. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #151
پارت149


حوله‌ی تن پوش کلاه دار قرمز. دور تا دورحوله را با برق نگاهش وارسی کرد و بی‌هوا دستی که روی پایم گذاشته بودم بالا برد و هزار باره بوسید، به حدی که پوستم داغ شد ازبوسه‌هایش. در تمام مدت فقط تحت نظرش داشتم، عمیق، یک دل سیر، انگار که آخرین دیدارم باشد. نفس هایم کشدار و طولانی بود و می‌ترسیدم با تبسم یا گفتن کلمه‌ای بغضم بترکد. قلبم می‌خواست از سینه‌ام بزند بیرون، زیادی بزرگ شده بود، داشت بال بال میزد. دستم را که از لبش جدا کرد چشمک دخترکشی زد و حوله را روی هوا تکان داد:<<این‌رو نمی‌پوشم تا روزی که تو حموم بلند بگم پینار؟ حوله رو برام بیار.>>
یعنی می‌رسید آن روز؟ حرف های آرمانیش لبریزم کرده بود، روکردم طرف شیشه‌ی سمت خودم و پلک زدم تا اشک‌ها دور ازچشمش بریزد ولی به گونه نرسیده با پشت دست محوش کردم.
***
آخرین باری که پیش احمدرضا رفته بودم و چیزی خواستم یادم نیامد. حتماً غرورم ارجح تر از احتیاجاتم بود که رو نمی‌زدم بهش و باید می‌فهماندم پینار بدون پدری که خوراکش تهمت و افتراست به کارش ادامه می‌دهد. اما امشب شبی نیست بخواهم به غرور بها بدهم، پایم به خانه رسید لباس عوض نکرده روی تخت ولو شدم، صورتم را توی بالش فرو بردم تا صدای هق هقم به بیرون نرود. از خر بدتر گیرکرده بودم درگل. هردختری جای من بود قید ماکان و پارتنر را میزد و به آینده‌اش با هزار سکه فکر می‌کرد اما چرا پینار نمی‌تواند از ماکان دست بکشد؟ رابطه‌ی دو سر باخت به چه دردمان می‌خورد؟ جفتمان تلف شدن جوانی هم را تماشا کنیم؟ با پول کاخ و تخت بخرم و روزی به یاد خاطرات ماکان زار بزنم؟ از اول مهریه برای انتقام بود، نه مال اندوزی و پول دار شدنم. تا دیوانه نشدم باید قضیه فیصله پیدا کند. با کوچکترین محبتی از جانب ماکان تشنه‌اش می‌شدم و کششم بیشتر ، دلم تنگ بود.
تقه‌ای به دراتاق مامان و بابا زدم و دست‌گیره را به پایین کشیدم. دیر وقت بود، صبح خانه‌ی دایی عید دیدنی رفته بودیم و عصر دوتایی راهی خانه‌ی عمه شدند. پیمان از دیروز سر وکله‌اش پیدا نشده بود. احمد با دهان باز خروپفش هوا و مهین به پهلو، پشت به بابا با نفس‌های بی‌صدا و منظم روی تخت خوابیده بود. مگر صبح را ازم گرفته بودند؟ نه، دلم آرام و قرار نداشت. کنار تخت ایستادم و خم شدم، الان به دادم نرسد پس کی می‌خواهد پدری‌اش را درحقم تمام کند؟ کنار هفت سین سینه سپر می‌کند که تو خوب باش، خودم حمایتت می‌کنم. اوکی، وقت عمل رسیده. دستم روی سینه‌اش نشست و یواش تکانش دادم. زیرلب پچ پچ وار گفتم:<<بابا>>
خروپوفش قطع شد ولی بیدار نه، دوباره تکان دادم و صدایش زدم که پلکش باز شد و نگاهش افتاد بهم، هول کرده و ترسیده بالاتنه‌اش را بلند کرد و گفت:<<چیه؟ چی شده؟ کسی چطوریش شده؟>>
از گوشه‌ی چشم حواسم به مامان بود که حرکتی نکرد و بابا را مخاطب قرار دادم:<<چیزی نشده، یک کار مهم باهات دارم. میشه بریم بیرون حرف بزنیم؟>>
از لای پلک نیمه بازش مانتو وشلوارم را از نظرگذراند و چشم باز وبسته کرد. تا مغزش فرمان بدهد و بلند شود دو دقیقه‌ای گذشت و پشت سرم راهی سالن پذیرایی شد. پیشم روی مبل نشست، بااخم و صدای خش دار و آرامی پرسید
_ این‌قدر کارت مهمه که تا فردا نمی‌تونستی صبر کنی؟
سر به زیر انداختم وجواب دادم:<<شرمنده... وقتی پای زندگیم وسط باشه دیگه بی‌خوابی میزنه به سرم و نمی‌دونم چیکار کنم. خودت گفتی جرمت کمتر از شاهرخ نیست، توهم خیانت کردی، خب می‌خوام فشاری که روی دوش شما و منه رو بردارم. بابا... کمکم کن، نمی‌خوام خیانت کنم، فکر می‌کنی از شرایط راضی‌ام؟ به مرگ خودم نه. زجری که می‌کشین از من بیشتر نیست. می‌خوام رشته رو پاره کنم ولی تنهایی نمی‌تونم.>>
به اشکی که چشمه‌اش نمی‌دانم از کجای دلم بود که خشک نمیشد اجازه‌ی چکیدن دادم و زحمت ندادم پاکش کنم. با فین فین باقی صحبتم را ادامه دادم
_ از همون قدیم هرجایی گیر وگورت‌ رو کارم میوفتاد تو به دادم می‌رسیدی بابا جون. می‌دونم دیگه اون روزها نمیاد و دلت باهام صاف نمیشه ولی بعدها بهت ثابت میشه درموردم فکر غلطی کردی. می‌خوام این بعدها زودتر باشه، فقط همراهیم کن. نذار فکرکنن بی کس وکارم، نذار بازیچه بشم. این عمری که داره می‌گذره دیگه واسه پینارت تکرار نمیشه.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #152
پارت150


ماکان بامن چه کردی؟ دلم هوای بچگی کرد، سرم را روی پای احمدرضا گذاشتم و پایم را درشکمم جمع کردم. هیچ مردی دراین حد رویم تاثیر نمی‌گذارد. شانه‌ام لرزید، دست پدرانه‌اش لای مویم رفت و نوازشم کرد. پس هنوز مهر پدری در دلش بود تا دلم بهش قرص باشد. با مکث کوتاهی گفتم
_ خودم نمیرم، شما به عنوان بزرگتر باید باهاشون حرف بزنین که راضی به طلاق بشن. اگه ناخلفم، باشه، کمکم کن تا خلف بشم بابا. بگو بهشون پینار نصف مهریه رو می‌بخشه! اونم فقط به شرط طلاق توافقی. وگرنه همونم نمی‌بخشه. پونصد سکه واسه شاهرخ خیلیه، به احتمال زیاد قبول می‌کنه از زندگیم بره. بره که دیگه اثری ازش نباشه.
***
برگ گل رز را روی قبر پرپر کرد و آهی دردناک از ریه‌اش به بیرون فرستاد. با تلخندی زبانش جنبید
_ یک سال گذشت عشقم، یک سال نذاشتم خاک رو سنگت بشینه، یک سال مرتب بهت سر زدم تا من ‌رو ازیاد نبری زیباجونم. می‌دونی امروز چه روزیه؟ سالگرد عقدمونه. آره... بله رو نداده رفتی ولی تعهدمون دلی بود. ما جور دیگه‌ای عقد کردیم، نیازی به عاقد نداشتیم. گواه حرفم اون همه خاطرات، خنده ها، حرف هاییه که به هم زدیم.
کف دستانش روی لبه‌ی سنگ قرار گرفت و صورتش را روی عکس کوچک بالای قبرخم کرد. چشم زیبا باهاش حرف میزد، لبش می‌خندید اما پیمان... گریه می‌کرد و دستش، وزنش را تحمل نکرد. پیشانی روی عکس زیبا گذاشت و زمزمه کرد:<<امروز سالگرد جون دادنمه، قلبم مونده تو قبر، هیچ جایی غیر این‌جا نمی‌زنه. یک سال خونه‌ام شد قبرستون. عشقم؟... می‌دونی چی گوش میدم توی نبودت؟ حرف دلم‌رو میزنه اما جواب سوالش پیش توئه.>>
ثانیه‌ای از عشق بازی دست برنداشت، آهنگ را پلی کرد تا زیبایش گوش کند و موبایل را روی قبر گذاشت. سرش از سنگ بلندشد و با نگاه به عکس زیبا از اول موزیک هم‌خوانی کرد تا آخر. برای عشقش خواند
(آهنگ کجا باید برم از روزبه بمانی)
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکرتو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ وزندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هرثانیم تورو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تونشینم
قراره بعد توچه روزایی رو من توتنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی می‌کنه ازعشق تو همینم
به سرش میکوبید وگلوله گلوله اشک ازچشم سرازیر میشد، جوری به پای زیبا مانده بود همه انگشت به دهان بودند. به تمام دختر وپسران اطرافیانش گفته بود:<<واسه رابطه‌تون صدقه بدین که هم‌رو ازدست ندین. من چشم خوردم.>>
جوونیمو سفرکردم که از تو دورشم یک دم
منو هرجور میبینی شبیه یک سفرنامم، شبیه یک سفرنامم
کجا باید برم که تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد توچه روزایی رو من توتنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی می‌کنه از عشق تو همینم
همزمان با پایان موزیک صاف نشست و خودش را جمع وجور کرد. به نوعی تجدید قوا کرد برای امروز که کار واجبی داشت، سرخاک زیبا برای عزاداری نیامده، آمده تا پوزه‌ی دشمن اصلی را به خاک بمالد! روز چزاندن، انتقام، عذاب رسیده!
***
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #153
پارت 151


جرقه‌ای بین آن‌ها کافی بود تا هر دو را منفجر کند. عین انبار باروت با دستان مشت کرده و گردن باد کرده مقابل هم، ایستاده بودند و زیبا بینشان فاصله انداخته بود. پیمان یک سمت سنگ شاهرخ طرف دیگر. آفتاب ظهر به صورتشان میزد ولی دلیل رگه‌های خون چشم پیمان نبود. غیرت، تعصب، کینه، نفرت پشت نگاهش خوابیده. ازجایی دورتر صدای مداح از بلندگو به گوش می‌خورد و ضجه و شیون پس زمینه‌ی آن بود. انگشت اشاره‌ی پیمان با حفظ نگاه به شاهرخ سمت صدا رفت و سکوت را شکست
_ واسه همینا میگم بیای این‌جا، بیای ببینی هرکی میره تو قبرخودش، با تموم خوبی و بدیاش. عبرت بگیری که زندگی یه فیلم کوتاهه، اما این فیلم کوتاه ممکنه تلخ وشیرین باشه. شاید یک وقتا نذارن شیرین بشه، چشم دیدن خوشی هم‌دیگه رو نداشته باشن، اون‌وقته که تلخ بشه.
پیمان طعنه‌هایی که فقط خودش معنی‌اش را می‌گرفت نثار شاهرخی می‌کرد که سر درنمیاورد او چه می‌گوید و ابروانش به هم چسبیده بود. پوزخند زد و به متلک ها ادامه داد
_ رفاقت من و تو یک سال پیش زمانی که زیبا رو خاک کردن همین‌جا چال شد. از اون روز قرارمون‌رو می‌ذارم این‌جا، سرخاک زیبا، دقیقا ته خط. می‌دونم رفتی پیش گلاره و فهمیدی چی به سر زندگیت آوردم، ولی دیر فهمیدی. عاقبتت شد مثل من. منی که دیر فهمیدم کدوم حرومزاده‌ای کنارمه و داره بهم خنجر میزنه! یه آشغال به تمام معنا!
شاهرخ از بدهانی پیمان کفری شد و داد زد:<<هوووی، منم بلدم بی حرمتی کنم، به احترام زیبا چیزی بهت نمیگم.>>
پشت بند تذکرش فریاد پیمان به آسمان رفت:<<اسم زیبا رو به زبونت نیار قاتل! کشتیش حالا اومدی سر قبرش و دم از احترام میزنی بی همه چیز. سکه هایی که میدی مهریه نیست، دیه‌ی زیباست!غرامت خونشه که تا آخر عمرت باید بدی ! ذره ذره جونت‌رو می‌گیرم چون جونم‌رو گرفتی.>>
به سینه‌اش زد و گفت:<<آره، خودم نقشه کشیدم برات، پوست موز زیرپات گذاشتم تا بدتر ازمن بخوری زمین. تاوان ناله‌های نیره و مسعود رو باید بدی. قانون مملکت برا قتل عمد و غیرعمد مجازات گذاشته اما برای اونی که انگیزه میشه واسه مرگ نه. عیب نداره، خودم اینجام تا تقاص خون پاک زنم‌ رو ازت بگیرم.>>
خون به صورتش هجوم آورده بود و حرف‌های پیمان را هضم نمی‌کرد
_ هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ چیزی زدی؟ م×س×ت×ی یا نشئه؟ زیبا کلی قرص مصرف کرد و دکتر تایید کرد. ازکدوم انگیزه حرف می‌زنی؟ نکنه می‌خوای بگی من قرص‌رو دادم دستش؟
صدایش را روی سرش گذاشت وبا اشاره به شاهرخ جواب داد
_ تو ندادی، ولی با زبون کثیفت کاری کردی دستش به قرص برسه! دو شب بعد فوت زیبا رفتم سراغ مینا. هیچ رقمه تو کَتم نمی‌رفت، زیبا و خودکشی؟ اونم شب عقد؟ دم خونه‌شون که رفتم مینا از دیدنم تعجب کرد.
چشمش زوم اولین دکمه‌ی پیراهن شاهرخ شد و بعد یک ‌سال، از آن شب کذایی پرده برداشت و سفره‌ی دلش باز شد.
......
خودش را بی درنگ دم در آپارتمان رساند و با مینا هماهنگ کرد گوشی زیبا را پایین بیاورد. مینا با چشم پوف کرده و رنگ پریده مقابل پیمان ایستاد و سری به نشانه‌ی سلام تکان داد. انگار که داغ دلش تازه شده باشد دست روی دهان گذاشت و اشک ریخت. پیمان با حالی زار و ظاهر ژولیده پرسید:<<چه توجیهی می‌تونست داشته باشه؟ مینا مغزم داره می‌ترکه.>>
با نفس‌های بریده و اخم سوالش را با سوال جواب داد
_ تو چه توجیهی... واسه بدوبیراه های... مامانم داری؟ از پریروز... تا حالا چپ و راست داره... نفرینت می‌کنه. امروز دیدی توی ختم چجوری نگاهت می‌کرد؟ چیکار کردی پیمان؟ اون تو رو مقصر خودکشی زیبا می‌دونه.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
165
پسندها
1,457
امتیازها
113

  • #154
پارت152


پیمان هنگید، مات لبان خشک و ترک خورده‌ی مینا شد و دستانش از دو طرف باز. با بهت وحیرت گفت: <<من؟؟... من به زیبا آسیب بزنم؟... بگو خاله دسته گلت‌رو هنوز تحویلم نداده بودی، توخونه‌ی شما این اتفاق افتاد. من چیکارش کردم؟ بگه تا همین الان دخل خودم‌رو بیارم.>>
پیمان با قدمی بلند به سمت داخل رفت ولی مینا که دم چهارچوب در ایستاده بود دست روی سینه‌اش گذاشت وگفت
_ نه پیمان، مامان وبابا حال خوبی ندارن. الان وقت مناسبی نیست، مراعات کن. هرحرفی داری بذار واسه بعد. امروز مراسم سوم بود، خودت که دیدی چی کشیدن، آروم تر شدن بیا... این‌هم موبایل زیبا، فقط تا فردا بهم برگردون. نمی‌خوام کسی بفهمه.
قرار بود دار وندارش مال زیبا باشد و زیبا مال او، حالا ازش گوشی‌ای مانده که تا چندساعت بیشتر نباید پیشش بماند. چه سریع و عجیب ورق برگشت! نیره و مسعود دخترشان را برای خرید عقد و قرارهای دوران نامزدی به دستش می‌سپردند و الان موبایلش هم نمی‌تواند داشته باشد. لب پایینش را گاز گرفت و گوشی را از مینا تحویل.
صبر وقرارش به سرآمده بود و با صحبت های مینا بلبشو در وجودش به راه افتاد. رفت کوچه تنگ و تاریک پشتی و گوشی را از جیبش درآورد، دنبال سرنخی از علت خودکشی می‌گشت. لیست تماسش را چک کرد و دید تماس آخر شماره‌ی خودش بود. دندان به دندان سایید و به سراغ گالری رفت تا عکس یا مورد مشکوکی پیدا کند. با شناخت خوب و کاملی که از زیبا داشت موبایل باید آخرین وسیله‌ای باشد که از خود جدا کرده. قسمت عکس‌ها هم چیزخاصی که بخواهد زیبا را تحریک به مرگ کند نبود. بخش پیام جز تبلیغات چیزی ندید و وارد فضای مجازی شد. شب خودکشی جز رفیقش و پیمان برای کسی چیزی نفرستاده، به آزیتا صمیمی‌ترین دوستش ساعت یازده شب داخل واتس آپ پیام داده که تنها پیام رد وبدل شده بین آنهاست.
"سالم آبجی گلم، کسی رو جز تو نداشتم حرف دلم‌ رو بزنم. پیمان رفته سمت خلاف، می‌خواد زندگیمون ‌رو با پول حروم بسازه. مامان تحقیق کرده، شاهرخ دروغ نمیگه، پیمان دوباره داره شکار می‌کنه، این دفعه آدم هم روش. حاضر شده جون بقیه رو بگیره تا من‌رو خوشبخت کنه ولی سیاه بخت میشم. مامان دیگه نمی‌ذاره بهش برسم، منم می‌خوام داغی به دل پیمان بذارم که سمت خلاف نره و خیالم واسه همیشه آسوده باشه. دوست دارم تا ابد کنارش باشم، حتی اگه من‌رو نبینه. یک روزی بهش بگو قسمت نبود ما مال هم باشیم ولی زیبا رفت تا برای همیشه بهت برسه."
کمری که به دیوار آجری تکیه داده بود ذره ذره خم شد و چشمش روی متن خشکید. "پیمان دوباره شکار می‌کنه،این دفعه آدم هم روش!" از شدت خشم دستانش می‌لرزید و فکش منقبض شد. دلش می‌خواست جای گوشی، تیزی دستش می‌بود تا کار خود را یکسره می‌کرد ولی باید معنی جمله‌ی زیبا را می‌فهمید. شاهرخ، دوست دوازده ساله چه نقشی داشته؟ نیره چه تحقیقی کرده؟ به سرش زده بود همین الان پیش شاهرخ برود و بپرسد چه به زیبا و نیره گفتی؟ ولی از قبل می‌دانست چیزی دست‌گیرش نمی‌شود، حقیقت را نمی‌گوید و شانه خالی می‌کند. آن هم جلوی پیمانی که از تی ان تی خطری تر بود. بهترست اول از دهان نیره حقیقت را بشنود، از رفتار امروزش در مراسم ختمی که در مسجد گرفتند حین خداحافظی با چشم پیمان را قورت داد و قطعاً رو در وایسی و مخفی کاری با پیمان ندارد، بعد سراغ شاهرخ برود و یقه‌اش را بگیرد.
تا مراسم هفتم صبر نکرد، دوشب مانده به ختم زنگ در را زد و از نیره خواهش کرد دم در بیاید. پای آیفون داد زد:<<من حرفی باهات ندارم پسره‌ی ناخلف.>>
جگر خودش ونیره را سوزاند:<<اگه قسم بدم به اونی که هر دومون دوستش داریم بازم نمیای پایین خاله؟>>
سکوتی مرگبار آیفون را پرکرد وچند دقیقه انتظار برای پیمان کافی بود تا نیره را مقابل درساختمان ببیند. هربار دیده بودتش، گفته که ابروان و گونه‌اش کپی زیبا بود. ابروان کمانش درهم تنیده و رنگی به رو نداشت. با تندی و غضب آلود گفت:<<چیه؟ جون دخترم کافی نبود اومدی جون منم بگیری؟>>
هرچه باشد مادر زیباست و احترامش واجب. لحنش التماسی و نرم بود
_ شما تو دهنم هم بزنی بازم همون خاله‌ای هستی که شب خواستگاری جلوی عمو مسعود ازم دفاع کردی و گفتی پسر منه، از صفر شروع می‌کنه و زندگی عشقش‌رو میسازه. چی شد خاله؟ چی شد بدون این‌که بهم بگی پسم زدی؟ چرا با ازدواجمون مخالفت کردی؟ چرا رفتن زیبا رو گردن من انداختی؟
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین