. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #141
پارت139


ماشین فرشاد از کوچه درآمد و بی ام و تعقیبش کرد. قباد در طول مسیر از دهان شاهرخ قضیه را شنید و آخر سرگفت:<<خب داداش اگه نیلی وفرشاد جدا زندگی کنن می‌خوای کشیک کدوم‌رو بدی؟نمی‌دونی اون به اصطلاح نازیلا با کدوم یکی عیاق تره.>>
ماشین فرشاد مقابل درپارکینگی توقف کرد و قباد که با چشمان ریز کرده ریموت را دستش دید گفت:<< شانست زد پسر، اینا زن و شوهرن یا همخونه. می‌خوای یه کاری کن. یک روزایی من وایسم، یک ساعتایی تو. از پارتیای اون پسره هم غافل نشیم بهتره.>>
کار و زندگیش را سپرد به صدری و قباد، خودش از صبح تا شب دم خانه‌ی فرشاد کشیک داد. قیافه‌ی سویل ازجلوی چشمش کنار نمی‌رفت، پیش خودش می‌گفت "اسمش سویل شده تا لایق این تلاش و سختی برای رسیدن بهش باشم." هفت روز و هفت شب تقریبا جا انداخت! مورچه از در رد میشد شاهرخ زودی می‌فهمید، تفریحش تک زنگ به سویل و همان شنیدن لحن رسمی و خانومانه‌اش بود. صدایش را می‌شنید تا انرژی بگیرد، باهاش حرف میزد تا مبادا ناامید شود و به تحقیق و کنکاش ادامه دهد. ذره‌ای به فکر این نبود نازیلا را گیر بیندازد و بفهمد دلیل آن بازی ها چه بوده، فقط برای تضمین عشقش زندگی را ول کرد. تا آخر امسال بیشتر مهلت نداشت!
هرکه باشد ساعت پنج نشده به خانه می‌رود تا خودش و ماشین را از ترقه و بمبک و مواد منفجره نجات دهد ولی شاهرخ تازه از خانه‌اش درآمد. دوشی گرفته و لباس پوشیده،کمی غذا آورده که وقت شام بخورد. روزهای قبل فرشاد به محل کارش می‌رفت و نیلی خانه‌ی احتمالاً باقی دوستان. دو سه شب اخیر هم دوتایی به خرید عید رسیدند و شاهرخ از تمامی برنامه هایشان آگاه بود. کسی را نداشت پولی بدهد به پا بگذارد، قباد هم که نازیلا را نمی‌شناخت. خودش خبط کرد، حالا کسی جز خودش نمی‌تواند نجاتش دهد، محکوم به سگ دو زدن بود. قباد هفته‌ی پیش حین تعقیب واقعیت را گفت
_ آخه کدوم احمقی تو این دوره زمونه اعتماد می‌کنه؟ کدوم دیوانه‌ای مفت و مجانی میاد خودش ‌رو جای عاشق جا بزنه؟ موقعی که نازیلا حرف از آدرس خونه زد تو باید شک می‌کردی بهش. درعجبم چرا هیچی بهم نگفتی اون موقع و رازدار شدی واسه طرف.
شاهرخ تنها جایی که زبانش جلوی قباد کیپ ماند سر ماجرای نازیلا بود که مثل چی پشیمان شد. اهل مشورت گرفتن هم که نبود و سرخود هرکاری می‌کرد.
ماشین فرشاد و نیلی از پارکینگ بیرون آمد و شاهرخ دست به کارشد، با احتیاط، مثل چند روز اخیر، سایه به سایه حرکت کرد و صدای ترقه و سیگارت پسر بچه‌ها هم در کوچه می‌پیچید.
انتهای مسیر پرترافیک و چراغ قرمزو کسل کننده به پارک بزرگ و معروفی ختم شد و شاهرخ دور از اتومبیل فرشاد، ماشینش را جای خوبی پارک کرد و پشت سر آنها آسه آسه رفت. روی سنگ فرشی که بین دو چمن‌زار کوچک و راه بازکرده بود قدم زد و به آخر پارک رسید. آن‌جا سرو صدای ترقه و خطرش کم‌تر بود. داخل آلاچیق چندتایی دخترو پسر نشسته بودند که با دیدن فرشاد و نیلی به به و چه چه ها بالا رفت و شاهرخ پشت درخت کهن‌سالی با تنه‌ی قطور قایم شد. فاصله به حدی بود که صدای دورهمی به گوشش می‌رسید، البته اگر با سروصدای باقی افرادی که در پارک بودند درهم تنبیده نمیشد. سرش را کمی کج کرد، با چشم راستش از پشت درخت به چهره‌ی افراد خیره شد ولی نازیلا نبود. خواست کله را بدزدد که قیافه‌ی آشنایی به نظرش آمد. موی مجعد قهوه‌ای، صورت توپر، ته ریش. یاد بعد قرار کافه و پسری افتاد که پشت پرشیای سفید نشسته و تعقیبش کرده بود. ساسان! فرشاد کنارش نشسته بود، دست روی پای ساسان گذاشت و پرسید
_ چرا پارتی کوروش نمیای شهرام جون؟
جواب شهرام خیلی آرام بود و دنباله‌اش صدای دختری آمد:<<خب آدرس اون‌جارو به ما هم بده شهرام. نکنه غریبه شدیم؟!>>
قبل از پاسخ شهرام، نیلی گفت:<<گلاره هم اومد. قلیون‌رو بچاق فرشاد.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #142
پارت 140


چشم شاهرخ مسیری را که به آلاچیق می‌رسید دنبال کرد و از لبخند و تیپ لوندش شناخت. ساپورت مشکی و مانتوی جلوباز قرمز، شالش هم طبق معمول روی شانه‌اش افتاده بود. میان سلام و روبوسی و استقبال دوستانش جای خالی کنار نیلی را انتخاب کرد و فرشاد تُنگ و تنه‌ی قلیون را از کیسه‌ی روی میز چوبی آلاچیق بیرون کشید. وقت رسوایی نازیلا بود درپوست گلاره بود، شاهرخ دلش می‌خواست برود و مقابل چشم همه ضایعش کند و تکه‌ای نثار ساسانی که درحقیقت شهرام بود ولی عقلش می‌گفت صبرکن. کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست! زمانی که این دوتا یک جا نشسته و بگو بخند می‌کنند یعنی چه؟ یعنی گریه‌ها و عشق و علاقه‌ی ساسان و باقی حرف‌ها کشک. هنوز جا داشت برای رو شدن دستشان. چرا شاهرخ را وارد بازی کردند؟ هدف نازیلا ازاین کار چه بود؟ زیرلب با نگاه به خنده‌های گلاره زمزمه کرد
_ بخند نازیلا خانم، نوبت منم می‌رسه.
سریع با گوشی شماره‌ی قباد را گرفت و با شنیدن صدای دوتا بوق زیرلب غر زد:<<بردار دیگه لعنتی.>>
صبرش داشت لبریز میشد که قباد الو را گفت و شاهرخ بی معطلی پشت سرهم کلمات را ردیف کرد:<<جلدی میای به پارکی که میگم، فقط خودت‌رو تابلو نکن، رسیدگی یک تک زنگ بزن بگم بیای کجا.>>
دستورش را داد، از دورو برو فاصله‌ی زیاد صدای انفجار مهیبی درپارک پیچید وگردن شاهرخ برای لحظه‌ای به سمت دیگر چرخید که چشمش به آشنا گره خورد! آشنای غریبه. از دور با قدم های کوتاه به آلاچیق نزدیک شد و شاهرخ بهت زده ومتحیر با نگاه دنبالش کرد. فک منقبض، نفس کشیدن از یادش رفت، دید گلاره و شهرام باهاش دست دادند و جایی برایش باز کردند. به تنه‌ی درخت چنگ زد و بهش چسبید تا خودش را کنترل کند و به آلاچیق هجوم نبرد. حضورش پیش آن‌ها عین تیر خالص بود، عین اعلان جنگی بود که شاهرخ روحش خبر نداشت. چرا؟؟؟ در دلش مات و مبهوت گفت:<<تـــــو؟؟؟؟ آخه... چه هیزم تری بهت فروختم پیمــــــــان!؟>>
***
نقشه تروتمیز پیش رفت! قباد خانه شهرام وشاهرخ خانه‌ی گلاره را پیدا کرد و فردایش به تعقیب هر دو ادامه دادند تا قباد به محل شرکت شهرام رسید و تایم ورود وخروج گلاره به دست شاهرخ افتاد. آخرشب قباد دوباره همان کیف قاپ هایی که در بازکردن درماشین متبحر بودند خبرکرد و این دفعه شاهرخ پول کلانی برای بردن بی سروصدای ماشین به آنها داد. جای پارک اتومبیل شهرام جلوی شرکت و مال گلاره هم دم خانه‌ای که پارکینگ نداشت.
قرار بود دریک روز و ساعت ماشین ها دزدیده شود که شد! دقیقاً پس فردای چهارشنبه سوری. موتوری ناشناسی چند ساعت دورادور کشیک داد تا عصر شهرام از شرکت بیرون آمد و همین که چشمش به جای خالی ماشین خورد موتور جلویش پیچید و موتوری پاکتی مقابل پایش انداخت و جوری گاز داد که فقط دودش ماند. شهرام پاکت را از زمین برداشت و نامه‌ای که داخلش جاخوش کرده بود باز کرد و خواند
"رسید روز موعود! اگه یک نگاه به جای پارک ماشینت کنی می‌بینی خالیه و بردن. اگه می‌خوای یه دفعه‌ی دیگه سلامت ببینیش و به اسقاطیش نرسی فردا عصر میای به آدرسی که پایین ورقه نوشته شده، همراه با گلاره، بدون پلیس. به گمونم شاسی بلندش پیش منه. سوییچ‌رو بهتون میدم به شرطی که باهم بیاین، تاکید می‌کنم بدون پلیس! سایه به سایه حواسم بهتون هست!"
مات ومبهوت به کاغذ در دست و جای پارک بدون ماشین خیره شد و سینه‌ اش ازحرص بالا و پایین. زودی شماره گلاره را گرفت و جریان را به گوشش رساند.
شاهرخی که برای بدست آوردن سویل به آب و آتش زده بود باورش نمیشد دستور ربودن ماشین را داده. عشق منطق حالیش نیست، حتی شده به زور هم باید برسد، به شرطی که راه جنگیدن بلد باشد. هی خودش را قانع می‌کرد صحیح و سالم تحویل می‌دهد وقتی که عشقش تضمین شود. عشق شد میدان خطر، شاهرخ اهل خطر.
شب چهارشنبه سوری دیر وقت مسیرش را از خانه‌ی گلاره به منزل سویل کج کرد و در پیامی نوشت "کار واجب دارم، باید باهات حرف بزنم"
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #143
پارت141


سویل بی‌صدا شال ومانتویی به تن زد تا سحر را یک نصف شب ازخواب بیدار نکند و از ساختمان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده چشم به قیافه‌ی پکر و خسته‌اش دادو تلاش کرد وانمود کند خیلی مهم نیست ومعمولی پرسید:<<چی شده؟>>
شاهرخ زوم روبرو و انتهای کوچه بود، کوچه‌ای که دلش را جا گذاشته بود. از ثبات عشق رسید به خیانت رفیق. برادر زنش میانه‌ی زنش و او را به هم زد و ذهنش حالا درگیر شده که چرا؟ یقین داشت پای پیمان وسط باشد، لحظه‌ای به دوستی اتفاقی گلاره و شهرام با او فکر نکرد. گلویی صاف کرد و چنگی لای مویش زد. جواب داد
_ نمی‌دونم لعنت بفرستم به روزی که با پیمان آشنا شدم یا بگم خداروشکر ته تموم آشنایی ها به تو ختم شد.
روکرد به سویل و با لحنی پر از التماس گفت:<<ازت می‌خوام چیزی به کسی نگی، باید ماجرا بین من و تو بمونه. اصلاً دوست ندارم پینار بفهمه، تا روزی که خودم تمومش کنم. یک عکسی نشونت میدم به شرطی که جایی درز نکنه.>>
سویل با طمانینه وکنجکاوی سری تکان داد وشاهرخ از گالری موبایلش عکسی که گرفته بود نشان داد. با انگشت سبابه به نازیلا اشاره زدو گفت
_ این همون دختریه که خواست کمکش کنم و پینار فکر کرد با این بهش خیانت شده. اینم همون پسریه که نازیلا گفته بود ساسانه و می‌خواست از سر بازش کنه و توکافه مثلاً مارو دید. اما... ایشون‌رو می‌شناسی؟
نگاه سویل با اخم غلیظی بین تصویر پیمان و صورت شاهرخ ردو بدل شد و زیرلب جواب داد:<<پیمانه!>>
_ به نظرت چطور ممکنه پیمان کنار دختری نشسته باشه که من با اون به خواهرش خیانت کرده باشم؟ پس... یه جای کار می‌لنگه.
بوی خوبی به مشام سویل نمی‌رسید و دو دل مانده بود چه به پیناربگوید؟ نه، چیزی بگوید آشوب به پا می‌شود و اصلاً نمی‌خواهد آغازگر جنگ اعصاب باشد. شاهرخ بی‌راه نگفت، نباید جایی درزپیدا کند.
داخل کافه نشسته و درانتظار هر دو،چشم به در کافه دوخته بود. با انگشت روی میزضرب گرفت و نیم نگاهی به ساعت دیواری کافه کرد که شهرام و گلاره با هم وارد سالن شدند و دست راست شاهرخ بالا رفت تا نشانه‌ای باشد برای راهنمایی آن‌ها. به سراغش رفتند و شهرام با قدم های تیز وبلند بهش رسید، بدون این‌که بنشیند کنار صندلی شاهرخ ایستاد و با صدای کنترل شده پرسید:<<شما ماشین مارو دزدیدی؟>>
عینک دودی و کلاه کپ مشکی‌اش را که برداشت چشم درچشم شد با گلاره. گلاره که پشت شهرام ایستاده بود درنگاه اول شناخت و مردمک‌ها دو برابر شد. شاهرخ از روی صندلی برخاست و رو به شهرام پرسید
_ می‌بینم که دوباره رجوع کردین به هم! شما همونی آقا ساسانی هستی که نازیلا خانم می‌خواست از زندگیش بیرونت کنه؟
گردن شهرام به طرف گلاره چرخید وگفت
_ چی میگه این؟
گلاره که با رنگ پریده خیره‌ی شاهرخ بود به خودش مسلط شد و بلند جواب داد:<<هیچی، یاوه! همین الان سوییچ مارو میدی یا پلیس خبر می‌کنم پدرت ‌رو دربیاره. >>
پوزخندی زد و با ریلکسی خاصی گفت:<<مگه ماشینتون دست منه؟ دادم پیمان، برو از اون بگیر!>>
شهرام که معرکه گرفته بود با صدای بلند توجه همه را به خود جلب کرد
_ چه نسبتی با پیمان داری؟ نکنه تو دزدی نقش داشته؟
_ آره، اما این دزدی نه، تو پاپوشی که شما برام دوختین چرا!
دنباله‌ی حرفش را با هوار زد:<<یادتون رفته تابستون چی به سرزندگیم آوردین؟ توی این کافه نشستیم و نقش عاشق پیشه رو بازی کردیم تا مثلاً گول بخوری! اما اونی که گول خورد من بودم. چرا این کار وپیمان کرد؟ چی به شماها رسید؟>>
تازه دو زاری شهرام افتاد و جاخورد. نگاهی به گلاره انداخت که یعنی دستمان رو شده و هواپس بود. اما کم نیاورد، دست به کمر با قلدری گفت
_ چرا ازخودش نمی‌پرسی؟
_ به وقتش از اونم می‌پرسم ولی شما بودین که بازیگر اون نقش شدین.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #144
پارت142


_ ما فقط بازی کردیم موبه مو، کارخاصی نکردیم. جایزه‌ی شمالمون هم گرفتیم. حالا دیگه زیادی ازحد می‌دونی. یالا سوییچ ‌رو رد کن بیاد.
به خواسته‌اش تقریباً رسید! دیگر کاری با ‌آن‌ها نداشت، جلوی جمع و مهم تر از همه گل سر سبد آن جمع دعوا لازم نبود بکند.
_ سرخیابون ماشینتون پارکه و سوییچ روش. فقط این‌رو بدون هیچ پاداشی ارزش به هم خوردن زندگی رو نداره. توهم خیر نمی‌بینی.
جمله‌ی آخرش را رو به گلاره گفت و هر دو را با نگاه بدرقه کرد. گردن شاهرخ به عقب برگشت و چشم به سویل دوخت. پادزهرِ زهرپیمان را با نقشه‌ی خود او ساخت تا سویل با چشم واقعیت را ببیند. نشست روی صندلی ونفس عمیقی کشید، نفسی از ته ریه، نصف اکسیژن هوا را مال خودش کرد. باری به سنگینی کوه از روی دوشش برداشته شد.
***
_ نگفتی چرا اخلاقت تغییرکرد یهو؟
سویل که هنوز قصه‌ی خنجر پیمان به شاهرخ را باور نداشت جواب داد
_ از وقتی فیلم خیانتت رو دیدم حالم بد شد!
گره کوری میان ابروان شاهرخ افتاد و سویل ادامه داد:<<عصر دادگاه طلاق پینار اومد پیشم فیلم‌رو نشون داد تا مثلاً بگه دید الکی از عقد فرار نکردم؟ دیدی الکی راهم‌رو سوا نکردم؟ من‌هم... خب حساس شدم. اون... >>
سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد:<<نمی‌دونست چی بینمون می‌گذره. >>
خستگی این همه دوندگی از تن شاهرخ درآمد. بی هوا جفت دستان سویل را بالا آورد و به لبش چسباند. لذت برد از این‌که بهش احساس دارد و حساسیت نشان می‌دهد. الحق که لایق هر سختی‌ای بود. لبخند شاهرخ کشی به لب نشاند و از ته دل خوشحال، از این‌که خیانتی درکار نبوده و دلش هم سوخت بابت کاری که با این پسر کرده بودند. دوباره سربه پایین انداخت و با صدایی که سعی می‌کرد ناراحتی‌اش را پنهان کند پرسید
_ چرا حقیقت‌رو به پینار نمیگی؟ شاید بخشیدت.
صدای شاهرخ پایین بود اما حرفش تاثیرگذار
_ ما پرونده‌ی هم‌رو خیلی وقته بستیم. بعدشم عشقم‌رو ثابت نکردم که بعد برم به اون بگم. روزی هم که حقیقت‌رو بفهمه خودش می‌دونه چیکار کنه با برادر نابرادرش!
***
چشم سویل دستمال و شیشه پاک کن‌ها را که دستش دید ازحدقه زد بیرون و ابروانش بالا پرید. باید سر کارش باشد، این‌جا با این‌ها چیکار می‌کند؟ قبل از این‌که فرصت کند حرفی بزند شنید
_ مگه عیبی داره؟ این همه کارگر آقا، عجیبه برات؟الان‌هم که فصل خونه تکونی. تو هم دست تنها.
کفش ازپا درآورد و سویل با چشم غره هدایتش کرد داخل. در را که بست گفت:<<خوشم نمیاد کسی برام کار کنه، می‌دونی به کدوم پهلو می‌خوابم ولی نمی‌دونی از این اخلاق‌ها ندارم؟! >>
شاهرخ غش غش خندید و وسایل را روی اپن آشپزخانه گذاشت، با نگاه معنادار واحساسی بعد مکثی طولانی جواب داد:<<نداری اما دیگه تنها نیستی. >>
ضمانت نامه‌ی عشقش را گرفته و دیگر بهانه‌ای برای طردش نمی‌دید، مایل هم نبود خدشه‌ای به رابطه‌شان بیوفتد و دیشب سری راحت روی بالش گذاشت. چشم درشت مشکیش چرخی در اطرافش زد و درادامه به سر زیر انداخت. سه روز مانده به عید و سحر گرفتار کار شرکت. شب‌ها خسته و کوفته توان خانه تکانی ندارد. با صدای ضعیف ولحن پر از تعارف گفت
_ معذبم نکن شاهرخ، همین‌جوریش سر پول خونه....
دستش بالا رفت و زیرچانه‌ی سویل نشست تا حرفش را قطع کند. بااخم و تحکم خاصی پرسید:<<با چه زبونی بگم تو مساویه با من؟ دغدغه‌ات دغدغه‌امه، شادیت شادیمه، خستگیت خستگیمه. یک زبون بگو با همون باهات گفت و گو کنم و حرفام‌رو اون‌جوری بزنم.>>
سویل بدش نمی‌آمد کارهای سنگین را بهش بدهد و با شاهرخ خانه تکانی کند. پشت چشمی نازک کرد و در دلش خط ونشان کشید:<<زبونی نشونت بدم با زبونت نتونی ادا کنی. پانتومیم بری برام.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #145
پارت143


بردش سالن پذیرایی و کاناپه‌ها را با کمک هم جلو آوردند تا سویل زیر و پشت آن‌ها را تمیز کند، همین ‌طور شاهرخ ترتیب جلو کشیدن میز تلویزیون را داد و سویل گردگیری کرد. جنس دستمالی که خریده بود مورد تاییدش قرار گرفت و با دستان مردانه افتاد به جان دیوار سالن. دو ساعت نشده پذیرایی تمام شد ولی همین که خواست به سمت آشپزخانه برود مچ دستش محصور انگشتان مردانه‌ی او شد و سرش که به عقب برگشت شاهرخ با چانه به بشقاب میوه‌ی روی میز اشاره زد و متقابلاً سویل دست کثیفش را جلوی صورت او گرفت. شاهرخ، سویل را کنار خودش نشاند و با دستی که از قبل شسته بود تا میوه پوست بگیرد تکه سیبی طرف دهانش برد اما لب سویل ازهم باز نشد چون مردمک چشمش روی نگاه شاهرخ مانده بود.
اصلاً خسته شد که بخواهد خستگی درکند؟ کار نکرد، تفریح بود، هیچی از گذر زمان نفهمید. این خانه قدرت مردانه‌ای را کم داشت، پازل گمشده را در مردی دید که کنارش جاخوش کرده وبهش می‌رسید. گازی به سیب زد و با ولع خورد، حواسش را به اطراف سالن داد تا نگاهش طولانی نشود و کار به جای باریک نکشد. از چشم شاهرخ شیطنت می‌چکید و همان به سویل منتقل میشد و از درون گر می‌گرفت اما هیچ‌کدام به روی خود نیاوردند و به ادامه‌ی کار رسیدند.
پرده‌های پنجره‌ی اتاق خواب و آشپزخانه را دیشب درلباس شویی پنج کیلویی انداخته و آماده بود ولی قبلش سویل چنگی به شیشه پاک کن زد و شاهرخ روزنامه‌ی باطله به دست گرفت، سویل محتویات شیشه پاک کن را به پنجره پاشید و شاهرخ لکه گیری کرد. پنجره‌ی آشپزخانه یادآور شب یلدا بود، صدای هماهنگ بچه ها، شاهرخ بی دلیل عاشقته سویل. چقدر آن شب حرص خورد و حالا به تلافیش بدنش نیامد اذیتش کند، قدمی عقب رفت و سر شیشه پاک کن را مایل به تی شرت و گردن شاهرخ کرد که گرم تمیزی پنجره بود. با لبخند بدجنسانه‌ای بی هوا مواد را پاشید طرف مو و پس گردنش، سر شاهرخ که برگشت چشم و دماغش بی نصیب نماند و سریع پلک بست، کف دستش را سپر صورت کرد و عقب عقب رفت.
_ سویل، سویل نکن، کثیف میشم، بوی بد می‌گیرم.
سویل با اشتیاق و لذت تی شرت نقره‌ای شاهرخ را خیس کرد وگفت
_ تا تو باشی آبروی من‌رو توی محل نبری. مثل بچه‌های خوب بیا درگوشم بگو چی تو دلته که مجبور نشم نسخه‌ات رو جلوی مامور بپیچم.
شاهرخ که از لای انگشتان دستی که جلوی صورتش گرفته بود سویل را می‌دید تند وتیز شیشه پاک کن را ازش قاپید وعین تفنگ به سمتش گرفت ولی نزد. سویل که سرش را برگردانده و دستانش را مقابل بدنش نگه داشته بود با قهر ومظلومیت مصنوعی گفت
_ خیلی نامردی. این‌جوری شیشه پاک کن رو ازدست یک دختر نمی‌کشن.
_ دلهره انداختن تو دل بچه‌های کوچیک مردونگیه؟
_خب اونا روخودت ریسه کردی تا این‌جا. خدا می‌دونه چقدر ضرر زدی بهشون.
نگاهش به سمت شاهرخی برگشت که شیشه را پایین آورده و حین رفتن به طرف پنجره جواب داد:<<یک ساعت باهاشون کار داشتم ولی پول دو ساعت ‌رو دادم. طفلکیا مگه چقدر در روز از اسپند و فال فروشی درمیارن؟ گفتم حداقل از بچه های معصوم بشنوی باورم کنی.>>
سویل به لباس کثیفش لبخند پت وپهنی زد و در دل اقرار کرد:<<باورت کردم. >>
تندتند گیره‌ی پرده‌ی آشپزخانه و اتاق خواب را زد و شاهرخ پرده‌ها را آویزان کرد. موقع ناهار رسید، سویل که وقت پخت وپز نداشت ومهمان ناخواسته هم آمده بود، رفت سراغ تلفن خانه و به غذاخوری زنگ زد، برای خودش سفارش جوجه داد و رو به شاهرخ که جلویش ایستاده و به مکالمه‌اش گوش می‌داد کرد و پرسید:<<توچی می‌خوری؟>>
گوشی را ازش گرفت و درکمال تعجب قطع کرد. سویل با چشمان گرد گفت:<<وا! این چه کاری...>>
انگشت سبابه‌ی شاهرخ روی لبش نشست و پرید وسط حرفش
_ می‌خوام برام املت بذاری. تاحالا املت نذاشتی بخورم، هوس کردم.
سویل نیم نگاهی به سبابه‌اش کرد و بعدچشم به مردمک مشکیش دوخت. لبانش را به داخل برد و همین که راهی آشپزخانه میشد باشه‌ای گفت و پشت بندش دم وباز دم عمیقی کشید. نفس کم آورده بود، امروز شاهرخ مراعات و فاصله سرش نمیشد، همان املت می‌خورد حقش بود. هی در دلش می‌گفت:<<چم شده؟ حساسیت بدنم این‌قدر بالا نبود.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #146
پارت 144


پشت میز آشپزخانه نشستند و شاهرخ درسکوت لقمه گرفت. گشنگی جای خود، عطش ساده ترین غذایی را که با دست سویل پخته شود داشت، با جان ودل لای نان املت ریخت وخورد.
به ناهارش می‌رسید و زیرچشمی تحت نظرش داشت. صحنه‌ها برای لحظه‌ای از ذهنش رد شد و خندید. شاهرخ سرش از روی بشقاب بالا آمد و با اخمی از سرتعجب گفت:<<به تیپی که واسم ساختی می‌خندی؟>>
قلوپی دوغ خورد و بالبخند جواب داد:<<نه، به کارایی که هیچ... ببخشیدا... هیچ آدم سالمی نمی‌کنه. پول به سماوات، شعار دم خونه‌ام، اومدی خونه تکونی. >>
برعکس، لحن شاهرخ جدی و بدون شوخی بود:<<همیشه یه نفر هست که کارای غیرمنطقیت مال اونه. یک عالم میگه نکن، دلت میگه بکن. توهم به دلت گوش میدی. اگه اسمش دیوونگی نیست پس چیه؟ >>
باقی جمله اش را به خودش گفت:<<یک عاشق نمی‌تونه عاقل باشه. >>
منطق و دلیل از زندگی شاهرخ پاک شد از وقتی پای سویل باز شد. چه غیر ازاین دختر می‌دید؟ دار و ندارش درهمین دختری خلاصه میشد که با بلوز آستین کوتاه سفید و شلوار بنفش پوشیده، سربه زیر انداخته بود. قدرت عشق به قوت هیچ زانویی رحم نمی‌کند، چه مرد چه زن، هر وقت بخواهد خم می‌کند.
سویل با املت بازی بازی کرد و مردد بین پرسیدن سوالی که بدتر از مته مخش را سوراخ کرده بود آخر دل به دریا زد و باصدای ضعیفی پرسید
_ قسط اول‌رو دادی؟
لقمه‌ی در دست شاهرخ روی هوا ماند و با تاخیر سری به بالا وپایین تکان داد. کسلی سویل اشتهایش را کور کرد، کمی دوغ نوشید و با دستمال دور لبش را پاک کرد. با اطمینان و اقتدار گفت
_ نگران نباش، این قصه هم تموم میشه سر موعد.
_ پینار اگه رفیق منه، می‌دونم که لجوجه، کوتاه بیا نیست و...
به قدری ادامه‌ی حرفش تلخ بود که می‌ترسید بگوید و غذایی که خورده بالا بیاورد. بین دوست چندین ساله و شاهرخ انتخابش را کرد و حالا تماشاگر کشمکش آن‌هاست.
دستش جلو رفت و انگشت ظریف و دخترانه‌اش را گرفت. زمزمه کرد
_ بهت قول میدم آخرش همونی میشه که تو می‌خوای.
***
مشغول تایپ بودم که تقه‌ای به دراتاق زده شد، نگاهم از صفحه‌ی گوشی بالا آمد و روی صورت مامان رفت که وارد شد. با تعجب گفت
_ وا! نیم ساعت دیگه سال تحویله، پاشو برو دوش بگیر بیا سر سفره هفت سین. موهات چسبیده به هم، روغن ازش می‌چکه، دختر این‌قدر نامرتب میشه؟
دل ودماغ عید و عیدبازی نداشتم، حمام آخرم به قبل از آخرین قرارم با ماکان که هفته‌ی پیش بود برمی‌گشت. پیمان صبح قبل از این‌که برود اعلام کرد لحظه‌ی سال تحویل نیست و مهین پرسید سر خاک زیبا سال را تحویل می‌کنی؟ که با سرتایید کرد. هرچند احمد ومهین مخالف بودند اما به احترام پیمان چیزی نگفتند. نفسی به بیرون فرستادم و جواب دادم
_ بهترین فرصته به یاد قدیم سال‌رو دوتایی تحویل کنین. من‌هم تنهایی راحتم.
_ اون مال وقتیه که شما دوتا سرزندگیتون باشین. الان‌هم میری دوش می‌گیری لباس عوض می‌کنی میای. داداشت نیست حداقل تو بیا. سال داره تغییر می‌کنه، خودمونم عوض بشیم بد نیست.
با چشم غره بهم ازاتاق خارج شد و بی‌خیال حرف‌هایش به پیام دادنم رسیدم. نوشتم:<<تکیه دادم به تاج تخت دارم دیوارو تماشا می‌کنم.>>
سریع جواب داد:<<قدر لحظات زندگیت‌رو نمی‌دونی!نمی‌دونی سال دیگه کجایی و اونا کجان. حداقل برای این‌که حسرت نخوری برو خودت‌رو نشون بده.>>
_ ماکان؟؟ تودیگه چرا؟ یادم نرفته چیا بهم گفتن.
_ جانان، شاید اونا از این روزا سربلند بیرون نیان ولی توهم باید مثل خودشون رفتارکنی؟ برو سال‌رو تحویل کن به امید این‌که امسال سال ما باشه! آرزو برای من یادت نره خانومی.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #147
پارت145


با اکراه و زوری اوکی را دادم و رفتم سراغ کمد، چنگی به حوله زدم و پریدم حمام. برای ماکان حرف گوش کن بودم اما دیگر موبه مو اجرا نمی‌کنم. از کجا می‌خواهد بفهمد؟ غرورم باید حفظ شود. از خیر آب گرم و استخوان نرم کن نگذشتم و ماندم زیر دوش. نوبت درحمام بود که ازدست مامان ضربه بخورد و درادامه صدای خودش
_ بدو پنج دقیقه دیگه سال تحویله.
_ دارم حموم می‌کنم، طول می‌کشه تا بیام.
_ عدل دو دقیقه دوش گرفتنت شده نیم ساعت؟باشه! چقدر کینه‌ای و غدی.
تا بار سنگین تهمت وحرف های سال قبل را بشویم زمان برد. زیر دوش برای عاقبت بخیری خودم و ماکان دعا کردم و وقتی مطمئن شدم سال نو شده از حمام بیرون زدم. دامن پلیسه صورتی و بلوز سفید پوشیدم، مویم را خشک کردم و دم اسبی بستم. خیلی خانومانه و سرسنگین دم پذیرایی حاضر شدم ومامان همزمان با دوفنجان چای در سینی در دستش از آشپزخانه خارج شد.حین گذاشتن سینی روی میز گفت
_ سال نومبارک پینارخانم، بیا چایی بخور.
بابا که محو تماشای تلویزیون برای شنیدن اسم سال جدید و مشغول تخمه شکستن بود نیم نگاهی بهم انداخت وزیرلب تبریک گفت که متقابلاً به هر دوتبریک ساده و آرامی دادم. روی مبل تک نفره نشستم تا برای دقایقی این فضای خفقان آور را تحمل کنم وبه قول ماکان حسرت چنین ثانیه های نابی را نخورم! بابا خم شد روی میز وهمین که فنجان چایش را برمی‌داشت با نگاه به مامان که کنارش نشسته بود پرسید
_ واسه خودت چایی ریختی پس چرا نمی‌خوری؟
_ میرم می‌ریزم واسه خودم.
خیلی غیرمستقیم بهم فهماند دوتا چای مال زن و شوهرست و مامانت دارد لطف می‌کند. حتی حاضر نبود چای خودش ومامان را قسمت من بدبخت کند. مهر پدری پر. بلند شدم رفتم آشپزخانه برای خودم چای بریزم که صدای زنگ تلفن درخانه پیچید و احتمالاً تبریکات شروع شد. اولی عمو بود که کمی با مامان و بیشتر با احمد حرف زد. روی صندلی پشت اپن نشستم و با نگاه به تی وی حواسم را به مهین دادم که به دایی زنگ زد. زمانی که اسمم از دهان مامان بیرون پرید با ایما و اشاره فهماندم حال صحبت ندارم و بگو خوابیده. دقیقاً سمت روبرویم مبلی بود که مهین و احمد نشسته و حرکاتشان تحت نظرم بود. مامان سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. اسم سال اعلام شد و بعد ویژه برنامه‌ی تحویل سال را نشان داد. خب حوصله ندارم، چه کنم؟ موبایلم را دراتاق حبس کردم تا از تبریک عید خلاص شوم. شیاد یکی ساعت سه نصف شب فارغ ازسال تحویل گرفته خوابیده، خب صبح زنگ بزنین. چایم که ولرم شد قلوپ قلوپ دادم پایین و به بازیگرانی خیره شدم که گرم گپ وگفت بودند. گوشه‌ی پذیرایی میز مستطیلی سفره‌ی هفت سین به سلیقه‌ی مامان چیده شده بود. ماشالله اتمسفر شاداب و هیجانی خانه مرا گرفت که کسلم. لیوانم را شستم وبه سمت اتاقم می‌رفتم که صدای احمد رضا قدم‌هایم را متوقف کرد
_ عیدیت‌رو یادت رفت ببری با خودت.
یادش آمد دختری هم دارد. رو کردم بهش و گفتم
_ کسی به من عیدی نداد که ازش بگیرم.
پوزخند معناداری زدو سرش به سمتم چرخید. با لبخند گفت:<<طبیعیه، توخیلی چیزهارو نمی‌بینی، یک پاکت پول که توش گمه.>>
دست درازکرد از روی میزپاکت را برداشت و به طرفم گرفت. خیلی سرد وخشک جلو رفتم و موقع لمس پاکت جواب دادم:<<حتماً عین پاکت و پول برام ارزشی نداشته که بخوام توجه کنم.>>
_ بله خب؛ وقتی ارزش ها عوض شوند ع×و×ض×ی‌ها با ارزش می‌شوند.
_ منظورت از عوضیا کیان؟
مامان پرید وسط و بالحن اعتراضی گفت:<<تو روخدا شروع نکنین، توقع اتفاق خوب ازاین زندگی‌ای که درست شده نداریم، حداقل خودمون تلخش نکنیم.>>
_ نه مامان، باید تفسیر کنه ببینم ع×و×ض×ی رو به کی میگه؟
خود بابا دوباره سرش تند وتیزچرخید سمتم و با صدای کنترل شده گفت
_ همونایی که نذاشتن دخترخوب بابات بمونی و کارات‌رو با خیره سری کردی. همونایی که توی زندگیت جای پدر رو برات گرفتن و نمی‌خوام بدونم کیا هستن. یک دفعه از وقتی این بازی‌هارو درآوردی خواستی به دادت برسم؟ نه، چون حتماً پشتت به جاهای دیگه گرمه، پدر می‌خوای چیکار؟ ع×و×ض×ی دقیقاً همین کارو می‌کنه، کاری می‌کنه پدر ازیادت بره و یک جای کاذب واسه خودش باز کنه.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #148
پارت146


_ این‌که شما به دادم برسی یا نه دست خودته، التماس کردن وخواهش نداره. هر وقت برای کمک دستم سمت کسی دراز شد طرف شما هم دراز میشه. وظیفه‌ی یه پدر، برای شما باید تعریف شده باشه، نه من.
_ جنابعالی وظیفه‌ی دختر خونه رو که باید بدونی. دختر مونس و همدم و آبرو و قلب پدرشه. ازت توقع دارم نگاهت که می‌کنم سرم بالا باشه بگم اینه حاصل دسترنجم. من‌هم کاری می‌کنم منت کسی رو نکشی، همیشه کنارت بودم ولی خودت نخواستی. توخوب باش، من حمایتت می‌کنم. کافیه بشی همون دختر سابق بابا که حاضر نبود یک عطسه‌اش‌رو ازم پنهون کنه، بشو همونی که همه حسرت داشتنش‌رو می‌خوردن و من سربلند بودم. هیچ مردی نمی‌تونه بهت محبت پدرانه کنه، این‌رو بفهم. من ازت هیچی نمی‌خوام جز صداقت و پاکی. بقیه چی؟
هیچی! ته دلم به حرفش حسابی خندیدم و بالبخند معناداری به اتاقم برگشتم. منت کسی را نکشیدم که چیزی ازم بخواهند. بااین حساب ماکان برادر بود، دوست بود، پدر هم بود! بی منت و خواسته‌ای بهم می‌رسید و همه چیز را برای خودم می‌خواست، نه خودم را برای چیزی! کاش همه‌ی ع×و×ض×ی‌ها مثل ماکان بودند. بابا ع×و×ض×ی آدمی‌زاد ندیده. قسمت باشد معرفی می‌کنم. موبایلم را که از روی میز عسلی برداشتم دیدم راس ساعت سال تحویل پیام داده
_ توی سال جدید هرچی آرزوی خوبه مال تو. سال نوت مبارک جانان.
***
بزرگی کادویی که خریده بودم درکیفم جا نمیشد، سوار ماشین که شدم دست دادیم و عید را تبریک گفت، نگاهش افتاد به کاغذ کادوی سفید دستم و همان لحظه دادم بهش. بااخم چشم به صورتم دوخت وخیلی جدی گفت:<<روزعید قرار نذاشتم که هدیه ازت بگیرم، خواستم خودت‌رو ببینم.>>
بی شیله پیله حرفم را زدم:<<ولی من اومدم عیدیم ‌رو بگیرم. معطل نکن. تازه بزرگتر به کوچیکتر عیدی میده، بنده فقط نخواستم دست خالی بری.>>
مزاح و شوخی در لحن و صورتش نبود:<<سِنِت از عیدی گرفتن گذشته، منم یادم نمیاد تاحالا به کسی عیدی داده باشم. یادم بنداز آخرسر بازکنم.>>
درازکش کادو را روی صندلی عقب گذاشت، رویم را ازش برگرداندم و با قیافه‌ی گرفته وحق به جانب به روبرو خیره شدم. واقعا خوب عیدی‌ای بهم داد. بی آن‌که ببینم، شنیدم در را بازکرد و پیاده شد،ماشین را دورزد واز گوشه ی چشم دیدم آمد کنار درکمک راننده. با انگشت وسط ضربه‌ای به شیشه زد و دادم پایین. بازیش گرفته بود؟ خب راه بیوفت برویم دیگر. کلافه و بی‌حوصله گفتم:<<بله؟>>
_ میشه خواهش کنم تو رانندگی کنی؟ چشمام داره می‌سوزه، دیشب تا دیروقت مهمونی بودیم با مامان اینا.
به من چه؟ خب می‌خواستی بخوابی. با مامانش رفته عید دیدنی، خستگیش را آورده مال من. نفسی به بیرون فوت کردم و رفتم پشت رل. سر روی پشتی صندلی گذاشت و دست به سینه شد، حواسم را شش دانگ به رانندگی دادم و هنوز ده متر حرکت نکرده گفت:<<میریم شهر بازی!>>
به ماکان نه، به گوشم شک کردم. با چشم گرد گردنم به طرفش چرخید و پرسیدم:<<کجا؟>>
_ شهربازی! مگه عیدی نمی‌خوای؟
تکه پراند؟؟ خیلی خب. دارم برایت. گلویی صاف کردم و با لحن رسمی و جدی گفتم:<<باشه جناب شمس، هرچی دلت می‌خواد بارم کن.نوبت منم میشه.>>
_ بار چیه قربونت برم؟ جایی که می‌خوام ببرمت‌رو گفتم، شهربازی. درضمن گردنم از مو باریک تره بانو سلیمی.
بی‌خیال دست به سینه شدن، دستش دست راستم را که روی دنده‌ی اتومات بود گرفت و ول نکرد. خدا آخر عاقبتم را با این یکی بخیر کند. اولین قرار سال جدیدم رسید به شهربازی و چرخ لکسوس وارد پارکینگی که در فضای باز وبدون سقف بود شد و کنارباقی ماشین ها پارک کردم. بااین‌که دستش از دستم جدا شد ولی حرارتش روی پوستم ماند و پیاده که شدیم دوباره پنجه درپنجه‌ی هم در محوطه‌ی شهربازی قدم زنان به سمت جمعیت و وسایل بازی که با فاصله‌ی زیادی مقابل پارکینگ بود رفتیم. صدای جیغ وشادی بچه ها و بزرگترهایی که در میان آن‌ها بودند برایم تازگی داشت، چندین سال بود رنگ چنین جایی را ندیده بودم که به لطف ماکان دیدم. اصلاً چه معنی‌ای داشت مرا بیاورد این‌جا؟
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #149
پارت147


سمت چپ راسته‌ی مغازه داران بود، اغذیه فروشی، وسایل اسباب بازی، جایی که بچه ها روی صورتشان گواش می‌زدند و آب‌رنگ و خمیربازی فروخته میشد. انتهای ضلع روبرو ساختمان بزرگ و سه طبقه‌ای که دستگاه‌های الکترونیکی و گیمی داخلش بود و نمای رنگارنگ و چشم‌گیری داشت. از طرف راست هوار و فریاد دختران و تعدادی هم پسرحین حرکت رنجر به گوشم خورد و نگاه من و ماکان به سراغ آنها رفت. جلوتر وسیله‌ای به شکل کشتی، با حرکت خود نیم دایره‌ای فرضی روی هوا درست می‌کرد، با شتاب عقب وجلو میشد و بعد لحظه‌ای توقف دوباره شدت می‌گرفت. ماکان رو کرد بهم وپرسید:<<نظرت با یک ذره هیجان چیه؟ >>
آخ جان هیجان! جیغ‌ها بود که سر دلم مانده و نمی‌دانستم کجا خالی کنم. دمش گرم که فرصتش جور شد. دور آخررا زدند و کشتی که پایین آمد ماکان زودتر ازبقیه پول دو صندلی جلو را داد و کنار هم سوار شدیم. دوتا دوتا صندلی پشت سرهم ردیفی چیده شده که ده دقیقه‌ای پرشد و درهمین مدت کوتاه کمربندم را بستم و آسمان تاریک و هلال ماه از نظرم گذشت. حرکت پاندول وار کشتی شروع شد و اولش آرام جلو وعقب میشد ولی ناگهان سرعت گرفت و دور وحشتناکش را که زد چسبیدم به صندلی و حین جیغ زدن نفهمیدم چرا ران ماکان را با ناخن های بلندم چنگ زدم! بین زمین و هوا به صورت وارونه مانده و مغزم آمد توی حلقم، حالت تهوع بهم دست داد بود و آن وسط تنها صدای خنده‌ی یک نفر می‌آمد. ماکان! موقع چرخش، کشتی جوری با شتاب می‌رفت که چشمم را می‌بستم تا پایین را نبینم وگرنه تهوع حتمی بود! نعره زدم نههههه، ناخنم درگوشت ران بیچاره فرو رفت وحنجره‌ام جـ×ر خورد. برای ثانیه‌ای آرام به عقب رفت و یکهو عین تندباد به جلو هدایت شد و دور نیم دایره را زد، حرکتش با شتاب زیاد به عقب بود. چشمم را سفت بستم وجیغم به هوا پرتاب شد.
پیاده که شدیم بهم خندید و متقابلاً چشم غره‌ای نثارش کردم، خودش دستم را دور بازویش حلقه کرد و برد طرف اغذیه فروشی. عادی راه می‌رفت، انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش پایش درمشتم بود! فاصله‌ی مغازه ها با وسایل بازی زیاد بود، به قدری که بتواند چشمان قهوه‌ای نافذ و گیرایش چندباری نگاهم را هدف بگیرد، به جایی زیرچانه‌ام خیره شود و لبخند به رویم بپاشد. خب تنها آدمی نبودم که هیجان زده می‌شدم و تحت تاثیرقرار می‌گرفتم، بقیه هم داد می‌زدند. حتماً می‌گوید استاد کولی بازی بوده اما رو نمی‌کرد. یاد چنگی که به پایش زدم افتادم و لبانم را محکم به هم فشار دادم تا نخندم.
جلوی مغازه پشت میز گرد سبز پلاستیکی کنارهم نشستیم و ماکان دربطری آبی که برایم خریده بود باز کرد. چشم از بچه‌های کوچولو و دختر وپسران جوان گرفتم و نصف آب را خوردم. سرگیجه‌ای که موقع پیاده شدن داشتم بهتر شده بود. دستم بالا رفت تا موی به هم ریخته و از شال بیرون آمده‌ام را درست کنم که حس کردم چیزی دور شالم پیچیده و نگاهم به گردنم افتاد روی زنجیرطلا ماند. Pحرف اول اسمم را که ازش آویزان بود با انگشت سبابه لمس کردم و گردنم به طرف ماکان چرخید. با روی خندان سرش را کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:<<این ‌هم عیدیت خانم کوچولو.>>
کی دورگردنم بست که حالیم نشد؟ خب جای سوال دارد؟ وقتی آن بالا داشتی پوستش را قِلِفتی می‌کندی. چطور بین زمین و هوا تسلط داشت؟باورم نشد. تحسین وشوقم را درنگاهم ریختم و ازش تشکر کردم. دلم مهیب میزد:<<ماچی، آغوشی، ارزش عیدی به این گرونی رو نداره؟>>
طلا ندیده نبودم، گرانی و ارزانیش هیچ ارزشی نداشت که بخواهد سر ذوقم بیاورد، همین‌که از دست ماکان گرفتم یک دنیا می‌ارزید، همین ضربان قلبم را بالا می‌برد. تک سرفه‌ای زدم وگفتم:<<یک وقت فکر نکنی عیدی از کسی نگرفتم و...>>
پرید وسط حرفم:<<می‌دونم، هدیه زیاد گرفتی ولی از دستای من بگیری لذت بخش تره. این‌که چی باشه مهم نیست، کی بهت میده مهمه.>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #150
پارت148


زنجیر را به زیر لباسم بردم و سری به بالاو پایین تکان دادم. هربار ماکان درکم کرد مطمئن شدم همانی هست که می‌خواهم. دهان باز نکرده می‌فهمید در دلم چه می‌گذرد، جوری که باورم میشد در دلم زندگی می‌کند.
از فست فودی کنار مغازه‌ی اغذیه، ذرت مکزیکی خرید، پشت همان میز شروع به خوردن کردیم و نیم نگاهی هم به جمعیت داشتم که صدای ماکان سرم را چرخاند:<<کودک درونت خیلی فعاله، مشخصه بچه‌ی شیطونی بودی.>>
شیطون؟ دیوار راست را بالا می‌رفتم. بااخم ساختگی تشر زدم بهش
_ حواست باشه، یه عیدی دادی. من‌رو کردی قد بچه‌ات. خجالت نکش، پس فردا پوشک و پستونک هم بخر.
_ قول بدی یک وقتایی بچگی کنی چرا که نه؟ مگه دلت تنگ نشده واسه اون موقع‌ها؟
گذشته، بچگی، حرفش که وسط آمد زل زدم به میز، انگار تصاویر قدیم روی آن ورق می‌خورد. مامان مویم را می‌بافت، وقتی با پیمان دعوایم میشد یواشکی دفتر مشقش را پاره می‌کردم یا زمانی که خواب بود تکه‌ای از مویش را قیچی می‌زدم، کارتون‌های بعد مدرسه، دست در دست بابا احمد وارد بقالی می‌شدم و موقع خروج جفت دستانش پر بود و من ازخوشی خریدن خوراکی‌ها بالا وپایین می‌پریدم. گناه نبود، فکر وخیال و استرس نبود، بهانه‌ی اشک هایم از سر بچگی و الکی بود. دستی مقابل صورتم تکان خورد و پرتم کرد زمان حال. نفسی گرفتم و جواب سوالش را دادم
_ بهت قول میدم بچگیم‌رو برات مامانم تعریف کنه ازم فرار می‌کنی. عاصی بودن همه، یه چیزی‌رو می‌خواستم باید فراهم میشد وگرنه قیامت راه می‌نداختم. کارم راه نمیوفتاد تهش می‌شدم یک دختربچه‌ی معصوم و مظلوم تا نازم‌رو بکشن.
با اشتیاق شنید و دست ازخوردن کشید تا دستم را بگیرد. همین که با انگشت شست نوازش می‌کرد گفت:<<شاید بهم نیاد ولی منم دست کمی ازت نداشتم فقط قیامت راه ننداختم. سه بار دستم شکست توی بچگی. یه معلم پرورشی داشتیم، باهام کلی حرف زد و مشاوره‌ی تحصیلی داد تا بشم یک آدم ایده آل. می‌خوام بگم هر دورانی به نوبه‌ی خودش شیرینه اما به شرطی که به آینده فکر نکنی. اون موقع‌ها فکر آینده رو نمی‌کردیم، الان هر دم با خودت میگی قراره چی بشه.>>
سکوتش همراه شد با دوختن نگاهش به چشمانم که بخاطر شیطنت‌های بچگیش گرد کرده بودم و نم نم به حالت طبیعی برمی‌گشت. چه آتشی سوزانده ماکان که سه دفعه دست شکانده! فشار دستش را بیشتر کرد وبا تاخیر طولانی و لحن مهربان، درعین حال تحکیم در ته صدایش ادامه داد
_ نبودم که بچگیت‌رو ببینم، می‌خوام کودک درونت ‌رو ببینم، می‌خوام خودم بزرگت کنم، خیلی بزرگتر، نیومدم کنارت باشم، اومدم همراهت باشم، تا آخرش. برام فرقی نداره مُهر طلاق ده روز دیگه می‌شینه رو شناسنامه‌ات یا صدسال دیگه، نمی‌خوام یک لحظه از ذهنت خطور کنه مهریه‌ات رو به هوای طلاق ببخشی. حقت‌رو بگیر، منم تصمیمم ‌روگرفتم، منتظرت می‌مونم، هوات‌رو دارم، تا ابد.
سرش خم شد، دستم را بوسید و ندید اشکی که در چشمم حلقه زد و ناچاراً روکردم به آسمان و با چند بار پلک زدن جلوی چکیدنش را گرفتم. ولم می‌کردی می‌پریدم بغلش و بغضم را می‌ترکاندم. جدا نشده دلم تنگش شد. منتظرم می‌ماند؟ ماکان برنامه‌ی دوستی و رابطه‌ی عاشقانه نداشت، قصدش ازدواج و ساختن آینده‌ی هردویمان بود. با ریختن عمرش به پایم می‌خواست علاقه‌اش را ثابت کند؟ پس فردا دری به تخته خورد و زندگیمان مشترک شد به سرم نمی‌کوبد روزهایی که سکه می‌گرفتی و غرق پول بودی انتظار رسیدن بهت را داشتم؟ حتی اگرهم نگوید خودم عاقلم، می‌فهمم بعدها حسرت هدر رفتن عمری که برنمی‌گردد را می‌خورد. خدا می‌داند شاهرخ تا کجا می‌خواهد کش بدهد، خانواده‌ی ماکان حتی با وجود مخالفتش تکلیفش را معلوم می‌کنند و می‌رود.
جای دلگرمی، حرف هایش تلاطم به قلبم داد. بمیری که لنگ درهوا نگهم داشتی شاهرخ. خدا ازت نگذرد پیمان که دو دستی پرتم کردی توی منجلاب. با ذرت مکزیکی سیر شدم وشام را بی‌خیال، قفل روی لبم با هیچ کلیدی باز نمیشد و سمت ماشین که برگشتیم ماکان با لبخند دندان نما و تو دل برو، با سلیقه، چسب های کاغذ کادو را درآورد وچشمش به عیدیش روشن شد.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین