. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #71
نه. من پدرشم. باید بتونم از نفوذم روش استفاده کنم. سیاوش در مقابل هرکی ترسناک و با ابهت و مرموزه برای من مثل یه تیکه آینه‌ی بی غل و غش و ساده‌ست. کف دستم دارمش. گفتم:
- حرفش چیه؟ چرا می‌خواد فربد بره پیش اون زندگی کنه؟
برگشت سمتم و چشم‌های قرمز و دریده‌ش رو به چشم‌هام دوخت:
- مرتیکه بعد قرنی یادش افتاده یه نوه‌ایم داره!
دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
- باشه! باشه تو الان آروم باش! یه فکری می‌کنیم غصه نخور!
سرش رو کوبید به تاج مبل و گفت:
- بابا به خدا نمی‌کشم دیگه!
- سیاوش! می‌خوام راجع به یه چیزی باهات حرف بزنم.
سرش رو بلند کرد و گفت:
- چی؟
به رو به روم زل زدم و با جدیت گفتم:
- از نفس خوشت میاد؟
سکوت کرد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- اگه جدیه می‌خوای قرار خواستگاری بذارم؟
گفت:
- جدی نیست.
اخمام رفت تو هم:
- اهل روابط یه روز دو روزه نیستی.
- رابطه‌ای بین ما نیست. من ازش خوشم میاد. ولی اون نه.
- از کجا می‌دونی؟
با حرص گفت:
- ای بابا! از یه جا می‌دونم دیگه پدر من چه‌قدر گیر میدی!
کی این‌قدر اخلاقش تند شده بود؟ منم اخم کردم و گفتم:
- باشه اصلاً دوسش نداری. دختر دیگه‌ای نیست که ازش خوشت بیاد؟
- من سر بارتم؟
با حرص ولی آروم گفتم:
- وای خدا! چرا من هر چی میگم همین فکر میاد تو کله‌ی پوک تو؟ پسر تو بالاخره یه روز نباید ازدواج کنی؟ نباید تشکیل خانواده بدی؟ نمی‌خوای بچه‌دار بشی؟
لباش رو روی هم فشار داد و با لج‌بازی گفت:
- شاید نخوام! مشکلی داری؟
چیزی نگفتم. پسره‌ی دیونه. بلند شدم و گفتم:
- باشه. پس هر وقت از هر دختری خوشت اومد به خودم بگو. باشه؟
- بابا من الان مشکلات مهم تری...
- باشه؟
- ای بابا! از دست تو. باشه.
***
- سیاوش تو رو خدا یه لحظه آروم باش!
دست باربد رو محکم پس زدم و گفتم:
- محض رضای خدا خفه شو فقط باربد!
- با عصبانیت چیزی از پیش نمی‌بری!
خواستم حرفی بزنم که در اتاق باز شد. هر دومون برگشتیم سمت در که نفس اومد تو و رو به باربد گفت:
- آقا باربد میشه با سیاوش تنها باشم؟
باربد نگاهی به من انداخت و رفت بیرون و بعد نفس درو بست. اومد سمتم و بغل‌دستم نشست و گفت:
- بهم علاقه داری!
نگاهم رو دیوار جلوم ثابت موند. نمی‌دونستم چی باید بگم حتی نمی‌دونستم زدن حرف جایز هست یا نه. خواستم چیزی بگم که گفت:
- فکر نکن نفهمیدم. کاملاً مشخصه که علاقم بهت متقابله.
دیگه جدی جدی چشم‌هام گرد شدن. هیچی به ذهنم نمی‌رسید که بگم. گفت:
- الان عصبی‌ای. فکر می‌کنم لازمه یه کاری انجام بدم. بگو موضوع چیه.
- حوصله ندارم توضیح بدم.
- مهم نیست. باید توضیح بدی!
اخم کردم و گفتم:
- پدربزرگ فربد حضانتش رو ازم می‌خواد.
- پدربزرگ فربد تا حالا کجا بوده اون‌وقت؟
بلند شدم و دستم رو فرو کردم تو موهام و گفتم:
- لامصب منم سر همین الان یه هفته‌ست که دارم خود خوری می‌کنم!
با حالتی که انگار داره یه کشف مهم که کار خودش بوده رو توضیح میده گفت:
- خب اشتباه می‌کنی!
برگشتم سمتش و گفتم:
- نفس می‌فهمی چی میگی؟ فکر می‌کنی من خودم نمی‌دونم؟ فکر کردی دست خودم بوده؟
دست به سینه ایستادم و بعد ادامه دادم:
- مردک اومده میگه من خانوادت رو می‌خوام ازت جدا کنم. می‌فهمی؟
اومد جلو و دستش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت:
- باشه بابا باشه! نمی‌خواد خودت رو بکشی. خیلی راحت تره اگه فقط به این فکر کنی که فربد چی می‌خواد!
و بعد رفت بیرون و من رو با هر نوع فکری که نباید باهاش تنها بمونم تنها گذاشت. آب دهنم رو قورت دادم و افتادم رو تخت. نفس حرفی بهم زده بود که از فکر کردن بهش هم می‌ترسیدم. اگه... اگه خود فربد بخواد با پدربزرگش بره چی؟ اون‌وقت تمام تلاش من برای مبارزه کردن واسه نگه داشتنش تبدیل به هیچ میشه. کل هدفم برای نگه داشتنش و کل آرزوهام واسه بزرگ شدنش خراب میشه روی سرم.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #72
تنم لرزید. تو یه لحظه احساس کردم تب دارم. احساس کردم سرما خوردم. خودم رو بغل کردم و با وحشت زیر لب گفتم:
- من... من بابامو می‌خوام!
بچه شده بودم. بعد از چند دقیقه لرزیدن و افکار ناجور تحمل کردن و خودخوری و نابود کردن خودم بالاخره به نتیجه رسیدم. عاقلانه ترین نتیجه‌ای که وجود داشت. خود فربد باید تصمیم بگیره. من قوی ام. اون‌قدر قوی که اگر با این حقیقت رو به رو بشم که فربد نمی‌خواد پیشم بمونه داغون نشم. رفتم بیرون و با قدم‌های محکم و اخم از راه‌پله رفتم پائین و به تمام کسایی که اون‌جا بودن نگاه کردم. باربد، نفس و بابام! بدون توجه به نگاه نگران همه‌شون از دیدن چهره‌م، رفتم سمت تلفن. نفس عمیقی کشیدم و با سعی در آروم کردن دیگ مسی پر از سرکه‌ای که تو شکمم می‌جوشید به صدای الو گفتن فربد این‌طوری جواب دادم:
- کجایی؟
داشت یه چیزی رو می‌جویید. گفت:
- گل‌خونه‌ام. چه‌طور؟
بدون هیچ مکثی و خیلی جدی گفتم:
- زود باش در گل‌خونه رو قفل کن. مغازه رو ببند و هر چه زود تر بیار خونه. کار دارم باهات!
با مکث گفت:
- چیزی شده داداش؟
- فقط بیا خونه.
و تلفن رو قطع کردم. برگشتم برم بالا که بابا گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
تو چشم‌هاش زل زدم و با لبخند تلخ گفتم:
- می‌خوام بهش حق انتخاب بدم.
مات و مبهوت نگاهم کرد. حق داشت. بابا هیچ‌وقت عادت نداشت به حق انتخاب دادن به دیگران حتی فکر کنه. در حالی که از پله‌ها می‌رفتم بالا گفتم:
- لطفاً وقتی فربد اومد این‌جا کسی وارد اتاق من نشه.
به باربد نگاه مردم و ادامه دادم:
- فال‌گوش هم نمی‌خوام وایسید!
مدت زیادی از تماسم نمی‌گذشت که در اتاقم کوبیده شد. گفتم:
- فربد اگر تویی بیا تو.
در اتاق باز شد و فربد در حالی که کتاب زیست شناسی گرفته بود دستش اومد تو. گفتم:
- بشین.
وقتی نشست تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- فربد چیزی که می‌خوام بگم نباید باعث بشه ناراحت بشی. فهمیدی؟ مطمئن باش اگر تو نخوای نمی‌ذارم اتفاق بیفته. فهمیدی؟
با نگرانی گفت:
- داداش چیزی شده؟
تو چشم‌هات زل زدم و گفتم:
- پدربزرگت برگشته ایران. می‌خواد با خودش ببرتت. حضانت قانونی تو رو می‌خواد.
نمی‌تونم بگم شوکه شد یا ناراحت. تقریباً یه چیزی بین این دوتا. تند تند گفتم:
- فربد اگه نمی‌خوای باهاش بری مطمئن باش نمی‌ذارم بهت نزدیک بشه. نترس باشه؟
چیزی نگفت. نکنه شوکه شده؟ وای خاک تو سرت سیاوش مثلاً یه‌بار تو زندگیت خواستی یه کار درست انجام بدی! بازوهام رو به چنگ کشیدم و لبم‌رو گاز گرفتم. بعد گفتم:
- فربد یه چیزی بگو!
چیزی نگفت. با ترس صداش زدم:
- فربد؟
یهو محکم بغلم کرد و با بغض گفت:
- تو رو به هرکی می‌پرستی قسم نذار دستش به من برسه!
قبل از این‌که چیزی بگم چشم‌های اشکیش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- سیاوش من کم از دست اون زن و پسرش نکشیدم. من نمی‌خوام یه‌بار دیگه شکنجه شدن به دست یه عضو دیگه از اون خانواده رو هم تحمل کنم!
فوراً بغلش کردم و گفتم:
- آروم باش پسر من که بهت گفتم نمی‌ذارم دست‌شون بهت برسه!
با خشم گفت:
- ببین دارم بهت میگم. اگر بذاری دست‌ اون لعنتی به من برسه خودم رو می‌کشم خلاصت می‌کنم. فهمیدی؟
اولین بار بود فربد رو این‌قدر ناراحت و نگران می‌دیدم. عصبی بود. خیلی عصبی! فربد الان دیگه فربد یکی دو سال قبل نبود. داشت رشد می‌کرد. داشت بزرگ می‌شد. هم از نظر جسمی هم از نظر عقلی. مشکلاتش هم بزرگ شده بودن. دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش گفتم:
- نگران هیچی نباش!
بلند شد و رفت بیرون.
***
از تراس به بیرون زل زدم. خونه‌ی بابابزرگ جمع شده بودیم و همه پائین بودن. ولی من اصلاً حوصله‌ی جمع نداشتم. حالم بد بود. داشتم به دادگاه فکر می‌کردم. اولین و آخرین دادگاهی که تو زندگیم دیدم همون دادگاه متین بود. اون دادگاه لعنتی هنوزم بند به بند تنم رو از هم می‌پاشوند وقتی بهش فکر می‌کردم. روانی شدن که شاخ و دم نداره خب! دست و پام کلاً یخ زده بود و نمی‌دونستم چی‌کار کنم. گیج و مستأصل به جای نا مشخصی زل زده بودم و هیچی به ذهنم نمی‌رسید. از خودم خجالت می‌کشیدم. خیر سرم یه زمانی نویسنده بودم! یه دفعه در اتاق باز شد و محکمم باز شد. جوری که کوبیده شد به در و وقتی برگشتم با سامان مواجه شدم که اشک کل چشم‌هاش رو پوشونده بود و صورتش سرخ بود. با بغض و گریه گفت:
- سیاوش!
و رو زانو افتاد. خیلی تعجب کرده بودم. این یه قلم اصلاً تو آدمی مثل سامان نمی‌گنجید.
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #73
رفتم سمتش و کنارش زانو زدم:
- سامان؟ خوبی؟
با بغض گفت:
- سیاوش! مامانم!
با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم:
- مامانت چی؟ سامان درست حرف بزن لطفاً!
یه دفعه زد زیر گریه:
- حالش بد شد. بردنش دکتر. ساواش... ساواش نذاشت من برم. گفت اگه برم اون‌جا سکته می‌کنم.
یه لحظه‌ی کوتاه خشکم زد. سریع از جاش بلندش کردم و گفتم:
- باشه سامان! یه لحظه گریه نکن؛ بیا بریم پائین ببینم تو این خونه چه‌خبره!
دستش رو گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه‌ی پایین. سامان که همون اول نشست رو مبل و دوباره گریه رو از سر گرفت. رفتم سمت بابا و گفتم:
- بابا این‌جا چه‌خبره؟
قبل از بابا عمو سینا جواب داد:
- عمه سوین حالش خوب نبود بردنش درمان‌گاه ببینن چی شده!
احتمالاً تو شوک این اتفاق بود که همه سکوت کرده بودن. البته به‌جز سامان که هنوز داشت گریه می‌کرد. رفتم نشستم کنارش و گفتم:
- باشه سامان حالا این‌طوری گریه نکن چیزی نشده که!
با حرص داد زد:
- چیزی نشده؟ چیزی نشده؟ مامانم حالش بد شده می‌فهمی؟ اصلاً من چرا دارم به تو میگم! تو چه می‌فهمی مادر یعنی چی!
و بعد به ادامه‌ی خود خوریش مشغول شد. جمع تو سکوت فرو رفت. یه سوال دارم. چرا حواس همه‌تون به چیزی که می‌خورین، چیزی که گوش میدین، چیزی که می‌شنوین و هر زهرمار دیگه‌ای هست؛ ولی نوبت حرف‌هاتون که میشه تبدیل به یه مشت بی‌شعور بی دقت می‌شین یهو؟ بابا هم که مثل همه از شنیدن این جمله تعجب کرده بود با اخم از جای خودش بلند شد و اومد طرف من و سامان. یا خدا! جلوی سامان ایستاد و یه مرتبه محکم زد در گوشش و بعد با همون لحن وحشت‌ناکی که از بچه‌گی روی من نفوذ داشت گفت:
- اگر فقط یک‌بار دیگه با سیاوش این‌طوری حرف بزنی با من طرفی بچه! شنیدی؟
این چند تا برادر فقط یه خواهر دارن. بچه‌های این خواهر از بچه‌های هم‌دیگه براشون عزیز ترن. در نتیجه پشم‌هام ریخت! یعنی حالا تو این موقعیت باید بابا تعصبش رو به رخ می‌کشید؟ با هزار بدبختی سرم رو گرفتم بالا و اشک‌هایی که تا پشت پلکم اومده بودن رو پس زدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بابا! الان وقتش نیست! سامان ناراحته! متوجه نیست چی میگه!
سامان با حرص گفت:
- خیلیم...
با پا محکم کوبیدم روی پای چپش و بهش چشم غره رفتم. پسره‌ی نفهم هی نمی‌فهمه چه وضعیتی داریم! دلش کتک می‌خواد. احمق! با گذشتن یه مدت کوتاه دیدم نمی‌تونم تحمل کنم. بلند شدم و خیلی ریز و سوسکی رفتم بالا و بدون بستن در اتاق رو تخت دراز کشیدم. من باید برم خونه. دلم برای گربه‌هام و تخت خودم تنگ شده. می‌دونم الان خوابن؛ ولی می‌خوام برم پیش‌شون. می‌خوام برم پیش فربد. شاید تو درس خوندن کمک بخواد. می‌دونم اون رشته‌ش تجربیه و من از زیست شناسی همون‌قدر می‌فهمم که یه موش کور از خلبانی؛ ولی می‌خوام برم پیشش. می‌خوام برم پیش مامانم. می‌دونم نیست. می‌دونم نمی‌تونم ولی می‌خوام برم... می‌فهمی؟ می‌خوام برم! بینیم رو بالا کشیدم و اولین قطره‌ی اشکم از چشم چپم اومد. شنیدم اگر موقع گریه اولین قطره اشک از چشم چپ بیاد از ناراحتی و اگر از چشم راست بیاد از شوقه. ولی قبلاً امتحان کردم. حرف بی اساس بود. راستی اصلاً چی باعث میشه آدمی مثل سامان این‌قدر بدجنس بشه که کاری کنه غدد اشک چشم چپم فعال بشه؟ شنیدین میگن قلب بعضی آدم‌ها مثل آسمون بدون ابر آبیه؟ سامان یکیشونه. چطور ممکنه آسمون آبی بدون ابر صاعقه تولید کنه آخه؟ اصلاً تقصیر خودمه. اخم‌هام رفت توی هم. بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو دست‌شویی. دوباره چشم‌های قرمز و شیشه‌ای که داد می‌زد من گریه کردم و البته اخم‌های ترسناک. احساس می‌کنم تشابه من و بابا همین‌قدر زیاده. من ارتشی نیستم؛ ولی نگاه نافذ و خشمگین بابا رو دارم. یعنی اگر روزی بچه دار بشم این‌طوری ازم حساب می‌بره؟ قورتم رو شستم و تکیه دادم به دیوار. من نمی‌خوام بچه‌ای که دارم ازم حساب ببره. می‌خوام دوسم داشته باشه. همین‌قدر که مثل مادرم به‌خاطر بیماری ترکم نکنه کافیه. همین که باعث نشه دیگران نبودش رو توی سرم بزنن کافیه. همین که توی پروسه‌ی زایمان نکشمش و خودم کمر به قتلش نبندم کافیه. می‌فهمی؟ کافی! با یکم فکر کردن به وضعیتم متوجه شدم که نمی‌تونم برگردم پائین. از دست‌شویی اومدم بیرون و خواستم برگرددم به همون اتاق که نفس رو جلوی اتاقم دیدم. با توجه به این‌که در اتاق باز بود و من رو توش ندید؛ خواست اتاق بعدی رو امتحان کنه که صداش زدم:
- نفس!
به سمتم برگشت و لبخند غمگینی زد:
- این‌جایی؟
- جای دیگه‌ای دارم؟
یکم نگاهم کرد و بعد گفت:
- سیاوش... ناراحتی؟
نمی‌خواستم دروغ بگم. اصلاً نمی‌تونستم بهش دروغ بگم. بنابراین به زمین نگاه کردم و آروم گفتم:
- آره!
گفت:
- برای همینه اخم‌های جذابت پاک نمیشن مگه نه؟
بیشتر اخم کردم و گفتم:
- سر به سرم نذار!
لبخند زد و گفت:
- سر به سرت نمی‌ذارم جدی میگم. اخم کردن اونم این‌طوری واقعاً بهت جذبه‌ی خاصی میده. بر عکس من که جذبه‌م یخم آب نمی‌کنه.
می‌دونم که اون لحظه باید حسم ناراحتی و یه پوزخند تلخ می‌بود؛ ولی این یه فیلم یا رمان زرد نیست. با شنیدن همچین حرفی از کراشم قند تو دلم می‌جوشه و بخار میشه! می‌فهمین که؟
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #74
نفس عمیقی کشیدم که خودم رو کنترل کنم و رفتم جلوش ایستادم:
- با جذبه دوست داری؟
به شوخی زد رو شونه‌م و گفت:
- کدوم دختری بدش میاد آخه خره؟
یه دفعه اومد جلو و بغلم کرد و گفت:
- از عمو تشکر کن!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
گفت:
- چون تو رو آورد به این دنیا واسه من!
لبخند زدم و به خودم فشردمش. بی پدر خوب می‌دونه کجا و چطوری آرومم کنه. من همین الان تصمیم گرفتم حسم بهت چیه نفس! من عاشقتم. بالاخره ازش جدا شدم و راه افنادیم سمت پائین. با ورودم به طبقه‌ی پائین بابا نگاهی بهم انداخت و دقیق و ریز بینانه از سر تا پاهام رو بررسی کرد. دلم می‌خواست لبخند بزنم تا نفهمه حالم چه‌قدر بده؛ ولی توانایی لبخند زدن نداشتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی عضلات صورتم در اختیار خودم. نباشن. هرگز! همچنان بدون هیچ حرفی به هم زل زده بودیم. تو چهره‌ی بابا یکم نگرانی وجود داشت ولی من نه. نگران چی می‌خواستم باشم؟ بد تر از این دیگه چی بود؟ بابا دیگه تحمل نکرد و اومد سمتم. بغل‌دستم ایستاد و دقیق تر به بررسی ادامه داد. نمی‌دونم چرا داشت این‌طوری نگاه می‌کرد. مثلاً منتظر بود چی ببینه؟ باز حداقل خدا رو شکر جو آروم تر شده بود و همه مشغول حرف زدن بودن. کسی نمی‌فهمید حالم چه‌قدر داغونه. البته خب مثل همیشه به جز بابا! نگاهی به سامان انداختم که خودش رو روی مبل بغل کرده بود و حتی دیگه گریه هم نمی‌کرد. به نظرم اون‌قدر توان نداشت که بخواد گریه کنه. دوست داشتم برم پیشش ولی نمی‌تونستم. چون می‌دونستم به محض این‌که بشینم روی اون مبل اشکم در میاد. به نفس نگاه کردم و تو دلم به حال خودم خندیدم. قبلاً هرگز توی تمام ادوار زندگیم پیش نیومده بود که از گریه کردن خجالت بکشم. ولی حالا دلم نمی‌خواست نفس ببینه که دارم گریه می‌کنم. این منم که می‌دونم گریه نشونه‌ی قدرته. از کجا معلوم که نفس هم این رو بدونه؟ نه! آبروم پیشش میره. سعی کردم از فکرش بیام بیرون. این افکار کمکی بهم نمی‌کرد. حتی کار کرد که نتونستم بفهمم چقدر سر پا ایستادم و نرفتم بشینم. دوست داشتم برگردم خونه و روی تختم دراز بکشم و با کاتیا بازی کنم. ولی می‌دونستم اگر بابا ببینه می‌فهمه یه جای کارم می‌لنگه! با هجوم این فکر به مغزم پوزخند واضحی زدم. می‌فهمه؟ یعنی می‌خوای بگی الان نفهمیده؟ خاک تو سر خنگت با این مغز فندقیت! پووووف! زندگی واقعاً سخت شده. از دیروز تا حالا سخت شده. نشستم یه گوشه و همچنان دست به سینه به سامانی که بی توجه به من داشت به جلو نگاه می‌کرد زل زدم. نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست بهش نگاه کنم. دلم می‌خواست ببینم بعد از اون حرفی که به من زد خوش‌حاله یا نه. خب جلوی همهمه و صحبت کردن ملت تو مهمونی رو که نمیشه گرفت برای همین جو الان فقط بین من و سامان سنگین بود. و این وسط احساس می‌کردم که سامان از من بیشتر مؤذب بود چون این من نبودم که یه نفر بدون پلک زدن بهم زل زده بود. اصلاً خودمم نمی‌دونستم هدفم از این حرکت چیه. یا بهتره بگم که اصلاً هدفی نداشتم که بخواد پشت این حرکت باشه. یه‌جورایی انگار منتظر بودم سامان دوباره حالش بد بشه و من سعی کنم کمکش کنم. البته بازم باید بگم که، اگر جرئت کردم که کمکش کنم. چند دقیقه‌ای همین‌طوری گذشت تا این‌که نفس اومد کنارم نشست:
- می‌دونی این‌که با چشم‌های گرد شده و صورت بی حس به یه نفر زل بزنی چه‌قدر حرکت ترسناکیه؟
بدون این‌که نگاهم رو از سامان بردارم گفتم:
- آره!
به سامان لبخند زد و سعی کرد جو متشنج بین‌مون رو آروم کنه:
- مگه نه سامان؟
سامان با خشم برگشت و به من نگاه کرد. قلبم یخ زد. نه نفس صورت بی حس من ترسناک نیست. چشم‌های عصبی سامان ترسناکه. آب دهنم رو نا محسوس قورت دادم و وحشت کاملاً تو صورتم مشخص بود. سامان با دندون‌های کلید شده و حرص گفت:
- اگه مامانم طوریش بشه می‌کشمت. با دست‌های خودم خفه‌ت می‌کنم!
بعد بلند شد و داد زد:
- بابابزرگ یه چیزی می‌دونست که می‌گفت تو نحسی!
و با سرعت رفت بیرون. بغض تو گلوم خشک شد. چه‌طور تونست؟ جمله‌ی آخر سامان باعث شد کسایی که تو جمع فارسی بلد نبودن سعی کنن ترجمه‌ش رو بپرسن. بابا داشت با چشم‌های قرمز شده از خشم به جای خالی سامان نگاه می‌کرد و نفس دستش رو روی شونه‌ی من فشار می‌داد. عمو. سینا گفت:
- چی شد سیاوش؟ چیزی بهش گفتی؟
نفس اخم کرد و زود تر از من جواب داد:
- نه‌خیر! خودش یهو دیونه شد و سر سیاوش داد زد.
کاش دعوا رو بیخیال بشن. عمو سینا گفت:
- خیلی خب نفس جان چرا این‌قدر عصبی میشی!
این وسط عمو سهرابم پوزخند زد:
- کمال هم‌نشین اثر کرده!
و به من اشاره کرد. بابا با صدایی جدی و کوبنده ولی ولوم آروم گفت:
- سهراب خفه شو!
من به عنوان یک تک فرزند احساس می‌کنم کمی تا قسمتی تو آموزش‌های یک خانواده‌ی ایرانی به بچه‌هاشون مثل سگ ترسیدن و حساب بردن از خواهر یا برادر بزرگ‌تر نقش داره. این‌جا تنها کسی که از بابا حساب نمی‌بره عمو سیناست. بقیه با شنیدن صدای جدیش موش میشن. اگر این‌قدر غمگین نبودم حتماً با یادآوری این موضوع به خودم قند تو دلم آب می‌شد. نفس گر گرفت:
- بابا لطفاً این‌قدر با عمو یکی به دو نکنید. الان حال سیاوش خوب نیست.
نفس چرا دهنت رو نمی‌بندی؟ چرا خفه نمیشی؟ اگه می‌ذاشتی به بحث‌شون ادامه بدن الان توجه‌شون رو من برنمی‌گشت.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #75
بابا بدون توجه به نفس اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:
- سیاوش خوبی بابا؟
می‌دونستم! می‌دونستم می‌فهمه که حالم چه‌قدر خرابه. چند ثانیه به جمله‌ش فکر کردم و بعد گفتم:
- خوبم.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بابا من میرم پیش باربد.
در خونه رو باز کردم و ادامه دادم:
- امشب خونه نمیام.
و با سرعت هر چه تمام تر از حیاط خونه‌ی لعنتی دویدم بیرون. از حیاط بزرگ خونه های قدیمی متنفرم. همین الان ازشون متنفر شدم. بعد از اینکه وارد کوچه شدم قدم‌هام کند شد. راه افتادم سمت خونه‌ی بابا. تصمیمم عوض شد. می‌خواستم برم فربد رو ببینم. می‌خواستم کمی از مشغله‌ی فکریم کم کنم. درخونه رو باز کردم و با صدای بلند فربد رو صدا زدم که کاتیا پرید تو بغلم. بغلش کردم و یکم نوازشش کردم. همین موقع فربد از پله‌ها اومد پایین و گفت:
- سیاوش؟ اومدین؟
گفتم:
- نه بابا هنوز اون‌جاست. من اومدم.
کمی با اخم سوالی نگاهم کرد و گفت:
- چرا؟
وقتی عصبی‌ام و ازم سوال می‌کنن سگ میشم. خیلی سگ میشم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ولش کن. تاریخ دادگاه یه هفته‌ی دیگه‌ست. آماده‌ای؟
با تردید به چشم‌هام نگاه کرد و مضطرب شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فربد به این اصلاً و ابداً فکر نکن. نمی‌خوام تو مسائل درسی برات مشکل ایجاد کنه. این مشکل تو نیست مشکل منه پس خودم حلش می‌کنم.
چیزی نگفت. بلند شدم و گفتم:
- من امشب میرم پیش باربد. بابا چند ساعت دیگه میاد. اگر چیزی شد بهم زنگ بزن باشه؟
گفت:
- باشه. به سلامت!
از در رفتم بیرون و راه افتادم سمت خونه‌ی باربد. تو راه خیلی تلاش کردم گریه کنم؛ اما متأسفانه نشد. یه روز وقتی دیگه نتونستی هق بزنی، پشیمون میشی که چرا هق هق‌هات رو خفه می‌کردی. من الان فکر می‌کنم تو اون نقطه ایستادم. من سعی کردم! خیلی سعی کردم ولی نشد. حتی چشم‌هام هم تر شد ولی نتونستم گریه کنم. اصلاً فکر می‌کردی روزی برسه که تنها خواسته‌ت از زندگی این باشه که بتونی گریه کنی؟ بالاخره بعد از کلی تلاش ناموفق برای بیرون ریختن خودم رسیدم به خونه‌ی باربد. وقتی که زنگ خونه رو زدم احساس کردم دارم یخ می‌زنم. سرد بود. هوا رو نمیگم. بدنم سرد بود. آخرین باری که به یه جنازه دست زدم یه‌کم بیشتر از این سرد بود. فقط یکم! با باز شدن در راه افتادم بالا و در واحد باربد رو زدم که باز کرد و با لبخند بهم سلام کرد. سعی کردم لبخند بزنم اما نتونستم. فقط سلام کردم که گفت:
- چیزی شده؟
یعنی حالم به قدری خرابه که حتی باربدم فهمیده؟ بدون مقدمه نشستم یه گوشه و با صدای خنثی و بی حسی گفتم:
- امروز عمه سوینم حالش بد شد. بردنش درمانگاه. سامان حالش خیلی بد بود. داداشش نذاشته بود بره پیش مامان‌شون. از اضطراب داشت می‌مرد.
مکثی کردم و به صورت متعجب و منتظر باربد زل زدم. چند ثانیه بعد ادامه دادم:
- وقتی خواستم دلداریش بدم سرم داد زد و گفت که چون مادر ندارم نمی‌فهمم مشکلش چیه. بهم گفت نحس. باربد؛ من نحسم؟
شوکه بود. نمی‌دونست چی باید بگه. گفتم:
- پدربزرگم به‌خاطر همین همیشه من رو کتک می‌زد. چون معتقد بود نحسم. جای بعض از اون کبودی‌ها هنوزم رو تنم هست. باربد من نحسم؟
اومد سمتم و دستم رو گرفت و بغض کرد:
- سیاوش؟ تو چرا این‌طوری شدی؟
گفتم:
- چه‌طوری شدم؟ آها! حتماً توئم فهمیدی دارم خفه میشم. این‌قدر تابلو رفتار می‌کنم؟
تکون ملایمی بهم داد و بعد گفت:
- چرا موقع حرف زدن به من نگاه نمی‌کنی؟
لبخند بزرگی زدم. تا بناگوش. گفتم:
- سامان مثل آسمون بی ابر و آبی صاف بود. من فکر می‌کردم چرا سامان باید این حرف رو بزنه؛ ولی... ولی تقصیر سامان چیه؟ نحسی نحسیه دیگه! مگه نه باربد؟
گردنم رو کمی کج کردم و گفتم:
- باربد؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟
بعد لبخندم رو دوباره به صورتم برگردوندم و گفتم:«آها! ترسیدی؟»
سعی کردم بخندم اما نشد. صدایی از گلوم بیرون نمی‌اومد. به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- خیلی خب. لازم نیست بترسی. خودم میرم.
خواستم بلند بشم که گفت:
- تو چرا این‌طوری شدی؟ کی این‌طوریت کرده؟ اون سامان ع×و×ض×ی؟ داری دیونه میشی!
با حالتی شبیه به دلهره گفتم:
- نه من دیونه نمیشم. دیونه نمیشم. من فقط ناراحتم.
دستم رو روی گلوم گذاشتم:«این‌جام ناراحته.»
بعد برش داشتم و لبخند زدم:
- درد می‌کنه. داره درد می‌کنه. دارم زور می‌زنم به اشک تبدیلش کنم. نمی‌تونم باربد. هیچ صدایی ازش درنمیاد. دارم خفه میشم. کمکم کن!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین