. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #111
پارت109


با غیظ وخشونت جواب داد:<<این آشی بود که تو واسشون درست کردی. >>
به سمت مامور رفت و با نگاه به کودکان گفت:<<جناب بنده هیچ شکایتی از اینا ندارم، ولی از آقای ابراهیمی چرا!>>
سحر بهش سقلمه زد تا زیاده روی نکند اما سویل مصمم ایستاد تا شاهرخ سوار ماشین پلیس شود، خودش هم همراه آنها برود و کنارشاهرخ صندلی عقب بنشیند. بچه‌ها با خوشحالی دوان دوان از کوچه خارج شدند و سحر تندی با قباد تماس برقرار کرد وخواست دنبالش بیاید. سویل گفته بود بمان تا برگردم.
خودش از کاری که می‌کرد ناراضی و دلچرکین بود اما چاره ای جز قانون برای خود نمی‌دید. شاهرخ مگر راه دیگری گذاشته بود؟ مقابل هم روی صندلی جلوی میز سروان نشسته و میز شیشه‌ای مستطیلی بین آنها فاصله انداخته بود. بغض به گلویش چنگ میزد و با ناخن خطوط نامرئی روی شلوارش می‌کشید. صدای سروان به گوشش خورد که شاهرخ را مخاطب قرار داد
_ هدفت از این‌که چندتا بچه رو برداری ببری دم خونه‌ی این خانم و شعار بدی چی بود؟
سویل زیرچشمی بهش زل زد و جوابش را شنید:<<قصدم مزاحمت نبود، یه پیغامی داشتم که فقط از این طریق می‌تونستم به خانم رحمتی برسونم.>>
_ چه پیغامی؟
نیم نگاهی به سروان کرد و سربه پایین انداخت. همینش مانده سروان بفهمد شاهرخ بهش چشم دارد. آن لحظه ازخدا خواست کف زمین اتاق سروان بشکافد به خوردش برود. با اخم وتخم و اشاره به سروان به شاهرخ رساند حرمت نگه دار و به دهانت چفت و بست بزن. بعد سکوت طولانی با نگاه به سویل جواب داد
_ این‌که می‌خوام اولین و آخرین مشتری تموم تابلوهایی باشم که با دلشون کشیدن.به نظرتون نیتم شومه جناب سروان؟
دلشون را با تحکم و تاکید گفت و سویل با چشمان از حدقه درآمده کپ کرد. توپ افتاد در زمینش و سروان رو کرد به او
_ بااین‌که می‌دونم حرکت امشبشون زشت بود اما خانم رحمتی شما با این آقا مشکلی دارین که تابلوهاتون‌رو بهش نمی‌فروشین؟
با استعاره وکنایه جواب شاهرخ را داد. قلب شده بود تابلو و مشتریان خواهان سویل! پشت چشمی برایش نازک کرد و پاسخ سروان را داد
_ ببینین جناب، تابلوهای بنده مشتری زیاد داره، اگه همه رو به ایشون بفروشم صدای بقیه درمیاد. درضمن این همه نقاش و گرافیست، چرا من؟
_ چون هیچکس به چیره دستی شما نیست خانم رحمتی.
جفت چشمان مشکی به هم گره خورده‌ی سویل و شاهرخ زیر ذره بین سروان رفت و موشکافانه تحت نظر داشت. سروان با گلویی که صاف کرد سویل زودی نگاه ازشاهرخ گرفت وبه دستش خیره شد.
_ آقای ابراهیمی تابلوهای این خانم مال خودشه و اختیارش‌رو داره، بخواد می‌فروشه نخواد نمی‌فروشه. چون بار اولته میای، اگه می‌خوای بازداشتگاه نری باید تعهد بدی مزاحم خانم رحمتی نمیشی. یک بار دیگه ازتون شکایت بشه برات پرونده درست می‌کنم می‌فرستمت دادسرا.
کاغذ و قلمی روی لبه‌ی میزش گذاشت و شاهرخ با اخم محوی بدون برداشتن آنها گفت:<<برای زینت خونه‌ام به تابلوی ایشون نیاز دارم. اگه موافقت کنن بهم تابلو بفروشن بنده هم مزاحمتی ندارم وتعهد میدم.>>
سویل مانده بود چیکارکند این بشر از رو برود؟ در کلانتری و نقش متهم به مزاحمت هم درخواستش را مطرح می‌کرد و حاضر به نوشتن تعهد نمیشد. با زبان خوش نرفت، از قانون و پلیس نمی‌ترسد، سویل خجالت می‌کشید پیش مادرو پدر شاهرخ برود وبخواهد پسرشان را نصیحت کند. به سروان گفت
_ میشه چندلحظه بیرون خصوصی حرف بزنیم؟
سروان با چانه به درچوبی قهوه‌ای اشاره کرد، شاهرخ پشت بند سویل از روی صندلی بلند شد و ازاتاق بیرون رفت. راهروی کلانتری شلوغ و پر از رفت وآمد سربازو خلافکار. عشق، پایش را به کجا که باز نکرد!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #112
پارت110


سری به دوطرف تکان داد و رخ دررخ شاهرخ بالحن خسته وگرفته پرسید
_ چطورحاضر شدی آبروی دختری که ادعا می‌کنی عاشقشی رو زیر سوال ببری؟ می‌دونی ازاین به بعد توی محل چه نگاهی بهم دارن؟ میگن دختره یه عشوه و غمزه‌ای اومده که پسره با کلی بچه داره ابراز علاقه می‌کنه. شرف و اعتبارم به باد رفت، دیگه سر نمی‌تونم بلندکنم، باید از حرفای پشت سرم در برم. شب یلدای آروم و قشنگی که با سحر ساخته بودم‌رو خراب کردی. اسم این علاقه وعشق نیست، دوستی خاله خرسه هست. من‌هم کله‌ام باد نداره خودم‌رو به دام همچین احساسی بندازم. برو دنبال زندگیت، منم با محله‌ای که از امشب شدم دختر ناخلفش کنار میام.
از سرلبخند کمرنگش چینی کنار چشمش افتاد و با نگاه، مثلثی میان چشمان و لب سویل ایجاد کرد. آب دهانش را قورت داد وگفت
_ دختری که مقابل ابراز احساس پسر دربیاد کجاش ناخلفه؟ رو ندادی بهم، سربلند شدی. ثابت شد با همه فرق داری سویل، دلم گمراه نشده. جواب زنگ و پیامم رو نمیدی، در رو به روم باز نمی‌کنی، چه راهی داشتم جزصدای یه عده طفل معصوم که از پنجره به گوشت برسه؟
پریروز سویل برای جبران بخش کمی ازپولی که شاهرخ به سماوات داد طلایش را روی میز مغازه‌اش گذاشت و بدون حرف آنجا را ترک کرد. شاهرخ به هردری زد تا برگرداند که سویل محل نداد و حالا پیدایش کرده تا بگوید
_ اومدی مغازه تا طلا بدی؟ طلا قبول نمی‌کنم، بدهی‌ای بهم نداری که صاف کنی. به ازاش حداقل یه فرصت بده خودم‌رو ثابت کنم. اگرم ندی، من بازم تلاشم‌رو می‌کنم، بازم مزاحم میشم. بازداشتگاه فدای سرت، دادسرا فدای یه تار موت، ارزشش‌رو داری. به تو بستگی داره تعهد بدم یا ندم!
پشت بند حرفش پلک روی هم گذاشت تا زلالی اشک سرازیر شده از گونه‌ی سویل را نبیند. از این‌که تحت فشارش قرارداد عذاب کشید، هرکه از دور می‌دید انگار شاهرخ شاکی بود، از بس خونسرد خودش را نشان می‌داد. کفش آهنی به پا زده بود برای رسیدن به سویل. به دلش قول داده بود سمجی کند و حتماً فرصت را بگیرد. سویل اگر فرصت می‌داد یعنی راهی برای اثبات عشق بهش داده بود، نمی‌داد راه را می‌بست و شاهرخ بی تعهد بازداشتگاه می‌رفت. به روی پاشنه چرخید و پشت کرد، شانه‌اش لرزید و دیدش تارشد. چرا ازش متنفر نیست؟ چرا دل سنگی نمی‌کندو حقیقت را به سروان نمی‌گوید؟ مگراز ترس آبرویش این‌جا نبود نه! برای جنگ با دلش! به کلانتری آمد که شاهرخ را دک کند ولی تاب و تحمل نیاورد و حسش غلبه کرد. سویل بی میل نبود، هیچ وقت نگفت دوستش ندارد چون دروغ بلد نبود! قدرتی ماورای عصب و مغز، سویل را به سمت شاهرخ برگرداند و زبانش به فرمان قلبش کارکرد
_ برای اثبات عشقت تضمین می‌خوام!
***
به خودش هم درز نداده بود که می‌خواهد به آن‌جا برود. از دیشب قدم آهسته و کلنجار رفت، سویل درونش را مواخذه کرد و حکم به پلیدیش داد ولی جلویش را برای رفتن نگرفت. سویل کاری بخواهد بکند می‌کند، بجز فاصله گرفتن از شاهرخ. فکر می‌کرد بینشان آهن ربا قرارگرفته که آخرش به هم چسبیدند. البته این آخرش نبود، سرنوشتی را که سویل بهش خوش بین نبود، خدا بخیر کند! دید خوبی به انتهای قصه‌اش با شاهرخ نداشت، اما دیر شد، نفهمید از کی فرمان زندگیش دست دل افتاد. از لوکیشنی که برایش فرستاده بود به رانند‌ه‌ی آژانسی که دراختیار گرفت آدرس داد و مسیر سی دقیقه طول کشید. وارد کوچه‌ی پهن شد، تا انتهایش رفت و مقابل درکوچک سبز آهنی توقف کرد. کرایه داد و پیاده شد. کادوی تولدش را ازجیب بارانی درآورد وبا آهی ازته دل درقفل چرخاند.
شورو نشاط از ذهنش پریده بود، جدیداً خیلی بغض می‌کرد و هوایی میشد. حیاط نقلی و مربعی شکل درنظرش ظاهرشد، از سه پله‌ی سنگی طوسی پایین رفت، وسط حیاط حوض کوچک خالی و چند گلدان سفالی روی لبه‌اش نشسته بود، ضلع روبرو در شیشه‌ای اتاقی در برد نگاهش قرار گرفت، سمت راست و چپ پر ازگلدان های بزرگی از گیاهان سبز.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #113
پارت111


سویل نام همه را بلد بود و حین تماشا و قدم زدن روی موزاییکِ یکی درمیان سفید و نقره‌ای حیاط با خودش مرور کرد. حسن یوسف، سانسوریا، آگلونما، دیفن باخیا، پوتوس و غیره. گلدان‌های سفالی لبه‌ی حوض هم از شمعدانی های قرمز پذیرایی می‌کرد. هر دوطرف حیاط از لبه‌ی دیوار تا روی گلدان ها سقف ایرانیت سفید جلو آمده بود. ابتکار شاهرخ برای جلوگیری از خرابی گیاهان در برابر باران. خوب شد سرزد، باید رسیدگی را شروع کند که پژمرده نشوند، این‌ها چه گناهی کردند؟
کنار دراتاق چهارکیسه خاک و انواع وسایل باغبانی به دیوار تکیه زده شده بود. بوت مشکی اش را درآورد و دستگیره را که پایین کشید در بازشد. شبیه اتاقک منتها کمی بزرگ‌تر، گوشه‌اش یخچال کوچک و زمینش با قالی قرمز پوشیده شده بود. کنار دیوار میزو صندلی چوبی، روی آن لیوان، خودکارو کاغذ به چشم سویل خورد. نوشته‌ی روی ورقه توجهش را جلب کرد و برداشت تا بخواند:<<برای تو، به یاد تو، همراه تو.>>
پایش سست شد، صندلی را عقب کشیدو نشست. چانه لرزید و گریه‌اش به راه افتاد، پرده‌ای از اشک جلوی دیدش را گرفت اما هنرمندی خودش را تشخیص داد. تابلویی ازجنگل درفضای تاریک که اوایلِ آشنایی پینارو شاهرخ کشید و به دیوار اتاق خواب تکیه داد تا بعداً در انبارببرد. همان شب، اولین شبی بود که شاهرخ و پینار باهم به خانه‌اش رفتند و درخلال صحبت‌ها سویل از تابلویش به عنوان نمونه کار رونمایی کرد. چشم شاهرخ به نقاشی چسبیدو ول نکرد. سویل با خواهش و تمنا به عنوان یادگاری تابلو را بهش داد و درعوض شام به رستوران دعوت شد.
سرش نرم نرمک خم شد، پیشانی‌اش روی میز افتاد و هق هقش اتاقک را برداشت. یعنی وارد زندگی دوستش شده؟ به پینارخیانت کرده؟ تا کی رابطه با شاهرخ را پنهان نگه دارد؟ وای اگر بفهمد چه فکری می‌کند؟ معلوم بود، پینارخائن و پست فطرت و نارفیق و تمام صفات آدم لجن را بهش نسبت می‌داد. نه، نه، سویل رابطه خراب نکرده، نامزدی شاهرخ و پینار را به هم نزد، هرچه شده بعد از طلب مهریه و دعوای اینها شد. خودش را همه جوره قانع کرد و درهمین حین آسمان غرنبه ترساندش. جیغ کشید و به صندلی چسبید، خود را بغل کرد و با نگاه هراسان از درشیشه‌ای به آسمان ابری و رعدو برقش خیره شد. یاد گل‌های شمعدانی لبه‌ی حوض افتاد، سرما و آب زیاد زردش می‌کرد و از بین می‌رفت. قوتی در زانوانش نبود که بلند شود، کمی گذشت تا با پای سست و لرزان برخاست که همزمان موبایلش زنگ خورد و آسمان غرنبه‌ی دیگر سویل را سرجایش نشاند. شماره را دید و با ترس و هراس جواب داد:<<الو شاهرخ؟>>
بی سلام و مقدمه گفت:<<هیچی نیست، وحشت نکن. الان تموم میشه. می‌خوای باهام حرف بزنی حواست پرت بشه؟>>
فاصله‌ی مغازه با آنجا چند دقیقه بیشتر نبود و آسمان یکرنگی‌اش را به هر دو نشان داد. باران نم نم بارید و سویل نفس عمیقی کشید. با دوقدم بلند در را بازکرد، پابرهنه رفت سمت حوض و همین که گلدان اول را برداشت درد و دلش باز شد.
_ آره، می‌خوام حرف بزنم. هربار که کنارتم حس بدی بهم دست میده، حس می‌کنم جای پینار وایسادم. همش میگم کاش آشناییمون جور دیگه‌ای بود.
گلدان را داخل برد و به سراغ بعدی رفت:<<اصلاً چرا یه جور دیگه، سنگین رنگین به دوستی‌مون ادامه می‌دادیم. یه لحظه خودت‌رو بذارجای من. فرض کن رفیقت نامزدم بود و ازطریق اون آشنا شدی باهام، کلی خاطرات دسته جمعی داریم و تو میای حتی عقد ما ولی میونه‌ی من و رفیقت به هم خورد و بعد مدتی ما به هم علاقمند شدیم. دلت راضی میشه پشت سر رفیقت با من بریزی روهم؟>>
شاهرخ سکوت کرد وسویل پنج گلدان را روی میز چید و به آخری که رسید گوش تیزش نفس های صداداری را ازپشت خط شنید. منتظر جواب منطقی بود که متقاعدش کند و ازعذاب وجدان رها شود. ششمین گلدان را روی میز گذاشت و شاهرخ با مکث زیاد جواب داد
_ حق گرفتنیه، دادنی نیست. وقتی می‌بینم رفیقم لیاقت تویی که خوبی رو نداشته و تو از من خوشت اومده بهت نه نمیگم. رفیقم لگد به بختش زد، من چرا بزنم؟ سهمم‌رو از دنیا می‌گیرم. سویل... تو حقمی.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #114
پارت112


بوی شمعدانی اتاقک و ریه‌اش را پرکرد. گوشش هم مملو از احساسی که شاهرخ به وجودش تزریق می‌کرد. ترس از آسمان غرنبه و افکار مشوش محو شد، آرامش عجیبی گرفته بود. سویل با نگاه به گل‌ها زمزمه وار گفت
_ سرقولی که دادی هستی؟
_ به محض اینکه ازاصل داستان باخبر بشم اقدام می‌کنم.
***
_ ماکان؟
_ جانم جانان؟
تازگی ها برای قافیه دادن و بلبل زبانی وقتی می‌گفتم ماکان آخرحرفش به جانان ختم میشد. لبخندی زدم و پرسیدم:<<یادت که نرفته عشق زمستونم؟>>
پوف کشداری به گوشم خورد و دنباله‌اش جواب داد
_ چون بعدش حسودیم شد و الانم تکرار کردی نه، یادمه.
_ خب، داره برف میاد و به گمونم می‌شینه رو زمین. تاحالا برف بازی کردی؟
دم پنجره ایستاده وبه دانه‌های درشت برف خیره بودم. صبح که چشم باز کردم دیدم بله، برف شادی خدا روشن شده و مراد دلم را که لک زده بود برای برف بازی داده.
_ چندسالی میشه برف دستم نگرفتم ولی بچه که بودم زیاد. چطور؟
_ شب می‌خوام برم بیرون آدم برفی درست کنم.
با ثانیه‌ای تاخیر پرسید:<<با کسی قرار گذاشتی یا تنها؟>>
تو که این‌قدرخنگ نبودی ماکان. بچه دوزاریش کج شده و می‌کشد تا حرف دلم را بزند. فوتی به بیرون فرستادم وحرصی گفتم:<<بنده با کسی قرار نمی‌ذارم، باهام قرار می‌ذارن!>>
_ عجب، خب بهم افتخار میدین امشب قرار بذاریم یه جای خوب؟
دهان من برای جواب همزمان با دراتاق بازشد و پیمان بی هوا داخل آمد. روی صندلی نشست، با چشم غره و گره میان ابروانم گفتم:<<اوکی عالیه. ساعتش‌رو توی تلفن بعدی فیکس می‌کنیم. فعلاً.>>
دکمه‌ی قطع تماس را زدم و توپیدم بهش:<<احترام هرکس دست خودشه، بخواد می‌ذارم نخواد نمی‌ذارم. داداش بزرگه، تا جایی که یادمه باهم یک جا بزرگ شدیم و ازقضا اون‌جا طویله نبوده که سرت ‌رو می‌اندازی میای تو.>>
دست به سینه، خونسرد و عادی گفت:<<حرف دهنت‌رو بفهم وگرنه یکی می زنم نون و آبت بشه و اون آقا ژیگوله حالش ازت به هم بخوره. ازکلانتری زنگ نزدن؟>>
تهدیدش را هضم نکرده بودم که دستم به کمر رفت و با لحن بد وتندی جواب دادم
_ نخیر، منتظر فرمان شمان تا دزدا رو طی یه عملیات انتحاری دستگیر کنن.
بدم نمی‌آمد پا روی دُمش بگذارم ببینم جرئت زدنم را دارد یا زر می‌زند. حیف زیبا بهم ذره ای بدی نکرد و پشت مرده حرف زدن جایز نبود، پایش را پیش می‌کشیدم پیمان جری میشد. لبه‌ی تخت نشستم و برخلاف انتظارم خودش بحث زیبا را انداخت وسط
_ عشق من و زیبا عین افسانه بود، یه دنیای اعجاب انگیز. هروقت همو می‌دیدیم غم فراموش میشد، آخر هر قرارمون تایم قراربعد رو می‌ذاشتیم، عین آدم سیگاری که با آتیش سیگارقبلی می‌رفت بعدی ‌رو روشن می‌کرد. غرق بودیم، وسط اقیانوس عشق شنا می‌کردیم که یهو خوردیم به خشکی، برهوت، کویر. شبونه بی‌صدا ترکم کرد.
به نقطه‌ی گنگی زل زده و بالبخند محوی سفره‌ی دلش را بازکرده بود. شاید هم یادش رفته من در اتاق ‌هستم. پشت بند سکوت طولانی صحبتش را از سر گرفت:<<می‌خوام بدونی این راهی که داری میری رو خیلی وقت پیش رفتم. شیرینه ولی رویاست، لازمه یکی بیدارت کنه. معلومه با پسره خوب مچ شدی و زندگیت‌رو ریختی روی داریه. حتماً منم می‌شناسه و می‌دونه برادر داری، آمارش‌رو یه جوری درمیارم و میرم پیشش. اگه ذره‌ای ارزش قائل باشه عقب می‌شینه و نمیذاره آتو دست رقیبت بیوفته.>>
ازاین آدم هرچه بگویی ساخته بود وبه جایی می‌رساند که باید سرهر قرار اطرافم را دید بزنم تا مورد مشکوکی تعقیبم نکند. از روی صندلی بلندشد و آب پاکی را با فریاد ریختم رو دستش
_ اونا هم‌دیگه رو دیدن. ای بابا. عجب موی دماغی شدی تو.
به سمتم چرخید و با قیافه‌ی شگفت زده‌اش مواجهم کرد. با اخمی ازسر تعجب پرسید:<<دیدن؟ کجا؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #115
پارت113


_ توی تولد سویل، ماکان رو همراه خودم بردم. شاهرخ هم اون‌جا بود، فرمالیته و سنگین باهم دست دادن که مثلاً صلح کرده باشن. آخه... آخه ماکان همون پسریه که اون شب برای دفاع ازم اومد جلو. یادته گفتم شاهرخ می‌خواست من‌رو به زور ببره ولی یکی مقابلش وایساد؟ این همونه.
ذره ذره نیشش بازشد تاجایی که خندید و خنده‌اش به قهقهه تبدیل شد. دیوانه. صفت دیگری برایش ندارم، خل وضع بودنش را به کل خانواده ثابت کرده. آرام که گرفت گفت
_ ای خائن بی غیرت.کاملاً ازت دست کشیده. پس خوب شد، میشه به طلاق امیدوار بود. اسم پسره هم ماکانه، یادم می‌مونه. بهش سلام برسون.
وای سوتی دادم بدجور. لبانم را محکم به هم فشار دادم که خنده‌ام نگیرد و از اتاق بیرون رفت. پاشدم چنگی به حوله‌ام درکمد زدم و راهی حمام شدم.
به هوای برف راضی نشد جای قرار را تغییر دهم، راس ساعت شش دم در آپارتمان با رخش مشکی‌اش منتظرم شد. با پنج دقیقه تاخیر رفتم پایین و زودی از محله فاصله گرفت که آشنایی ما را نبیند. نمی‌خواست نگرانی سراغم بیاید. صحبتی از پیمان و حرف‌های امروز نزدم که مبادا فکرکند مخصوصاً به داداشم معرفی کردم و هولم. والا، پیش خودش می‌گوید دختره جلوتر ازمن برای آینده‌اش نقشه کشیده و هیچی نشده اسم ومحل آشنایی را به برادرش گفته.
جلوی در قهوه‌ای رنگی که کمره‌ی کوچه‌ی عریض و طویلی بود ماشین را خاموش کرد و پیاده شدیم. کلید درقفل چرخاند و کنار رفت تا وارد فضایی شوم که تابحال ندیده بودم. سه مترجلوتر از این سرتا آن سر، دیوارآجری تا ارتفاع دومترچیده شده و تقریباً وسط دیوار، درست روبروی در ورودی پنج پله‌ی سنگی یشمی رنگ بود که دوطرف پله‌ی اولش مشعل پایه دار روشنی وگرما و نور می‌بخشید. نیم نگاهی به تک درخت خوش قامت با شاخه‌های برف پوش که سمت راستم در فاصله‌ی بین دیوار کنار در ورودی و دیوار آجری بود انداختم. پله‌هارا طی کردم و زمین بزرگی شبیه باغ پیش رویم باز شد اما بی چمن و درخت. تک درختان کاج تزیین شده با لامپ های رنگی کوچک به مناسبت کریسمس با فاصله ازهم ایستاده و دوتا بابانوئل این‌ور و آن‌ور زمین خود نمایی می‌کردند. دو سمت چپ و راست، کنار دیوار باغچه‌ها پراز درختانی با شاخه‌های لخت و برف نشسته، ضلع روبرو که حدوداً پنجاه متر ازم دور بود جایی شبیه آشپزخانه‌ی اپن دیدم که علاوه چراغ‌های پایه بلند سفید و کم تعداد باغ و لامپ درختان کاج، نور زیادی از آن‌جا به فضا می‌تابید. با هر قدم ریزو جابجایی کوچکی صدای قرچ قروچ برف زیرپایم درمی‌آمد و محو اطرافم بودم که سوت زدن ماکان رویم را به طرفش چرخاند و تا به خودم آمدم گلوله‌ی برفی صاف خورد به سینه‌ام. برای تنبیهش فکر کنم برف به اندازه‌ی کافی باشد، تا مچ پایم برف بالا آمده بود. خم شدم تکه‌ی گنده‌ای را حواله‌اش دادم ولی سرش را دزدید و بهش نخورد. پینار نیستم به غلط کردن نندازمش! مهلت ندادم دولا شود بردارد، برف ها را درمشت هر دو دستم جای می‌دادم و پرت می‌کردم سمتش که چندتایی به بازویش خورد و یکی کمرش. تکه برفی را که شبیه توپ کرده بود فرستاد طرفم و حالا وقت تسلیم شدنش شد! مثلاً خواستم جا خالی بدهم که لیز خوردم ازپشت پخش شدم روی برف وجیغم به هوا رفت. با نگرانی بالا سرم ظاهرشد و کنارم زانو زد، دلم می‌سوخت ولی خودش گول خورد، به من چه؟ با حرکت ناگهانی و شتاب زده دستم جلو رفت و یقه‌ی پیراهن خاکستری و بافتنی مشکی‌ای را که رویش پوشیده بود از گردنش فاصله دادم و برفی را که درحد فاصل افتادنم به زمین و آمدنش به بالاسرم در مشت دست دیگرم جمع کرده بودم انداختم توی یقه‌اش و جیغ زدم:<<کریسمست مبارک.>>
پرید هوا. به هول و وَلا افتاد، دوید و ازم فاصله گرفت، همزمان دستش به جلویش رفت که احتمالاً کمربندش را باز کند و تکه برف را ازپایین پیراهن درآورد. درهمین حین غش غش خنده‌ام و وای یخ زدم های ماکان باغ را پرکرد.
دیوارهای آشپزخانه سنگ مرمر سفید و زمینش سرامیک شده بود. آشپزخانه در فضای باز ندیده بودم، برای تنوع پخت وپز این‌جا بد نبود. ازیخچال بشقاب جوجه‌هایی را که درپیاز و آبلیمو خوابانده بود بیرون کشید، ازکابینت چند تا سیخ در آورد، دستش را دم سینک ظرف شویی شست و روی صندلی پشت اپن نشست، من هم کنارش جا خوش کردم.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #116
پارت114


دست به کارشد، جوجه‌ها را منظم و قشنگ به سیخ کشید و هنوز سیخ اول را نزده بود که گفت
_ پینارجان دستم کثیفه، گوشیم‌رو ازجیب پالتوم بردار، یک موزیک لایت بذار.
وقتی خودش اجازه داده دیگر نیازی نیست تعارف کنم، موبایلش را از جیبش برداشتم و رمزش هم از شبی که بخاطر تماس با پلیس برای گیر انداختن کیف قاپ ها بهم گفته بود بلد بودم اما وقتی زدم قبول نکرد. حتماً پشیمان شده و رمز را عوض کرده، خب اعتماد نداری نده. انگار فضولم و ترسیده یواشکی بردارم و چک کنم. صفحه‌ی گوشی را به طرف صورتش گرفتم و رویم را سمت دیگرچرخاندم. گفتم:<<رمزت رو بزن.>>
_ سال تولدت رو بزن.
چشم شد اندازه نعلبکی! سال تولدم؟ ای جانـــــم. دلم قیلی ویلی رفت و لبانم را بردم داخل تا لبخند سمج و پررویی که داشت به لبم می‌رسید هیجان و حسم را نشان ندهد. در همین چیزهای کوچک علاقه و عاطفه‌اش را ثابت می‌کرد، این‌که هر دفعه گوشی را بازکند سال تولدم را بزند و یادش بماند.
عادتش کف دستم بود، همراه با آشپزی موزیک لایت گوش می‌داد و من هم که اصلاً اهلش نبودم و هیچ کدام را نمی‌شناختم یکی شانسی پلی کردم و موبایل را گذاشتم روی اپن.
_ حیف این شام نیست بی سالاد خورده بشه؟
گوشه‌ی لبش بالا آمد، چشمکی زد و با سربه یخچال اشاره زد. مثلاً مهمانم هاااا. گوشه چشمی نازک کردم و خرامان خرامان دم یخچال رفتم، ماشالله از قبل مواد را تهیه کرده بود. کاهو و خیارو گوجه و هویج‌ها را درسینک انداختم و خوب شستم. پرسیدم:<<یک سبد...>>
نگذاشت حرفم تمام شود و آمار تمام ابزار لازم را داد
_ سبد و سینی می‌خوای کابینت زیر سینکه، چاقو و رنده کابینت بالاست، کاسه‌ ی سالاد هم کابینت کناری چاقوئه. چند تا گوجه اضافه بیار به سیخ بزنم.
مرد به این دقیقی و تمیزی نوبر بود. یعنی اصلا ندیده بودم! بابا وپیمان بویی از نظم وترتیب نبرده‌اند و مامان بعضی وقت ها از دستشان به ستوه می‌آمد. ماکان کلاس نظم برگزار کند حتماً آن دوتا را ثبت نام می‌کنم.
موقع خردکردن کاهو نیم نگاهی با لبخند دندان نما بهم انداخت و تبسم ملایمی ازم تحویل گرفت، زمان رنده کردن هویج نیم نگاهش شد نگاه، وقت حلقه‌ای کردن گوجه نگاهش شد خیرگی و موزیک لایت هم چاشنی آن لحظه. با دو پر دستمالی که از جعبه‌ی دستمال روی اپن جدا کرد دستش را پاک کرد. دست به سینه با چشمان قهوه‌ایش نظاره گرم شد، نگاهی که عمق وجودم را هدف قرار می‌داد و نفسم بند می‌آمد. سرمای دی معنی نداشت وقتی گرمای تیله‌ی قهوه‌ایش به رویم خیمه زده بود. آب دهانم را قورت دادم ونفس عمیقی کشیدم تا به کارم مسلط شوم و خدایی نکرده با چاقوی بُرنده و تیزش دستم را نبرم.
برف بند آمده بود. زیرآسمان ابری، کمی جلوتر ازاپن آشپزخانه بساط منقل پایه داری مهیا کرد و زغال ریخت، با ژل آتشی و کبریت آتش روشن کرد و سیخ جوجه ها را چید. درتمام مدت پیشش ایستاده و معطوف حرکاتش بودم. گرم باد زدن جوجه بود که با نگاه به باد بزن سکوت بینمان را شکستم
_ اگه یه روزی شاهرخ جلوی طلاقمون وایساد و ما به ته خط رسیدیم پشیمون نمیشی از این‌که باهام خاطره ساختی و مجبورشدی من‌رو با این شب‌ها تنها بذاری؟
دستش ازحرکت ایستاد و گردنش آرام به سویم چرخید. با اخم میان ابروانش گفت:<<خط رابطمون ممکنه عین ضربان قلب فراز و فرود داشته باشه ولی ته نداره. من تو رو ازکسی نگرفتم که بخوام برگردونم، کسی هم نمی‌تونه تورو ازم بگیره.>>
طوری درقالب زندگیم جا شد که فکر نبودنش بعضی شب ها بی‌خوابم می‌کند یا مخ نسرین را می‌خورم. همش می‌پرسم:<<نسرین نکنه آخر عاقبت نداشته باشم با ماکان؟ نکنه بن بسته.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #117
پارت115


این بیشعور عوض جواب درست و درمان رگباری بارم می‌کرد
_ یه قبر دوطبقه می‌گیرم با پول خودم شما دوتا رو زنده زنده می‌ذارم توش که نه کسی بلندتون کنه، نه جلوی خواب دو نصف شبم‌رو بگیری. دوست پسر ذلیل، هَول، تاحالا این‌جوری ندیده بودمت. عشقش کورت کرده. می‌ترسم وا بدی رسوایی به بار بیاری.
شام را در آلاچیق چوبی و شیک گوشه‌ی باغ که دوچراغ پایه بلند روشنش می‌کرد خوردیم. لقمه‌ی اولی را که برای خودم گرفته بودم روی هوا قاپید و خورد.
_ با نون بخوری زود سیر میشی، خالی خالی جوجه ها رو به دندون بگیر.
خودش با نان خورد و اغلب هم لقمه‌هایی که برای خودم می‌گرفتم صاحب میشد و چاره‌ای جز جوجه‌ی خالی جلو رویم نگذاشت. سالاد را با ولع خورد، دولپی، چیزی ازش برایم نرسید اما کیف کردم و اشتهایم باز شد. محیط ساکت و زمستانی، پربرف و سرما، شام گرمی که درست کرد بهم مزه داد.
بعداز سیری، دست از غذا کشیدیم و پا روی پا انداخت. با نگاه به سقف شیروانی و کف آلاچیق سوالی که لحظه‌ی ورودم به این‌جا در ذهنم وَرجلا میزد پرسیدم:<<این‌جا مال خودته ماکان؟ >>
_ نه کاملاً جانان. پول پیش خریدش رو دادم و صاحبش کلید داد بهم ولی سند نزدیم. می‌خوام بکنمش شعبه‌ی دوم رستورانم، اونم تو فضای باز. خیلی کار داره، بازسازی می‌خواد، وقتی محیط بازه برای چشم‌گیرکردنش جای دیوار روی زمین کار می‌کنی. مثلاً رود وچشمه.
نگاه معنادارش را وقتی که به کلمه‌ی چشمه رسید بهم معطوف کرد و با لبخند گفتم:<<آخرش نفهمیدم، واست پینارم، جانانم یا چشمه.>>
سکوت کرکننده‌ای آلاچیق را فرا گرفت و برق چشمش گویا شد. بین بهشت و برزخ مانده‌ام، از چاله به چاه پرت نشوم؟ ماکان برکتی بود که خدا در روزهای سخت و غیرقابل تحمل بهم داد تا تاب بیاورم ولی ترس جدایی به جانم افتاده. دل بستم، فقط به همین یک مرد تکیه دادم، پشتم خالی نشود؟ با صدای بم و گیرایش زمزمه کرد:<<درآن واحد همه چیز می‌تونه توی یک نفر خلاصه بشه و اون یه نفرهمه چیزت بشه. وقتی دستش‌رو می‌گیری همه چی داری.>>
ازجایش بلندشد و مقابلم ایستاد، دستش را به طرفم گرفت وگفت
_ پاشو بریم برف بازی نیمه کاره رو تموم کنیم. غذامون هضم شد.
"وقتی دستش‌رو می‌گیری همه چی داری" صدایش در سرم اکو شد و نگاهم بین صورت و دست قطورش رفت و برگشت. انگشت ظریفم درپنجه‌اش گم شد و قدم روی برف ها گذاشتیم. چقدرعاشق راه رفتن روی برف بودم، حس آرامش بهم می‌داد. وسط باغ پایش ازحرکت ایستاد. وقتی از زمین برف جمع می‌کرد دوزاریم افتاد، منظورش آدم برفی بود. با هم‌کاری هم کلی برف کوپه کردیم و ماکان شکل بدنی آدم را درآورد، گردی سرش افتاد گردن بنده و گذاشتم روی تنش. دوشاخه‌ی هم اندازه از داخل باغچه پیدا کرد که جای دستش بگذاریم. از آشپزخانه کیسه‌ی مشکی آورد تا سروسامانی به شمایلش بدهد. دوتا ترب شد چشم، هویج جای دماغ را گرفت و شاخه‌ی کوچک و خمیده‌ی درختی هم شد لب آدم برفی. ماکان از جیبش مویز در آورد و با نرمی روی گونه‌اش نزدیک دماغ جای داد که مثلاً خال صورت آدم برفی بود. چهار دکمه‌ی لباس هم با فاصله‌ی منظمی ازبالا تا پایین بدنش چسباند و شال گردن بنفش را که از کیسه بیرون کشید چشمم برق زد و ماکان خندید. انداخت دورگردن آدمک و کنارم، مقابل آدم برفی ایستاد. دستش دور گردنم حلقه شد و سرم روی شانه‌اش افتاد. آدمک بهم لبخند میزد، شایدم فخر می‌فروخت که گناهش ازم کمتر بود. مهریه خواستنم صرفاً برای جواب نامردی شاهرخ بود، وگرنه گدا گشنه نبودم. شاید روزی هر چه سکه داده بود به صورتش بکوبم. سوز سرما حریف گرمای آغوش ماکان نمیشد و این یعنی خوشبختی. حقم نبود؟ بود، خیلی هم بود. منی که از فشارخیانت جان سالم به دربردم نیاز داشتم یکی بهم یادآوری کند دنیا کدر نیست. حقم بود چون من آدم بده‌ی قصه نیستم!
***
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #118
پارت116


_ مامانش اومده، خودم شنیدم گفت سلام مامان. اون پسره دوستش هم هست، قباد. پشت یه میز نشستن دارن حرف میزنن. حالا عکسش‌رو بهت میدم.
دستش را ازدم گوشی برداشت و دکمه‌ی قطع تماس را زد. کتایون با حرص وجوش همیشگی گفت:<<خدایا این چه قانونیه که پشت اون پتیاره رو گرفته؟ نمیشه به این حکم اعتراض بزنی؟>>
قباد جای شاهرخ پرسید:خاله جون الان می‌خوای مهریه رو بپیچونی یا این‌که ماهی یه سکه رو بکنی دو ماه یه سکه؟
_ نمی‌دونم والا، عقلم قد نمیده. مهر واسه اون دختر ازگوشت سگ حروم تره. اگه پای مصادره شدن اموال وسط نبود دست شاهرخ رو قلم می‌کردم بخواد به پینارسکه بده.
شاهرخ فنجان قهوه را ازلبش فاصله داد و بالبخند گفت
_ مامان جون یک جوری حرف میزنی هرکی ندونه من باعلاقه دارم مهریه میدم. زیرعقدنامه رو امضا زدم باید پاش وایسم وگرنه قانون جلوم درمیاد.
قباد هات چاکلتش را تا آخرخورد و رو به کتی گفت
_ خاله خان قبل این‌که کار به دادگاه بکشه شاهرخ می‌تونست هرچی داره و نداره به اسم شما بکنه تا توی دادگاه وانمود کنه آه در بساط نداره و براش مهریه رو خیلی خیلی سبک ببرن و دست اونا هم جایی بند نباشه. به شاهرخ هم گفتم ولی گوش نکرد و نمی‌دونم چرا وکیل هم نگرفت. حالا هم اولش فکرکنم طبق قانون دو سه تا سکه رو میده، در ادامه ماهی یک‌ سکه. وگرنه فقط یه راه وجود داره اونم رضایت خود پیناره. بریم بیوفتیم به پاش بلکه مغازه و ماشین و پول رهن خونه رو نجات بدیم وگرنه همش به مرور به باد میره.
کتایون با دست راست کوبید پشت دست چپش و زمزمه کرد:<<خدا مرگم بده. >>
شاهرخ با نگاه خشمگین توپید به قباد:<<نمی‌بینی قلبش ناراحته؟ الان وقت این حرفاست؟؟ مگه می‌خوام اصلاً پرداخت کنم؟!>>
کتایون و قباد زل زدند به دهانش و دنبال جمله‌ی بعدی بودند که در نیامد. کتی دست شاهرخ که روی میزبود گرفت و نالید
_ من که نمی‌دونم چی تو کله‌ات می‌گذره، یک وقت خامی نکنی با قانون و قاضی دربیوفتی. زبونم لال می‌ندازنت گوشه‌ی هلفدونی. من وبابات مگه مُردیم؟ طلا دارم می‌بری می‌فروشی. به هر قیمتی شده از شرش خلاص میشیم.
لبخند عمیقی به روی مادرش زد وحالا دست کتی بود که در دست شاهرخ جای گرفت. پچ پچ وار گفت:<<اگه اون بلده چطوری من‌رو بدوشه، من‌هم بلدم چطوری نم پس ندم.>>
قباد پرید وسط:<<دادخواست اعسارت که شد ماهی یه سکه، مرحله‌ی بعدی دادگاه طلاقته که این وسط ازیاد نبری.>>
کتایون تازه یادش افتاد پسرش بحث حقوقی طلاق را هم دارد. به نشانه‌ی تایید سری تکان داد و با نگاه به شاهرخ گفت
_ راست میگه مادر، معطل نکن، قاضی دهن بازکرد بگو یه کلام ختم کلام، طلاق. توافقی دو سه روزه تموم می‌کنن لکه‌ی ننگ از خونواده‌مون پاک میشه.
_ کی گفته می‌خوام طلاق بدم؟؟
شوک دوم را به قباد وکتایون داد و نگاه آن‌ها به سمت هم رفت. یعنی نه مهریه می‌داد نه طلاق؟ کتی با غیظ و اخم پرسید:<<یعنی چی؟ نمی‌خوای شر دختره رو از سرمون کم کنی؟>>
نیش شاهرخ بازشد و دست به سینه تکیه زد به صندلی. جواب داد:<<شما قراره تماشاگر باشی مامان جون، بشین بازی رو ببین.>>
قباد که درعالم دیگری سیر می‌کرد یک دفعه از سرجایش برخاست و دم گوش شاهرخ چیزی گفت که او هم با ابروان بالا رفته از قباد سوال کرد
_ کدوم میز؟
با سربه میز وسط سالن اشاره زد و شاهرخ یواش از صندلی بلندشد. با قدم های کوتاه به سمت میز رفت وچشم از سوژه برنداشت. خودش را به پشت صندلی او رساند و دختر که سرش توی گوشی بود متوجه نشد تا این‌که دوربین جلویی موبایلش چهره‌ی شاهرخ را کنار صورت خودش نشان داد. هنوز صفحه‌ی دوربین را نبسته بود و فکرکرد شاهرخ می‌خواهد به طرف دیگری برود. گردن به عقب چرخاند و شاهرخ گفت
_ چرا نمیای نزدیکتر بگیری؟ یا موبایل‌رو بدی خودم برات بگیرم بهاره خانم؟؟
بهاره با نفس بند آمده خودش را به آن راه زد و با اخم از صندلی بلندشد. وقت هوچی‌گری و انداختن توپ در زمین شاهرخ بود. با صدای بالا رفته پرسید: <<اسم من‌رو از کجا می‌دونی شما؟ مگه خودت ناموس نداری؟>>
سر چندنفری به سمت میز وسط سالن برگشت و شاهرخ بی توجه به سنگینی نگاه مشتریان جواب داد
_ چرا اسم مشتری‌ای که با دوستاش واسه رد گم کنی میاد این‌جا و دزدکی عکس می‌گیره رو ندونم؟ امروز تنها اومدی طبیعی جلوه کنه؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #119
پارت117


صدای نازک و دخترانه‌ی بهاره درکل مغازه پیچید
_ چیه؟ مغازه زدی که امثال من‌رو دید بزنی سیر بشی؟ به تو چه که با کی میرم با کی میام؟ کاسبی یا پاسبان؟ این همه آدم از خودشون سلفی می‌گیرن گناهه؟
_ مگه نمیگی ازخودت سلفی گرفتی؟ عکسارو نشون بده تا بذارم ازاین دربری. موبایلت‌رو قایم نکن، دربیار.
شاهرخ کف دستش را جلوی بهاره گرفته وعکس می‌خواست ولی بهاره زرنگ تر ازاین حرف ها بود. دختر زیرکی که با لحظه‌ای غفلت دردسر درست کرد. با نگاه به باقی مشتریان گفت
_ شماها شاهد باشین تهدید کرد نمیذاره برم و ازم خواست عکسای خصوصیم‌رو نشون بدم. با مامور برگشتم حالیش می‌کنم.
کیف به دوشش انداخت و با قدم‌های بلند از مهلکه گریخت ولی شاهرخ ولش نکرد، پشت بندش از مغازه خارج شد و مچ دستش را محصور پنجه‌ی خود کرد. بهاره که توقع چنین حرکتی را نداشت انگار بهش برق وصل شد، جیغ زد و تقلا کرد شاهرخ ولش کند اما اوکشان کشان بهاره را سوار ماشین کرد و به قبادی که هی می‌گفت"ولش کن، زشته دم مغازه" توجهی نکرد. خودش پشت رل نشست و قفل مرکزی را زد. بهاره به شیشه کوبید و کمک خواست، شاهرخ بازویش را محکم گرفت و چرخاندش به سمت خود. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی بینی گذاشت و گفت
_ یک کلمه زر بزنی به زور موبایل‌رو ازت می‌گیرم. خودت برام بگو جاسوس کی هستی؟ دیدنت داری از میزمون عکس می‌گیری. تا اومدم سراغ میزت گوشی‌رو غلاف کردی و دوربین سلفیت هم روشن بود.
بهاره فریاد زد:<<توهم زدی دیوونه، عکس چیه؟جاسوس کیه؟ منم یکی‌ام عین بقیه‌ی مشتریات.>>
_ خب یه عکس نشونم بده که سلفی از خودته، یه مدرک ببینم ولت می‌کنم بری. عزت و آبروم‌رو می‌ذارم زیرپام، جلوی همه ازت معذرت می‌خوام. خوبه؟
شاهرخ نیم نگاهی به قباد که به دیوارپیاده رو تکیه داده و داخل ماشین را دید میزد انداخت و با چشم خط ونشان کشید که اگراشتباه دیده باشد من می‌دانم با تو. دعا کند عکس فقط ازمیز آن‌ها باشد. بهاره درهمین حین مشغول گشتن عکس مناسبی بود که سلفی گرفتنش را ثابت کند. گشت و گشت تا تصویری را که نصف صورت خودش و نیم دیگر عکس کتایون و قباد بود به شاهرخ نشان داد و گفت:<<بفرما. دیدی سلفی می‌گیرم؟ زود باش سوییچ رو بزن بریم تو مغازه به پام بیوفت.>>
شاهرخ جای سوییچ زدن چنگی به گوشی بهاره که در دست او عکس را می‌دید زد و به دست چپش سپرد تا از بهاره‌ای که نیم‌خیز شده بود و داشت رویش ولو میشد تا موبایل را بگیرد دور بماند. میان جیغ وکنترل کردن بهاره، زد عکس بعدی و جمع سه نفره‌ی میزشان را در تصویر دید. بهاره تکان نخورد، حنجره‌اش خفه خون گرفت و دور ازچشم شاهرخ لبی گزید. صاف روی صندلی نشست و سربه زیر شد. مانده بود چه جوابی به پینار بدهد.
بهت و حیرت شاهرخ طولانی نشد، چند تا عکس قبلی را دید و هرچه عقب تر می‌رفت صورتش سرخ تر میشد. رو کرد بهش و با صدای خشمگین پرسید
_ واسه پیمان کار می‌کنی؟
نامحسوس نه‌ی ضعیفی از ته چاهِ حنجره‌اش بیرون آمد و شنید:<<پینار؟ >>
بهاره زد جاده خاکی و بحث را به جای پرت برد. تنها راهی که برایش مانده بود:<<فکرکن ازت خوشم اومده زاغ سیاهت‌رو چوب می‌زنم. هستی با هم اوکی بشیم؟>>
شاهرخ با ابروان درهم سرتا پایش را ازنظرگذراند و دستش جلو رفت، از چانه‌ی بهاره گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند. نگاهش بین چشمان و شال از سرافتاده‌ی بهاره در حرکت بود که زمزمه کرد:<<چرا که نه؟!>>
***
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
148
پسندها
1,085
امتیازها
113

  • #120
پارت118


حرف‌های دوپهلو و ناامیدکننده‌ی وکیل رفت روی اعصابم و داشتم در اتاقم قدم آهسته می‌رفتم. بد نبود هرچه عکس بهاره بهم داده ضمیمه‌ی پرونده کنم، آری حداقل برای آن‌ها که باید جواب پس بدهد؟ انواع و اقسام تصاویر را هم دارم، همین فردا پیش وکیل می‌روم و عکس‌ها را کف دستش
می‌گذارم. کاش وکیل روز اول بهم امید واهی نمی‌داد و رک و راست می‌گفت کارمان گیر دارد که موقع دادخواست طلاق سوراخی قضیه را می‌گرفتیم. بهاره چیزی نفرستاد؟
وسط جنگ اعصابم زنگ خانه را زدند. مامان باز می‌کند، حتماً پیمان آمده. به دقیقه نرسید دراتاق باز شد و سر مهین از لای درداخل آمد.
_ پینار؟ تو دوستی به اسم بهاره داری؟
_ آره آره، خیلی هم کارش دارم.
بدوبدو اتاق را ترک کردم و همین که به طرف آیفون می‌رفتم صدای مامان را ازپشت سرشنیدم:<<اسمت‌رو که آورد در رو بازکردم، الان میاد بالا.>>
سابقه نداشت بهاره پایش به خانه‌ی ما برسد آن هم بی خبر. اغلب قرارها به کافه یا خانه‌اش که عین کاروانسرا بود ختم میشد. ازپله‌ها که بالا آمد نفسم درسینه حبس و چشمم به لبخندش خشکید. توانش را داشتم کل راه پله ها را تبدیل خاک می‌کردم و به سرم می‌ریختم. همین الانش هم برای پنهان کردن ضعفم سرم را به تیغه ی دیوار نکوبیدم. قوزبالاقوز شد. وقتی مامان دررا بازکرده یعنی دوستی ما تایید شده و جای انکارنبود. شاید هم بهاره لو داده. بعید نبود، چشمم ازهمه ترسیده. نگاهم بین بهاره و شاهرخ خندان می‌پلکید که گلویی صاف کردم وگفتم
_ تو این‌جا چی می‌خوای؟ بهاره جون این کیه ور داشتی با خودت آوردی؟ نکنه اغوات کرده و الان مثل غلام حلقه به گوشش اومدی آتیشم بزنی؟ ازت انتظار نداشتم. برید که نمی‌خوام ریختتون‌رو ببینم.
تندو تیز دررا بستم و به شاهرخ فرصت ندادم جلوی بسته شدن را بگیرد. نباید بیش ازاین جاخوردن و بهت زدگیم سوژه‌اش میشد. با مشت چندبار به در کوبید و گفت:<<بازکن باهات حرف دارم. نیومدم سرو صدا راه بندازم.>>
به درتکیه دادم و پلک روی هم گذاشتم، نفس های به شماره افتادم را از ریه به بیرون هل دادم و صدای غرش مانند شاهرخ به گوشم خورد
_ به پا میذاری تو مغازم؟ خودت تن به هر کثافت کاری‌ای میدی اون‌وقت دنبال آتو از منی؟ چیه؟ نکنه خبری از فیلم وصدا نیست؟ از بهاره جونت خواستی به دادت برسه تو دادگاه کم نیاری؟ درو بازکن تا خودم آتو دستت بدم... دِ میگم وا کن این درو.
مهین که دم پذیرایی ایستاده بود با قدم های کوتاهی که به طرفم برمی‌داشت و چشمان گرد و نگران گفت:<<چی شده پینار؟ این صدای شاهرخه؟>>
سری برای مامان تکان دادم و بلند جواب شاهرخ را دادم:<<من نمی‌فهمم چی داری واسه خودت می‌بافی. بهتره حرفی داری توی دادگاه بزنی. اصلاً از کجا معلوم بهاره طبق خواسته‌ی من اومده باشه مغازه‌ات؟ چطوری می‌تونی ثابت کنی؟>>
_ آخ قربون دهنت پینارجون، منم یک دفعه بهش گفتم ازش خوشم اومده زاغ سیاهش‌رو چوب می‌زدم، وگرنه واسه کسی جزخودم کار نمی‌کنم.
عجب ایسگایی گرفته! ازیک طرف می‌گوید پینار جون، ازطرفی می‌گوید از شاهرخ خوشش آمده. وسط دعوا خندم گرفت و مامان که مقابلم ایستاده بود گفت:<<میشه به منم بگی این‌جا چه خبره؟ این پسره این‌جا چی می‌خواد؟ >>
مخصوصاً طوری حرف زدم به گوش شاهرخ برسد:<<هیچی مامان جون زنگ بزن پلیس بگو یک آقایی اومده توی ساختمون مزاحم شده.>>
جیغ بنفش دخترانه‌ای درکل راهرو پیچید و با ترس در را بازکردم نکند بلایی سربهاره آورده باشد که با کارد برنده‌ای دردست شاهرخ روبرو شدم و زهره ترکاندم:<<هیــــــــن.>>
نوکش را روبه پایین گرفته بود. دستم را جلوی دهان گشاد شده‌ام گرفتم و شاهرخ با نگاه به مامان که پشت سرم بود گفت:<<مهین خانوم لطف کنین وقتی پلیس اومد بگین پیمان پسرتون این‌رو روی تخت بنده گذاشته بود. محض اطلاع عرض کنم شبی که کتکم زدن و به خونه‌ام حمله کردن جای این‌که یه چیزی ببرن، یک چیز اضافه کردن ولی دلم نیومد دور بریزم واسه هم‌چین روزی. داشت توی صندوق عقب ماشین خاک می‌خورد. آخه این همون کاردی هست که قدیم کلی باهاش شکار رفته و باراول که دیدم فهمیدم کار دزدی خونه و دعوای بیرون زیر سرپیمانه. زیرش نمی‌تونه بزنه.>>
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین