. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #31
پاشو محکم گرفتم و جا انداختم. دادش رفت هوا. گفتم:
- حالا کولی بازی در نیار! چیزی نشده که! شاهین برو از تو دفتر اون باندو بردار بیار!
شاهین رفت و من به بقیه گفتم:
- چیه؟ به چی نگاه می‌کنین؟ برید سر تمرین‌تون دیگه!
و پای آرش رو آروم نوازش کردم که دردش کم شه. شاهین برگشت و منم مشغول باند پیچی شدم. هم‌زمان به شاهین گفتم:
- برو تو دفتر یه زنگ به بابای آرش بزن بیاد دنبالش.
شاهین خواست بره که آرش گفت:
- نه! نرو! خودم میرم. بابام بفهمه آبروم میره!
آروم زدم تو سرش و گفتم:
- حرف نزن بچه! بابات باید بدونه چی سر خودت آوردی! بعدشم آبروم میره یعنی چی؟ تو تمرینای هر رزمی کاری این اتفاقات هست!
برگشتم سمت شاهین:
- تو که هنوز وایسادی این‌جا! د برو دیگه!
شاهین رفت و منم برگشتم سر تمرین و رو کار بچه‌ها نظارت کردم.
♛دو ماه بعد♛
- دیگه خسته شدم سیاوش!
برگشتم سمتش:
- از چی؟
- از عذا گرفتن. دیشب نشستم کلی فکر کردم. فرناز داره زندگی می‌کنه و خوش‌بخته. زندگی داره می‌گذره. تو و باربد تا کی می‌تونین مراقب من باشین آخه؟
- اگه لازم باشه تا آخر عمر. باربد که برادرته منم که...
منم که چی؟ من چرا؟
نگاهم رو چرخوندم رو گوشی و ادامه دادم:
- منم که رفیقتم!
پاهاش رو بغل کرد و گفت:
- می‌دونم؛ ولی من نمی‌تونم تا آخر عمر عذا بگیرم. می‌تونم؟
گوشی رو خاموش کردم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- اگه تصمیم گرفتی به زندگی برگردی باید بهت بگم هستم. چه تو حالت خوب باشه چه نباشه من هستم، باربد هست، بهناز خانم هست، پدر و مادرت هستن، زندگی هست و خودت هستی. نمیگم فراموشش کن چون می‌دونم حرف احمقانه‌ایه؛ ولی بهروز، دنیا همینه! همیشه همه ول می‌کنن میرن. استثنایی هم وجود نداره.
- ولی خانواده‌ام هنوز هستن. تو هم هستی. تا حالا هم ول نکردی بری!
- کسی از آینده خبر نداره بهروز. آره من و خانوادت هستیم. هستیم چون فرناز بهت یاد داد که آدم‌ها موندنی نیستن. تو درسی که باید می‌گرفتی رو گرفتی. نیازی نیست دنیا بهت پشت کنه. ولی بالاخره عمر ما هم یه روز تموم میشه. خلاصه بگم، دل کندن یاد بگیر! دل بستن عذابه!
- سیاوش برمی‌گرده! به خدا می‌دونم برمی‌گرده.
بدون مکث به گریه افتاد. دستم رو انداختم دور گردنش و سکوت کردم. و چه دل‌داری‌هایی که تو این سکوت نخوابیده بود. بابا همیشه موقعی که من ناراحت بودم یا گریه می‌کردم سکوت می‌کرد و فقط نگاهم می‌کرد. سکوت کردن رو از پدرم یاد گرفته بودم. سکوت بیش‌تر از کلیشه‌های غم به درد می‌خورد. مثلاً می‌گفتم غصه نخور درست میشه؟ من از کجا باید می‌دونستم درست میشه یا نه؟ می‌گفتم به سزای عملش می‌رسه؟ می‌رسید؛ ولی من نمی‌گفتم. بهروز ناراحت می‌شد. می‌گفتم مرد که گریه نمی‌کنه؟ نه! این جرم بود. این گناه بود. همه گریه می‌کنن. تو قاموس من گناهی ژرف‌تر از این نبود که بگم مرد که گریه نمی‌کنه. من این‌جا بودم. پیش بهروز نشسته بودم و اون گریه می‌کرد. بهم احتیاج داشت؛ ولی اگه حرفی می‌زدم دلش می‌خواست خفم کنه. چون من نمی‌فهمیدم. اگه سعی می‌کردم آرومش کنم فکر می‌کرد نمی‌دونم چه دردی داره. اون سکوت لازم داشت و من عاشق سکوت بودم. جالب بود مگه نه؟ اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- اگه برگرده...
حرفش رو بدون مکث قطع کردم:
- تف می‌کنی تو صورتش!
برگشت سمتم:
- سیاوش نگو این‌جوری! ازش متنفر نباش! من می‌ترسم از این‌همه نفرتی که تو و باربد از فرناز دارین.
- ازش متنفر نیستم؛ ولی نمی‌ذارم دوباره به روح و روانت چاقو بزنه. می‌فهمی؟
- ولی اون...
- تمومش کن بهروز! اون ولت کرده می‌فهمی؟ جلوی چشمت بهت خیانت کرده. اون برای تو تموم شده. چیزی نیست جز یه مشت خاطره. تو حق نداری بیش‌تر از این بهش اجازه‌ی پیش‌روی بدی. تو در مقابل خودت مسئولی! بفهم!
و در حالی که قفسه‌ی سینم بالا پایین می‌شد نگاهم رو ازش گرفتم. دلم خواست همین الان با چاقو دم خونه‌ی فرناز باشم. دندونام رو هم سابیده شد و بهروز گفت:
- ببخشید!
- ولش کن. دیگه اهمیت نده.
***
- حالا که حوصلت سر رفته بیا شطرنج بازی کنیم!
با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- راستش... بابابزرگ من شطرنج بلد نیستم.
یکم نگاهم کرد و گفت:
- پسره‌ی خنگ! پس چی‌کار می‌کنین شما جوونا؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #32
- خب وقت نداشتم یاد بگیرم!
با شماتت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بلند شو! بهت یاد میدم!
بلند شدم و گفتم:
- واقعاً؟
- زود باش تا پشیمون نشدم!
با ذوق وصف نشدنی دوئیدم سمت اتاق بابابزرگ.
***
- بالاخره یاد گرفتی پسر!
خندیدم:
- دیگه این‌قدرم خنگ نیستم بابابزرگ!
گوشیم زنگ خورد و گفتم سمتش و با دیدن کلمه‌ی کوچولو هین بلندی کشیدم و گفتم:
- وای! گل‌خونه! ببخشید بابابزرگ! من فعلاً باید برم. یادت نره قرصاتو بخوری! شب زود میام. خدافظ!
و کوله پشتیم رو قاپ زدم و دوئیدم سمت بیرون و ایست‌گاه اتوبوس. گوشی رو جواب دادم:
- جانم فربد؟
- سیاوش نمیای؟
- ببخشید اصلاً حواسم به ساعت نبود. دارم میام.
- باشه. خدافظ!
- خدافظ!
گوشی رو شوت کردم تو جیبم و دوئیدم. می‌خواستم سوار اوتوبوس بشم؛ ولی پشیمون شدم و رفتم اون‌ور خیابون و واسه تاکسی دست تکون دادم. وقتی تاکسی جلوی پام توقف کرد پریدم توش و گفتم:
- دربست چقدر؟
از این‌همه عجله متعجب شد و گفت:
- تا کجا؟
- چهار پنج خیابون بالاتر!
- بیست تومن.
پولش رو دادم و حرکت کرد. بعد از چند دقیقه‌ی اعصاب خورد کن که در طولش سه بارم به راننده گفتم تندتر بره، بالاخره رسیدم و پیاده شدم. وارد گل‌خونه شدم و... اوه اوه! چه‌خبره؟ چقدر ملت از گلدون خوش‌شون میاد! فوراً رفتم سمت فربد و کمکش کردم یه گلدون سنگین رو جا به جا کنه:
- بده من پسر!
برگشت سمتم:
- سلام! اومدی؟
- نه هنوز اون‌جام. آره دیگه!
- این‌جا خیلی شلوغ شده!
- آره. تا چند روز دیگه نمایش‌گاه شروع میشه. کلی کار مونده که انجام بدیم. بدو پسر!
***
درو بستم و گفتم:
- آخیش! بالاخره تموم شد! پووووف!
فربد از انبار اومد بیرون و گفت:
- من دیگه برم خونه.
- صبر کن! یه خبر خوب برات دارم.
برگشت سمتم و سوالی نگام کرد که گفتم:
- پول عمل مادرت جور شد!
یه ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- چه‌طوری؟
- توبه اونش چی‌کار داری من جور کردم دیگه!
- نمی‌تونم قبول کنم!
اخمام رفت تو هم:
- کسی از تو نپرسید قبول می‌کنی یا نه. میگم جورش کردم بگو چشم!
یکم نگاهم کرد و اشک تو چشماش جمع شد. دوئید سمتم و دستم رو گرفت و خواست ببوستش که دستم رو کشیدم و بازوهای نحیفش رو تو دستام گرفتم و با حرص گفتم:
- داری چه غلطی می‌کنی بچه؟
با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و گفت:
- جبران می‌کنم! قول میدم جبرانش کنم آقا!
بیش‌تر حرصم گرفت و گفتم:
- اولاً من اسم دارم اسمم آقا نیست سیاوشه! بعدشم جبران کردنتو بذار در کوزه آبشو بخور بچه! من خودم الان دارم کار پدرتو جبران می‌کنم! من تا عمر دارم بهش مدیونم می‌فهمی کله پوک؟
به هق هق افتاد که بغلش کردم و گفتم:
- آروم باش بچه! واسه چی گریه می‌کنی؟
- خودت گفتی اون روزی که پدرم از خودکشی نجاتت داد گریه کردی!
خندیدم و گفتم:
- ولی من هنوز هیچ کاری برای تو نکردم. این برای کمک به مادرته نه تو.
از بغلم بیرون آوردمش و تو چشماش زل زدم:
- فربد! پدرت یه دکتر ماهر بود. می‌دونم تو هم دوست داری بشی. بهم قول بده، به روح پدرت و جون مادرت قسم بخور که درستو بخونی و اگه نتونستی تسلیم نشی!
- مطمئن نیستم بتونم.
ولش کردم و گفتم:
- تو می‌تونی! بجنب باید بریم بیمارستان.

@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #33
دکتر از راه‌رو اومد بیرون و رفت سمت پذیرش. یه پرستار اومد طرف من که ایستاده بودم و گفت:
- ببخشید. دکتر تلاشش رو کرد؛ ولی واقعاً دیر شده بود. تسلیت میگم.
با ناباوری گفتم:
- چی؟ تسلیت یعنی چی؟ واسه چی تسلیت میگی؟
- بیمار رو از دست دادیم آقا!
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم:
- چرا مزخرف میگی؟ یعنی چی که از دست دادین؟ پس اون دکتر اون تو دو ساعت چه غلطی می‌کرد؟
پرستار که کاملاً مشخص بود به این موقعیت عادت داره خیلی خون‌سرد گفت:
- آقا دکتر تمام تلاشش رو کرد! این اتفاقات پیش میاد!
و رفت. پیش میاد؟ گفت پیش میاد؟ به همین راحتی؟ جون یه آدم رو گرفتین لعنتیا پیش میاد؟ به بچه بی‌مادر شد پیش میاد؟ یه زندگی خاکستر شد پیش میاد؟ برگشتم سمت فربد که با چیزی که دیدم از ترس زهره ترک شدم. بلند شدم و دستام رو با عجله به سمتش دراز کردم و تن لرزون و نحیفش رو بلند کردم و داد زدم:
- پرستار! دکتر! بیاین این‌جا!
همون‌طور که می‌دوئیدم سمت پذیرش اشکم در اومد و داد زدم:
- فربد؟ فربد! بلند شو! فربد!
فربد برای تشنج کردن خیلی کوچیک و بی‌گناه بود. حق‌اِش نبود! خدایا فربد دیگه نه! خواهش می‌کنم فربد نه! نمی‌دونم با چه زبونی به مسئول پذیرش گفتم که چی سرش اومده. فقط می‌دونم که به خودم اومدم و دیدم کنار تخت‌‌اش نشستم و دارم بهش نگاه می‌کنم. البته نگاه که چه عرض کنم؛ از شدت گریه چشم‌هام جایی رو نمی‌دید. بیدار شد چی بهش بگم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ چی‌کار کنم خدا؟ بگم مادرت رفت؟ مادرت... . یه دفعه سیخ نشستم سر جام. وای نه! ای بمیری سیاوش با این دهن گشاد و سق سیاهت! مادرش مرد! تموم شد! حضانت فربد مال عموشه! بدبخت شدم! دو دستی محکم زدم تو سرم و با عجله شماره‌ی بابا رو گرفتم. بعد دو تا بوق برداشت و من مشت دست یخ زدم رو از پارچه‌ی شلوارم باز کردم:
- الو بابا؟
- الو! چی شده؟
- بابا بدبخت شدم. مادر فربد زیر عمل دووم نیاورد! از دست رفت.
سکوت. بعد چند دیقه گفت:
- حالا چی‌کار کنیم؟
- باید مدارک رو برات بیارم. باید پرونده‌ی متین رو سنگین کنیم. با اون مدارک حداقل حبس ابد می‌خوره! بابا به هر قیمتی شده نباید بذاریم حضانت فربد رو بدن بهش! تو رو خدا یه کاری بکن!
- باشه پسر چرا این‌قدر هولی؟ آروم! نفس عمیق بکش پسر جون چیزی نیست! من کارم رو بلدم. مدارک کجاست؟
- یه کپی از همشون زیر تشک تختم تو خونه‌اس. یه کپی دیگه از همشون زیر تشک تختم تو خونه‌ی بابابزرگه. یه کپی دیگه ازشون تو صندوقچه‌ی رازمه که خودت می‌دونی کجای باغچه دفنش می‌کنم هر دفعه. کلیدشم گذاشتم زیر کاشی دهم از بالا و سیزدهم از سمت چپ حموم قدیمیه تو زیر زمین که دیگه استفاده‌‌اش نمی‌کنیم. همونی که زیرش بتن نداره. یعنی بتن‌های زیرشو کندم. یه کپی دیگه ازش دارم زیر فرش اتاق تو. یه کپی دیگه‌شون...
با کلافگی حرفم رو قطع کرد:
- کافیه دیگه پسر! این‌همه هفت خان رستم فقط واسه چهار تا فیلم و عکس و مدرک؟ اون اصلیه رو کجا گذاشتی؟
سکوت. می‌گفتم؟ ولی اونا رو که می‌خواست بسوزونه! اون که الان نمی‌تونست اونا دیگه دست... . بابا با دیدن سکوتم رشته‌ی افکارم رو برید:
- سیاوش بگو!
- در حیاط پشتی رو که باز می‌کنی میری تو اتاقک نگهبانی. زیر زمین اتاقک نگهبانی به زیر زمین حیاط پشتی وصله. رو دیوار جلویی زیر زمین حیاط پشتی نزدیک قاب عکس مامانت پشت یکی از کاشی‌های دیوار گذاشتم.
- باشه! نگران نباش پسر بقیه‌‌اش با من!
و قطع کرد. گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و به فربد زل زدم. همین موقع گوشیم زنگ خورد و برش داشتم و با دیدن کلمه‌ی گورخر تماس رو وصل کردم:
- الو! چی میگی باربد؟
- شیرینی نمیدی؟
- شیرینی چی؟ باربد وضعم خوب نیست زود بگو حوصله ندارم!
- باشه بابا چرا جـ×ر میدی؟ جیغ بنفش جاپ شد!
به فربد نگاه کردم. چاپ شدن کتاب عزیزم بعد دو سال، تو این مرحله از زندگیم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. پوزخند غمگینی زدم که باربد گفت:
- سیاوش؟ چی شد؟ خوش‌حال نشدی؟
- امروز مادر فربد عمل داشت. فوت کرد.
سکوت. تراژدی مورد علاقه‌ام حالا به چه چیز مزخرفی تبدیل شده بود. فقط پلک زدم و فربد رو نگاه کردم.
- کجایی الان؟
- بیمارستان!
- اومدم!
و قطع کرد. این بدبختم این‌قدر اومده بود این‌جا دیگه آدرس رو حفظ بود. گوشیم دوباره زنگ خورد و این‌دفعه با حرص جواب دادم:
- چیه؟
با سکوت کردن فرد مقابل به صفحه گوشیم نگاه کردم که شماره افتاده رو صفحه رو دیدم. گوشی رو گرفتم کنار گوشم و گفتم:
- الو؟
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #34
فقط صدای نفس نفس‌های آشفته به گوشم رسید. همین یکی رو کم داشتم.
گفتم:
- بهتره به فکر مزاحمت نباشی چون اصلاً آدم مناسبی رو انتخاب نکردی.
چیزی نگفت که با حرص گفتم:
- مریض!
و قطع کردم و گوشی رو فرو کردم تو جیبم.
***
- فربد؟ بلندشو بریم. دیگه داره شب میشه.
بازوش رو گرفتم و تکون دادم:
- فربد بلندشو داداش، این‌طوری چیزی درست نمیشه. بلند شو!
بهروز اومد جلو:
- فربد بلند شو! باید بریم دیگه. الان مسئول بهشت زهرا میاد. دور و برت رو نگاه کن، پشه نمی‌پره.
- دیر کردم؟
من و باربد و بهروز برگشتیم طرفش. اخم‌های من و باربد ناجور و سینوسی رفت تو هم؛ ولی بهروز بی‌تفاوت بود. فرناز لبخند چندش آوری زد و گفت:
- اومدم تسلیت بگم.
باربد خندش گرفت:
- تسلیت تو رو کم داشتیم!
- فقط من نیستم. کوروش؟ کجا موندی عزیزم؟
پسری که یکم با ما فاصله داشت بهمون نزدیک شد و گفت:
- سلام! بابت مرگ دوست‌تون تسلیت میگم.
فرناز گفت:
- معرفی می‌کنم. نامزدم کوروش. کوروش جان ایشونم دوست عزیزم بهروز و برادرش باربد و سیاوش.
پوزخند زهر آلودی زدم و گفتم:
- خب دیگه؟
- عشقم؟ ایشون کی هستن؟
نگاه‌مون برگشت سمت دختری که نمی‌دونم از کجا پیداش شده بود بغل‌دست بهروز. بهروز بهترین و زیباترین لبخند ممکن رو زد و گفت:
- از دوستان هستن. فرناز خانم و آقا کوروش نامزدشون.
و برگشت سمت فرناز:
- ایشونم پریا، همسرم!
من و باربد چشمامون اندازه‌ی شاخ کرگدن زده بود بیرون. بهروز با نیشخند به فرناز نگاه می‌کرد. فرنازی که هم تعجب چشماش رو از حدقه بیرون کشیده بود هم خشم پوستش رو رنگ مواد مذاب کرده بود. تو نگاه بهروز یه پوزخند و «فکر کردی فقط خودت بلدی» خاص دیده می‌شد. (نویسنده: بهروز پسرم من به تو افتخار می‌کنم)
باربد پرسید:
- داداش، کی با پریا خانم...
- چهار پنج ماهی میشه که آشنا شدیم. هفته‌ی پیشم عقد کردیم.
چشم‌هام گشاد شد. چهار پنج ماه پیش یعنی تقریباً زمان اوج رابطه‌ی فرناز و بهروز. که این یعنی بهروزم به فرناز خیانت کرده بود. که ما می‌دونستیم نکرده پس... . فرناز با حرص خداحافظی کرد و با نامزدش سوار ماشینی اون‌ور بهشت زهرا شدن و رفتن. بهروز و دختری که پریا معرفیش کرده بود با هم زدن قدش و گفتن:
- ایول!
من گفتم:
- بهروز ایشون کیه؟
بهروز با لبخند گفت:
- دوستمه. پریا. می‌دونستم فرناز برای این‌که منو حرص بده میاد این‌جا. برای همین با پریا نقشه کشیدیم که باهام بیاد و تو ماشین بشینه تا هر وقت فرناز پیداش شد بیاد بیرون.
رفتم جلو و دستم رو به سمت پریا دراز کردم:
- من سیاوشم رفیق بهروز! خوش‌بختم!
دستم رو فشار داد و گفت:
- منم پریا. ممنونم همچنین.
باربد هم اومد جلو و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت:
- خوشم اومد بهروز. خوب حقش رو گذاشتی کف دستش.
بهروز پوزخند غمگینی زد و گفت:
- کاش این‌طوری نمی‌کرد باهام. کاش احساسات حالیش بود. کاش...
یکم سکوت کردیم و من تازه یادم افتاد فربدم این‌جاست. رفتم سمت فربد و کمکش کردم بلند شه. در حقیقت بلندش کردم. و رفتیم سمت ماشین بهروز.
***
- بابابزرگ؟
- چیه؟
- توئم می‌شنوی؟
- چیو؟
یکم نگاهم رو چرخوندم و گفتم:
- هیچی! ادامه بدیم.
و دوباره سرم رو کردم تو کتاب؛ ولی کاسپین چی؟ دکتر گفته بود هیچ مشکلی نیست. نمی‌دونستم چرا به یه طرف خیره میشه. شونه‌ای بالا انداختم و کتابم رو خوندم.
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #35
کتاب رو بستم و به ساعت نگاه کردم؛ دو و نیم. امروز روز محاکمه‌ی متین بود. خوب بود که فربد از دست اون دیو صفت راحت می‌شد؛ ولی خب الان... . یعنی فربد رو می‌فرستادن پرورشگاه؟ خب کار دیگه‌ای هم می‌شد کرد؟ پوف! از جام بلند شدم و گفتم:
- بابابزرگ من باید برم دادگاه. امروز روز محاکمه‌ی عموی فربده.
از زیر عینک نگاهی بهم انداخت و گفت:
- به این زودی؟
زود؟ با صورت بی‌حس نگاهش کردم و گفتم:
- مگه فیلمه بابابزرگ؟ دادگاه واقعی بودن مدارکی که باید رو تائید کرد. منتظر چی هستی دیگه؟ تا همین الانم دیر شده. من دیگه برم. شب زود برمی‌گردم. داروهات یادت نره!
سری تکون داد و منم رفتم بیرون و کنار خیابون منتظر آژانس موندم.
***
- آقا فکر کنم باید از این‌جا بپیچید!
- ای بابا! پسر جون دو ساعته ما رو علاف کردی خب من بالاخره باید کجا برم؟
در حالی که سرم تو برگه‌ی آدرس فرو رفته بود به راننده‌ی میانسال گفتم:
- ببخشید من تا حالا دادگاه نرفتم اصلاً این‌طرفا رو بلد نیستم. عه! اون‌جاست نگه‌دار آقا نگه‌دار!
ترمز کرد و گفت:
- از دست شما جوونا!
پولش رو بهش دادم و گفتم:
- می‌تونید دو ساعت دیگه همین‌جا بیاید دنبالم؟
سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- باشه میام. علاف‌مون نکنیا!
در حالی که از پله می‌دوئیدم بالا داد زدم:
- نه زود میام! مرسی!
اونم داد زد:
- موفق باشی جوون!
دستی تکون دادم براش و رفتم تو. دوئیدم سمت میز منشی که چند نفر چپ چپ نگام کردن. گفتم:
- ببخشید داداگاه متین اقدم کی شروع میشه؟
منشی با بی‌میلی نگاهم کرد و گفت:
- نیم ساعت دیگه صداتون می‌کنم لطفاً بشینید!
پوفی کشیدم و افتادم رو یکی از صندلی‌های راهرو. بابا نمی‌دونم دقیقاً از کجا بغل‌دستم ظاهر شد:
- اومدی؟
با تعجب برگشتم سمتش:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- مثلا مسئول پرونده ام!
- آها!
منتظر بودن خیلی مزخرف و عذاب آوره. حتی اگه نیم ساعت باشه. دادگاه اون ع×و×ض×ی هم که به اندازه‌ی کافی مهم بود. پس منتظر بودن به مدت نیم ساعت، تبدیل می‌شد به منتظر موندن به مدت دو ساعت! بالاخره این عذاب تموم شد و بعد از تحویل گوشیم رفتم تو. بابا هم رفت یه جایی که نمی‌دونستم. خب چیه؟ مگه تا حالا تو زندگیم چند دفعه دادگاه بودم؟ نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم. چته پسر؟ دادگاه مدارک رو تائید کرده. تو فقط یه شاهدی! فقط یه شاهد! در حال آروم کردن خودم بودم که در باز شد و قاضی اومد تو. تازه حواسم رفت به متین و دیدم که آوردنش تو دادگاه و داره با نیشخند به من نگاه می‌کنه. واقعاً نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم پس فقط بهش خیره شدم. بالاخره قاضی شروع کرد. جلسه دادگاه رسمی شد و من نگاه بابا که مجدداً نمی‌دونستم کی اومده تو رو حس کردم. پام رو زمین ضرب گرفت و پلکم تیک خورد. خدا رو شکر تیک پلکم شدید نبود وگرنه آبروم به فنا می رفت. لبم رفت زیر دندونم و می‌دونستم که به زودی خونش در میاد. به زور تیک های عصبیم رو آروم کردم؛ ولی حریف پلکم نشدم. چند دیقه از دادگاه گذشت و من هیچی از فضای اطرافم نمی‌فهمیدم. فقط می‌دونستم فوق العاده گرمه و چیزی نمونده که حالم بد بشه. تیره‌ی کمرم از ع×ر×ق سرد پوشیده شد و دلم خواست الان تو باشگاه بودم و به یه چیزی لگد می‌زدم. نه؛ اصلاً دلم می‌خواست تو خونه بودم و بالشتم رو بغل کرده بودم و یه خواب طولانی و عمیق داشتم. با صدای قاضی که اسمم رو آورد فهمیدم باید برم. بلند شدم. پاهام نمی لرزید. تیک های عصبیم متوقف شده بودن. اخم هام رفتن تو هم و ع×ر×ق سردم رو دیگه حس نمی‌کردم. با قدم های محکم و صاف رفتم سمت جایگاه و قسم رو تکرار کردم. و در تمام این مدت تو دلم با خدا حرف می‌زدم. کی به جز من و خدای عزیزم می‌دونست که هیچ‌وقت تو زندگیم این‌قدر راست نگفته بودم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خدمت هیئت منصفه و قاضی محترم، باید عرض کنم که طبق چیزی که من دیدم، و چیزی که تو اون مدارک هم ضبط و ثبت شده، آقای متین اقدم مرتکب قاچاق، فروش و پخش مواد مخدر به مقدار زیاد شده. و من این موضوع رو با چشمای خودم دیدم.
دادستان گفت:
- پس آقای کیانیان آیا تائید می‌کنید که اتهامات مذکور به آقای اقدم وارد هست؟
آب دهنم رو قورت دادم، انقلاب به وجود اومده تو بدنم رو آشکار کردم، و رسا و محکم و عمیق گفتم:
- بله!
به دستور قاضی از جایگاه پائین اومدم و رفتم سر جام. دادستان گفت:
- آقای اقدم آیا اتهامات وارده رو تائید می‌کنید؟
متین با نیشخند زهر آلودی گفت:
- نه!
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #36
با اخم نگاهش کردم. دادگاه به وکیل متین فرصت دفاع داد و اونم بلند شد و زر زر کرد. این‌قدر کتابی حرف می‌زد که نمی‌فهمیدم چی میگه اصلاً. فکرم این‌قدر درگیر فربد و پرورشگاه بود که اصلاً نمی‌شد گفت تو دادگاهم. با صدای دادستان به خودم اومدم:
- به صلاح دید دادگاه و هیئت منصفه‌ی محترم، به موجب صدور این حکم، متهم متین اقدم، با اتهامات وارده و اثبات شده، به حکم قصاص با دار محکوم می‌گردد. ختم جلسه!
چی شد؟ الان حکم اعدام دادن؟ لبخندم گشاد شد. موقع خروج از دادگاه نتونستم متین رو ببینم؛ ولی می‌تونستم از تصور قیافه‌ش با خباثت بخندم. به ساعت نگاه کردم و یاد راننده آژانس افتادم و با عجله از بابا خداحافظی کردم و رفتم بیرون. با نگاهم دنبال ماشین راننده آژانس گشتم؛ ولی پیداش نکردم. یکم منتظر موندم و بالاخره پیداش شد. رفتم سمتش و سوار شدم و کمربندم رو بستم:
- سلام!
- سلام جوون! ببخشید دیر کردم داشتم یکی رو می‌رسوندم.
- مسئله‌ای نیست همین الان دادگاه تموم شد!
الکی گفتم. دادگاه یه ربع بود تموم شده بود. گفت:
- نتیجه‌ی دادگاه چی شد؟
- اعدام!
با تعجب برگشت سمتم:
- جرم طرف چی هست؟
- قاچاق مواد.
- حقشه! خدا ریشه‌شونو بخشکونه که جوونای مردم بدبخت میشن بخاطرشون!
راننده سرگرم نفرین کردن شد و من به صندلی تکیه دادم تا برسیم خونه. وقتی به خونه رسیدیم پیاده شدم و ضمن تشکر پولش رو حساب کردم و در حالی که زیر لب بابت وراجیش غر می‌زدم وارد خونه شدم. کوله پشتیم رو گذاشتم یه گوشه و بهش نگاه کردم. این کوله پشتی بخش مهمی از زندگی من بود. من تقریباً هر جا می رفتم با خودم می‌بردمش. کوله پشتی عزیزم! راستی یکم کثیف شده بود. باید می‌شستمش. مشغول نگاه کردن به کوله پشتیم ایستادم که کاتیا دوئید سمتم و پرید تو بغلم. یکم نوازشش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا غذاش رو بهش بدم. بردمش تو اتاقش و غذاش رو گذاشتم جلوش و رفتم سراغ کاسپین. باید می‌بردمش حموم پس آماده شدم. کم کم داشت با کاتیا دوست می‌شد و این خیلی چیز خوبی به حساب می‌اومد چون واقعاً داشتم خسته می‌شدم از اون وضعیت بد. بردمش تو حموم و در حالی که داشتم خیسش می‌کردم باهاش حرف زدم:
- امروز روز دادگاه بود کاسپین. نمی‌دونی چه وضعی شد. از دادگاه که اومدم بیرون حالم خیلی بد بود. تا حالا تو هیچ دادگاهی نبودم. از این به بعد تصمیم گرفتم زیاد برم دادگاه و به عنوان ناظر عمومی ببینم اون تو چه‌خبره. کف دستم ع×ر×ق کرده بود و دهنم خشک شده بود. تیک عصبی گرفته بودم. دوباره لبم رو گاز گرفتم. نزدیک بود خون بیاد. یا شایدم اومد و من نفهمیدم؛ ولی وقتی رفتم شهادت بدم انگار همه چی فرق کرد.
در حالی که پوستش رو با شامپو می‌شستم نگاهم کرد که ادامه دادم:
- ورق برگشت. با چنان ابهت خاصی رفتم شهادت دادم که انگار من شاکی‌ام یا وکیل یا زبونم لال قاضی! ذلیل شده معلوم نیست چرا با پوزخند و نیشخند بهم نگاه می‌کرد. اون لحظه که حکم رو خوندن دلم می‌خواست برم جلو و بگم هه هه! حالا به من پوزخند می‌زنی یه وری؟ ولی خب نشد ببینمش. میگم کاسپین حالا با فربد چی‌کار کنم؟
وقتی گرفتمش زیر آب مشغول بازیگوشی شد و چند تا خراش کوچولو رو دستم ایجاد کرد. آب ریخت رو تنش و خودش رو تکون داد. چرا میگن گربه ها از آب متنفرن؟ کاسپین حموم رو دوست نداشت؛ ولی لااقل ازش متنفر نبود. وقتی تموم شد آوردمش بیرون و آب کشیدم و به ناخن هاش سوهان زدم. این سوهان زدن خیلی برام گرون تموم شد چون کاسپین بیشتر از هر چیز دیگه‌ای، بدن منو چنگ مینداخت. یعنی این کار براش از چنگ انداختن بقیه‌ی وسایل و آدم ها لذت بخش تر بود. واقعاً متشکرم کاسپین! بعد از حموم غذاش رو گذاشتم جلوش و از اتاق رفتم بیرون تا ظرف غذای کاتیا رو که خالی شده بود بردارم. بعد از انجام دادن این کار بالاخره اون دو تا رو ول کردم. این که به یه جایی زل بزنه دیگه برای کاسپین به یه برنامه‌ی شبانه تبدیل شده بود. یه عادت که هر شب انجامش می‌داد. و چیزی که جدیداً کشف کرده بودم؛ کاتیا به جایی که کاسپین بهش زل می‌زد به هیچ قیمتی نزدیک نمی‌شد. واقعاً داشتم از دست این دو تا وروجک دیونه می‌شدم. در حال خالی کردن کوله پشتیم بودم که برای شستن آماده بشه، و بابابزرگ در همین حین از پله ها اومد بالا و گفت:
- اومدی؟
با لبخند نگاهش کردم:
- نیم ساعت، چهل دیقه‌ای میشه.
- دادگاه چطور بود؟
در حالی که سرم رو کرده بودم تو کوله پشتیم گفتم:
- دادگاه که افتضاح بود. تا شهادت بدم و برگردم صد بار مردم؛ ولی بالاخره حکم درست صادر شد. اعدامش می‌کنن.
روی مبل نشست و گفت:
- خوبه!
به دیوار نگاه کردم و گفتم:
- آره؛ ولی فربد چی؟
- فربد؟
کوله پشتی رو گذاشتم کنار و گفتم:
- فربد پسر یکی از آدمای مهم زندگی منه. متین اقدم یه جورایی عموی ناتنی فربد به حساب میاد. مادرش با مادربزرگ پدری فربد یکی نیست. نمی‌دونم چرا؛ ولی متین تا قبل از این دائم فربد رو اذیت می‌کرد.
- گفتی فربد پسر یکی از مهم ترین آدمای زندگیته؟ اون کیه؟
- پدر فربد یه دکتر بود. منو از خودکشی نجات داد. هر روز باهام حرف می‌زد و بهم امید می‌داد. من جونم و زندگی الانم رو بهش مدیونم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- می‌خواستی خودکشی کنی؟
لبخند تلخی زدم:
- آره. شونزده سالم بود. یه آدم فوق العاده افسرده و بی‌هدف.
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #37
سرم رو پایین انداختم و در حال بازی با انگشت‌هام گفتم:
- این‌قدر زندگیم بی‌هدف و پوچ شده بود که تصمیم گرفتم تمومش کنم. رفتم بالای بام تهران. فقط چند قدم تا خوابیدن ابدی فاصله داشتم.
بغض نذاشت ادامه بدم. بابابزرگ گفت:
- چرا پدرت کاری نکرد؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- بابا نمی‌دونست. حتی هنوز نمی‌دونه. اگه بفهمه دیگه هیچ‌وقت منو تنها نمی‌ذاره. مشاورم میگه من هنوز افسرده‌ام. خیلی حاد و وخیم.
- اصلاً به فکرم نرسیده بود. الان دیگه چرا افسرده‌ای؟ اصلاً بهت نمیاد!
اولین قطره‌ی اشکم روی گونم جاری شد:
- نمی‌دونم. فقدان روحی... پیش هر دکتری میرم حرفش همینه. من... من مادرم رو کشتم. هر وقت بهش فکر می‌کنم حالم بهم می‌خوره.
دلم پیچید و مبل رو چنگ زدم. یه دفعه پریدم تو دست‌شویی و در رو پشت سرم قفل کردم و بی‌صدا عق زدم. هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم. بعد از چند ثانیه بلند شدم و صورتم رو شستم و بعد تر و تمیز کردن دور و برم رفتم بیرون و سعی کردم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. بابابزرگ با غم نگاهم می‌کرد. بگی نگی متعجب بودم. چون تا حالا ندیده بودم بابابزرگ غمگین بشه. گفت:
- فقط بخاطر مادرته؟
یه لبخند دروغی زدم و گفتم:
- نه! هنوز نمی‌دونم چرا؛ ولی من از وقتی به دنیا اومدم کمبود داشتم. شاید نبود مادرم، شاید نبود شادی تو زندگیم، شاید غصه‌ی تنهایی و سختی هایی که پدرم کشید... من نمی‌دونم چه مرگمه؛ ولی روحم حالش خوب نیست.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- برو پایین و از تو اتاقم اون دفتر بزرگ جلد قهوه‌ای رو بیار. همون که بالای کتابخونه‌س.
بلند شدم و چشمی زمزمه کردم و رفتم سمت اتاق. با آوردن دفتر بابابزرگ گفت:
- بیا این‌جا بشین!
رفتم بغل‌دستش نشستم و دفترو باز کرد. این‌جا بود که فهمیدم این دفتر در واقع یه آلبوم عکسه. لبخند مهربونی زد و گفت:
- این آلبوم خانوادگی ماست. دوست داری ببینی؟
چقدر مهربونی بهش می‌اومد. ذوق زده گفتم:
- معلومه!
بازش کرد و به عکس یه پسر و دختر جوون اشاره کرد و گفت:
- این منم. اینم مادربزرگته. مال زمانیه که نامزد بودیم.
- چند سال‌تون بود؟
- مادربزرگت نوزده سالش بود. منم تقریباً بیست، بیست و یک.
- چقدر جوون بودین!
- رسم اون زمان این‌طوری بود پسر جون. مثل الان نبود که نسل جوون منتظرن پیر بشن بعد ازدواج کنن. تازه به رسم اون زمان من و مادربزرگت دیگه ترشیده شده بودیم.
از شوخی بابابزرگ خندم گرفت. کم پیش می‌اومد کسی مثل بابابزرگ این‌طوری شوخی کنه. نگاهم رو موهای فرفری دخترک خندون نشست:
- عمو سهیل چند سال بعد از ازدواج‌تون به دنیا اومد؟
- به سال نکشید. نمی‌دونم چند ماه. من دیگه پیر شدم. حافظه‌م درست کار نمی‌کنه. تازه اگه کار می‌کرد بازم تاریخ تولد عموهات یادم نبود.
- عمه سوین چی؟
خندید و گفت:
- زمستون بود که به دنیا اومد. خیلی بچه‌ی بامزه‌ای بود. خیلی دوست داشتنی بود.
با شیطنت گفتم:
- بابابزرگ معلومه عمه سوین رو از بقیه‌ی بچه‌هات بیشتر دوست داری!
لبخند زد و آلبوم رو ورق زد و دست گذاشت رو یکی دیگه از عکس‌ها:
- اینم عروسی‌مونه. ما رسم نداریم جشن عروسی بگیریم. به جاش رسم و رسوم خودمون رو داریم. ولی من چون تک پسر بودم و تنها نوه‌ی پسری، پدربزرگم مجبورمون کرد عروسی‌مون رو جشن بگیریم. فکر می‌کرد برای آبروی خانوادگی‌مون لازمه.
به عکس بعدی اشاره کرد:
- این پسر خالمه. اون روز قبل از این‌که بیاد عروسی افتاده بود تو یه چاله آب. کلی گله و شکایت کرد. به قول شما کلی غر زد تا بره لباس عوض کنه و بیاد.
خندیدم. گفت پسر عمه یاد سامان افتادم. به عکس بعدی اشاره کرد و گفت:
- اینم سوینه. عکس های توی این آلبوم اصلاً مرتب نیستن. یکی‌شون عتیقه‌اَس یکی‌شون جدیده!
گفتم:
- می‌خوای مرتب‌شون کنم؟
برگشت سمتم و از بالای عینک‌ش نگام کرد:
- مگه تو می‌دونی کدوم عکس مال چه سالیه؟
یکم مکث کردم و گفتم:
- خب کمکم کن!
یکم نگاهم کرد و گفت:
- باشه!
***
ای بابا! وقتی فربد این‌جا نبود چقدر این‌جا حال بهم زن و ناجور میشد! فرزاد آخرین گلدون رو برداشت و گذاشت پشت ماشین و گفت:
- خدافظ!
خداحافظی کردم و رفت. خداکنه بخش گلدون‌هامون تو نمایشگاه گل و گیاه بگیره. بلند شدم و در گل‌خونه رو بستم و راه افتادم طرف باشگاه. حالا باید دید مسئول پرورشگاه اجازه می‌داد فربد برگرده سر کارش یا نه. امیدوار بودم بذاره چون اصلاً نمی‌تونستم این‌جا رو بدون اون تحمل کنم. وارد باشگاه شدم و گفتم:
- سلام. کسایی که گرم کردن صف بکشن!
مرحله‌ی اول آزمون کار با نانچیکو و مرحله‌ی دوم حرکات جدید.
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #38
وقتی آزمون گرفتن تموم شد مشغول امتحان کردن لگد چپ شدم. شاید بعد این امتحانا بتونم از بچه‌ها نقطه ضعف بگیرم. بالاخره تموم شد و گفتم:
- بچه‌ها امتحان‌تون نزدیکه. شما که نمی‌خواین کمربند جدید از دست بره. می‌خواین؟
یه صدا گفتن:
- نه استاد!
- خوبه! از فردا تمرین فشرده داریم. اگه تیم تو مسابقات استانی مقام بیاره یه جایزه‌ی خوب دارید. به کمربند فکر کنید!
بعد از سرد کردن از بچه ها خداحافظی کردم و دوباره برگشتم گلخونه تا گلدون‌هایی که هنوز آب نداده بودم رو آب بدم. یواش یواش کار اون‌جا هم داشت تموم می‌شد که گوشیم زنگ خورد. درش آوردم که شماره‌ی روی صفحه‌ش چشمم رو نوازش کرد. این دیگه کی بود؟ وصل کردم:
- الو؟
جوابی نشنیدم. یبار دیگه گفتم:
- الو؟ بفرمایید!
دوباره سکوت. اه! گفتم:
- یا حرف بزن یا مزاحم نشو!
مجدداً فقط سکوت کرد که گفتم:
- مریض روانی!
و قطع کردم. اه! این از این اونم از اون مزاحم نحس. چشم‌هام رو شماره چرخید. نکنه این همون باشه؟ سابقه‌ی تماسش رو چک کردم و فهمیدم که بعله! خودش بود. این کی بود؟ خواستم مسدودش کنم که گوشی زنگ خورد. بابا زنگ زده بود. تماس رو وصل کردم و گفتم:
- الو؟
- کجایی پسر؟
- کجا می‌خوام باشم؟ تو گل‌‌خونه.
- نمیای خونه‌ی پدربزرگت؟ همه این‌جائن!
- باشه الان میام.
تلفن رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم. به گلدون سانسوریا کردم و رفتم بیرون.
***
با تعجب نگام کرد و گفت:
- واقعاً اعدامش می‌کنن؟
به خورشید خیره شدم:
- آره.
فرهاد گفت:
- واقعاً فکر نمی‌کردم غروب خورشید از بالای خونه‌ی پدربزرگ این‌قدر زیبا باشه.
گفتم:
- منم فکر نمی‌کردم مادر فربد ان‌قدر راحت بمیره!
بعد یه مکث طولانی سامان گفت:
- من به همه چی فکر کردم حرفی ندارم.
من و فرهاد خنده‌مون گرفت. سامان گفت:
- خب دیگه پاشید بریم. مامان قورمه سبزی پخته!
فرهاد گفت:
- قورمه سبزی چیه؟
سامان گفت:
- یه جور غذای ایرانی. با برنج می‌خورن. خیلی خوشمزه‌ست! حالا بیا بریم می‌بینی!
و به سمت پایین راه افتادیم. سامان جوری برای بقیه راجب قورمه سبزی و افتخارات آشپزی ایران حرف میزد که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد ایرانی اصیله! در واقع از نوادگان خانواده‌ی پدریم تنها کسایی که ایرانی بودن به قیافه‌شون می‌اومد سامان و من بودیم. شام رو خوردیم و بعد شروع کردیم به حرف زدن. و من از هر نظر تو فشار بودم. واقعاً حال خوبی نداشتم. کسایی که این‌جا از فارسی چیزی نمی‌دونستن با تعجب نگاهم می‌کردن. واقعاً نیاز داشتم که به زبونشون مسلط باشم. کارلا همسر عمو سهیل و مارتی که شوهر دخترش بود اهل آلمان بودن و هیچی از زبون ما حالی‌شون نبود. زن عمو صوفی و دخترش دایانا هم همین‌طور. زن عمو آدا و فرزین برادر فرهاد که اهل اسپانیا بودن هم فارسی بلد نبودن. و در آخر عمو ارس که شوهر عمه سوین بود و پسرشون ساواش داداش کوچیک‌تر سامان هم فارسی بلد نبودن. کلی زبون برای یاد گرفتن داشتم. البته با عمو ارس و ساواش راحت حرف می‌زدم. چون ترکی آذربایجان خیلی به ترکی استان آذربایجان و اردبیل (که خاستگاه مادری‌مون بود) نزدیک بود. برای همینم تقریباً بدون مشکل حرف می‌زدیم؛ ولی به دونستن زبون مردم آلمان و اتریش و اسپانیا و ترکیه نیاز داشتم. البته نفس و ایپک و زن عمو آنا که خانواده‌ی عمو سهراب بودن و از ترکیه می‌اومدن همشون فارسی بلد بودن؛ ولی من نیاز داشتم که یاد بگیرم. حتی فکر به این‌که چهار تا فرهنگ مختلف بودن که من هیچی ازشون نمی‌دونستم حالم رو بد می‌کرد.
***
- سیاوش؟ سیاوش؟ بیا!
با صدای آروم یه نفر که می‌خواست بیدارم کنه چشم‌هامو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم و کسی رو ندیدم. وا! کی بود صدام کرد؟ گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه‌ی نصف شب. چرا یه نفر باید می‌خواست این ساعت شب بیدارم کنه؟ اصلاً این‌جا که کسی نبود! از جام بلند شدم و گشتی تو خونه زدم. کاسپین و کاتیا خواب بودن و بابابزرگ هم احتمالا همین‌طور. برگشتم تو اتاق و لباس های سیاه رنگم رو پوشیدم. می‌خواستم مثل همیشه بزنم بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #39
***
- خوبی؟
لبخند خشکی زد و گفت:
- خوبم!
و می‌دونستم که خوب نیست. مشخصاً خوب نبود. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد مادرش رو از دست داده. مثل منی که هیچ‌وقت یادم نرفت ندارمش... .
گفتم:
- اوضاع درس و مشقت چه‌طوره؟
اومد بغل‌دستم نشست و دستش رو گذاشت رو بازوم:
- سیاوش؟
لبخند عمیقی زدم:
- جانم؟
- هنوز سر حرفت هستی؟
- کدوم حرف؟
- این‌که زحماتت رو با درس خوندن می‌تونم جبران کنم.
با کلافگی گفتم:
- فربد میشه بس کنی لطفاً؟ من هیچ زحمتی واسه تو نکشیدم پسره‌ی دیوونه! اینو تو مغزت فرو کن کله پوک!
به جلوش زل زد و گفت:
- یادته گفتی قسم بخورم که می‌تونم؟
چیزی نگفتم. محکم گفت:
- به روح پدرم و... روح مادرم قسم می‌خورم بتونم.
بغضم گرفت. فربد! فربد کوچولو و مظلوم من! گفتم:
- اگه بخوای می‌تونی ستاره‌ها رو بیاری رو زمین. همه چی به خودت بستگی داره.
- کسی رو آوردی جای من؟
- جای تو؟
- تو گل‌خونه.
با لبخند نگاهش کردم:
- اون‌جا بدون تو اصلاً لطفی نداره!
دست به سینه و صاف نشست:
- برمی‌گردم!
***
- وای کاسپین تو رو خدا یه لحظه یه جا بمون بشورمت!
نخیر! آقا کاسپین قصد هم‌کاری کردن نداشت. هر از چند گاهی هم یه آبی به من می‌پاشید. با هزار بدبختی ناخن‌هاش رو سوهان کشیدم و خشک کردم. یه دفعه پرید روم و یه چنگ عمیق به سینم انداخت. خون از پوستم زد بیرون. سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و گفتم:
- مرسی واقعاً!
از حموم بردمش بیرون و بعد از پاک کردن و بند آوردن خون جاری شده از بدنم مشغول خشک کردنش شدم. حالا این درست حسابی به بلوغ نرسیده بود. وقتی به بلوغ می‌رسید چی میشد؟ واقعاً نمی‌تونستم تحمل کنم که پنجه‌هاش کوتاه و صاف باشن. حتی اگه از شدت خون‌ریزی می‌مردم هم پنجه‌هاش رو تغییر نمی‌دادم. حیوون وحشی باید چنگ و دندون درست درمون داشته باشه! با شستن دندون‌هاش براش غذا ریختم تو ظرفش و مشغول خوردن شد. رفتم سراغ کاتیا. خیلی طول نمی‌کشید که کاتیا هم مثل کاسپین وحشی و پنجه کش میشد. برای همین بود که از سگ خوشم نمی‌اومد. چون زود اهلی میشد. کاسپین غذاش رو نصفه ول کرد و به یه گوشه زل زد. با حرص غر زدم:
- باز شروع شد! از گشنگی می‌میری بچه!
بی‌توجه به من فقط به دیوار زل زده بود. گفتم:
- به درک! بالاخره تا آخر می‌خوریش.
رفتم تو اتاق کاتیا و وسایل حمومش رو برداشتم و گفتم:
- می‌بینی داداشت چه‌قدر اذیت می‌کنه؟
دست‌هاش رو لیس زد. با شستن موهاش رفتم سراغ سرش. لپ‌هاش رو کشیدم و گفتم:
- نمک‌دون کی بودی؟
لبخند زدم؛ ولی خب ته دلم اعتراف می‌کردم که کاسپین رو از کاتیا یه ذره، فقط یه ذره بیش‌تر دوست دارم. با دادن غذای کاتیا بالاخره کارم تموم شد. می‌خواستم برم بیرون که بابابزرگ صدام کرد. رفتم تو اتاقش و گفتم:
- جونم پدر؟
برگشت سمتم و گفت:
- بی‌کاری؟
- آره چطور؟
- درخت کاشتن بلدی؟
لبخند زدم:
- آره! باغچه‌ی خونه‌مون تقریباً همه‌ش کار منه!
بلند شد:
- یه زمین خریدم. می‌خوام توش درخت بکارم. کمکم می‌کنی؟
دستم رو گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم و گفتم:
- من نوکرتم هستم پدر!
خندید:
- کم مزه بریز پسر! برو آماده شو.
دوباره خم شدم و گفتم:
- اطاعت می‌شود امپراطور!
بازم خنده‌ی کوتاهی کرد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم.
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #40
- دوستش داری؟
با چشم‌هایی که ستاره بارون شده بود به سمتم برگشت:
- خیلی!
لبخند زدم. چه‌قدر ذوقـ‌ِش کودکانه و قشنگ بود! گفت:
- یعنی هر چی این کتاب بگه همون میشه؟
خندیدم:
- نه! این فقط یه رسمه. البته نود درصد مواقع همون میشه و من نمی‌دونم چه‌جوری. به حافظ میگن لسان الغیب. یعنی کسی که علم غیب می‌دونه. کسی که آینده رو پیش بینی می‌کنه.
کتاب رو باز کرد و گفت:
- می‌خوام اولین فال زندگیم رو بگیرم!
- برای چی می‌خوای فال بگیری؟
برگشت سمتم و گفت:
- نمی‌دونم!
دوباره بلند خندیدم:
- نمیشه که! باید یه نیتی داشته باشی!
-نیت چی؟
- نیت یعنی سوالی که از کتاب می‌کنی. یعنی مثلاً ازش بپرسی من فلان چیز رو به دست میارم یا نه. یا سوال‌هایی از این دست! در ضمن فال حافظ گرفتن کار هر کسی نیست. باید بلد باشی چه‌طوری اشعار حافظ رو تحلیل و تفسیر کنی. شعرای اون کتاب خیلی فارسی عمیق و سختیه و با مفاهیم درشت و سنگین. فکر نکنم تو بتونی فال بگیری. منم نمی‌تونم.
با لب و لوچه‌ی آویزون به کتاب زل زد و گفت:
- ای بابا! اینم شانس ما!
خندم گرفت و خواستم حرفی بزنم که زنگ هشدار گوشیم به صدا در اومد. به گوشی نگاهی انداختم و گفتم:
- من باید برم نفس. بعد از مشاوره برمی‌گردم حرف می‌زنیم!
و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. تو راه مرکز مشاوره به خیلی چیزها فکر کردم. ما انسان‌ها خیلی وابسته‌ایم و این چیزیه که دقیقاً سه روز و دو شب رو مخ من پیاده روی کرده. همون شب موقع حرف زدن با شب رو، با خودم فکر کردم کاش می‌تونستم بذارم و برم. برم جایی که دست کسی بهم نرسه. تنها و دور! فقط خودم و گربه‌هام؛ ولی این خیلی بی‌رحمانه به نظر می‌اومد. من یک انسانم و انسان‌ها با وابستگی و حس اجتماعی بودن به دنیا میان و از دنیا میرن. تازه به فرض که بتونم. پس پدرم چی؟ همون‌طور که فکر می‌کردم وارد مرکز شدم و بعد از هماهنگی با منشی وارد اتاق دکتر شدم. دکتر سرش رو بلند کرد و لبخند زد:
- سلام!
جواب سلام‌ش رو آروم دادم و گفت:
- لطفاً بشین!
نشستم و شروع کرد:
- خب، چه خبر؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
- جیغ بنفش چاپ شد!
لبخندش عمیق تر شد:
- چه خوب! مشتاق بودم بخونمش! اگه یه نسخه‌ش رو بخرم حتماً باید برام امضا کنی!
- حتماً!
یکم سکوت شد بعد گفت:
- خب، دیگه؟
به پنجره‌ی مطبش خیره شدم و گفتم:
- احساس بی‌هدفی می‌کنم! ایده‌ی جدید ندارم.
مطمئن نبودم می‌خوام آخر جمله‌م رو اضافه کنم یا نه؛ ولی با فکر به این‌که دیگه داشتم به آخر خط می‌رسیدم گفتم:
- می‌خوام نوشتن رو بذارم کنار!
- ولی تو که قلمت عالیه! حیف نیست؟
- نه، نیست!
دوباره یه مقدار حرف معمولی زد و توصیه کرد قرص‌هام رو با دقت مصرف کنم. و بالاخره مرخصم کرد. موقع بیرون اومدن از مطب نسیم سرد بهاری تنم رو لرزوند. واقعاً نمی‌دونستم پاهام دارن به کجا هدایتم می‌کنن. فقط می‌خواستم برم و برم و برم...
***
- حالت خوب نیست؟
برگشت سمتم:
- نه!
- چرا؟
- چون تو ایران غریبم!
- ولی تو که گفتی با خانواده‌ی پدریت خوش می‌گذره!
- هنوزم میگم؛ ولی خب من با هیچ‌کدوم‌شون صمیمی نیستم.
سکوت. بازم عضو اصلی گردش‌های شبانه‌مون. آدم شلوغی نبودم و از سکوت خوشم می‌اومد. چون سکوت به من مفهوم می‌داد. اگه سکوت وجود نداشت آدم‌هایی مثل من هیچ هویتی نداشتن. گفت:
- اون کتابی که می‌خواستی بنویسی چاپ شد؟
- آره!
- این‌جور موقعیتی برای نویسنده‌ها خیلی شیرین و لذت‌بخشه نه؟
- نمی‌دونم. من دیگه نویسنده نیستم. احساسات نویسنده‌گی رو فراموش کردم.
- چرا؟
سکوت. چی می‌گفتم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دیگه از نوشتن خسته شدم.
- پس دیگه ابر قهرمان به توان دو نیستی؟
- نه.
چیزی نگفت. شاید اونم فهمیده بود حرف زدن با کسی مثل من فایده نداره.
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
313

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین