین میومد، نفهمیدم دقیقاً چی شد، هفت هشت تا پله رو پرت شد و بی هوش افتاد. چه نسبتی باهاشون دارین؟>>
هفت هشت پله؟ حال شاهرخ خراب تر، تن صدا پایین تر:<<از دوستانشم. >>
انتهای راهرو به راهروی بزرگ و طویل تری وصل میشد که تزریقات و مطب دکتر آن‌جا بود. خانم حین تحویل گوشی سویل به شاهرخ گفت
_ ما خواستیم با موبایلش به یکی زنگ بزنیم اما رمز داشت، نشد. شانس آورد شما زنگ زدین و اون موقع گوشیش دست شوهرم بود و داشتیم سوار ماشین میکردیمش. با برانکارد بردنش مطب دکتر رضایی معاینه بشه، فکر کنم هنوز بیرون نیومده. راستی این تابلو موقعی که میوفتاد از دستش ول شد. ایشالله که حالش خوب بشه.
چشمش به تابلوی نقاشی‌ای که کنارپای آن خانم به دیوارتکیه داده شده بود خورد، تصویر دریای خروشان و انعکاس رنگ آسمان تیره و تاریک روی آب و دختری که فقط نیمرخش درتصویر بود با موی مشکی باد خورده و دستان از دوطرف بازشده‌اش تا کمر درآب بود. صدای کفش پاشنه بلند زن در راهرو پیچید و چیزی درگوش شاهرخ زنگ زد که حرفی یادت رفت!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین